خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • تخفیف عیدانه ۶۰ درصدی چاپ کتاب در انتشارات تک رمان کلیک کنید

ساعت تک رمان

Rover

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کتابخوان انجمن
حفاظت انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,543
کیف پول من
383,280
Points
985,248,595
پارت صد و سی و هشتم

الکساندرا قدمی به جلو برداشت و به پاکت روی زمین، خیره شد. حالا که هوش و حواسش سرجایش آمده بود، می‌توانست بفهمد که هیچ‌‌چیز واقعی‌تر از شانس نیست و در حقیقت، سه مرد روبه‌رویش به هیچ‌وجه خوش‌شانس نبودند؛ حالا دفتر وکیل تبدیل به یک فضای بی‌انتها شده بود؛ هزارتویی از احساسات پیچیده و غیرقابل پیش‌بینی که بوی تعفن می‌دادند.
نگاهش را بالا کشید و به ثمره‌ی زندگی‌اش زل زد. گذشته از آن قامت بالا، شانه‌های ستبر، چهره‌‌ی بی‌عاطفه و چشمان تیزش که لبریز از تنفر بود، رفتارش نیز مردم را به حیرت وا می‌داشت. می‌دانست که چه کارهایی از دستش برمی‌آید. کم و بیش آوازه‌اش را از زبان این و آن شنیده بود؛ اما هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد که بخواهد به نفع درخت پوسیده‌‌ی خانواده‌اش، تیشه‌ها را از سر راه بردارد. ر*اب*طه‌ی آن‌ها پس از مرگ سلستینو، طعنه به جهنم می‌زد و به تاریکی مطلق می‌مانست؛ احساس تأسف می‌کرد؟ هرگز! فی‌الواقع اگر در دنیای مردگان با سلستینو روبه‌رو می‌شد، به او می‌گفت که یگانه پسرشان، چیزی بیشتر از ظاهر را از او به ارث برده و این، ادعای باطلی نبود.
پسر جوان، تکه استخوان انگشت وکیل را با دقت بر روی صفحه‌‌ی تلفن همراه او گذاشت و طولی نکشید که صدای باز شدن قفل آن، به گوش رسید.
- اگه می‌خوای کارم به خودکشی بکشه، به زل زدنت ادامه بده مامان!
این را بدون چشم برداشتن از صفحه‌ی گوشی یاروش گفته بود. الکساندرا، سگرمه‌هایش را درهم کشید و قدم دیگری به طرف او برداشت. دیگر جایی برای سرکشی و یکه‌تازی باقی نمانده بود. صدایش را صاف کرد و با اشاره به جنازه‌ی یاروش، پرسید:
- به این فکر کردی که چطور می‌خوای از پس عواقبش بر بیای؟
میگل، پوزخندی زد و بی‌آن که سرش را بلند کند، کلمات تکراری را شمرده و محکم، ادا کرد.
- از این‌جا برو.
- من نمی‌تونم برم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
با دقت، صندوق ایمیل‌های یاروش را زیر و رو کرد و در همان حال، ل*ب زد:
- اشتباه می‌کنی؛ مطمئنم که از پسش بر میای چون توی این کار فوق‌العاده‌ای!
- میگل، باید با هم حلش کنیم عزیزم.
اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و پس از خاموش کردن صفحه‌‌ی گوشی، آن را درون جیبش قرار داد. با نگاه غضب‌آلودش، قدمی جلو آمد و در فاصله‌ای ناچیز از الکساندرا، ایستاد.
- حلش کنیم؟! هنوزم فکر می‌کنی که می‌تونی همه‌چیز رو درست کنی؟
الکساندرا، نگاهش را دزدید و به دستان خونین او و انگشت بریده‌ای که درون مشتش می‌فشرد، خیره شد.
- هیچ‌وقت نخواستی که درست... .
میگل، دندان‌هایش را روی هم سایید و انگشت خونینش را روی س*ی*نه‌ی مادرش گذاشت.
- پاپا به خاطر تو مرد.
صدایش را بالاتر برد و با اشاره به اجساد اطرافشان، ادامه داد:
- تو باعث مرگشون هستی... .
سپس، انگشتش را روی س*ی*نه‌ی خودش گذشت و با چشمان سرخش، به چهره‌‌ی مادرش نگریست. دانه‌های ریز عرق بر روی پیشانی‌اش نشسته بود و چشمه‌ی درد، در مردمک‌های لرزانش می‌جوشید؛ تلفیقی از درماندگی و خشم بی‌پایان.
- تو بودی که من رو کشتی! حالا چطور، فقط بهم بگو که چطور می‌تونی حلش کنی، هان؟!
الکساندرا، سرش را بالا گرفت و به چشمان پریشان و سرتاسر اندوه پسرکش، خیره شد. این سرانجام آشنای تمام مکالماتی بود که با یکدیگر داشتند. میگل، او را مقصر تمام اتفاقات ناخوشایند زندگی‌اش می‌دانست و گوش و چشمش را تا ابد، به روی توجیهاتش بسته بود. با این حال، هوای مسموم داخل اتاق را به یک‌باره بلعید و لحن تندی به خودش گرفت.
- ببین کار دنیا به کجا رسیده که پسر، مادر خودش رو به چنین جنایاتی متهم می‌کنه!
- از این که هنوزم وانمود می‌کنی به خاطر این زندگی نکبت‌باری که برام ساختی بی‌تقصیری، حالم به هم می‌خوره.
- حال من هم از این که هنوزم من رو مقصر مرگ پدرت می‌دونی، به هم می‌خوره! طوری حرف می‌زنی که انگار نمی‌دونی اون خودکش‍... .
- با این خزعبلات خودت رو تبرئه کردی؟ این‌طوری تونستی فراموش کنی که چه بلایی سرمون آوردی؟
میگل، لگد محکمی به میز کنار پایش زد و باز هم صدایش را بالا برد.
- بذار یادت بندازم که تو خانواده‌مون رو به مردی فروختی که یه یتیم بی‌کس و کار رو توی وصیت‌نامه‌اش به تو ترجیح داده. تو برای خانواده‌ی لعنتی خودت هم یه مرده به حساب میای؛ که حتی نخواستن توی اولین روز بیوه شدنت، کنارت باش‍... .
قلب الکساندرا با شنیدن جملات تحقیر‌آمیز میگل، به تکاپو افتاد و گونه‌های استخوانی‌اش، گلگون شد. او، طوری حرف می‌زد که انگار ستاره‌های وجودش و پروانه‌های درون قلبش، دور از وطن اصلی خویش مرده‌اند و صدایش، طنینی داشت که می‌گفت همه‌چیز را می‌داند؛ کلمات را طوری از میان لبان کبودش ادا می‌کرد که انگار صدها بار پیش خودش، زمزمه‌شان کرده و همه را از بر است. این موضوع، به قدری آزارش می‌داد که به یک‌باره، دستش را به هوای نشاندن یک سیلی بر روی صورت میگل، بالا آورد. با این وجود، طولی نکشید که مچ ظریفش اسیر انگشتان پسر شد و درد خفیفی در زیر پوستش جوانه زد. میگل، استخوان شکننده‌‌ی درون دستش را فشرد و صورتش را به الکساندرا، نزدیک کرد. واضح بود که سعی دارد تا خودش را آرام نگه داشته و از پشت نقاب بی‌تفاوتی‌اش، بیش از این بیرون نیاید. پس از کمی مکث، ل*ب‌هایش را با حالتی از انزجار از هم گشود و زمزمه کرد:
- رقت‌انگیزتر از اجدادت توی ایپاتیف¹ شدی.
با ضربه‌‌ی بسیار آرامی، او را به عقب هل داد و در حالی که به طرف میز وکیل قدم بر می‌داشت، با جدیت افزود:
- وقتی که پام رو برای اولین‌بار توی اون خونه‌ی جهنمیت گذاشتم، با هم توافق کردیم که فاصله‌‌مون رو برای همیشه حفظ کنیم و من تا جایی که می‌تونستم، از تو و این زندگی مسخره‌ای که برای خودت ساختی، دور شدم. چه اقبال بلندی! واقعاً دوست دارم که ادامه داشته باش‍ه و... .
الکساندرا، دندان‌‌قروچه‌ای کرد و با صدایی که هر لحظه اوج می‌گرفت، گفت:
- از این اقبال بلند، تبدیل به هیولایی شدی که هیچ سنخیتی با اصل و نسب واقعیت، نداره. دیگه حتی نمی‌تونم با نگاه کردن به تو، صورت پسرم رو ببینم.
میگل، پوزخندزنان ابرویی بالا انداخت و دست‌های خون‌آلودش را بر روی س*ی*نه‌اش، گره کرد. با آرامش ناپایداری که تا دقایقی پیش قابل رؤیت نبود، به میز تکیه داد و ل*ب زد:
- من فقط خودم رو از زیر سایه‌ی اون اصل و نسب احمقانه‌ات بیرون کشیدم تا مثل تو نباشم، گاسپوجا²!
شانه‌ای بالا انداخت و هم‌زمان با نگاه کردن به عقربه‌های ساعت مچی‌اش، ادامه داد:
- می‌دونی، برام جالبه که اون شوهر احمقت با استفاده از علاقه‌‌ی بی‌حد و مرزی که بینمون وجود داره، تا این حد تحقیرت کرده؛ دلم می‌خواد تا خود صبح براش دست بزنم!
تکیه‌اش را از میز گرفت و با هدف برداشتن پاکت‌ وصیت‌نامه‌ای که یاروش قبل از مرگش، به واسطه‌ی تهدید و ترس از او تنظیم کرده بود، خم شد.
- وقتی به این فکر می‌کنم که به آخرین خواسته‌ی قبل از مرگش نرسید، حالم خوب میشه! واسه همینه که تو نمی‌تونی مثل اون تا این حد احمق باشی که خیال کنی تمام این کارها رو به خاطر تو انجام دادم. ازم انتظار نداری که وقتم رو به خاطر تراژدی یه زوج ناموفق تلف کنم، هوم؟
- میگل... .
کمرش را صاف کرد و پاکت را با خونسردی، به طرف الکساندرا گرفت. هرچند که این حالت آرام، نمایشی بیش نبود و درونش، از شدت شعله‌های آتش کینه و خشم، می‌سوخت.
- بیا تصور کنیم که هردومون به چیزی که می‌خواستیم رسیدیم؛ تو به ثروت زابکوف بزرگ و من، به پاک کردن اسمش از کنار اسمم!

۱. خانه ایپاتیف واقع در یکاترینبورگ امروزی، محل قتل آخرین تزار روسیه، نیکولای دوم به همراه خانواده و نزدیکانش در سال ۱۹۱۸ میلادی است.
۲. در زبان روسی به معنای «خانم» یا « بانوی محترم» است که به صورت یک عنوان برای خطاب قرار دادن بانوان اشرافی مورد استفاده قرار می‌گیرد.

کد:
الکساندرا قدمی به جلو برداشت و به پاکت روی زمین، خیره شد. حالا که هوش و حواسش سرجایش آمده بود، می‌توانست بفهمد که هیچ‌‌چیز واقعی‌تر از شانس نیست و در حقیقت، سه مرد روبه‌رویش به هیچ‌وجه خوش‌شانس نبودند؛ حالا دفتر وکیل تبدیل به یک فضای بی‌انتها شده بود؛ هزارتویی از احساسات پیچیده و غیرقابل پیش‌بینی که بوی تعفن می‌دادند.
نگاهش را بالا کشید و به ثمره‌ی زندگی‌اش زل زد. گذشته از آن قامت بالا، شانه‌های ستبر، چهره‌‌ی بی‌عاطفه و چشمان تیزش که لبریز از تنفر بود، رفتارش نیز مردم را به حیرت وا می‌داشت. می‌دانست که چه کارهایی از دستش برمی‌آید. کم و بیش آوازه‌اش را از زبان این و آن شنیده بود؛ اما هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد که بخواهد به نفع درخت پوسیده‌‌ی خانواده‌اش، تیشه‌ها را از سر راه بردارد. ر*اب*طه‌ی آن‌ها پس از مرگ سلستینو، طعنه به جهنم می‌زد و به تاریکی مطلق می‌مانست؛ احساس تأسف می‌کرد؟ هرگز! فی‌الواقع اگر در دنیای مردگان با سلستینو روبه‌رو می‌شد، به او می‌گفت که یگانه پسرشان، چیزی بیشتر از ظاهر را از او به ارث برده و این، ادعای باطلی نبود.
پسر جوان، تکه استخوان انگشت وکیل را با دقت بر روی صفحه‌‌ی تلفن همراه او گذاشت و طولی نکشید که صدای باز شدن قفل آن، به گوش رسید.
- اگه می‌خوای کارم به خودکشی بکشه، به زل زدنت ادامه بده مامان!
این را بدون چشم برداشتن از صفحه‌ی گوشی یاروش گفته بود. الکساندرا، سگرمه‌هایش را درهم کشید و قدم دیگری به طرف او برداشت. دیگر جایی برای سرکشی و یکه‌تازی باقی نمانده بود. صدایش را صاف کرد و با اشاره به جنازه‌ی یاروش، پرسید:
- به این فکر کردی که چطور می‌خوای از پس عواقبش بر بیای؟
میگل، پوزخندی زد و بی‌آن که سرش را بلند کند، کلمات تکراری را شمرده و محکم، ادا کرد.
- از این‌جا برو.
- من نمی‌تونم برم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
با دقت، صندوق ایمیل‌های یاروش را زیر و رو کرد و در همان حال، ل*ب زد:
- اشتباه می‌کنی؛ مطمئنم که از پسش بر میای چون توی این کار فوق‌العاده‌ای!
- میگل، باید با هم حلش کنیم عزیزم.
اخم غلیظی بر روی پیشانی نشاند و پس از خاموش کردن صفحه‌‌ی گوشی، آن را درون جیبش قرار داد. با نگاه غضب‌آلودش، قدمی جلو آمد و در فاصله‌ای ناچیز از الکساندرا، ایستاد.
- حلش کنیم؟! هنوزم فکر می‌کنی که می‌تونی همه‌چیز رو درست کنی؟
الکساندرا، نگاهش را دزدید و به دستان خونین او و انگشت بریده‌ای که درون مشتش می‌فشرد، خیره شد.
- هیچ‌وقت نخواستی که درست... .
میگل، دندان‌هایش را روی هم سایید و انگشت خونینش را روی س*ی*نه‌ی مادرش گذاشت.
- پاپا به خاطر تو مرد.
صدایش را بالاتر برد و با اشاره به اجساد اطرافشان، ادامه داد:
- تو باعث مرگشون هستی... .
سپس، انگشتش را روی س*ی*نه‌ی خودش گذشت و با چشمان سرخش، به چهره‌‌ی مادرش نگریست. دانه‌های ریز عرق بر روی پیشانی‌اش نشسته بود و چشمه‌ی درد، در مردمک‌های لرزانش می‌جوشید؛ تلفیقی از درماندگی و خشم بی‌پایان.
- تو بودی که من رو کشتی! حالا چطور، فقط بهم بگو که چطور می‌تونی حلش کنی، هان؟!
الکساندرا، سرش را بالا گرفت و به چشمان پریشان و سرتاسر اندوه پسرکش، خیره شد. این سرانجام آشنای تمام مکالماتی بود که با یکدیگر داشتند. میگل، او را مقصر تمام اتفاقات ناخوشایند زندگی‌اش می‌دانست و گوش و چشمش را تا ابد، به روی توجیهاتش بسته بود. با این حال، هوای مسموم داخل اتاق را به یک‌باره بلعید و لحن تندی به خودش گرفت.
- ببین کار دنیا به کجا رسیده که پسر، مادر خودش رو به چنین جنایاتی متهم می‌کنه!
- از این که هنوزم وانمود می‌کنی به خاطر این زندگی نکبت‌باری که برام ساختی بی‌تقصیری، حالم به هم می‌خوره.
- حال من هم از این که هنوزم من رو مقصر مرگ پدرت می‌دونی، به هم می‌خوره! طوری حرف می‌زنی که انگار نمی‌دونی اون خودکش‍... .
- با این خزعبلات خودت رو تبرئه کردی؟ این‌طوری تونستی فراموش کنی که چه بلایی سرمون آوردی؟
میگل، لگد محکمی به میز کنار پایش زد و باز هم صدایش را بالا برد.
- بذار یادت بندازم که تو خانواده‌مون رو به مردی فروختی که یه یتیم بی‌کس و کار رو توی وصیت‌نامه‌اش به تو ترجیح داده. تو برای خانواده‌ی لعنتی خودت هم یه مرده به حساب میای؛ که حتی نخواستن توی اولین روز بیوه شدنت، کنارت باش‍... .
قلب الکساندرا با شنیدن جملات تحقیر‌آمیز میگل، به تکاپو افتاد و گونه‌های استخوانی‌اش، گلگون شد. او، طوری حرف می‌زد که انگار ستاره‌های وجودش و پروانه‌های درون قلبش، دور از وطن اصلی خویش مرده‌اند و صدایش، طنینی داشت که می‌گفت همه‌چیز را می‌داند؛ کلمات را طوری از میان لبان کبودش ادا می‌کرد که انگار صدها بار پیش خودش، زمزمه‌شان کرده و همه را از بر است. این موضوع، به قدری آزارش می‌داد که به یک‌باره، دستش را به هوای نشاندن یک سیلی بر روی صورت میگل، بالا آورد. با این وجود، طولی نکشید که مچ ظریفش اسیر انگشتان پسر شد و درد خفیفی در زیر پوستش جوانه زد. میگل، استخوان شکننده‌‌ی درون دستش را فشرد و صورتش را به الکساندرا، نزدیک کرد. واضح بود که سعی دارد تا خودش را آرام نگه داشته و از پشت نقاب بی‌تفاوتی‌اش، بیش از این بیرون نیاید. پس از کمی مکث، ل*ب‌هایش را با حالتی از انزجار از هم گشود و زمزمه کرد:
- رقت‌انگیزتر از اجدادت توی ایپاتیف¹ شدی.
با ضربه‌‌ی بسیار آرامی، او را به عقب هل داد و در حالی که به طرف میز وکیل قدم بر می‌داشت، با جدیت افزود:
- وقتی که پام رو برای اولین‌بار توی اون خونه‌ی جهنمیت گذاشتم، با هم توافق کردیم که فاصله‌‌مون رو برای همیشه حفظ کنیم و من تا جایی که می‌تونستم، از تو و این زندگی مسخره‌ای که برای خودت ساختی، دور شدم. چه اقبال بلندی! واقعاً دوست دارم که ادامه داشته باش‍ه و... .
الکساندرا، دندان‌‌قروچه‌ای کرد و با صدایی که هر لحظه اوج می‌گرفت، گفت:
- از این اقبال بلند، تبدیل به هیولایی شدی که هیچ سنخیتی با اصل و نسب واقعیت، نداره. دیگه حتی نمی‌تونم با نگاه کردن به تو، صورت پسرم رو ببینم.
میگل، پوزخندزنان ابرویی بالا انداخت و دست‌های خون‌آلودش را بر روی س*ی*نه‌اش، گره کرد. با آرامش ناپایداری که تا دقایقی پیش قابل رؤیت نبود، به میز تکیه داد و ل*ب زد:
- من فقط خودم رو از زیر سایه‌ی اون اصل و نسب احمقانه‌ات بیرون کشیدم تا مثل تو نباشم، گاسپوجا²!
شانه‌ای بالا انداخت و هم‌زمان با نگاه کردن به عقربه‌های ساعت مچی‌اش، ادامه داد:
- می‌دونی، برام جالبه که اون شوهر احمقت با استفاده از علاقه‌‌ی بی‌حد و مرزی که بینمون وجود داره، تا این حد تحقیرت کرده؛ دلم می‌خواد تا خود صبح براش دست بزنم!
تکیه‌اش را از میز گرفت و با هدف برداشتن پاکت‌ وصیت‌نامه‌ای که یاروش قبل از مرگش، به واسطه‌ی تهدید و ترس از او تنظیم کرده بود، خم شد.
- وقتی به این فکر می‌کنم که به آخرین خواسته‌ی قبل از مرگش نرسید، حالم خوب میشه! واسه همینه که تو نمی‌تونی مثل اون تا این حد احمق باشی که خیال کنی تمام این کارها رو به خاطر تو انجام دادم. ازم انتظار نداری که وقتم رو به خاطر تراژدی یه زوج ناموفق تلف کنم، هوم؟
- میگل... .
کمرش را صاف کرد و پاکت را با خونسردی، به طرف الکساندرا گرفت. هرچند که این حالت آرام، نمایشی بیش نبود و درونش، از شدت شعله‌های آتش کینه و خشم، می‌سوخت.
- بیا تصور کنیم که هردومون به چیزی که می‌خواستیم رسیدیم؛ تو به ثروت زابکوف بزرگ و من، به پاک کردن اسمش از کنار اسمم!

۱. خانه ایپاتیف واقع در یکاترینبورگ امروزی، محل قتل آخرین تزار روسیه، نیکولای دوم به همراه خانواده و نزدیکانش در سال ۱۹۱۸ میلادی است.
۲. در زبان روسی به معنای «خانم» یا « بانوی محترم» است که به صورت یک عنوان برای خطاب قرار دادن بانوان اشرافی مورد استفاده قرار می‌گیرد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Rover

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کتابخوان انجمن
حفاظت انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,543
کیف پول من
383,280
Points
985,248,595
پارت صد و سی و نهم

الکساندرا، نگاهش را پایین کشید و دو مرتبه، به پاکت درون دست او، زل زد. با خود گمان می‌کرد که اوضاع آن‌قدرها هم به دور از میلش پیش نرفته است. میگل با وجود تمام گزاره‌های پلیدش در مقابل او، یاروش را در آخرین دقایق زندگی‌ به تنظیم یک وصیت‌نامه‌‌ی جعلی اما ممتاز برای خانواده سوورف وادار کرد و حالا نام آن دختر به کلی از داخل سند، پاک شده بود.
با یک تردید ساختگی، گوشه‌ی پاکت را بین دو انگشتش گرفت و کوتاه پرسید:
- اون دختره چی؟
سرش را بلند کرد و خیره به ابروهای بالا پریده و چهره‌‌ی سردرگم پسر، ادامه داد:
- روز خاکسپاری دیدیش.
میگل، پوزخندزنان چشم از الکساندرا برداشت و نیم نگاهی به انگشتان خونین خودش انداخت. چه افتضاحی!
- پس خیلی هم دور از دسترس نبوده.
- هم‌زمان با مرگ میخائیل، سر و کله‌اش پیدا شد. بعید نیست که این وصیت‌نامه هم کار خودش... .
نفس عمیقی کشید و با بی‌حوصله‌ترین لحن ممکن، به میان حرف الکساندرا پرید:
- برای بالا کشیدن اموال شوهرت راه‌های آسون‌تر از این هم وجود داشت.
- دیگه نمیشه نادیده‌ بگیریمش.
- اوه جدی؟! چیز دیگه‌ای هم براش مونده تا ازش بگیریم؟ تا جایی که یادمه خانواده‌اش رو قتل‌عام کردن.
الکساندرا، چشمانش را ریز کرد و ل*ب زد:
- پس می‌شناسیش.
- شبیه آدمی هستم که آلزایمر داره؟!
- اون‌ زمان فقط پنج سالت بود.
- برخلاف تو، اصرار زیادی برای حفظ کردن خاطراتی دارم که به پاپا مربوط میشن.
پاکت را بالا گرفت و با تمسخر، سرتاپای پسر را از نظر گذراند.
- و حالا بهشون خیانت کردی.
میگل، شانه‌هایش را بالا انداخت و دو مرتبه، به لبه‌ی میز تکیه داد. این گفت‌وگوی کسل‌کننده، حوصله‌اش را سر برده بود و لحظه به لحظه، فرصت طلایی مقابله با تبعات تصمیماتش را از او می‌گرفت.
- خب آره؛ من که دل پره ته نیستم.
انگشت اشاره‌اش را در هوا چرخاند و با مکث کوتاهی، درب خروج را نشان داد. الکساندرا از گوشه‌ی چشم مسیر نگاه او را دنبال کرد و پس از چند ثانیه سکوت، بازدمش را پر سر و صدا به بیرون فرستاد.
- امشب منتظرتم؛ باید با هم حرف بزنیم.
میگل، سری تکان داد و در حالی که به اجساد داخل اتاق می‌نگریست، با لودگی دست به کمر زد.
- چطوره دوست‌های جدیدم رو هم با خودم بیارم؟ به لوین بگو شام مفصلی تدارک ببینه که برازنده‌ی یه شاهزاده باشه.
خندید و بی‌قیدتر از قبل، ژست متفکری به خودش گرفت.
- آم، یه چیزی مثل بیف است‍... نه! زیادی سنگینه؛ ممکنه مهمون‌هامون برای رسیدن به دروازه‌های جهنم به زحمت بیفتن. آهان! نظرت درمورد خاویار ایرانی چیه؟ حتما طعم مرگ رو از یادشون می‌بره! حتی شاید بتونیم یاد و خاطره ژنرال رو هم زنده کنیم.
الکساندرا ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و با صدای آرامی، به نطق احمقانه‌ی پسرش پایان داد.
- خیلی‌‌ خب، کافیه! فقط در اولین فرصت باهام تماس بگیر.
مکثی کرد و با تردید، به چهره‌‌ی رنگ‌پریده‌ی یاروش زل زد. آن مرد تا ساعتی پیش، نفس می‌کشید و صدای زمختش، زخم‌هایی نامرئی در ذهن او برجای می‌گذاشت. چه خوب که حالا مرگ، حنجره‌اش را بوسیده بود!
قبل از آن که به طرف درب خروج برود، آخرین نگاهش را نثار میگل کرد و زمزمه‌کنان، گفت:
- امن بمون... عزیزم!
بدون آن که منتظر واکنشی از طرف او باشد، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و در سکوت و با فشردن پاکت درون دستش، از اتاق خارج شد. تازه در این زمان بود که میگل، می‌توانست نفس حبس‌ شده‌اش را رها کند و بوی خون، در مشامش جان بگیرد. دستی به صورتش کشید و با درماندگی، چشمانش را مالید. تا حد درد خسته بود و گمان می‌کرد که پاهایش در راستای برهم زدن تعادلش، بر روی زمین می‌لغزند. بدون آن که چشمانش را باز کند، به لبه‌ی میز چنگ زد و وزنش را روی دست انداخت. حالا دیگر برده‌ی هیولای درون ذهنش شده بود؛ انگار که دیگر هیچ حقی در برابرش نداشت و می‌دانست که او، به این راحتی‌ها رهایش نخواهد کرد.
به آرامی، کنار میز سُر خورد و بر روی زمین سفت و سرد نشست. می‌توانست خودش را وارث اجباری تمام درد و نفرت مردگان اطرافش بداند تا از این به بعد، بار آن‌ها را هم به دوش بکشد. فکر کردن به این مسئله، دنیا را دور سرش می‌چرخاند.
پلک‌هایش را بیشتر از پیش بر روی هم فشرد و هم‌زمان با گره کردن انگشتانش، به آرامی سرش را به تکیه‌گاه چوبی‌ پشتش کوبید.
- سی و یک.
هم‌زمان با برخورد ضربه‌ی دوم به میز، به شمارش ادامه داد.
- سی و دو. سی و سه.
مکثی کرد و این‌بار، کمی محکم‌تر از دو مرتبه‌ی قبل، سرش را به میز کوبید.
- لعنتی خفه شو!
طنین فریادش، در میان دیوارهای اتاق محبوس ماند و تجسم چندین صدای مبهم، در ذهنش جای گرفت؛ گویا ارواح تمام آن‌هایی که در ظلم مطلق به قتل رسانده بود، در کالبد او نفس می‌کشیدند و صدای گریه‌‌هایشان را از تاریک‌ترین بخش قلبش، می‌شنید. این‌گونه بود که در خلوت خودش، تا قبل از پناه بردن به کلیسا و خواندن دعا برای آرامش این ارواح‌ هم‌نشین، به دیوانه‌ها شباهت پیدا می‌کرد.
در لهستان، امیدوار بود که بار آخری باشد که در مقابل صلیب زانو می‌زند و این نمایش دردناک را اجرا می‌کند. از همان لحظه می‌دانست که نگاه تمسخرآمیز دومینیکا در آن لحظه، هرگز از ذهنش پاک نخواهد شد « قاتل دل‌رحم! می‌ترسی روحشون بیاد سراغت؟! » به یک‌باره چشمانش را از هم گشود و چنگی به موهایش زد. آن دختر به تنهایی یک درد مضاعف بود که نمی‌دانست چطور از شرش خلاص شود. باید برای او هم دعا می‌خوانْد؟ در آن صورت دیگر احتیاجی به محو شدن نبود؛ واقعاً دشوار است که بتوان فهمید چه چیزی در دومینیکا باعث می‌شود تا احتیاجی به محو شدن پیدا نکند.
بدون اراده، ل*ب‌هایش به آرامی از هم باز شدند و طرح یک لبخند پررنگ بر روی صورتش افتاد. می‌دانست که به چه می‌خندد؛ به روزهای خوبشان، به همان مصیبت‌های قدیمی!
***
دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و بر روی پیشخوان خم شد.
- پس می‌خوای بگی که تو، افسر سابق امنیت خارجه فرانسه‌ای؟ هاه!
قبل از آن که کولجا واکنشی بدهد، گیلاس وارونه‌ی نو*شی*دنی‌اش را به طرف او گرفت.
- یکی دیگه لطفا. این داستان داره جالب میشه.
کولجا، خندید و بطری دیگری از شلف برداشت. هم‌زمان با پر کردن گیلاس از مایع غلیظ سرخ‌ رنگ، گفت:
- چیزی نیست که خیلی بهش افتخار کنم.
- شاید چون عملیات موفقی نبوده ب‍... .
- اتفاقاً موفق شدم. اون رابط دستگیر شد و من هم ترفیع گرفتم.
نو*شی*دنی را در مقابل دومینیکا قرار داد و بی‌توجه به نگاه کنجکاو او، بطری درون دستش را سر کشید.
- فکر می‌کردم داری درمورد میگل حرف می‌زنی.
با بی‌میلی لبان نمناکش را پاک کرد و با گرفتن انگشت اشاره‌اش به طرف دومینیکا، جواب داد:
- مهم‌ترین قسمتش همینه.
بطری را روی میز گذاشت و با جدیت افزود:
- همون روز، ماشین انتقال رابط قبل از رسیدن به پایگاه امن، رفت روی هوا! پنج‌تا افسر دیگه هم باهاش کشته شدن. فکر می‌کنی کار کی بود؟
دومینیکا، پوزخندی زد و گیلاس را به لبانش نزدیک کرد.
- دیگه حدس زدنش سرگرم‌کننده نیست.
- خب باید برات جالب‌ باشه؛ منبعی که دسترسی به اون رابط رو برای ما ممکن کرد، میگل بود. کارش توی طعمه کردن همکارهاش حرف نداره!
حجم چشمگیری از نو*شی*دنی‌اش را سر کشید و سپس، گیلاس را با ضرب بر روی پیشخوان کوبید.
- ظاهراً بیخودی ترفیع گرفتی.
کولجا، تک‌خنده‌ای سر داد و انگشتانش را به صورت دختر نزدیک کرد. پیش‌ از آن که دومینیکا خودش را عقب بکشد، تکه‌ای از موهای خیسش را از روی پیشانی‌اش کنار زد و گفت:
- تا مدت‌ها هیچ کد مخربی توی سیستم ارتباطمون پیدا نشد و به این ترتیب، تمام اطلاعات محدودی که از اون رابط مرده داشتیم رو با کلی ابهام توی بخش بایگانی ثبت کردیم اما هنوز مهر پرونده‌ها خشک نشده بود که دستور رسید تحقیقات بیشتری برای پیدا کردن منشأ این جریان‌ها انجام بدیم. با این وجود، رسیدن به میگل تقریباً غیرممکن بود؛ چون اون رابطی که به عنوان طعمه فرستاد، ملیت ایرانی داشت.
- ایرانی؟!
- اوهوم؛ این موضوع روند پرونده رو به طور کل از مسیر اصلی خارج کرد. دولت ایران مظنون درجه یک سازمان بود اما چیزی برای اعلام اتهام بین‌المللی به جز یه مشت فرضیه‌‌ی من‌درآوردی که مارشال‌ها ساخته بودن، نداشتیم.
دومینیکا، سرش را عقب کشید و بدون ملایمت، موهایش را در یک طرف شانه‌اش جمع کرد.
- از کجا تونستید این‌قدر به اطلاعات یه منبع ناشناس اطمینان داشته باشید؟
- منبع ناشناس نبود؛ حداقل ما فکر می‌کردیم که این‌طور نیست چون کد اتصالش از بریتانیا مخابره میشد. ما کد رو با سازمان ام.آی.سیکس تطبیق دادیم و اون‌ها هم تاییدش کردن.
انگشتش را روی لبه‌ی لیوان نو*شی*دنی‌اش گذاشت و مسیر حلقوی‌اش را با دقت، دنبال کرد.
- اون ع*و*ضی همیشه یه قدم جلوتر وایساده.
کولجا، خندید اما در لبخندش هیچ نشانه‌ای از شادی وجود نداشت. گویا تبسم کردن برایش تبدیل به یک عادت روزمره شده بود.
- مگه این شرط زنده موندن نیست؟ و میگل همیشه کارش رو درست انجام میده، بیشتر از همه ما.
دومینیکا، چشمان براقش را در حدقه چرخاند و طعنه زد:
- یه فندوم براش بساز؛ عاشقش میشه!
مکثی کرد و قبل از سر کشیدن آخرین جرعه‌‌ی نو*شی*دنی ادامه داد:
- همتون رو جادو کرده.
کولجا، ابروهایش را بالا انداخت و از پیشخوان فاصله گرفت. سرش را تکان داد و هم‌زمان با دنبال کردن عقربه‌های ساعت رومیزی، زمزمه کرد:
- ظاهراً روی تو اثر نداشته.
پس از مکث کوتاهی، پرسید:
- می‌خوای همین‌جا منتظر بمونی؟
در مقابل نگاه پرسشگرانه‌ی دومینیکا، اشاره‌ای به پشت سرش کرد و ادامه داد:
- توی اتاق نشیمن یه کاناپه‌ی راحت دارم.
- همین‌جا خوبه.
بی‌توجه به پاسخ سرد او، لبخند گ*شا*دی بر ل*ب نشاند و گفت:
- و یه تلویزیون روبی قدیمی که نهایت سخاوت مکس رو نشون میده. خب، خیلی هم بدک هم نیست؛ اون‌قدری کار می‌کنه که بتونیم قسمت جدید تِریگر¹ رو با هم ببینیم.
دومینیکا، انگشتانش را به دور بازوهایش حلقه زد و در حالی که به نظر می‌آمد خودش را در آ*غ*و*ش کشیده، نگاهش را از کولجا گرفت و به پنجره‌های کدر سمت چپش، خیره شد.
- من تلویزیون نگاه نمی‌کنم.
- اوه آره! مطمئنم که وقتش رو نداری. حواسم نبود که تو هنوز یه افسر فراری نشدی!

۱. سریال «ماشه» محصول ۲۰۲۰ روسیه
کد:
الکساندرا، نگاهش را پایین کشید و دو مرتبه، به پاکت درون دست او، زل زد. با خود گمان می‌کرد که اوضاع آن‌قدرها هم به دور از میلش پیش نرفته است. میگل با وجود تمام گزاره‌های پلیدش در مقابل او، یاروش را در آخرین دقایق زندگی‌ به تنظیم یک وصیت‌نامه‌‌ی جعلی اما ممتاز برای خانواده سوورف وادار کرد و حالا نام آن دختر به کلی از داخل سند، پاک شده بود.
با یک تردید ساختگی، گوشه‌ی پاکت را بین دو انگشتش گرفت و کوتاه پرسید:
- اون دختره چی؟
سرش را بلند کرد و خیره به ابروهای بالا پریده و چهره‌‌ی سردرگم پسر، ادامه داد:
- روز خاکسپاری دیدیش.
میگل، پوزخندزنان چشم از الکساندرا برداشت و نیم نگاهی به انگشتان خونین خودش انداخت. چه افتضاحی!
- پس خیلی هم دور از دسترس نبوده.
- هم‌زمان با مرگ میخائیل، سر و کله‌اش پیدا شد. بعید نیست که این وصیت‌نامه هم کار خودش... .
نفس عمیقی کشید و با بی‌حوصله‌ترین لحن ممکن، به میان حرف الکساندرا پرید:
- برای بالا کشیدن اموال شوهرت راه‌های آسون‌تر از این هم وجود داشت.
- دیگه نمیشه نادیده‌ بگیریمش.
- اوه جدی؟! چیز دیگه‌ای هم براش مونده تا ازش بگیریم؟ تا جایی که یادمه خانواده‌اش رو قتل‌عام کردن.
الکساندرا، چشمانش را ریز کرد و ل*ب زد:
- پس می‌شناسیش.
- شبیه آدمی هستم که آلزایمر داره؟!
- اون‌ زمان فقط پنج سالت بود.
- برخلاف تو، اصرار زیادی برای حفظ کردن خاطراتی دارم که به پاپا مربوط میشن. 
پاکت را بالا گرفت و با تمسخر، سرتاپای پسر را از نظر گذراند.
- و حالا بهشون خیانت کردی.
میگل، شانه‌هایش را بالا انداخت و دو مرتبه، به لبه‌ی میز تکیه داد. این گفت‌وگوی کسل‌کننده، حوصله‌اش را سر برده بود و لحظه به لحظه، فرصت طلایی مقابله با تبعات تصمیماتش را از او می‌گرفت.
- خب آره؛ من که دل پره ته نیستم.
انگشت اشاره‌اش را در هوا چرخاند و با مکث کوتاهی، درب خروج را نشان داد. الکساندرا از گوشه‌ی چشم مسیر نگاه او را دنبال کرد و پس از چند ثانیه سکوت، بازدمش را پر سر و صدا به بیرون فرستاد.
- امشب منتظرتم؛ باید با هم حرف بزنیم.
میگل، سری تکان داد و در حالی که به اجساد داخل اتاق می‌نگریست، با لودگی دست به کمر زد.
- چطوره دوست‌های جدیدم رو هم با خودم بیارم؟ به لوین بگو شام مفصلی تدارک ببینه که برازنده‌ی یه شاهزاده باشه.
خندید و بی‌قیدتر از قبل، ژست متفکری به خودش گرفت.
- آم، یه چیزی مثل بیف است‍... نه! زیادی سنگینه؛ ممکنه مهمون‌هامون برای رسیدن به دروازه‌های جهنم به زحمت بیفتن. آهان! نظرت درمورد خاویار ایرانی چیه؟ حتما طعم مرگ رو از یادشون می‌بره! حتی شاید بتونیم یاد و خاطره ژنرال رو هم زنده کنیم.
الکساندرا ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و با صدای آرامی، به نطق احمقانه‌ی پسرش پایان داد.
- خیلی‌‌ خب، کافیه! فقط در اولین فرصت باهام تماس بگیر.
مکثی کرد و با تردید، به چهره‌‌ی رنگ‌پریده‌ی یاروش زل زد. آن مرد تا ساعتی پیش، نفس می‌کشید و صدای زمختش، زخم‌هایی نامرئی در ذهن او برجای می‌گذاشت. چه خوب که حالا مرگ، حنجره‌اش را بوسیده بود!
قبل از آن که به طرف درب خروج برود، آخرین نگاهش را نثار میگل کرد و زمزمه‌کنان، گفت:
- امن بمون... عزیزم!
بدون آن که منتظر واکنشی از طرف او باشد، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و در سکوت و با فشردن پاکت درون دستش، از اتاق خارج شد. تازه در این زمان بود که میگل، می‌توانست نفس حبس‌ شده‌اش را رها کند و بوی خون، در مشامش جان بگیرد. دستی به صورتش کشید و با درماندگی، چشمانش را مالید. تا حد درد خسته بود و گمان می‌کرد که پاهایش در راستای برهم زدن تعادلش، بر روی زمین می‌لغزند. بدون آن که چشمانش را باز کند، به لبه‌ی میز چنگ زد و وزنش را روی دست انداخت. حالا دیگر برده‌ی هیولای درون ذهنش شده بود؛ انگار که دیگر هیچ حقی در برابرش نداشت و می‌دانست که او، به این راحتی‌ها رهایش نخواهد کرد.
به آرامی، کنار میز سُر خورد و بر روی زمین سفت و سرد نشست. می‌توانست خودش را وارث اجباری تمام درد و نفرت مردگان اطرافش بداند تا از این به بعد، بار آن‌ها را هم به دوش بکشد. فکر کردن به این مسئله، دنیا را دور سرش می‌چرخاند.
پلک‌هایش را بیشتر از پیش بر روی هم فشرد و هم‌زمان با گره کردن انگشتانش، به آرامی سرش را به تکیه‌گاه چوبی‌ پشتش کوبید.
- سی و یک.
هم‌زمان با برخورد ضربه‌ی دوم به میز، به شمارش ادامه داد.
- سی و دو. سی و سه.
مکثی کرد و این‌بار، کمی محکم‌تر از دو مرتبه‌ی قبل، سرش را به میز کوبید.
- لعنتی خفه شو!
طنین فریادش، در میان دیوارهای اتاق محبوس ماند و تجسم چندین صدای مبهم، در ذهنش جای گرفت؛ گویا ارواح تمام آن‌هایی که در ظلم مطلق به قتل رسانده بود، در کالبد او نفس می‌کشیدند و صدای گریه‌‌هایشان را از تاریک‌ترین بخش قلبش، می‌شنید. این‌گونه بود که در خلوت خودش، تا قبل از پناه بردن به کلیسا و خواندن دعا برای آرامش این ارواح‌ هم‌نشین، به دیوانه‌ها شباهت پیدا می‌کرد.
در لهستان، امیدوار بود که بار آخری باشد که در مقابل صلیب زانو می‌زند و این نمایش دردناک را اجرا می‌کند. از همان لحظه می‌دانست که نگاه تمسخرآمیز دومینیکا در آن لحظه، هرگز از ذهنش پاک نخواهد شد « قاتل دل‌رحم! می‌ترسی روحشون بیاد سراغت؟! » به یک‌باره چشمانش را از هم گشود و چنگی به موهایش زد. آن دختر به تنهایی یک درد مضاعف بود که نمی‌دانست چطور از شرش خلاص شود. باید برای او هم دعا می‌خوانْد؟ در آن صورت دیگر احتیاجی به محو شدن نبود؛ واقعاً دشوار است که بتوان فهمید چه چیزی در دومینیکا باعث می‌شود تا احتیاجی به محو شدن پیدا نکند.
بدون اراده، ل*ب‌هایش به آرامی از هم باز شدند و طرح یک لبخند پررنگ بر روی صورتش افتاد. می‌دانست که به چه می‌خندد؛ به روزهای خوبشان، به همان مصیبت‌های قدیمی!

***
دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و بر روی پیشخوان خم شد.
- پس می‌خوای بگی که تو، افسر سابق امنیت خارجه فرانسه‌ای؟ هاه!
قبل از آن که کولجا واکنشی بدهد، گیلاس وارونه‌ی نو*شی*دنی‌اش را به طرف او گرفت.
- یکی دیگه لطفا. این داستان داره جالب میشه.
کولجا، خندید و بطری دیگری از شلف برداشت. هم‌زمان با پر کردن گیلاس از مایع غلیظ سرخ‌ رنگ، گفت:
- چیزی نیست که خیلی بهش افتخار کنم.
- شاید چون عملیات موفقی نبوده ب‍... .
- اتفاقاً موفق شدم. اون رابط دستگیر شد و من هم ترفیع گرفتم.
نو*شی*دنی را در مقابل دومینیکا قرار داد و بی‌توجه به نگاه کنجکاو او، بطری درون دستش را سر کشید.
- فکر می‌کردم داری درمورد میگل حرف می‌زنی.
با بی‌میلی لبان نمناکش را پاک کرد و با گرفتن انگشت اشاره‌اش به طرف دومینیکا، جواب داد:
- مهم‌ترین قسمتش همینه.
بطری را روی میز گذاشت و با جدیت افزود:
- همون روز، ماشین انتقال رابط قبل از رسیدن به پایگاه امن، رفت روی هوا! پنج‌تا افسر دیگه هم باهاش کشته شدن. فکر می‌کنی کار کی بود؟
دومینیکا، پوزخندی زد و گیلاس را به لبانش نزدیک کرد.
- دیگه حدس زدنش سرگرم‌کننده نیست.
- خب باید برات جالب‌ باشه؛ منبعی که دسترسی به اون رابط رو برای ما ممکن کرد، میگل بود. کارش توی طعمه کردن همکارهاش حرف نداره!
حجم چشمگیری از نو*شی*دنی‌اش را سر کشید و سپس، گیلاس را با ضرب بر روی پیشخوان کوبید.
- ظاهراً بیخودی ترفیع گرفتی.
کولجا، تک‌خنده‌ای سر داد و انگشتانش را به صورت دختر نزدیک کرد. پیش‌ از آن که دومینیکا خودش را عقب بکشد، تکه‌ای از موهای خیسش را از روی پیشانی‌اش کنار زد و گفت:
- تا مدت‌ها هیچ کد مخربی توی سیستم ارتباطمون پیدا نشد و به این ترتیب، تمام اطلاعات محدودی که از اون رابط مرده داشتیم رو با کلی ابهام توی بخش بایگانی ثبت کردیم اما هنوز مهر پرونده‌ها خشک نشده بود که دستور رسید تحقیقات بیشتری برای پیدا کردن منشأ این جریان‌ها انجام بدیم. با این وجود، رسیدن به میگل تقریباً غیرممکن بود؛ چون اون رابطی که به عنوان طعمه فرستاد، ملیت ایرانی داشت.
- ایرانی؟!
- اوهوم؛ این موضوع روند پرونده رو به طور کل از مسیر اصلی خارج کرد. دولت ایران مظنون درجه یک سازمان بود اما چیزی برای اعلام اتهام بین‌المللی به جز یه مشت فرضیه‌‌ی من‌درآوردی که مارشال‌ها ساخته بودن، نداشتیم. 
دومینیکا، سرش را عقب کشید و بدون ملایمت، موهایش را در یک طرف شانه‌اش جمع کرد.
- از کجا تونستید این‌قدر به اطلاعات یه منبع ناشناس اطمینان داشته باشید؟
- منبع ناشناس نبود؛ حداقل ما فکر می‌کردیم که این‌طور نیست چون کد اتصالش از بریتانیا مخابره میشد. ما کد رو با سازمان ام.آی.سیکس تطبیق دادیم و اون‌ها هم تاییدش کردن.
انگشتش را روی لبه‌ی لیوان نو*شی*دنی‌اش گذاشت و مسیر حلقوی‌اش را با دقت، دنبال کرد.
- اون ع*و*ضی همیشه یه قدم جلوتر وایساده.
کولجا، خندید اما در لبخندش هیچ نشانه‌ای از شادی وجود نداشت. گویا تبسم کردن برایش تبدیل به یک عادت روزمره شده بود.
- مگه این شرط زنده موندن نیست؟ و میگل همیشه کارش رو درست انجام میده، بیشتر از همه ما.
دومینیکا، چشمان براقش را در حدقه چرخاند و طعنه زد:
- یه فندوم براش بساز؛ عاشقش میشه!
مکثی کرد و قبل از سر کشیدن آخرین جرعه‌‌ی نو*شی*دنی ادامه داد:
- همتون رو جادو کرده. 
کولجا، ابروهایش را بالا انداخت و از پیشخوان فاصله گرفت. سرش را تکان داد و هم‌زمان با دنبال کردن عقربه‌های ساعت رومیزی، زمزمه کرد:
- ظاهراً روی تو اثر نداشته.
پس از مکث کوتاهی، پرسید:
- می‌خوای همین‌جا منتظر بمونی؟
در مقابل نگاه پرسشگرانه‌ی دومینیکا، اشاره‌ای به پشت سرش کرد و ادامه داد:
- توی اتاق نشیمن یه کاناپه‌ی راحت دارم.
- همین‌جا خوبه.
بی‌توجه به پاسخ سرد او، لبخند گ*شا*دی بر ل*ب نشاند و گفت:
- و یه تلویزیون روبی قدیمی که نهایت سخاوت مکس رو نشون میده. خب، خیلی هم بدک هم نیست؛ اون‌قدری کار می‌کنه که بتونیم قسمت جدید تِریگر¹ رو با هم ببینیم.
دومینیکا، انگشتانش را به دور بازوهایش حلقه زد و در حالی که به نظر می‌آمد خودش را در آ*غ*و*ش کشیده، نگاهش را از کولجا گرفت و به پنجره‌های کدر سمت چپش، خیره شد.
- من تلویزیون نگاه نمی‌کنم.
- اوه آره! مطمئنم که وقتش رو نداری. حواسم نبود که تو هنوز یه افسر فراری نشدی!

۱. سریال «ماشه» محصول ۲۰۲۰ روسیه

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Rover

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کتابخوان انجمن
حفاظت انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,543
کیف پول من
383,280
Points
985,248,595
پارت صد و چهلم

هنوز آخرین کلمات از د*ه*ان کولجا خارج نشده بودند که به یک‌باره، پشتش لرزید و چهره‌اش، درهم فرو رفت. با فرض آن که سرمای باران با گذر از سد نامرئی گیلاس‌های نو*شی*دنی تا مغز استخوانش راه یافته باشد، به آرامی یقه‌ی بارانی‌اش را کنار زد و دستش را داخل جیبش فرو برد.
- پس آخرش به این‌جا رسیدی؛ فراری شدن!
این را هم‌زمان با بیرون کشیدن پاکت سیگارش گفته بود. کولجا، تک‌ ابرویی بالا انداخت و خیره به حرکات نرم و به دور از شتاب او، جواب داد:
- جزئیات این داستان هیجان‌زده‌ات می‌کنه.
دومینیکا، نگاهش را بالا کشید و همراه با تکان دادن سرش، سیگار را روی لبانش گذاشت.
- نه که دوست نداشته باشم بشنوم؛ اما فکر نمی‌کنم فرصتش پیش بیاد.
- می‌تونیم منتظر بمونیم.
خودش را مطمئن کرده بود که جمله‌اش را با سردترین لحن ممکن ادا کند اما کولجا بر خلاف تصورش، به همان لبخند مضحک همیشگی‌اش اکتفا کرد و با قدم‌های آهسته‌، از پیشخوان دور شد. نفس عمیقی کشید و خیره به کنار رفتن پرده‌‌ی مخملی و چرک‌مور پشت شلف و ناپدید شدن کولجا، فندکش را روشن کرد و سیگار را آتش زد. این قماشِ شیفته و شیدا، کفرش را در آورده بودند و روانش را به اندازه‌ی خود میگل، برهم می‌ریختند.
با خلقی تنگ، دستش را بر روی گلو گذاشت و نفس دودآلودش را به بیرون هدایت کرد. بلافاصله غبار تیره‌ رنگ سیگار در فضا پیچید و تصویر پاویون¹ خالی از میزبان، از مقابل دیدگانش محو شد. همه‌چیز در اطرافش به رمز و راز آغشته بود و می‌‌دانست که یک سر این طناب پوسیده، بدون شک به میگل می‌رسد. اگر بخواهد جانب انصاف را در مواجهه با او رعایت کند، نمی‌تواند از زیر بار این حقیقت رها شود که علی‌رغم تقلاهای بسیارش، هرگز نتوانسته بود آن پسر را پیش‌بینی کند و این موضوع، به طرز منزجرکننده‌ای هیجان‌انگیز بود.
با این وجود و با تمام این مصیبت‌ها، یقین داشت که اگر او را در زندگی‌اش نمی‌دید و می‌مرد، بدون شک زنده بودنش فرقی با به دنیا نیامدن، نداشت. او، سی سال اخیر را در جوار موریانه‌های درون مغزش گذرانده بود و تا قبل از نمایان شدن رخ دل‌فریب این شاهزاده‌ی قلابی، هرگز نمی‌توانست زابکوف را در مقام یک دروغگوی شیطانی تصور کند. شاید هم هم‌نشینی با میگل، ذهنیت او را نسبت به پدرخوانده‌ی مشترکشان تغییر داده بود و ناخودآگاه، از نفرت او پیروی می‌کرد؛ البته که اگر با دقت بیشتری به مسیر زندگی فلاکت‌بارش می‌نگریست، جای خالی محبت‌های توخالی و حمایت‌ پدرانه‌ی زابکوف، توی ذوقش می‌زد. آن پیرمرد، حتی یک‌بار هم به بازی کردن در نقش یک پدر دلسوز، نزدیک نشده بود و گمان نمی‌کرد که در ر*اب*طه با میگل، اوضاع فرق چندانی داشته باشد.
عقربه‌های ساعت به دنبال یکدیگر می‌دویدند و زمان به سرعت در حال گذشتن بود. با هر کام سیگار، تصویر او در درون ذهنش کامل‌تر میشد و با هر نفسی که از اعماق وجودش برمی‌خاست، آن تضادهای آزاردهنده‌ را به یاد می‌آورد؛ او که از یک طرف منجی جانش بود و از طرف دیگر، حریفی قهار و شکنجه‌گر!
- باور کنی یا نه، امشب آخرین قدمم رو توی این بازی مسخره‌ای که راه انداختی، برمی‌دارم کاپیتان!
بی‌آن که متوجه بالا رفتن تُن صدایش باشد، جمله را بر زبان آورده بود؛ انگار که برای چند ثانیه‌ی کوتاه، فراموش کند که او، آن‌جا نیست و هنوز هم انتظارش را می‌کشد.
***
با فشرده شدن سنگریزه‌های جاده‌ی خاکی در زیر لاستیک‌ها، حواس میگل جمع شد و کیسه‌ی آهک را رها کرد. بدون آن که کمرش را صاف کند، می‌توانست وانت شورولت کولجا را در میان انبوهی از درختان بلوط یخ‌زده، تشخیص دهد؛ آن رنگ آبی‌ کاربنی‌ در هر ساعتی از روز، چشم را می‌زد.
دو مرتبه، سر پارچه‌ی کنفی را در دست گرفت و لبه‌ی تیز چاقو را روی بافت زمختش کشید. دندان‌هایش را روی هم سایید و در یک حرکت آنی، کیسه‌ی آهک را به طرف گودال زیر پایش هل داد. در همان حال، کولجا وانت پر سر و صدایش را درست در کنار تل خاکِ حاصل از کندن چاله، پارک کرد و از آن پیاده شد. زمانی که در بالای سر میگل قرار گرفت، نیمی از ب*دن‌های عر*یان درون گودال، زیر آهک مدفون شده بودند.
- یه روز به خاطر شکار بی‌رویه دستگیر میشی!
میگل آخرین ذرات کیسه را خالی کرد و بدون حرف، از جایش برخاست. در سکوت به طرف تل خاکی رفت و بیل آهنی را از دل آن، بیرون کشید. کولجا، دستانش را روی کمرش قرار داد و بی‌توجه به چهره‌‌ی عبوس او، پرسید:
- قبلاً خودت ترتیب همه‌ی خرده‌کاری‌ها رو می‌دادی.
- شاید باید به بازنشسته شدن فکر کنم.
- اما شرط می‌بندم که آخرش توی همین کار می‌میری.
میگل، به تکان دادن سرش اکتفا کرد و با جدیت، مشغول پر کردن گودال از خاک نمناک شد؛ تا جایی که دیگر هیچ اثری از اجساد، به چشم نمی‌خورد.
- خب، من باید چیکار کنم؟
برای چند لحظه‌ی کوتاه، دست از کار کشید و به کولجا خیره شد. با چشمان بی‌حالتش، اشاره‌ای به چاله‌ی زیر پایشان کرد و ل*ب زد:
- بهشون یه مرگ بهتر بده.
- وسایلشون... .
- توی ماشینه. مطمئن شو که آدم‌هات حتماً توی دوربین‌های سطح شهر دیده بشن و... آهان! از شر چیزهای اضافی هم خلاص شو. فرصتی برای نشستن پشت میز بازجویی پلیس ندارم.
- به نظر نمیاد که ربطی به مأموریت‌های سازمانیت داشته باشه.
زبانش را روی لبان خشکیده‌اش کشید و لحن سرد و بی‌تفاوتش را حفظ نمود.
- این‌سری یکم شخصیه.
کولجا، ابروهایش را بالا انداخت و سکوت کرد؛ اما برای مدتی هم‌چنان به او خیره ماند. اندوهی که با هزاران تقلا پنهان گشته بود، از میان پیچ و تاب موهای به هم‌ریخته‌اش، به روی زمین کشیده میشد؛ گویا تمام قامتش را در برگرفته بود.
- ظاهر غمگینی داری.
میگل، آخرین کُپه‌ی خاک را روی زمین ریخت و پس از صاف کردن سطح آن، گفت:
- باطنم رو ندیدی.
- دارم از توی چشم‌هات می‌بینمش.
با کمی تعلل، به دسته‌ی چوبی بیل تکیه داد و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد.
- به خودت زحمت اضافه نده.
سپس، بیل را روی شانه‌اش گذاشت و به طرف وانت قدم برداشت. کولجا به دنبال او، از جایش پرید و با تکیه زدن به درب نیمه‌باز ماشینش، گفت:
- چی روی مخت رفته؟ باید خیلی جالب باشه!
میگل دستکش‌هایش را درآورد، آن‌ها را با بی‌‌حواسی داخل کابین وانت رها کرد و هرکدام، به یک طرف افتادند.
- نمی‌دونستم که غم و غصه‌ی مردم، هیجان‌زده‌ات می‌کنه.
- همه‌ی این غصه‌ها فقط به خاطر اینه که باهوشی و جزئیات ریز رو می‌فهمی. اگه یه ذره خنگ بودی، الآن راحت‌تر زندگی می‌کردی!
میگل، پوزخندی زد و از او روی برگرداند. این حرف‌های بی‌سر و ته را باید به پای تعریف و تمجید می‌گذاشت؟ تا به حال کسی را ندیده بود که در کنار کودن بودنش، مدت زیادی را زنده مانده باشد؛ حداقل در دنیای او.
- امروز خیلی وراج شدی، کول.
- هی هی هی!
کولجا، به سرعت تکیه‌اش را از ماشین گرفت و در مقابل پسر، ایستاد. به عادت همیشگی‌اش، دستانش را روی کمرش گذاشت و ادامه داد:
- تو من رو کشوندی این‌جا تا برام قیافه بگیری و بهم بگی وراج؟!
- خب اگه بخوام دقیق‌تر بگم، من تو رو کشوندم این‌جا تا برات قیافه بگیرم و بهت چندتا مأموریت هیجان‌انگیز بدم!
چشمان درشتش را درون حدقه گرداند و ل*ب برچید. با رد شدن میگل از کنارش، روی پاشنه‌ی پا چرخید و پرسید:
- بازم هست؟
- توی کشور خودت بیشتر از این‌ها کار می‌کردی و شکایتی هم نداشتی.
- موضوع اینه که حسابت خیلی زده بالا!
- اوه، راستی؟! چه مشتری بدقولی هستم.
از حرکت ایستاد و معترضانه، صدایش را بالا برد:
- هی! این به بیزینس شکم‌پر‌کن نیست!
میگل، بازدمش را با کلافگی به بیرون فوت کرد و به سمت دخترک برگشت.
- خیلی‌خب، صدهزار روبل خوبه؟
ل*ب‌های کولجا به واسطه‌ی یک لبخند پررنگ، از یکدیگر باز شدند و برق رضایت در نگاهش پدیدار گشت.
- فکر کنم به گوشت خورده که می‌خوام یه آپارتمان جدید بخرم.
چشمک‌زنان، قدمی به جلو برداشت و افزود:
- داری کم‌کم وسوسه‌ام می‌کنی که باهات قرار بذارم!
میگل با نادیده گرفتن لحن تمسخرآمیز او، دستش را درون جیبش فرو برد و گفت:
- دنیس مالکوویچ یاروش، یوری دیمیتریوویچ تسینگوف و ولادیمیر میخائیلیوویچ سوروکین. طوری وانمود کن که این سه نفر، چند روز بعد از ملاقات با ما مردن. جزئیات بیشتر رو برات نوشتم؛ کنار وسایلشون، توی صندوق عقب ماشینه.
انگشتش را روی هوا چرخاند و در ادامه افزود:
- و یه چیز دیگه؛ اگه من جای تو بودم، از دوتای اولی شروع می‌کردم. اون‌ها وکیل بودن.
- هوف! سختش کردی میگل.
- چیزی نیست که بخواد نگرانت کنه.
کولجا، دستانش را بر روی س*ی*نه گره زد و سگرمه‌هایش را درهم کشید. نمی‌توانست بفهمد که او چرا همیشه بدترین دردسرها را درست می‌کند. پسرهایش برای بازی در نقش دو وکیل مفقود شده، بیشتر از حد توقعش دستمزد می‌گرفتند و این مشکل او بود، نه میگل‌.
- پس چرا خودت انجامش نمیدی؟
- چون باید به قرارم برسم.
- قرار؟!
نگاه متعجب کولجا و آن چشمان درشت مشکی که در حصار مژه‌های بلندش به دام افتاده بودند، خنده‌دارتر از چیزی بود که نتواند اخم‌های میگل را از هم باز کند.
- می‌تونی این یکی رو به عنوان یه درخواست دوستانه در نظر بگیری. دومینیکا رو یادت میاد؟ شب مسابقه‌ی رینز... .
- همون بلونده که گفتی از قماش خودته؟!
- هوم؛ باید ساعت ده شب توی کلوپ ببینمش.
کولجا، پوزخندی زد و نگاهش را به سمت درختان نیمه سبز اطرافشان، سوق داد.
- تو جای دیگه‌ای نداری که با این دختره قرار بذاری؟ نکنه فانتزیتون... .
- فقط سرش رو گرم کن تا برسم؛ پاک کردن این گند و ک*ثافت یه ذره طول می‌کشه.
- فکر می‌کردم همش رو انداختی گر*دن من!
میگل، به تصنعی‌ترین حالت ممکن خندید و ضربه‌ی آرامی به شانه‌‌ی دختر زد.
- در اون صورت باید پول بیشتری بهت می‌دادم.
کولجا، دستی به پیشانی‌اش کشید و ژست متفکری به خودش گرفت.
- و انتظار داری که باهاش چیکار کنم؟ اون شب هم به زور با بقیه حرف می‌زد... .
قبل از آن که به میگل اجازه واکنش بدهد، بشکنی روی هوا زد و موذیانه خندید.
- چطوره از خاطرات رویایی ملاقاتمون توی پاریس براش بگم؟ مطمئن میشم که حالش ازت به هم بخوره!
- چیزی نیست که قبلاً تجربه نکرده باشه.
میگل، این را با خودش زمزمه کرده بود. دلش نمی‌خواست که واقعیت‌ها را نادیده بگیرد و چشمش را به روی آن‌ها ببندد. در مقابل، دلیلی نداشت تا برخلاف افکارش، دومینیکا را به دور از حس تنفر و انزجار ببیند؛ تقریباً داشت خودش را به انجام این کار مجبور می‌کرد.
- چی؟
نگاهش را بالا کشید و به صورت سردرگم کولجا نگریست. به او اعتماد داشت؟ البته که نه! آدمی‌زاد در چنین شرایطی نمی‌تواند دایره‌ی تعلقاتش را بیشتر از حد توانش وسعت دهد؛ حالا می‌خواهد اعتماد باشد یا حتی دل! در بیست سال گذشته تمام نبوغش را به کار گرفته بود تا زیر دندان‌های تیز خیانتِ اطرافیانش، جان ندهد؛ لایق چنین مرگی نبود.
- هی!
کولجا، دستش را در فاصله‌ی محدود بینشان تکان داد و با شک، به او زل زد.
- اگه دو دقیقه ولت کنم، از این دنیا کَنده میشی!
میگل، خوب بلد بود که خشت‌های دیوار حاشا را یکی پس از دیگری بر روی هم بگذارد و از برج مرتفعش، پایین نیاید اما این‌بار، به سکوتش راضی شد و تنه‌ای به دخترک زد. چرا باید به خودش زحمت توضیح اضافه را می‌داد؟
راه رفته‌اش را تا رسیدن به وانت، برگشت و درب آن را باز کرد. پیش از نشستن، سوییچ ماشین خودش را از داخل جیبش بیرون کشید و به طرف کولجا که به دنبالش آمده بود، چرخید.
- من با این یکی میرم.
کولجا، سوییچ اشکودای سرخ رنگ را روی هوا قاپید و خیره به میگل که سوار وانت نسبتاً قراضه‌اش میشد، طعنه زد:
- امروز خیلی دست‌ و‌ دلباز شدی، کازانووا!
میگل، بر روی صندلی نه چندان راحت راننده جابه‌جا شد و دستش را در طلب سوییچ وانت، دراز کرد.
- حواست به کارت باشه.
پس از قرار گرفتن کلیدها در کف دستش، رویش را از کولجا برگرداند و ادامه داد:
- درضمن، امشب زیاد پرحرفی نکن و سر ساعت یازده، بزن به چاک!
استارت ماشین را زد و زیر ل*ب، جمله‌اش را کامل نمود.
- همین یک ساعت اضافه، حسابی کلافه‌اش می‌کنه.

۱. بار، محلی برای سرو و فروش نو*شی*دنی.

کد:
هنوز آخرین کلمات از د*ه*ان کولجا خارج نشده بودند که به یک‌باره، پشتش لرزید و چهره‌اش، درهم فرو رفت. با فرض آن که سرمای باران با گذر از سد نامرئی گیلاس‌های نو*شی*دنی تا مغز استخوانش راه یافته باشد، به آرامی یقه‌ی بارانی‌اش را کنار زد و دستش را داخل جیبش فرو برد. 
- پس آخرش به این‌جا رسیدی؛ فراری شدن!
این را هم‌زمان با بیرون کشیدن پاکت سیگارش گفته بود. کولجا، تک‌ ابرویی بالا انداخت و خیره به حرکات نرم و به دور از شتاب او، جواب داد: 
- جزئیات این داستان هیجان‌زده‌ات می‌کنه. 
دومینیکا، نگاهش را بالا کشید و همراه با تکان دادن سرش، سیگار را روی لبانش گذاشت. 
- نه که دوست نداشته باشم بشنوم؛ اما فکر نمی‌کنم فرصتش پیش بیاد. 
- می‌تونیم منتظر بمونیم. 
خودش را مطمئن کرده بود که جمله‌اش را با سردترین لحن ممکن ادا کند اما کولجا بر خلاف تصورش، به همان لبخند مضحک همیشگی‌اش اکتفا کرد و با قدم‌های آهسته‌، از پیشخوان دور شد. نفس عمیقی کشید و خیره به کنار رفتن پرده‌‌ی مخملی و چرک‌مور پشت شلف و ناپدید شدن کولجا، فندکش را روشن کرد و سیگار را آتش زد. این قماشِ شیفته و شیدا، کفرش را در آورده بودند و روانش را به اندازه‌ی خود میگل، برهم می‌ریختند.
با خلقی تنگ، دستش را بر روی گلو گذاشت و نفس دودآلودش را به بیرون هدایت کرد. بلافاصله غبار تیره‌ رنگ سیگار در فضا پیچید و تصویر پاویون¹ خالی از میزبان، از مقابل دیدگانش محو شد. همه‌چیز در اطرافش به رمز و راز آغشته بود و می‌‌دانست که یک سر این طناب پوسیده، بدون شک به میگل می‌رسد. اگر بخواهد جانب انصاف را در مواجهه با او رعایت کند، نمی‌تواند از زیر بار این حقیقت رها شود که علی‌رغم تقلاهای بسیارش، هرگز نتوانسته بود آن پسر را پیش‌بینی کند و این موضوع، به طرز منزجرکننده‌ای هیجان‌انگیز بود.
با این وجود و با تمام این مصیبت‌ها، یقین داشت که اگر او را در زندگی‌اش نمی‌دید و می‌مرد، بدون شک زنده بودنش فرقی با به دنیا نیامدن، نداشت. او، سی سال اخیر را در جوار موریانه‌های درون مغزش گذرانده بود و تا قبل از نمایان شدن رخ دل‌فریب این شاهزاده‌ی قلابی، هرگز نمی‌توانست زابکوف را در مقام یک دروغگوی شیطانی تصور کند. شاید هم هم‌نشینی با میگل، ذهنیت او را نسبت به پدرخوانده‌ی مشترکشان تغییر داده بود و ناخودآگاه، از نفرت او پیروی می‌کرد؛ البته که اگر با دقت بیشتری به مسیر زندگی فلاکت‌بارش می‌نگریست، جای خالی محبت‌های توخالی و حمایت‌ پدرانه‌ی زابکوف، توی ذوقش می‌زد. آن پیرمرد، حتی یک‌بار هم به بازی کردن در نقش یک پدر دلسوز، نزدیک نشده بود و گمان نمی‌کرد که در ر*اب*طه با میگل، اوضاع فرق چندانی داشته باشد. 
عقربه‌های ساعت به دنبال یکدیگر می‌دویدند و زمان به سرعت در حال گذشتن بود. با هر کام سیگار، تصویر او در درون ذهنش کامل‌تر میشد و با هر نفسی که از اعماق وجودش برمی‌خاست، آن تضادهای آزاردهنده‌ را به یاد می‌آورد؛ او که از یک طرف منجی جانش بود و از طرف دیگر، حریفی قهار و شکنجه‌گر!
- باور کنی یا نه، امشب آخرین قدمم رو توی این بازی مسخره‌ای که راه انداختی، برمی‌دارم کاپیتان!
بی‌آن که متوجه بالا رفتن تُن صدایش باشد، جمله را بر زبان آورده بود؛ انگار که برای چند ثانیه‌ی کوتاه، فراموش کند که او، آن‌جا نیست و هنوز هم انتظارش را می‌کشد. 
***
با فشرده شدن سنگریزه‌های جاده‌ی خاکی در زیر لاستیک‌ها، حواس میگل جمع شد و کیسه‌ی آهک را رها کرد. بدون آن که کمرش را صاف کند، می‌توانست وانت شورولت کولجا را در میان انبوهی از درختان بلوط یخ‌زده، تشخیص دهد؛ آن رنگ آبی‌ کاربنی‌ در هر ساعتی از روز، چشم را می‌زد.
دو مرتبه، سر پارچه‌ی کنفی را در دست گرفت و لبه‌ی تیز چاقو را روی بافت زمختش کشید. دندان‌هایش را روی هم سایید و در یک حرکت آنی، کیسه‌ی آهک را به طرف گودال زیر پایش هل داد. در همان حال، کولجا وانت پر سر و صدایش را درست در کنار تل خاکِ حاصل از کندن چاله، پارک کرد و از آن پیاده شد. زمانی که در بالای سر میگل قرار گرفت، نیمی از ب*دن‌های عر*یان درون گودال، زیر آهک مدفون شده بودند. 
- یه روز به خاطر شکار بی‌رویه دستگیر میشی!
میگل آخرین ذرات کیسه را خالی کرد و بدون حرف، از جایش برخاست. در سکوت به طرف تل خاکی رفت و بیل آهنی را از دل آن، بیرون کشید. کولجا، دستانش را روی کمرش قرار داد و بی‌توجه به چهره‌‌ی عبوس او، پرسید:
- قبلاً خودت ترتیب همه‌ی خرده‌کاری‌ها رو می‌دادی. 
- شاید باید به بازنشسته شدن فکر کنم.
- اما شرط می‌بندم که آخرش توی همین کار می‌میری. 
میگل، به تکان دادن سرش اکتفا کرد و با جدیت، مشغول پر کردن گودال از خاک نمناک شد؛ تا جایی که دیگر هیچ اثری از اجساد، به چشم نمی‌خورد. 
- خب، من باید چیکار کنم؟ 
برای چند لحظه‌ی کوتاه، دست از کار کشید و به کولجا خیره شد. با چشمان بی‌حالتش، اشاره‌ای به چاله‌ی زیر پایشان کرد و ل*ب زد:
- بهشون یه مرگ بهتر بده.
- وسایلشون... . 
- توی ماشینه. مطمئن شو که آدم‌هات حتماً توی دوربین‌های سطح شهر دیده بشن و... آهان! از شر چیزهای اضافی هم خلاص شو. فرصتی برای نشستن پشت میز بازجویی پلیس ندارم. 
- به نظر نمیاد که ربطی به مأموریت‌های سازمانیت داشته باشه.
زبانش را روی لبان خشکیده‌اش کشید و لحن سرد و بی‌تفاوتش را حفظ نمود. 
- این‌سری یکم شخصیه. 
کولجا، ابروهایش را بالا انداخت و سکوت کرد؛ اما برای مدتی هم‌چنان به او خیره ماند. اندوهی که با هزاران تقلا پنهان گشته بود، از میان پیچ و تاب موهای به هم‌ریخته‌اش، به روی زمین کشیده میشد؛ گویا تمام قامتش را در برگرفته بود. 
- ظاهر غمگینی داری. 
میگل، آخرین کُپه‌ی خاک را روی زمین ریخت و پس از صاف کردن سطح آن، گفت:
- باطنم رو ندیدی.
- دارم از توی چشم‌هات می‌بینمش.
 با کمی تعلل، به دسته‌ی چوبی بیل تکیه داد و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد.
- به خودت زحمت اضافه نده. 
سپس، بیل را روی شانه‌اش گذاشت و به طرف وانت قدم برداشت. کولجا به دنبال او، از جایش پرید و با تکیه زدن به درب نیمه‌باز ماشینش، گفت:
- چی روی مخت رفته؟ باید خیلی جالب باشه!
میگل دستکش‌هایش را درآورد، آن‌ها را با بی‌‌حواسی داخل کابین وانت رها کرد و هرکدام، به یک طرف افتادند. 
- نمی‌دونستم که غم و غصه‌ی مردم، هیجان‌زده‌ات می‌کنه.
- همه‌ی این غصه‌ها فقط به خاطر اینه که باهوشی و جزئیات ریز رو می‌فهمی. اگه یه ذره خنگ بودی، الآن راحت‌تر زندگی می‌کردی!
میگل، پوزخندی زد و از او روی برگرداند. این حرف‌های بی‌سر و ته را باید به پای تعریف و تمجید می‌گذاشت؟ تا به حال کسی را ندیده بود که در کنار کودن بودنش، مدت زیادی را زنده مانده باشد؛ حداقل در دنیای او. 
- امروز خیلی وراج شدی، کول. 
- هی هی هی!
کولجا، به سرعت تکیه‌اش را از ماشین گرفت و در مقابل پسر، ایستاد. به عادت همیشگی‌اش، دستانش را روی کمرش گذاشت و ادامه داد:
- تو من رو کشوندی این‌جا تا برام قیافه بگیری و بهم بگی وراج؟!
- خب اگه بخوام دقیق‌تر بگم، من تو رو کشوندم این‌جا تا برات قیافه بگیرم و بهت چندتا مأموریت هیجان‌انگیز بدم! 
چشمان درشتش را درون حدقه گرداند و ل*ب برچید. با رد شدن میگل از کنارش، روی پاشنه‌ی پا چرخید و پرسید:
- بازم هست؟ 
- توی کشور خودت بیشتر از این‌ها کار می‌کردی و شکایتی هم نداشتی. 
- موضوع اینه که حسابت خیلی زده بالا!
- اوه، راستی؟! چه مشتری بدقولی هستم.
از حرکت ایستاد و معترضانه، صدایش را بالا برد:
- هی! این به بیزینس شکم‌پر‌کن نیست! 
میگل، بازدمش را با کلافگی به بیرون فوت کرد و به سمت دخترک برگشت.
- خیلی‌خب، صدهزار روبل خوبه؟
ل*ب‌های کولجا به واسطه‌ی یک لبخند پررنگ، از یکدیگر باز شدند و برق رضایت در نگاهش پدیدار گشت. 
- فکر کنم به گوشت خورده که می‌خوام یه آپارتمان جدید بخرم. 
چشمک‌زنان، قدمی به جلو برداشت و افزود:
- داری کم‌کم وسوسه‌ام می‌کنی که باهات قرار بذارم!
میگل با نادیده گرفتن لحن تمسخرآمیز او، دستش را درون جیبش فرو برد و گفت:
- دنیس مالکوویچ یاروش، یوری دیمیتریوویچ تسینگوف و ولادیمیر میخائیلیوویچ سوروکین. طوری وانمود کن که این سه نفر، چند روز بعد از ملاقات با ما مردن. جزئیات بیشتر رو برات نوشتم؛ کنار وسایلشون، توی صندوق عقب ماشینه. 
انگشتش را روی هوا چرخاند و در ادامه افزود:
- و یه چیز دیگه؛ اگه من جای تو بودم، از دوتای اولی شروع می‌کردم. اون‌ها وکیل بودن.
- هوف! سختش کردی میگل. 
- چیزی نیست که بخواد نگرانت کنه. 
کولجا، دستانش را بر روی س*ی*نه گره زد و سگرمه‌هایش را درهم کشید. نمی‌توانست بفهمد که او چرا همیشه بدترین دردسرها را درست می‌کند. پسرهایش برای بازی در نقش دو وکیل مفقود شده، بیشتر از حد توقعش دستمزد می‌گرفتند و این مشکل او بود، نه میگل‌. 
- پس چرا خودت انجامش نمیدی؟
- چون باید به قرارم برسم. 
- قرار؟!
نگاه متعجب کولجا و آن چشمان درشت مشکی که در حصار مژه‌های بلندش به دام افتاده بودند، خنده‌دارتر از چیزی بود که نتواند اخم‌های میگل را از هم باز کند. 
- می‌تونی این یکی رو به عنوان یه درخواست دوستانه در نظر بگیری. دومینیکا رو یادت میاد؟ شب مسابقه‌ی رینز... . 
- همون بلونده که گفتی از قماش خودته؟!
- هوم؛ باید ساعت ده شب توی کلوپ ببینمش. 
کولجا، پوزخندی زد و نگاهش را به سمت درختان نیمه سبز اطرافشان، سوق داد.
- تو جای دیگه‌ای نداری که با این دختره قرار بذاری؟ نکنه فانتزیتون... . 
- فقط سرش رو گرم کن تا برسم؛ پاک کردن این گند و ک*ثافت یه ذره طول می‌کشه. 
- فکر می‌کردم همش رو انداختی گر*دن من!
میگل، به تصنعی‌ترین حالت ممکن خندید و ضربه‌ی آرامی به شانه‌‌ی دختر زد. 
- در اون صورت باید پول بیشتری بهت می‌دادم. 
کولجا، دستی به پیشانی‌اش کشید و ژست متفکری به خودش گرفت. 
- و انتظار داری که باهاش چیکار کنم؟ اون شب هم به زور با بقیه حرف می‌زد... . 
قبل از آن که به میگل اجازه واکنش بدهد، بشکنی روی هوا زد و موذیانه خندید.
- چطوره از خاطرات رویایی ملاقاتمون توی پاریس براش بگم؟ مطمئن میشم که حالش ازت به هم بخوره! 
- چیزی نیست که قبلاً تجربه نکرده باشه.
میگل، این را با خودش زمزمه کرده بود. دلش نمی‌خواست که واقعیت‌ها را نادیده بگیرد و چشمش را به روی آن‌ها ببندد. در مقابل، دلیلی نداشت تا برخلاف افکارش، دومینیکا را به دور از حس تنفر و انزجار ببیند؛ تقریباً داشت خودش را به انجام این کار مجبور می‌کرد. 
- چی؟
نگاهش را بالا کشید و به صورت سردرگم کولجا نگریست. به او اعتماد داشت؟ البته که نه! آدمی‌زاد در چنین شرایطی نمی‌تواند دایره‌ی تعلقاتش را بیشتر از حد توانش وسعت دهد؛ حالا می‌خواهد اعتماد باشد یا حتی دل! در بیست سال گذشته تمام نبوغش را به کار گرفته بود تا زیر دندان‌های تیز خیانتِ اطرافیانش، جان ندهد؛ لایق چنین مرگی نبود. 
- هی! 
کولجا، دستش را در فاصله‌ی محدود بینشان تکان داد و با شک، به او زل زد. 
- اگه دو دقیقه ولت کنم، از این دنیا کَنده میشی! 
میگل، خوب بلد بود که خشت‌های دیوار حاشا را یکی پس از دیگری بر روی هم بگذارد و از برج مرتفعش، پایین نیاید اما این‌بار، به سکوتش راضی شد و تنه‌ای به دخترک زد. چرا باید به خودش زحمت توضیح اضافه را می‌داد؟
راه رفته‌اش را تا رسیدن به وانت، برگشت و درب آن را باز کرد. پیش از نشستن، سوییچ ماشین خودش را از داخل جیبش بیرون کشید و به طرف کولجا که به دنبالش آمده بود، چرخید. 
- من با این یکی میرم. 
کولجا، سوییچ اشکودای سرخ رنگ را روی هوا قاپید و خیره به میگل که سوار وانت نسبتاً قراضه‌اش میشد، طعنه زد:
- امروز خیلی دست‌ و‌ دلباز شدی، کازانووا!
میگل، بر روی صندلی نه چندان راحت راننده جابه‌جا شد و دستش را در طلب سوییچ وانت، دراز کرد.
- حواست به کارت باشه.
پس از قرار گرفتن کلیدها در کف دستش، رویش را از کولجا برگرداند و ادامه داد:
- درضمن، امشب زیاد پرحرفی نکن و سر ساعت یازده، بزن به چاک! 
استارت ماشین را زد و زیر ل*ب، جمله‌اش را کامل نمود.
- همین یک ساعت اضافه، حسابی کلافه‌اش می‌کنه. 

