...از آنها گرم نمیشود.
پس از گرفتن گزارشات گارد سلطنتی به تالار جلسات رفت. در این ده روز تمام روزش را با کار سپری میکرد تا کمتر به جای خالی تیارایش فکر کند. از وقتی هم که پدرش در بستر بیماری افتاده است کارهایش سنگینتر شده و وقت کمتری دارد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی...
...خورد.
خودش را نزدیک نیوان کرد و در چشمان او زل زد.
- پس چرا برای او محبت داری؟ مگر من چه چیز از او کم دارم؟ چه چیز من از او کمتر است.
چهره عمید مچاله میشود و چند قطره اشک از چشمانش میریزد. دیگر از بیمحبتی و بیاحساسی همسرش خسته شده بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
...به آب زل زد. چهقدر جای تیارای او خالی بود تا با هم آببازی کنند. خیلی از کارها هستند که با هم انجام ندادهاند و خیلی از لحظات خوب را با هم تجربه نکردهاند؛ پس حالا نباید وقت جداییشان باشد.
اما چه کند که نه آشنایی دست خودش بود و نه جداییشان.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی...
...مقابل چشمانش نقش بست که سعی داشت با قلدری از خودش دفاع کند. لبخندی تلخ روی لبانش نقش بست. حالا این دخترک جسور کجاست؟ یعنی میتواند از خودش دفاع کند؟ نکند به او... .
سرش را تند تکان داد تا این فکر را از سرش بیرون کند.
تیارا فقط برای او بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
...گشت ولی هیچ خبری از دخترک نبود.
سراسیمه در را باز کرد و به سمت مقر گارد سلطنتی رفت.
- بانو مهبد ناپدید شده است. تمام قصر را بگردید. اگر اثری از او پیدا نکردید اطراف قصر را بگردید.
- اطاعت!
- بهتر است که یک تصویر از بانو مهبد به محافظین بدهید.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی...
...بین ماندن و رفتن یکی را انتخاب کنی.
بعد از زدن حرفهایش از جایش بلند میشود و به سمت در میرود. قبل از بیرون رفتن بدون اینکه برگردد گفت:
- در مورد پیشنهادم فکر کن! امیدوارم که بتوانی قبولم کنی!
بعد صدای بسته شدن در بود که به گوش تیارا خورد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
...گفت. تیارا دستش را روی قلبش گذاشت. به هر حال او یک دختر بود و یک نفر برای بار اول به صورت غیر مستقیم ابراز علاقه کرده بود.
ناخواسته لبخندی بر روی لبان دخترک نقش میبندد.
- تیارا!
با شنیدن صدای نیوان به خود میآید و لبخندش را فرو میخورد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
...نیوان وارد قصر شد. این قصر دیگر در نظرش مجلل و جذاب نبود، بلکه منحوس و نفرین شده بود.
اینجا همان قصری بود که با مادرش مانند یک برده رفتار کردند و نزدیک به یک سال پدرش را در سیاه چالهاش زندانی کردند و در نهایت والدینش را در حیاطش گر*دن زدند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
...به آن بزرگی پرداخت کرد.
سرش را بلند میکند و با چشمانی که بهخاطر گریه تار میدید به قصر نگاه کرد. اسباب و اثاثیهای که رویشان پارچهای سفید انداخته شده بود. دیوار سفید قصر سیاه و کدر شده بود و گرد و خاک در گوشه به گوشه قصر جا خوش کرده بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
...که امپراطور، پدر تو، پدر و مادرم را نکشت. بگو که او مرا از پدر و مادر محروم نکرد و هویتم را ندزدید. نگو که او قصد کشتن مرا دارد. نگو که تو سر یک نقشه دخترانگیام را گرفتی. نه من تیارا نیستم. من مهبد هستم. من حاصل ازدواج امپراطور و ملکه نیستم!
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی...