• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده ترجمه‌ی رمان خانه‌ی بغلی | زهرا خداشناس کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

  • ترجمه متوسط و قابل فهم

  • ترجمه عالی و روان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
عروسک، شباهت زیادی به سازنده‌اش داشت. موهای قهوه‌ای و بلندش دور سرش پخش شده و چشم‌های درشتش، آبی روشن بودند. دست‌هایش از هم باز مانده بود. در اولین نگاه، انگار که می‌خواست بغلش کنی؛ اما سپس متوجه شدم که از پشت سر عروسک، خون می‌چکید و به‌خاطر این‌که پرت شده بود، جمجمه‌ی پلاستیکی‌اش شکسته و دست و پاهایش از هم باز شده بود. ل*ب‌هایش با لبخندی کوچک و متعجب از هم باز مانده بود و چشم‌های براقش بی‌روح بودند.
از تصویری که دیدم جیغ خفه‌ای کشیدم و تلوخوران عقب رفتم. آنا سریع کنارم آمد و روی تخت کمی نمک ریخت. لرزه‌ای سرد و ناخوشایند، دست و پاهایم را فرا گرفت. چشم‌‌هایم را باز و بسته کردم. تخت ناپدید شده بود. فقط میز تحریر سر جایش مانده بود و آن عروسک‌های بدشکل و بدون لبخندی که به من زل زده بودند. آنا زمزمه کرد:
- چیزی نیست. این فقط یک حقه بود. از ذهنت بیرونش کن.
رویش را به سمت پنجره کرد. رد نگاهش را دنبال کردم. شب شده بود و سیاهی شب حیاط را تاریک کرده بود؛ اما فکر می‌کنم که چیز بلندی در گوشه‌ی حیاط تکان می‌خورد.
- رائول دوباره این‌جا حلق آویز شده. ما دفنش کردیم؛ اما، اما اون... .
صدای آنا خش‌دار بود. حرفش را قطع کردم.
- برگرد و نگاش نکن. این هم یه حقه‌ی دیگه‌‌ست.
- دود بیشتری پخش کن. حق با تو بود، قدرت هلن این‌جا متمرکز شده.
نفس عمیقی کشید و همین‌طور که از کنارم رد می‌شد، بازویم را آرام فشرد. دسته‌ی گیاه را بالا گرفتم. دودش سرتاسر اتاق پخش شد. اطراف را فرا گرفت و دیوار‌ها را از دید پنهان کرد. آنا یک مشت پر از نمک، اطراف عروسک‌ها، میز تحریر و لبه‌ی پنجره‌ها ریخت.
- اون گوشه هم برو.
به‌سمتی که دیوارش سوراخ شده بود، سر تکان دادم. از نزدیک که نگاه کردم، توانستم ردی زنگ زده، از گیره‌ای را که هلن قبلا با آن زنجیره شده بود، ببینم. آنا روی زمین و کنار دیوارها نمک ریخت. دسته‌ای دود سیاه از زمین بلند شد؛ جوری که انگار نمک، چوب زمین را سوزانده بود. گیاه‌ها تا ته سوختند، پس آن‌ها را گوشه‌ای انداختم.
- گیاهم تموم شد.
آنا بطری خالی نمک را تکان داد.
- برای من‌ هم همین‌طور. فکر می‌کنی کافی بودن؟
- نمی‌دونم، بیا ببینیم.
به‌سمت پنجره رفتم و قابش را بالا کشیدم. تکانی خورد و چند سانت بالا رفت. هوای خنک از شکاف پنجره داخل آمد. به آن فشار آوردم و پشت سرهم آن را محکم بالا و پایین کردم. سعی کردم حرکتش بدهم تا شل شود. عقب ایستادم و نفس‌نفس زدم.
- شاید فقط گیر کرده.
آنا جلو آمد و خودش پنجره را امتحان کرد. پنجره همچنان ثابت ماند.
- منظورم اینه که شاید به خاطر یه دلیل عادی گیر کرده. بجنب بیا در ورودی رو امتحان کنیم.
- خیلی خب.
همچنان که آنا به راهرو می‌رفت، دستم را جلو بردم و برای آخرین‌بار پنجره را محکم تکان دادم. فقط کمی تکان خورد و دوباره بی‌حرکت ماند. آهی کشیدم و برگشتم تا از اتاق بیرون بروم. چیزی آن کنجی که مریم گلی سوخته را انداخته بودم، قوز کرده بود. خشکم زد. همان‌طور که هلن سرش را بالا می‌آورد تا نگاهم کند، قلبم به‌شدت تپید. موهای آشفته‌اش مثل پرده از صورتش آویزان بود و پیراهن کهنه‌ی آبی-خاکستری‌اش، چرکی بود. همین که تکان خورد صدای جلنگ‌‌جلنگ فلز آمد و زنجیر بلندی را دیدم که از حلقه‌ی دور گ*ردنش تا دیوار امتداد داشت. جیغ‌زنان گفتم:
- آنا!
آنا تقریباً وسط راهرو بود؛ اما ایستاد و به‌سمت صدایم برگشت. ل*ب‌های هلن، با دندان قروچه‌ای از هم باز شدند. یکی از دستانش را جلو برد و روی شکمش گذاشت. اطرافش را نمک گرفته بود و دود مریم گلی از کنار صورتش رد می‌شد؛ اما انگار متوجه نبود یا برایش اهمیتی نداشت. آنا به اتاق برگشته بود.
- جو! چی شده؟!
دستم را بالا بردم تا نگذارم جلوتر بیاید.
- هلن این‌جاست. داخل نیا.
هلن کمی تکان خورد. چشمان خاکستری‌اش پشت موهایش برق می‌زدند. تاریکی او را کاملاً در بر گرفته بود. به جلو خم شدم و از ترس صدایم را به آرام‌ترین حد ممکن، پایین آوردم.
- هلن، بابت اتفاقی که واست افتاد متاسفم! وحشتناک و غیرقابل بخشش بود؛ اما دیگه نباید بترسی. من و آنا این‌جا هستیم که کمکت کنیم.
- به کمکت احتیاجی ندارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
صدایش خفه و به‌هم ریخته بود. کلماتش از گلویی بیرون می‌آمدند که عملاً از کار افتاده بود. به‌جلو حرکت کرد. زنجیرها به صدا درآمدند. پاهایش بر*ه*نه و ناخن‌هایش بلند بودند. معلوم نبود تا کی در این اتاق زندانی شده بود.
- هلن، ما می‌خواستیم از این‌جا بریم. بذار بریم. اون‌وقت خونه مال تو می‌شه.
هلن خودش را تلوخوران به این‌سو و آن‌سو تکان داد. باری دیگر، موهای بلندش جلوی چشمانش را گرفت. لبخندی سرد، دندان‌هایش را نمایان کرد.
- من... خونه... رو... نمی‌خوام، اون رو می‌خوام.
دست استخوانی‌اش را بالا آورد و به در اشاره کرد. آنا با چشمانی وحشت زده و گرد، در آستانه‌ی در ایستاده بود. قبل از این‌که هلن حرکت کند، نیتش را فهمیدم. فریاد زدم:
- فرار کن!
