صبح زود، با صدای پرندهای که گوشم رو نوازش میکرد؛ چشمهام رو باز کردم. بهسمت پنجره برگشتم و به پرندهی آبی که لبهی پنجره نشسته بود نگاه کردم و لبخند شیرینی زدم. پتو رو کنار زدم و بهسمت اون پرنده رفتم و دستم رو بهسمتش دراز کردم؛ اما اون سریع فرار کرد و به آسمون رفت. چقدر خوبه که آزاده.
بهسمت سرویس رفتم و بعد از کارهای مربوطه، به آشپزخونه رفتم. طبق معمول صدای رادیو باز بود. از بچگی عادت داشتم که صداش رو بشنوم؛ در واقع اهالی شهر کوچیک ما، عادت داشتند بیشتر از اینکه تلویزیون نگاه کنند؛ به رادیوی محلی خودمون گوش بدند. درواقع دوست داشتیم بیشتر توی دنیای کوچیک خودمون غرق بشیم و به دنیای خارج از اینجا کار زیادی نداشتیم. مامان رو دیدم که روی میز صبحونه میچید. سرش رو بهسمتم گرفت و گفت:
- صبحت بخیر عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم:
- صبح بخیر مامان. امروز چهقدر خوشگل شدی!
لبخند مهربون و گرمی زد و دستی به موهای نسبتاً کوتاه و قهوهایش کشید.
بعد از اینکه بابا اومد، شروع به خوردن کردیم. وقتی صبحانم تموم شد از پشت میز بلند شدم و تشکر کردم و گفتم:
- من میرم پیادهروی.
بابا درحالی که آخرین گازش رو به نون تست مرباییش میزد، گفت:
- این روزها زیاد بیرون میری. نکنه دوستی پیدا کردی؟
شونههام رو بالا کشیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه؛ اما احساس میکنم این روزها هوا خیلی خوب شده.
در جواب این حرفم لبخند کمرنگی زد و گفت:
- مواظب خودت باش.
سری تکون دادم و بعد از حاضرشدن، بهسمت همون پارکی رفتم که ویلیام رو دیده بودم.
همینجوری که دستهام توی جیبم بود قدمزنان به پارک نزدیک میشدم. سرم رو بالا آوردم که یهو ویلیام رو دیدم که توی همون آلاچیق بود و کلی برگه جلوش بود. درحالی که یه خودکار رو بالای ل*بش گذاشته بود؛ تمرکز کرده بود و بعد تندتند یه چیزی رو توی برگهای مینوشت.
روبهروش ایستادم؛ ولی اینقدر غرق نوشتن بود که من رو ندید. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- سلام ویلیام.
یهو سرش رو که بهسمت چپ برده بود و داشت فکر میکرد، بهسمتم آورد که تقی صدا داد و من با خودم گفتم ''اوه! گ*ردنش شکست''. سرفهای زد و گفت:
- الینا! تو اینجا چیکار میکنی؟چهطوری؟
باخنده گفتم:
- منکه اومدم قدم بزنم. تو اینجا چیکار میکنی؟
اشارهای به برگههای جلوش کرد و گفت:
- مشغول تحقیق دیروزم هستم. استادمون بهم گفت با اینکه موضوع تحقیقم خوب و جدیده؛ ولی باز هم باید روش کار بشه و مطلب اضافه کنم که الآن دیگه تمومش کردم.
- اگه میخوای من بخونمش؟
سری تکون داد و برگهها رو به دستم داد و گفت:
- البته. بیا بخون.
شروع به خوندن مطالبش کردم. چه خط خوبی داشت؛ اصلاً بهش نمیخورد. سرم رو با رضایت تکون دادم و باخنده گفتم:
- خطت خوبهها! بهت نمیخوره. بهنظر من کامل شده.
خندید و گفت:
- ممنون.
بعد از اینکه برگههاش رو از دستم گرفت، همشون رو تو یه پوشه قرمز گذاشت و بهسمتم اومد و گفت:
- میخوای بریم قدم بزنیم؟
- آره بریم.
- خب خودت رو معرفی میکنی؟ فرصت نشد آشنا بشیم.
- الینا لاکوود. هفده سالمه. همینجا بهدنیا اومدم. خواهر و برادر هم ندارم، تکفرزندم.
- من هم ویلیام جیسون. هیجده سالمه. اهل همینجام. اتفاقاً من هم تکفرزندم و پدرم افسر این محلهست.
لبخندی زد و گفت:
- باز هم خوشبختم.
- منم.
کمی بعد، برای قدمزدن بلند شدیم و به راه افتادیم. اون پارک، تنها بزرگترین پارک شهر بود و قدم زدن داخلش تقریباً یک ساعتی طول میکشید. برعکس من، ویلیام خیلی خوب میتونست صحبت کنه و باعث بشه که دیگران از حرفهاش ل*ذت ببرند و تمام مدت موضوعات جدیدی واسه گفتن داشت و من تمام اون یک ساعت رو در سکوت باهاش طی کردم. هر از گاهی هم سعی میکردم با کلماتی اعلام حضور کنم. خودم هم میدونم که چهقدر ناامید کنندهست؛ اما خب متأسفانه همین بودم.
روی یه نیمکت نشستیم. دستهام رو توی هم قفل کردم و نگاهی بهشون کردم. ویلیام به آرومی گفت:
- الینا! خوبی؟ یهکم توی خودتی.
سرم رو بالا آوردم و به چشمهای مشکیش خیره شدم. لبخند ملایمی زدم و گفتم:
- خوبم؛ فقط ذهنم درگیر اتفاقات عجیبی هست که همیشه برام پیش میفته. تو زندگیت چهجوریه؟
کمی بهم خیره شد و گفت:
- خب، هر کسی تو زندگیش یهسری اتفاقاتی براش میفته که انتظارش رو نداره؛ ولی خب، من همیشه زندگی آرومی دارم و هرروزش برام تکراریه و تازگی نداره.
زیر ل*ب جوری که خودم هم بهزور شنیدم، گفتم:
- ولی نه هرکسی.
ویلیام به آبخوری که رنگش کرم بود اشاره کرد و گفت:
- من تشنم شده؛ بریم آب بخوریم. باشهای گفتم و بهسمتش رفتیم.
بعد از اینکه ویلیام آب رو خورد و تشنگیش رفع شد، من هم نزدیک شدم و دستم رو زیر آب گرفتم که بخورم؛ ولی یهو بوی بدی رو حس کردم. باتعجب به آب خیره شدم که رنگش تیره شده بود. ویلیام صدام زد:
- الینا! چی شده؟ چرا آب نمیخوری؟
سرم رو سریع بهسمتش برگردونم و با چشمهام به آب تیرهرنگی که از دستم میچکید رو نشون دادم و گفتم:
- ویلیام! ببین. چرا آب این رنگی شده؟
باتعجب به من و آب، یه نگاهی انداخت و گفت:
- ولی منکه چیزی نمیبینم. رنگش مثل همیشه شفافه.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان