داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع دیاناس❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 111
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
38
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
744
Points
67
- بیا یلدا! می‌خوام کمکت کنم!
مسخ صدایش شدم. انگار که بی‌اختیار صدایش برایم جذاب شده بود. از جای برخاستم. خیره نگاهش می‌کردم. لبخندش پررنگ‌تر شد. انگار برایم چیزی فراتر از جذاب بود! بی‌اختیار قدم‌هایم به جلو برداشته می‌شد. به چند قدمی‌اش که رسیدم، دستش را مقابلم گرفت. انگار که می‌خواست با او بروم. پلک زدم. لبخندش زیبا بود. ل*ب‌هایش رنگی میان سرخ و صورتی بود و از چانه‌اش می‌شد رنگ پوستش را گندمی دانست.
قلبم تپش تندی کرد.  انگار که به خود آمده باشم، به یک مرتبه، دستی که جلو می‌رفت تا دستش را بگیرد را کمی عقب کشیدم. انگار متوجه شد که لبخند پررنگش کم‌کم رنگ باخت.
از ترس این‌که برود و تنها شوم، سریعاً قدمی به جلو برداشتم و بی‌درنگ، دستم را روی دستش گذاشتم. یخ بود! به ثانیه نکشید که به دود سیاهی تبدیل شد و به آسمان رفت. در همان حین، صدای جیغی، گوشم را به قصد پارگی مورد حمله قرار داد. دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و با زانو روی زمین افتادم. پلک‌هایم را محکم روی هم می‌فشردم؛ اما فایده‌ای نداشت. ناگهان همه چیز از مقابل دیدگانم فرار کرد و از دنیای خواب بیرون کشیده شدم.
نفس‌نفس زنان، سرجایم نشستم. پلک زدم. کجا بودم؟ حتی نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. چیزی به یاد نداشتم‌ فقط تپش تند قلب و عرق نشسته بر پیشانی‌ام را متوجه بودم. کف دستم را روی قلبم گذاشتم و ماساژ دادم. پلک زدم و پلک زدم. فضای آشنای خانه‌ی خاله فریبا را تشخیص دادم. خبری از نور کم‌سویی که از پنجره داخل می‌آمد، نبود. هوا تاریک شده بود. بی‌اختیار ترسیده بودم. تند و سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت در دویدم. دستگیره‌ی در را پایین کشیده، به بیرون دویدم و صدایم را بلند کردم:
- خاله؟ خاله کوشی؟
ته صدایم لرزید و بیچاره ادامه دادم:
- من بیدار شدم خاله!
در واقع نمی‌خواستم کسی پی به ترسم ببرد‌. صدایش را از طرف آشپزخانه شنیدم.
- اینجام خاله. بیا! مامانتم اومده.
قدم‌های سریعم، سالن را رد کرد و خودش را داخل آشپزخانه انداخت. مامان را دیدم که روی یکی از صندلی‌های میز ناهارخوری نشسته بود و خاله فریبا قاشقی دستش بود.
- چی شده؟
صدای مامان بود. می‌دانست که ترسیده‌ام. حالات رفتاری‌ام را می‌دانست. آب دهانم را قورت دادم و دهانم را بستم.
- هی... هیچی. داشتم دنبال خاله می‌گشتم.
با دیدنشان، آرام شده بودم. خاله، اشاره‌ای به صندلی کنار مامان کرد و گفت:
- بشین خاله. برات میوه بیارم.
#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
38
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
744
Points
67
دوباره آب دهانم را قورت دادم و با پاهایی که لرزش خفیفی را به خود به دوش می‌کشید، به سمت صندلی کنار مامان رفتم. رویش نشستم و دست‌هایم را روی ران پایم گذاشتم. می‌لرزیدند. محکم به هم فشردمشان و نفس عمیقی کشیدم. هنوز هم ضربان قلبم به قصد کشت می‌کوبید. آب دهانم را قورت دادم. حالا خوابم را به یاد آوردم. این‌بار برای چه رفت؟ چرا از او ترسیدم؟ نفس کلافه‌ای کشیدم که مامان اشاره‌ای به من کرد.
- بخور یه چیزی!
حوصله‌ی صحبت کردن نداشتم. سری تکان دادم و سیب سرخی برداشتم و با برخاستن از جایم، آرام گفتم:
- میرم بالکن.
کسی چیزی نگفت؛ اما به محض بیرون رفتنم، متوجه صحبت‌هایشان شدم. توجهی نکردم و داخل بالکن کوچک خانه شدم. هوا تاریک بود و باران نم‌نم می‌بارید. نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را به عمق ریه‌هایم کشیدم. حالا خبری از آن ضربان قلب دیوانه‌کننده نبود. فکرم به سمتش کشیده شد. ناراحت شده بود؟ قهر بود؟ تکانی به سرم دادم و گازی به سیب زدم. شاید نباید می‌ترسیدم. آن‌موقع با من صحبت می‌کرد؟ یا شاید هم... .
پوفی کردم. دیوانه شده بودم. مگر قرار بود دوباره خوابش را ببینم؟ یک یا دو بار خواب دیدن دلیل بر تکرار یک خواب نبود.
نفس کلافه‌ای کشیدم و بی‌میل به سیبی که در دست داشتم نگاه کردم. در دست فشردمش و سپس نگاهم را به آسمان معطوف کردم. ماه و ستارگان کم‌سو حالا جایی میان ابرهای غران نداشتند. از بالکن، به داخل خانه رفتم. اینجا را نمی‌خواستم. محل آرامش من، همان کنج دنج اتاقم بود؛ نه اینجا. با کلافگی به سمت آشپزخانه رفتم؛ اما با شنیدن صدای کلافه‌ی مادرم، سرجایم ایستادم.
- میگه به باباش نیاز داره. باید حضورشو حس کنه. من باباشو از کجا بیارم؟ برم التماسش کنم؟
و انگار خاله فریبا در سکوت، به دردودل‌های خواهرش گوش می‌داد. پوزخندی که زدم، قلبم را به سوزش واداشت. پدری که فراموشم کرده بود!
جلو نرفتم تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنوم.
- با دکتراش صحبت کردم. میگن مشکل معدش عصبیه. اضطرابی که داره، ترسش، گوشه‌گیریش همه عصبیه. چی‌کار کنم فریبا؟ دارم کم میارم.
و صدای آرام خاله فریبا بود که در محیط آشپزخانه طنین انداخت:
- باهاش صحبت کردی ببینی دردش چیه؟ قضیه رو از خودش شنیدی؟
و صدای نالان مادر:
- هزار بار خواستم حرف بزنم باهاش. هیچی نمیگه. فقط میگه هیچیم نیست. قبلاً عصبی میشد، داد و بیداد می‌کرد؛ الان عصبی هم نمی‌شه!
بار دیگر پوزخند زدم. زمانی که دهانم به حرف باز می‌شد، با پرخاش دهانم را می‌بست. وقتی که عصبی می‌شدم حقی به من داده نمی‌شد. تمامم را نشخوار به یغما می‌برد. هر لحظه و هر ثانیه و حال از من چه انتظاری داشت؟ منی که تمام حرف‌هایم، تبدیل به کرم‌هایی برای خوردن مغزم شده بودند.
او آدم امن من نبود. برایش هم اهمیتی نداشت؛ شاید فقط غریزه‌ی مادری‌اش به کار افتاده بود. شاید هم به قول بابا، نگران پول خرج کردن‌هایش بود!
#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
38
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
744
Points
67
دستی به گردنم کشیدم و به شست دستم خیره شدم. بی‌اختیار و پشت سر هم، خم و راست می‌شد. تیک عصبی‌ام بود! میان دیگرِ انگشت‌هایم پنهانش کردم و پلک‌هایم را با غم و حرص به هم فشردم. چرا به دنبال درست کردن من بود؟ این قبر مرده‌ای درونش نخوابیده بود؛ چرا برایش گریه می‌کرد؟
دیگر نمی‌خواستم بشنوم. هیچ یک از نگرانی‌هایی که مصنوعی بودند را نمی‌خواستم. جلو که رفتم، با دیدنم، سکوت کردند‌. رد غم را در چشم‌هایش می‌خواندم. چه را باید باور می‌کردم؟ حرف‌هایش یا رفتار و اعمالش؟
- گفتی امشب نمیای.
نفسی از دهانش بیرون داد و من خیره به چروک نشسته کنار د*ه*ان و چشم‌هایش، شنوای صحبتش شدم.
- کارم تموم شد‌. برای همین اومدم.
پیر شده بود. بغض، گلویم را می‌خراشید. دوستش داشتم؛ اما او مرا نه! لبخند تلخم، گریبان قلبم را گرفت. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم نم اشک در چشم‌هایم ننشیند‌. ل*بم را با زبانم تر کردم.
- بریم خونه پس؟
صدای خاله فریبا بلند شد. همان‌طور که از جایش برمی‌خواست، گفت:
- این‌قدر بهت بد می‌گذره یلدا؟
نمی‌خواستم حرف بزنم؛ اما ناچار بودم. وگرنه نصیحت‌های مادر، امشب مرا قربانی خود می‌کرد.
- نه؛ خستم!
- تو که الان بیدار شدی.
پلک زدم. سؤال و جواب‌ها، حالم را بد می‌کرد. سری تکان دادم و لبخندی احمقانه نثارش کردم. بی‌جواب به خاله، رو به مامان گفتم:
- بریم مامان؟ یه کم درسم بخونم. بعد بخوابم.
نقطه ضعفش را برای رهایی از این وضعیت، هدف گرفته بودم. سری تکان داد و همان‌طور که به خاله فریبا خیره بود، گفت:
- باشه. نیم‌ساعت دیگه میریم.
کلافه بودم؛ آنقدر که دوست داشتم بلندبلند گریه کنم. این‌جا را دوست نداشتم. می‌خواستم به اتاقم بازگردم و روی تختم باشم؛ بخوابم، بخوابم و بخوابم!
چند ساعت بعد، درحالی‌که کلید نقره‌ای‌رنگ را داخل در می‌انداختم، نیم‌نگاهی به مادر کردم. با اخم خفیفی خیره به گوشی بود. نفس راحتی کشیدم. شاید امشب را می‌توانستم از زیر درس خواندن رهایی یابم. به در هُلی دادم و داخل شدم. کفش‌هایم را همان جلوی در، رها کردم. بعداً جمعش می‌کردم. دستم را سمت راستم کشیدم و کلید برق را زدم. نورِ پاشیده شده روی فضا، چشمم را زد. همان‌طور که از سالن مستطیلی شکل می‌گذشتم، جوراب‌های سورمه‌ای‌رنگ را از پاهایم بیرون کشیدم و در مشت فشردم. به سمت چپ پیچیدم و در سمت چپ را باز کردم. بوی ملایم اسپلندور، مشامم را نوازش کرد. لبخندی زدم و پالتو را از تن خارج کردم. سرمای اتاقم را دوست داشتم. ملایم بود و دلنشین. نگاهم را از کاغذدیواری‌های سورمه‌ای-طلایی به ت*خت خو*اب تک‌نفره‌ام که زیر پنجره‌ی مربعی قرار داشت، نشست. روتختیِ سورمه‌ایِ طرح آسمانش، چند هفته‌ی پیش چشم مادر را گرفته بود و حال، جایی در آ*غ*و*ش اتاق من بود. پالتو را روی صندلی چوبی و ساده‌ی میز مطالعه‌ای که گوشه‌ی اتاق را اشغال کرده بود، قرار دادم و شلواری از کمددیواری ته اتاق برداشتم.

#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
38
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
744
Points
67
ابتدا گوشی و سپس خودم را روی تخت پرتاب کردم و سرمای نشسته بر روتختی را با لبخند، به جان خریدم. پس از چندی، پلک از هم گشودم. نور سفیدرنگ لامپ، به چشمانم دهن‌کجی می‌کرد. هوفِ خسته‌ای کشیدم و از جای برخاستم. جلو رفتم و کلید برق را زدم. به خواب نیاز نداشتم؛ اما علاقه‌ای به درس خواندن و صحبت با مادر هم نداشتم.
تاریکی که روی وسایل اتاق خانه ساخت، با قدم‌هایی آرام، به سمت تختم قدم برداشتم و خودم را رویش پرتاب کردم. پرده‌ی حریر طلاییِ پسند مادر، کمی تکان می‌خورد. احتمالاً نسیم کوچکی از میان پنجره به داخل راه پیدا کرده بود.
چشم که روی هم گذاشتم، در اتاق به ضرب باز شد و بی‌درنگ، صدای مادر، گوش اتاق را خراشید.
- گفتی قراره درس بخونی!
آب دهانم را قورت دادم. قلبم باز هم ضربان گرفته بود. پلک از هم گشودم و به سقف خیره شدم. کلامی به زبان نیاوردم. حوصله‌ای برای کشمکش و بحث با او نداشتم. او اما انگار برای بحث آمده بود؛ مثل همیشه.
- با توأم!
با خستگی و ضرباتی که حاصل از اضطراب مسخره‌ام بود، سرجایم نشستم و خیره‌ی چهره‌ی پرحرص و عصبی‌اش شدم.
- می‌خونم مامان.
تندتر از قبل حرفش را بر زبان چرخاند.
- کی؟
دندان به هم فشردم. کاش رهایم می‌کرد. وقت مناسبی نبود. تیک دستم بازگشته بود، شقیقه‌هایم به نبض نشسته بود و قلبم هم قصد شکستن استخوان‌های قفسه‌ی س*ی*نه‌ام را داشت. وضعیت خوبی نداشتم. اگر ادامه پیدا می‌کرد، سر و معده‌ام هم دخالت می‌کردند. سرم را خفیف و آرام تکان دادم. نگاهم این‌بار پارکت‌ها را نشانه رفته بود.
- ا... الان می‌خونم.
صدای هوفِ عصبی‌اش را شنیدم و سپس سرزنش‌هایش:
- کنکور داری یلدا؛ می‌فهمی؟ چرا این‌قدر سربه‌هوایی؟ دختر خانوم یوسفی رو دیدی؟ از اون اتاق بیرون نمیاد. نمره‌هاشو دیدی؟ از بیست پایین‌تر نمیاد. چیت از اون کمتره؟ چرا این‌قدر منو دق میدی؟ کم واست خرج کردم؟ کم کلاس فرستادمت؟ چرا تغییر نمی‌کنی؟ چرا برات مهم نیست؟
حس گناه، گلویم را چنگ می‌زد. حس اضافی بودن، بختکی بر گردنم بود و من زیر بار این فشار، این مقایسه‌ی احمقانه‌ی چندین ساله، خمیده بودم. کاش بس می‌کرد. من آدم قویِ همیشه نبودم. از من روحی تکه‌تکه مانده بود که زیر نقاب جسمش پنهان شده بود.
چیزی نگفتم و سکوت کردم؛ اما ضربان قلبم را دیگر نمی‌توانستم کنترل کنم. یخ زدن نوک انگشتانم را حس می‌کردم. این بلایی بود که اضطراب به جانم می‌انداخت. سری از تأسف برایم تکان داد و با رفتنش، در اتاق را به هم کوبید.
#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀

دیاناس❀

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
38
امتیازها
18
سن
23
محل سکونت
آ*غ*و*شِ‌گآیآ
کیف پول من
744
Points
67
خشکیده و خمیده، خیره به دستانی بودم که انگشتانشان در هم قفل بودند و زلزله به جانشان زده بود. پلک نمی‌زدم، نفس‌هایم سنگین بود، قلبم هم همین‌طور. چیزی در ذهنم نمی‌گذشت، مات بودم، سکوت سهمگین اتاق، به بوقی ممتد در گوشم تبدیل شده بود. برای لحظه‌ای نفس کم آمد. دستم گلویم را ماساژ می‌داد. تن سِر شده‌ام را به سمت پنجره کشاندم. دست لرزانم، دستگیره را پایین کشید و در، به ضرب به دیوار برخورد. باد سرد و شدیدی که به سرِ د*اغ و سوزانم برخورد، کمی تنفس را برایم راحت‌تر کرد. نفس‌های عمیقی که می‌کشیدم، کم‌کم از داغی سرم کاست. زانوانم می‌لرزید. در نهایت این من بودم که مغلوب لرز نشسته در رگ و پی پاهایم شدم و روی تخت سقوط کردم.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سقوط کرد. دلم به حال خودم می‌سوخت. پر از خشم و بغض بودم؛ اما توانی برای ابراز احساساتم نداشتم. اضطراب و بی‌حوصلگی دیوانه‌وارم، خونِ روحم را می‌مکیدند. تلاش مادر بیهوده بود؛ به راستی انسان از جایی که بیمار شده بود، نمی‌توانست شفا یابد.
قطرات اشک، یکی پس از دیگری از غروبِ چشم‌هایم سقوط می‌کردند و چشمه‌ی کوچکی روی زمین روتختی ساخته بودند. تاریکی اتاق بر تنم چیره بود. خوشحال بودم که اتاقم جایی برای نور نداشت. نمی‌دانم چقدر گذشته بود؛ اما گریه‌هایم وزنه‌ای بر پلک‌های دردمندم بودند که تحمل نکرده و روی یک‌دیگر افتادند.
***
نشسته بر زمین می‌گریستم و طنین ضجه‌هایم در سالن تئاتر که نور کم‌سویی فضایش را گرما می‌بخشید، می‌پیچید. گویی غمگین‌ترین سمفونی تمام عمرم را می‌شنیدم که آن‌گونه برای خودِ خسته‌ام دل می‌سوزاندم. بی‌اختیار و ناخودآگاه، بلندبلند می‌گریستم؛ کاری که هیچ‌گاه نمی‌توانستم در واقعیت انجام دهم. پنجه‌هایم پو*ست مقابل قلبم را خراش می‌دادند و تنم به سجده خم می‌شد. گویی کسی نبود که تن دردمندم را در آ*غ*و*ش بگیرد، کسی نبود که تسلای روح خراشیده‌ام باشد. صندلی‌های خالیِ سورمه‌ایِ سالن تئاتر با پوزخندی زهرآگین، تنهایی‌ام را به صورتم می‌کوبیدند و من، دلقکِ این نمایش تراژدی بودم.

#هومرگ
#دیاناس
#انجمن_یک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : دیاناس❀
بالا