همین که هلن به‌سمت‌مان خیز برداشت، به‌سرعت سمت در دویدم. سرعتش زیاد بود. همچنان که من و آنا به سمت پله‌ها می‌دویدیم، با ناخن‌های بلندش پشت شانه‌ام را چنگ زد. نفسم بالا نمی‌آمد. هلن داشت می‌رسید. همین موقع‌ها بود که انگشتان لاغر و استخوانی‌اش بازویم را محکم بگیرد. زنجیرها همان‌طور که محکم روی زمین کشیده می‌شدند، جیرینگ‌جیرینگ می‌کردند. هلن فریادی پیروزمندانه سر داد و بعد صدای کوبیده‌شدن قدم‌هایش قطع شد. من و آنا به انتهای راهرو رسیدیم. برگشتیم تا پشت سرمان را نگاه کنیم. هلن ناپدید شده بود. درِ اتاق آبی همچنان باز ماند و داخلش، پرده‌های خاکستری، در نسیم تکان می‌خوردند. آنا بازویم را فشرد و پرسید:
- خوبی؟
صدایم در نمی‌آمد. به‌جایش سر تکان دادم. ناگهان برق‌ها با صدای بلندی قطع شدند. من و آنا محکم به‌هم چسبیدیم. تاریکی شب، ما را در بر گرفته بود و خانه، بدون نور چراغ‌های راهرو، کاملاً در سیاهی فرو رفته بود. در بالای پله‌ها کز کردیم و منتظر ماندیم تا برق وصل شود؛ اما برق نیامد. آنا نفسی عمیق و لرزان کشید. لرزیدنش را حس می‌کردم.
- در ورودی رو امتحان می‌کنیم. اگ... اگه جواب نداد، طبقه‌‌ی پایین، توی آشپزخونه، چراغ‌قوه هست.
- باشه.
نمی‌توانستم از اتاق آبی چشم بردارم. همه‌چیز در خانه تاریک بود، به جز یک دایره‌ی کوچک درخشان. شبیه چشمی بود که از پشت دسته‌ای از موها به بیرون زل زده. در راه‌ پله‌ها به آنا سلقمه‌ای زدم.
- از من دور نشو. نمی‌خوام توی این تاریکی گمت کنم.
آهسته‌‌آهسته، از پله‌ها پایین رفتیم. باید بدون این‌که ببینم، حرکت می‌کردم و این حالم را به‌هم می‌زد. قبل از این‌که از هر پله پایین بیایم با پایم لبه‌ی آن را پیدا می‌کردم. می‌دانستم که همه‌ی پله‌ها به یک اندازه‌اند؛ اما انگار در تاریکی این‌طور نبود. حرکت‌ به‌طرز طاقت‌فرسایی، کند پیش می‌رفت. صدای به‌هم خوردن رشته‌ای از زنجیر آمد و آنا از جا پرید. دستش را فشردم. «به راهت ادامه بده.» پاهایم به زمین بدون فرش هال برخورد کرد. کمی راحت‌تر نفس کشیدم و دستم را از روی نرده برداشتم. آنا پشتش را صاف کرد و من را به‌سمت در ورودی هدایت کرد. صدای انگشتانش را شنیدم که روی در ‌کشیده می‌شد تا دستگیره را پیدا کند؛ اما دستگیره فقط تقه‌ای کرد. آنا پوف بلندی کشید.
- باز نشد؟
- نه.
صدای نت آرامی در سکوت پیچید. می‌دانستم چه اتفاقی قرار بود بیفتد و چشم‌هایم را که چیزی نمی‌دید، محکم بستم. موسیقی شروع به نواختن کرد.
- به چراغ‌قوه نیاز داریم. از این سمت.
تلخی تسلیم در صدای آنا نهفته بود. همان‌طور که دور می‌زدیم، به او اجازه دادم مرا به اعماق خانه ببرد. همچنان که راه‌مان را در پیچ و خم اتاق‌ها پیدا می‌کردیم، با دست دیگرم دیوارها را می‌گرفتم. انگشت شستم به گوشه‌ای از مبل که نمی‌دیدمش برخورد کرد و آخی گفتم. آنا پرسید:
- خوبی؟
- آره.
هردو، دست‌هایمان خیس عرق بود؛ اما همدیگر را رها نکردیم. چوب زمین که به کاشی تغییر کرد‌‌، متوجه شدم که به آشپزخانه رسیدیم. منتظر آنا ماندم تا دیوار را بگیرد و کشوها را بررسی کند. آهنگ، آرام، همراه با ریتمی یک‌نواخت و ملال‌آور، در سرم پیچید. کشو همان‌طور که باز می‌شد، صدا داد. سپس آنا وسیله‌های داخلش را زیر و رو کرد و از پیدا‌کردن چیزی نفسی عمیق کشید. ناگهان نور چشمم را زد. از نور چراغ قوه، سایه‌های عجیبی پشت سر دوستم ایجاد شده بود. زنی رنگ پریده پشتش ایستاده بود. یکی از دست‌هایش را دور شانه‌ی آنا حلقه کرده و آن‌قدر نزدیکش خم شده بود که موهایشان درهم گیر کرده بود؛ سپس هلن دوباره ناپدید شد.
____________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل بیست و هفتم»

دلم می‌خواست فریاد بزنم؛ اما این حس را مهار و در اعماق قلبم خفه کردم. لبخند پیروزمندانه‌ی آنا، از دیدن حالت چهره‌ام فرو ریخت.
- چی شده؟!
- هلن! طبقه‌ی بالا زندونی نشده.
جوری به پشتش نگاهی کرد که انگار حضور هلن را حس کرده بود؛ سپس چشم‌هایش را بست.
- جو، متأسفم!
- برای چی؟
چشم‌هایش را باز کرد. حلقه‌ی اشک در چشمانش می‌درخشید.
- از این‌که تو رو قاطی این ماجرا کردم.
چراغ قوه‌اش را به سمت کشوها گرفت و آن‌ها را زیر و رو کرد.
- هلن، من رو می‌خواد. تو نباید درگیر این موضوع می‌شدی.
لبخند بی‌رمقی زدم.
- تقصیر تو نیست. اگه کسی مقصر باشه، اون یه نفر منم و اون کنجکاوی‌های مسخره‌‌م. نمی‌تونستم عقب بشینم.
آنا چراغ‌قوه‌ی دیگری روشن کرد و آن را به‌سمتم گرفت.
- بی! این‌ها از وقتی به این خونه اومدم، این‌جا بودن. به‌خاطر همین احتمالاً باتری‌هایشون قدیمی‌ان. نمی‌دونم تا کی کار می‌کنه؛ اما از هیچی بهتره.
- محض احتیاط، از چراغ‌قوه‌ی خودم استفاده نمی‌کنم.
خاموشش کردم و آن را در جیب پشتی‌ام فرو کردم؛ سپس برای پیدا کردن مسیر، از نور چراغ‌قوه‌ی آنا استفاده کردم. به سمت در پشتی رفتم و دستگیره‌اش را امتحان کردم. این هم تکان نمی‌خورد. دندان‌هایم را به هم فشردم.
- خیلی خب، نمک و مریم گلی جواب ندادن. قدم بعدی چیه؟ راهی برای بیرون رفتن از این خونه هست که ما نمی‌بینیم؟
آنا ل*ب‌هایش را جوید.
- تا جایی که من می‌دونم دو تا در و پنجره‌ها، تنها راه خروجی‌ان.
- انباری هم داره؟ زیرزمینی که به بیرون راه داشته باشه؟
- اوه، آره! کنار خونه، درِ خروجی زیرزمین رو دیده بودم. از همون‌هایی که دریچه‌ی چوبی دارن.
دوباره رشته‌ی افکارم مرا در برگرفته بودند. سرم را تکان دادم.
- خوبه، امتحانش می‌کنیم. یادت باشه که هوشیار باشی. حرکت کن. این‌جوری هوشیار موندن راحت‌تره.
_ جو، صبر کن. من اصلاً نمی‌دونم چطوری زیرزمین بریم.
به او زل زدم. آنا با درماندگی شانه‌ای بالا انداخت.
_ هیچ‌وقت درش رو پیدا نکردم.
_ حتماً یه راهی هست. دنبالش می‌گردیم. بجنب!
هرگز تصور نمی‌کردم تا این اندازه، با خانه‌ی مارویک آشنا شوم. چرخی در خانه زدیم و در کنار هم، از هر دری که رد می‌شدیم، آن را باز می‌کردیم. قفسه‌ها، کمد لباس‌ها و پشت پرده‌ها را گشتیم. هرچه بیشتر و بیشتر در خانه می‌گشتیم، امیدم کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد. موسیقی پی‌درپی پیانو، روی اعصابم بود و احساس بی‌حالی و درماندگی به من می‌داد.
«شاید فقط از بیرون می‌شد به زیرزمین رفت. شاید فقط داشتیم وقتمان را هدر می‌دادیم.»
آنا فریاد زد:
- پیداش کردم.
به خودم آمدم. به هال برگشته بودیم و آنا کمد زیر پله‌ها را باز کرده بود. دویدم تا به او برسم. همان‌طور که چترها را کنار می‌زد، گفت:
- ببین! فکر می‌کردم این فقط یه کمده؛ اما یه درِ دیگه داخلشه.
همچنان که دستم را روی خط نازک لبه‌ی در می‌کشیدم، گفتم:
- جای خوبی برای مخفی شدنه. بیا بریم.
چترها را در هال انداختیم. درش قفل بود و دستگیره‌ای نداشت. عقب ایستادم و لگدی به در زدم. چوبش با دومین ضربه شکست و با سومین لگد، با صدای بلندی باز شد. بوی نم و کپک از شکاف در بیرون زد و در حلقم رفت. آنا نور چراغ قوه‌اش را در شکاف در انداخت. یک ردیف پله‌ی سنگی، به تاریکی مطلق منتهی می‌شد. وقتی پایم را در کمد گذاشتم، صدایش به شدت در زیرزمین پیچید. لبانم را تر کردم. فضا، حس بدی به من می‌داد. دلم نمی‌خواست از پله‌ها پایین بروم؛ اما چاره‌ای نبود. باید حرکت می‌کردیم. آنا پرسید:
- می‌خوای اول من برم؟
- نه، مشکلی نیست. من فقط... .
دوباره افکارم مرا در بر گرفتند. «شاید بهتر باشه تا صبح صبر کنیم. این‌طوری امن‌تره.»
سرم را تکان دادم.
- نه، من آماده‌ام.
پا در تاریکی گذاشتم. نرده‌ای فلزی به موازات دیوار بود. دستم را دراز کردم تا آن را بگیرم؛ اما فلزش به‌طرز بدی زنگ‌زده و رویش لزج و چسبناک بود. چندشم شد و دستم را عقب کشیدم.
هوای زیرزمین خنک‌تر بود. رطوبتش آن‌قدر زیاد بود که پوستم عرق کرده بود. آنا به نوبت چراغ‌قوه را به سمت پاهایمان و خرت‌وپرت‌های توی زیرزمین می‌گرفت. از خاک و تار عنکبوت‌هایی که همه‌جا را گرفته بود، فهمیدم که خیلی وقت بود کسی این‌جا نیامده بود. احتمالاً قبل از زمانی که مارویک‌ها مرده بودند.
پله‌ها را شمردم، بیست‌تا. آن‌قدر نامنظم چیده شده بودند که انگار زیرزمین را بعداً به ساختمان اضافه کرده بودند. پله‌ها به زمین سنگ‌فرش ‌شده منتهی شدند. ستون‌های چوبی محکمی در زمین کاشته شده بودند تا اتاق‌های طبقه‌ی بالا را محکم نگه دارند و به‌طرز نامنظمی دورتادور زیرزمین قرار گرفته بودند. همان‌طور که آنا چراغ‌قوه‌اش را از کنارشان می‌گذراند، سایه‌های سیاه بلندشان، روی دیوار از این‌سو به آن‌سو حرکت می‌کردند. مرا به یاد میله‌های ضخیم زندان می‌انداخت. لرزیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
آنا زمزمه کرد:
- دریچه کجاست؟
نور چراغ قوه‌اش را روی جعبه‌ها و قفسه‌هایی که فضا را اشغال کرده بودند، انداخت.
- پله‌ها روبه‌روی آشپزخانه بودند، این یعنی...
چرخید و نور را روی مربع چوبی بالای دیوار، انداخت.
- این‌جاست.
- خودشه.
از لا‌به‌لای خرت‌و‌پرت‌ها رد شدم تا به در برسم. دریچه بالای سرم بود و هیچ پله‌ای نبود که به آن برسیم.
- لعنتی! دنبال یه چیزی بگرد که روش بایستیم.
آنا ابزارآلات باغبانی را که روی هم انبار شده بودند، زیرورو کرد.
- یه فرغون فلزی این‌جاست.
- خوبه.
هردو گوشه‌ای از آن را گرفتیم و زیر دریچه کشیدیم. فرغون با صدای وحشتناکی روی سنگ‌ها کشیده شد. دستم را روی پیشانی‌ام کشیدم و پایم را در فرغون گذاشتم.
- نور چراغ‌قوه‌ات رو همین‌طور به دریچه بزن.
فرغون محکم بود؛ اما ثابت نبود. وقتی داخلش ایستادم، لق زد. دست‌هایم را در هوا چرخاندم تا صاف بایستم بعد دیوار سنگی را گرفتم تا تکان نخورم. آنا چند‌قدم عقب‌تر رفت تا نور را بهتر به دریچه بتاباند. میان شکاف باریک در، دست کشیدم؛ اما هیچ چفتی از داخل نداشت. فشارش دادم؛ ولی تکان نخورد.
- از بیرون قفل شدن.
آنا با عصبانیت چیزی زیر ل*ب گفت.
- یه لحظه صبر کن.
دوباره دریچه را فشار دادم. تعادلم را حفظ کردم و محکم بودن دریچه را بررسی کردم.
- اگر قفل، هم‌زمان با همه‌ی چیزهایی که توی زیرزمین هست، نصب شده باشه، احتمالاً زنگ زده. شاید بتونم اون رو بشکنم.
- باشه، مراقب باش!
همان‌طور که بیشتر به در فشار وارد می‌کردم، فرغون برروی زمین، ناهموار جا‌به‌جا شد. زاویه‌ام را تنظیم کردم و سپس بیشتر از قبل فشارش دادم. صدایی شبیه ساییده‌ شدن به گوشم آمد. نشانه‌ی خوبی بود. بیشتر فشارش دادم. در طبقه‌ی بالا، صدای موسیقی، هر لحظه بلندتر می‌شد. قبلاً هیچ‌وقت تمام آهنگ را نشنیده بودم و ای‌کاش هم مجبور به شنیدنش نبودم. هلن هرکاری که با درهای طبقه‌ی بالا کرده بود، با این در نکرده بود. نور چراغ‌قوه از رویم برداشته شد؛ در تاریکی ماندم. جرأت نداشتم با وجود فرغونی که لق می‌زد، خودم را تکان دهم.
- آنا!
_ یه لحظه صبر کن. یه چیزی این‌جاست.
صدای خش‌خش چیزی شبیه به به‌هم‌خوردن مقوا و سپس صدای ورق خوردن کاغذ آمد.
_ آنا، نذار هلن حواست رو پرت کنه.
_ نشده. منظورم اینه که حواسم رو پرت نکرده؛ اما این رو ببین.
دوباره دریچه را فشار دادم.
- زیاد نمونده. فقط اگه یکم بیشتر فشار وارد کنم، می‌تونم بازش کنم.
- این‌ها برگه‌های پذیرش روانپزشکن. واسه هلنه.
فشار دستم را از روی در برداشتم و سرم را برگرداندم. آنا روی یک جعبه‌ی بایگانی بزرگ، خم شده بود. روی برچسب کنارش، آسایشگاه «آرمیدال¹» نوشته شده بود. آنا یکی از صفحه‌ها را مقابلم گرفت. یک‌چیزی شبیه فرم بود. نمی‌توانستم در آن تاریکی نوشته‌ها را بخوانم؛ اما عکسی که به کاغذ سنجاق شده بود، چهره‌ی آشنایی داشت. چشمانی تیره و خشمگین، که از زیر پشته‌ای از موهای مشکی، به بیرون نگاه می‌کردند.

______________________
1_ Armidale
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
فرغون، همان‌طور که با احتیاط از آن پایین می‌آمدم، صدایی داد.
- بستری شده بود؟
- آره. توی سال هزار و نهصد و نود و چهار.
جلوتر آمدم تا نوشته‌ها را از بالای شانه‌ی آنا بخوانم. برگه‌ها از لرزش دستانش تکان می‌خوردند. موجی از سرخی، صورت رنگ پریده‌اش را فرا گرفت.
- نگهبان‌های بخش روانی، اون زمان با زن‌ها خوب رفتار نمی‌کردن. رائول... رائول بعضی وقت‌ها با تعریف‌کردن داستان‌هایی راجع‌به اتفاقاتی که برای زن‌های اون‌جا می‌افتاد، سعی می‌کرد من رو بترسونه. جوری تعریف می‌کرد که انگار این چیزها همچنان اتفاق می‌افته. انگار اگه اشتباهی از من سر میزد، می‌تونست من رو به یکی از اون آسایشگاه‌ها ببره.
دستم را دور بازویش گذاشتم.
- اون یه ع*و*ضی بود!
آنا چشم‌هایش را مالید.
- هِه! صد رحمت به ع*و*ضی. بگذریم؛ اون موقع‌ها یه مرد روی هرکاری که همسرش انجام می‌داد، کنترل داشت. تنها کاری که باید می‌کرد این بود که به دکتر بگه زنش دیوونه شده تا طلاقش بده. اون زن حتی نمی‌تونست داد و بی‌داد راه بندازه که بگه دیوونه نیست؛ چون این دقیقا همون حرفیه که یه دیوونه می‌زنه.
اخم کردم.
- به‌هرحال، این با عقل جور درنمیاد. هلن تو آسایشگاه نمرد.
آنا یادداشت‌های بیمار را با انگشتش دنبال کرد. کلماتی مثل جنون، اختلالات رفتاری، گرایشات خشونت‌آمیز و تشنج به چشمم خورد.
- از کجا معلوم که برعکسش اتفاق نیفتاده باشه؟! از کجا معلوم که هلن واقعا از نظر عقلی مشکل نداشت و همسرش نمی‌خواست اون رو توی آسایشگاه رها کنه؟ شاید می‌دونست که اون‌جا با همسرش بدرفتاری می‌کنن؛ به‌خاطر همین هم به جاش توی خونه ازش مراقبت می‌کرد.
به یاد زنجیر اتاق خواب افتادم. اگر حدس آنا درست باشد، زنجیر کردن هلن، برای زندانی کردنش نبود‌؛ بلکه برای محافظت کردن از او بود.
- پنی که اون‌سمت خیابون زندگی می‌کنه، گفت هلن هربار، برای چندروز یا چند هفته ناپدید می‌شد و وقتی که می‌برگشت تموم تنش کبود بود. شاید هروقت که وضعیت هلن عود می‌کرد، قایمش می‌کرد و ک*بودی‌هاش هم به خاطر خودزنی بود.
- منطقی به نظر می‌رسه. اگه هلن توهمی بود، مثلاً روان‌پریش بود یا اختلال شخصیتی داشت، اون‌وقت، یک‌روز خوب بود و یک‌روز به شدت خطرناک.
آهنگ پیانو با صدایی بلند و محکم قطع شد. انگار که کسی با دست‌هایش روی کلیدهای پیانو کوبید. چشم‌های آنا به‌سرعت روی کاغذ حرکت می‌کردند.
- و شاید طی یکی از حمله‌های روانی‌ا‌‌ش زنجیرش رو از دیوار بیرون کشید و فکر کرد که شوهرش سعی داشت نه فقط به خودش، بلکه به بچه‌ای که ازش مخفی کرده بود هم آسیب بزنه و خودش رو از پنجره پرت کرد؟
سرم گیج می‌رفت. نگاهی به سقف انداختم. تار عنکبوت‌های بلندی که مدت‌ها به حال خودشان رها شده بودند، اطراف ستون‌ها را گرفته بودند.
- شاید اصلاً بچه‌ای نداشت؟ پنی هیچ وقت راجع‌به بچه‌ی متولد نشده حرفی نزد؛ اما اگر کالبد شکافی کرده باشن، مشخص می‌شد و حتما هم کالبد شکافی کردن؛ چون ماجرای جنایی ترسناکی بود. علاوه بر این،‌ اون‌ها قبل از مرگ هلن، نزدیک به هفت سال بود که باهم ازدواج کرده بودن. شاید دلش بچه می‌خواست؛ اما نمی‌تونست بچه‌دار بشه.
آنا اخمی به من کرد.
- اگر همین‌طور که فکر می‌کنیم باشه، ری خودش رو از غصه کشته نه از احساس گناه. دلم نمی‌خواد باور کنم؛ اما این‌ها کاملاً باهم جور درمیان.
تخته‌ی بالای سرمان صدایی داد. موجی از گرد و غبار از لابه‌لای ستون‌ها به پایین سرازیر شد. به شانه‌ی آنا زدم.
- هر اتفاقی که افتاده، هلن خطرناکه. باید از این‌جا بریم. من تقریباً دریچه رو باز کردم.
- باشه، این‌ها رو سرجاشون می‌ذارم.
آنا دوباره ورقه‌ها را در جعبه جابه‌جا کرد. به نظرم آمد که حلقه‌ای از اشک در چشمانش دیدم.
- فکر نمی‌کنم درست باشه که این پرونده‌ها رو همین‌طور این‌جا رها کنم.
بالای فرغون رفتم و دوباره با دستم به در فشار آوردم. مثل قبل، نزدیک بود از لق‌زدن فرغون بیفتم. خودم را جابه‌جا کردم و شروع کردم به فشار دادن. حس کردم قفل در، کمی دیگر جابه‌جا شد. نور چراغ‌قوه از روی در برداشته شد. همان‌طور که آنا جعبه را در قفسه می‌گذاشت، صدای خش‌خش کارتن به گوش می‌رسید. سپس همان‌لحظه، چراغ قوه با صدای تیکی خاموش شد.

__________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل بیست و هشتم»


مکث کردم تا از بالای شانه‌ام نگاهی بیاندازم.
- آنا، باتری چراغ قوه‌ات تموم شد؟
جوابی نشنیدم. دهانم از ترس خشک شده بود. دوباره لبانم را تر کردم.
- آنا، لطفاً باهام حرف بزن! هنوز این‌جایی؟
صدای نفس عمیقی از انتهای زیر زمین آمد. دستم را از روی در برداشتم و در جیبم دنبال چراغ قوه‌ام گشتم. ای‌احمق!
از لاک دفاعی‌ام خارج شده بودم. کنار گذاشتن جعبه‌ها هم، یکی دیگر از شگردهای هلن، برای معطل کردن بود. فهمیدم چیزی که اول فکر می‌کردم حلقه‌ی اشک است، در واقع همان حالت خماری بود که در چشمانش ایجاد شده بود. ورقه‌ها آن‌قدر حواسش را پرت کردند، تا هلن توانست تسخیرش کند.
- آنا، به خودت بیا! نذار دوباره کنترلت رو به دست بگیره.
چراغ قوه‌ام را پیدا کردم و دنبال دکمه‌اش گشتم. چراغ با صدای تیکی روشن شد. نمی‌توانستم آنا را ببینم و این یعنی حتما پشت یکی از قفسه‌ها یا ستون‌ها قایم شده بود. نباید از او چشم برمی‌داشتم. او بیشتر در معرض خطر است. آنا به هلن نزدیک‌تر بوده و مدت زیادی در خلسه بود. این‌طوری تسخیرکردنش آسان‌تر است. به‌جلو قدم برداشتم و چراغ قوه را به اطراف چرخاندم.
- آنا!
ذرات گرد و غبار، در نور چراغ قوه‌ام معلق بودند. احساس کردم صدایی از پشت سرم آمد. چرخیدم.
- آنا به بچه‌ات فکر کن. باید ازش مراقبت کنی. باید اون رو از هلن دور نگه داری. هلن دوستت نیست، اون فقط بچه‌ات رو می‌خواد.
صدای دیگری آمد که احتمالاً آنا بود یا شاید هم یک موش. برگشتم؛ اما جز سایه‌های بلند، انبوهی از جعبه‌ها و ستون‌های نامنظم، نمی‌توانستم چیز دیگری ببینم.
- آنا، لطفاً این کار رو با من نکن! فقط یکم مونده تا بیرون بریم. خواهش می‌کنم.
درِ بالای پله‌ها، ناله‌ای کرد. نور چراغ قوه‌ام را به سمتش گرفتم؛ اما دیواری، بعد از چهار پله‌ی اول، مانع دیدم می‌شد. آه خفه‌ای کشیدم. چراغ قوه را محکم‌تر در دست گرفتم و به‌سمت پله‌ها رفتم. صدایی از پیانو نمی‌آمد که یک‌جورهایی بدتر بود. تنها چیزی که می‌توانستم بشنوم صدای نفس‌های بریده و ضربان قلبم بود که باعث می‌شد شدیداً احساس تنهایی کنم. پله‌های کج و کوله‌، حس سرگیجه به من می‌دادند. سرما و رطوبت هوا در ریه‌هایم نفوذ کرده و پوستم را تر کرده بود. درِ بالای پله‌ها، نیمه باز بود. وقتی داخل زیرزمین می‌آمدیم، آن را باز گذاشته بودیم. حتما آنا به این سمت آمده بود. قطرات سرد عرق، از پشتم می‌چکید. کاملاً از گذر ثانیه‌ها آگاه بودم. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، به هلن فرصت بیشتری می‌داد تا آنا را تحت سلطه‌ی خودش دربیاورد. وارد هال شدم. فضا کاملاً ساکت بود. هیچ نوری از پنجره‌ها بیرون نمی‌آمد. نور چراغ قوه‌ام هربار فقط قسمت کوچکی از اثاثیه را نمایان می‌کرد و آن‌ها را کج‌وکوله و غیر طبیعی نشان می‌داد.
- آنا!
حس کردم از پشت سرم صدای نفس کشیدن شنیدم. برگشتم؛ اما چیزی آن‌جا نبود. حیوانات نقاشی شده‌ی روی دیوار، با چشمان کج و معوج و بدشکل‌شان مرا تماشا می‌کردند. پشتم از سرمایی که از زیرزمین می‌آمد، می‌لرزید.
آنا کجا بود؟ به‌سمت اتاق موسیقی حرکت کردم، چیزی در اتاق می‌جنبید. اما وقتی داخل رفتم، فقط پرده‌ها در هوایی بدون نسیم، به آرامی تکان می‌خوردند. نور چراغ‌قوه را روی دکمه‌های خاکی پیانو و سپس روی آینه‌ی قاب طلایی انداختم. به‌سمتش برگشتم. هلن با چهره‌ی رنگ پریده‌اش در آینه به من زل زده بود.
- دست از سر آنا بردار! اون مال تو نیست.
ل*ب‌های ترک خورده‌اش، با لبخندی بی‌رحمانه، از هم گشوده شد. سپس یک قدم عقب رفت و ناپدید شد. خونم به جوش آمد. صندلی پیانو را گرفتم و آن را به‌سمت آینه پرتاب کردم. صندلی محکم به آن برخورد کرد و آینه هزار تکه شد.
«آروم باش!» می‌لرزیدم. با دستانم محکم چراغ‌قوه را گرفتم تا مانع لرزیدنشان شوم. حالا که آنا در کنارم نبود تا مراقب رفتارم باشد‌، باید کاملاً متوجه حرکات و رفتارم بودم. خیلی راحت ممکن بود، هوشیاری‌ام را از دست بدهم.
«آنا رو پیدا و هوشیارش کن. یک‌بار این کار رو انجام دادی، بازهم می‌تونی.»
فکری به سرم زد و به سمت آشپزخانه حرکت کردم. هلن می‌خواست آنا بمیرد. او کیک سمی را روی میز گذاشته بود. اگر دوباره سراغش رفته باشد، هیچ‌وقت خودم را نمی‌بخشم.
همچنان که از اتاق موسیقی به پشت خانه می‌رفتم، سایه‌ها دنبالم می‌کردند. نور چراغ قوه‌ام را که روی دیگ‌های چدنی، کاشی‌ها و وسایل فلزی تاباندم، هزاران باریکه از نور در آشپزخانه پخش شدند. وقتی رویشان تمرکز نمی‌کردم مثل چشم به نظر می‌آمدند. کیک، همچنان روی میز بود. برشی نیمه خورده شده، روی بشقاب آنا قرار داشت. به نظر می‌آمد از آن موقعی که باهم نشسته بودیم، دست نخورده بود.
به خیر گذشت!
با این‌حال چیزی عوض شده بود. آنا کیک را با چاقو بریده بود و بعد آن را روی میز گذاشته بود؛ اما چاقو آن‌جا نبود! لبانم را تر کردم و پشت سرم را نگاه کردم. آن را برای محافظت از خودش برداشته بود؟ یا برای آسیب ‌زدن به خودش؟ و یا برای حمله ‌کردن؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
آنا هنوز یک‌جایی در این خانه است؛ اما تحت کنترل هلن. یعنی او را کجا می‌برد؟ جوابش آن‌قدر واضح بود که باورم نمی‌شد قبلاً آن را نفهمیده بودم؛ اتاق آبی‌.
از فکر بالارفتن از پله‌ها، دل‌شوره گرفتم. دلم نمی‌خواست به اتاق دنج آن زن دیوانه برگردم یا او را ببینم که گوشه‌ای از اتاق قوز کرده و با موهای مشکی و چشم‌های گرد و براقش به من زل زده؛ اما مجبور بودم. از این فکر که اگر نمی‌رفتم، چه کارهایی با آنا می‌کرد، وحشت داشتم. دوباره به هال برگشتم. به‌نظر می‌رسید که چراغ قوه‌ام ضعیف‌تر شده بود. نورش مثل قبل اثاثیه را واضح نشان نمی‌داد. دیگر نمی‌توانستم جزئیات را ببینم، فقط تصویری کلی از آن‌ها می‌دیدم. پله‌ها در نور چراغ، روبه‌رویم پدیدار شدند. همین که نگاهشان کردم، وحشتی وجودم را فرا گرفت. دلم نمی‌خواست از آن‌ها بالا بروم. نمی‌خواستم دوباره صدای زنجیرها را بشنوم. نمی‌خواستم عروسک‌های بدون صورت را ببینم.
کسی نفس عمیقی کشید. به‌سمت صدا برگشتم. آنا پشت سرم ایستاده بود. موهای آشفته‌اش، اطراف صورتش پخش شده و پو*ست رنگ پریده‌اش، از دانه‌های عرق پر شده بود؛ اما چهره‌اش آرام به نظر می‌رسید. چشمم به پلک‌های سنگینش افتاد و در چشم‌هایش همان برق وحشتناکی را دیدم که از آن می‌ترسیدم.
- آنا، به خودت بیا!
دستم را به سمتش دراز کردم تا تکانش بدهم و اگر لازم باشد به او سیلی بزنم. آنا تکان نخورد. در عوض، دستش را بالا برد. همین که برق نقره را دیدم، سعی کردم جاخالی بدهم؛ اما دیر شده بود.
چاقودبه پهلویم اصابت کرد. دردی شدید در انتهای دنده‌ام پخش شد. همان‌طور که جیغ می‌زدم، پهلویم را محکم گرفتم و مقابل آنا به زمین افتادم. خونی گرم، از لابه‌لای انگشتانم سرازیر شد. آنا، همان‌طور که نگاهم می‌کرد‌، لبخند سردی بر صورتش نشست. چشمان خمارش برق زدند و حیرت‌زده، صدایی از خودش درآورد.
- ها!
انگار که از واکنشم تعجب کرده بود. سپس چاقو را انداخت و رفت. چاقو با صدایی، مقابل پایم روی زمین افتاد. سعی کردم از آن فاصله بگیرم. صدای تقه‌ای، همراه با غژغژی آهسته، باعث شد به پشتم نگاه کنم. در ورودی به آرامی باز شد. می‌توانستم فرار کنم‌‌‌.
- آنا!
به‌جای این‌که جوابم را بدهد، از پله‌ها بالا رفت. حرکاتش کند و ربات‌وار بود؛ اما سرش به‌سمت بالا، جایی که اتاق آبی از دید پنهان بود، کج شده بود. تا اندازه‌ای که ریه‌هایم اجازه می‌داد‌، فریاد زدم.
- آنا!
حتی برنگشت. دوباره از بالای شانه‌ام به در نگاه کردم. فقط بیست قدم با خیابان فاصله داشتم. اگر بیرون می‌رفتم، نجات پیدا می‌کردم. می‌توانستم به آمبولانس زنگ بزنم و آن هم مرا از خانه‌ی مارویک دور می‌کرد. مجبور نبودم دوباره خانه را ببینم؛ اما می‌دانستم که آنا را هم دیگر نمی‌دیدم؛ مگر برای تشخیص جنازه‌اش.
آنا نیمی از پله‌ها را بالا رفته بود. دستم را از روی پهلویم برداشتم. زخمم عریض بود؛ اما عمیق نبود؛ اما با این‌حال تا حد مرگ درد می‌کرد. ژاکتم را به زحمت درآوردم. آن را روی زخمم گذاشتم و آستین‌هایش را محکم دور کمرم بستم. آن‌قدر محکمش کردم که بتوانم بایستم و دست‌هایم را از رویش بردارم. روی زانویم ایستادم و نرده را گرفتم تا سرپا شوم. تلفن هال را روی میز، کنار پله‌ها گذاشته بودم. آن را برداشتم و شماره‌ی اورژانس را گرفتم. همیشه تلفن‌های خانه‌ی مارویک را دیر جواب می‌دادند؛ اما دیر جواب‌دادن، از هیچی بهتر بود. تلفن را پیش گوشم گذاشتم. فقط صدای خش‌خش می‌آمد. آنا در بالای پله‌ها غیبش زده بود. تمام انرژی‌ام داشت از زخمم تخلیه می‌شد؛ اما سعی کردم تا جایی که می‌توانستم، سوزشش را نادیده بگیرم. نرده‌ها را گرفتم تا خودم را از پله‌ها بالا بکشم. نقاشی‌های کج و کوله، حرکاتم را زیر نظر داشتند. مردمک‌های ریز و سیاهشان به دنبالم می‌چرخیدند. این بار خیالاتی نشده بودم.
- آنا!
پله‌ها غژغژ کردند. درست مثل روز اولی که در خانه‌ی مارویک بودم، ترسیدم نکند تخته چوب‌ها بشکنند و روی سرم آوار شوند. همین که به پاگرد رسیدم، درِ انتهای راهرو بسته شد. می‌توانستم صدای تکان‌خوردن زنجیرها را بشنوم. درکنارش، صدای لالایی وحشتناکی می‌آمد که با صدای آشنایی همراه بود. پاهایم توان تحمل وزنم را نداشت. به‌زور حرکتشان دادم. همان‌طور که در راهرو تلوتلو می‌خوردم، خون، از زیر ژاکتی که دورم بسته بودم، سرازیر می‌شد و روی پاهایم چکه می‌کرد. سعی کردم دوباره به اورژانس زنگ بزنم. باز هم صدای خش‌خش می‌آمد. صدای لالایی، از داخل تلفن هم به گوش می‌رسید. صدای دیگری هم همراهش بود که به طرز وحشتناکی، کاملاً به صدای آواز آنا شباهت داشت.
شکاف در، به اندازه‌ای باز بود که می‌توانستم داخلش را ببینم. پنجره‌ی اتاق، کاملاً باز بود. چهارچوبش برداشته شده و شکاف بلندی در گوشه‌ی اتاق ایجاد کرده بود. باد تندی پرده‌های خاکستری را درهم پیچ می‌داد. خورشید هنوز بالا نیامده بود؛ اما نور کم‌رنگ سحر، در افق پخش شده بود.
در را باز کردم. دو زن، به سمت پنجره حرکت می‌کردند. زن قد بلندتر، موهایی مشکی و چشمانی برافروخته داشت؛ اما جسمی نداشت. شکلش بیشتر شبیه یک هاله یا سایه بود. به سختی دیده می‌شد؛ اما با این وجود، غیرقابل لمس بود. پایش را بلند کرد تا روی لبه‌ی بیرون پنجره، بایستد. دومی، جسم داشت و آشنا بود.
آنا یک پایش را روی میز تحریر؛ سپس پای دیگرش را در پنجره گذاشت. درست همان جایی که هلن بود، ایستاد. جسم‌شان روی هم قرار گرفته بود. هیکل هلن، مانند تصویری سه بعدی، در جسم آنا ادغام شده بود. به‌جلو حرکت کردم، دستانم را دراز کردم تا بگیرمش.
- آنا، دست نگه دار!
حرکات آنا، کاملاً مانند هلن بود؛ فقط کمی تأخیر داشت. هر دو، لحظه‌ای روی لبه‌ی پنجره ایستادند؛ سپس هلن رویش را به سمت اتاق کرد و به دنبالش، آنا هم برگشت. دستانشان را باز کردند. انگار که می‌خواستند کسی را در آ*غ*و*ش بکشند. باد به آن‌ها می‌کوبید‌. موهایشان را روی صورتشان پخش می‌کرد و پرده‌ها را به بیرون تکان می‌داد. سپس هلن خودش را از پشت به پایین پرت کرد. جیغ زدم و به‌جلو خیز برداشتم.
- نه!
آنا خودش را عقب کشید. جلوه‌ی کاملی از آن زن مو مشکی بود. چشمان آبی‌اش به من افتاد و در آن خماری، لحظه‌ای مرا شناخت. ل*ب‌هایش با لبخند ملایمی از هم گشوده شد؛ اما دیگر برای هوشیار شدن دیر بود. او خودش را پرت کرده بود.

___________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل بیست و نهم»


دستم را به سمت آنا دراز کردم. با تمام قدرتم خیز برداشتم تا بگیرمش. نوک انگشتانم به لبه‌ی گشاد ژاکتش برخورد کرد و بعد او دیگر رفته بود. مقابل چشمانم سقوط کرد و در اعماق تاریکی ناپدید شد. زانویم به میز خورد و نقش زمین شدم. همان‌طور که منتظر شنیدن صدای خرد شدن جمجمه‌اش بودم، چشم‌هایم را از ترس محکم بستم. صدای بلندی آمد. سپس به دنبالش کسی آه کشید. پلک‌زنان چشم‌هایم را باز کردم. صدای آنا نبود؛ بلکه صدای یک مرد بود. امید از میان دردهایم جوانه زد. به زحمت بالای میز رفتم. بی‌توجه به زخم پهلویم، سر و شانه‌ام را از پنجره بیرون بردم. آنا آن پایین بود. هیچ خونی روی زمین سنگی ریخته نشده و سرش نشکسته بود. تنها نبود. جثه‌ی ظریفش در دست‌های لوکاس جمع شده بود. داد زدم:
- هی!
لوکاس سرش را بالا آورد. چهره‌اش مثل گچ سفید و از درد جمع شده بود؛ اما وقتی مرا دید، لبخند کوتاهی زد.
چیزی خانه را تکان داد. اولش فکر کردم زلزله آمده. به سختی از میز پایین آمدم. همان‌طور که خودم را روی زمین جمع کرده بودم، لرزه‌ها خانه را در برگرفت، دیوارها را تکان می‌داد و ذرات گچ را روی سرم می‌ریخت. سپس هیاهو، همان‌طور که یک‌دفعه شروع شده بود، به پایان رسید. به سرفه افتادم.
خانه یک‌جورهایی متفاوت به‌نظر می‌رسید. سایه‌ای از رویش برداشته شده بود.
وقتی به‌سمت آنا خیز برمی‌داشتم، تلفن را روی زمین انداخته بودم. آن را برداشتم. این‌‌بار، وقتی شماره‌ی اورژانس را گرفتم، به‌جای صدای خش‌خش، زنی جواب داد. دلم می‌خواست از خوش‌حالی گریه کنم. همیشه پلیس و آمبولانس دیر به خانه‌ی مارویک می‌رسیدند. دلم می‌خواست همان‌طور که منتظر رسیدن‌شان بودم، روی فرش اتاق آبی، از درد در خودم جمع می‌شدم؛ اما بودن در کنار دوستانم از آن مهم‌تر بود. در عرض یک دقیقه عزمم را جزم کردم و بعد لنگان‌لنگان از راهرو رد شدم. از پله‌ها پایین رفتم، از در بیرون آمدم و به گوشه‌ی ساختمان رفتم.
- سلام.
لوکاس، همان‌جایی که آخرین بار دیده بودمش، نشسته بود و درحالی که آنا را در دست‌هایش گرفته بود، پاهای درازش به‌طرز عجیبی باز مانده بود. همان‌طور که ساختمان را دور می‌زدم، به نشانه‌ی سلام سر تکان داد.
- زخمی شدی؟
- زنده می‌مونم. تو چطور؟
- احتمالاً دنده‌ام شکسته. آنا سنگین‌تر از اونه که به‌نظر می‌رسه؛ اما می‌تونست بدتر از این پیش بیاد.
کنارش زانو زدم. آنا تکان نمی‌خورد. صورتش آویزان شده و بدنش شل بود. دستم را دراز کردم تا بازویش را لمس کنم.
لوکاس گفت:
_ نبضش می‌زنه.
متوجه شدم همان‌طور که سعی می‌کرد گر*دن آنا را تکان ندهد، او را با احتیاط نگه داشته بود. کنارش نشستم و دستانم را روی ژاکتم فشار دادم. ژاکت از خون چسبناک شده بود.
- چه اتفاقی افتاد؟
- این چیزیه که من می‌خواستم ازت بپرسم.
- نه منظورم اینه که چطوری این‌جا اومدی؟!
- به من زنگ زده بودی، یادته؟ قبل از این‌که تلفن رو بگیرم، گوشی رو قطع کردی و بعد که دوباره زنگ زدم، جوابم رو ندادی. پس فهمیدم یه جای کار می‌لنگه. این‌جا اومدم، خونه نبودی. آنا در رو باز نمی‌کرد و در قفل بود. پشت خونه رفتم تا ببینم می‌تونم از اون‌جا راهی به داخل پیدا کنم که آنا رو ل*ب پنجره دیدم. فکر کردم شاید بتونم مانع افتادنش بشم.
صدایش از درد نازک شده بود؛ اما لبخندی بر ل*ب داشت. شانه‌اش را تکان داد و از درد خودش را جمع کرد.
- آها.
سرم را روی زانویم گذاشتم و اتفاقاتی که افتاد را خلاصه برایش تعریف کردم. تقریباً مشکوک به نظر می‌رسید.
- پس حدس می‌زنم همه‌ی این‌ها واقعیت داشت و تو خیالاتی نشده بودی.
- واقعیت داره و من هم خیالاتی نشده بودم.
- بعداً به این موضوع رسیدگی می‌کنم؛ اما اگه واقعیت داره، یعنی الان در خطریم؟ ما توی زمین مارویکیم.
نگاهی به خانه انداختم. خزه‌ها و درختان انگور، همچنان دور سنگ‌هایش پیچیده بودند؛ اما دیگر آن حس نحس و شوم همیشگی را القا نمی‌کردند.
- درسته؛ اما فکر می‌کنم هلن نابود شده. فکر کنم که ما حلقه‌اش رو کامل کردیم.
- چی؟
- یادت هست که هنری چی گفت؟ ارواح حلقه دارن. حرکتیه که تکرارش می‌کنن. اگه راهی برای شکستن حلقه پیدا کنی، ارواح نابود می‌شن.
دستم را به‌سمت پنجره بلند کردم و دوباره آن را روی زانویم گذاشتم.
- حلقه‌ی هلن، لحظه‌ی خودکشی‌اش بود. می‌خواست آنا اون رو تکرار کند، پس این‌طوری می‌تونست آنا و بچه‌اش رو پیش خودش بیاره؛ اما تو اون رو شکستی. آنا رو گرفتی. دقیقاً همون اتفاقی که باید تمام این سال‌ها برای هلن می‌افتاد. بوم! کار ناتموم، تموم شد.
لوکاس تکرار کرد:
- بوم!
سپس به سرفه افتاد و خون بر لبانش جاری شد.
خورشید طلوع کرد و اولین پرتوهای طلایی‌اش به سقف خانه‌ی مارویک تابیدند. رویم را به سمت جاده کردم. حس کردم از دور صدای آژیر شنیدم. دیگر وقت رفتن بود.

____________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل سی‌ام»

سه ماه بعد.
داستی، روی صندلی، زیر پنجره، لم داده بود. به پشتش غلت زد و شکم و پنجه‌های صورتی‌اش معلوم شدند. همان‌طور که به او نزدیک می‌شدم، با یکی از چشم‌هایش، زیر چشمی نگاهم کرد. سپس دوباره آن را به آرامی بست. شکمش را خاراندم. داشت چاق می‌شد. دست خودم نبود، برای جبران استرس‌هایی که به‌خاطر جریانات خانه‌ی مارویک به گربه‌هایم داده بودم، مدام خوراکی به خوردشان داده بودم. به او گفتم:
- دختر خوبی باش!
همان‌طور که از ته گلویش خرخر می‌کرد، با نوک پنجه‌هایش در هوا چنگ انداخت. سر راهم، ژاکتم را از روی جارختی برداشتم. با این‌که هوا آفتابی بود؛ اما صبح بهاری سردی بود. مسیر ورودی خانه‌ام را دویدم. دوبار مسیرم را به چپ تغییر دادم تا وارد زمین مارویک شدم. آنا یک‌ماه می‌شد که فقط روی باغ خانه‌اش کار کرده بود؛ اما تغییرش فوق‌العاده بود. چمن‌ها دوباره، در جای‌جای زمین رنگ گرفته بودند. گل‌ها و بوته‌ها در امتداد حصار درحال ریشه‌زدن بودند. آنا یک درخت کاشته بود. با این‌که هنوز کوچک بود؛ اما می‌دانستم کمی بزرگ‌تر که بشود، تأثیر زیادی در ظاهر خانه خواهد گذاشت. همچنین چون کمی جلوی دید پنی را می‌گرفت، با یک تیر دو نشان میزد. نیاز نبود برگردم تا ببینمش که مرا از پشت پنجره نگاه می‌کند یا نه. در ورودی باز بود. همان‌طور که وارد می‌شدم، در زدم.
- سلام، منم.
آنا فریاد زد:
- پشت حیاطم.
هوای خانه ملایم و خنک بود. همان مسیر آشنا را طی کردم. از کنار پله‌های مارپیچ که زمانی از آن متنفر بودم و اتاق موسیقی که مایه‌ی عذابم بود، رد شدم و از آشپزخانه به حیاط پشتی رفتم. آنا در حیاط، میز و صندلی چیده بود. یک دیس فینگرفود و یک پارچ آبمیوه روی سفره گذاشته شده بود. لوکاس کنارش نشسته بود. تعجبی هم نداشت. اخیراً دیگر در خانه‌ی مارویک زندگی می‌کرد. آنا ایستاد تا مرا در آ*غ*و*ش بگیرد. خیلی خوش‌حال‌تر از قبل به‌نظر می رسید. بعضی وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کردم که تا چه مدت تحت تسخیر هلن بود. احتمالاً هلن، همان هفته‌ی اول برایش دام پهن کرده بود. آنا بعد از پریدن از اتاق آبی، بیشتر می‌خندید و لبخند می‌زد.
اتفاقات آن شب به یک دنده‌ی شکسته، دو شکستگی استخوان، یک پارگی در ریه‌ی لوکاس و همین‌طور شکستگی پا و ضربه‌مغزی شدید آنا ختم شد. من هم با هشت تا بخیه و تزریق خون، از زخم چاقو، جان سالم به در بردم. همگی چند روز در بیمارستان بستری بودیم. آنا من را به سمت صندلی راهنمایی کرد.
- بشین نو*شی*دنی بخور. لوکاس همین الان داشت راجع‌به فیلم‌نامه‌ی جدیدی که داره می‌نویسه، صحبت می‌کرد.
- اوه، فیلمنامه می‌نوشت. ها؟ بذار حدس بزنم. بالآخره قبول کرد که کارگردان مستند خونه‌ی تسخیرشده بشه.
لوکاس ته ریشش را خاراند.
- راستش نه. یه فیلم درباره‌ی جست‌وجوی «پاگنده¹» ست.
مات و مبهوت نگاهش کردم. لوکاس چشمکی زد.
- جست‌وجویی نامعقول برای موجودی خیالی.
- اوه خوبه. چرت‌وپرت و مزخرف. یه لحظه نگران شدم که واقعاً داری یه چیز خوب می‌سازی.
خندید. زیرچشمی نگاهی به دست آنا انداختم. هنوز حلقه‌ای در دستش نبود؛ اما از آن‌جایی که کاملا شیفته‌ی هم شده بودند، به نظرم زیاد طول نمی‌کشید. صندلی‌شان را تا جایی که می‌توانستند به هم نزدیک کرده و حتی به‌همدیگر تکیه داده بودند. لوکاس هم بیشتر اوقات لبخند میزد و کمتر از قبل نیش و کنایه می‌زد. به‌نظر می‌آمد که حضور آنا کم‌کم او را نرم کرده بود.
آنا برایم نو*شی*دنی ریخت و دوباره کنار لوکاس نشست. همان‌طور که لوکاس گرم صحبت درباره‌ی پروژه‌ی جدیدش بود، چشم‌هایم به درخت انتهای حیاط افتاد. زمانی که هلن خانه‌ی مارویک را تسخیر کرده بود، این تنها گیاهی بود که برای زنده ماندن تلاش می‌کرد. دیگر برگ‌هایش شروع به ریختن کرده و تنه‌اش سیاه شده بود. زیاد دوام نمی‌آورد.
نمی‌توانستم به پشته‌ی خاک زیر درخت نگاه نکنم. بارش باران کم‌کم آن را با زمین هم‌سطح کرده و چمن‌ها، خاک بر*ه*نه را پوشانده بودند. نه من و نه آنا، هیچ‌وقت، راجع به چیزی که آن زیر دفن شده بود، حرفی نزدیم. هردو، وانمود می‌کردیم که آن را فراموش کردیم، هرچند که من کاملاً آن را به خاطر داشتم و مطمئنم که او هم به خاطر داشت. این راز من، آنا و هلن بود و یک کلمه از آن را به کسی نمی‌گفتیم.
لوکاس بازویم را تکان داد تا مرا به بحث برگرداند.
- جو، این‌قدر توی فضا سیر نکن. فضانورد که نیستی.
- ببخشید! چی؟
- آنا داشت می‌گفت که می‌خواد مجبورت کنه که بعد از ناهار دوبرابر کار کنی. یه ظالم به تمام معنا شده!
آنا جیغ‌زنان گفت:
- من کی چنین حرفی زدم؟! منظورم این بود که امروز کلی کار داریم. باید هشت تا عروسک پست کنیم و دو تا سفارش جدید برای لباس داریم.
لبخندی زدم و به قبر پشت کردم.
- بی‌صبرانه منتظرشم. دارم تمرین می‌کنم که با دست لباس‌های کوچیک بدوزم.
با دست حرکاتش را در هوا نشان دادم. آن‌قدر هنرمند نبودم که بخواهم صورت عروسک‌ها را نقاشی کنم؛ اما معلوم شد که لباس‌های کوچک را خیلی خوب می دوزم. آنا روی شکمش که دیگر بالا آمده بود، دستی کشید.
- خوبه. می‌خوام قبل از این‌که این خانم کوچولو دنیا رو روی سرم خ*را*ب کنه، هرچه زودتر، تا جایی که می‌تونم، کلی عروسک درست کنم. فکر می‌کنی اگه از لوکاس خواهش کنم، این‌جا می‌مونه تا عروسک‌ها رو اداره‌ی ‌پست ببره؟
خندیدم.
- فکر کنم مجبور شی ازش خواهش کنی که این‌جا نمونه.
همان‌طور که آنا دوباره فنجان لوکاس را پر می‌کرد، غرق افکارم شدم. خانه‌ی مارویک پشت سرم صدایی داد؛ اما مثل قبل، خطری به حساب نمی‌آمد. خانه، در نبود نگهبان مرده‌اش، بی‌آزار بود. حالا به‌عنوان بنایی که در سایه‌اش خون به‌پا شده بود و یادبودی که چهارسال کوتاه، کنار خانه‌ای تسخیر شده زندگی می‌کردم، قد برافراشته بود.

پایان

_____________________
1_ موجودی خیالی در افسانه‌های آمریکای شمالی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

بالا