یه جیغی کشیدم، که یکی از هاشی ناروهای معروف خودش رو زد که با کله رفتم تو زمین و ملاج بنده متلاشی شد. اومدم یه جیغ دیگه بزنم که گفت:
- جیغ بزنی به ولا بدترش رو میزنم.
با خباثت گفتم:
- باشه، فقط کمکم کن بلند شم.
تا اومد دستم رو بگیره، یه زیر پایی بهش دادم که با انـ*ـدام ب*دن مبارک اومد زمین. حالا جفتمون داشتیم میخندیدیم وای خداجون این شادیها رو از ما نگیر آمین.
***
فاطمه
کجا رفتن؟ حالا من بین این آقایون چیکار کنم؟[دوستان! فاطمه، یه کم خجالتی هستش.] هوف، ولش باو. من هم با سوت رفتم سمت دخترها دیدم مری داره کمک میکنه که لولو یک زیر پایی خوشگل بهش میده که با انـ*ـدام ب*دن مبارک میاد رو زمین. از خنده ولو میشن، من هم که دیگه از خنده قرمز شده بودم، زرتی زدم زیر خنده. حالا نخند پس کی بخند.
***
مریسا
بعد از کلی خندیدن بلند شدم، دیدم اون دوتا ماتم زده پ**شت رو نگاه میکنند. برگشتم، ای کاش برنمیگشتم. وای خدا، ماهان رو کجای دلم بزارم؟ یا خود خدا، یه دفعه دستم رو گرفت و با خشم فشار داد، و از زیر دندونهای چفت شده غرید:
- اینجا چیکار میکنی مریسا؟ ها؟
با ترس گفتم:
- هیچی به جان خودم اومدم برای آگهی استخدام.
با نگرانی گفت:
- مگه عمو چیزیش شده؟
با لبخند گفتم:
- نه، ولی نمیشه که بابا همش کار کنه، من هم باید تکونی به خودم بدم.
لبخندی زد و گفت:
- آفرین دختر خوب کمک خواستی بگو.
یه لبخند پسر و دختر کش زدم وگفتم:
- چشم ولی تو اینجا چیکار میکنی؟
با همون لبخند گفت:
- اینجا شرکت دوستامه.
تندی گفتم:
- آهان باشه فعلاً بای.
بیا باید به ماهی هم جواب پس بدم. وقتی ماهان رفت، رفتم پیش بچهها که داشتند از استرس ناخوناشون رو میجویدن، رسیدم بهشون و گفتم:
- خطر از بیخ گوشمان رد شد.[خخ، چه لفظ قلمی گرفتم]
باهم گفتن:
- واقعاً؟!
با غرور کاذب گفتم:
- باو من رو دست کم گرفتین؟
لیدی گفت:
- بارون به دعای گربه سیاه نمیاد!
با حرص گفتم:
- نکنه از هاشی ناروهای معروفم میخوای؟
دستهاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- من غلط بکنم بخوام از هاشی ناروهات نوش جان کنم.