در سفید روبهرویم باز شد. کف دستم را روی در گذاشتم و هُل کوچکی دادم. قدمهایم زمین موزائیکشده را طی کرد و مقابل آسانسور ایستاد. همان روند تکراری فشردن گردی دکمه، جلو رفتن، بسته شدن در آن زندان کوچک، صبر و سپس آزادی.
نگاهم به جاکفشیِ کوچک کنار در، افتاد. کفشها به طور نامنظمی روی هم تلنبار بودند. خم شدم و بوتهایم را از پا خارج کرده و گوشهای گذاشتم.
در خانه نیمهباز بود. لحظاتی نگذشته بود که قامتش را مقابلم دیدم. لبخندی تصنعی تمامم را در چنگ فشرد. او اما میخندید. انگار که از حضور من جداً خوشحال بود.جلو رفتم و به رسم تمام نصایح مادر، او را در آ*غ*و*ش کشیدم. آبیِ بلوز و سفیدیِ شلوار پارچهای گشادش به زیباییاش میافزود. دستی به پشتم کشید و با لبخندی که آثار خندهی زیبایش بود، گفت:
- خوش اومدی یلداجان. چه عجب ما شما رو دیدیم!
از این موقعیت مسخره بیزار بودم. باید توجیه میکردم و خود را از زیر بار این ماجرا، به نحوی بیرون میکشیدم. لبخند مصنوعیام سریعتر از هر زمانی روی ل*بم نشست.
- خب دیگه کنکور نزدیکه. مجبورم بیشتر بمونم تو خونه.
سری تکان داد.
- باشه عزیزم. بشین یه چیزی بیارم بخوری.
از سالن کوچک خانه که به محض ورود با آن برخورد داشتم، گذشتم و داخل یکی از اتاقهای خواب شدم. پالتو را از تن خارج کردم و شالم را گوشهای گذاشتم و سپس به سالن بازگشتم. بافت مشکیرنگی که به تن داشتم، بیشترین سادگی را به وجودم میبخشید.
مقابلش، جایی روی راحتیهای آبیرنگ نشستم و سکوت برگزیدم. او اما همیشه روابط اجتماعیاش در سطح بالایی قرار داشت؛ درست مثل مادر. از هر در و موضوعی صحبت کرد و در آن میان حلقم را از خوراکی و میوه نیز پر کرد و من مجبور به تحمل لبخند مصنوعی احمقانهام، تمام تیر کشیدنهای گوش و معدهام را پذیرا شدم.
کمی که سکوت کرد، نگاهم را از کرمِ روشن فرش گرفتم و سؤالی که ذهنم را درگیر کرده بود را به زبان آوردم:
- سعید نیست؟
همسرش را میگفتم. عادت نداشتم به نامی غیر آن بخوانمش. اخم خفیفی که کرد، نشان از نارضایتی یا ناراحتی داشت. سری تکان داد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، گفت:
- یکی-دو روزی نمیاد. رفته با دوستاش مسافرت.
نفس راحتی کشیدم و بیدرنگ از جای برخاستم.
- خاله من میرم یه کم بخوام؛ خستمه.
همانطور که مشغول کارهایش بود، صدا بالا برد و به حرف آمد:
- برو عزیزم.
#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان