Usage for hash tag: عماد

ساعت تک رمان

  1. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت96 #عماد. مقابل دفتر سرگرد اگاهی پیگیر شکایت رها، زمین را متر می‌کنم. بار صدمیست که مسیر کوتاه جلوی در اتاقش را رفته و برگشته ام! زنگ زده بودند که بیایم و حالا نیم است که مرا پشت این در کوفتی معطل کرده اند! امروز، یک هفته از نبود رها گذشته، زمین و زمان را برای ردی از او زیر و رو کردم...
  2. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    ...این مردکیست؟ کیست که می‌خواهد برای منِ آنه شرلی، نقش بابا لنگ دراز را بازی کند؟ کیست که می‌خواهد به ارزو ها و اینده ام برسم؟ کیست!؟ *** #عماد یادداشت ابی رنگ را، محکم میان مشتم مچاله می‌کنم. قلبم در سَرم می‌کوبد و حالم به مقدار زیادی نامیزان و نامتعادل است. معده ام، به یکباره چنان تیر...
  3. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    ...را یافته بودم ... نمی‌دانم چرا! نمی‌دانم به کدام منطق و دلیل قلبم می‌لرزد. اوا را هل می‌دهم و با گام های بلند از اتاق خارج می‌شوم. *** #عماد ایفون عمارت زند ها را گرفته ام و حتی با شنیدن صدای پیرمردی که پشت سرهم می‌گوید " اومدم بابا صبر کن" هیچ جوره قصد کوتاه امدن ندارم! فی الواقع...
  4. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    ...را در اغوش کشیده و همه چیز تازه قرار است شروع به شود! این را از صدای سبحانی که سرش را به داخل اتاق می اورد متوجه می‌شوم: - امیر پسره مسیج داده عماد دم دره. لبخند امیر به کثیف ترین شکل ممکن کش می‌اید و کل جان من می‌لرزد. با اشاره ی ابروی امیر، هر چهار مرد به همراه خودش از اتاق بیرون می‌روند و...
  5. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    ...و بی‌توجه. بغض لعنتی می‌ترکد و صدای گریه هایم میان خنده هایش درون اتاق می‌پیچد. - الهی که هیچ وقت از زندگیت خیر نبینی. همون اهی که میگی دامن عمادو گرفته تا عمر داری دامنت رو بگیره. دستش را به نشان اینکه ترسیده به صورتش می‌کوبد و با سبحان می‌خندد. کل تنم از شدت بغض می‌لرزدد و به بیرون رفتن...
  6. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت81 #عماد نمی‌دانم چگونه پاهایم یاری رسانده! کنارش زانو می‌زنم و تَن یخ زده اش را درون اغوش می‌کشم. سراسیمه به صورتش نگاه می‌کنم؛ رنگش به سفیدی گچ شده و روح ندارد! پیشانی اش، شکاف خرده و شکستی ریزی بالای ابرویش ایجاد کرده. دَهانم خشک می‌شود و مغز لعنتی ام گم می‌کند. چه کنم؟ چه کنم؟ به...
  7. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت79 #عماد نفس عمیقی می‌کشم و سردرگم، پیشانی‌ام را می‌فشارم و به کفش کالج قهوه ایم خیره می‌شوم: - مطمعن نیستم نقشه بگیره صدرا. خیلی ریسک کارمون بالاست. صدای ارام و ظریف اوا توجه ام را جلب می‌کند: - نترس عماد، من مطمعنم امیر بخاطر من قید انتقامشم میزنه. لبخندی به صورت معصومش می‌زنم و تکیه...
  8. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت69 #عماد با دیدن صدرایی که در ویلا ایستاده و موبایل در گوشش است بی توجه به ماشین روشن و در حال حرکت، در ماشین را باز می‌کنم و با ول کردن فرمان، به طرف صدرا یورش می‌برم. او را می‌کُشم، به گونه که در تاریخ ثبت کنند. با دیدن من متعجب تماسش را خاتمه می‌دهد و من بی‌توجه به "چه شده؟" نصفه نیمه...
بالا