کامل شده خاطرات نوجوانی | Hnnaneh کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

در کل کیفیت رمان را چطور ارزیابی می‌کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5

نام رمان: خاطرات نوجوانی​
نام‌ نویسنده: Hnnaneh (حنانه سادات میرباقری)​
ناظر: م.صالحی
ژانر رمان: اجتماعی​
ویراستار: Aby_Z



خلاصه:​
زندگی می‌گذرد؛ پس بخندیم تا خوش بگذرد.​
خاطره‌های شیرین، همیشه چاشنی لبخندت می‌شوند، مثل قصه ما که سر دراز داشت و داستانمان هم که پر از حرف بود.​
داستان ما از جایی شروع شد که مهاجرت من برایم خوش‌آیند شد. خوش‌آیند شد؛ چون با چهارنفر درست شبیه‌خودم آشنا شدم. قرار بود تو قصه من و اون چهارنفر اتفاقات‌زیادی رقم بخوره، اتفاقاتی که شروعشون از مدرسه بود!​

خلاصه سه جلد:​
داستان بچه‌های این گروه هم طولانی بود و هم خیلی پر‌ماجرا ولی شروع ساده‌ای داشت؛ مهاجرت چندباره یکی از بچه‌ها!​
اما این‌بار این مهاجرت، فقط برای گذروندن زندگی نبود، بلکه برای زندگی کردن بود...​
زندگی اون با زندگی چندنفر دیگه گره خورد و مشکل این‌جا بود که این گره آن‌قدر کور شد که اگر اون‌ها می‌خواستند نجات پیدا کنند، باید دخترانه، مرد می‌شدند و می‌جنگیدند. می‌جنگیدند تا اتفاقاتی رو رقم بزنند که سال‌های سال، زبان‌زد و نگه‌دار این عالم با‌‌‌‌‌‌‌شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
wkyk_cd950d4a-c464-4e85-85cf-2853bef3ea2b.jpeg

خواهشمند است قبل ازتایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید


قوانین تایپ رمان

قوانین تایپ رمان | تک رمان - انجمن رمان نویسی | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی - انجمن رمان نویسی | تک رمان

تایپک جامع درخواست جلد

* تایپک جامع درخواست جلد * - انجمن رمان نویسی | تک رمان

تایپک جامع دریافت جلد

تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان

موفق و موید باشید
مدیریت تک رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
مقدمه:
دو چیز هیچ وقت از یاد آدم‌ها نمیره؛
دوست‌های خوب و روزهای خوب
و یک چیز هم هیچ‌وقت از دل آدم نمیره؛
روزهای خوبی که با دوست‌های خوب گذشت.
به یاد روزهای خوبم با دوست‌های خوبم.

این اثر تقدیم به «H.M5» که حضورش کمک شایانی به من کرد.

سخن نویسنده:
با سلام خدمت تمام عوامل سایت تک رمان و خوانندگان عزیزی که افتخار دادند و شروع به خواندن این رمان کردند.
این جلد در واقع یک‌سری خاطرات مدرسه من و دوستانم هست و می‌دونم ممکنه پسند همه نباشه ولی خوشحال می‌شم نگاهی بهش بندازین.
ضمن شروع، یک نکته رو خدمتتون بگم که این رمان یک مجموعه سه جلدی پی‌درپی و در عین حال مستقل از هم هست؛ بنابراین حتی اگر جلد اول رو نخوندید، منتظر جلد دوم که با هیجان بیشتری برمی‌گرده، باشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
«هدی»​
یک‌بار دیگه مهر اومد. مثل هر سال از یک مهر بدم می‌اومد. بدم می‌اومد از جایی که باید به اون می‌رفتم، بدم می‌اومد از اینکه باید برای پنجمین بار مدرسه‌م رو عوض می‌کردم؛ اون هم نه توی تهران، بلکه این ‌بار توی اهواز! واقعاً من خودم زندگی مهاجرت مانندم رو باور نمی‌کردم، چه برسه به این‌که کس دیگه‌ای باور کنه.​
- هدی! زود باش دیگه!​
شونه رو م*حکم‌تر روی موهای فرم کشیدم و پوفی کردم. موهای من همیشه فر بودند؛ نه از اون‌هایی که تو بچگی فر باشند و بعد از بین برند، نه. موهای من فر سیم‌تلفنی طبیعی بودن که این هم خوب بود و هم بد.​
دم اسبی موهام رو بافتم و دوباره با یک کلیپس جمعشون کردم و مقنعه‌م رو روی سرم کشیدم اما صاف وای‌نمی‌ایستاد؛ مثل همیشه! بعد از هفت سال مدرسه رفتن، من هنوز یاد نگرفتم مقنعه‌م رو درست و حسابی بپوشم.​
دست از مقنعه‌م کشیدم و در جواب مامانم که با صدای مهربونی صدام کرده بود، گفتم:​
- اومدم مامان.​
واقعاً اگر زحمت‌ها و شوق مامان و بابام رو نمی‌دیدم، به هیچ‌وجه پام رو تو مدرسه نمی‌ذاشتم؛ اما خب، وقتی تمام این تکاپو‌های اون‌ها و شوقشون رو می‌بینم، هزاران‌بار مصمم‌تر میشم تا به اهدافم برسم.​
من تا همین‌ جای زندگیم هم سختی‌های زیادی کشیدم؛ بنابراین قصد ندارم مثل یک آدم عادی، یک زندگی عادی داشته باشم.​
کوله مشکیم رو روی کیفم انداختم و دِ بدو؛ کتونی هولوگرامم رو هم پوشیدم و به سوی پارکینگ پرواز کردم. دستی به لباس مدرسه عزیزم که شبیه گونی سیب‌زمینیم کرده بود کشیدم و عینکم رو به چشم‌هام زدم. ماشینمون که جلوی پام رسید، در عقب رو باز کردم و زود سوار ماشین شدم.​
آفتاب تند و سوزناکی روی صورتم بود. جام رو عوض کردم و رو به بابام گفتم:​
- بابا! نمی‌شد حالا به جای اهواز بریم اردبیل؟!​
بابام با چشم‌های عسلی خندونش بهم گفت:​
- ان‌شاالله دور بعد مهاجرت.​
بدتر حرصی شدم و به صندلی تکیه دادم. بار دیگه یاد دوست‌های تهرانم افتادم. خدایی این‌قدر ادعای معرفت اون‌ها چی‌شد؟ من رو به همین زودی یادشون رفت؟​
الان یک هفته بیشتر نیست که ما به اهواز اومدیم ؛ ولی خب توقع داشتم یک خبری ازشون بشه. من روز آخر با همشون خداحافظی کردم و اومدم. دروغ چرا؛ اون‌ها هیچ‌وقت رفیق من نبودند، یعنی من رفیق نداشتم ولی خب بهشون عادت که کرده بودم.​
اون‌قدر تو فکرهام غرق شدم که نفهمیدم کِی به مدرسه رسیدیم. مدرسه‌مون یک ساختمون سفید رنگ بود که در آهنی آبی رنگ کوچکی داشت که باز بود و همه از اون‌جا رفت‌وآمد می‌کردند.​
اما کنار اون‌ ساختمون، یک نرده آهنی بود که از دو طرف باز شده بود و جلوش یک مسیر کوتاه بود که انگار به در پشتی مدرسه ختم می‌شد. اون در پشتی هم باز بود؛ یک سری‌ها از اون می‌رفتند و یک سری‌ها هم از این در جلویی.​
خب، یعنی چی حالا؟ موهام رو کنار زدم و نگاهی به مدرسه کناری کردم. درست روبروی مدرسه ما، یک مدرسه دوره دوم دخترونه بود، در اون‌ها هم همین‌ طور بود؛ در جلویی‌شون سفیدِ آهنی و در پشتیشون هم آبی کاربنی.​
با باز شدن در توسط بابام، لبخندی به روش پاشیدم و نگاهم رو از مدرسه گرفتم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
یک‌سری از دانش‌آموزها با شادی دوست‌هاشون رو ب*غ*ل می‌کردن و می‌خندیدن؛ یک‌سری‌ها هم از خاطره‌هاشون می‌گفتن.​
لبخند تلخی زدم و تو دلم گفتم؛ این مورد رو من هیچ‌وقت تجربه نکردم.​
درسته تجربه نکردم؛ ولی این‌دفعه نمی‌خوام از همه دوری کنم. می‌خوام یکم بیشتر با آدم‌ها جور بشم.​
جلوی هر دو مدرسه یک باغچه طویل بود که چند تا درخت قشنگ و سبز هم جلوشون بود.​
با اومدن مامان و بابام، نگاهم رو از باغچه‌ها گرفتم و منم وارد مدرسه شدم.​
ولی آخه من نمی‌دونم، کی می‌بینه توی راهنمایی کسی با مامان و باباش بیاد؟​
چی‌کار کنم خب، اون‌هام داشتند به من فکر می‌کردند و می‌خواستند من رو تنها نزارند؛ ولی با ورود به راهروهای مدرسه، خدا رو شکر ناظم مدرسه که دیروز برای دادن پروندم دیده بودمش، مانع ورود اولیا به مدرسه شد.​
ناظم ما، یا بهتر بگم خانم غفوری یک لباس فرم بنفش پوشیده بود و یک تیکه از موهای روشنش هم بیرون بود. مامان و بابام که بیرون مدرسه موندند، نفس عمیقی کشیدم. سر بلند کردم و دنبال کلاسم رفتم؛​
ولی انگار کلاس من گم شده بود! تا جایی که من می‌دونم کلاسم باید هشتم یک باشه، ولی این‌جا که فقط هفتم و نهم بود!​
با دستم شقیقم رو ماساژ دادم و سعی کردم دقیق‌تر بگردم؛ اما یک‌هو یک دختر از کلاس نهم که هدبند صورتی رنگی داشت، بیرون اومد و رو به من گفت:​
- دنبال چه کلاسی می‌گردی؟!​
با خوش‌حالی لبخندی زدم و گفتم:​
- هشتم یک!​
اون هم خندید و گفت:​
- برو بیرون راهرو؛ کلاست تو حیاطه!​
سری رو بهش تکون دادم و سریع رفتم.​
چه نهمیه خوبی بود؛ آخه تا جایی که من یادم میاد، من پارسال ر*اب*طه خوبی با نهم‌ها نداشتم. البته خب تقصیر من نبود؛ اون‌ها زور می‌گفتند، منم حرف زور تو کتم نمی‌رفت.​
به حیاط که رسیدم یک‌هو روی ترمز زدم.​
صبر کن ببینم! مگه کلاس تو حیاطم داریم؟​
نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم که چشمم چند تا دانش آموز رو جلوی چند تا کلاس گرفت.​
واقعاً چقدر این‌‌جا عجیبه که کلاس‌هاش تو حیاطه! ولی حیاطش چقدر بزرگه؛ احتمالاً مدرسش قدیمی سازه! به هر حال این که مهم نیست، مهم اینه که از دفتر دوره. خب فکر کنم یک حسن از این شهر کوره مانند پیدا کردم.​
همون طور که قدم برمی‌داشتم تو دلم گفتم، حالا نکنه این‌ها هیچ‌ کدوم فارسی بلد نباشند و عرب باشند؟​
افکارم رو پس زدم و در کلاسی رو باز کردم که روش زده بود «هشتم یک»​
***​
«حوا»​
مانند هر سال یک سال بزرگ‌تر وارد کلاسمون شدم. پارسال هفتم یک و امسال هشتم یک؛همون مدرسه و همون‌جا بودم.​
با دیدن بچه‌هایی که روی میز معلم نشسته بودند و بلند بلند می‌خندیدند، سری به معنای تأسف بهشون تکون دادم و به دنبال یک جای خالی گشتم که با مبینا، کنار دستی پارسالم روبرو شدم.​
آخ مبینا؛ یک شخصیت لجباز و تو دل برو!​
صورت مبینا تپلی بود و گونه‌های خوشگلش با چشم‌های قهوه‌ایش هارمونی خاصی داشت. پوستش سبزه بود و موهاش هم همیشه کوتاه و قهوه‌ای روشن بود.​
باهاش سلام و علیکی کردم و توی میز یکی مونده به آخر کنار مبینا جای گرفتم.​
این هم از تنها دوستم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
به هر حال مدرسه شور و شوق خودش رو داشت؛ ولی خب مگه چی داشت جز درس و بدبختی؟​
جالب این‌جاست که من این‌جا آشنا زیاد دارم، ولی تو این‌ کلاس تنهام.​
در واقع برام مهم هم نبود، عادت داشتم؛ چون آدم معاشرتی نبودم.​
نگاهم رو دور کلاس چرخوندم. انگار بچه‌های کلاس ما عوض نشده بودند، البته به غیر از دو سه نفر. هر چی من بی‌حوصله بودم، یکی از دخترهای کلاس که میز دوم نشسته بود، غرق خنده و شادی بود. نگاهم رو روش قفل کردم؛ اما هرچی به ذهنم فشار آوردم اون رو نشناختم.​
چشم‌های مشکی و گیرایی داشت؛ در واقع مشکی نبودند، قهوه‌ای تیره بودند؛ رنگی که تضاد قشنگی با پو*ست سفیدش داشت. خب لابد شاگرد جدیده؛ اما ماشاالله انگار صد ساله که این‌جا‌ بوده.​
چی بگم والا؟ مردم عجیبن دیگه‌. دلم می‌خواست برم سراغش، ولی زود بود.​
بشکنی رو به مبینا زدم و گفتم:​
- مبینا! می‌گم اون دختر رو می‌شناسی؟!​
مبینا که مثل همیشه سرش با لباسش گرم بود، خط دستم رو دنبال کرد و نوچی زیر لـ*ـب گفت.​
پوفی کردم و دوباره پنچر شدم‌. همون لحظه ملیسا در حالی که یک دستش تو جیبش و دست دیگه‌ش به کوله‌ی سورمه‌ایش بود، با یکی از بچه‌ها که فکر کنم جز یکی از دوست‌های پارسالش بود؛ اومد و پشت سر ما نشست. ملیسا چشم‌های قهوه‌ای تیره‌ای داشت، تیره‌تر از مبینا و روشن‌تر از اون دختر جدیده. تا جایی که یادمه موهای ملیسا فر ریز بودن و کوتاه. اون هم عین مبینا پوستش سبزه بود؛ اما چشم‌هاش برعکس اون درشت بودند.​
اون هم نشست و رو به من و مبینا گفت:​
- سلام بچه‌ها! می‌گم اون دختره کیه داره می‌خنده؟ انگار جدیده، نه؟​
وا چه جالب! انگار همه ماتشون برده به اون دختره. چطور نیومده این قدر با همه گرم‌ گرفته؟​
سری تکون دادم و گفتم:​
- آره! جدیده.​
غری زد و رفت پشت سرم نشست؛ چون معلم ریاضی پارسالمون، با یک دست مانتو و شلوار سورمه‌ای وارد کلاس شده بود.​
***​
«ملیسا»​
زنگ تفریح که خورد، هر کی از یک‌طرف در رفت و جمعیت کلاس نصف شد.​
تا چشم چرخوندم دیدم دختر جدیده از کلاس بیرون رفته‌. با حرص ایشی گفتم و ادامه دادم:​
- اول صبحی کجا رفت خو؟! مگه این‌‌جا رو می‌شناسه؟​
برگشتم که صاف با هلیا روبرو شدم. با خوشحالی کشوندمش یک‌طرف و به حرف گرفتمش؛ خب حداقل بهتر از هر چیه!​
به چشم‌های قهوه‌ای سوخته هلیا خیره شدم و مشغول حرف زدن شدیم.​
آخی! دلم برای پو*ست گندمی و بینی کوچولو هلیا تنگ شده بود.​
یکم که حرف زدیم و همون طور که نگاهم به در بود، دیدم دختره برگشت.​
یک‌هو بلند شدم که هلیا هم با من بلند شد و موهاش رو کنار زد و گفت:​
- آره، داشتم می‌گفتم آهنگ جدید بی‌تی‌اس...​
اومدم بگم یک لحظه وایستا که دیدم یکی از بچه‌ها کنسرتش رو قطع کرد و داد زد:​
- بچه‌ها معلم جدید.​
هلیا برگشت سمتم و من‌من‌کنان به پنجره اشاره کرد.​
رفتم پشت سر حوا و مبینا و رو به رها گفتم:​
- رها! رها! پاشو برو کنار ببینم بیرون چه خبره!​
رها هم با خنده گفت:​
- وایستا! وایستا! آخه نگاه چه‌ جوری داره میا‌د!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
پوفی کردم و منم عین حوا روی میز نشستم و به بیرون نگاه کردم؛ اما نگاه کردن من مصادف شد با باز شدن در و ورود همون معلم جدید!​
- یعنی تف به این شانس!​
با حرص سر جام نشستم و به معلم جدیدمون خیره شدم.​
- بچه‌ها من خانم توکلی، دبیر درس تفکر و سبک‌زندگیتون هستم.​
از اسمش و قیافه‌ای که به خودش گرفته بود، خنده‌م گرفت. موهای رنگ شد‌ه‌‌ش بور بود و رنگ رژ لـ*ـباش هم صورتی مات. سرم رو بین دست‌هام قایم کردم تا نوبت معرفی به من برسه. قشنگ بعد حدود نیم ساعت یا شاید هم یک ساعت، سر بلند کردم که دیدم کنار دستی دختر جدیده داره خودش رو معرفی می‌کنه.​
اوه! چه به موقع! نگاه کن هنوز هم می‌گم دختر جدیده!​
بلاخره بلند شد و با خنده گفت:​
- من هدی مفتخر هستم!​
- اوخی، هدی!​
نشست و بعدش هلیا بلند شد.​
هوف خدا، یادم رفته بود از هلیا اسمش رو بپرسم!​
در حالی که ریزریز می‌خندیدم، نگاه حوا بهم خورد و بعدش اون هم خنده‌ش گرفت که این مصادف شد با چشم‌غره‌ی توکلی. بیخیال نگاهم رو ازش گرفتم که زنگ خورد. نگاهی به ساعتم کردم و خیلی باشخصیت و سریع سمت اون دختر جدیده یا بهتر بگم هدی، راه افتادم‌.​
مزاحم‌ها رو کنار زدم و جلوش رفتم‌. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم:​
- سلام! من ملیسام! خوش اومدی.​
هدی چشم‌هاش قهوه‌ای تیره بود و لـ*ـب‌های نازک و صورتی رنگش با بینی قلمیش هارمونی خوبی داشت.​
من رو که دید، خندید و با خوش‌حالی و شادی جواب داد:​
- سلام ملیسا! آره، اسمت رو شنیدم؛ اسم قشنگی داری. راستی منم...​
پریدم تو حرفش و گفتم:​
- هدی!​
خندید که ادامه دادم:​
- منم اسمت رو شنیدم.​
گفت:​
- چه عالی! خوشبختم.​
مِن‌مِنی کردم و یک‌هو دل رو به دریا زدم و تندتند گفتم:​
- می‌گم میای پیش من بشینی؟​
یک‌هو با ذوق برخلاف تصورم، دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:​
- آخ! میز آخر؟! من می‌میرم واسه اون‌جا... کلاً جام اون‌جاست!​
نگاهی به عقب کرد که حوا براش دستی تکون داد و هدی هم متقابلاً جوابش رو داد. گفت:​
- کنار دستیت کیه؟​
تندتند گفتم:​
- تو وسایلت رو جمع کن بیا تا من اون رو درست کنم.​
خندید و گفت:​
- الان میام.​
بدوبدو رفتم سراغ رها که داشت با یکی از بچه‌های پشتی هدی حرف می‌زد. خودم رو لوس کردم و گفتم:​
- رها؛ می‌گم پا می‌شی بری جای هدی؟!​
رها نگاهم کرد و گفت:​
- هدی کیه؟​
هدی در حالی که داشت کیفش رو جمع می‌کرد، گفت:​
- منم دیگه رها خانم!​
رها خندید و اون هم به دوستش نگاهی کرد و گفت:​
- آره، حتماً!​
با خوش‌حالی به جاش که در عرض یک ثانیه خالی شد، نگاه کردم که حوا هم بلند شد و گفت:​
- ماشالله ملیسا!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
خندیدم و گفتم:​
- ما اینیم دیگه!​
در حالی که دیدم هدی تازه داره زیپ کیفش رو می‌بنده، رفتم کیفش رو گرفتم و با خنده گفتم:​
- همیشه این ‌جوری این قدر کیف جمع کردنت طول می‌کشه؟​
خندید و گفت:​
- تازه زود جمع کردم که.​
ماشاالله‌ای نثارش کردم که با کنار دستیش و دو نفر جلوییش خداحافظی کرد و سمتم اومد.​
- چی‌چی رو خداحافظی می‌کنی؟مگه داری می‌ری؟​
چی ‌کار کنم خب؟ دست خودم نبود؛ حسود بودم.​
گفت:​
- نه عزیزم؛ خب اون‌ها اعضای گروه من هستند.​
زیر ل*ب گفتم:​
- یه زنگه گروه تشکیل دادی؟​
رسید به حوا و مبینا و گفت:​
- سلام!​
و بعد ادامه داد:​
- شنیدم‌ ها!​
با بهت گفتم:​
- چی رو؟​
گفت:​
- منظورم گروه درسی بود دختر.​
خندیدم که حوا گفت:​
- سلام!​
مبینا هم گفت:​
- سلام!​
یک‌هو هلیا که چند تا میز جلوتر بود گفت:​
- هدی؟ کجایی؟​
هدی سرش رو بلند کرد و گفت‌:​
- این‌جام هلیا!​
بهش چشمکی زدم و نشستم. حوا مشغول احوال‌پرسی شده بود که هدی ادامه داد:​
- راستی حوا! اسم خیلی جالب و قشنگی داری!​
پو*ست حوا عین هدی سفید بود اما رنگ چشم‌ها و موهاشون کاملاً تضاد هم بودند. حوا موهاش بور بود و رنگ چشم‌هاش عسلی؛ اما هدی چشم‌هاش مشکی یا قهوه‌ای تیره‌ی تیره بود و موهاش هم همین‌ طور.​
زیر ل*ب خندیدم و ایشی گفتم که مبینا زد زیر خنده و همون موقع سرکار خانم آقاجاری وارد کلاس شد.​
چادرش رو بالا زد. موهاش رو کرد تو مقنعه‌ش و نیومده گفت:​
- بچه‌ها دو تا نماینده آموزشی می‌خوام.​
هدی با خنده گفت:​
- اوه! چرا این ‌جوری گفت؟!​
مبینا گفت:​
- طبیعیه، عادت می‌کنی...​
سری تکون دادم و زیر خنده زدیم‌. هلیا تند بلند شد و رفت سراغ آقاجاری و تا رسید بهش، آقاجاری گفت:​
- هلیا! موهات رو جمع کن!​
همه منفجر شدند.​
هلیای بدبخت!​
البته از حق نگذریم موهای هلیا به‌خاطر صافیش و بلند بودنش، همیشه زیادی تو دید بود و مثل پارسال امسال هم این مشکل رو داشت. البته هلیا خیلی با مهارت قضیه رو پیچوند و خودش رو جزوه نماینده‌ها جا زد.​
دوباره مشغول حرف و معرفی شدیم تا آقاجاری گروه نمایشش رو راه بندازه و البته بعدش اعلام کرد:​
- بچه‌ها کی سرود جدیدی مد نظر داره برای گروه سرود؟!​
یک‌هو هدی حرفش رو قطع کرد و بشکنی رو هوا زد و گفت:​
-خانم من یه سرود بی ‌کلام بلدم.​
با بلند شدن هدی، همه برگشتند سمت ما که آقاجاری گفت:​
- بی ‌کلام؟​
هدی ادامه داد:​
- یعنی زبان اشاره!​
همه «هو» کشیدن که آقاجاری گفت:​
- عالیه! عالیه! اسم گروهت رو بنویس و بیار دفتر.​
هدی چشمکی به هر سه‌تامون زد و زیر لـ*ـب گفت:​
- پایه‌اید؟​
حوا گفت:​
- چهار پایه!​
گفتم:​
- پایه.​
مبینا هم نگاهی به ما کرد و گفت:​
- پایه.​
زدیم زیر خنده که آقاجاری با ورود معلم زنگ آخر، اومد بره که دوباره برگشت و گفت:​
- تو تازه اومدی این جا؟​
و این داستان ادامه داشت!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
***​
«حوا»​
غر زدم:​
- هدی بی‌خیال دیگه، چه فرقی داره دستامون کدوم وَری باشه؟​
الحق که معلمی سختگیرتر از هدی تو جهان نیست.​
الان یک هفته شده که داریم تمرین می‌کنیم، کلمات رو یاد گرفتیم؛ اما هدی می‌گه هماهنگ نیستیم. البته ناگفته نماند، توی این یک هفته دوستی ما خیلی پیشرفت عجیبی داشت؛ یک پیشرفت فوق‌العاده.​
پوفی کرد و مقنعه‌ش رو بالا داد و گفت:​
- خیلی هم فرق داره.​
هلیا و مبینا هم روی زمین ولو شدن که ملیسا غر زد:​
- آی کثیفه، نخوابید، پاشید.​
با حرص باند رو برداشتم که صداش رو قطع کنم؛ اما همون موقع در باز شد و بازم خانم آقاجاری وارد شد.​
نگاهی بهمون کرد و گفت:​
- بچه‌ها برید سر کلاستون؛ معلمتون می‌خواد درس بده.​
یک‌هو ملیسا گفت:​
- خانم نه، ما هنوز هماهنگ نشدیم! مگه نگفتید فردا اولین اجرامونه؟​
مبینا و هلیا هم با سرعت نور نشستن که هلیا زود مقنعه‌ش رو جلو کشید و گفت:​
- خانم‌؛ آره آخه فردا از اداره میان.​
با دیدن قیافه بُهت‌زده هدی، خنده‌م گرفت و با ذوق برای از فرار کلاس، مخم رو به کار انداختم و گفتم:​
- خانم‌...​
آقاجاری دیوونه شد و گفت:​
- خیلی‌خب ‌خیلی‌خب! صبر کنید بهتون نامه بدم، بدید به معلمتون.​
هدی سریع بلند شد و چشمکی بهمون زد. بعد یک سکندری رفت که آقاجاری رو ببره دفتر. سرش رو از لای در بیرون آورد و به ما گفت:​
- چهار پایه‌ها به پیش...​
زدیم زیر خنده و با هم به دفتر رفتیم‌. داد زدم:​
- بچه‌ها کفشم کو؟​
ملیسا ایشی گفت و کفشش رو پوشید و رفت.​
هلیا بشکونی ازم گرفت و سرم رو چرخوند و گفت:​
- چشمات رو باز کن دختر!​
هلیا که رفت، نگاهی به مبینا کردم و سریع پوشیدم.​
با خنده دوییدیم تو راه‌رو و تا اومدیم بیاییم تو دفتر، هدی هلمون داد بیرون و گفت:​
- هیس‌هیس! برا همتون گرفتم؛ بریم.​
در حالی که می‌خندیدیم، یک‌هو همه‌مون میخکوب شدیم.​
جلومون خانم غفوری، ناظم محترممون وایستاده بود.​
نگاهم افتاد به انگشترهای تو دستم.​
- اوه، ‌اوه!​
سریع دست‌هام رو تو جیبم کردم که نگاهم به دست‌های هدی افتاد‌.​
- هوف... هدی‌، هدی!​
تند لگدی به پاش زدم که بین حرف‌های هلیا سمتم برگشت. ل*ب زدم:​
- دستات رو بیار پشتت.​
این رو گفتم و انگشترهام رو بهش نشون دادم. لـبش رو گ*از گرفت و تند کاری که گفتم رو کرد؛ اما یک‌هو خانم غفوری گفت:​
- هدی، محسنی، منتظری، هلیا و زواری؛ دیگه به هیچ بهونه‌ای این جا نبینمتون.​
همه با هم چشمی گفتیم و آروم‌آروم بیرون رفتیم. اما تا رسیدیم تو حیاط، هدی داد زد:​
- بچه‌ها بدوییم.​
واینستادم و گفتم:​
- بدوییم.​
هلیا گفت:​
- چی؟​
اما دیر گفت؛ ما شروع به دوییدن تا دم در کلاس کرده بودیم. نفس‌نفس زنان وایستادیم تا همه رسیدن.​
هدی بریده‌بریده گفت:​
- بچه‌ها بیاید همگی با هم یک‌هو بریم تو کلاس.​

