Usage for hash tag: هومرگ

ساعت تک رمان

  1. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...پو*ست مقابل قلبم را خراش می‌دادند و تنم به سجده خم می‌شد. گویی کسی نبود که تن دردمندم را در آ*غ*و*ش بگیرد، کسی نبود که تسلای روح خراشیده‌ام باشد. صندلی‌های خالیِ سورمه‌ایِ سالن تئاتر با پوزخندی زهرآگین، تنهایی‌ام را به صورتم می‌کوبیدند و من، دلقکِ این نمایش تراژدی بودم. #هومرگ #دیاناس...
  2. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...روحی تکه‌تکه مانده بود که زیر نقاب جسمش پنهان شده بود. چیزی نگفتم و سکوت کردم؛ اما ضربان قلبم را دیگر نمی‌توانستم کنترل کنم. یخ زدن نوک انگشتانم را حس می‌کردم. این بلایی بود که اضطراب به جانم می‌انداخت. سری از تأسف برایم تکان داد و با رفتنش، در اتاق را به هم کوبید. #هومرگ #دیاناس #انجمن_تک_رمان
  3. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...که زیر پنجره‌ی مربعی قرار داشت، نشست. روتختیِ سورمه‌ایِ طرح آسمانش، چند هفته‌ی پیش چشم مادر را گرفته بود و حال، جایی در آ*غ*و*ش اتاق من بود. پالتو را روی صندلی چوبی و ساده‌ی میز مطالعه‌ای که گوشه‌ی اتاق را اشغال کرده بود، قرار دادم و شلواری از کمددیواری ته اتاق برداشتم. #هومرگ #دیاناس...
  4. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...به یغما می‌برد. هر لحظه و هر ثانیه و حال از من چه انتظاری داشت؟ منی که تمام حرف‌هایم، تبدیل به کرم‌هایی برای خوردن مغزم شده بودند. او آدم امن من نبود. برایش هم اهمیتی نداشت؛ شاید فقط غریزه‌ی مادری‌اش به کار افتاده بود. شاید هم به قول بابا، نگران پول خرج کردن‌هایش بود! #هومرگ #دیاناس...
  5. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...بود. - چی شده؟ صدای مامان بود. می‌دانست که ترسیده‌ام. حالات رفتاری‌ام را می‌دانست. آب دهانم را قورت دادم و دهانم را بستم. - هی... هیچی. داشتم دنبال خاله می‌گشتم. با دیدنشان، آرام شده بودم. خاله، اشاره‌ای به صندلی کنار مامان کرد و گفت: - بشین خاله. برات میوه بیارم. #هومرگ #دیاناس #انجمن_تک_رمان
  6. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...خشک‌شده و بی‌حرف به او نگاه می‌کردم. دود سیاهی که دور سرش را احاطه کرده بود، عامل بیشتر ترسم بود؛ اما ل*بش را می‌دیدم. لبخند به ل*ب داشت. دست راستش بالا آمد و با انگشت اشاره، اشاره‌ای مبنی بر جلو رفتنم کرد. آب دهانم را قورت دادم. باید چکار می‌کردم؟ اصلاً انسان بود؟ #هومرگ #دیاناس #انجمن_تک_رمان
  7. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...یا ناراحتی داشت. سری تکان داد و همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت: - یکی-دو روزی نمیاد. رفته با دوستاش مسافرت. نفس راحتی کشیدم و بی‌درنگ از جای برخاستم. - خاله من میرم یه کم بخوام؛ خستمه. همان‌طور که مشغول کارهایش بود، صدا بالا برد و به حرف آمد: - برو عزیزم. #هومرگ #دیاناس #انجمن_تک_رمان
  8. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...بود که ذوقِ نداشته‌ام را کور می‌کرد. نفس خسته‌ای کشیدم و قدم‌های خسته‌ام را به سمت در حیاطشان برداشتم. پلک‌هایم را با حرصی که از اجبار مادر داشتم، فشردم و با تردید، زنگ در را لمس کردم. پس از لحظاتی صدای ظریفش به گوشم نشست: - اومدی خاله؟ بیا بالا. و سپس در را باز کرد. #هومرگ #دیاناس #انجمن_تک_رمان
  9. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...می‌کردم. نمی‌دانم! متوجه می‌شوم که مسیر، مسیرِ خانه نیست. نفس پرحرصی کشیدم و سکوت کردم. حوصله‌ای برای بحث با مادر را نداشتم. می‌دانستم اگر یک جمله بپرسم، کجا می‌رویم، تمام سفره‌ی دلش، تمام درد و دل‌هایش را فرق سرم می‌کوبید؛ با همان لحن تندِ طلبکارش که منت می‌گذاشت. #هومرگ #دیاناس #انجمن_تک_رمان
  10. دیاناس❀

    داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

    ...سرم به کم‌رنگی می‌نمود. پلک زدم. کشیدگی چشم‌هایم به لطف پفی که داشتند، کمتر از همیشه به چشم می‌آمد. و من گیر فکری بودم که تماماً شبیه به پدر بودم و از مادری که نُه ماه مرا در شکم می‌پروراند، نامی در شناسنامه و محبتی مصنوعی که به سر و رویم می‌پاشید، نصیبم شده بود. #هومرگ #دیاناس #انجمن_تک_رمان
بالا