مقدمه: گویی دستهایش را با طناب بستهاند
تمام فکر و ذکرش در اسارت بندهایی از ج*ن*س حریر است که در جنجالی ذهنش دستی بر روی آن میکشد و قادر به فهمیدن حقایقها نمیباشد
در برابر خنجرهای قاتلان ناتوان است و چاقو را به جای گردنبند به گر*دن خود آویز میکند، میان معمای زندگی و خونهایی که ریخته است...