۱. بار، محلی برای سرو و فروش نو*شی*دنی.
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Rover

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کتابخوان انجمن
حفاظت انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,543
کیف پول من
383,280
Points
985,248,595
پارت صد و چهل و یکم

***
باران دوباره شروع شده بود. دانه‌هایش نرم و بی‌صدا، روی شیشه‌ی ترک‌خورده‌ی وانت فرو می‌ریخت و خطوط مات و لرزانی را روی سطح آن می‌ساخت. میگل، یک دستش را روی فرمان و دست دیگرش را زیر چانه‌اش گذاشته بود؛ در حالی که نگاهش، میان نورهای محو خیابان و عقربه‌های ساعت روی داشبورد، در گردش بود. ده و ده دقیقه‌‌ی شب! دقیقاً همان‌طور که انتظار داشت.
دنده را عوض کرد و پایش را روی پدال فشرد. با نزدیک شدن به مرکز شهر، چراغ‌های نئون و شیشه‌های مه‌گرفته‌ی مغازه‌ها، همه‌چیز را از حالت راکد و ساکن به صح*نه‌ای زنده و متحرک تبدیل می‌کردند؛ اما همه‌ی این تصاویر، فقط پس‌زمینه‌ای مبهم از افکار درهمش بودند.
با انگشت اشاره‌اش روی فرمان ضرب گرفت. آن‌قدر ذهنش درگیر بود که حتی موسیقی آرام پخش‌شده از رادیوی ماشین هم نمی‌توانست تمرکزش را منحرف کند. فکرش مشغول بود، بیشتر از همیشه. رد خون‌های تازه، هنوز روی پوستش حس میشد؛ گرچه با سر انگشتانش بارها آن را لمس و پاک کرده بود.
با این وجود، همه‌چیز طبق برنامه پیش می‌رفت. شواهد پاک شده بودند و اجساد، ناپدید! و حالا، یک توقف کوتاه در سمساری مِدوِد، قبل از رسیدن به کلوپ. البته که دیر می‌رسید و این را هم می‌دانست که انتظار، خلق دومینیکا را تنگ‌تر از همیشه خواهد کرد؛ اما اهمیتی نمی‌داد، یا شاید هم می‌داد و ترجیحش بر آن بود که به روی خودش نیاورد. باید به چیزهای مهم‌تری اهمیت می‌داد؛ مانند آخرین دستاوردش از جست‌وجو در میان ایمیل‌های یاروش. به آرامی زمزمه کرد:
- سمساری مِدوِد، خیابان آربات، کد اشتراک 808.
این عدد را می‌شناخت. زابکوف تقریباً در تمام اسناد محرمانه‌اش از این کد ابجد استفاده می‌کرد و آن را منتسب به نام نحس خودش می‌دانست. مردک احمق، همه چیز را در مورد الئونورا مخفی کرده بود، مثل یک راز خانوادگی کهنه که ترجیح می‌داد خاک بخورد و در گذشته مدفون بماند؛ اما وقتی پای اموال و قدرت در میان بود، این راز خودش را نشان می‌داد. الکساندرا، هر کاری می‌کرد تا کسی از چنگش چیزی را بیرون نکشد، مخصوصاً یک دختر غربی بی‌ریشه!
باید اطلاعات را پیدا می‌کرد و از بین می‌بُرد؛ چیزی که دومینیکا نباید می‌فهمید، چیزی که الکساندرا نباید به دست می‌آورْد. اگر اوضاع تحت کنترل می‌مانْد، شاید میشد از برخوردهای بعدی جلوگیری کرد؛ نه به‌ خاطر خودش، نه به‌ خاطر الکساندرا، بلکه به‌خاطر نیکا! البته که خودش هم این را انکار می‌کرد. لزومی نداشت برای او دل بسوزاند. همین که اوضاع آرام بماند و هیچ‌کس درگیر دیگری نشود، کافی بود.
چشم‌هایش را در تاریکی شب باریک کرد. آربات، جای عجیبی برای پنهان کردن یک سرنخ بود. سمساری‌های این منطقه، معمولاً بیشتر از یک کسب‌وکار معمولی بودند؛ بعضی‌هایشان انبارهای پوششی برای کالاهای قاچاق و اجناس غیرقانونی و بعضی‌های دیگر، پاتوق‌هایی برای رد و بدل کردن اطلاعات. زابکوف، اگر چیزی را این‌جا جا گذاشته بود، قطعاً اتفاقی نبود.
سمساری مدود، یک فروشگاه قدیمی با تابلو‌یی زنگ‌زده‌ بود که در میان ساختمان‌های باریک خیابان آربات، کمترین توجه را جلب می‌کرد. میگل، وانت را زیر یکی از تیرهای خاموش چراغ برق پارک کرد و بدون مکث، از آن پیاده شد. درب را بست و بی‌توجه به باران شدید، شانه‌هایش را کمی چرخاند تا خستگی مسیر را از تنش بیرون کند. اگر امشب همه‌چیز خوب پیش می‌رفت، مانند خرس‌های سیبری در تخت‌خوابش لانه می‌کرد!
زنگ درب سنگین و قدیمی، با یک دینگ آرام، ورودش را اعلام کرد. فضای سمساری برخلاف نمای بیرونی تاریکش، از داخل یک آشفتگی غریب اما منظم داشت. ردیف قفسه‌های چوبی پر از وسایل قدیمی بود و دیوارهای رنگ و رو رفته، بوی گرد و خاک، عطر کهنه‌ی کاغذ و چوب و سکوتی که فقط با صدای ساعت‌های آنتیک روی دیوار می‌شکست، آن‌جا را به قرن نوزدهم شبیه می‌کردند.
پیرمردی که پشت پیشخوان نشسته بود، بی‌اعتنا به ورودش، هم‌چنان سرگرم نوشتن چیزی در دفترش بود. به سختی می‌توانست حفره‌ی چشمانش را از پشت شیشه‌‌ی ضخیم عینک، تشخیص بدهد. به‌ آرامی نزدیک شد، دستکش‌های چرمش را از دست درآورد و روی پیشخوان ضرب گرفت. پیرمرد بدون آن که سر بلند کند، با صدایی خشک گفت:
- چی می‌خوای؟
میگل دستش را درون جیبش فرو برد، تکه کاغذی که بر روی آن کد اشتراک را یادداشت کرده بود، بیرون آورد و جلوی پیرمرد گذاشت.
- یه بسته‌ی پیش‌خرید داشتم.
پیرمرد بالاخره سرش را بلند کرد و نگاه مشکوکی به او انداخت. در همان حال، عینک بزرگش را روی صورت چروکیده‌اش جابه‌جا کرد و پس از برداشتن کاغذ، به اعداد چشم دوخت.
- تا به حال این طرف‌ها ندیدمت.
- این واسه... .
میگل، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و با یک مکث کوتاه، ادامه داد:
- واسه پدرمه؛ چهارشنبه‌ی پیش فوت شد.
پیرمرد، بدون حرف از روی صندلی چوبی بلندش پایین آمد و به سمت قفسه‌های عقب مغازه رفت. میگل، با نگاه خسته‌اش او را دنبال می‌کرد. از بین قفسه‌ها، یک جعبه‌ی کوچک چوبی بیرون کشید، دوباره به پشت پیشخوان برگشت و آن را جلوی پسر گذاشت.
- فقط همین بود.
نیم نگاهی به جعبه انداخت. ساده و محکم به نظر می‌رسید، با چوبی تیره و زهوارهایی که به طرز عجیبی سالم مانده بودند. انگشتانش را روی سطح صیقلی آن کشید و با خود فکر کرد که بدون داشتن هیچ نشانه‌ای، حدس زدن محتویات درونش تقریباً غیر ممکن است.
جعبه را روی دست گرفت و وزنش را سنجید. کمی سنگین‌تر از حد انتظارش بود. یک جعبه چوبی ساده؛ چیزی که از یک دست‌فروش کنار خیابان هم میشد خرید. سطح سرد و خشنی داشت؛ اما نمی‌توانست باعث شود که چیزی در درونش تکان بخورد.
دستش را روی لبه‌ی جعبه گذاشت اما نگاهش قبل از باز کردن آن، روی چهره‌ی پیرمرد ثابت ماند. او هنوز ایستاده بود و انگار که منتظر چیزی باشد، نفس‌هایش را آرام و شمرده به بیرون می‌فرستاد. میگل، پلک زد و دستش را روی جعبه گذاشت اما حرکتش را نیمه‌کاره رها کرد.
- چیزی شده؟
پیرمرد، سرش را کمی کج کرد و عینکش را پایین کشید. برای اولین بار و از نزدیک، میگل توانست چشمان او را به‌ وضوح ببیند؛ کهربایی، کمی تیره، با رگه‌هایی از خستگی و چیزی که شاید ترس بود، شاید هم احتیاط. در همان حال، دفترش را بست و با لحن خشکی جواب داد:
- این بسته زیاد این‌جا مونده. داشتم فکر می‌کردم که دیگه کسی دنبالش نمیاد.
- چقدر زیاد؟
صاحب سمساری، شانه‌ای بالا انداخت و از پشت پیشخوان، به سمت گنجه‌ای در گوشه‌ی مغازه رفت. در حالی که یکی از کشوها را باز می‌کرد، گفت:
- چیزی حدود بیست و پنج یا شاید هم بیست و شش سال پیش. یه مرد جوان آوردتش؛ از اون مدل‌هایی که زیاد این‌طرف‌ها نمی‌دیدم؛ مرتب، با کت‌و‌شلوار تمیز و یه نگاه سرد و خاص توی صورتش. می‌تونم حدس بزنم که اون مرد، پدر تو بوده!

کد:
***
باران دوباره شروع شده بود. دانه‌هایش نرم و بی‌صدا، روی شیشه‌ی ترک‌خورده‌ی وانت فرو می‌ریخت و خطوط مات و لرزانی را روی سطح آن می‌ساخت. میگل، یک دستش را روی فرمان و دست دیگرش را زیر چانه‌اش گذاشته بود؛ در حالی که نگاهش، میان نورهای محو خیابان و عقربه‌های ساعت روی داشبورد، در گردش بود. ده و ده دقیقه‌‌ی شب! دقیقاً همان‌طور که انتظار داشت.
دنده را عوض کرد و پایش را روی پدال فشرد. با نزدیک شدن به مرکز شهر، چراغ‌های نئون و شیشه‌های مه‌گرفته‌ی مغازه‌ها، همه‌چیز را از حالت راکد و ساکن به صح*نه‌ای زنده و متحرک تبدیل می‌کردند؛ اما همه‌ی این تصاویر، فقط پس‌زمینه‌ای مبهم از افکار درهمش بودند.
با انگشت اشاره‌اش روی فرمان ضرب گرفت. آن‌قدر ذهنش درگیر بود که حتی موسیقی آرام پخش‌شده از رادیوی ماشین هم نمی‌توانست تمرکزش را منحرف کند. فکرش مشغول بود، بیشتر از همیشه. رد خون‌های تازه، هنوز روی پوستش حس میشد؛ گرچه با سر انگشتانش بارها آن را لمس و پاک کرده بود.
با این وجود، همه‌چیز طبق برنامه پیش می‌رفت. شواهد پاک شده بودند و اجساد، ناپدید! و حالا، یک توقف کوتاه در سمساری مِدوِد، قبل از رسیدن به کلوپ. البته که دیر می‌رسید و این را هم می‌دانست که انتظار، خلق دومینیکا را تنگ‌تر از همیشه خواهد کرد؛ اما اهمیتی نمی‌داد، یا شاید هم می‌داد و ترجیحش بر آن بود که به روی خودش نیاورد. باید به چیزهای مهم‌تری اهمیت می‌داد؛ مانند آخرین دستاوردش از جست‌وجو در میان ایمیل‌های یاروش. به آرامی زمزمه کرد:
- سمساری مِدوِد، خیابان آربات، کد اشتراک 808.
این عدد را می‌شناخت. زابکوف تقریباً در تمام اسناد محرمانه‌اش از این کد ابجد استفاده می‌کرد و آن را منتسب به نام نحس خودش می‌دانست. مردک احمق، همه چیز را در مورد الئونورا مخفی کرده بود، مثل یک راز خانوادگی کهنه که ترجیح می‌داد خاک بخورد و در گذشته مدفون بماند؛ اما وقتی پای اموال و قدرت در میان بود، این راز خودش را نشان می‌داد. الکساندرا، هر کاری می‌کرد تا کسی از چنگش چیزی را بیرون نکشد، مخصوصاً یک دختر غربی بی‌ریشه!
باید اطلاعات را پیدا می‌کرد و از بین می‌بُرد؛ چیزی که دومینیکا نباید می‌فهمید، چیزی که الکساندرا نباید به دست می‌آورْد. اگر اوضاع تحت کنترل می‌مانْد، شاید میشد از برخوردهای بعدی جلوگیری کرد؛ نه به‌ خاطر خودش، نه به‌ خاطر الکساندرا، بلکه به‌خاطر نیکا! البته که خودش هم این را انکار می‌کرد. لزومی نداشت برای او دل بسوزاند. همین که اوضاع آرام بماند و هیچ‌کس درگیر دیگری نشود، کافی بود.
چشم‌هایش را در تاریکی شب باریک کرد. آربات، جای عجیبی برای پنهان کردن یک سرنخ بود. سمساری‌های این منطقه، معمولاً بیشتر از یک کسب‌وکار معمولی بودند؛ بعضی‌هایشان انبارهای پوششی برای کالاهای قاچاق و اجناس غیرقانونی و بعضی‌های دیگر، پاتوق‌هایی برای رد و بدل کردن اطلاعات. زابکوف، اگر چیزی را این‌جا جا گذاشته بود، قطعاً اتفاقی نبود.
سمساری مدود، یک فروشگاه قدیمی با تابلو‌یی زنگ‌زده‌ بود که در میان ساختمان‌های باریک خیابان آربات، کمترین توجه را جلب می‌کرد. میگل، وانت را زیر یکی از تیرهای خاموش چراغ برق پارک کرد و بدون مکث، از آن پیاده شد. درب را بست و بی‌توجه به باران شدید، شانه‌هایش را کمی چرخاند تا خستگی مسیر را از تنش بیرون کند. اگر امشب همه‌چیز خوب پیش می‌رفت، مانند خرس‌های سیبری در تخت‌خوابش لانه می‌کرد!
زنگ درب سنگین و قدیمی، با یک دینگ آرام، ورودش را اعلام کرد. فضای سمساری برخلاف نمای بیرونی تاریکش، از داخل یک آشفتگی غریب اما منظم داشت. ردیف قفسه‌های چوبی پر از وسایل قدیمی بود و دیوارهای رنگ و رو رفته، بوی گرد و خاک، عطر کهنه‌ی کاغذ و چوب و سکوتی که فقط با صدای ساعت‌های آنتیک روی دیوار می‌شکست، آن‌جا را به قرن نوزدهم شبیه می‌کردند.
پیرمردی که پشت پیشخوان نشسته بود، بی‌اعتنا به ورودش، هم‌چنان سرگرم نوشتن چیزی در دفترش بود. به سختی می‌توانست حفره‌ی چشمانش را از پشت شیشه‌‌ی ضخیم عینک، تشخیص بدهد. به‌ آرامی نزدیک شد، دستکش‌های چرمش را از دست درآورد و روی پیشخوان ضرب گرفت. پیرمرد بدون آن که سر بلند کند، با صدایی خشک گفت:
- چی می‌خوای؟
میگل دستش را درون جیبش فرو برد، تکه کاغذی که بر روی آن کد اشتراک را یادداشت کرده بود، بیرون آورد و جلوی پیرمرد گذاشت.
- یه بسته‌ی پیش‌خرید داشتم.
پیرمرد بالاخره سرش را بلند کرد و نگاه مشکوکی به او انداخت. در همان حال، عینک بزرگش را روی صورت چروکیده‌اش جابه‌جا کرد و پس از برداشتن کاغذ، به اعداد چشم دوخت.
- تا به حال این طرف‌ها ندیدمت.
- این واسه... .
میگل، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و با یک مکث کوتاه، ادامه داد:
- واسه پدرمه؛ چهارشنبه‌ی پیش فوت شد.
پیرمرد، بدون حرف از روی صندلی چوبی بلندش پایین آمد و به سمت قفسه‌های عقب مغازه رفت. میگل، با نگاه خسته‌اش او را دنبال می‌کرد. از بین قفسه‌ها، یک جعبه‌ی کوچک چوبی بیرون کشید، دوباره به پشت پیشخوان برگشت و آن را جلوی پسر گذاشت.
- فقط همین بود.
نیم نگاهی به جعبه انداخت. ساده و محکم به نظر می‌رسید، با چوبی تیره و زهوارهایی که به طرز عجیبی سالم مانده بودند. انگشتانش را روی سطح صیقلی آن کشید و با خود فکر کرد که بدون داشتن هیچ نشانه‌ای، حدس زدن محتویات درونش تقریباً غیر ممکن است.
جعبه را روی دست گرفت و وزنش را سنجید. کمی سنگین‌تر از حد انتظارش بود. یک جعبه چوبی ساده؛ چیزی که از یک دست‌فروش کنار خیابان هم میشد خرید. سطح سرد و خشنی داشت؛ اما نمی‌توانست باعث شود که چیزی در درونش تکان بخورد.
دستش را روی لبه‌ی جعبه گذاشت اما نگاهش قبل از باز کردن آن، روی چهره‌ی پیرمرد ثابت ماند. او هنوز ایستاده بود و انگار که منتظر چیزی باشد، نفس‌هایش را آرام و شمرده به بیرون می‌فرستاد. میگل، پلک زد و دستش را روی جعبه گذاشت اما حرکتش را نیمه‌کاره رها کرد.
- چیزی شده؟
پیرمرد، سرش را کمی کج کرد و عینکش را پایین کشید. برای اولین بار و از نزدیک، میگل توانست چشمان او را به‌ وضوح ببیند؛ کهربایی، کمی تیره، با رگه‌هایی از خستگی و چیزی که شاید ترس بود، شاید هم احتیاط. در همان حال، دفترش را بست و با لحن خشکی جواب داد:
- این بسته زیاد این‌جا مونده. داشتم فکر می‌کردم که دیگه کسی دنبالش نمیاد.
- چقدر زیاد؟
صاحب سمساری، شانه‌ای بالا انداخت و از پشت پیشخوان، به سمت گنجه‌ای در گوشه‌ی مغازه رفت. در حالی که یکی از کشوها را باز می‌کرد، گفت:
- چیزی حدود بیست و پنج یا شاید هم بیست و شش سال پیش. یه مرد جوان آوردتش؛ از اون مدل‌هایی که زیاد این‌طرف‌ها نمی‌دیدم؛ مرتب، با کت‌و‌شلوار تمیز و یه نگاه سرد و خاص توی صورتش. می‌تونم حدس بزنم که اون مرد، پدر تو بوده!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Rover

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کتابخوان انجمن
حفاظت انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,543
کیف پول من
383,280
Points
985,248,595
پارت صد و چهل و دوم

میگل، انگشتانش را روی جعبه فشرد. بیست و شش سال پیش؟ یعنی نزدیک به همان زمانی که مادر لعنتی‌اش، آن‌ها را ترک کرد تا با زابکوف، به روسیه بیاید. بعد از آن، زیاد طول نکشید تا پدرش را از دست بدهد و برای همیشه، رویاهایش را فراموش کند. این عدد و زمان، برای او نحس بود و مانند یک زندانی، هرروزش را بر روی دیوار چوب‌‌خط می‌کشید.
پیرمرد چند برگه‌ی زرد و قدیمی را از کشو بیرون آورد و سلانه سلانه، به طرف پسر جوان آمد. کاغذ درون دستش را روی پیشخوان گذاشت و کوتاه گفت:
- رسید تحویل جعبه.
میگل نگاهش را به خطوط محو و جوهر کمرنگ‌شده‌ی روی رسید دوخت. کاغذ به همان اندازه‌ای که پیرمرد گفته بود، قدمت داشت؛ انگار که سال‌ها در تاریکی کشو خاک خورده باشد. چشمانش سریع به دنبال نام صاحب بسته گشت؛ درست همان‌جا، زیر عنوان تحویل‌دهنده، اسم آشنایی خودنمایی می‌کرد: «سلستینو سانچز».
حروف نام پدرش، در میان دیگر خطوط کمرنگ کاغذ، برای چند لحظه، مانند تیغ‌هایی نامرئی بر ذهنش نشست. نفسش برای لحظه‌ای در میان س*ی*نه‌اش گیر کرد و انگشتانش را بر روی کاغذ کشید. واقعی بود؛ مثل گذشته‌ای که هیچ‌وقت اجازه نداشت به آن برگردد.
ناغافل، محکم‌تر از قبل دور لبه‌ی کاغذ را چنگ زد؛ انگار که می‌توانست این نام را با لمس کردنش، واقعی‌تر حس کند. چیزی در وجودش، مانند ضربه‌ای سنگین از درون کوبیده شد؛ همان حس آشنایی که همیشه با نام پدرش همراه بود؛ حسی با ترکیب غم، خشم و خلأ.
برای چند ثانیه، ذهنش خالی شد و لحظه‌ای بعد، سیلی از خاطرات به طرفش هجوم آورد: «چهاردم سپتامبر ۱۹۹۴». امضای پدرش در کنار یک تاریخ نحس دیگر؛ درست دو هفته قبل از مرگش و شب سردی که سایه‌ی بلندش برای همیشه، در چارچوب درب خانه‌شان ایستاد.
پلک زد و دوباره به انحنای منحصر به فرد خطوط، چشم دوخت. با چشمان بسته هم می‌توانست این دستخط را بشناسد. سال‌ها تمرین کرده بود تا مانند او، بنویسد.
چند دقیقه‌ای میشد که سکوت، در میان او و پیرمرد آویزان مانده بود. میگل هنوز هم نمی‌توانست از رسید درون دستش چشم بردارد؛ انگار که بتواند چیزی را از میان سطرهای کج و معوج کاغذ، بیرون بکشد اما واقعیت همان بود که می‌دید؛ نام پدرش، تاریخ مرگش و جعبه‌ای که متعلق به او بود، نه زابکوف!
بزاق دهانش را فرو داد و با تردید، سرش را بلند کرد. خیره به پیرمردی که دو مرتبه عینکش را بر روی صورتش جابه‌جا می‌کرد و به دفترش چشم دوخته بود، ل*ب زد:
- این..‌. این رسید رو همون مردی که گفتید، امضا کرده؟
صدایش گرفته و گوش‌خراش شده بود. شاید می‌توانست سگرمه‌های درهم‌رفته‌ی پیرمرد را پای همین بگذارد. کوتاه جواب داد:
- خودش بود.
سپس بدون آن که نگاهش را بالا بیاورد، انگشت سبابه‌اش را روی رسید گذاشت و افزود:
- این یکی، از اون امضاهایی نیست که پای رسید خیلی از خرت‌ و‌ پرت‌‌های این‌جا خورده باشه.
حق با او بود؛ این خطوط، خاص‌تر از آن بودند که به راحتی دیده شوند. سلستینو همیشه همان الگوی خاص را دنبال می‌کرد، حرکاتش سریع و روان بود اما فشار آخر قلم روی حرف «S» کمی می‌لرزید. میگل، نفسش را به سختی بیرون داد و فشار دستش را بر روی جعبه، بیشتر کرد.
- تو... اون زمان باهاش حرف زدی؟ چیزی نگفت؟
پیرمرد، برای چند دقیقه‌‌ی طولانی ساکت ماند. دست‌های چروکیده‌اش را درهم قلاب کرد و به نقطه‌ای نامرئی بر روی پیشخوان زل زد. به نظر می‌رسید در حال سبک و سنگین کردن چیزی است.
- خب، موضوع برای بیشتر از بیست سال پیشه.
کمی مکث کرد و هم‌زمان با بالا انداختن شانه‌اش، ادامه داد:
- یه چیزهایی گفت ولی... فکر نکنم برات مهم باشه!
میگل، قدمی به جلو برداشت. حالش از آدم‌هایی که در گلوگاه گیرش می‌انداختند، به هم می‌خورد. در حالی که دندان‌هایش را بر روی هم می‌سایید، از داخل جیبش اسکناسی بیرون کشید و آن را به همراه مشتش روی پیشخوان، کوبید.
- حرفت رو بزن.
پیرمرد، بدون آن که به اسکناس نگاه کند، لبخند محوی زد. انگشتانش را بر روی مشت گره‌ شده‌ی پسر گذاشت و در تقلا برای برداشتن پول، ل*ب زد:
- خیلی خوش‌شانسی که من حافظه‌ی بی‌نقصی دارم پسر!
همراه با کمی تعلل، انگشتانش را لای ریش نه چندان مرتبش فرو برد و ادامه داد:
- هنوز نگاه پر از درد اون مرد رو به یاد دارم. اون روز که اومده بود این‌جا، یه جورایی داشت با خودش کلنجار می‌رفت. چند دقیقه‌ای بین قفسه‌ها چرخید. مدام این کار رو تکرار می‌کرد؛ انگار که مضطرب باشه اما نه از اون اضطراب‌هایی که باعث عجله کردن بشه. می‌فهمی که چی میگم؟
میگل، پلک‌هایش را به هم فشرد. البته که خوب می‌فهمید؛ لعنتی! این حس، درست شبیه همان حسی بود که بعد از مرگ پدرش، در هر اتاق خالی، هر صح*نه قتل و هر شب لعنتی تجربه می‌کرد.
- ادامه بده.
پیرمرد، پوزخندی زد و اسکناس را از زیر مشت بازشده‌ی میگل، بیرون کشید.
- طرف انگار از سایه‌ی خودش هم خسته شده بود! آخرش هم این بسته رو گذاشت این‌جا و فقط گفت که پسرش یه روز میاد دنبالش و ازم خواست که تا اون موقع نگهش دارم. پول خوبی هم بابتش پرداخت کرد وگرنه تا به حال دور انداخته بودمش! می‌دونی پسرجون، این‌جا شاید شبیه آشغال‌دونی باشه اما باز هم یه سمساریه، نه بانک خاطرات مردم!
ذهن میگل، بی‌توجه به وراجی‌های پیرمرد در تکاپو بود. تنها یک جمله برایش اهمیت داشت: «گفت که پسرش یه روز میاد دنبالش». آوای کلمات در گوشش طنین انداخت؛ مانند پژواکی که از گذشته تا حال، کشیده شده باشد. لعنت به این واژه‌ها!
اگر پدرش این‌قدر مطمئن بوده که او روزی این جعبه را پیدا خواهد کرد، پس چرا هیچ سرنخی برایش نگذاشته بود؟ چرا حتی یک نشانه، یک اشاره، چیزی که مسیر را برایش روشن کند، وجود نداشت؟ چرا پس از بیست و شش سال، زابکوف پایش را به این‌جا کشانده بود؟
نفس عمیقی کشید و به آرامی سرش را تکان داد. نه! این‌جا جای پرسیدن این سؤال‌ها نبود، الان وقتش نبود. دوباره به پیرمرد نگاه کرد و پرسید:
- دیگه چی؟ همین؟ چیز دیگه‌ای نگفت؟
- چیز دیگه‌ای لازم بود بگه؟ اون می‌خواست تو پیداش کنی که پیدا کردی. حالا دیگه نوبت خودته که ازش سر در بیاری!
کاغذ مچاله‌‌ای که بر روی آن کد اشتراک زابکوف نوشته شده بود را روی پیشخوان چسباند و انگشت اشاره‌اش را روی آن گذاشت.
- این کد رو هم خودت بهش دادی؟
صاحب سمساری، لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش بر روی کاغذ مچاله، چرخید. ل*ب‌های خشکیده‌اش را به هم فشرد و دوباره به پسر چشم دوخت. در نگاه کهربایی‌اش، چیزی بین تعجب و تردید در حرکت بود.
- تو... تو نمی‌دونی این کد برای چیه؟
صدای پیرمرد آرام بود اما در میان زوزه‌ی باد و شرشر باران، سنگینی خاصی داشت. میگل، دستش را از روی کاغذ برداشت، مشت کرد و در جیبش فرو برد. با خستگی پلک زد و نگاهش را در عمق صورت چروکیده‌ی او ثابت نگه داشت.
- مهمه؟
پیرمرد، یک تای ابرویش را بالا انداخت و با تمسخر ل*ب‌هایش را جمع کرد. کاغذ را با دو انگشت برداشت و با وسواس، چروک‌های روی آن را صاف کرد.
- خب، خب، پس واقعاً هیچی نمی‌دونی؟
صدایش را کش‌دار کرد و پوزخندی زد:
- یعنی یه‌ راست اومدی این‌جا، دنبال یه جعبه‌ای که پدر خدابیامرزت گذاشته و حتی نمی‌دونی اون عدد چه معنی‌ای داره؟
پوزخندش پررنگ‌تر شد و سرش را تکان داد.
- پسرجون، می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی تو یه دونه از اون لات‌بازی‌هایی که بیرون راه میندازی رو سر خودت هم درمیاری! دماغت رو می‌کنی تو کار مردم، بدون این که بفهمی داری تو چی فرو میری!
پیرمرد بدون آن که منتظر واکنشی از او بماند، شانه‌ای بالا انداخت و کاغذ را بی‌اعتنا روی پیشخوان انداخت.
- بگیر، مال خودته. برو توی قلمروی لعنتیت دنبال جواب بگرد و این‌قدر وقت من رو نگیر؛ شاید یه روزی بفهمی توی چه لجن‌زاری دست و پا می‌زنی!
سپس بی‌توجه به فک قفل‌‌شده‌ی میگل، دفترش را باز کرد و دوباره مشغول نوشتن شد؛ انگار که اصلاً هیچ مکالمه‌ای بینشان رد و بدل نشده بود.
در ذهن میگل، هزاران جواب برای این طعنه‌های لعنتی آماده بود اما فقط سکوت کرد. او چیزی جز یک پیغام‌رسان سرراهی نبود. آدم‌های این اطراف، عادت داشتند تا دهانشان را بی‌موقع باز کنند و بمیرند!
با حرکتی سریع، کاغذ را از زیر دست مرد مسن بیرون کشید و آن را درون جیبش چپاند. بی‌آن‌ که نگاهی دیگر به او بیندازد، عقب‌گرد کرد و به سمت درب رفت. پیرمرد با همان پوزخند محوش، از پشت سر او زمزمه کرد:
- پدرت حداقل این‌قدر می‌فهمید که قبل از دنبال کردن یه سرنخ، بفهمه اون سرنخ به کجا می‌رسه!
میگل، لحظه‌ای مکث کرد. دندان‌هایش را محکم روی هم سایید اما جواب نداد. چرا طوری رفتار می‌کرد که انگار او و سلستینو را می‌شناسد؟ هرچند که در این لحظه، هیچ ارزشی برای خودنمایی‌های او، قائل نبود و به محتویات درون جعبه فکر می‌کرد.
دستگیره‌ی درب را چرخاند و به بیرون قدم گذاشت. زنگ درب، همان‌طور که او را در میان تاریکی خیابان و شرشر باران بدرقه می‌کرد، به آرامی به صدا درآمد.
درب را که پشت سرش بست، یک لحظه ایستاد؛ بدون اعتنا به قطرات باران که بی‌وقفه، بر روی سرش فرود می‌آمدند. حالا، چیزی سنگین‌تر از آب بر روی شانه‌هایش نشسته بود و قلبش کوبشی کند اما سنگین داشت. صبر و حوصله‌اش رو به اتمام بود و از همین رو، به سرعت خودش را به وانت رساند.
در حالی که آب از موهای روی پیشانی‌اش می‌چکید، روی صندلی نشست و جعبه را روی پایش گذاشت. بدون فوت وقت ناخنش را لای یکی از درزهای جعبه فرو برد و کمی فشار داد. بی‌فایده بود. جعبه، سرسخت‌تر از چیزی که انتظارش را داشت، بسته مانده بود. فحشی زیر ل*ب نثارش کرد و با کلافگی، نگاهی به داشبورد انداخت. کولجا باید گوشه‌ای از تجهیزات خانگی‌اش را آن‌جا گذاشته باشد. به محض باز کردن درب کوچک داشبورد، چاقوی ضامن‌دار ظریفی به چشمش خورد‌. آن را برداشت، تیغه را با صدای خشکی بیرون آورد و بدون معطلی، نوکش را زیر یکی از قفل‌ها فرو برد. کمی فشار داد و تقلا کرد اما قفل مقاوم بود. نفسش را با کلافگی بیرون داد، چاقو را برعکس گرفت و با دسته‌ی سنگینش، ضربه‌ی محکمی به قفل زد. صدای ترک خوردن چوب، میان رعد و برق آسمان، گم شد. ضربه‌ی دوم، قفل را نیمه‌باز کرد و ضربه‌ی سوم، آن را کاملاً از جای خود درآورد.

کد:
میگل، انگشتانش را روی جعبه فشرد. بیست و شش سال پیش؟ یعنی نزدیک به همان زمانی که مادر لعنتی‌اش، آن‌ها را ترک کرد تا با زابکوف، به روسیه بیاید. بعد از آن، زیاد طول نکشید تا پدرش را از دست بدهد و برای همیشه، رویاهایش را فراموش کند. این عدد و زمان، برای او نحس بود و مانند یک زندانی، هرروزش را بر روی دیوار چوب‌‌خط می‌کشید.
پیرمرد چند برگه‌ی زرد و قدیمی را از کشو بیرون آورد و سلانه سلانه، به طرف پسر جوان آمد. کاغذ درون دستش را روی پیشخوان گذاشت و کوتاه گفت:
- رسید تحویل جعبه.
میگل نگاهش را به خطوط محو و جوهر کمرنگ‌شده‌ی روی رسید دوخت. کاغذ به همان اندازه‌ای که پیرمرد گفته بود، قدمت داشت؛ انگار که سال‌ها در تاریکی کشو خاک خورده باشد. چشمانش سریع به دنبال نام صاحب بسته گشت؛ درست همان‌جا، زیر عنوان تحویل‌دهنده، اسم آشنایی خودنمایی می‌کرد: «سلستینو سانچز».
حروف نام پدرش، در میان دیگر خطوط کمرنگ کاغذ، برای چند لحظه، مانند تیغ‌هایی نامرئی بر ذهنش نشست. نفسش برای لحظه‌ای در میان س*ی*نه‌اش گیر کرد و انگشتانش را بر روی کاغذ کشید. واقعی بود؛ مثل گذشته‌ای که هیچ‌وقت اجازه نداشت به آن برگردد.
ناغافل، محکم‌تر از قبل دور لبه‌ی کاغذ را چنگ زد؛ انگار که می‌توانست این نام را با لمس کردنش، واقعی‌تر حس کند. چیزی در وجودش، مانند ضربه‌ای سنگین از درون کوبیده شد؛ همان حس آشنایی که همیشه با نام پدرش همراه بود؛ حسی با ترکیب غم، خشم و خلأ.
برای چند ثانیه، ذهنش خالی شد و لحظه‌ای بعد، سیلی از خاطرات به طرفش هجوم آورد: «چهاردم سپتامبر ۱۹۹۴». امضای پدرش در کنار یک تاریخ نحس دیگر؛ درست دو هفته قبل از مرگش و شب سردی که سایه‌ی بلندش برای همیشه، در چارچوب درب خانه‌شان ایستاد.
پلک زد و دوباره به انحنای منحصر به فرد خطوط، چشم دوخت. با چشمان بسته هم می‌توانست این دستخط را بشناسد. سال‌ها تمرین کرده بود تا مانند او، بنویسد.
چند دقیقه‌ای میشد که سکوت، در میان او و پیرمرد آویزان مانده بود. میگل هنوز هم نمی‌توانست از رسید درون دستش چشم بردارد؛ انگار که بتواند چیزی را از میان سطرهای کج و معوج کاغذ، بیرون بکشد اما واقعیت همان بود که می‌دید؛ نام پدرش، تاریخ مرگش و جعبه‌ای که متعلق به او بود، نه زابکوف!
بزاق دهانش را فرو داد و با تردید، سرش را بلند کرد. خیره به پیرمردی که دو مرتبه عینکش را بر روی صورتش جابه‌جا می‌کرد و به دفترش چشم دوخته بود، ل*ب زد:
- این..‌. این رسید رو همون مردی که گفتید، امضا کرده؟
صدایش گرفته و گوش‌خراش شده بود. شاید می‌توانست سگرمه‌های درهم‌رفته‌ی پیرمرد را پای همین بگذارد. کوتاه جواب داد:
- خودش بود.
سپس بدون آن که نگاهش را بالا بیاورد، انگشت سبابه‌اش را روی رسید گذاشت و افزود:
- این یکی، از اون امضاهایی نیست که پای رسید خیلی از خرت‌ و‌ پرت‌‌های این‌جا خورده باشه.
حق با او بود؛ این خطوط، خاص‌تر از آن بودند که به راحتی دیده شوند. سلستینو همیشه همان الگوی خاص را دنبال می‌کرد، حرکاتش سریع و روان بود اما فشار آخر قلم روی حرف «S» کمی می‌لرزید. میگل، نفسش را به سختی بیرون داد و فشار دستش را بر روی جعبه، بیشتر کرد.
- تو... اون زمان باهاش حرف زدی؟ چیزی نگفت؟
پیرمرد، برای چند دقیقه‌‌ی طولانی ساکت ماند. دست‌های چروکیده‌اش را درهم قلاب کرد و به نقطه‌ای نامرئی بر روی پیشخوان زل زد. به نظر می‌رسید در حال سبک و سنگین کردن چیزی است.
- خب، موضوع برای بیشتر از بیست سال پیشه.
کمی مکث کرد و هم‌زمان با بالا انداختن شانه‌اش، ادامه داد:
- یه چیزهایی گفت ولی... فکر نکنم برات مهم باشه!
میگل، قدمی به جلو برداشت. حالش از آدم‌هایی که در گلوگاه گیرش می‌انداختند، به هم می‌خورد. در حالی که دندان‌هایش را بر روی هم می‌سایید، از داخل جیبش اسکناسی بیرون کشید و آن را به همراه مشتش روی پیشخوان، کوبید.
- حرفت رو بزن.
پیرمرد، بدون آن که به اسکناس نگاه کند، لبخند محوی زد. انگشتانش را بر روی مشت گره‌ شده‌ی پسر گذاشت و در تقلا برای برداشتن پول، ل*ب زد:
- خیلی خوش‌شانسی که من حافظه‌ی بی‌نقصی دارم پسر!
همراه با کمی تعلل، انگشتانش را لای ریش نه چندان مرتبش فرو برد و ادامه داد:
- هنوز نگاه پر از درد اون مرد رو به یاد دارم. اون روز که اومده بود این‌جا، یه جورایی داشت با خودش کلنجار می‌رفت. چند دقیقه‌ای بین قفسه‌ها چرخید. مدام این کار رو تکرار می‌کرد؛ انگار که مضطرب باشه اما نه از اون اضطراب‌هایی که باعث عجله کردن بشه. می‌فهمی که چی میگم؟
میگل، پلک‌هایش را به هم فشرد. البته که خوب می‌فهمید؛ لعنتی! این حس، درست شبیه همان حسی بود که بعد از مرگ پدرش، در هر اتاق خالی، هر صح*نه قتل و هر شب لعنتی تجربه می‌کرد.
- ادامه بده.
پیرمرد، پوزخندی زد و اسکناس را از زیر مشت بازشده‌ی میگل، بیرون کشید.
- طرف انگار از سایه‌ی خودش هم خسته شده بود! آخرش هم این بسته رو گذاشت این‌جا و فقط گفت که پسرش یه روز میاد دنبالش و ازم خواست که تا اون موقع نگهش دارم. پول خوبی هم بابتش پرداخت کرد وگرنه تا به حال دور انداخته بودمش! می‌دونی پسرجون، این‌جا شاید شبیه آشغال‌دونی باشه اما باز هم یه سمساریه، نه بانک خاطرات مردم!
ذهن میگل، بی‌توجه به وراجی‌های پیرمرد در تکاپو بود. تنها یک جمله برایش اهمیت داشت: «گفت که پسرش یه روز میاد دنبالش». آوای کلمات در گوشش طنین انداخت؛ مانند پژواکی که از گذشته تا حال، کشیده شده باشد. لعنت به این واژه‌ها!
اگر پدرش این‌قدر مطمئن بوده که او روزی این جعبه را پیدا خواهد کرد، پس چرا هیچ سرنخی برایش نگذاشته بود؟ چرا حتی یک نشانه، یک اشاره، چیزی که مسیر را برایش روشن کند، وجود نداشت؟ چرا پس از بیست و شش سال، زابکوف پایش را به این‌جا کشانده بود؟
نفس عمیقی کشید و به آرامی سرش را تکان داد. نه! این‌جا جای پرسیدن این سؤال‌ها نبود، الان وقتش نبود. دوباره به پیرمرد نگاه کرد و پرسید:
- دیگه چی؟ همین؟ چیز دیگه‌ای نگفت؟
- چیز دیگه‌ای لازم بود بگه؟ اون می‌خواست تو پیداش کنی که پیدا کردی. حالا دیگه نوبت خودته که ازش سر در بیاری!
کاغذ مچاله‌‌ای که بر روی آن کد اشتراک زابکوف نوشته شده بود را روی پیشخوان چسباند و انگشت اشاره‌اش را روی آن گذاشت.
- این کد رو هم خودت بهش دادی؟
صاحب سمساری، لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش بر روی کاغذ مچاله، چرخید. ل*ب‌های خشکیده‌اش را به هم فشرد و دوباره به پسر چشم دوخت. در نگاه کهربایی‌اش، چیزی بین تعجب و تردید در حرکت بود.
- تو... تو نمی‌دونی این کد برای چیه؟
صدای پیرمرد آرام بود اما در میان زوزه‌ی باد و شرشر باران، سنگینی خاصی داشت. میگل، دستش را از روی کاغذ برداشت، مشت کرد و در جیبش فرو برد. با خستگی پلک زد و نگاهش را در عمق صورت چروکیده‌ی او ثابت نگه داشت.
- مهمه؟
پیرمرد، یک تای ابرویش را بالا انداخت و با تمسخر ل*ب‌هایش را جمع کرد. کاغذ را با دو انگشت برداشت و با وسواس، چروک‌های روی آن را صاف کرد.
- خب، خب، پس واقعاً هیچی نمی‌دونی؟
صدایش را کش‌دار کرد و پوزخندی زد:
- یعنی یه‌ راست اومدی این‌جا، دنبال یه جعبه‌ای که پدر خدابیامرزت گذاشته و حتی نمی‌دونی اون عدد چه معنی‌ای داره؟
پوزخندش پررنگ‌تر شد و سرش را تکان داد.
- پسرجون، می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی تو یه دونه از اون لات‌بازی‌هایی که بیرون راه میندازی رو سر خودت هم درمیاری! دماغت رو می‌کنی تو کار مردم، بدون این که بفهمی داری تو چی فرو میری!
پیرمرد بدون آن که منتظر واکنشی از او بماند، شانه‌ای بالا انداخت و کاغذ را بی‌اعتنا روی پیشخوان انداخت.
- بگیر، مال خودته. برو توی قلمروی لعنتیت دنبال جواب بگرد و این‌قدر وقت من رو نگیر؛ شاید یه روزی بفهمی توی چه لجن‌زاری دست و پا می‌زنی!
سپس بی‌توجه به فک قفل‌‌شده‌ی میگل، دفترش را باز کرد و دوباره مشغول نوشتن شد؛ انگار که اصلاً هیچ مکالمه‌ای بینشان رد و بدل نشده بود.
در ذهن میگل، هزاران جواب برای این طعنه‌های لعنتی آماده بود اما فقط سکوت کرد. او چیزی جز یک پیغام‌رسان سرراهی نبود. آدم‌های این اطراف، عادت داشتند تا دهانشان را بی‌موقع باز کنند و بمیرند!
با حرکتی سریع، کاغذ را از زیر دست مرد مسن بیرون کشید و آن را درون جیبش چپاند. بی‌آن‌ که نگاهی دیگر به او بیندازد، عقب‌گرد کرد و به سمت درب رفت. پیرمرد با همان پوزخند محوش، از پشت سر او زمزمه کرد:
- پدرت حداقل این‌قدر می‌فهمید که قبل از دنبال کردن یه سرنخ، بفهمه اون سرنخ به کجا می‌رسه!
میگل، لحظه‌ای مکث کرد. دندان‌هایش را محکم روی هم سایید اما جواب نداد. چرا طوری رفتار می‌کرد که انگار او و سلستینو را می‌شناسد؟ هرچند که در این لحظه، هیچ ارزشی برای خودنمایی‌های او، قائل نبود و به محتویات درون جعبه فکر می‌کرد.
دستگیره‌ی درب را چرخاند و به بیرون قدم گذاشت. زنگ درب، همان‌طور که او را در میان تاریکی خیابان و شرشر باران بدرقه می‌کرد، به آرامی به صدا درآمد.
درب را که پشت سرش بست، یک لحظه ایستاد؛ بدون اعتنا به قطرات باران که بی‌وقفه، بر روی سرش فرود می‌آمدند. حالا، چیزی سنگین‌تر از آب بر روی شانه‌هایش نشسته بود و قلبش کوبشی کند اما سنگین داشت. صبر و حوصله‌اش رو به اتمام بود و از همین رو، به سرعت خودش را به وانت رساند.
در حالی که آب از موهای روی پیشانی‌اش می‌چکید، روی صندلی نشست و جعبه را روی پایش گذاشت. بدون فوت وقت ناخنش را لای یکی از درزهای جعبه فرو برد و کمی فشار داد. بی‌فایده بود. جعبه، سرسخت‌تر از چیزی که انتظارش را داشت، بسته مانده بود. فحشی زیر ل*ب نثارش کرد و با کلافگی، نگاهی به داشبورد انداخت. کولجا باید گوشه‌ای از تجهیزات خانگی‌اش را آن‌جا گذاشته باشد. به محض باز کردن درب کوچک داشبورد، چاقوی ضامن‌دار ظریفی به چشمش خورد‌. آن را برداشت، تیغه را با صدای خشکی بیرون آورد و بدون معطلی، نوکش را زیر یکی از قفل‌ها فرو برد. کمی فشار داد و تقلا کرد اما قفل مقاوم بود. نفسش را با کلافگی بیرون داد، چاقو را برعکس گرفت و با دسته‌ی سنگینش، ضربه‌ی محکمی به قفل زد. صدای ترک خوردن چوب، میان رعد و برق آسمان، گم شد. ضربه‌ی دوم، قفل را نیمه‌باز کرد و ضربه‌ی سوم، آن را کاملاً از جای خود درآورد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Rover

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کتابخوان انجمن
حفاظت انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,543
کیف پول من
383,280
Points
985,248,595
پارت صد و چهل و سوم

قفل با صدای خفه‌ای شکسته بود. با تردید، لبه‌ی جعبه را گرفت و به آرامی آن را باز کرد. نور کم‌جان چراغ خیابان، از پشت شیشه‌ی خیس وانت، سایه‌ی محوی درون جعبه انداخت. میگل، لحظه‌ای مکث کرد و نفس سنگینی کشید. جعبه حالا دیگر باز شده بود؛ اما آن چیزی که انتظارش را داشت، در آن نبود. نه کلیدی، نه مدارکی که پرده از رازهای زابکوف بردارند و نه حتی یک تراشه‌ی ساده با محتوای رمزآلود. چیزی که درون جعبه قرار داشت، از هر سرنخی که تصورش را می‌کرد، عجیب‌تر بود. یک مجسمه‌ی ظریف از یک نوازنده‌ی پیانو، با حکاکی‌های دقیق روی لباس و انگشتانی که انگار واقعاً بر روی کلیدهای پیانوی مینیاتوری‌اش می‌لغزیدند، در جعبه قرار داشت. کنار آن، یک کاغذ زرد رنگ که گوشه‌هایش از گذر زمان پوسیده شده بودند و در انتها، یک کارت که حتی با نور کم داخل ماشین هم مشخص بود که قدیمی است. با سگرمه‌هایی درهم‌، دستش را درون جعبه برد و مجسمه را بیرون آورد. چوبی نبود، کمی سردتر از آن بود که چوب باشد. شاید برنز یا سنگی قدیمی؟ در تاریکی نمی‌توانست بگوید. وزنش را سنجید، خطوط ظریفش را زیر انگشتانش احساس کرد.
همان لحظه، نور تند چراغ‌های یک ماشین رهگذر در خیابان، از لابه‌لای قطرات باران بر روی شیشه‌ی وانت افتاد و برای چند ثانیه، تاریکی عقب نشست. سایه‌ی محوی از انگشتان میگل و مجسمه‌ی درون دستش نمایان شد و نور، خطوط حکاکی‌شده‌ای را که پیش‌تر در تاریکی پنهان بودند، آشکار کرد.
حروف لاتین، با دقت و ظرافت بر روی پایه‌ی مجسمه کنده‌کاری شده بودند «Para Miguel». چشم‌هایش روی آن دو کلمه ثابت ماند. نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و انگشت شستش را روی نوشته کشید. برآمدگی نرم حروف را حس می‌کرد «برای میگل»؛ واقعی بود. مجسمه را مخصوص او ساخته بودند.
در کسری از ثانیه، گلویش خشک شد و چیزی در درون جانش به تپش افتاد؛ ضربانی نامنظم که نمی‌‌دانست چه نامی برایش بگذارد. ذهنش پر از سؤال شد؛ اما دست‌هایش پیش از فکر کردن، از روی غریزه عمل کردند. مجسمه را آرام روی صندلی گذاشت، به سراغ کاغذ کهنه رفت و با دقت، آن را باز کرد. گوشه‌هایش، بافتی پوسیده داشتند، مثل چیزی که سال‌ها در جایی نمور و تاریک نگهداری شده باشد. جوهرش، کم‌رنگ شده بود اما هنوز می‌توانست خطوطش را بخواند.
چشم‌هایش بی‌اختیار روی تاریخ بالای کاغذ ثابت ماندند «یازده سپتامبر ۱۹۹۴». دقیقاً سه روز قبل از آن رسید مسخره‌ی سمساری!
گلویش را صاف کرد و نگاهش را پایین‌تر لغزاند «شاید هیچ‌وقت نتونم توضیح بدم؛ اما امیدوارم درک کنی. تولدت مبارک عزیزم».
کلمات، بر روی کاغذ حک شده بودند اما ذهن تشنه‌ی او را سیراب نمی‌کردند. حس می‌کرد چیزی درون قفسه‌ی س*ی*نه‌اش، آرام اما عمیق، شکسته است. این یک نامه خودکشی بود یا تبریک تولد؟ آن هم شش ماه زودتر از موعد! سلستینو آن‌قدر هم دیوانه و مجنون نشده بود که تولد تنها پسرش در ماه مارس را فراموش کند.
چیزی که درک نمی‌کرد، این بود که چرا پدرش باید شش ماه زودتر چنین چیزی را می‌نوشت؟ اگر می‌دانست قرار است این جعبه تا بیست و شش سال بعد دست‌نخورده باقی بماند، پس چرا آن را این‌جا، در روسیه گذاشته بود؟ آن هم با واسطه‌‌ی نفرت‌انگیزی مانند زابکوف!
نگاهش به آخرین شئ درون جعبه افتاد؛ یک کارت سفارش قدیمی پیانو که بر روی آن، مهر کم‌رنگی از یک برند اسپانیایی دیده میشد. اخم‌هایش را درهم کشید و با لمس برجستگی نامحسوس کارت، ل*ب زد:
- ایبیزا و ناوارو.
نفسش را حبس کرد. اسم آشنا بود؛ اما می‌دانست که حداقل از آخرین‌ باری که آن را شنیده است، بیست سال می‌گذرد. پس از مکث کوتاهی، نگاهش روی حروف چاپ‌شده‌ی کنار مهر قفل شد «مدل سی‌. سانتوس - نسخه ویژه به سفارش آقای سلستینو لوییس سانچز. تحویل در بیست و هشتم مارس ۱۹۹۵. کارگاه پیانوسازی کلارئون».
میگل پلک نزد. ذهنش نمی‌توانست آن را هضم کند. چرا پدرش باید یک پیانوی دست‌ساز اسپانیایی برایش سفارش می‌داد؟ آن‌ هم وقتی که حتی نمی‌دانست چنین چیزی وجود دارد تا تحویلش بگیرد. بیست و هشتم مارس ۱۹۹۵؟ آن زمان، حتی در اسپانیا هم نبود.
دو مرتبه به مجسمه چشم دوخت و پوزخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند.
- این‌طوری می‌خواستی عذاب وجدانت برای تنها گذاشتنم رو کم کنی پاپا؟
نفسش را آهسته بیرون داد و سرش را به پشتی صندلی چسباند. جعبه را بسته بود اما احساس می‌کرد چیزی درون خودش باز شده؛ چیزی که نمی‌توانست از آن فرار کند. سوال‌هایی که درون ذهنش جا گرفته بودند، تمامی نداشتند. نقش زابکوف در این ماجرا چه بود؟ چگونه از وجود این جعبه در آن سمساری عتیقه خبر داشت؟ و ماجرای آن کد اشتراک مسخره! پیرمرد ع*و*ضی او را به خاطرش دست انداخته بود!
با کلافگی، به جلو خم شد و در حالی که انگشتانش را به دور موهای ژولیده‌اش می‌پیچید، پیشانی‌اش را بر روی فرمان گذاشت. ممکن بود که آن احمق زواردررفته چیزی بداند؟ باید از این بابت مطمئن میشد اما نه حالا که این‌چنین پریشان و بی‌حوصله است و از طرفی، دومینیکا انتظارش را می‌کشد. این بهانه‌ی خوبی بود تا خودش را از آن جهنم دور سازد.
چشمانش را بست و بعد، با خستگی موتور را روشن کرد. کاش می‌توانست به چشمان وحشی دخترک نگاه کند و بگوید:«برو به جهنم!»
***
دومینیکا از دور به پنجره‌‌ی باریک کلوپ و کوچه‌ی باران‌خورده‌ی پشت آن، خیره شد. نور تیره‌ی چراغ‌ها، بر روی برکه‌های کوچک آب شکسته میشد و انعکاس غم‌زده‌ای از شب را پس می‌داد. میگل هنوز نیامده بود. دو ساعت، صد و بیست دقیقه‌‌ی لعنتی!
گوشی را محکم در دستش فشرد و به ته‌مانده‌ی نو*شی*دنی در گیلاسش نگریست. دیگر یخ‌هایش آب شده بودند و رگه‌های نازکی از شبنم بر روی شیشه‌اش به چشم می‌خورد. نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. چکمه‌هایش با هر قدم روی زمین، صدای خشکی می‌دادند اما آن‌چه که بیشتر در سرش کوبیده میشد، ریتم نامنظم تپش‌های قلبش بود. هیچ صدایی در آن جهنم به جز چکه‌های آب از سقف پوسیده و وزش باد در گوشه و کنار سالن، به گوش نمی‌رسید. کولجا هم خودش را کنار کشیده و او را در این سکوت سرسام‌آور، رها کرده بود. انگار که از همان اول هم قرار نبود کاری جز این بکند!
برای چندمین بار به صفحه‌ی سیاه تلفن همراهش چشم دوخت. اگر صدها بار دیگر هم با آن شماره‌ی لعنتی‌ تماس می‌گرفت، باز هم با اعلان خط خاموشش مواجه میشد. همین موضوع، او را به جنون می‌کشاند و آتش خشمش را شعله‌ور می‌ساخت. او را می‌شناخت. این سکوت، این ناپدید شدن ناگهانی، این بی‌تفاوتی مطلق، تمامش آشنا بود. مگر میگل همیشه همین کار را نمی‌کرد؟ پشت سر گذاشتن آدم‌ها، ناپدید شدن در تاریکی و گذاشتن یک دنیا سؤال بی‌جواب در پشت سرش. از لای دندان‌های به هم فشرده‌اش، با خشم ل*ب زد:
- میگل سانچز، ع*و*ضی حقه‌باز!
دستانش مشت شدند. حق با همان صدای لعنتی درون ذهنش بود. صبر؟ برای چه؟ مگر این مردکی که حتی نمی‌توانست یک‌بار حقیقت را بگوید، ارزش این را داشت که برایش این‌جا بماند و منتظرش باشد؟ پس چرا هنوز به این کلوپ لعنتی چسبیده بود؟ چرا هنوز منتظر بود؟ دیگر زیاده‌روی کرده است. او دیگر در نقش آن دختر ساده‌لوحی نبود که امید داشته باشد میگل خودش حقیقت را بگوید. باید یک‌جا، از این اعتماد احمقانه که تا سر حد مرگ از آن نفرت داشت، دست می‌کشید. باید طبق قول و قرارشان پیش می‌رفت و به او طعم تلخ مرگ را می‌چشاند. خودش این‌طور می‌خواست و وعده‌اش را داده بود. دیگر مهم نبود که چقدر درمورد میگل، احساسات متناقضی دارد و یا چطور درموردش فکر می‌کند. پس آن پسرک احمق را مجبور می‌کرد؛ اگر دنیا قرار نبود حقیقت را به او بدهد، خودش آن را از گلویش بیرون می‌کشید!

کد:
قفل با صدای خفه‌ای شکسته بود. با تردید، لبه‌ی جعبه را گرفت و به آرامی آن را باز کرد. نور کم‌جان چراغ خیابان، از پشت شیشه‌ی خیس وانت، سایه‌ی محوی درون جعبه انداخت. میگل، لحظه‌ای مکث کرد و نفس سنگینی کشید. جعبه حالا دیگر باز شده بود؛ اما آن چیزی که انتظارش را داشت، در آن نبود. نه کلیدی، نه مدارکی که پرده از رازهای زابکوف بردارند و نه حتی یک تراشه‌ی ساده با محتوای رمزآلود. چیزی که درون جعبه قرار داشت، از هر سرنخی که تصورش را می‌کرد، عجیب‌تر بود. یک مجسمه‌ی ظریف از یک نوازنده‌ی پیانو، با حکاکی‌های دقیق روی لباس و انگشتانی که انگار واقعاً بر روی کلیدهای پیانوی مینیاتوری‌اش می‌لغزیدند، در جعبه قرار داشت. کنار آن، یک کاغذ زرد رنگ که گوشه‌هایش از گذر زمان پوسیده شده بودند و در انتها، یک کارت که حتی با نور کم داخل ماشین هم مشخص بود که قدیمی است. با سگرمه‌هایی درهم‌، دستش را درون جعبه برد و مجسمه را بیرون آورد. چوبی نبود، کمی سردتر از آن بود که چوب باشد. شاید برنز یا سنگی قدیمی؟ در تاریکی نمی‌توانست بگوید. وزنش را سنجید، خطوط ظریفش را زیر انگشتانش احساس کرد.
همان لحظه، نور تند چراغ‌های یک ماشین رهگذر در خیابان، از لابه‌لای قطرات باران بر روی شیشه‌ی وانت افتاد و برای چند ثانیه، تاریکی عقب نشست. سایه‌ی محوی از انگشتان میگل و مجسمه‌ی درون دستش نمایان شد و نور، خطوط حکاکی‌شده‌ای را که پیش‌تر در تاریکی پنهان بودند، آشکار کرد.
حروف لاتین، با دقت و ظرافت بر روی پایه‌ی مجسمه کنده‌کاری شده بودند «Para Miguel». چشم‌هایش روی آن دو کلمه ثابت ماند. نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و انگشت شستش را روی نوشته کشید. برآمدگی نرم حروف را حس می‌کرد «برای میگل»؛ واقعی بود. مجسمه را مخصوص او ساخته بودند.
در کسری از ثانیه، گلویش خشک شد و چیزی در درون جانش به تپش افتاد؛ ضربانی نامنظم که نمی‌‌دانست چه نامی برایش بگذارد. ذهنش پر از سؤال شد؛ اما دست‌هایش پیش از فکر کردن، از روی غریزه عمل کردند. مجسمه را آرام روی صندلی گذاشت، به سراغ کاغذ کهنه رفت و با دقت، آن را باز کرد. گوشه‌هایش، بافتی پوسیده داشتند، مثل چیزی که سال‌ها در جایی نمور و تاریک نگهداری شده باشد. جوهرش، کم‌رنگ شده بود اما هنوز می‌توانست خطوطش را بخواند.
چشم‌هایش بی‌اختیار روی تاریخ بالای کاغذ ثابت ماندند «یازده سپتامبر ۱۹۹۴». دقیقاً سه روز قبل از آن رسید مسخره‌ی سمساری!
گلویش را صاف کرد و نگاهش را پایین‌تر لغزاند «شاید هیچ‌وقت نتونم توضیح بدم؛ اما امیدوارم درک کنی. تولدت مبارک عزیزم».
کلمات، بر روی کاغذ حک شده بودند اما ذهن تشنه‌ی او را سیراب نمی‌کردند. حس می‌کرد چیزی درون قفسه‌ی س*ی*نه‌اش، آرام اما عمیق، شکسته است. این یک نامه خودکشی بود یا تبریک تولد؟ آن هم شش ماه زودتر از موعد! سلستینو آن‌قدر هم دیوانه و مجنون نشده بود که تولد تنها پسرش در ماه مارس را فراموش کند.
چیزی که درک نمی‌کرد، این بود که چرا پدرش باید شش ماه زودتر چنین چیزی را می‌نوشت؟ اگر می‌دانست قرار است این جعبه تا بیست و شش سال بعد دست‌نخورده باقی بماند، پس چرا آن را این‌جا، در روسیه گذاشته بود؟ آن هم با واسطه‌‌ی نفرت‌انگیزی مانند زابکوف!
نگاهش به آخرین شئ درون جعبه افتاد؛ یک کارت سفارش قدیمی پیانو که بر روی آن، مهر کم‌رنگی از یک برند اسپانیایی دیده میشد. اخم‌هایش را درهم کشید و با لمس برجستگی نامحسوس کارت، ل*ب زد:
- ایبیزا و ناوارو.
نفسش را حبس کرد. اسم آشنا بود؛ اما می‌دانست که حداقل از آخرین‌ باری که آن را شنیده است، بیست سال می‌گذرد. پس از مکث کوتاهی، نگاهش روی حروف چاپ‌شده‌ی کنار مهر قفل شد «مدل سی‌. سانتوس - نسخه ویژه به سفارش آقای سلستینو لوییس سانچز. تحویل در بیست و هشتم مارس ۱۹۹۵. کارگاه پیانوسازی کلارئون».
میگل پلک نزد. ذهنش نمی‌توانست آن را هضم کند. چرا پدرش باید یک پیانوی دست‌ساز اسپانیایی برایش سفارش می‌داد؟ آن‌ هم وقتی که حتی نمی‌دانست چنین چیزی وجود دارد تا تحویلش بگیرد. بیست و هشتم مارس ۱۹۹۵؟ آن زمان، حتی در اسپانیا هم نبود.
دو مرتبه به مجسمه چشم دوخت و پوزخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند.
- این‌طوری می‌خواستی عذاب وجدانت برای تنها گذاشتنم رو کم کنی پاپا؟
نفسش را آهسته بیرون داد و سرش را به پشتی صندلی چسباند. جعبه را بسته بود اما احساس می‌کرد چیزی درون خودش باز شده؛ چیزی که نمی‌توانست از آن فرار کند. سوال‌هایی که درون ذهنش جا گرفته بودند، تمامی نداشتند. نقش زابکوف در این ماجرا چه بود؟ چگونه از وجود این جعبه در آن سمساری عتیقه خبر داشت؟ و ماجرای آن کد اشتراک مسخره! پیرمرد ع*و*ضی او را به خاطرش دست انداخته بود!
با کلافگی، به جلو خم شد و در حالی که انگشتانش را به دور موهای ژولیده‌اش می‌پیچید، پیشانی‌اش را بر روی فرمان گذاشت. ممکن بود که آن احمق زواردررفته چیزی بداند؟ باید از این بابت مطمئن میشد اما نه حالا که این‌چنین پریشان و بی‌حوصله است و از طرفی، دومینیکا انتظارش را می‌کشد. این بهانه‌ی خوبی بود تا خودش را از آن جهنم دور سازد.
چشمانش را بست و بعد، با خستگی موتور را روشن کرد. کاش می‌توانست به چشمان وحشی دخترک نگاه کند و بگوید:«برو به جهنم!»
***
دومینیکا از دور به پنجره‌‌ی باریک کلوپ و کوچه‌ی باران‌خورده‌ی پشت آن، خیره شد. نور تیره‌ی چراغ‌ها، بر روی برکه‌های کوچک آب شکسته میشد و انعکاس غم‌زده‌ای از شب را پس می‌داد. میگل هنوز نیامده بود. دو ساعت، صد و بیست دقیقه‌‌ی لعنتی!
گوشی را محکم در دستش فشرد و به ته‌مانده‌ی نو*شی*دنی در گیلاسش نگریست. دیگر یخ‌هایش آب شده بودند و رگه‌های نازکی از شبنم بر روی شیشه‌اش به چشم می‌خورد. نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. چکمه‌هایش با هر قدم روی زمین، صدای خشکی می‌دادند اما آن‌چه که بیشتر در سرش کوبیده میشد، ریتم نامنظم تپش‌های قلبش بود. هیچ صدایی در آن جهنم به جز چکه‌های آب از سقف پوسیده و وزش باد در گوشه و کنار سالن، به گوش نمی‌رسید. کولجا هم خودش را کنار کشیده و او را در این سکوت سرسام‌آور، رها کرده بود. انگار که از همان اول هم قرار نبود کاری جز این بکند!
برای چندمین بار به صفحه‌ی سیاه تلفن همراهش چشم دوخت. اگر صدها بار دیگر هم با آن شماره‌ی لعنتی‌ تماس می‌گرفت، باز هم با اعلان خط خاموشش مواجه میشد. همین موضوع، او را به جنون می‌کشاند و آتش خشمش را شعله‌ور می‌ساخت. او را می‌شناخت. این سکوت، این ناپدید شدن ناگهانی، این بی‌تفاوتی مطلق، تمامش آشنا بود. مگر میگل همیشه همین کار را نمی‌کرد؟ پشت سر گذاشتن آدم‌ها، ناپدید شدن در تاریکی و گذاشتن یک دنیا سؤال بی‌جواب در پشت سرش. از لای دندان‌های به هم فشرده‌اش، با خشم ل*ب زد:
- میگل سانچز، ع*و*ضی حقه‌باز!
دستانش مشت شدند. حق با همان صدای لعنتی درون ذهنش بود. صبر؟ برای چه؟ مگر این مردکی که حتی نمی‌توانست یک‌بار حقیقت را بگوید، ارزش این را داشت که برایش این‌جا بماند و منتظرش باشد؟ پس چرا هنوز به این کلوپ لعنتی چسبیده بود؟ چرا هنوز منتظر بود؟ دیگر زیاده‌روی کرده است. او دیگر در نقش آن دختر ساده‌لوحی نبود که امید داشته باشد میگل خودش حقیقت را بگوید. باید یک‌جا، از این اعتماد احمقانه که تا سر حد مرگ از آن نفرت داشت، دست می‌کشید. باید طبق قول و قرارشان پیش می‌رفت و به او طعم تلخ مرگ را می‌چشاند. خودش این‌طور می‌خواست و وعده‌اش را داده بود. دیگر مهم نبود که چقدر درمورد میگل، احساسات متناقضی دارد و یا چطور درموردش فکر می‌کند. پس آن پسرک احمق را مجبور می‌کرد؛ اگر دنیا قرار نبود حقیقت را به او بدهد، خودش آن را از گلویش بیرون می‌کشید!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Rover

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کتابخوان انجمن
حفاظت انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,543
کیف پول من
383,280
Points
985,248,595
پارت صد و چهل و چهارم

دومینیکا فک قفل‌شده‌اش را روی هم فشار داد؛ بدون آن که گره‌ی مشت‌هایش را باز کند. انگار که اگر قدرت داشت، می‌توانست همان لحظه استخوان‌های میگل را با همان شدت خرد کند. بی‌آن‌ که حتی نگاهی به عقب بیندازد، به سمت درب خروجی رفت. خیابان، باران یا هر جهنمی که بیرون از این‌جا انتظارش را می‌کشید، بهتر از این کلوپ نفرین‌شده بود؛ اما درست وقتی که دستش را بالا برد تا دستگیره‌ی نیمه شکسته را لمس کند، درب با ضربه‌ای محکم به داخل هجوم آورد و قبل از این که بتواند خودش را کنار بکشد، قامت مردی در چارچوب نمایان شد. چهره‌اش از برخورد تیغه‌ی درب به صورتش، درهم رفت و با درد، بینی‌اش را لمس کرد. بلافاصله، صدای قدم‌هایی آشنا بر روی زمین خیس، در سالن نمناک کلوپ پیچید. نفسش در س*ی*نه حبس شد. او آن‌جا ایستاده بود؛ درست در یک قدمی خودش. با شانه‌هایی افتاده، موهای مرطوب و لباس‌هایی که از نم باران، چسبناک و سنگین شده بودند؛ اما چیزی که بیشتر از همه در چهره‌اش به چشم می‌آمد، آن نگاه خسته و سردش بود. انگار که در این مدت، هزاران بار با خودش جنگیده باشد. با این حال، هنوز هم خونسرد بود؛ حتی در برابر اتفاق کوچک چند ثانیه‌ی قبل. اصلاً عجله‌ای برای توجیه کردن خودش نداشت؛ به نظر نمی‌رسید که حتی به این موضوع فکر کند.
دومینیکا، با خشمی که حالا دیگر فوران کرده بود، خودش را بالا کشید. نگاهش به چشم‌های کدر او قفل شد، به قطرات بارانی که هنوز از نوک بینی‌اش چکه می‌کردند، به حال آشفته‌ای که بیش از آن که ترحم‌برانگیز باشد، حرصش را درمی‌آورد. بدون هیچ درنگی، اخم‌هایش را درهم کشید و انفجار خشمش را به جان او ریخت.
- دو ساعت، میگل. دو ساعت لعنتی!
- می‌دونم.
بسیار آرام و ساده؛ مثل آن که چیزی برای گفتن نداشته باشد. میگل حتی برای وانمود کردن هم زحمت نمی‌کشید.
- به جهنم که می‌دونی!
سکوتی که برای چند لحظه کوتاه در بینشان شکل گرفت، از ج*ن*س طوفان بود. دومینیکا دلش نمی‌خواست ثانیه‌ای از او چشم بردارد تا مبادا وقفه‌ای در نشان دادن خشمش، ایجاد شود. چشمانش را باریک کرد و در فاصله‌ای ناچیز از صورت پسر، متوقف شد. چراغ‌های نیمه‌جان کلوپ، روی صورتش سایه‌های نامنظمی انداخته بودند.
- کجا بودی؟
میگل، کمی سرش را کج کرد و همان‌طور که انگشتانش را درون جیبش فرو می‌برد، جواب داد:
- کار داشتم.
دومینیکا پوزخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند؛ از آن‌هایی که آدم را به مرز خنده و گریه می‌رسانند.
- یه کار. یه کار مهم، آره؟!
بالاخره خودش را نشان داد؛ آن استعداد عجیبش در وسوسه کردن دیگران برای کشیدن نقشه‌ی قتلش! دومینیکا، دندان‌هایش را روی هم سایید و با صدایی که سعی در کنترلش داشت، ادامه داد:
- یه چیزی که من نباید هیچ‌وقت درموردش بدونم، مثل همیشه؟
باز هم همان نگاه خسته و سنگینِ لعنتی! همان چیزی که انگار همیشه در حال زهر ریختن به جانش است. دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند؛ گویا میگل نمی‌خواست که این مکالمه پایان خوشی داشته باشد. به همین ترتیب، از عمق جانش فریاد زد؛ آن‌قدر بلند که حتی دیوارهای نمور کلوپ هم به لرزه درآمدند:
- تا کی میگل؟ تا کی قراره من رو این وسط نگه داری ع*و*ضی؟!
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و روی س*ی*نه‌ی میگل گذاشت. دلش می‌خواست آن‌قدر فشارش بدهد که بتواند به قلب یخ‌زده‌اش برسد و آن را سوراخ کند؛ اما همه‌چیز فقط در حد یک قدم کوچک از طرف میگل بود که به عقب بردارد؛ یک عقب‌نشینی جزئی، برای حفظ تعادل.
- من حقیقت رو می‌خوام، همین امشب!
صدایش در میان دیوارهای ضخیم کلوپ، پژواکی کوتاه پیدا کرد؛ اما میگل، حتی پلک هم نزد. سرجایش ایستاده بود، با همان شانه‌های افتاده و سرِ سنگینی که انگار به صاحبش، درد را تحمیل می‌کرد.
لحظه‌ای چیزی درون نگاهش لغزید؛ اما نه خشم بود و نه تمسخر. به چیزی خاموش و شکسته می‌مانست که فقط برای کسری از ثانیه خودش را نشان داد و بعد، پشت دیوارهای ضخیم صورتش ناپدید شد. دومینیکا این را دید، ولی اهمیتی نداد؛ نه وقتی که خون در رگ‌هایش مثل آتش، می‌جوشید.
میگل نفسش را به آرامی بیرون داد، آن‌قدر آهسته که انگار می‌ترسید با هر بازدم، چیزی از درونش بیرون بریزد. دستش هنوز در جیب پالتوی نم‌کشیده‌اش مشت شده بود، انگار که چیزی را در میان انگشتانش محکم نگه داشته باشد.
در همان حال، به چشمان درخشان و خشمگین دومینیکا نگریست. او تمام این مدت را صرف فریاد زدن کرده بود اما هیچ توجهی به لحن صدای خودش نداشت. درونش درد می‌کشید؛ میگل این را می‌‌فهمید. می‌توانست حسش کند؛ چراکه خودش نیز دردی مشابه را از سر گذرانده بود. با این تفاوت که دومینیکا، تازه به درون این گرداب سقوط کرده بود اما او، سال‌ها پیش در آن غرق شده و فقط نفس کشیدنش را یاد گرفته بود.
لحظه‌ای انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما ل*ب‌هایش نیمه‌باز ماندند و هیچ صدایی از آن‌ها بیرون نیامد. انگشتانش در جیبش مشت شدند، ناخنش روی چیزی خشک کشیده شد؛ لبه‌ی همان کاغذی که در جعبه پیدا کرده بود. انگار که تماس با آن، او را از حرکت بازداشت. ذهنش برای چند لحظه به عقب برگشت، به رد جوهر کم‌رنگی که در نور خیابان، زیر انگشتانش محو شده بود «شاید هیچ‌وقت نتونم توضیح بدم، اما امیدوارم درک کنی.» لعنتی! باید درک می‌کرد؟ این موضوع بیش از اندازه روانش را به بازی گرفته بود. گویا هرگز نمی‌توانست از گذشته دست بکشد و هیچ‌وقت اجازه نداشت که بدون بار اضافی خاطراتش، قدم از قدم بردارد؛ اما دیگر گذشته‌ی او فقط مال خودش نبود. حالا، این نگاه شعله‌ور دومینیکا هم از او سهمی می‌خواست. می‌توانست بفهمد که دخترک چطور در میان طوفانی از احساسات، سرگردان شده است. درد، خشم، درماندگی؛ چیزهایی که خودش آن‌ها را بهتر از هر کسی می‌شناخت، حالا در عمق چشمان دومینیکا موج می‌زدند. یک‌ جای کار خ*را*ب شده بود، همان‌طور که همیشه خ*را*ب میشد؛ یک‌ جایی، سال‌ها پیش که او تصمیم گرفت این حقیقت را درون خودش دفن کند و حالا، زیر فشار سال‌ها پنهان‌کاری، ترک برداشته بود.
دومینیکا نمی‌خواست صبر کند، او هیچ‌وقت آدم صبر کردن نبود. میگل می‌توانست راهی برای پیچاندن مکالمه پیدا کند، می‌توانست نیشخندی بزند و راهش را بکشد و برود؛ اصلاً می‌توانست پایش را در این قبرستان نگذارد و دخترک را به حال خود رها کند. چه اهمیتی داشت که در آتش خشم می‌سوزد؟ اما مسئله این‌جا بود که اگر این کار را می‌کرد، دیگر برای همیشه از او عبور کرده بود. این را می‌خواست؟ نمی‌دانست.
- بگو من کیم؟ دِ حرف بزن لعنتی! محض رضای خدا حرف بزن!
دومین فریاد گوش‌خراش؛ حالا دیگر یقه‌اش در دستان ظریف دومینیکا، اسیر شده بود. با او مانند یک تبهکار فراری رفتار می‌کرد؛ بدون آن که فرصتی برای تکان خوردن به او بدهد، بازجویی‌اش را شروع کرده بود.

کد:
دومینیکا فک قفل‌شده‌اش را روی هم فشار داد؛ بدون آن که گره‌ی مشت‌هایش را باز کند. انگار که اگر قدرت داشت، می‌توانست همان لحظه استخوان‌های میگل را با همان شدت خرد کند. بی‌آن‌ که حتی نگاهی به عقب بیندازد، به سمت درب خروجی رفت. خیابان، باران یا هر جهنمی که بیرون از این‌جا انتظارش را می‌کشید، بهتر از این کلوپ نفرین‌شده بود؛ اما درست وقتی که دستش را بالا برد تا دستگیره‌ی نیمه شکسته را لمس کند، درب با ضربه‌ای محکم به داخل هجوم آورد و قبل از این که بتواند خودش را کنار بکشد، قامت مردی در چارچوب نمایان شد. چهره‌اش از برخورد تیغه‌ی درب به صورتش، درهم رفت و با درد، بینی‌اش را لمس کرد. بلافاصله، صدای قدم‌هایی آشنا بر روی زمین خیس، در سالن نمناک کلوپ پیچید. نفسش در س*ی*نه حبس شد. او آن‌جا ایستاده بود؛ درست در یک قدمی خودش. با شانه‌هایی افتاده، موهای مرطوب و لباس‌هایی که از نم باران، چسبناک و سنگین شده بودند؛ اما چیزی که بیشتر از همه در چهره‌اش به چشم می‌آمد، آن نگاه خسته و سردش بود. انگار که در این مدت، هزاران بار با خودش جنگیده باشد. با این حال، هنوز هم خونسرد بود؛ حتی در برابر اتفاق کوچک چند ثانیه‌ی قبل. اصلاً عجله‌ای برای توجیه کردن خودش نداشت؛ به نظر نمی‌رسید که حتی به این موضوع فکر کند.
دومینیکا، با خشمی که حالا دیگر فوران کرده بود، خودش را بالا کشید. نگاهش به چشم‌های کدر او قفل شد، به قطرات بارانی که هنوز از نوک بینی‌اش چکه می‌کردند، به حال آشفته‌ای که بیش از آن که ترحم‌برانگیز باشد، حرصش را درمی‌آورد. بدون هیچ درنگی، اخم‌هایش را درهم کشید و انفجار خشمش را به جان او ریخت.
- دو ساعت، میگل. دو ساعت لعنتی!
- می‌دونم.
بسیار آرام و ساده؛ مثل آن که چیزی برای گفتن نداشته باشد. میگل حتی برای وانمود کردن هم زحمت نمی‌کشید.
- به جهنم که می‌دونی!
سکوتی که برای چند لحظه کوتاه در بینشان شکل گرفت، از ج*ن*س طوفان بود. دومینیکا دلش نمی‌خواست ثانیه‌ای از او چشم بردارد تا مبادا وقفه‌ای در نشان دادن خشمش، ایجاد شود. چشمانش را باریک کرد و در فاصله‌ای ناچیز از صورت پسر، متوقف شد. چراغ‌های نیمه‌جان کلوپ، روی صورتش سایه‌های نامنظمی انداخته بودند.
- کجا بودی؟
میگل، کمی سرش را کج کرد و همان‌طور که انگشتانش را درون جیبش فرو می‌برد، جواب داد:
- کار داشتم.
دومینیکا پوزخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند؛ از آن‌هایی که آدم را به مرز خنده و گریه می‌رسانند.
- یه کار. یه کار مهم، آره؟!
بالاخره خودش را نشان داد؛ آن استعداد عجیبش در وسوسه کردن دیگران برای کشیدن نقشه‌ی قتلش! دومینیکا، دندان‌هایش را روی هم سایید و با صدایی که سعی در کنترلش داشت، ادامه داد:
- یه چیزی که من نباید هیچ‌وقت درموردش بدونم، مثل همیشه؟
باز هم همان نگاه خسته و سنگینِ لعنتی! همان چیزی که انگار همیشه در حال زهر ریختن به جانش است. دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند؛ گویا میگل نمی‌خواست که این مکالمه پایان خوشی داشته باشد. به همین ترتیب، از عمق جانش فریاد زد؛ آن‌قدر بلند که حتی دیوارهای نمور کلوپ هم به لرزه درآمدند:
- تا کی میگل؟ تا کی قراره من رو این وسط نگه داری ع*و*ضی؟!
انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و روی س*ی*نه‌ی میگل گذاشت. دلش می‌خواست آن‌قدر فشارش بدهد که بتواند به قلب یخ‌زده‌اش برسد و آن را سوراخ کند؛ اما همه‌چیز فقط در حد یک قدم کوچک از طرف میگل بود که به عقب بردارد؛ یک عقب‌نشینی جزئی، برای حفظ تعادل.
- من حقیقت رو می‌خوام، همین امشب!
صدایش در میان دیوارهای ضخیم کلوپ، پژواکی کوتاه پیدا کرد؛ اما میگل، حتی پلک هم نزد. سرجایش ایستاده بود، با همان شانه‌های افتاده و سرِ سنگینی که انگار به صاحبش، درد را تحمیل می‌کرد.
لحظه‌ای چیزی درون نگاهش لغزید؛ اما نه خشم بود و نه تمسخر. به چیزی خاموش و شکسته می‌مانست که فقط برای کسری از ثانیه خودش را نشان داد و بعد، پشت دیوارهای ضخیم صورتش ناپدید شد. دومینیکا این را دید، ولی اهمیتی نداد؛ نه وقتی که خون در رگ‌هایش مثل آتش، می‌جوشید.
میگل نفسش را به آرامی بیرون داد، آن‌قدر آهسته که انگار می‌ترسید با هر بازدم، چیزی از درونش بیرون بریزد. دستش هنوز در جیب پالتوی نم‌کشیده‌اش مشت شده بود، انگار که چیزی را در میان انگشتانش محکم نگه داشته باشد.
در همان حال، به چشمان درخشان و خشمگین دومینیکا نگریست. او تمام این مدت را صرف فریاد زدن کرده بود اما هیچ توجهی به لحن صدای خودش نداشت. درونش درد می‌کشید؛ میگل این را می‌‌فهمید. می‌توانست حسش کند؛ چراکه خودش نیز دردی مشابه را از سر گذرانده بود. با این تفاوت که دومینیکا، تازه به درون این گرداب سقوط کرده بود اما او، سال‌ها پیش در آن غرق شده و فقط نفس کشیدنش را یاد گرفته بود.
لحظه‌ای انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما ل*ب‌هایش نیمه‌باز ماندند و هیچ صدایی از آن‌ها بیرون نیامد. انگشتانش در جیبش مشت شدند، ناخنش روی چیزی خشک کشیده شد؛ لبه‌ی همان کاغذی که در جعبه پیدا کرده بود. انگار که تماس با آن، او را از حرکت بازداشت. ذهنش برای چند لحظه به عقب برگشت، به رد جوهر کم‌رنگی که در نور خیابان، زیر انگشتانش محو شده بود «شاید هیچ‌وقت نتونم توضیح بدم، اما امیدوارم درک کنی.» لعنتی! باید درک می‌کرد؟ این موضوع بیش از اندازه روانش را به بازی گرفته بود. گویا هرگز نمی‌توانست از گذشته دست بکشد و هیچ‌وقت اجازه نداشت که بدون بار اضافی خاطراتش، قدم از قدم بردارد؛ اما دیگر گذشته‌ی او فقط مال خودش نبود. حالا، این نگاه شعله‌ور دومینیکا هم از او سهمی می‌خواست. می‌توانست بفهمد که دخترک چطور در میان طوفانی از احساسات، سرگردان شده است. درد، خشم، درماندگی؛ چیزهایی که خودش آن‌ها را بهتر از هر کسی می‌شناخت، حالا در عمق چشمان دومینیکا موج می‌زدند. یک‌ جای کار خ*را*ب شده بود، همان‌طور که همیشه خ*را*ب میشد؛ یک‌ جایی، سال‌ها پیش که او تصمیم گرفت این حقیقت را درون خودش دفن کند و حالا، زیر فشار سال‌ها پنهان‌کاری، ترک برداشته بود.
دومینیکا نمی‌خواست صبر کند، او هیچ‌وقت آدم صبر کردن نبود. میگل می‌توانست راهی برای پیچاندن مکالمه پیدا کند، می‌توانست نیشخندی بزند و راهش را بکشد و برود؛ اصلاً می‌توانست پایش را در این قبرستان نگذارد و دخترک را به حال خود رها کند. چه اهمیتی داشت که در آتش خشم می‌سوزد؟ اما مسئله این‌جا بود که اگر این کار را می‌کرد، دیگر برای همیشه از او عبور کرده بود. این را می‌خواست؟ نمی‌دانست.
- بگو من کیم؟ دِ حرف بزن لعنتی! محض رضای خدا حرف بزن!
دومین فریاد گوش‌خراش؛ حالا دیگر یقه‌اش در دستان ظریف دومینیکا، اسیر شده بود. با او مانند یک تبهکار فراری رفتار می‌کرد؛ بدون آن که فرصتی برای تکان خوردن به او بدهد، بازجویی‌اش را شروع کرده بود.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا