خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

فارسی کالبد شکافی واژه‌‌های پارسی

  • نویسنده موضوع طلایه
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174

دکتر حسین نوین رنگرز


نگاهی به ریشه و معنی واژه ی آذربایجان



منطقه ی آذربایجان بخشی از سرزمین ماد بزرگ بود. این سرزمین از زمان یورش اسكندر مقدونی به نام آتورپاتگان معروف شده است. نام این منطقه در كتاب بن دهش (خلاصه ی اوستا) "ایـران ویچ" نوشته شده است. در آن كتاب می خوانیم: «ایـران ویچ ناحیت آذربایجان است. ایـران ویچ (آذربایجان) به ترین سرزمین آفریده شده است. زرتشت چون دین آورد، نخست در ایـران ویچ (آذربایجان) فراز یشت، پرشیتوت و مدیوما (مدیا – ماد) از او پذیرفتند. ایرانویچ یعنی آذربایجان».(۱)


علاوه بر ایـران ویچ كه به آذربایجان اطلاق شده، نام بامسمای آذرگشسب نیز به آذربایجان داده شده است كه بنا به خبر شاهنامه، دو آتشكده‌ی مقدس به نام آذرگشسب بوده است كه یكی در باكو و دیگری در شیزمراغه (تخت سلیمان) قرار دارد. آتشكده آذرگشسب باكو، هم چنان پابرجاست و ظاهرن آن را بازسازی كرده اند. علی‌اكبر دهخدا، در لغت نامه ی خود، ذیل لغت باكو، شرح مفصلی درباره این آتشكده آورده است. (۲) آتشكده بزرگ و معروف دیگر در تخت سلیمان مراغه قرار دارد به نام «‌‌‌‌آذرگشسب» و گیرشمن درباره آن می‌نویسد: «این مركز دینی ماد آذربایگان (تخت سلیمان امروز) معبد شمالی ایـران بود. در این معبد جامعه‌ای بسیار قدیم از مغان می‌زیستند. (۳)


در شاهنامه فردوسی نیز آمده كه در دوران كیانیان، آذربایجان را به نام آتشكده ی بزرگ و مقدس «‌آذرگشسب»‌ می‌خوانده اند. بر پایه ی سخن فردوسی، كی‌خسرو پیش از نشستن بر تخت شاهی، همراه با پدربزرگ خود كی‌كاوس به سوی خاك آذرگشسب (آذربایجان) روان می‌شود تا در محراب، آغاز سلطنت خود را متبرك و از خداوند در اداره امور كشور یاری بخواهد:


چنین گفت خسرو به كاوس شـاه / كه جز كردگار از كه جوییم راه


بدو گفت: ما هم‌چنین با دو اسب / بتازیم تا خاك آذرگشسب


سر و تن بشوییم با پا و دست / چنان چون بود مرد یزدان پرست


به زاری، آیا كردگار جهان / به زمزم كنیم آفرین جهان


بباشیم در پیش یزدان به پای / مگر پاك یزدان بود رهنمای ... (۴)


آرتو كریستن سن نیز در تایید زیارتگاه بودن آن آتشكده چنین می نویسد: «‌آتشكده ی آذرگشسب یا آتش سلطنتی در گنجگ (شیز) واقع درآذربایجان بود كه اكنون به خرابه های تخت سلیمان معروف است و پادشاهان ساسانی هم (مانند كی‌كاووس و كی‌خسرو به روایت فردوسی) در ایام سختی به زیارت این معبد می‌شتافتند. و زر و مال و ملك و غلام برای آن جا نذر می كردند. (۵)


از نام‌های دیگر آذربایجان «‌ماد خُرد» بوده است. در دوران شاهنشاهی مادها و در آن روزگار، ایـران بزرگ را «‌ماد بزرگ» و آذربایجان را «ماد خرد» می نامیدند. این ناحیه را به روزگار مادها، آتورپاتكان نیز می‌گفتند که به نظر استرایو، جغرافی نگار معروف یونانی آذربایجان از نام سرداری به نام «‌آتورپات» اقتباس شده است. بدین سان كه چون دوران پادشاهی هخامنشیان به پایان آمد و الكساندر ماكدونی (٦) به ایـران دست یافت، سرداری به نام «‌آتورپات» در آذربایجان برخاسته، آن سرزمین را، كه بخشی از خاك مادان و نام «ماد كوچك» معروف بود، از افتادن به دست یونانیان نگاه داشت و آن سرزمین به نام «‌آتورپاتكان» خوانده شد. (۷) ریشه ی نام «‌آتورپاتكان» از آتورپاتن، آتورپات، آذرپات یعنی «آذر پاسدار» یا نگهبان آتش است و آتروپاتن لقب هر یك از ساتراپ ها (استانداران) هخامنشی در این استان بوده است. چه آذربایجان جایگاه بزرگ‌ترین و مقدس‌ترین آتش ایزد افروخته یعنی «‌اذرگشسب» بود كه چنان که گفته شد یكی در باكو و دیگری در شیزمراغه (تخت سلیمان امروزی) قرار داشت.


دیاكونف نیز درباره ی علت نام گذاری آذربایجان نوشته است: «‌این نظر بسیار شایع است كه آتروپات «شخص» نیست و لقب كاهنی است كه در ماد حكومت می كرده است و اشتقاق این كلمه «نگهبان آتش» چنین تعبیری را اجازه می دهد». (۸) برخی نیز معتقدند كه در دوران شاهنشاهی مادها و پس از آن در دوران هخامنشیان تا زمان كوروش كبیر، مغان علاوه بر سمت پاس داری از آتش مقدس، شغل استان داری آذربایجان را نیز برعهده داشتند. این لقب تا زمان یورش اسكندر لقب استان داران بود.ولی آخرین ساتراپ (استان دار) هخامنشی برای جلوگیری از ورود یونانیان به سرزمین آتش مقدس و حفظ حرمت استان آذرگشسب خودر ا نه استان دار، بلكه پاس دار آتش مقدس یعنی «‌آتروپاتن» خواند و از آن پس عنوان و لقب او «‌آتروپاتن» به صورت نام این استان در آمد. احمد كسروی نیز هنگام بررسی نام «آتروپات» واژه ی «‌اتور» را همان آذر یا آتش و «‌پات» را كه بعدها به صورت «‌پاد» و «‌باد» درآمد به معنای «‌نگهبان» دانسته است. (۹) این نام تا پایان دوره ی ساسانی در ایـران رایج بوده است. چنان كه یكی از موبدان مشهور «‌آذرباد ماراسپندان» یا «‌آذرباد مهراسپندان» نام داشته است. این شخص وزیر شاپور دوم، شاهنشاه ساسانی و یكی از مفسران اوستا بود. نام این موبد به صورت «‌آتربات مانسار اسپندان» نیز آمده است. (۱۰)


در ادبیات دری، آتورپات به صورت‌های، آذرآبادگان، آذربایگان و آذربایجان آمده است. چنان كه فردوسی نیز «‌آذر آبادگان» به كار بـرده است:


به یك ماه در آذر آبادگان / ببودند شاهان و آزادگان


وز آن جایگه لشكر اندر كشید / سوی آذر آبادگان بركشید


در كتاب‌های عربی نیز آذربایجان و آذربیجان به كار بـرده شده است.


افزون بر این، در ایـران باستان نیز نام آذربد، آذرپاد و در پهلوی آتروپات (مارسپندان) از نام های معمول و رایج بوده است. آتورپاتكان همان گونه كه گفته شد، خود از سه كلمه تركیب یافته است. آتور یا آذر به معنی آتش و پات یا پای (پد) از مصدر پاییدن به معنی نگهبان و نگهبانی كردن و سرانجام «‌كان یا گان» كه پساوند مكان یا نسبت است. با این توضیح «‌سرزمین یا شهر نگهبان آتش» معنای درست تری است كه می‌توان به آذربایجان اطلاق کرد.


- - -


پی نوشت ها:


۱- فرتیغ دادگی: بن دهش (خلاصه ی اوستا)، گزارنده: مهرداد بهار، برگ های ۲۸ و ۱۵۲.


۲- علی اكبر دهخدا، لغت نامه، ج ۳، چاپ اول، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۳، ذیل باكو


۳- پروفسور گیرشمن، ایـران از آغاز تا اسلام، ترجمه ی دكتر محمد معین، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ۱۳۴۹، برگ ۲۷۰.


۴- فردوسی، شاهنامه، به همت محمد رمضانی، كلاله خاور، جلد ۳، برگ ۹۵.


۵- آرتوركریستن سن، ایـران در زمان ساسانیان، ترجمه ی رشید یاسمی، چاپ دوم، انتشارات دنیای كتاب ۱۳۷۷، برگ ۱۹۰.


٦- این شخص همان اسكندر مقدونی است. در نوشته های باستان، او را به جای الكساندر، السكندر می نامیدند.


۷- احمد كسروی، كاروند، به كوشش یحیی ذكاء، تهران، ۱۳۵٦، برگ های ۳۱۳- ۳۱۴.


۸- دیاكونف، تـاریخ ماد، ترجمه ی كریم كشاورز، بنیاد ترجمه و نشر كتاب، ۱۳۴۵، برگ ۷۸۰.


۹- احمد كسروی، كاروند، برگ های ۳۱۵- ۳۱٦.


۱۰- علی اكبر دهخدا، لغت نامه، جلد ۱، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۲، ذیل «‌آتروبات»




از: آذرپادگان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174

ر. اشکوری


ریشه ی نام شهرهایی از گيلان و مازندران


گيلان
کادوسيان يا کاسپيان نام مردمان بومی بود که در گيلان امروز و بخش هايی از مازندران می زيستند. ديگر قوم ها, مثل آشوريها, يونانيها و مادها آنها را به نامهای کادوسيان, آمردان و گلان(گيلان) می ناميدند. همانطور که مثلا آلمانی ها به نامهای ژرمن, دويچ, توسک و آلمانی ناميده می شوند. به روايتی کادوسيان خود شامل سه قبيله خويشاوند: کادوسيان, آمردان و گلان بودند. باری نام سرزمين گيلان ماخوذ از نام قوم باستانی ساکن ساحل جنوبی دريای مازندران يعنی کادوسيان و يا گلان است


مازندران
نام قديمی مازندران تپورستان (طبرستان شکل عربی آن) بود که برگرفته از قوم تپورها است. تپورها, آمردان, گلان و کادوسيان قوم های خويشاوندی بودند که در ساحل جنوبی دريای مازندران می زيستند. به گفته ابن اسفنديار نام مازندران بعدها جانشين تپورستان شد. درباره معنای آن چند روايت است که تنها به چهار روايت رايج تر اشاره می کنم.
ريشه کلمه مازندران را از كلمه " ماز" به معنى" دژ" مى دانند. می دانيم که به فرمان مازيار بن قارن سردار معروف تبرستان، براى جلوگيرى از رخنه ی اعراب در نقاط حساس اين منطقه به احداث دژ پرداختند و مازندران را به صورت (ماز + اندرآن) به معنى " دژ درآن" مى شناختند. يکی از اين دژها که هنوز پابرجاست قلعه مازيار است که در شمال تهران بعد از قلعه توچال و مهرچال قرار دارد
به روايتی کلمه مازندران آميخته‌ای از ماز به معنی بزرگ و و اينديرا يعنی ديو و ان پسوند مکان است که معنی جايگاه ديو بزرگ يا ديو سپيد که همان دماوند باشد را مي دهد . ملک الشعراء بهار ميگويد: ای ديو سپيد پای در بند / ای گنبد گيتی ای دماوند
ابن اسفنديار معتقد است موز نام کوهی در منطقه بوده و مازندران يعنی جايی که کوه موز درآن (دران) واقع بوده و موزندران به تدريج به مازندران تبديل شده است

سرانجام آقای جواد مفرد کهلان می نويسند: نام مازندران و مازنی اوستا را از ريشه مز (بزرگ)- زن می گيرم يعنی "سرزمين زن يا الهه بزرگ" يا "سرزمين مردم زن سالار" که اين به طوری که ازپرستش الهه آب ها و مقام نسبتاٌ والای زن در جامعهً مردم شمال ايران يعنی مازندران و گيلان پيداست با سنت های کهن اين ديار پيوند دارد.


دريای مازندران, کاسپين, خزر
همه جای دنيا و از جمله بيش تر کشورهای ساحلی اين درياچه زيبا , آن را به نام ايرانی کاسپين که بر گرفته از نام قوم ايرانی کاسپيان که در شمال ايران می زيستند می نامند, الا خودمان. روان شاد کريم کشاورز می نويسد: دريای خزر در دوران های گوناگون به نام های کرانه نشينان آن و يا قوم ها و قبیله هایی که گهگاه در کنار آن مسکن گزيده بودند ناميده می شده و همه يا بخشی از آن به نامی موسوم بوده, مانند: دريای خزران, دريای کاسپيان, دريای هيرکانيه(گرگان), دريای جرجان, دريای گيلان (يا بحرالجيل), دريای ديلم, دريای تبرستان, دريای مازندران. ياقوت حموی می گويد که ارستو اين دريا را هيرکانيه ناميده. عرب ها نخست اين دريا را بحر جرجان و سپس بحر خزر ناميدند. بتلميوس آن را دريای هيرکانيه می خواند. ابن خلدون آن را بحر تبرستان می نامد. برای


آمل
نام آمل از نام يک دختر زيبای مازندرانی به نام آمله گرفته شده است. می گويند پادشاه بلخ که عاشق آمله بود، پس از سال ها کوشش سرانجام به وصال خود رسيد و در محل کنونی آمل قصر بزرگی برای وی ساخت که بعدها به شهر بزرگی تبديل شد. به روايتی ديگر نام آمل از نام قوم باستانی آمردان که در مازندران می زيستند گرفته شده است. نام آمل شانزده بار در شاهنامه آمده است. فردوسى بزرگ، آن گاه كه از بيداد سلطان محمود غزنوي، جلاى وطن كرد به آمل نزد پادشاهان آل باوند و آل زيار پناه برد

آستارا
در گذشته چون در منطقه آستار مرداب ها و باتلاق های زيادی بود، کاروان هايی که از آن جا می گذشتند بسيار آهسته و با احتياط بايد از آن منطقه می گذشتند, و آن منطقه را آسته رو يا آهسته رو می خواندند, که کم کم به آستارا تبديل شد

انزلی
چند روايت درباره نام انزلی:۱- انزلی برگرفته از کلمه انزليج يعنی اسکله ی پهلو گرفتن کشتی ها. ۲- برگرفته از نام قوم انزان که در گذشته در ساحل دريای مازندران می زيستند. ۳- انزل و يا انگر که به معنی لنگر است. ۴- چون کادوسيان, يعنی ساکنان بومی گيلان با پارسيان متحد شدند, به اين مناسبت اين محل را انشان يا انزان که خاستگاه پارسيان بود ناميدند. در سال ۱۳۱۴ نام شهر را به پهلوی تغيير دادند و در سال ۱۳۵۷ دوباره به انزلی تغيير يافت.

بابل
بابل در گذشته های دور به سبب وجود آتشکده ميترا "ما ميتر" و به گويش بومیان "مه ميترا" يعنی جايگاه ميترای بزرگ ناميده مي شد. عرب ها آن را مامطير می ناميدند. بابل به علت قرار داشتن در میان دو شهر بزرگ آمل و ساری و گسترش بازارها و روابط تجاری به بارفروش تغيير نام يافت. در سال ۱۳۱۰ خورشيدی به بابل تغيير نام يافت. که برگرفته از نام بابلرود است. نام بابل از دو بخش "با" يعنی آب يا مايعات و "بل" يعنی فراوان تشکيل می شود که در مجموع به معنای آب فراوان است

بابلسر
نام قديم آن مشهدسر بوده است. اين نام از آن رو بر اين شهر نهاده شده بود که مردم گيلان و غرب مازندران برای سفر به مشهد از اين شهر می گذشتند. بعدها به دلیل نزديکی به شهر بابل و بابلرود به بابلسر تغيير نام يافت.

بهشهر
بهشهر نامی است که نزدیک به ٧۰ سال پيش به اين شهر داده شده است. در آغاز به علت فراوانی گورخر وحشی در این منطقه خرگوران ناميده می شد. مدتی هم ناميه، كبود جامه، و تميشه ناميده می شد. شاه عباس صفوی چون مادرش از بهشهر بود شهر را اشرف يا اشرف البلاد نام گذاری کرد.

تنکابن (شهسوار)
تنکا نام قلعه ای بود در منطقه و چون شهر در پای اين قلعه ساخته شد آنرا تنکابن (بن يعنی پای, زير) ناميدند. در سال ۱۳۱۰ نام شهر را به شهسوار تغيير دادند. پس از انقلاب دوباره به تنکابن تغيير يافت. تنکابن يا شهسوار شايد تنها شهر در ايران باشد که از هر دو تا نامش از سوی خود اهالی و يا ديگر ايرانيان استفاده می شود.

رامسر
نام قديم رامسر سخت سر بود. منطقه ی میان تنکابن (شهسوار) و رودسر که شهر رامسر بين آن ها قرار دارد از مناطقی است که هيچ کدام از مهاجمان بيگانه, از اسکندر گرفته تا عرب ها و ترک ها و مغول ها نتوانستند آن را به تصرف کامل خود درآورند. از این رو همه ی اين منطقه و مردمانش را که در مقابل زورگويان و مهاجمان مقاومت و سرسختی بسيار نشان می دادند سخت سر می ناميدند. بعدها به بزرگ ترين دهی که در منطقه بود (در محل رامسر کنونی) سخت سر می گفتند. در سال ۱۳۱۴ نام شهر از سخت سر به رامسر تغيير يافت.

رشت
نام قديم رشت دارالمرز بود. نميدانم از کی به رشت تغيير يافت. روايتی است که چون اين شهر يکی از مراکز بزرگ ابريشم ريسی بود نام رشت که مشتق از ريسيدن و رشتن است روی آن گذاشته شد. به روايتی ديگر کلمه رشت از دوبخش "رش" يا وارش که به معنی باران ريز است و پسوند "ت" که تداوم را می رساند تشکيل شده است, و مجموع آن می شود شهر باران های هميشگی. به عقيده دهخدا کلمه رشت به حساب ابجد سال ۹۰۰ هجری می شود و چون شهر در اين سال ساخته شده است، آن را رشت ناميدند

رودسر
رودسر از شهرهای باستانی ايران است و در دوران باستان کوتم ناميده می شد. عرب ها آن را هوسم می ناميدند. نزدیک به پانصد سال پيش نام شهر به رودسر (کنار رود) تغيير يافت

ساری
به گفته ابن اسفنديار فرخان بزرگ که از اسپهبدان مازندران بود, و در سده ی نخست هجری می زيسته, اين شهر را به نام فرزندش سارويه ساخته است. ساری از شهرهای باستانی مازندران است. بناى شهر را به توس پسر نوذر نسبت می دهند. آرامگاه ايرج، سلم و تور، فرزندان فريدون را در ساری ياد کرده اند. منوچهر، شاه پيشدادی به خون خواهی پدر خود ايرج عموهايش سلم و تور را کشت و آنان را در کنار آرامگاه پدرش در ساری دفن کرد.

صومعه سرا
اسم اين شهر برگرفته از عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری شيخ عبدالله صومعه ای می دانند که امروزه مزارش در اول جاده صومعه سرا ـ فومن قرار گرفته است. برخی بر اين باورند که چون در گذشته های دور در اين منطقه گلی به نام (صومعه) وجود داشته و اسم آن از آن جا برگرفته شده است. از آن جا كه در زبان گيلكى صومعه سرا را " سوماسرا" تلفظ مى كنند، و با توجه به معنى كلمه "سوما" كه زاهد و بى ريا معنى مى دهد، گروهى اين مساله را دليل نام گذارى اين منطقه می دانند. و البته قرار گرفتن تعداد قابل توجهى امام زاده و مسجد در اين منطقه نيز از نكات قابل اشاره در نام گذارى اين شهرستان است.

لاهيجان
لاهيجان: يعنی شهر ابريشم . دکتر بهرام فره وشی استاد زبان های باستانی می نويسد : لاه در پارسی ميانه به ابريشم اطلاق می شده و در برهان قاطع لاه به معنی پارچه ابريشمی سرخ آمده است. لاهيگان که لاهيجان شده يعنی محلی که در آن جا ابريشم به دست می آيد.

لنگرود
لنگرود که در قديم بندری آباد بود و چون در رودخانه اش کشتی ها و قايق ها لنگر می انداختند، نام "لنگر رود" و بعدها لنگرود را به خود گرفت

از: سرزمین جاوید
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174

دکتر محمد حسن ابریشمی


ریشه ی ایرانی واژه ی پسته


در دو سده ی گذشته، بسیاری از پژوهشگران غربی درباره ی خاستگاه واژه ی پسته نظرهای گوناگونی ارایه کرده اند. برخی از آنان ریشه و اصل این واژه را برگرفته از واژه ی یونانی "بیستاکیون" Bistakion به معنی پسته دانسته و برخی این واژه را یونانی و برگرفته از پارسی باستان یا میانه (پهلوی) ذکر کرده اند.


بارتولد لومر ایران شناس امریکایی در کتاب "سینو ایرانیکا" Sino Iranica پژوهش های جامع و عالمانه ای در باره ی روابط فرهنگی میان ایران و چین دارد و واژه ی پسته را ایرانی و از ناحیه ی خراسان و سُغد دانسته که به یونانی و دیگر زبان های جهان رفته است.


دانشمندان ایرانی نیز در باره ی واژه ی پسته نظرهای گوناگونی دارند. ملک الشعرای بهار واژه هایی چون پسته و نرگس را از واژگان یونانی – رومی داخل شده در زبان فارسی بر شمرده و محمد معین اصل و ریشه واژه ی پسته و عربی آن " فستق" را از واژه ی آرامی "پستقا" Pestaga و یونانی "پیستاکیون" Pistakion دانسته که خاستگاه آن شام (در سوریه) است و به یونانی رفته و از آن به دیگر زبان های اروپایی داخل شده است.


ابوالقاسم سلطانی واژه ی "بسطاقیا" به معنی پسته را در کتاب "وسقوریدوس" جداشده از واژه ی پهلوی "بیستک" Bistak یا سریانی "بستقا" Bestaga متذکر شده است.


ابراهیم پورداود نیز گفته است که : «واژه ی پسته دیرگاهی است که از زبان ایرانی به زبان های اروپایی وارد شده است». وی معتقد است که در سده ی ۱۲ میلادی در هنگام جنگ های عیسویان و مسلمانان، صلیبیان در برگشت از سوریه، سکر (شکر)، کنجد (Samsam) و پسته و بسیاری از رستنی های دیگر را با نام هایشان به اروپا بردند. دکتر پرویز ناتل خانلری نیز می گوید: «درخت پسته از نباتات ناحیه سغد و شمال خراسان بوده و کلمه ی پسته از همین نواحی به دیگر نقاط رفته است».


بی تردید واژه ی پسته یک واژه ی ایرانی بسیار کهن است که خاستگاه اصلی آن را باید در سرزمین پسته یعنی گهواره ی نخستین درحتان پسته ی خودرو جست و جو کرد. مطابق بررسی های تاریخی و واژگانی و بر پایه ی منابع کهن و مستندات موجود، درختان پسته خودرو در عرصه ی بسیار پهناوری در محدوده ی خراسان قدیم و ماوراالنهر به مفهوم جغرافیایی وسیع این سرزمین ها به صورت جنگل های انبوه و توده های درختی پراکنده وجود داشته که بقایای آن ها در شمال شرقی ایران، بخش هایی از شمال افغانستان، جنوب ترکمنستان، تاجیکستان تا سر حد قرقیزستان و ناحیه ی کاشغر در چین همچنان برجاست.


در باره ی ریشه ی لغوی واژه ی پسته، در منابع پس از اسلام نیز مطالبی آمده است. قدیمی ترین اظهارنظر در این باره از آن دانشمند ایرانی به نام ابومنصور ازهری هروی است که به گفته ی زنده یاد دهخدا، وی امام لغت عرب و جامع شناخت واژگان پارسی و تازی در سده ی چهارم و پنجم هجری است. ابوریحان بیرونی از قول ازهری که اهل ناحیه ی پسته خیز هرات بوده است، چنین می نویسد: «ازهری گوید فستق معرب است از لغت پارسی پسته».


واژه ی فارسی پسته در گویش مردمان نواحی پسته خیز خراسان قدیم "پیسته" تلفظ می شده که هنوز هم در بسیاری از نواحی خراسان، افغانستان، تاجیکستان و فارسی زبانان آسیای میانه با همین تلفظ مصطلح است. مثلن در بخارا به مغز پسته "پیسته مغز" pista maghz می گویند. واژه ی پسته در گویش لاسگروی و سرخه ای (از نواحی پسته خیز سمنان) "پستک" و در سمنانی "پستکه" تلفظ می شود.


واژه های گویشی پیستک، پیسته و پستک برگرفته از نام پسته در پارسی میانه (پهلوی) Pistak است و واژه ی "پستکه" از نظر تلفظی (فونتیکی) شباهت به نام پسته در پارسی باستان دارد که لومر آن را به صورتpistaka متذکر شده است.


صوت ضبط شده ی ناشی از شکستن دانه ی پسته ی ریز تداعی کننده ی تلفظ نام پسته در گویش های ایرانی (پیسته، پیستک، پستک) است. از این رو گمان قوی وجود دارد که واژه ی ایرانی "پسته" ریشه ی صوتی داشته است. بدین ترتیب که در زمان های بس دور، مردمان خراسان قدیم با شنیدن صدای شکستن پسته، به محصول جنگل های این نواحی یک "آوا نام" یا یک واژه ی صوتی onomatopoica داده اند.


در تایید این نظریه که واژه ی "پسته" مانند واژه ی "بـ*ـوس" یا "بـ..وسـ..ـه" فارسی، یک واژه ی صوتی یا "آوا نام" است (اولی از صدای شکستن دو پوسته ی سخت پسته و دومی از برخورد دو ل*ب به هنگام ب*وس*یدن) شواهدی در منابع کهن فارسی نیز وجود دارد:


رودکی سمرقندی (سده ی سوم هجری) در مضمونی شاعرانه تعبیر دلنشین از صوتی بودن واژگان "بـ*ـوس" و "پسته" را در این بیت دارد:


منم خو کرده با ب*وسش چون باز بر مسته / چنان بانگ آرم از ب*وسش چنان چون بشکنی پسته


رودکی در مصراع دوم صدای بـ..وسـ..ـه را با صدای ناشی از شکستن پسته مقایسه و تشبیه کرده است. شاید رودکی این بیت را در دوره ی نابینایی سروده باشد، زیرا از دیدن لبان زیبا محروم بوده و شباهت د*ه*ان خندان پسته را با دو ل*ب معشوق نادیده گرفته و صدای بـ..وسـ..ـه و شکستن پسته را برای تعبیر و تشبیه خود ترجیح داده است.


سنایی غزنوی (سده ی ششم هجری) نیز در این بیت با تعبیر و تشبیه شاعرانه اش موضوع "آوا نام" بودن واژه های "پسته" و "بـ*ـوس" و ریشه ی صوتی آن ها را در نظر داشته است:


پسته ها خوش توان شکست از بـ*ـوس / بر یکی پسته و دو بادامش


امروز واژه ی پسته در لهجه های کنونی با تلفظ کم و بیش نزدیک رایج است. در یزد آن را "پستَه" و کلیمیان آن را "پسو" می نامند. در گویش تاتی (نواحی قزوین) در سگزآباد به صورت "پستیه"، در گویش افتری (از توابع فیروزکوه) به صورت "پسه"، در دلیجان "پسدون" و در لهجه های خوانساری، بروجردی و شوشتری "پسَه" مصطلح است و در ترکی آذربایجان به آن "پو*ستَه" گفته می شود.


از: میراث فرهنگی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174

کورش جوشن‌لو


ریشه‌شناسی واژه های:


بهشت، برزخ، دوزخ


و


مَغ، مجیک (magic) و مجوس



• بهشت، برزخ، دوزخ


اصل واژه‌ی "بهشت" در دوران میانه ی زبان فارسی "وَهیشت اَخْو" (vahišt axw) بوده است. "وَهیشت" ترکیب شده است از "وه" و "ایشت". "وه" همان "بــه" (beh) فارسی امروز به معنی خوب است. و "ایشت" پسوند صفت برترین (عالی) است. "ایشت" و بیش تر "ایست" گونه‌ی فرسوده‌ی išta ی فارسی باستان است که پسوند سازنده‌ی صفت برترین بوده است و کاربرد خود را در انتقال به دوران فارسی میانه کم‌کم از دست داده و در فارسی جدید نیز کاربردی ندارد. اما نیک می دانیم که در زبان انگلیسی که زبانی هم‌خانواده‌ی فارسی است این پساوند امروزه به صورتest همچنان سازنده‌ی صفت برترین است. مثلن در largest و hardest . (هند و اروپایی = isto)


پس "وَهیشت" به معنی "به ترین" و برترین است. اینک به سراغ بخش دوم واژه که در این ترکیب حذف شده است می رویم، یعنی اَخو (axw). اَخو به معنای "جهان " و یا "هستی" است و بنابر این "وَهیشت اَخو" به معنی "به ترین جهان" یا "به ترین هستی" است.


و اما دوزخ. اصل واژه "دُش اَخو" (doš axw) بوده است. "دُش" به معنای بد و ضد است و کاربست آن را هنوز در واژه‌هایی چون دشمن (ضد من) ‌و دژخیم (بد‌خصلت) مشاهده می‌کنیم. "اَخو" نیز همان گونه که گفته شد به معنای جهان است و بر روی هم "دُش اخو " به معنای "جهان بد" است.


برزخ نیز تشکیل شده است از "برز" و "اخو". "برز" به معنای "بلند" است و "برزخ" روی هم‌رفته معنای جهان بلندمرتبه را می دهد. این نام‌گذاری نیز به این دلیل است که برزخ یک مرتبه از دوزخ بالاتر است، هر چند در مقامی پست‌تر از بهشت‌اخو قرار دارد.


در پایان بد نیست یادآور شوم جناب دکتر جنیدی در کتاب "نامه‌ی پهلوانی" (برگ۵٢) بر این رای پای فشرده است که best انگلیسی که جزء صفت‌های بی‌قاعده‌ی این زبان برشمرده شده است، همان "وهیشت" یا "بهشت" فارسی است و همان گونه که مشاهده می‌کنید معنای هردوی آن ها نیز یکی است: به ترین.




• مَغ، مجیک (magic) و مجوس





در فارسی


در فارسی باستان، "مگو" magu که خود از ریشه‌ی هند و اروپایی magh (قدرت داشتن) گرفته شده‌ است، به معنی "یکی از اعضای طبقه‌ی روحانیون" است. "مگوش" maguš نیز حالت فاعلی مفرد مذکر آن است. این واژه در فارسی میانه (پهلوی) فرسایش می یابد و تبدیل به "مَغ" می شود که به معنای "روحانی زرتشتی" به‌ کار می‌رفته است. البته در زبان پهلوی به "مغ"ها، "مگوگ" هم گفته می‌شده است (دکتر فره وشی) که بی‌گمان این واژه گونه‌ی دیگر همان واژه‌ی فارسی باستان یعنی مگوش است. صورت دیگر این واژه در پهلوی "مو" mow است که در ترکیب هایی چون "موبد" (رییس مغان) دیده می شود. در زبان فارسی دری نیز این واژه به صورت "مغ" تاکنون به حیات خویش ادامه داده است.





در زبان‌های اروپایی


گونه‌ی باستانی این واژه، یعنی مگوش maguš از فارسی به صورت magos وارد زبان یونانی شده و سپس در لاتین magus شده است (که جمع آن magi است) به معنای " جادوگر". گویا مغان ایران باستان توانایی انجام کارهایی سحرآمیز داشته‌اند که موجب آن شده است که غربی‌ها چنین برداشتی از این واژه کنند.


این واژه از لاتین وارد زبان انگلیسی شده و سیر تکاملی خود را پیموده است و امروزه در این زبان چندین واژه یافت می شود که در پیوند با همین معنا به حیات خود ادامه می‌دهند. magic به معنای جادو زبانزد‌ترین بازمانده ی این روند تکاملی است. همچنین magical (جادویی)، magician (جادوگر)، mage (دانشمند، جادوگر) و ...


در فرانسه نیز به همین ترتیب است. mage در فرانسه به معنی "مغ" و "جادوگر" است. magie به معنای جادو و magique نیز به معنای "جادویی" به کار می رود.


در تورات و انجیل نیز به این واژه برمی خوریم که جالب‌ترین آن همان سه "مغ" ستاره‌شناسی هستند که در زمان هیرودیس با هدایت یک ستاره برای ستودن حضرت عیسا به بیت اللحم آمده بودند. (انجیل متی/باب دوم)




در زبان‌های سامی و عربی


همان "مگوش" فارسی باستان به صورت "مَجوس" به زبان آرامی راه می‌یابد و سپس به همین ترتیب به زبان عربی می رسد (دهخدا). "المجوس" در عربی اسم جمع است و مفرد آن "المجوسی" است.


این که این واژه در آغاز در زبان عربی چه کاربردی داشته است آوردگاه دیدگاه‌های گوناگون است، اما، کم‌کم کاربردش به معنی "زرتشتیان" و "پرستندگان آفتاب و آتش" گسترش یافته است. در قرآن ( آیه های ١۷/٢٢) نیز این واژه به معنای "زرتشتیان" و یا "یک فرقه‌ از زرتشتیان " به کار رفته است.


از این واژه، درعربی، سه حرف (م‌ ج‌ س) مبنای اشتقاق شده و واژه‌های دیگری نیز از آن ساخته شده‌است. برای نمونه: مَجّسَ ( اورا مجوسی/زرتشتی کرد)، تُمجَّسَ (مجوسی/زرتشتی شد) و المجوسیة (زرتشتی گری/مجوسی‌گری).






منابع:


- راهنمای زبان فارسی باستان / دکتر چنگیز مولایی


- فرهنگ دهخدا


- المنجد فی اللغة


- فرهنگ فارسی به پهلوی فره وشی


- فرهنگ فرانسه به فارسی لاروس


- American Heritage Dictionary


- Online Etymology Dictionary


- Oxford Dictionary





از: سرای دانای توس
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174
محمد عجم

کند و کاوی در معنی و ریشه ی واژه ی "عجم"

واژه ی عجم در زبان فارسی و در بیش تر زبان های آسیایی مانند هندی، اردو، پشتو، بلوچی، کردی، ترکی، معنی ایرانی و زبان فارسی می‌‌دهد، اما در زبان عربی امروزه به معنی غیر عرب به کار می‌‌رود. در برهه‌ای از تاریخ به کسی که زبان عربی را نمی فهمیده است عجم می‌‌گفته اند و این لقب بیش تر به ایرانیان اطلاق می‌‌شده است. در دوره ی بنی امیه این کلمه کاربردی تحقیر آمیز داشته است، ولی امروزه این معنی تحقیرآمیز یا کسی که عربی را نمی‌داند، کاربردی در ادبیات عرب ندارد.


کلمه ی عجم پیش از این که به این معنی به کار رود، سده ها فقط برای ایرانیان و سرزمین ایران به کار می‌‌رفت. همان گونه که امروزه در خوزستان، عرب ها هنوز هم به فارس ها عجم می‌‌گویند و این واژه در گذشته نه تنها تحقیر آمیز نبوده بلکه موجب افتخار بوده است، به طوری که برخی از از عرب ها حتا در دوره ی جاهلیت داستان‌های شکوه کسرایان عجم و مُلک جم را با افتخار نقل می‌‌کرده اند. سپس عجم در یک برهه از تاریخ فقط برای فارس ها و مترادف با پارسیان به کار گرفته ‌‌شده است و برای نخستین بار در دوره ی بنی امیه است که کاربرد تحقیر آمیز کلمه ی عجم برای مترادف فارس و مجوس بیان شده است. بعدها به دلیل صرفی بودن زبان عربی، "جم" و "عجم" به واژه‌های متعددی مانند معجم، عجمه و غیره تبدیل شد.


ریشه‌های واژه ی عجم

عجم به صورت هَجَم، هَخَم و هَیَم نیز تلفظ شده است و احتمال دارد میان آن با واژه ی "هخامنش" نیز ارتباط وجود داشته باشد. زیرا کلمه ی "جم" یا "یم" که ریشه ی اصلی واژه ی عجم هستند، در زبان لاتین به صورت Haxâm نوشته و با "خ" تلفظ می‌‌شود. در قدیم ‌ترین متن های فارسی، کلمه های جمشیدیان، جم، عجمیان و عجمان هست. ولی واژه ی "هخامنشیان" در ادبیات فارسی پس از اسلام نیست.


ال + جم = الجم = اجم =عجم با واژه های "جم" و "جمشید" پیوند واژه‌ای و تاریخی دارد :

"جم" نام کوچک جمشید پادشاه افسانه‌ای ایران است که با شخصیت حضرت سلیمان یکی دانسته می‌‌شود. جمشید از دو واژه "جم" و "شید" ساخته شده است. "جَم" و " یَم" از یک ریشه است و معنی دریا و اقیانوس و گروه می‌‌دهد و "شید" به معنی درخشندگی همیشگی و ابدی است که با خور (سوراخ ، گودال) ترکیب می‌شود و خورشید خوانده می‌شود و محل تابناکی ابدی معنی می دهد. از این رو "جمشید" مفهوم دریای نور، دریای تابناک و فروغ جاودان را می‌‌رساند.


کلمه ی "یم" و "جم" همان گونه که گفته شد به معنی گروه و دسته و نیز به معنی آب و رودخانه و یا دریا است و نام جمشید یکی از مشهورترین پادشاهان یا پیامبران اساتیری ایران با آن پیوند دارد. ریشه ی سامی یا آریایی این کلمه قابل اثبات نیست، ولی در زبان عربی کلمه ای با حرف های (و، ا، ی) شروع نمی‌شود پس "یم" نمی‌تواند عربی باشد. و وزن آن هم عربی نیست. طبق قاعده ی زبان عرب به اسم "جم" "ال" اضافه می‌‌شود و به صورت الجم نوشته می شود. اما چون حرف ج در "جم" از حرف های شمسی است، بنا براین در آن حرف "ل" تلفظ نمی‌شود. "جم" و "یم" در زبان عرب نیز به معنی دریا، برکه و انجمنی بوده و به طبقه ی روحانیون قدیم ایران یعنی مغ مجوس گفته می شده است که همان "عاد" عبری (به معنی مغان، انجمنی ها) در تورات و قرآن است. ما همچنین نام دیگر زرتشتیان یعنی گَبر (گَور) را نیز در دست داریم که باز به همین معنی جمع مردم و انجمن ِ گرد آتش است. این کلمه در نام فرقه ی بزرگ گَوران های ایران نیز باقی مانده است.


"جم " كه در اوستا و پهلوی و زبان کردی به صورت جمشید و جمشیر و گاهی هَجَم آمده است، نامی است که بزرگان متعددی در تاریخ به آن نامیده شده‌اند، ولی جمشید در شاهنامه از نخستین پادشاهان و پیامبران ایرانی به شمار می آید كه بر پایه ی نوشته‌ها و داستان‌های شفاهی و خدای نامه ها، اختراع لباس، نگارگری، كشف فلز، ساختن گرمابه، دانش پزشكی و جشن نوروز را به او نسبت داده‌اند. صفات این پادشاه شباهت زیادی به نوح در قران دارد و برخی وی را با حضرت سلیمان یكی دانسته اند. در اوستا آمده است که در زمان جمشید ۳۰۰ سال مرگ و بیماری نبود. اهورا مزدا از او خواست كه پیامبرش در روی زمین باشد ولی او شهریاری را پذیرفت. در یكی از سال ها سرما به شدت فزونی یافت و او دژی بنام جم كرات (ورجمكرت) ساخت و حیوانات را در آن جای داد. در دوره ی او حیوانات فزونی یافتند. او جامی داشت كه در آن تمام اسرار نهان را می‌‌دید (جام جم). نگاه كردن به گوی شیشه‌ای و اسرار گفتن از این دوره رایج شده است، سرانجام نیز او ادعای خدایی كرد و گمراه شد. پس ضحاك بر او چیره شد و به تعبیر فردوسی:


منی كرد آن شاه یزدان شناس / ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس


کلمه ی عجم با نام "جم" (جمشید اساتیرایرانی) پیوند دارد. زیرا آن "جم" که با اژیدهاک ثانی (ضحّاک، آستیاگ) مربوط می‌شده شخصی از قوم مغان آذربایجان بوده است که به گفته ی کتسیاس و منابع اوستایی، سپیتمه (یعنی دانای سفید و مقّدس) نامیده می‌شده است. کتسیاس نام سپیتمه را درفهرست نام حکمرانان ماد اسپنداس (ارمغان کننده ی خوشبختی) آورده (در اوستا نیز بدین معنی اشاره شده است) و به وی به عنوان آخرین فرمانروای ماد با حکومتی سی وپنج ساله اشاره کرده و نام دیگر او را آستی گاس (صاحب و وارث تخت) آورده است. می‌‌دانیم که وی زیردست آستیاگ پدر زن خویش بوده و هم‌زمان با آستیاگ در آذربایجان و اران و ارمنستان حکومت نموده است. از سوی دیگر میدانیم که سپیتمه در واقع همان پدر زرتشت سپیتمان است که در شهر رغه آذربایجان یعنی مراغه حکومت می‌کرده است و در تاریخ های اساتیری ایران با نام‌های ایرانی جم و هود هامان (دانای نیک) و گودرز (دارای سرودهای با ارزش) معرفی شده است. دلیل این وجه تسمیه‌ها نیز جز مُغ بودن شخص وی نبوده است، چه همان طور که گفتیم نام جم در این جا مانند "جمّ " عربی و "عاد" عبری و "مُغ" و " گَور" ایرانی به معنی انجمنی است.


در اوستا، فرگرد دوم وندیداد در مورد جمشید گفته شده که وی ورجمکرت ( قلعه ی جمشید) را ساخت و جای آن در کنار رود داییتی است. اکنون ویرانه‌های این دژ کوهستانی در آن جا قلعه قیزلار (یعنی دژجنگجویان) نامیده می‌شود و در حدود ۱۴ کیلومتری جنوب مراغه در کنار روستای لیلی داغی واقع شده است. در همین فرگرد دوم وندیداد در این مورد آمده است که زمان توفان بزرگ کولاک (در واقع تهاجم قبایل سکایی و سئوروماتی شمال دریای سیاه و قفقاز) جمشید (یعنی خورشید تابان ،دریای تابناک ،جم درخشان) با کسان خود در آن پناه گرفته بودند و این همان توفانی است که در قرآن تحت عنوان توفان قهر خدا برای قوم عاد (مغان، انجمنی ها) یاد شده است. می دانیم که رهبر روحانی قوم عاد در قرآن هود (هودا، یعنی دانای نیک) معرفی شده است که بی تردید منظوراز وی همان سپیتمه (دانای سفید و مقدّس) پدر سپیتاک (زرتشت) است که کتسیاس در موردش می‌گوید وی که داماد آستیاگ بود به دست کورش به قتل رسید چون او وارث تاج و تخت به شمار می‌‌رفت و رسمن به عنوان جانشین وی برگزیده شده بود. این خبر درست به نظر می‌‌رسد چون در یشت های اوستا نیر به تصریح گفته شده است که سپیتوره (بره ی سفید) به همدستی اژی دهاک (ضحّاک) جم (جمشید) را کشت؛ چه نام سپیتوره (بره ی سفید) به وضوح نشانگر همان کوروش است (اگر اصل این نام را کوره وش بدانیم که «بسان نره اسب» معنی می‌‌دهد.).


به هر حال بنا به روایت کتسیاس، کورش دو پسران سپیتمه با اسامی سپیتاک (که هرتسفلد ایران شناس معروف آلمانی به درستی وی را همان زرتشت سپیتمان دانسته) و مگابرن را به حکومت نواحی بلخ و گرگان انتخاب نمود و با مادر ایشان یعنی آمیتیدا (دانای خانه، دختر آستیاگ) ازدواج کرد. یعنی این دو برادر (سپیتاک و برادر بزرگش مگابرن) در عمل تبدیل به پسر خوانده‌های کورش گردیدند و از همین جاست که از داستان این دو با کمبوجیه سوم پسر تنی کورش سوم، داستان اساتیری سه پسر فریدون (کوروش) در شاهنامه پدید آمده است که درآن سلم (مگابرن) و تور (کمبوجیه) قاتل ایرج (گئوماته زرتشت، سپیتاک بردیه) به شمار آمده‌اند که این خود براساس شایعه‌ای دروغین بوده است، زیرا قاتل اصلی گئوماته زرتشت (بردیه) همان داریوش و شش تن همراهان وی بوده‌اند که در قرآن از آنان به عنوان اصحاب کهف نام بـرده شده است.


چنان که از نوشته‌های هرودوت و کتسیاس بر می‌‌آید، پس از مرگ کورش، سپیتاک (زرتشت، زریادر) یا همان تنائوکسار (بردیه، یعنی بزرگ تن) از بلخ به پارس خوانده شد و در آنجا با لقب های گئوماتای مغ (مغ دانای سرودهای دینی) و پاتی زیت (حافظ سرودهای دینی) به هنگام لشکرکشی کمبوجیه به مصر به نیابت سلطنت وی بر گزیده شد و چون پس از گذشت سه سال و اندی شایعه ی مرگ کمبوجیه در مصر به وی رسید، حکومت خود را همراه با یک برنامه ی اصلاحات عمیق اجتماعی اعلام نمود تا این که توسط داریوش (در روایات اسلامی: دقیانوس) و شش تن از همدستانش، به همراه موبدان نزدیکش ترور شدند که این واقعه در تورات و قرآن به عنوان قهرخدا بر قوم هامان (زرتشت) و قوم ثمود (معدومین) بازگویی شده است. به گفته ی هرودوت این مُغ (زرتشت)، اصلاحات اجتماعی بی‌نظیری نموده بود چنان که در قتل وی مردم آسیا به جز پارسیان به سوگ و ماتم نشستند.


در مورد ریشه ی ایرانی نام جم (یم) گفتنی است که این واژه در پیش آریاییان هند و ایرانی از عهد سپیتمه (داماد آستیاگ و ولیعهد وی) قدیمی تر بوده و در زبان ایشان به معانی همزاد و جام (سمبل خورشید) بوده است و بدین معانی نام ایزد میرای خورشید و ایزد خاندان شاهی و ایزد جهان زیرین بوده است. وی در پیش آریاییان کاسی (اسلاف لُران) ایمیریا (سرور دانا یا دانای مرگ و میر) نامیده می‌شد و نام همسر این ایزد که الهه ی سرسبزی بوده میریزیر (الهه جهان زیرین) قید شده است.


پیداست که این "جم" با "جمّ " سامی‌ها که لقبی بر سپیتمه و قوم وی یعنی مغان بوده است درهم آمیخته است: چون در امپراتوری ایرانیان پیش از اسلام سامی زبانان درصد بالایی را تشکیل می‌‌داده‌اند و فرهنگ و اساتیر کهن ایرانی را می‌‌شناخته و در مورد آن ها بحث و فحص می‌کرده‌اند، به طوری که آنان کوروش بزرگ را با نام ذو القرنین می‌‌شناختند و در این مورد از پیامبر سوال می‌‌کردند که چندین آیه در مورد ذوالقرنین نیز وجود دارد. لذا چنان که اشاره شد برای نام های مغ (مجوس) و گَور (گبر) مترادف سامی عربی آن یعنی "جمّ " را با اضافه کردن حرف تعریف الف و لام شمسی خود به صورت الجّم ساخته و از کوتاه شدن آن در د*ه*ان عامه نام "عجم " را برای ایرانیان (در اصل برای روحانیون مغ ایشان) پدید آورده اند.


و چنان که گفته شد، این "جمّ " از سوی دیگر با هوم عابد (سپیتمه مغ) پدر هامان (سپیتاک/زرتشت/بردیه) مطابقت داشته است: در تورات کتاب استر نام زرتشت و پدرش به ترتیب هامان (نیکومنش) و همداتای (همزاد، جم) ذکر شده‌اند و نام قبیله ی ایشان اجاجی (دوردست و بالایی) آمده است که بی تردید منظور سرمت های آنتایی (اسلاف بوسنی ها) هستند، زیرا نام های آنتا و بوسنی نیز به معنی کناری و دوردست هستند. پس خود ایرانیان نیز این نام تاریخی را تنها از سامی زبانان بین النهرین نیاموخته و سپیتمه/جم واقعن همزادی نیز داشته است که مطابق وداها و اوستا همزاد وی دختری بوده است که "جمی" نامیده می‌‌شده است.


بدین ترتیب ایرانیان نام "جم " را در رابـ ـطه با اژیدهاک (آستیاگ) به جای سپیتمه (هوم) به کار بـرده‌اند و این "جمّ " در اوستا به سبب هم شکلی آن با "جم" کهن اساتیری آریاییان یعنی خدای میرای خورشید و ایزد خاندان شاهی- که به شکل های یمه، ایمرو و ییمیر از هند تا اسکاندیناوی شناخته شده بوده- یکی گرفته شده است.

چنان که گفته شد، کتسیاس می‌گوید سپیتمه (جم، هوم) به طور رسمی به عنوان جانشین آستیاگ (اژیدهاک مادی، ضحاک) درنظر گرفته شده بود، زیرا داماد آستیاگ و شوهر دختر وی، آمیتیدا (ماندانا، دانای خانه وآشیانه) بود؛ ولی در اساتیر شاهنامه به اشتباهی که ظاهرن ناشی از تقارن حکومت ایشان و نیز تقیه و سازشگری و دروغ گویی مصلحت آمیز مغان درباری بوده است، اژی دهاک جانشین جمشید وانمود شده است نه برعکس. بنابر این جمشید یعنی همان "یمه خشئته" ی اوستا (یعنی جم درخشان و زیبا) نه همان جمشید جم اساتیری است که به عنوان خدای خاندان شاهی و خدای میرای خورشید و خدای جهان زیرین شناخته می‌شده است، بلکه همان سپیتمه/ اسپنداس/ هوم تاریخی است که در اوستا ملقب به هوم سرور و دارنده ی چشمان زرین است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174
می‌‌دانیم که نام اوستایی قبیله اصلی وی یعنی سئیریمه (سلم، سئورومات، یعنی اسلاف صربوکروات ها) نیز به معنی سرور بزرگ است. ظاهرن تناقضی میان مغ بودن و انتساب زرتشت به دوراسروها یعنی صرب های دوردست (بوسنی ها) موجود است ولی این مغ های شهر رغه آذربایجان (مراغه) می‌‌توانستند از اختلاط با قوم سئورومات پدید آمده باشند چه بنا بر شواهد تاریخی و باستان شناسی، مغان حتا در میان قبایل سئورومات (قوم سلم) و اسکیتان (سکاها) نیز مقام روحانیت را به خود اختصاص داده بودند.


افزون براین کلمه ی مغ در زبان آریایی ها با نام های صرب (سرب یا سرو به لغت ودایی یعنی همه کس و انجمنی) و با کروات (هئوروات، به اوستایی به همان معنی همه کس و انجمنی) مترادف است. به طوری که اشاره شد این تنها منابع یونانی و ارمنی نیستند که نام ملکه سمورامت (در اصل سئورومات، یعنی مادر سالار) را با زرتشت به عنوان فرمانروای آذربایجان و اران و بلخ پیوند می‌‌دهند، بلکه همان طور که اشاره شد در کتب پهلوی نیز نام نیای دیرین زرتشت، دوراسرو یعنی صرب دوردست (=بوسنی) آمده است.


در این باب خصوصیات نژادی زرتشت و پدرش سپیتمه یعنی بور و روشن و اندام درشت ایشان نیز مزید بر علت است. در خصوص مکان فرمانروایی اولیه زرتشت گفتنی است که مطابق خود اوستا و نوشته گزنفون و همچنین خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران، تنائوکسار/بردیه یا همان زریادر/ زرتشت ابتدا در همان حوالی رود ارس یعنی در آذربایجان و اران و ارمنستان حکمرانی داشته است. جمشید (موبد درخشان، جام شاه درخشان) متصّف به هئورمه (یعنی دارای رمه‌های خوب) است که از همه ی این ها چنین معلوم می‌‌گردد که زوج خدایان اوستایی و ودایی درواسپ (لرواسپ ها، اشوین ها وناستیاهای وداها) نیز در اصل ایزدان خورشید، چمنزارها، گله‌ها و چشمه ساران بوده‌اند و همان ایزدانی هستند که در کتیبه‌های میتانی ها تحت نام زوج خدایان میثره (مهر دارای چراگاه های فراخ) و ناشتیا (الهه ی آب های جاری، ناهید) معرفی شده ‌اند. پس بی جهت نیست که این دو ایزد و الهه ی همزاد (=جم و جمی) درمقام داشتن اسب های تیز رو با هم مشترک بوده‌اند. درنقش ب*ر*جسته ی کورانگون فارس که مربوط به ۲۰۰۰ سال پیش ازمیلاد است رب النوعی روی تخت عجیبی از مار چنبره زده نشسته است و از تاج او و همچنین تاج الهه پشت سرش دو شاخ بیرون آمده و در دستش جامی است که پنداری آب زندگی در آن است و به سوی پرستندگان جاری است. این نقش های ب*ر*جسته از جهات بسیاری یادآور استوره ی "جم "و خواهرش "جمی" و جام نوشید*نی درخشان منسوب بدیشان است.


بنابراین در ادبیات ایران اسم جم و کلمه ی جم و جمشید و جمی در موارد گوناگونی کاربرد داشته است و چندین شخصیت اساتیری ایرانی با نام جم و جمشید شناخته ‌‌شده است و این کلمه ها ریشه ایرانی دارد و نه عربی.


قدیمی‌ترین نامی که عرب ها برای ایران به کار بـرده‌اند كشور(مُلک) جم است كه عرب های دوره ی جاهلیت آن را معرب نموده، الجم، اجم و عجم گفتند و كلمات عجمه، عجمو، اعجمی و الاعاجم را از آن ساختند. سپس در دوره‌های بعدی عجم و اعجمی را در معنی‌های مختلف به کار بردند. نخست این کلمه را فقط برای ایرانیان و مترادف با فارسی به کار می‌‌بردند. ولی در سده‌های پس از اسلام این کلمه کاربرد بیش تری پیدا کرد و گاهی به خود اعراب نیز عجمی می‌‌گویند مثلن به شیعیان بحرین و عمان (که عربی شده هومان، هامان است) عجمی می‌‌گویند. یا عراقی‌ها به مردم فارس خوزستان عجم می‌‌گفتند. در یک دوره به زرتشتیان و یا به مجوس عجم می‌‌گفتند. در برخی موارد به مردم خراسان هم عجم گفته‌اند و به طور بسیار معدودی هم به آذری ها نیز ترکان عجم گفته‌اند و امروزه کلمه عجم بیش تر به معنی غیر عرب به کار بـرده می شود.


عجم در قرآن

واژهٔ «عجم» در بخش‌های متفاوتی از قرآن نیز به کار رفته است که از آن جمله می‌توان به موارد زیر اشاره کرد :


- سوره ۱۶ آیه ۱۰۳


- در سوره فصلت (۴۱) آیه ۴۴


- سوره الشعر (۲۶) آیه‌های ۱۹۸


- سوره الشوری(۴۲) آیه ۷


- سوره الشعر(۲۶) آیه‌های ۱۹۸ و ۱۹۹


فردوسی سروده است:


بناهای آباد گردد خ*را*ب ز باران و از گردش آفتاب


پی اَفکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند


بسی رنج بردم در این سال سی عَجَم زنده کردم بدین پارسی


سعدی می‌‌گويد:


چنين گفت شوريده‌اي در عجم به كسرا كه اي وارث ملك جم


اگر ملك بر جم بماندي و تخت تو را كي ميسر شدي تاج و تخت


عجم در ادبیات عرب


انا ابن المکارم من النسل جم - - و حائز ارث ملوک العجم (شاعر: المتوکلی)


من فرزند نیکی‌ها هستم از ریشه جم - - بردارنده میراث شاهان عجم (ایران)

در ادبیات عرب واژه ی عجم همچنین مترادف و هم معنی با سرزمین ایران به کار رفته است و اصطلاح "بلاد عجم" و یا مملکت عجم مورد تقلید تاریخ نویسان درباری شاهان قاجاری و صفوی نیز بوده است. به عبارت دیگر یکی از نام های سرزمین ایران عجم بوده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174
دکتر فریدون جنیدی

ریشه ی نام شهرهای:

اردبیل، اردکان، اهواز، دلیجان، سمرقند، شیراز، قتدهار، مریوان

و بسیاری از روستاهای ایران


نام امروزی شهر "سمرقند" را می ‌توان آميزه‌ای از «سمر» و «قند» دانست. اما چنين نيست, زيرا در نزديكی این شهر, شهر ديگری هست كه «مركند» نام دارد و در غرب ايران نیز روستای ديگری بوده است به نام «مركندو» كه امروز شهر سليمانيه در جای آن ساخته شده است. يك نگاه به «مركند" و «مركندو» آشكار می سازد كه هردو يكی است و يكی كوچك تر شده ی ديگری است و «كند» به گونه ی «كَنت» در زبان پهلوی به معنی «شهر» ‌است. از سويي نام سمرقند نيز در نوشته‌های پهلوی و از آن ميان, در نامه ی شهرستان های ايران, به گونه ی «سمركنت» آمده است و پساوند «كنت» در آن نام های گوناگون, چهره‌های گوناگون پذيرفته است, همچون: «جند» در بيرجند, «زند» در هرزند, «كند» در بيكند, «گند» درگندارَ (نام باستانی قندهار), «چند» در چندار ِ تهران, «چندوك» چابهار و «قند» در قندهار و سمرقند و ...


یعنی اگر مركند و مركندو را با سمرقند بسنجيم, روشن می ‌شود كه سمرقند نيز از دو بهر«مر» و «كند» پديد آمده همراه با يك پيشاوند «سَ» كه آن را در نام روستای «سَمَشْكند» شهرستان ساری و «سَرَزم» در نزديكی سمرقند و «سَده» در نزديكی سپاهان و «سَدَن» در گرگان و «سَكانی» در اروميه (كانی = خانی = خانيك پهلوی=چشمه), «سكند» در ايرانشهر, «سَمان» (با پسوند ”مان“ = جايگاه) در سنندج, «سوين» (با پسوند ”وين“ همچون قزوين) در شهرستان های ميانه و زاهدان می بینیم. «س» به ویژه در روستای «س» در دره ی تويی دربار (يا : تودربار), كه دامغان را به تبرستان پيوند می دهد, هنوز به همين‌گونه به معنی جا و خانه بر جای مانده است و به عنوان پيشاوند به گونه ی «سی» در «سيران» (دو روستا در تبريز و اراك), سيگان قزوين و به گونه ی «سا» در «ساران» (دو روستا در دماوند و بهبهان) و «سالان قوچ» قوچان ديده می شود. اكنون اگر معنی جايگاه را برای «سا» در واژه ی ترکیبی «سامان» بازيابيم, پيشاوند «سَ» به معنی محل و جایگاه در نام سمرقند,خود را نشان می دهد. بر اين بنياد, نام سمرقند, از سه بخش «سَ» و «مر» و «كند» برآمده است.


حال نوبت به بررسی «مر» می رسد: این واژه در نام برخی روستاها دیده می شود: مَر در شهرستان ساوه، مرايو در لاهيجان، مرزان در نيشابور و نيز در نام شهرهای مراغه و مريوان.


درباره ی «مريوان», زيباترين شهر استان كردستان, پندار همگان برآن ست كه اين جا «ايوان مار» بوده است و هيچ كس از آنان كه چنين داوری می كنند، از خويش نمی ‌پرسد كه مگر مار, ايوان يا كاخ هم دارد؟ و شگفت‌تر از همه آن كه من, خود در جشن بزرگداشت «بيسارانی» سراينده و دانشمند اورامانی بودم و يكي از سخنرانان (١) نيز در ريشه‌شناسی اين واژه می ‌فرمود كه مریوان «ايوان مار» بوده است!!! و هيچ مريوانی را نيز رگ نمی ‌جنبيد كه چه گونه اين داوری می تواند درست باشد. «مر» در واژه ی «مريوان» ‌ساده شده ی «مار» است, اما نه آن مار كه می ‌خزد و نيش می زند!


برترين موبد و دانشمند زمان ساسانيان, كسی بوده است به نام «آتورپات مانسپندان» و ما چون اين نام را بشكافيم, از آن چنين بر می آيد: آتور= آذر (آتش) فارسی، پات= پت پهلوی، بَد فارسی= نگهبان، مان= خانه، اسپند= اسفند= مقدس. یعنی آتورپات مانسپندان به معنی نگهبان آذر خانه مقدس است.


در خط پهلوی گاه «ر» به گونه ی «ن» نوشته می ‌شود و گاه وارونه ی آن «ن» به گونه ی «ر» در می ‌آيد, همچون که «مانسپندان» به گونه ی «مارسپندان» درآمده است و در بسياری نوشته‌ها نیز بدين گونه نوشته شده است و در اين دگرگونی، مان=خانه به گونه ی «مار» درآمده است. از این روی مريوان «مار ايوان» به معنی خانه ايوان یا خانه كاخ است. نتیجه ی این بررسی آن است که هر سه بخش سازنده ی نام «سمرقند» یعنی: «سَ», «مر» و «قند», هر کدام به معنی جايگاه يا خانه است. (ما به این نکته دوباره بازخواهیم گشت).


درباره ی «اَردَغِش» (روستايی در نيشابور) كه پيشاوند آن در اردلان, اردكان, اردستان... هنوز روان است, «ارد» همان «ارت» پهلوی و «اشی» اوستايی است كه به معنی نيروی نگهبان خانواده و شكوه و دارايی و نيز ياور جنگاوران در جنگ با بيگانگان است و همچنين نام روز بيست و پنجم از ماه‌های ايرانی است و بر اين بنياد، اردستان جايگاه ارد, اردبيل=اردويل= شهر ارد, اردكان: خانه ی ارد است و اردَغِش نيز می‌بايد جايگاهی ويژه ی ارد بوده باشد, اما چون ماموران دولتی نتوانسته‌اند آنرا در يابند, نام آن را دردفتر و ديوان خويش «اردوغش» آورده‌اند, که گویی جايگاهی بوده است كه در آن جا اردو غش كرده است !!


درباره ی اهواز كه در سنگنوشته‌های هخامنشي به نام اَئََوج از آن جا ياد شده است, می گویند جايگاه «آهو» بوده, چون از حج و حجاز برمی ‌آيد و با همين يك نمونه, چون «آز» در زبان تازی به معني جايگاه است, پس در زبان فارسی نيز اهواز، «آهوآز» يعنی جايگاه آهو بوده‌ و شيراز نیز لابد در آغاز «شير + آز» يا جايگاه شير بوده‌است (٢) و كسی نمی پرسد كه اگر بر بنيادِ يك واژه داوری كنيم كه « آز » در زبان تازی به معنی جايگاه بوده‌است و آن را بپذيريم، آن را به زبان فارسی چه کار؟


اما چنين نيست و اهواز دگرگون شده ی نام ائوَج هخامنشی است و شيراز از دو بهر «شی» كه در زبان اوستايی از ريشه ی نشستن است و «راز» که در نام روستاهای: راز بجنورد، رازان خرم‌آباد، رازان بروجرد، رازان محلات، رازباشی خرم‌آباد، رازبين زنجان، رازقان ‌(رازكان) ساوه, رازقند (رازكند) سبزوار, رازگردان اراك, رازمجين زنجان, رازمره تهران, رازميان قزوين, رازنك مشهد, رازی خوی, رازيان (كرمانشاه و مراغه), رازين (همدان و ساوه), راژدن و راژگون اروميه و سرانجام روستای «رازيانه‌كاری» (۳) كازرون باقی است، در همه ی اين نام ها به معني خانه و جايگاه است و در واژه ی آميخته ی «رازگر» = معمار, خانه‌سازنده نیز باقی مانده است و بر روی هم , شيراز به معنی « جايگاهِ نشستن» است كه خود از داستان كوچِ بزرگی است كه به نشستن در شيراز انجاميده ‌است.


درباره ی دگرگونی چنين نام‌ها, هزاران داستان از هزار جای ايران می ‌توان آورد, كه يكی از آن ها نيز نام كهن و پر ارج «دليجان» است, كه بی ‌انديشگان آن را از دليجان فرانسوي (كه كالسكه ی روسی باشد) می ‌پندارند!!


پساوند اين نام یعنی «جان», در «ارجان» (شهر كهنی كه چند سال پيش, نشانه‌ها و نمادهای يكی از برترين نمونه‌های شهرنشينی ايران از زير خاكِ آن به در آمد), و در لاهيجان, سيرجان, برازجان, زنجان و سينجان دیده می ‌شود, سبك‌تر شده ی «گان» و «كان» است كه از ريشه ی «كَن» اوستايی برآمده و همان خان و خانه و جايگاه است. اکنون چون در پساوند نام «دلیجان» جايی برای گفت و گو باقی نمي‌ماند، می ‌بايد به معنی پيشاوند آن، یعنی "دلی" بپردازیم!


روشن است كه «مان» پسوندِ جای، به گونه ی ساده‌تر «مون» نيز می ‌آيد, چنان كه در روستای «مون» شهرستان آمل, و مونجِ نوشهر و مونَق=مونكِ ميانه, مونك خرم‌آباد و دامون گيلان. و اين گونه «مون» در نام يكی از كهن‌ترين شهرهای ياد شده در سومر, به گونه ی «ديلمون» برجاي مانده است, و پيشوند «ديل» در نام روستاهاي: ديل بهبهان، ديلانچی كرماشاه، ديلمان‌جيخ اروميه، ديلز مهاباد، ديلزی خوی، ديلگان بهبهان، ديلگه مهاباد و نيز ديلم در بوشهر, ديلم در شوشتر, ديلمان در لاهيجان, ديلمان دره در خوی, ديلم بالا و ديلم پايين در دزفول, ديلمده در هروآباد, ديلمزار در اراك, ديلمشاه در سراب, و ديلی در شهرضا (قمشه) و سرانجام ديلمانِ گيلان‌ ( با آواي دِيلُم daylom در زبان گيلی و تبری) ديده مي‌شود.


پیش از دنباله ی گفت و گو نخست نگاهی به نام «قندهار» بیاندازیم . درباره ی پيشوند اين نام, پيش‌تر سخن گفته شد (قند = کند = شهر) و پساوند آن «هار» را نيز می‌بايد به گونه پيشاوند در نام روستاهای: هاردنگ سپاهان، هارُم فسا، هارموثيه سيرجان، هارولان اروميه، هارون سكز فسا (٤) هارون‌كلا آمل و نيز در هارون‌آباد سنندج, هارونو سيرجان, هارونی، دو روستا در شهركرد و يزد, هارونيه تبريز, هاره آمل و هاری ‌آباد نهاوند جست و جو كرد.


واژه ی «هار» در اين نام‌ها دگرگون شده ی «هال» است که در نام «اردهال» (روستايی در دليجان) نیز هست. مقایسه ی نام‌های اردكان، اردستان، اردبيل و اردهال نشان می ‌دهد كه «هال» نيز همان جايگاه يا خانه و دهكده و شهر است. چنان كه اين واژه در يكی از زبان‌های آريايی (انگليسی), به گونه ی «hall», به معنی جايگاه و خانه, كاربرد دارد.


پس معنی نام قندهار, هم در پيشاوند و هم در پساوند, جای و خانه است و اگر بخواهيم بدانيم که چرا يك نام در پيشاوند و پساوند يگانه است, می ‌بايد به واژه‌های مشابه آن در زبان فارسي بنگريم. از آن جمله اند:


جايگاه, دهكده, دهستان, بيشه‌زار, دشتستان, كوهستان, كوهسار, جنگلزار, شهرستان.


اين نام براي واژه ی (خانقاه=خانگاه) فارسی هنوز كاربرد دارد كه در آن پيشاوند و پساوند یک معنی دارند و معنی نام قندهار نيز همان جايگاه يا شهرستان است!


بر اين بنياد: كندوان، سه روستا در ميانه, اردبيل و نوشهر, كندلوسِ كجور، كندمانِ مهاباد و كندخانه در مرند, همه به همان معنی قندهار و جايگاه‌اند با پسوندهای گوناگون!


و اکنون دوباره به نام سمرقند بازمی گرديم كه گفتیم هر سه بخش آن هم یعنی سَ, مر, قند, به معنی جايگاه يا خانه است و ما براي چنين نام‌هایی نيز در زبان امروز هم نمونه داريم:


١- درخونگاه: در, خون=خان, گاه, نام برزنی در نزديكي بازار تهران. «در» در زبان فارسی, به جای «خانه» كاربرد دارد. مانند «در و دشت= خانه و دشت», «دربار= خانه باردادن» و «دَرندشت = خانه ی بزرگ»


٢- خوچيستان واچار = خوزستان بازار؛ نام اهواز در زبان پهلوی كه از سه بهر آمده است: خوز = ائوج + استان + بازار


۳- دل وَرجن: روستايی در استان بلخ افغانستان (دل+ ور= وار= باره‌+ جَن= جان) (۵)


٤ - دليواندان روستایی از شهرستان فومن (دلي+ وان+ دان)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174

۵- «رازيانه‌كاري» که دهی از دهستان «بكش» شهرستان كازرون است و سه بهر نام آن به یک معنی است (٦). همگان را گمان بر آنست كه در این ده رازيانه كاشته می ‌شود, حال آن كه, رازيانه گياهی است خودرو و دارويي, كه هيچ گاه بر دست مردمان كاشته نمی ‌شود و فرهنگ جغرافيايی ايران, فرآورده‌های كشاورزی آن را روستا را چنين بر شمرده است: غلات, برنج, ترياك, نخود (۷). نام اين روستا از سه بهرِ راز (جایگاه)+ يان‌(جايگاه)+ كاری ( از ريشه «كَر» اوستايی به معنی كردن, ساختن يا ساختمان آمده است كه در نام‌های (دارابكرت= دارابگرد= دارابجرد) ديده می ‌شود و در زبان روسی به گونه ی «گراد»= شهر، پسوند نامِ شهرها آمده است و همان است كه در آلماني به گونه ی «گارت» در اشتوتگارت , و در زبان سِربی به گونه ی بلگراد بر جاي مانده است. همان گونه که دیده می شود سه بهر این نام یک معنا دارد.


اكنون می ‌توانيم دوباره به آن جا برگردیم كه چند روستا را با پيشاوند «ديل»بر شمرديم., ما این پیشاوند را به صورت پساوند «دلی» در نام «اَبی دلی», نام يكی از دهستان‌های ششگانه بخش لنگه از شهرستان بوشهر (٨) و نيز در نام‌های: زودلی فومن, سردلی اهواز, گله دلی اهواز, كندلی خوی می بینیم و از همه به تر پنج روستا را با نام دلی: دلی بهبهان, دلی گنبد كاووس, دلی شهركرد, دلی (بالا) اهواز, دلی (پايين) اهواز.


بر بنياد همه گفته‌های پيشين باید گفت که در نام شهر دليجان, پيشاوند «دلی», ديل=دل=جای, و پساوند ‌«جان»=گان=كان=گاه, یک معنا دارند، همان گونه كه در قندهار و كندوان و .... چنین است و اين نام, به همين گونه, بر چند روستای ديگر ايران نهاده شده است:دليجان لاهيجان, دليجان تالش, و به گونه های: دليگان سپاهان, دلگان ايرانشهر, دلگان چابهار, دلگون بهبهان و با اندك دگرگونی در آواها, در دريجان شهرستان بم, دريژان (بالا وپايين) شهرستان بروجرد, دريكند شهرستان بابل نیز دیده می شود.


یعنی پساوند «جان» (و در زبان مردم كاشان: جون، ديلجون), درست همان پیشاوند موجود در «ديلمون» سومری است, و اين دو نام, از ديدگاه پيشاوند و پساوند, هردو يكی هستند, و نام «ديلمون» هنگامی در جهان باستان بر يك شهرِ نهاده شده است, كه تا چهار هزار سال پس از آن, كشورهاي فرانسه و روسيه پديدار نشده بودند, تا گاری و گردونه ی ايرانی را, كه بر پايه همه ی پژوهش‌هاي انجام شده, از ايران به ديگر كشورها رفته است؛ نام «دليجان» بدهند, و چند سده پس از آن, با نام دليجان فرانسوي به ايران بيايد و ‌راست به دليجان كهن ما فرود آيد و نام خويش را بدان دهد!


باز آنكه در گيلان, سه روستا به نام دليجان داريم كه در فرهنگ جغرافيايی ايران، رزم‌آرا, نامشان آمده است: دليجان بخش شاندرمن از بخش ماسال با راه مالرو، دليجان بخش بازكياگوراب با راه مالرو, و به ويژه دليجان دهستان اشكور بالا بخش رودسر با راه مالرو و صعب‌العبور (٩) و آن كسانی كه می ‌دانند راه اشكور را همه ی بولدوزرهای وزارت راه هم تا كنون نتوانسته‌اند بشكافند, چه گونه می ‌توان باور داشت كه يك دليجان فرانسوی, به اين ”دليجان“ رفته باشد, آن هم از راه «مالرو صعب‌العبور» آن. با سنجش ديلمون و دليجان يا دليگون است كه می ‌توان داوری كرد كه دليجان نيز، همچون ديلمون، دست‌كم از پنج هزار سال پيشينه برخوردار است


* * *


پی نوشت ها:


١- جلال‌الدين كزازی


٢- عليقلی محمودی بختياری- ماهنامه ی هنر ومردم, سال ١۳۵۵


۳- فرهنگ جغرافيايی ايران رزم‌آرا (۷- ١١٤), فرهنگ نام آبادی های ايران, مفخم پايا


٤- نزديكی دو روستای هارون سكز و هارُمدر شهرستان فسا, نشان می ‌دهد كه ريشه هردو يكی است و ديگری را نمی ‌توان به نام هارون خليفه عباسي باز شناخت. چنان كه در نام هارون‌كلانی و هارون‌آباد سنندج و نام‌هاي ديگر.


۵- اگر بخش جَن را از دلورجن برداريم, نام دلور با روستای دلوار استان بوشهر؛ زادگاه ریيس علی دلواری و دليران تنگستان يگانه است!


٦- فرهنگ جغرافيايی ايران, رزم‌آرا (۷- ١١٤)


۷- همان روی


٨- همان, (۷- ١۵٤)


٩- فرهنگ جغرافيايی ايران, رزم‌آرا.



از: بنیاد نیشابور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174
دکتر بهرام فره وشی




سرگذشت واژه ی گل




گل در مرز و بوم ایران سابقه ای بس دراز دارد و اگر می بینیم که در شعر و ادب پارسی بیش تر از دیگر سرزمین ها سخن از گل می رود، برای آن است که مردم این سرزمین از دوران های کهن به گل عشق می ورزیده اند و ایران زمین مهد پرورش گل بوده است.


اگر نگاهی به کتاب "تاریخ طبیعی" اثر پلین Pline بیاندازیم، می بینیم که این کتاب چقدر بوی گل و گیاه سرزمین گل خیز ایران را می دهد. میراثی که مغرب زمین از گل و گیاه گوناگون ایران بـرده است، خود شایان گفتاری دیگر است.


در میان گل ها، گل سرخ ( گل سوری) بیش تر مورد توجه ایرانیان بوده و هنوز بوته های وحشی این گل در گوشه و کنار روستاهای ایران به فراوانی دیده می شود و گلاب از زمان های بسیار قدیم شناخته شده بوده و در مراسم مذهبی و نیز در پزشکی به کار می رفته است و هنوز هم به کار می رود و در جشن ها، عروسی ها و میهمانی ها هنوز گلاب می گردانند.


واژه ی مرکب گلاب خود می رساند که مراد از گل، همان گل سرخ است و در ادبیات فارسی نیز گل بیش تر به گل سرخ گفته می شود و شکل های گوناگون این واژه در دوران های پیش از اسلام نیز به معنی گل سرخ است.


بررسی های ریشه شناختی نشان می دهد که واژه ی گل خود شکل تغییر یافته ی واژه ی دیگری است که در زبان فارسی برای این گیاه وجود داشته است و ما رد آن را خواهیم گرفت.


به ریشه ی واژه ی گل نخست در اوستا برمی خوریم. این ریشه به صورت وَرذ vardda چندین بار در اوستا آمده است که در فارسی باستان به شکل وَرد varda و در دوره ی فارسی میانه در پهلوی ساسانی به صورت وَرت vart و وَرد vard در آمده و در فرهنگ های فارسی به همین صورت " وَرد " باقی مانده است.


واژه ی " وَرد " ( به معنای امروزی گل) در نام بسیاری از آبادی های ایران باقی مانده است که از آن جمله می توان از " ورد آورد " نام برد که روستایی در ن*زد*یک*ی تهران است به معنی گل آورد و همچنین در نام روستای " سُهروَرد " در ن*زد*یک*ی زنجان که زادگاه شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی است. بخش نخست این کلمه یعنی سُهر suhr ( یا سُخر suxr ) صورت قلب شده ی واژه ی سرخ surx است و کلمه ی سُهروَرد بر روی هم به معنی سرخ گل یا گل سرخ است.


واژه ی پهلوی وَرت vart در دوره ی اشکانیان به ارمنستان راه می یابد و در آن جا به معنی گل سرخ به کار می رود. از مشتقات این واژه می توان نام خاص نو اَرت Nevart را نام برد که از دو وازه ی ایرانی nev به معنی نو و vartبه معنی گل سرخ ساخته شده است و معنی آن بر روی هم یعنی "نو گل" یا "غنچه گل" است که امروز هم نام زنان ارمنی است.


واژه ی پهلوی وَرد vard از سوی دیگر به زبان آرامی راه یافته و از آن جا به زبان های دیگر سامی از جمله به زبان عربی رفته است و در این زبان به معنی گل سرخ و رنگ سرخ به کار رفته است و امروز نیز به کار می رود.


واژه ی باستانی وَرد varda در اوایل دوره ی اشکانی بنا بر قاعده ی زبان شناسی تطبیقی ایرانی، یعنی تحول rd به l به صورت وال vala تحول یافته است که بعدها با افتادن وایل a به صورتval و سپس vol و vel درآمده است.


در برهان قاطع وَل val به معنی شکوفه، به ویژه شکوفه ی انگور، آمده است.


بابا طاهر این واژه را به معنی گل به کار بـرده است:


مساسل زلف بر رو ریته داری / ول و سنبل بهم آمیته داری


پریشان چون کنی آن تار زلفان / به هر تاری دلی آویته داری


یعنی:




مسلسل زلف بر رو ریخته داری / گل و سنبل بهم آمیخته داری


پریشان چون کنی آن تار زلفان / به هر تاری دلی آویخته داری


در ترانه های روستایی نیز این واژه به معنی گل و نیز گلی که بدان عشق می ورزند ( یعنی یار و معشوق) آمده است:


شب تاریک و ره باریک و ول مـسـ*ـت / کمون از دست من افتاد و بشکست


کمون دارون کمون از نو بسازید / ولم یاغی شده مشکل دهد دست


در برخی فرهنگ ها نیز از ترکیب وال val با واژه ی دیگر فارسی یعنی گونه gona واژه ی " والغونه " به معنی سرخاب آمده است


در زبان شناسی تطبیقی ایرانی همواره یک v قدیمی با ترکیب با وایل بعدی خود به صورتgu در می آید، مانند


vištāsp کهguštāsp (گشتاسپ) یا vehrk که gurg (گرگ) شده است و غیره.


بدین ترتیب واژه ی کهن اوستایی vardda که بعدها همان گونه که گفتیم به صورت های varda ، vard، val و سراتجام vel و vol در آمده بود، بنا بر قاعده ی بالا به صورت gul (گل) در آمد.


صورت اوستایی vardda از سوی دیگر از شرق به غرب رفته و در اطراف دریای سیاه و مدیترانه به همین صورت رایج شده است و یونانیان آن را به صورت wrodon و بعد ها با حذف w به صورت rodon پذیرفته اند. به گفته ی " میه " Meilet زبان شناس فرانسوی، زبان لاتینی نیز این واژه را از تمدن مدیترانه ای گرفته است.


و این همان واژه ای است که نه در یونانی و نه در لاتینی جزو لغات مشترک هند و اروپایی نیست و از لهجه های شرقی ایران یعنی از پارت ها وام گرفته شده است.


سرانجام واژه ی rodon یونانی نیز با افتادن n که فقط یک جزء صرفی است به صورت rodo و سپس rod تحول یافت و سپس در همه ی کشورها ی اروپایی به صورت Rosa و Rose (به معنی گل سرخ) در آمد.


" کورنی " شاعر بزرگ دوره ی کلاسیک فرانسه نمایش نامه ی معروفی دارد با نام " رودوگون " Rodogune که شرح حال شاهزاده خانمی ایرانی با این نام از عهد اشکانی است. نام "رودو گون" مرکب است از واژه ی " رودو " rodo به معنی گل سرخ (که تحول آن در بالا نشان داده شد) و گون gune که همان گونه است و نام این شاهزاده خانم بر روی هم به معنی گل گونه یا کسی است که گونه اش به رنگ گل سرخ است و نامش با این نمایشنامه در ادبیات فرانسه شهرت یافته است.


بدین ترتیب واژه ی اوستایی vardda به معنی گل سرخ، با تحول خود و به طریقی که گفته شد به سراسر جهان و همه ی زبان های دنیای متمدن راه یافت و این نمونه ای از یک برگ زرین از تمدن باستانی ما است.





از: ایرانویج، انتشارات دانشگاه تهران،1370
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

طلایه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-28
نوشته‌ها
955
کیف پول من
8,757
Points
174

دکتر بهرام فره وشی




ریشه ی ایرانی نام "دریای سیاه" و رودخانه های "دانوب" و "دُ ن"




نواحی اطراف دریای سیاه در دوران بسیار کهن مسکن اقوام و طوایف ایرانی بوده است.


در دوره های پیش از تاریخ، این نواحی گذرگاه اقوام ایرانی بوده است که از آسیای مرکزی به سوی اروپای شرقی در حرکت بوده اند و قبایلی از آن ها با نام های "سکایی" و "سرمتی" در نواحی شرقی و شمالی در یای سیاه جای گرفته بودند و هنوز بقایای این اقوام ایرانی به صورت قوم اوسِت Osset که همان "آس" های قدیمی و تاریخی هستند، در آن حوالی سکنا دارند و دسته ی بزرگی از آنان اکنون خود را "ایرونی" Ironi می خوانند و سرزمین شان را "ارستان" erestōn می نامند به معنی جای ایرانیان.


ناحیه ی " پونت" در اطراف دریای سیاه در دوره های تاریخی زیر نفوذ هخامنشیان درآمد و به هنگام پادشاهی داریوش اول، "ساتراپ" های هخامنشی بر آن جا فرمان روایی کردند و سپس "میتریدات" جانشین ساتراپ ها شد و در سال ٣۰١ پیش از میلاد یک سلسله ی پادشاهی در ناحیه ی پونت تشکیل داد و پادشاهی پونت تقریبن همه ی سواحل جنوبی دریای سیاه را فراگرفت و نوادگان میتریدات مدت های دراز در آن جا فرمان روایی کردند.


از این رو اقوام گوناگون ایرانی ساکن در اطراف دریای سیاه، به بسیاری از نواحی آن جا و از جمله به خود این دریا نام "دریای سیاه" دادند که ریشه ی ایرانی دارد.


نام این دریا به صورت " پونتوس آخینوس " Pontos Axeinos در نوشته های زیر آمده است:


- در نوشته ی " اوریپید " Euripide در سال ۴۸۰ پیش از میلاد


- در نوشته ی "پیندار " Pindar در سال ۴٣۸ پیش از میلاد


- در نوشته ی " استرابو "Strabon در سال ۶۲ پیش از میلاد


در نام این دریا واژه ی " پونتوس " یک واژه ی یونانی و به معنی دریا است ولی واژه ی دوم یعنی " آخینوس " به معنی "سیاه و تیره" یک واژه ی ایرانی است که یونانیان آن را از مردم ایرانی ساکن سواحل دریای سیاه گرفته اند. ایرانیان این ناجیه این واژه را به صورت اوستایی " آخشینه " axšaĕna می گفتند و یونانیان آن را به شکل euxeinos و سپس axeinos گفتند.


واژه ی اوستایی آخشینه axšaĕna مرکب است از پساوند نفی a و واژه ی "خشینه" یا خشین xšaĕna که گونه ی دیگری است از واژه ی xšaĕta به معنی روشن و درخشان که آن را می توان در :


نام خاص جمشید به صورت " ییم خشیت "Yima xšaĕta به معنی جم درخشان


و در نام خورشید به صورتhvarĕ xšaĕta به معنی هور درخشان


دید.


در عبارت یونانی – ایرانی Pontos Axeinos اصل واژه ی Axeinos که صفتی به معنی تیره و سیاه است، ( بدونs که در یونانی تنها نشان فاعلی است) axein بوده که سپس به صورت euxein و در تحول زبان های اروپایی یه شکل euxin در آمده است و خود این عبارت بعد ها در فرانسه mer noire و در انگلیسی Blackseaبه معنی دریای سیاه ترجمه شده است.


در یک قطعه ی پهلوی در بخش دهم بندهشن چون این آمده است:


« از دریاهای شور ٣ دریا اصلی هستند و ۲٣ دریا کوچک. آن ٣ دریا یکی پوتیک، یکی کمرود و یکی خشن است ».


شکل واژه ی پهلوی خشین یا خشینه xšaĕna یا xšaĕn را می توان xšĕn یا axšĕn نیز خواند. " وسترگارد" این واژه را xšĕn خوانده که شکل تحول یافته ی axšĕn به معنی تیره و سیاه است که حرف نخست آن افتاده است.


در جای دیگری از همان بندهشن ایرانی آمده است که خشین در هروم ( یعنی روم) واقع شده است و مراد از روم در کتاب های پهلوی همیشه آسیای صغیر و بیزانس بوده است.


واژه ی خشین در واژه های فارسی و از جمله در "برهان قاطع" به دو صورت آمده است :


- خشین : هر چیزی که به ک*بودی مایل و سیاه رنگ و تیره باشد.


- خشی : چیزی را گویند که سفیدی آن به نهایت رسیده باشد، یعنی سفید سفید و بعضی گویند به معنی خشینه است که سیاه و تیره رنگ و به ک*بودی مایل باشد.


این واژه در این جا همان گونه که دیده می شود هم به معنی سفید و درخشان آورده شده که همان xšaĕna است و هم به معنی نادرخشان و تیره که همان axšaĕna است.


بنابراین واژه ی اروپایی euxin از واژه ی ایرانی axšĕn گرفته شده و سپس نام باستانی آن ترجمه شده و در زبان های گوناگون دریای سیاه نامیده شده است.




شمار زیادی از نام رودهای کوچک و بزرگ در اطراف دریای سیاه نیز ریشه ی ایرانی دارد.


بزرگ ترین این رودخانه ها رودخانه ی دانوب است. که از جنگل سیاه در کشور آلمان سرچشمه می گیرد و پس از گذر از آلمان ، اتریش، مجارستان، چکسلواکی، یوگوسلاوی سابق، بلغارستان و رومانی به دریای سیاه می ریزد. این رودخانه را در آلمان و اتریش Donau، در چکسلواکی Dunay، در بلغارستان و یوگوسلاوی Dunav و در مجارستانDuna می نامند. و همه ی این نام ها از ریشه ی اوستایی Dãnu به معنی رود است و Danuva در فارسی باستان به معنی جاری شدن است که در کتیبه ی فارسی باستان کانال سوئز که به فرمان داریوش بزرگ کنده شده است نیز به کار رفته است.


ریشه ی Dãn که به معنی جریان یا جریان آب است، هنوز در یک واژه ی فارسی امروز نیز باقی است و آن واژه ی "ناودان" است که مرکب است از "ناو" و "دان". واژه ی ناو در فرهنگ های فارسی به معنی جوی آب یا هز چیز دراز و میان تهی است و ناودان بر روی هم به معنی چیز دراز و میان تهی است که آب در آن جاری باشد و دانوب ( که در حقیقت داناب است) به معنی آب جاری است و شکل بلغاری و یوگوسلاوی این واژه که Dunav است، ترکیب آن را به تر نشان می دهد. دوست داران موسیقی نام این رودخانه ی زیبا را از سمفونی دانوب آبی اثر آهنگساز ب*ر*جسته ی اتریشی " یوهان اشتراوس " به خوبی می شناسند.




همین واژه ی Dãn به معنی جریان آب، به صورت Don در نام رود بزرگ Donai که به دریای چین می ریزد، رودخانه های بزرگ شمال قفقاز مانند فیاگ دُن، گیزیل دُن، آردُن و نیز رودخانه ی Donetz در جنوب روسیه، همچنین در نام رودهای دیگری مانند Doniepr و Doniestr که به دریای سیاه می ریزند و سرانجام در نام مشهورترین رودخانه ی روسیه، یعنی رودخانه ی دُ ن Don به چشم می خورد که بسیاری از ایرانیان با رمان مشهور "دُن آرام " نوشته ی میخاییل شولوخوف با نام آن آشنا هستند.





از : ایرانویج، تهران ١٣۷۰
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا