یونا سریع از ماشین پیاده و به سمت خانه رفت، از سرما شال گر*دن صورتیاش را دور صورتش پیچیده و به خود میلرزید؛ زنگ در خانه را فشرد، کاترین به سرعت در را باز کرد.
- اوه خدای من! دختر جون الان سرما میخوری. زودباش بیا داخل، آقا کجاست پس؟
پسر داشت از شیشهی ماشین نگاهشان میکرد، هنوزهم نیمهی موهایش...