از آخرین باری که درباره ی اون ماجرا نوشتم، مدت خیلی زیادی می گذره؛ شاید چند سال، دقیق نمی دونم؛ یعنی نمی خوام بدونم چه قدر پیر شدم؛ یکی از بزرگ ترین ترس هام پیر شدنه. خلاصه، چند سال گذشته و من دوباره می خوام بنویسم، از روزی بگم که دیگه تمام امیدهای واهی که داشتم از بین رفتن. می دونستم آخرشم همین میشه؛ اما ادامه می دادم، ادامه میدادم تا جایی که کم بیارم و بالاخره موعدش رسید ، کم آوردم. ... درست تو یه شب پاییزی اتفاق افتاد، یه شب که خیلی ام سرد نبود، هنوز بارون های پاییزی شروع نکرده بودن؛ اما بارون چشم های من شروع شده بود؛ بارون همیشه آروم شروع میشه نمه نمه میاد و کم کم رعدو برقای بیشتر و شدت بیشتر .اون شب چشمای منم همین حس رو داشتن؛ تو راه برگشت نمه نمه می بارید. بوی خاک خیس خورده و نم شده تو فضای چشمام پیچیده بود. یک بار اتفاقی دوربین جلوی گوشیم باز شد، از داخل چشمام خودم رو دیدم داشت می سوخت، گریه می کرد، آروم و قرار نداشت؛ اما چیزی که بقیه میدیدن این طور نبود، فقط کسی می تونست از چشمام خواهشم و بخونه که زیر بارون خیس می شد و خب اون شب، خدا بارونی روی سر هیچ بنده ای نبارید؛ فقط من بودم که خیس بودم. رسیدم خونه تا این که دنبال یه دلیل گشتم که بارونم رو تبدیل به رگ بار کنم؛ بالاخره رعد و برق هایی از ج*ن*س خاطرات تو چشمام ظاهر شدن، خاطراتی که زیاد نبودن؛ ولی خب دردناک که بودن. رگبار شدیدی گرفت از دلتنگی و غم و غصه و غرور له شده و هرچیز بدی که الان به ذهنتون میرسه، دقیقا همون ها. میدونید فرق این بارون با بارونای دیگه چیه؟ این که بعد از بارون های دیگه، یه جایی یه رنگین کمان قشنگی در میاد؛ شب ها که نه، شاید شب بود که معلوم نبود؛ ولی چشمای من نور خودشون رو داشت، همیشه روز بود داخلش، باید رنگین کمانش رو می دیدم؛ اما بارونه غرور و چه به رنگین کمان. ...
از اون شب به بعد، دیگه نتونستم آروم بشم . از اون بدتر یاد چیزایی که این وسط از دست داده بودم افتادم. برای من گوهر بزرگی از دست رفته بود، چیزی که می تونستم باهاش زندگیم رو بسازم؛ اما به خاطر دلبستگی که من داشتم، همه چیز به هم ریخت. توی عمرم، این اولین باریه که میگم کاش برگردم، کاش برگردم به اون روزی که دیدمش و جلوی خودم رو بگیرم از این که نگاهم و ساعت ها بهش بندازم؛ شاید این جوری هیچ وقت عاشقش نمی شدم و هیچ وقت احساسم رو از دست نمی دادم تا بتونم بازهم عاشق باشم. تو این مدت، خیلی اتفاقای عجیب افتاد؛ ولی می خوام از اونی که از دست داده بودم بگم؛ الان حال فکرم بهتره، بهتر می تونم ازش بگم. درسته ها، این که می گن زمان باعث یه چیزایی هست، کم رو بیش درسته؛ ولی هیچ وقت قسمت فراموشی رو قبول ندارم. شاید زمان باعث بشه بتونیم از یاد ببریم که فرقش تو موقتی بودنشه. می دونید فراموشی یه چیز دائمیه که خیلی ها مزیت هاشو بیشتر از ضررهاش میدونن. من ولی نمیدونم باید از یاد ببرم یا فراموش کنم که همیشه درحال از یاد بردنم؛ با یه زخم روی دستم که وقتی باهم بودیم جا مونده بود، می تونم به تمام خاطرات اون روز برگردم یا وقتی از اون جایی که با هم دیگه خداحافظی کردیم رد می شدم، یاد اون لحظهای میوفتم که برگشتی رو یه نیم نگاهی کردی و دستت رو تکون دادیو رفتی، بعدش سوار ماشین شدی نتونستم بیشتر از اون ببینمت . زود وارد خاطرات شدم، اصلا یادم رفت از چی می خواستم حرف بزنم. می دونید اونی که از دست داده بودم، خودم بود. شاید گفتن گوهر به خودم خیلی خودشیفتگی باشه؛ اما منظور من درونم بودم، اون وجودی که خدا از خودش داخل من نهاده بود. شنیدید میگن خدا از رگ گر*دن بهمون نزدیک تره، من همون رو می گم از خدا دور شده بودم، یادم رفته بود بهش برگردم و از اون بخوام، خودم رو گم کرده بودم ولی رفته رفته تو این مدت تونستم به خودم برگردم. یه وقتی رسید که دیدم دارم واقعا تنها می شم، بلند داد زدم کجایی؟ می خوام بشینم باهات حرف بزنم، بیا، اومد... .
باورم نمی شد، قشنگ حسش می کردم؛ همون اول اومد سمتم، نوازشم کرد، اشکامو پاک کرد و نشست کنارم. هنوز باورم نمیشد که اون این جاست و من هم نشسته در کنارش؛ شایدم اون نشسته در کنارم؛ ولی اون جوری که اون لحظه به باورش رسیدم، فهمیدم اون همیشه کنارم نشسته و من هستم که همیشه تنهاش میذاشتم .اون هیچوقت از من دور نمیشد، تمام اون مدتی که کنارم بود هیچ حرفی نزد؛ ولی من کلی حرف داشتم و اولین بار بود که می تونستم هرچی ک می خوام رو به ز*ب*ون بیارم، اون هم گوش می داد هم جواب می داد؛ پرسیدم وقتی اولین بار عاشقش شدم کجا بودی؟ تو که میدونستی من چی می کشم؛ پس چرا تنهام گذاشتی و جلوم رو نگرفتی ؟!! همون لحظه چشمام به مدت یک لحظه تاریک شدن و جایی از زمان باز شدن که من دربارش سوال پرسیدم، اون اون جا بود، دیدمش؛ اما اون لحظه چشمام کور بود، یکم جلوتر رفت و نشون داد که از طریق خیلی از آدمای دیگه بود که بهم اخطار می داد؛ اما من ادامه می دادم ، گفتم حالا که ادامه دادم پس چرا نذاشتی که برای من بشه؟! نشون داد که برای من نبود، برای کسی دیگه قلبش می زد و خب تقصیری نداشت. هنوز داستانی از گذشتش ادامه داشت، من خودم تازه از داستان های گذشتم دور شده بودم و باید درکش می کردم؛ ولی به قولی کور بودم. پرسیدم اصلا اینا به کنار، اون جا که غرورم شکست چی شد؟ کجا بودی؟... نشونم داد که وقتی داشتم گریه می كردم؛ همون لحظه که فکر می کردم دنیا خلافم شده، اون با تمام دلش داشت گریه می کرد... . دلم ریخت، لرزید، بلند شدم به پاش افتادم، گفتم تو همیشه بودی و من، من تو تمام این مدت تو رو از خودم دور می کردم، تو رو از خودم گرفتم، تو بودی که باعث من بودی، تو باعث وجود تمام من بودی هر چیزی که دارم ازتوعه؛ اما من با تمام این همه، تو رو از خودم میروندم، منی که برای توام، عشق تو رو نادیده می گرفتم و عاشق کسی دیگه بودم... بلند شد، دستام رو گرفت، بلندم کرد، اشکام رو پاک کرد، خواستم اشکاش رو پاک کنم؛ اما اومد سمتم و در گوشم گفت:
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان