.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت96
#عماد.
مقابل دفتر سرگرد اگاهی پیگیر شکایت رها، زمین را متر میکنم.
بار صدمیست که مسیر کوتاه جلوی در اتاقش را رفته و برگشته ام!
زنگ زده بودند که بیایم و حالا نیم است که مرا پشت این در کوفتی معطل کرده اند!
امروز، یک هفته از نبود رها گذشته، زمین و زمان را برای ردی از او زیر و رو کردم.
دوربین های خیابان هایی که به محل نگه داری اش نزدیک بود، مغازه داران محلی نزدیک به ان خانه کوفتی، بیمارستان ها، کلانتری ها، سرد خانه ها، ترمینال ها، فرودگاه ها... و کم مانده دیوانه شوم.
یک هفته است که نیست و من نمیدانم در چه حال و وضعیتی به سَر میبرد.
نمیدانم، زنده است یا مرده! نمیدانم کجای این شهر کوفتی را به دنبالش بگردم.
به امیری که تکیه زده به دیوار و به نقطه ای نا معلوم خیره است نگاه میکنم.
این چند مدتی همراه من به دنبال رها افتاده، زیادی در فکر فرو میرود.
بماند که چند بار تا مرز کشتنش پیش رفتم و هر بار سمج تر از قبل برگشت و خواهان پیدا کردن او شد.
میگوید حالا که انتقامش را گرفته، پشیمان است و تازه فهمیده رهای مظلومم بیگناه بوده! هه، مسخره است.
در اتاق سرگرد باز میشود و فرصت فکر کردن را از من میگیرد.
سربازی که نامش، احمد احمدی روی س*ی*نه اش زده شده بود، با دست به داخل اشاره میکند:
- بفرمایید، جناب سرگرد منتظر شمان.
دم و باز دم عمیقی میگیرم و به داخل میروم.
سرگرد میان سال چهار شانه ای، پشت میز نشسته و لباس سبزش، با چشم های درشت عسلی و موهای جو گندمی اش ارتباط برقرار کرده بود.
سرش را بلند میکند و با دست به صندلی اشاره میکند:
- بفرمایید اقای افشار.
دم و باز دم عمیقی میگیرم و سعی میکنم مسلط باشم.
- فکر میکنم متوجه اید تا چه حد ابروی خانواده و اعتبار ما زیر تیغ دشمنامون رفته. الان یه هفته است که هیچ خبری از رها نیست و نه من و نه شما هیچ ردی پیدا نکردیم، میشه یه تئوری به من بدید که دلیل این تاخیر رو بفهمم؟
کنج لَبش کج میشود و به میزش نگاه میکند.
پرونده قطور سبز رنگی را، به طرفم هل میدهد و با ابرو یه ان اشاره میزند:
- شاید دلیلش این باشه که نصف قاچاقچیای مواد مخدر دشمن شما محسوب میشن! نظرتون چیه؟
دندان میسابم و دستم مشت میشود.
دم و باز دم عمیقی میگیرم و چشم میبندم که صدای خونسرد امیر میاید:
- چقدر احتمال مرگش وجود داره؟
تَنم یخ میبندد.
خاطرات کوفتی ، یک به یک زنده میشوند و دندان هایم، به قصد دریدن گلوی امیر تیز میشود.
عرق به کمرم مینشینید و حتی... نه نه، خدا نیاورد ان روز های تیره را!
صدای نفس های عمیق و کشدار سرگرد، مانند یک ویروس با قدرت فوق سریع الوده کردن، کل تَنم را در بر حس منفی میکشد.
و نکند که خدا اورده و من بی خبرم؟
- توی یه روستا از توابع اصفهان یه سری وسایل پیدا کردیم و جنازه یه دختر که سرش قطع شده و تَنش تکه تکه شده! فعلا منتظر جواب پزشک قانونی هستیم.
و خدا میداند که یک لحظه جهان دور سرم میچرخد.
نفسم به قصد دردیدن قلب و سینِه ام بلند میشود و معده ام، فوران میکند.
چهره ام مچاله میشود و با اخم های ناباور و چشم های تنگ شده، حرکات سرگرد را دنبال میکنم؛ خم میشود و جعبه ای از زیر میزش بیرون میکشد و رویش میگذارد.
چشمم که به وسایل میخورد، اولین چیزی که توجه ام را جلب میکند، ان باند خونی درون نایلون است!
و چشم هایم قفل میشود روی همان باند و همین برای فرو پاشی کافیست.
نه میتوانم نفس بکشم و نه میتوانم حرکت کنم.
ابرویم، بالا میرود و نفس بند امده ام، بغض به گلویم مینشاند.
چشم های معصوم و نم نشسته اش، زنده میشود و زندگی را حرامم میکند.
امیر، به طرف جعبه میرود و با بیرون ریختن چند وسایل محدود درونش، نایلون کوچکی که گردنبند حروف لاتین r بود را بیرون میکشد.
کل جانم میسوزد!.
این گردنبند طلایی ظریف را، بار ها روی گ*ردنش دیده بودم.
گرمی اشک، درون کاسه ی چشم هایم حس میشود و زانو هایم، ناتوان و بیجان خالی میشود.
سقوط میکنم.
مَن عماد افشار، مقابل دو مَرد غریبه سقوط میکنم.
نَفسم بالا نمیاید و دستم ناخواسته به روی یقه ام چنگ میشود.
این عماد هیچ شباهتی به عماد افشار ندارد.
معده ام، گره میخورد و حالت تهوع دارم.
کل جانم میخواهد بالا بیاید.
صدای زنگ موبایل ساده ی سرگرد میاید و فقط دو دقیقه طول میکشد تا بالاتر از سیاهی جهان را، به آنی ببینم و ببرم از این زندگی کوفتی!
- جواب مثبت بود؟
دست سرگرد، متاسف و شرمنده روی صورتش مینشیند و با یک خداحافظی ارام، به تماس خاتمه میدهد.
چشم هایم، پر التماس به دَهان سرگرد خیره است.
و کاش هرگز د*ه*ان باز نمیکرد.
کاش از شکم مادر لال میشد.
- متاسفم! تسلیت میگم.
#عماد.
مقابل دفتر سرگرد اگاهی پیگیر شکایت رها، زمین را متر میکنم.
بار صدمیست که مسیر کوتاه جلوی در اتاقش را رفته و برگشته ام!
زنگ زده بودند که بیایم و حالا نیم است که مرا پشت این در کوفتی معطل کرده اند!
امروز، یک هفته از نبود رها گذشته، زمین و زمان را برای ردی از او زیر و رو کردم.
دوربین های خیابان هایی که به محل نگه داری اش نزدیک بود، مغازه داران محلی نزدیک به ان خانه کوفتی، بیمارستان ها، کلانتری ها، سرد خانه ها، ترمینال ها، فرودگاه ها... و کم مانده دیوانه شوم.
یک هفته است که نیست و من نمیدانم در چه حال و وضعیتی به سَر میبرد.
نمیدانم، زنده است یا مرده! نمیدانم کجای این شهر کوفتی را به دنبالش بگردم.
به امیری که تکیه زده به دیوار و به نقطه ای نا معلوم خیره است نگاه میکنم.
این چند مدتی همراه من به دنبال رها افتاده، زیادی در فکر فرو میرود.
بماند که چند بار تا مرز کشتنش پیش رفتم و هر بار سمج تر از قبل برگشت و خواهان پیدا کردن او شد.
میگوید حالا که انتقامش را گرفته، پشیمان است و تازه فهمیده رهای مظلومم بیگناه بوده! هه، مسخره است.
در اتاق سرگرد باز میشود و فرصت فکر کردن را از من میگیرد.
سربازی که نامش، احمد احمدی روی س*ی*نه اش زده شده بود، با دست به داخل اشاره میکند:
- بفرمایید، جناب سرگرد منتظر شمان.
دم و باز دم عمیقی میگیرم و به داخل میروم.
سرگرد میان سال چهار شانه ای، پشت میز نشسته و لباس سبزش، با چشم های درشت عسلی و موهای جو گندمی اش ارتباط برقرار کرده بود.
سرش را بلند میکند و با دست به صندلی اشاره میکند:
- بفرمایید اقای افشار.
دم و باز دم عمیقی میگیرم و سعی میکنم مسلط باشم.
- فکر میکنم متوجه اید تا چه حد ابروی خانواده و اعتبار ما زیر تیغ دشمنامون رفته. الان یه هفته است که هیچ خبری از رها نیست و نه من و نه شما هیچ ردی پیدا نکردیم، میشه یه تئوری به من بدید که دلیل این تاخیر رو بفهمم؟
کنج لَبش کج میشود و به میزش نگاه میکند.
پرونده قطور سبز رنگی را، به طرفم هل میدهد و با ابرو یه ان اشاره میزند:
- شاید دلیلش این باشه که نصف قاچاقچیای مواد مخدر دشمن شما محسوب میشن! نظرتون چیه؟
دندان میسابم و دستم مشت میشود.
دم و باز دم عمیقی میگیرم و چشم میبندم که صدای خونسرد امیر میاید:
- چقدر احتمال مرگش وجود داره؟
تَنم یخ میبندد.
خاطرات کوفتی ، یک به یک زنده میشوند و دندان هایم، به قصد دریدن گلوی امیر تیز میشود.
عرق به کمرم مینشینید و حتی... نه نه، خدا نیاورد ان روز های تیره را!
صدای نفس های عمیق و کشدار سرگرد، مانند یک ویروس با قدرت فوق سریع الوده کردن، کل تَنم را در بر حس منفی میکشد.
و نکند که خدا اورده و من بی خبرم؟
- توی یه روستا از توابع اصفهان یه سری وسایل پیدا کردیم و جنازه یه دختر که سرش قطع شده و تَنش تکه تکه شده! فعلا منتظر جواب پزشک قانونی هستیم.
و خدا میداند که یک لحظه جهان دور سرم میچرخد.
نفسم به قصد دردیدن قلب و سینِه ام بلند میشود و معده ام، فوران میکند.
چهره ام مچاله میشود و با اخم های ناباور و چشم های تنگ شده، حرکات سرگرد را دنبال میکنم؛ خم میشود و جعبه ای از زیر میزش بیرون میکشد و رویش میگذارد.
چشمم که به وسایل میخورد، اولین چیزی که توجه ام را جلب میکند، ان باند خونی درون نایلون است!
و چشم هایم قفل میشود روی همان باند و همین برای فرو پاشی کافیست.
نه میتوانم نفس بکشم و نه میتوانم حرکت کنم.
ابرویم، بالا میرود و نفس بند امده ام، بغض به گلویم مینشاند.
چشم های معصوم و نم نشسته اش، زنده میشود و زندگی را حرامم میکند.
امیر، به طرف جعبه میرود و با بیرون ریختن چند وسایل محدود درونش، نایلون کوچکی که گردنبند حروف لاتین r بود را بیرون میکشد.
کل جانم میسوزد!.
این گردنبند طلایی ظریف را، بار ها روی گ*ردنش دیده بودم.
گرمی اشک، درون کاسه ی چشم هایم حس میشود و زانو هایم، ناتوان و بیجان خالی میشود.
سقوط میکنم.
مَن عماد افشار، مقابل دو مَرد غریبه سقوط میکنم.
نَفسم بالا نمیاید و دستم ناخواسته به روی یقه ام چنگ میشود.
این عماد هیچ شباهتی به عماد افشار ندارد.
معده ام، گره میخورد و حالت تهوع دارم.
کل جانم میخواهد بالا بیاید.
صدای زنگ موبایل ساده ی سرگرد میاید و فقط دو دقیقه طول میکشد تا بالاتر از سیاهی جهان را، به آنی ببینم و ببرم از این زندگی کوفتی!
- جواب مثبت بود؟
دست سرگرد، متاسف و شرمنده روی صورتش مینشیند و با یک خداحافظی ارام، به تماس خاتمه میدهد.
چشم هایم، پر التماس به دَهان سرگرد خیره است.
و کاش هرگز د*ه*ان باز نمیکرد.
کاش از شکم مادر لال میشد.
- متاسفم! تسلیت میگم.