...باران شدت گرفت. یادم رفت دعا کنم! فقط خدا خدا میکردم که مبادا در این حوالیِ شهریور، سرما بخوری که جانم میرود!
دورترین شدی؛ انقدری که میانِ جمعیت این شهر گُمت کردم.
قطرهای بر دستم چکید. بارانِ آسمان به کنار؛ بارانِ اشکهایم به اتاقکِ ماشین چکه میکرد!
#دلنوشته_منهوک
#صبا_نصیری...