پارت 6
مهرداد با اخم نگاهم میکنه و میگه
-ﺑﺮﯾﻢ؟ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ 1درصد ﺑﺰﺍﺭﻡ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﯿﺎﯼ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺟﺸﻦ!
ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻭﻟﯽ بی توجه به قیافه وارفته من ﺑﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ظرفش رو ﺗﻮ ﻇﺮﻑ ﺷﻮﯾﯽ گذاشت ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ رفت.. ای بابا من از فضولی میترکم اه! ﻣﺎﻣﺎﻥ که دید حالم گرفته شد، ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺟﺸﻦ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﯽ شب رو ﺑﻪ ﯾﺎﺩﻡ بیاره ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺪﻝ ﻣﻮ باعث شد به کل ناراحتیم یادم بره.
ساعت که 5 شد ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ، ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺸﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ به ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ رفتم، ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩم تا مامان بیاد و موهام رو درست کنه، یه مدل ساده انتخاب کرده بودم، یه طرف موهام رو ﮔﯿﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﯾﮕﻪ، موهام ﺭﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮﯼ ﮔﯿﺲ ﻣﺨﻠﻮﻁ میﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ به طور مارپیچ پشت سرم جمعشون ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﮔﻞ ﺳﺮ ظریف هم بهش ﺯﺩ.. چندتا تار ﺍﺯ ﻣﻮﻫﺎی جلو رو بیگودی کردم و همین طور آزاد گذاشتمشون.
ﮐﺎﺭ مامان ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﺧﻮﺩﻡ گذاشت و برگشت بالا ﺗﺎ لباسش رو بپوشه.
ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺳﺮﻣﻪ میکشم، اینجوری رنگ تیره قهوهای چشمام بیشتر به چشم میاد، یه ﺭﮊ ﻗﺮﻣﺰ هم میزنم، خب من آمادهام! دوباره یه نگاه تو آینه به خودم میکنم و هی میچرخم و تو حالت های مختلف خودم رو برانداز میکنم، نه بابا خوشگل شدما !
از تو کشو یه لاک طلایی برمیدارم و همه ناخن های دست و پامو لاک میزنم، همون موقع هم مامان لباس پوشیده اومد و مشغول آرایش کردن خودش شد.
با اومدن بابا شالم رو ﺭﻭی ﻣﻮﻫﺎﻡ میزارم ﻭ بیرون میریم و ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ مینشینیم.. قرار شده ما خودمون به جشن بریم و مهرداد هم از سرکارش به خونه برگرده، آماده شه و با ماشین خودش بیاد.
***
ﺩﺍﯾﯽ محمود بزرگ ترین دایی من هست و فقط یکﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺭﻩ، به اسم هستی! ﺣﺴﺎﺑﯽ هم ﺑﺮﺍﺵ ﻋﺰﯾﺰﻩ ﻭ هرسال ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻮﻟﺪ میگیره، البته ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﺟﺎ و ﯾﻪ ﻣﺪل جدید.. از قرار معلوم ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﺴﺘﯽ، ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﺎﻓﻪ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﻥ... ﮐﺎﻓﻪ ﺳﺎﺣﻞ.
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ به این کافه میرفتیم؛ ﻭﻟﯽ نمیدونستم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺟﺸﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ میکنن! اینطور که من فهمیدم، ﻃﺒﻘﻪ بالای کافه ﺭﻭ برای جشن ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻥ، فکر میکنم ظرفیت 60 نفر رو داشته باشه.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﺑﺎ ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ میشینم، مانتوم ﺭﻭ روی ﺻﻨﺪﻟﯿﻢ میزارم.. ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻭ ﮐﻪ ﻧﺪﺍرن، ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﺍﺯ ﺗﻨﻢ ﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩم.
نگاهی به پیست ر*ق*ص میکنم، ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺍﺯ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺎﯼ ﺯﻥ ﺩﺍﯾﯽ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻂ هستن. این فامیلای زن دایی که میگم، وقتی میرقصن، دیگه بیرون بیا نیستن، مطمئنم ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﮐﻼ ﻓﻘﻂ ﺍﯾﻨﺎ ﻭﺳﻂ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ هم نشیمنگاه مبارکشون با صندلی ملاقات نکرده.
دیگه بسه هرچی ر*ق*صیدن، نوبتی هم باشه نوبت ماست. ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻗﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎ میخواهیم ﺑﺮﻗﺼﯿﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻨﯿﻢ! یکمم ﻣﺎ ﻫﻨﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﯿﻢ، والا !
همگی بلند شدیم و رفتیم ﺑﻪ ﺩﺍﯾﯽ ﮔﻔﺘﯿﻢ و منتظر موندیم.. ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ از ﻣﺎ، همه ﻭﺳﻂ رفتیم و ﺗﺎ دو ﺗﺎ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﻌﺪﺷﻢ ما ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻂ موندیم، فقط ﻫﯽ ﺗﻌﺪﺍﺩﻣﻮﻥ ﮐﻢ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ میشد، ﺍﺯ ﻓﺎﻣﯿﻼﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ میاومدن ﻭ میرفتن.
ﺩﻭﺭ بعدی رو تصمیم گرفتیم ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺍ یه صورت زوجی ﻭﺳﻂ باشن.. مثلا ﻫﺮﮐﺲ ﺑﺎ شوهرش ﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩرش. برگشتم برم بشینم که دیدم ﻣﻬﺮﺩﺍﺩ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺳﯿﺪﻩ، میخواست کنار بابا بشینه، تند رفتم سراغش و دستش رو گرفتم و باهم رقصدیم.
داداشم ﺍﻫﻞ ﺭﻗﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺴﺖ (همون بلد نیست خودمون) ﻓﻘﻂ دستاش رو ﺑﺎﺯ میکنه ﻭ خیلی ﺳﺎﺩﻩ ﺗﮑﻮﻧﺸﻮﻥ میده.
ولی یه جورایی ﺁﻗﺎﻣﻨﺸﺎﻧﻪ ﻣﯽﺭﻗﺼﻪ. ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ایستادم و ﻫﻤﺮﺍﻫﯿﺶ میکنم.
ﺑﺎ ﭘﺨﺶ ﺷﺪﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﺤﻠﯽ ﻣﺨﺼﻮﺻﻤﻮﻥ ﮐﻞ ﻓﺎﻣﯿﻞ از پیر تا جوون میان.. ما ﺟﻮﻭﻧﺎ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺗﮑﻮﻧﯽ به خودمون میدیم؛ ﻭلی خیلی زود بیرون میریم ﺗﺎ ﻧﻨﻪ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺮﻗﺼﻦ.
ر*ق*ص ها که تموم شد و حسابی تخلیه کردیم، میرسیم به بخش دادن ﮐﺎﺩﻭﻫﺎ ﻭ بریدن کیک.. چند ماه پیش، کنار ساحل یه عکس هنری از هستی گرفته بودم و میدونستم خیلی ازش خوشش اومده، برای همین یکماه پیش عکسش رو ادیت کردم و دادم بزرگ چاپ کنن، قاب کرده بودمش، برای امشب همین رو کادو پیچ کردم و بهش کادو دادم .. البته قول یه نقاشی از چهره اش رو هم قبلا دادم.. 1ساعتی ﻣﻮﻧﺪﻩ تا جشن تموم شه که با چندتا از بچه ها تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان