***
«حوا»
غر زدم:
- هدی بیخیال دیگه، چه فرقی داره دستامون کدوم وَری باشه؟
الحق که معلمی سختگیرتر از هدی تو جهان نیست.
الان یک هفته شده که داریم تمرین میکنیم، کلمات رو یاد گرفتیم؛ اما هدی میگه هماهنگ نیستیم. البته ناگفته نماند، توی این یک هفته دوستی ما خیلی پیشرفت عجیبی داشت؛ یک پیشرفت فوقالعاده.
پوفی کرد و مقنعهش رو بالا داد و گفت:
- خیلی هم فرق داره.
هلیا و مبینا هم روی زمین ولو شدن که ملیسا غر زد:
- آی کثیفه، نخوابید، پاشید.
با حرص باند رو برداشتم که صداش رو قطع کنم؛ اما همون موقع در باز شد و بازم خانم آقاجاری وارد شد.
نگاهی بهمون کرد و گفت:
- بچهها برید سر کلاستون؛ معلمتون میخواد درس بده.
یکهو ملیسا گفت:
- خانم نه، ما هنوز هماهنگ نشدیم! مگه نگفتید فردا اولین اجرامونه؟
مبینا و هلیا هم با سرعت نور نشستن که هلیا زود مقنعهش رو جلو کشید و گفت:
- خانم؛ آره آخه فردا از اداره میان.
با دیدن قیافه بُهتزده هدی، خندهم گرفت و با ذوق برای از فرار کلاس، مخم رو به کار انداختم و گفتم:
- خانم...
آقاجاری دیوونه شد و گفت:
- خیلیخب خیلیخب! صبر کنید بهتون نامه بدم، بدید به معلمتون.
هدی سریع بلند شد و چشمکی بهمون زد. بعد یک سکندری رفت که آقاجاری رو ببره دفتر. سرش رو از لای در بیرون آورد و به ما گفت:
- چهار پایهها به پیش...
زدیم زیر خنده و با هم به دفتر رفتیم. داد زدم:
- بچهها کفشم کو؟
ملیسا ایشی گفت و کفشش رو پوشید و رفت.
هلیا بشکونی ازم گرفت و سرم رو چرخوند و گفت:
- چشمات رو باز کن دختر!
هلیا که رفت، نگاهی به مبینا کردم و سریع پوشیدم.
با خنده دوییدیم تو راهرو و تا اومدیم بیاییم تو دفتر، هدی هلمون داد بیرون و گفت:
- هیسهیس! برا همتون گرفتم؛ بریم.
در حالی که میخندیدیم، یکهو همهمون میخکوب شدیم.
جلومون خانم غفوری، ناظم محترممون وایستاده بود.
نگاهم افتاد به انگشترهای تو دستم.
- اوه، اوه!
سریع دستهام رو تو جیبم کردم که نگاهم به دستهای هدی افتاد.
- هوف... هدی، هدی!
تند لگدی به پاش زدم که بین حرفهای هلیا سمتم برگشت. ل*ب زدم:
- دستات رو بیار پشتت.
این رو گفتم و انگشترهام رو بهش نشون دادم. لـبش رو گ*از گرفت و تند کاری که گفتم رو کرد؛ اما یکهو خانم غفوری گفت:
- هدی، محسنی، منتظری، هلیا و زواری؛ دیگه به هیچ بهونهای این جا نبینمتون.
همه با هم چشمی گفتیم و آرومآروم بیرون رفتیم. اما تا رسیدیم تو حیاط، هدی داد زد:
- بچهها بدوییم.
واینستادم و گفتم:
- بدوییم.
هلیا گفت:
- چی؟
اما دیر گفت؛ ما شروع به دوییدن تا دم در کلاس کرده بودیم. نفسنفس زنان وایستادیم تا همه رسیدن.
هدی بریدهبریده گفت:
- بچهها بیاید همگی با هم یکهو بریم تو کلاس.
خندهم گرفت و دستیگره در رو لمس کردم. ملیسا با خنده گفت:
- یک!
هلیا هم گفت:
- دو!
و بعد همه با هم گفتیم:
- سه!
بعد یکهو وسط حرف قربانی که داشت فعل مضارع رو توضیح میداد، تو کلاس ظاهر شدیم.