خنده‌م گرفت و دستیگره در رو لمس کردم. ملیسا با خنده گفت:
- یک!
هلیا هم گفت:
- دو!
و بعد همه با هم گفتیم:
- سه!
بعد یک‌هو وسط حرف قربانی که داشت فعل مضارع رو توضیح می‌داد، تو کلاس ظاهر شدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
قربانی با عصبانیت گفت:​
- این چه طرز... .​
هدی که جلومون بود، رفت پیشش و گفت:​
- خانم الان می‌ریم.​
با این حرفش، کلاس رفت رو هوا!​
قربانی منفجر شد و گفت:​
- پس چرا اومدید؟!​
هلیا گفت:​
- خانم گفتیم اطلاع بدیم.​
قربانی گفت:​
- لازم نکرده.​
هدی از پشت علامت داد عقب برید. چند قدم که ما رفتیم عقب، هدی برگه‌ها رو گذاشت روی میز و بعد آروم دور شد. یک‌هو گفت:​
- بابای همگی!​
و در رو کوبید.​
ملیسا داد زد:​
- دِ فرار کنین دخترا!​
خندیدم که یک‌هو هدی گفت:​
- من زیادی گرممه.​
مبینا گفت:​
- طبیعیه.​
هدی خندید و بطریش رو نشون داد. گفتم:​
- با آب‌تصفیه می‌خوای چی کار کنی؟​
هلیا منفجر شد و گفت:​
- آب‌تصیفه... .​
خب راست میگم دیگه، قمقمه هدی شباهت خاصی به لوله سفیدرنگ آب‌تصیفه داشت. هدی بین خنده‌هاش آب رو بالا سرش برد و یک‌هو روی خودش خالی کرد. بعد ادامه داد:​
- آخی، خنک شدم.​
هلیا گفت:​
- تو دیوونه‌ای دختر‌.​
مبینا اضافه کرد:​
- دیگه شک نکن.​
هدی قمقمه‌ش رو تکون داد و یک‌هو سمت من و ملیسا پاشید.​
ملیسا جیغی زد و گفت:​
- منم قمقمه دارم!​
وایی خدا، خیس شدم.​
یک‌هو گفتم:​
- هدی؟​
با قمقمه‌ش افتاد دنبالم که منم سمت شیرآب رفتم.​
شیر آب رو باز کردم و شروع به آب پاشیدن به سمتش کردیم؛ یکی من، یکی مبینا!​
هدی هم قمقمه‌ش رو گذاشت کنار و گفت:​
- خب یکسان بازی می‌کنیم.​
یک‌هو گفتم:​
- ملیسا و هلیا.​
تا این رو حرف رو زدم، هلیا پشت هدی دراومد و کمر منم خیس آب شد و این یعنی ملیسا هم پشت من بود.​
جیغی کر کننده‌ای زدم که هلیا بازم بلندتر از من جیغ زد.​
- بچه ها زیر دوربینید.​
یک‌هو ساکت شدیم و یواش‌یواش از زیر دوربین کنار رفتیم. مبینا گفت:​
- یعنی غفوری دید؟​
هدی گفت:
- نه!
و بعدش سمت شیر آب هجوم برد. بعدش هم همه‌مون سمت شیر آب رفتیم. این قدر آب بازی کردیم که شدیم موش آب‌کشیده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا