- تاریخ ثبتنام
- 2024-02-21
- نوشتهها
- 44
- لایکها
- 38
- امتیازها
- 18
- سن
- 23
- محل سکونت
- آ*غ*و*شِگآیآ
- کیف پول من
- 744
- Points
- 67
- بیا یلدا! میخوام کمکت کنم!
مسخ صدایش شدم. انگار که بیاختیار صدایش برایم جذاب شده بود. از جای برخاستم. خیره نگاهش میکردم. لبخندش پررنگتر شد. انگار برایم چیزی فراتر از جذاب بود! بیاختیار قدمهایم به جلو برداشته میشد. به چند قدمیاش که رسیدم، دستش را مقابلم گرفت. انگار که میخواست با او بروم. پلک زدم. لبخندش زیبا بود. ل*بهایش رنگی میان سرخ و صورتی بود و از چانهاش میشد رنگ پوستش را گندمی دانست.
قلبم تپش تندی کرد. انگار که به خود آمده باشم، به یک مرتبه، دستی که جلو میرفت تا دستش را بگیرد را کمی عقب کشیدم. انگار متوجه شد که لبخند پررنگش کمکم رنگ باخت.
از ترس اینکه برود و تنها شوم، سریعاً قدمی به جلو برداشتم و بیدرنگ، دستم را روی دستش گذاشتم. یخ بود! به ثانیه نکشید که به دود سیاهی تبدیل شد و به آسمان رفت. در همان حین، صدای جیغی، گوشم را به قصد پارگی مورد حمله قرار داد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و با زانو روی زمین افتادم. پلکهایم را محکم روی هم میفشردم؛ اما فایدهای نداشت. ناگهان همه چیز از مقابل دیدگانم فرار کرد و از دنیای خواب بیرون کشیده شدم.
نفسنفس زنان، سرجایم نشستم. پلک زدم. کجا بودم؟ حتی نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. چیزی به یاد نداشتم فقط تپش تند قلب و عرق نشسته بر پیشانیام را متوجه بودم. کف دستم را روی قلبم گذاشتم و ماساژ دادم. پلک زدم و پلک زدم. فضای آشنای خانهی خاله فریبا را تشخیص دادم. خبری از نور کمسویی که از پنجره داخل میآمد، نبود. هوا تاریک شده بود. بیاختیار ترسیده بودم. تند و سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت در دویدم. دستگیرهی در را پایین کشیده، به بیرون دویدم و صدایم را بلند کردم:
- خاله؟ خاله کوشی؟
ته صدایم لرزید و بیچاره ادامه دادم:
- من بیدار شدم خاله!
در واقع نمیخواستم کسی پی به ترسم ببرد. صدایش را از طرف آشپزخانه شنیدم.
- اینجام خاله. بیا! مامانتم اومده.
قدمهای سریعم، سالن را رد کرد و خودش را داخل آشپزخانه انداخت. مامان را دیدم که روی یکی از صندلیهای میز ناهارخوری نشسته بود و خاله فریبا قاشقی دستش بود.
- چی شده؟
صدای مامان بود. میدانست که ترسیدهام. حالات رفتاریام را میدانست. آب دهانم را قورت دادم و دهانم را بستم.
- هی... هیچی. داشتم دنبال خاله میگشتم.
با دیدنشان، آرام شده بودم. خاله، اشارهای به صندلی کنار مامان کرد و گفت:
- بشین خاله. برات میوه بیارم.
#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
مسخ صدایش شدم. انگار که بیاختیار صدایش برایم جذاب شده بود. از جای برخاستم. خیره نگاهش میکردم. لبخندش پررنگتر شد. انگار برایم چیزی فراتر از جذاب بود! بیاختیار قدمهایم به جلو برداشته میشد. به چند قدمیاش که رسیدم، دستش را مقابلم گرفت. انگار که میخواست با او بروم. پلک زدم. لبخندش زیبا بود. ل*بهایش رنگی میان سرخ و صورتی بود و از چانهاش میشد رنگ پوستش را گندمی دانست.
قلبم تپش تندی کرد. انگار که به خود آمده باشم، به یک مرتبه، دستی که جلو میرفت تا دستش را بگیرد را کمی عقب کشیدم. انگار متوجه شد که لبخند پررنگش کمکم رنگ باخت.
از ترس اینکه برود و تنها شوم، سریعاً قدمی به جلو برداشتم و بیدرنگ، دستم را روی دستش گذاشتم. یخ بود! به ثانیه نکشید که به دود سیاهی تبدیل شد و به آسمان رفت. در همان حین، صدای جیغی، گوشم را به قصد پارگی مورد حمله قرار داد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و با زانو روی زمین افتادم. پلکهایم را محکم روی هم میفشردم؛ اما فایدهای نداشت. ناگهان همه چیز از مقابل دیدگانم فرار کرد و از دنیای خواب بیرون کشیده شدم.
نفسنفس زنان، سرجایم نشستم. پلک زدم. کجا بودم؟ حتی نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. چیزی به یاد نداشتم فقط تپش تند قلب و عرق نشسته بر پیشانیام را متوجه بودم. کف دستم را روی قلبم گذاشتم و ماساژ دادم. پلک زدم و پلک زدم. فضای آشنای خانهی خاله فریبا را تشخیص دادم. خبری از نور کمسویی که از پنجره داخل میآمد، نبود. هوا تاریک شده بود. بیاختیار ترسیده بودم. تند و سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت در دویدم. دستگیرهی در را پایین کشیده، به بیرون دویدم و صدایم را بلند کردم:
- خاله؟ خاله کوشی؟
ته صدایم لرزید و بیچاره ادامه دادم:
- من بیدار شدم خاله!
در واقع نمیخواستم کسی پی به ترسم ببرد. صدایش را از طرف آشپزخانه شنیدم.
- اینجام خاله. بیا! مامانتم اومده.
قدمهای سریعم، سالن را رد کرد و خودش را داخل آشپزخانه انداخت. مامان را دیدم که روی یکی از صندلیهای میز ناهارخوری نشسته بود و خاله فریبا قاشقی دستش بود.
- چی شده؟
صدای مامان بود. میدانست که ترسیدهام. حالات رفتاریام را میدانست. آب دهانم را قورت دادم و دهانم را بستم.
- هی... هیچی. داشتم دنبال خاله میگشتم.
با دیدنشان، آرام شده بودم. خاله، اشارهای به صندلی کنار مامان کرد و گفت:
- بشین خاله. برات میوه بیارم.
#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان