Usage for hash tag: پارت31

ساعت تک رمان

  1. .zeynab.

    حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

    *** #پارت31 نفس نمی‌توانم بکشم! همه شان دوره‌ام کرده اند؛ از ساوان یا همان دارک وان خودمان گرفته تا فرزاد و رزین و... و حتی محمد. من روی مبل مثل بید می‌لرزم و آنها همه مرا می‌نگرند؛ می‌دانید چه حسی دارد؟ حس اینکه شخصی در غربت مرده و آدم های بالای جنازه اش را می‌بیند. قلبم... قلب لعنتی خیلی...
  2. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت31 کل تَنم می‌لرزد. و من خیلی بهتر از او می‌دانم که روانیست... . اهسته چشمم را باز می‌کنم و دیدن سیاهی چشم هایش ان هم از این فاصله باعث می‌شود بدنم از ترس خالی کند. دخترک درون دلم از بلندای وجودم سقوط می‌کند و لاشه ی تَنم به تخت می‌چسبد. - چشم. اهسته سری تکان می‌دهد و عقب می‌کشد. مانند...
  3. .zeynab.

    کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت31 با احساس صدای تیر اندازی و درگیری شدید اهسته چشم باز می‌کنم. سرم درد دارد! دیشب تا دیر موقعه از ترس این‌که دنیل مَست و پاتیل، خطایی نکند، چشم بر هم نگذاشته بودم و حالا مغزم در حال اب شدن است. اهسته و از بین پلک‌هایم به دنیلی که غرق در خواب، نیم رخش در بالشت فرو رفته خیره می‌شوم. با این...
  4. .zeynab.

    کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

    #پارت31 " حامی " به نگاه شکاری اش نگاه می کنم و لَب های وسوسه کننده اش که اسیر سفیدی دندان هایش شده. تا به حال گفته بودم این دختر بغیر هیکلش چشم ها و لَب زیبایی دارد؟ مجذور کننده و فریبنده... درحدی که دلت می خواهد گلویش را بفشاری دو انگشتت را در نگاه گستاخش کنی و چشم هایش را از کاسه در بیاوری،...
  5. Saba.N

    کامل شده رمان واژگون | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

    هُوالحق! #پارت31 #واژگون #صبا_نصیری #انجمن_تک_رمان *** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
  6. .zeynab.

    کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

    #گیلدا از توی پنجره اتاق جدیدی که شهرزاد، توی طبقه خونه خودشون داده بود بهم به بیرون نگاه می کردم. خان زاده کلافه توی حیاط قدم می زد و سیگار می کشید.بین دو درخت پرتقال که حدودا 15 متوی باهم فاصله داشت، با قدم هایی خسته و کلافه در گردش بود، استین پیراهن سفید رنگ رو تا ارنج بالا داده و دکمه اخر...
  7. miladsardari

    کامل شده داستان کوتاه زندگی تا اطلاع ثانوی قطع می‌باشد|میلادسرداری کاربر تک رمان

    #پارت31 از اداره خارج شدم؛ دیگر نمی‌توانستم نا‌امید‌تر از آن باشم... آیا چیزی ترسناکتر از این هم وجود دارد؟ که به نقطه‌ای برسی که دیگر چیزی بدتر از آن وجود نداشته باشد؟ کاش یک نفر می‌آمد و می‌گفت که تو هنوز به ته باتلاق ناامیدی فرو نرفتی، حس کسی را داشتم که دست به آخرین پیچک نحیف بالای سرش...
بالا