...بود که ذوقِ نداشتهام را کور میکرد. نفس خستهای کشیدم و قدمهای خستهام را به سمت در حیاطشان برداشتم. پلکهایم را با حرصی که از اجبار مادر داشتم، فشردم و با تردید، زنگ در را لمس کردم. پس از لحظاتی صدای ظریفش به گوشم نشست:
- اومدی خاله؟ بیا بالا.
و سپس در را باز کرد.
#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان