اشعار پروین اعتصامی

  • نویسنده موضوع A_h
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 220
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
سرنوشت

به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم
که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان
چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی
چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان
کسی بجز تو، نبستست چشم روشن بین
کسی بجز تو، نکردست در خرابه مکان
اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی
بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان
چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل
چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان
ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز
ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان
اگر که همچو منت، میل برتری باشد
گهت بدست نشانند و گاه بر دامان
مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم
ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان
بما، هماره شکر داده‌اند، نوبت چاشت
نخورده‌ایم بسان تو هیچگه غم دان
بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم
زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان
بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی
ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان
بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن
بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان
نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف
چو مرده‌ای بزمستان و فصل تابستان
بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال
گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان
به موش مرده، میالای پنجه و منقار
بزرگ باش و میاموز خصلت دونان
بروزگار جوانیت، ماتم پیری است
سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان
جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر
که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان
برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش
بیا به خانهٔ ما، باش یکشبی مهمان
تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی
تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران
فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا
جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان
مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس
گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان
ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی
کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان
همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ
هماره می‌نتوان زیست غمگن و حیران
ز ناله‌های غم افزای خویش، جان مخراش
ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان
ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه
ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران
چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین
چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان
جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم
ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان
عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست
تفاوتیست میان من و دگر مرغان
سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت
ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان
خوشست نغمهٔ مرغی بساحت چمنی
ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان
فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند
برای همچو منی، شوره‌زار شد شایان
هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت
نداد دیدهٔ ما را نصیب، جز پیکان
بسوخت خانهٔ ما زاتش حوادث چرخ
نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان
نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب
نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان
چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی
چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان
به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن
به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان
قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد
که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان
در آشیانهٔ ویران خویش خرسندیم
چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان
هزار نکته بما گفت شبرو گردون
چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان
بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست
تفاوتی نکند روز تیره و رخشان
مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید
بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان
تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام
که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن
بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست
که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان
ز راه تجربه، گر هفته‌ای سکوت کنی
نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان
بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال
برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان
نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین
نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان
طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین
بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
سرود خارکن

بصحرا، سرود اینچنین خارکن
که از کندن خار، کس خوار نیست
جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو، این کارها کار نیست
به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست
چو بفروختی، از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست
جوانی، گه کار و شایستگی است
گه خودپسندی و پندار نیست
نبایست بر خیره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست
همین بس که از پا نیفتاده‌ای
بس افتادگان را پرستار نیست
مپیچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بدیوار نیست
ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست
همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست
قوی پنجه‌ای، تیشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نیست
زر وقت، باید به کار آزمود
کازین بهترش، هیچ معیار نیست
غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست
همی ناله کردی، ولی بی ثمر
کس این ناله‌ها را خریدار نیست
چو شب، هستی و صبحدم نیستی است
شکایت ز هستی، سزاوار نیست
کنند از تو در کار دل، باز پرس
درین خانه، کس جز تو معمار نیست
نشد جامهٔ عجب، جان را قبا
درین جامه، پود ار بود، تار نیست
درین دکه، سود و زیان با همند
کس از هر زیانی، زیانکار نیست
گهی کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دینار نیست
مگوی از گرفتاری خویشتن
ببین کیست آنکو گرفتار نیست
بچشم بصیرت بخود در نگر
ترا تا در آئینه، زنگار نیست
همه کار ایام، درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست
ترا بار تقدیر باید کشید
کسی را رهائی از این بار نیست
بدشواری ار دل شکیبا کنی
ببینی که سهل است و دشوار نیست
از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پدیدار نیست
گر آلود انگشتهایت به خون
شگفتی ز ایام خونخوار نیست
چو خارند گلهای هستی تمام
گل است اینکه داری بکف، خار نیست
ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن عار نیست
هزاران ورق کرده گیتی سیاه
شکایت همین چند طومار نیست
تو خاطر نگهدار شو خویش را
که ایام، خاطر نگهدار نیست
ره زندگان است، عیبش مکن
گر این راه، همواره هموار نیست
پی کارهائی که گوید برو
ترا با فلک، دست پیکار نیست
بجائیکه بار است بر پشت مور
برای تو، این بار، بسیار نیست
نشاید که بیکار مانیم ما
چو یک قطره و ذره بیکار نیست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
سرو سنگ

نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر
بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
بخندید دیوانه زان دیورائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهی‌تر
گر اینند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید، دیگر
نشستند و تدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
سعی وعمل

براهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری
بزحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش
نه‌اش پروای از پای اوفتادن
نه‌اش سودای کار از دست دادن
بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، میهمانهاست
بیا زین ره، بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی
به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را
بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانهٔ خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائیکه جای چاره‌سازیست
که ما را از سلیمان، بی نیازیست
نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار
بجای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمیگردیم محکوم
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج
مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گه تدبیر، عاقل باش و بینا
راه امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهٔ پیری، جوانی
حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون
اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت
چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود، محتاج بودن
هر آن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست، کاندر شکل موریست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
سفر اشک

اشک طرف دیده را گردید و رفت
اوفتاد آهسته و غلتید و رفت
بر سپهر تیرهٔ هستی دمی
چون ستاره روشنی بخشید و رفت
گر چه دریای وجودش جای بود
عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت
گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید
قیمت هر قطره را سنجید و رفت
من چو از جور فلک بگریستم
بر من و بر گریه‌ام خندید و رفت
رنجشی ما را نبود اندر میان
کس نمیداند چرا رنجید و رفت
تا دل از اندوه، گرد آلود گشت
دامن پاکیزه را بر چید و رفت
موج و سیل و فتنه و آشوب خاست
بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت
همچو شبنم، در گلستان وجود
بر گل رخساره‌ای تابید و رفت
مدتی در خانهٔ دل کرد جای
مخزن اسرار جان را دید و رفت
رمزهای زندگانی را نوشت
دفتر و طومار خود پیچید و رفت
شد چو از پیچ و خم ره، با خبر
مقصد تحقیق را پرسید و رفت
جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم
میوه‌ای از هر درختی چید و رفت
عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت
گوش داد و جمله را بشنید و رفت
تلخی و شیرینی هستی چشید
از حوادث با خبر گردید و رفت
قاصد معشوق بود از کوی عشق
چهرهٔ عشاق را ب*و*سید و رفت
اوفتاد اندر ترازوی قضا
کاش میگفتند چند ارزید و رفت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
سیه روی

بکنج مطبخ تاریک، تابه گفت به دیگ
که از ملال نمردی، چه خیره سر بودی
ز دوده، پشت تو مانند قیر گشته سیاه
ز عیب خویش، تو مسکین چه بیخبر بودی
همی به تیرگی خود فزودی از پستی
سیاه روز و سیه کار و بد گهر بودی
تمام عمر، درین کارگاه زحمت و رنج
نشسته بودی و بیمزد کارگر بودی
گهی ز عجز، جفای شرار میبردی
گهی ز جهل ، گرفتار شور و شر بودی
دمی ز آتش و آبت ، ستم رسید و بلا
دمی ندیم دم و دود و خشک و تر بودی
نه لحظه‌ای ز هجوم حوادث آسودی
نه هیچ با خبر از شب، نه از سحر بودی
ستیزه‌گر فلک، ای تیره‌بخت، با تو ستیز
نمینمود تو خود گر ستیزه‌گر بودی
زمانه سوخت ترا پاک و هیچ دم نزدی
همیشه خسته و پیوسته رنجبر بودی
به پیش چون تو سیه روی بد دلم که فکند
چه بودی، ار که مرا قدرت سفر بودی
ندید چشم تو رنگی دگر بجز سیهی
رواست گر که بگوئیم بی بصر بودی
درین بساط سیه، گر نمیگشودی رخت
چو ما، سفید و نکو رای و نامور بودی
جواب داد که ما هر دو در خور ستمیم
تو نیز همچو من، ایدوست، بیهنر بودی
جفای آتش و هیزم، نه بهر من تنهاست
تو نیز لایق خاکستر و شرر بودی
من و تو سالک یک مقصدیم در معنی
تو نیز رهرو این کهنه رهگذر بودی
اگر ز فکر تو میزاد، رای نیک‌تری
بفکر روزی ازین روز نیکتر بودی
مگر بیاد نداری که دوش، وقت سحر
میان شعلهٔ جانسوز، تا کمر بودی
نمی‌نشستی اگر نزد ما درین مطبخ
مبرهن است که در مطبخ دگر بودی
نظر به عجب، در آلودگان نیمکردی
بدامن سیه خود، گرت نظر بودی
من از سیاهی خود، بس ملول میگشتم
اگر تو تیره‌دل، از من سپیدتر بودی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
شاهد وشمع

شاهدی گفت بشمعی کامشب
در و دیوار، مزین کردم
دیشب از شوق، نخفتم یکدم
دوختم جامه و بر تن کردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم و باز بگردن کردم
کس ندانست چه سحرآمیزی
به پرند، از نخ و سوزن کردم
صفحهٔ کارگه، از سوسن و گل
بخوشی چون صف گلشن کردم
تو بگرد هنر من نرسی
زانکه من بذل سر و تن کردم
شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکیت ایمن کردم
پی پیوند گهرهای تو، بس
گهر اشک بدامن کردم
گریه‌ها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم، بزم تو روشن کردم
گر چه یک روزن امید نماند
جلوه‌ها بر درو روزن کردم
تا تو آسوده‌روی در ره خویش
خوی با گیتی رهزن کردم
تا فروزنده شود زیب و زرت
جان ز روی و دل از آهن کردم
خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو، خرمن کردم
کارهائیکه شمردی بر من
تو نکردی، همه را من کردم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
شب

شباهنگام، کاین فیروزه گلشن
ز انوار کواکب، گشت روشن
غزال روز، پنهان گشت از بیم
پلنگ شب، برون آمد ز ممکن
روان شد خار کن با پشتهٔ خار
بخسته، دست و پا و پشت و گر*دن
بکنج لانه، مور آرمگه ساخت
شده آزرده، از دانه کشیدن
برسم و راه دیرین، داد چوپان
در آغل، گوسفندان را نشمین
کبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشیان بنمود مسکن
جهانرا سوگ بگرفت و شباویز
بسان سوگواران کرد شیون
زمان خفتن آمد ماکیانرا
نچیده ماند آن پاشیده ارزن
نهاد از دست، مرد کارگر کار
که شد بیگاه وقت کار کردن
هم افسونگر رهائی یافت، هم مار
هم آهنگر بیاسود و هم آهن
لحاف پیرزن را پارگی ماند
که نتوانست نخ کردن بسوزن
بیارامید صید، آسوده در دام
بشوق شادی روز رهیدن
دروگر، داس خود بنهاد بر دوش
تبرزن، رخت خود پوشید بر تن
عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست
برای خفتگان، بیدار بودن
ببام خلق، بر شد دزد طرار
کمین رهگذاران کرد رهزن
ز بی خوابی شکایت کرد بیمار
که شد نزدیک، رنج شب نخفتن
بدوشیدند شیر گوسفندان
بیاسودند گاو و گاوآهن
خروش از جانب میخانه برخاست
ز بس جام و سبو در هم شکستن
ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر
ز انجم آسمان بر بست جوشن
ز مشرق، گشت ناهید آشکارا
چو تابنده گهر، از تیره معدن
شهاب ثاقب، از دامان افلاک
فرو افتاد، چون سنگ فلاخن
بنات النعش، خونین کرده رخسار
ز مویه کردن و از موی کندن
ثوابت، جمله حیران ایستاده
چو محکومان بهنگام زلیفن
به کنج کلبهٔ تاریک بختان
فروتابید نور مه ز روزن
بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب
بسان حور از چنگ هریمن
فرو شستند چین زلف سنبل
بیفشاندند گرد از چهر سوسن
ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور
بشد گنجشک، بهر دانه جستن
نماند توسنی و راهواری
ز ناهمواری ایام توسن
بدینگونه است آئین زمانه
زمانی دوستدار و گاه دشمن
پدید آرد گهی صبح و گهی شام
گهی اردیبهشت و گاه بهمن
دریغا، کاروان عمر بگذشت
ز سال و ماه و روز و شب گذشتن
ز گیر و دار این دام بلاخیز
جهان تا هست، کس را نیست رستن
اگر نیک و اگر بد گردد احوال
نیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتن
دهد این سودگر، ایدوست، ما را
گهی کرباس و گاهی خزاد کن
بدانش، زنگ ازین آئینه بزدای
بصیقل، زنگ را دانی زدودن
چو اسرائیلیان، کفران نعمت
مکن، چون هست هم سلوی و هم من
کتاب حکمت و عرقان چه خوانی
نخوانده ابجد و حطی و کلمن
حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی
نشاید بهر باطل، حق نهفتن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
شباویز

چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد
شباویز، نالیدن آغاز کرد
بساط سپیدی، تباهی گرفت
ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت
ره فتنهٔ دزد عیار باز
عسس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته، نه م*ست و نه هوشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند
پرستار را ناگهان خواب برد
هماندم که او خفت، رنجور مرد
جهان چون دل بت پرستان، سیاه
مه از دیده پنهان و در راه، چاه
بخفتند مرغان باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس
نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمی‌آید آواز دیگر به گوش
بجز ریزش سیل از کوهسار
بجز گریهٔ کودک شیرخوار
برون آمد از کنج مطبخ، عجوز
ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز
شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت
چراغی که در دست خود داشت کشت
بگسترد چون جامه از بهر خواب
سبوئی شکست و فرو ریخت آب
شنیدم که کوته زمانی نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رفت
بنالید از نالهٔ مرغ شب
که شب نیز فارغ نه‌ایم، ای عجب
ندیدیم آسایش از روزگار
گهی بانگ مرغست و گه رنج کار
بنرمی چنین داد مرغش جواب
که ای سالیان خفته، یکشب مخواب
به سر منزلی کاینقدر خون کنند
در آن، خواب آزادگان چون کنند
من از چرخ پیرم چنین تنگدل
که از ضعف پیران نگردد خجل
بهر دست فرسوده، کاری دهد
بهر پشت کاهیده، باری نهد
بسی رفته، گم گشت ازین راه راست
بسی خفته، چون روز شد، برنخاست
عسس کی شود، دزد تیره‌روان
تو خود باش این گنج را پاسبان
بهرجا برافکنده‌اند این کمند
چه دیوار کوته، چه بام بلند
درین دخمه، هر شب گرفتارهاست
ره و رسمها، رمزها، کارهاست
شب، از باغ گم شد گل و خار ماند
خنک، باغبانی که بیدار ماند
بخفتن، چرا پیر گردد جوان
برهزن، چرا بگرود کاروان
فلک، در نورد و تو در خوابگاه
تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
لایک‌ها
7,301
امتیازها
123
محل سکونت
میان یک عالمه رمان
کیف پول من
1,134
Points
9
شکایت پیرزن

روز شکار، پیرزنی با قباد گفت
کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست
روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار
تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست
هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست
از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی بچاه نیست
سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد
گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست
در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست
حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست
صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست
ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست
مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز
از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست
یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی
یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست
جمعی سیاهروز سیهکاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست
مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس
میدان همت است جهان، خوابگاه نیست
تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : A_h

موضوعات مشابه

بالا