• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه عشق شکسته | دل. کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع دل.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 858
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
نام داستان: عشق شکسته ، The Broken LOVE
نام نویسنده: شایان صمدی
ژانر: درام، اجتماعی، تخیلی
ویراستار: هاووش راد

خلاصه: انسان‎ها گاهی در رویای خود فرو می‌روند، گم می‎شوند؛ دنیایشان پر از تاریکی می‎شود. فریاد می‎زنند؛ بی آ‏ن‎كه‏ صدایشان؛ حتی به گوش خودشان برسد و فرار می‏‎کنند، از خودشان به خودی که برایشان بهتر است. من هم در راه زندگی به این فرار رسیدم؛ اما به سختی گذشتم که این سختی مرا تغییر داد، تغییری نامهربان. هیچ‌وقت نمی‏‎خواستم به این‎جا برسم!.‏
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
مرگ، مرگ بر لحظه‎ های بی تو!
امروز؛ حتی نمی‎دانم چه تاریخی‏ست.
نگاهی به ساعت انداختم، من این موقع‎ها خانه نبودم؛ داشتم کار می‎کردم! پشت میز، منتظر زنگ یک نفر بودم؛ خیلی تلفن مهمی بود. از همه‎چیز مهم‎تر، شماره‎اش را حفظ بودم؛می‎دانستم وقتی زنگ می‎خورد، چه قدر عاشقانه بود صدایش؛ صدای زنگ تلفن را می‎گویم. هردفعه که بر می‎داشتم، دست و پایم می‎لرزید. دوستانم می‎گفتند «مگر چه کسی‎ست که این‎قدر اضطراب داری برای تلفن زدنش؟! » آن‎ها تو را نمی‎شناختند! بی‎اعتنا به حرف‎های همیشگی تلفن را برمی‌داشتم. هردفعه از تشویشِ زیادی، سرپا حرف می‎زدم؛ نمی‎توانستم بنشینم. به‎جای اینكه‏ ‏ گوش‎هایم را تیز کنم، چشم‎هایم را تا آخر بازمی‎کردم و او را دقیقاً جلویم تصور می‌کردم. وقتی سلام می‎داد، دقیقاً آب روی آتش می‎شد؛ آرام می‏‎شدم. کم‏‌کم چهره‎اش را روبه‎رویم می‎دیدم با همان لبخند زیرلبش و آن چشمان براقش؛ انگار جریان برق از آن‎ها رد می‎شد؛ همیشه از فاصله‎های دور معلوم بودند. وای از زمانی که فقط یکی از پلک‎هایش را از قصد و از روی آزار به سمت من می‎بست، نمی‌دانید انگار تیر خلاصی به قلب من شلیک می‎کرد. در هر زمانی که پریشان می‎شوم، قسم به پلک‎هایش که یاد چشمانش میوفتم. می‏‎دانستم دقیقاً چه می‎خواهد بگوید؛ حالم چطور است یا اوضاع شرکت چطور است، خوش می‎گذرد؟ و جالب‎تر این که جواب تمام سوالات را می‎دانست و همین‎طور برای من هم جواب سوال‎هایم واضح بود، همین صحبت‌ ها بود. عشق این چیزها را نمی‎شناسد؛ فقط صدایت که باشد تصورت هم در کنارش، همین دو کافیست تا تمام خستگی‎هایم بروند و دور شوند .
گاهی وقت‎ها مشکلاتی در محل کار ایجاد می‎شد، هیچ راه حلی به فکرم نمی‎رسید؛ چشمم به تلفن می‏‌افتاد، دستم به سمت شماره می‎رفت و وقتی صدایش می‎آمد، انگار تمام راه حل‏‎ها را می‎داند؛ با صدایش مشکلات را حل می‎کردم، با صدای او در فکرم فرو می‎رفتم؛ طوری که صدای خودم را از یاد می‎بردم تا اینكه دوباره حرف بزنم. شاید از اتفاقات آن ‎روز حرف می‎زدیم؛ مثلاً مادرش به دیدنش آمده ‎است، یا با مادر من تلفنی حرف زده‏‌است، یا شاید هم پدرش ما را به شام دعوت کرده ‎باشد، یا پدرم از من خواسته تا برای کمک به او چند روزی را مرخصی بگیرم و به آن‎جا بروم؛ کار سختی نبود، ممکن بود چند روز را به مسافرت برود یا نیاز به یک همراه دیگری داشته‎ باشد به غیر از بقیه در محل کارش؛ و تمام اتفاقات آن روز این‏‌ها تماماً می‎شد دلیل زنده بودن من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
از آخرین باری که منتظر اون زنگ بودم، خیلی ‎وقت بود می‎گذشت. چند وقتیِ هست ک دیگه سرکار نمیرم، تنها میشینم تو این اتاق که نمی‎دونم؛ حتی کجاست و این‎جا چیکار می‎کنم! بعضی‏‎وقتا یکی میاد داخل و یه سینی غذا برام میذاره و یکم از خوردن اون چیزایی که تو سینی هست میگه و میره، نمی فهمم چی می‎گه! انگار اصلاً به ز*ب*ون من حرف نمی‎زنه؛ فقط وقتی می‎بینه نمی‎تونم جوابش رو بدم و از شک اینكه نفهمیدم و چشمام باز مونده با دست نشون میده که باید چی کار کنم؛ فکر کنم می‎خواد بگه اون چیزایی که توی سینی هست برای توِ، باید یه کاریشون کنی. رو تموم اون چیزایی که اون‎جا هست اسم گذاشتن؛ قاشق، چنگال، بشقاب، برنج، خورشت‌های مختلف؛ حتی سینی رو هم از همون ها یاد گرفتم. می‌دونی، گفته بودم که نباشی از خورد و خوراک میوفتم؛ ولی هیچ‎کدوم این ها این مجموعه کلمه رو نمی‎گفتن. تمام این حرف هایی که می‌زنم رو هم، از خاطرات با تو دارم. تو، نمی‌ دونم «تو» خالی یعنی چی؛ شایدم می‎دونم فکر کنم عشقی که می‎گفتن همون تو هستش، عشق؟ بازم یادم رفت. ولش کن! بذار از این‎جا بگم، اونی که میاد داخل همیشه یه نفره، فکر کنم بقیه نمی‎تونن؛ مثل اون به خوبی نشون ب*دن که باید یاد چیا بیوفتم؛ یه‎ جورایی فراموشی گرفتم! هر روز تا همه چیز رو یادم بیاد شب می‎شه و باید بخوابم؛ اما از این به بعد می‌خوام شب ها بنویسم از تو، از عشق.
عشق، کلمه‎ی عجیبیه؛ چون تمام روز کافی نیست که یادم بیاد چی هست؛ خیلی سخته، نمیشه چاره ای اندیشید؛ اما امشب که دکتر اومد و باهام حرف زد؛ آره، دکتر بعضی وقت ها میاد شب ها و باهام حرف می‎زنه، گفت‏:‏
_قرص هاتو نخور بیدار بمون!
گفت که: ‏اگه آن‎قدر برات اهمیت داره که بدونی چیه؛ فقط خودت می‎تونی بفهمی؛ چون فقط تو رو می‎شناسم که عشق رو به زیبایی و زشتیش لمس کردی!
هنوز یادم نیومده زیبایی و زشتی یعنی چی؛ ولی اون این‎جوری می‎گفت. خلاصه امشب می‎خوام بیشتر بیدار بمونم.
می‎گفت:
_ قرص هات باعث می‎شن بخوابی، وگرنه، تو سال‎ها بود که شب‎ها رو بدون خواب می‎گذروندی.
وقتی گفت، قشنگ شب‌هایی رو یادم اومد، که هی به خودم می‌پیچیدم یا شایدم دیگه حوصلم سر می‎رفت و خودم رو تو پارک پیدا می‎کردم؛ اما این خاطرات رو، فقط شب‎ها می‎تونم درک کنم. معنی خیلی از کلماتی که میان تو ذهنم رو نمی‎فهمم؛ اما اگه اون ها رو، مثل خاطره و مثل یه فیلم ؟! ... مثل یه فیلم ببینم بهتره، حالم نمی‎دونم چشه! وقتی یه کلمه ی جدید پیدا می‎کنم، تمام فکرم مشغول می‎شه؛ مخصوصاً این کلمه که الآن اومد خاطراتی رو برام زنده کرد، که انگار دلم نمی‎خواد بهشون فکر کنم. داشتم می‎گفتم، اگه اونا رو، مثل خاطره یا مثل یه فیلم ببینم راحت‎تر می‏‎تونم درکشون کنم؛ تا اینكه کلمات باشن، مثل عشق که تقریباً سه ماهه در تلاشم.‏
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
میدونید گاهی وقت ها، اون اوایل به این فکر می کردم که چرا خیلی ها می خوان از اون دیوارها بالا برن؛ الان یادم میاد که اون موقع هنوز فراموشی نگرفته بودم. از خاطراتم می شه گفت که اون موقع معنی فراموشی رو می دونستم و درکش می کردم؛ اما الان نمیتونم همه تفکراتم نسبت بهش سیاهه؛ ولی رنگی که نسبت بهش حس خوبی داشتم، که همه به این حس خوب می گن دوست داشتن رو یادم نمیاد، هرچی بود توام دوست داشتیش. خوب یادم میاد از وقتایی که از تو به دوستام میگفتم، ولی خب از شانس فقط آخر بحث ها یادمه. صبر کنید! عجیبه، امشب دقیقا ده دقیقه بیشتر بیدار موندم ً دارم با کلمات جدیدتری آشنا می شم؛ مثل همین شانس، انگار عقلم دوباره داره میاد سرجاش؛ پس این ها چرا بهم قرص می دادن؟ یعنی این قرص ها باعث تمام فراموشیم می شده؟ یعنی دوماهه چیزی نفهمیدن؟ وای چه حس بدیه. همه چیز، یک آن به یادم اومدن. نفسم گرفته، نمی تونم خوب تمرکز کنم؛ انگار دارن یه بشکه آب رو تو سر من خالی می کنن و من با اینكه ظرفیتش رو دارم؛ اما هی لبریز می شم و دوباره ظرفیت پیدا میکنم؛ هی پر میشم، درحالی که همون لحظه بازم خالی می شم تا یادم بیاد. نباید بخوابم؛ امشب مهم ترین شب این روزام هست اما هنوز یه چیزی مونده، یه کلمه، یه حرف یا شایدم یه جمله؛ عشق، کجای این مغز جا موندی؟ کاش زودتر یادم بیاد. به تک تک ثانیه های ساعت قسم که هرکدوم برای یه معنی داشت، تو هر لحظه بیشتر برام شکل می گرفتی و فهمیدم که؛ حتی الان هم هر ثانیه دارم بیشتر عاشقت می شم؛ اما چرا؟ چه دلیلی داشت، با این که ترکم کردی، باز بخوامت. یه جمله از خودم یادم اومد که بهت گفته بودم : »شاید همین سخت بودنت باعث شده من بیشتر بخوامت.« نمی دونم، شاید هم تو بهم گفتی؛ ولی این جمله، یه جاهایی از خاطراتم به یادم میاد. خیلی وقته گذشته یادمه؛ خیلی ها در گوشم خوندن که بسه باهاش کنار بیا! اون تو رو نمی خواد، نمی تونی زورش کنی! خواستن ناامیدم کنن و من مقاومت می کردم. شروع کردن به امید دادن؛ حالا اما این دفعه زندگی بود که با تمام تلاشش ناامیدم کرد، افتادم تو این برزخ، تو این اتاق کوچیک که هیچ کسی دلش نمی خواد؛ حتی منو ببینه. قدیم ها برای زندانی ها یه تیکه پنجره ی کوچیک میذاشتن تا نور بیاد؛ اما این جا، بدتر از هر زندانی، من تو فضای تاریک این اتاق با رنگ خشک طوسی روی دیوار بدون هیچ سفیدی ... . نه انگار درست شدم؛ فقط یک ساعت بیشتر بیدار موندم و تمام چیزی که بودم و حتی بهتر از اون موقع رو دارم تو خودم حس می کنم. سفید، آره رنگی که دوسش دارم همین هست! سفید، صلح و آرامش؛ ولی نمیخوام ازش بگم چون خیلی وقته سفید ندیدم. اصلا سفید چه جوری بود؟ چرا این رو یادم نمیاد هنوز؛ مثل همون عشق. رشته ی افکارم پاره شده؛ باید جمعشون کنم دوباره؛ اما قبل از اون باید از این خ*را*ب شده بزنم بیرون. اصلا من چه طوری اینجا اومدم، کی منو اورده این جا، تنها چیزی که یادمه از ورود به اینجا اینه که حالم خوب نبود و دو نفر از دو طرفم گرفته بودن و آوردنم گذاشتن رو تخت .گیج بودم و از خستگی و کوفتگی بدنم؛ فقط خوابیدم و روزای بعدش رو چیزی تو خاطراتم نمونده و شایدم، خاطرات مهمی نیستن که هنوز نیومدن به یاد؛ اما هرچی هست باید ببینم کی با من این کارو کرده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
اون شب تا خود صبح درگیر بودم؛ هی دنبال این بودم که از گذشتم بفهمم و کم کم به یاد میاوردم که کی بودم؟ چی بودم! چی ها دوس داشتم، چی ها دوس نداشتم، با چه آدمایی دوست بودم و با کدوم ها نبودم وتمام این ها که جزوی از خاطرات من بودند؛ باعث شدن دوباره بفهمم که من کی هستم. صبح شد بالاخره، حالا می تونم چندتا کاغذ و قلم بگیرم ازشون، اقای... اِ چی میگفتن؟ آهان نگهبان! آقای نگهبان، یه درخواستی دارم ازت، می تونی برام چندتا برگه کاغذ آچهار، دوتا خودکار بیک، یکی مشکی یکی آبی و یك دونه هم چسب پول بیاری؟(من عاشق خودکار بیک بودم؛ چون هیچ وقت تموم نمی شد، یادمه یکیش رو 3 سال مصرف می کردم.) تعجب کرد و گفت : _واسه چی می خوای؟ بهش گفتم: _می خوام چیزی بنویسم روشون مگه مشکلی داره؟ گفت : _نمی تونم چنین کاری کنم برات، باید صبر کنم تا دکتر بیاد و بعد ازش بپرسم که، آیا چنین چیزی امکان پذیر هست یا نه !

سکوت کردم؛ چون تا جایی که یادم میومد من آدم مطیعی بودم؛ احساس کردم الان هم باید چنین باشه و رفتم نشستم جلوی میزی که همیشه اون جا ب*غ*ل دیوار بود، با اون صندلی چوبی که زیاد نمی تونستم بشینم روش؛ فقط بعضی وقت ها، برای همون خوردن غذا و فکر کردن می نشستم. تمام این نوشته ها رو من اون روز، داخل دفترچه ی کوچیکی که داشتم با یه مداد کوتاه می نوشتم؛ از تراش کردن خوشم میومد؛ ولی از فشار دادن مداد خسته بودم، دلم می خواست خودکار داشته باشم با برگه های بزرگ تا بتونم اون ها رو به دیوار بچسبونم. این حرف ها رو هم دارم بهشون اضافه می کنم، تا کمی بهتر بشه فهم داستان. خودکار ندارم؛ اما این مداد کوچیک هم بدرد می خوره. این ها که برگه بزرگ ندادن باید روی همین برگه های آخر دفترچه حساب کنم. از خیر دیوار هم باید بگذریم؛ چون چسب نیست؛ ولی می تونم روی میز بچینم. آره، میز به اندازهی کافی بزرگ هست تا کمی از افکارم رو روش پخش کنم. یادمه که برگه ها رو از دفترچه می کندم، روشون اسم مینوشتم، روشون خاطراتم رو مینوشتم؛ شاید هم سعی می کردم تو رو بکشم؛ اما تا جایی که یادمه نقاشیم خوب نبود و روی برگه فقط نوشتم تو. کلی برگه شد، یه جورایی دفترچه داشت تموم میشد؛ ولی هنوز کافی بود برای این که کمی دیگه هم بنویسم. حالا بلند شدم و نگاهی کلی به تمام این ها انداختم. تنها چیزی که بین این برگه ها چشم منو خیره می کنه، اون برگه ای هست که توش نوشتم تو؛ شاید واسه این که حسرت این رو می خورم، چرا نمی تونم نقاشیت کنم. می دونستم که چه قدر قشنگ می تونه باشه نقاشی چهره ی تو؛ اما حیف که من نقاشی بلد نیستم. بگذریم میخواستم بیشتر فکر کنم بگم که صدای قدم های دکتر رو شنیدم . در باز شد و دکتر با صورتی خندون وارد اتاقم شد. نوری که با خودش داشت منو مجذوب کرد، تا حالا این موقع از روز دکتر رو ندیده بودم که بیاد و در بالاخره کامل باز بشه؛


البته من قبل از اون به مسئول غذا دادن هیچ وقت توجه نمی کردم، که چه طور میاد و چطور میره؛ اما الان که فکر می کنم اون هم موقع ناهار با خودش چنین نوری رو میاورد؛ ولی من انقدر درگیر یادآوری چیزهایی که همون دیروز یادم اومده بود، می شدم که یادم می رفت به اطرافم توجه کنم. حالا دکتر اومده بود و با خودش نور آورده بود. نشست روی تختم من هم صندلی رو چرخوندم به سمتش؛ اما دیدم که سریع از جاش بلند شد و اومد سمت من تا ببینه روی میز چه اتفاقی داره میوفته؛ یکم ابروهاشو جمع کرد؛ به سمت من نگاه کرد و گفت: «وقتشه!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
تعجب تمام صورتم رو گرفته بود، با حرکت اون داخل اتاق سر من هم تکون می خورد و دنبالش می كرد؛ بالاخره بعد از پنج بار و نصفی طی کردن طول اتاق دقیقاً روی کاشی سیزدهم وایساد و شروع کرد به حرف زن دكتر: کریستوفر تو مدتی درگیر یک ر*اب*طه ی عاطفی بودی که به شدت داغونت کرده بود و نمیتونستی تمرکز داشته باشی، سراغ من اومده بودی و ازم خواستی تا کمکت کنم که افکار پریشونت رو از خودت دور کنی. تو نمیدونستی باید چی کار کنی تا آروم بشی واسه همین؛ فقط خواستی شرایطی که بهش نیاز داری رو برات فراهم کنم؛ حتی قرص هایی که باعث فراموشیت می شد .تمام این دیوارها که رنگ طوسی خشک هستن، تمام اون مسئول ها وغذاها، تمام این رفت و آمدهای من؛ اما قبل از اینكه وارد این جا بشی تمام تلاشت رو کردی ، بذا از اون تلاش ها بگم.

دكتر: اولین روزی که اومدی حالت هنوز خ*را*ب نشده بود؛ اما اون قدرها هم خوب نبودی! همون لحظه، دکتر دستش رو داخل کیفش برد و یك پوشه ای رو بیرون آورد، که اسم من روش نوشته شده بود. اولین صفحه ی پوشه رو باز کرد . دكتر :آهان این جاست، روز پنج شنبه تاریخ 1398بهمن 10؛ دقیقاً دو روز بعد از روز تولدی که فکر میکردی بدترین روز تولد عمرت بوده، وقتی وارد اتاق شدی از سردی سلامی که دادی، برام معلوم بود که داری با اجبار سلام میدی، حال و روزت حوصله ای برای سالم دادن گرم نداشت، از حالت پرسیدم کم کم از دلیلی که پیش من اومده بودی گفتی. وسط حرفش پریدم و شروع کردم به گفتن : _یادم اومد، یادم اومد. آره، اون روز حالم خوب نبود از استرس شدید دوباره قلبم گرفته بود و سخت نفس می کشیدم، یادمه حتی از منشی خواستید که برام قرص و یک لیوان آب بیاره. بعد از تعریف کردن اون موضوع واقعا قلبم گرفته بود و اشک هایی که می ریختم و اون نیم ساعتی که دراز کشیده بودم رو ً خوب یادم اومد؛ یادمه حتی مریض بعدی که داخل اومد دراز کش به داستانش گوش می دادم. اتاق دکتر دو قسمت داشت، که با یه کمد سفید بزرگ به دو قسمت تقسیم شد ه بود .من پشت کمد دراز کشیده بودم روی یك صندلی مخصوص؛ مثل صندلی های دندون پزشکی بود؛ اما استفاده ای جز برای دراز کشیدن نداشت . ادامه دادم: _اون پسر می گفت که نمی دونست منتظر کسی که چند ماهه رفته، بمونه یا باید زندگیش رو دوباره شروع کنه، از شدت علاقه به اون شخص خیلی دو دل شده بود؛ بعد از اینكه باهاش حرف زدید، قانع نشد. پس خودم رو مجبور کردم تا بلندشم و چندتا نکته رو برای اون پسر گوش زد کنم. با عصبانیت وارد بحث شدم، به سمت پسر رفتم و گفتم: _ببین پسر من یه طرف کاری که میخوام انجام بدی رو انجام دادم تا حالا، منتظر کسی که رفته نباش! اگه دوست داشت خودش تا الان برمی گشت؛ ولی اگه دوست نداشت و رفته پس هیچ وقت دنبالش نگرد، وگرنه چیزهایی رو میبینی که هیچ وقت دوست نداشتی باهاشون رو به رو بشی، پس همین الان برو و دوباره زندگیت رو شروع کن، دوست نداری که دفعه ی بعدی که اومدی این جا نیم ساعت به خاطر فشار قلبت که از سر تعریف کردن بلاهایی که خودت سر خودت اوردی، دراز به دراز اون پشت بمونی بعد تمام عصبانیتت رو سر یکی؛ مثل خودت خ*را*ب کنی، این رو که گفتم پسر بلند شد و رفت ، خیلی تو خودش رفته بود .قشنگ به سرو وضعم نگاه کرد نفهمیدم چی شد اون موقع؛ ولی آیا زندگیش رو دوباره شروع کرد ؟
«بله» ، دفعه ی بعدی که اومد برای این اومده بود که تشکر کنه و تورو پیدا کنه؛ اما تو اون موقع وضعیت جالبی نداشتی، اولین روز بعد از اینكه با اون پسر بحث کردی نشستیم و کامل گپ زدیم، از تمام کار هایی که سعی کردی پیش ببری؛ ولی نتونستی، یادت میاد ؟ اون روز قول دادی که تا دو هفته بعد به یک سری از کارها عمل کنی ، تا دو هفته ی بعد که دوباره اومدی و حالت بدتر از قبل بود. گفتی:« می خواستم زودتر بیام؛ ولی قول داده بودم و باید بهش عمل میکردم.» از تمام تلاشت گفتی که با دیدن دوبارش تو روز دهم بر باد رفته بود؛ اما فهمیدیم که میتونی چند روز صبر کنی، فهمیدیم قدرت صبر کردن هنوز تو وجودت نوری از خودش ساطع می کنه و هنوز امیدی هست، هر هفته میومدی و داستان عجیب تر می شد .محل کارت رو نزدیک به اون انتخاب کرده بودی و می رفتی میومدی و ازش تعریف میکردی، دیگه من شده بودم کسی که فقط می خواستی باهاش درد و دل کنی؛ اصلا به حرفام گوش نمی دادی، بعضی وقت ها پشیمون بودی؛ ولی با انتقالیت از محل کار موافقت نمیشد؛ حتی باهاشون تماس گرفتم، ولی تو شعبه های دیگه شون کسی حاضر نبود جاش رو باهات عوض کنه و فقط با بیرون رفتن از اون کار می تونستی ازش دور بشی، دیدنش گناه نبود؛ اما برای تو از گناه هم زشت تر بود و تو هر دفعه برای انجام این گناه شوق بیشتری داشتی. انگار عشق برای تو نقش شیطان رو بازی می کرد، تا هر دفعه بعد از تموم شدن کار، راهت رو به سمت خونه ی اون کج کنی و با وسوسه هاش نگاهت رو به سمت اون ببره درست زمانی که اون داره از کلاسای بازیگریش برمی گرده، میدونی! عجیب تر چی بود؛ اینكه اون اخرها اومدی و گفتیکه «:ز مان کلاس هاش یک ساعت دیرتر شده و من همیشه، قبل از تموم شدن کلاسش اونجا هستم. بعد از تموم شدن کلاسش هم چند باری سوارماشینم شد، به عنوان تاکسی و تو راه آهنگ هایی که دوستش داره رو میذاشتم » اون جا بود که دیگه صبرم سر اومد، بعد از مدت ها عصبانی شدم و سرت داد زدم گفتم:« باید تمومش کنی، دیگه چاره ای نذاشتی برام که اون کار رو عملی کنم »
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
دومین جلسه ای که به دکتر مراجعه کردم، ازش درخواستی کردم؛ می دونستم هنوز هوشم سرجاشه، پس چیزی که می خواستم و این طور گفتم: _دکتر نمی دونم تا چند وقت دیگه دووم میارم؛ اما ازت می خوام تا وقتی اوضاعم تو بدترین حالت خودش قرار نگرفته، دست به کار خاصی نزنی؛ اما وقتی دیگه دچار جنون شدم، می خوام منو تمام خاطراتم رو به طور موقت پاک کنی؛ از اینترنت خوندم که قرص هایی هست که به مریض های ذهنی میدن تا خاطرات شون از یادشون بره به مدت یک روز. حتی آدمهای معمولی هم می تونن ازش استفاده کنن؛ اما فقط با تجویز پزشک و البته با دوزهای متفاوت. ازتون می خوام اگه نیاز شد، دوزی رو انتخاب کنید که در تمام روز کمترین چیز رو به خاطر بیارم .حتی اگه خودم رو هم نشناسم. می خوام منو توی اتاقی با دیوارهای طوسی خشک و ترجیحاً دور از نور آفتاب بذارید؛ هرچه قدر هم هزینش بشه پای خودم؛ ولی تو این مدت هیچ رحمی نسبت به من نداشته باشید؛ بقیه ی چیزها رو هم تو این کاغذا نوشتم و پاش امضا هم می کنم تا اگه چیزی شد، خودم به عهده گرفته باشم؛ اما فعلاً میخوام سعی کنید که با حرف هایی که خودتون بلدید، آرومم کنید. میخوام شنونده ی حرف هام باشید؛ حداقل تا چند وقت، حتی اگه اوضاع در حال بد شدن بود دكتر: دقیقاً اون جلسه ی دوم بود. با اون برنامه ای که برای خودت چیده بودی، فهمیدم تو از خودت خبر داری؛ ولی داری با درونت می جنگی و می خوای بدون کمک دیگران به هدفت برسی و فهمیدم روحیه ای مثل یک روانشناس داری؛ دوست داری به همه تو این مسائل کمک کنی و حتی فهمیده بودی که خودت هم به این کمک نیاز داری؛ پس سعی داشتی خودت رو هم کمک کنی؛ اما چیزی که تو می خواستی انجام بدی، برای خودت سخت بود. یاد اون جلسه ی دوم افتادم. من: بله دکتر، یادم اومد چه کاری؛ حتی یادمه که شما اول قبول نکردید تا دو جلسه ی بعد فکرتون رو به سمتش نبردید و جلسه ی پنجم، دیگه قبول کردید که اگر اوضاع به بدترین شکل خودش رسید، اون کارو انجام بدید و پایین برگه رو امضا کردید. منم از اون برگه کپی گرفتم تا شما زیر قول خودتون نزنید. حالا میدونم باید چی کار کنم، حالا کم کم باید به شناخت خودم برگردم، اشتباهاتم رو به یاد بیارم و دوباره زندگیم رو شروع کنم. الان که فکر می کنم از خودم ممنونم که اون روز بلند شدم و جرأتی رو به خودم دادم که بدون هیچ مقدمه ای به اون پسر یاد بدم که نباید راه منو دنبال کنه؛ امیدوارم هیچ کسی چنین منجلابی رو برای خودش انتخاب نکنه؛ اما به نظرم کافی بود تا هم اشتباهاتم رو جبران کنم؛ هم رنج بی رحمی ها و ظلم هایی که کردم رو بچشم. طبق چیزی که داره یادم میاد، من دلهایی رو شکونده بودم که هیچ وقت خودم رو به خاطر اون ها نبخشیدم. هم دل شکوندم، هم دلم شکست. اوضاع به شکلی بود که نه میدونستم دل شکستنم به خاطر شکستن دل دیگران بود یا شکستن دل دیگران به خاطر شکسته شدن دل خودم. حس می کنم باید تغییر بزرگی کنم، باید دست به کاری بزنم که همیشه ازش فرار می کردم؛ حالا ذهنم آروم شده، شاید بتونم از او فرار کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
دکتر رفته. گفت:« چند روزی رو باید این جا باشی تا تمام چیزهایی که فراموش کردی رو یکی یکی به یاد بیاری و همشون رو قبول کنی، بعد با داشتن دید کلی از تمام اشتباهات و حتی کارهای درستی که تا به الان انجام دادی زندگی جدیدت رو شروع کنی.» حالا نوبت یادآوری بود، یادآوری یک شخص ، یادآوری تو. ... تو هنوز هم برام یک سوال بزرگی، دلم می خواد تو چشمات نگات کنم؛ ولی انگار چشمای تو مهم ترین چیزیه که باید ازش پرهیز کنم. این چیزی بود که دکتر قبل از رفتنش گفت.

سعی دارم تصویری از عشقت تو ذهنم تجسم کنم. اون عشق اشتباه، دقیقا جایی رو یادم اومد که داشتیم قبل از امتحان دانشگاه چشمم بهت افتاد و همینطور داشتم با دوستام برمورد امتحان و استاد و مسائل به اصطلاح روز صحبت میکردیم ، تلاش زیادی کردم تا باهاش ارتباط برقرار کنم. من همیشه اروم بودم تو کلاسا یه گوشه مینشستم و به استاد و درسش هم گاها گوش میدادم یا مثلا یاد زمانی افتاده که تو یکی از کلاسا بحث بر سر نمره دهی بعضی از استادها بود که جدا از داستانمون، هنوز هم من طرفدار اونی هستم که بلند شد و با لحن تمسخرآمیز گفت :« استاد، بعضی از اساتید از گوشتشون نمره میدن.»؛ یکی از بچه ها هم خیلی قشنگ رفته بود تو بحث و داشت با استاد خیلی جدی حرف می زد؛ نمی دونست ما برای گذشت وقت و درس ندادن استاد بحث رو شروع کردیم؛ اما برای من یکی که بد نبود، میتونستم تو اون شلوغی قشنگ نگاش کنم، زل بزنم بهش بدون این که کسی بفهمه؛ چون همه نگاهشون به سمت استاد بود و حرفاش. نزدیک ما بود، اون مزههایی که می نداختیم بالاخره جواب داد و ارتباطه برقرار شد .حالا هرهفته؛ روز سه شنبه؛ بهترین روز هفتم می شد؛ چون با تموم امید بیدار می شدم و از خونه بیرون می زدم تا بازم ببینمش؛ مثل تمام عشقای امروزی، سعی میکردم با دیدنش عاشق بمونم، سعی می کردم تو فکرم برای خودم داستان های عجیب و غریب بسازم؛ از این که شاید یه روزی بهش بگم دوستش دارم .بین خودمون بمونه، بعضی وقت ها فکر می کردم، دیگه اون برای منه. دیوانه شده بودم. با این حال هرروز ارتباط مون بیشتر میشد. من علاقه ی خودم ر غیر مستقیم بهش نشون میدادم چون همیشه ادم توداری بودم، اونم میفهمید ولی با رفتارش چیز دیگه ای رو نشون میداد؛ دلش جای دیگه ای بود...

هر چقدر بیشتر دوستی ما نزدیک میشد بیشتر از اشتباهش می گفت؛ اما نمی دونم چی شد که یکدفعه اشتباهش دوباره به کار درستش تبدیل شد. میگن ر*اب*طه ای اگه تموم شده، دوباره ساختنش خیلی سخته؛ اما انگار می خواست این سختی رو به جون بخره. آدما بعضی وقتا یه جوری همدیگرو دوست دارن که دلت میخواد جای اون ها باشی؛ هر چه قدر تلاش می کنی هم نمیشه، انگار نمی خوان شخص دیگه ای رو ببینن، من خودم هم قبل از اون، این حس رو داشتم؛ اما وقتی اولین بار دلم شکست، (نه انگار خیلی وقت پیش ها رو هم داره یادم میاد.) واقعا ازش ناامید شدم، دیگه دور شدم ازش به راحتی .برای اولین بار بود که می تونستم به راحتی از فکر کردن بهش بگذرم؛ دیگه از سرم پریده بود دوست داشتنش؛ چون وقتی از تمام چیزهات هم می گذری و دیده نمی شی و همیشه، مثل یک خار تو چشم کسی هستی که برات حکم بهترین رو داره، دیگه از خودتم زده میشی. دقیقا بلایی که سرم اومد، همین بود، دوبار. ... بار اول، چند سالی طول کشید تا فراموش کنم، چند سالی طول کشید تا راضی بشم از فکر کردن بهش بیرون بیام، زندگیم رو بخوام با شخص دیگه ای ادامه بدم .مدت زمان زیادی گذشت تا بتونم دوباره به خودم باور پیدا کنم تا بتونم اعتماد به نفسی که بهش نیاز داشتم رو بدست بیارم. دقیقا تو بودی که اون لحظه وارد شدی و با تمام حرفات و رفتارت و افکارت منو مجذوب کردی، باعث شدی دوباره اعتمادم نسبت به خودم برگرده؛ درسته تو دوره ای هستیم که حتی اعتماد کردن به خودمون هم سخت شده و نمی شه به راحتی به دیگران اعتماد کرد؛ اما همیشه تمام تلاشم این بود که بتونم اعتمادت رو جلب کنم. میخواستم نسبت به من احساس خوبی داشته باشی، درست مثل زمانی که چشمات رو می بندی و میخندی، دقیقا اون لحظه، میتونم قسم بخورم تمام زیبایی های جهان تو صورت تو یک جا جمع می شه و دریغ از این که خودت نمیدونی این رو و همیشه ازم فاصله می گیری. یادمه وقتی می خندیدی، چه طور دلم برات ضعف می رفت. آره، تمام چیزها داره برمی گرده؛ چون دیگه خبری از قرص و دارو و هیچ چیز دیگه ای نیست، دیگه نیازی نیست بهشون. شاید مثل دفعه ی قبل شدم، حالا میتونم دوباره زندگیمو بسازم؛ اما بزرگ ترین فرقش اینه، هنوز نتونستم از فکر کردن به تو دست بردارم. ... این جا هر شب قرص می دادن بهم قبل از خواب ، همون قرصایی که خودم برای خودم تجویز کرده بودم؛ دیگه لازم نبود، من هدفم این بود که با تلاش خودم به درمان درست برسم، نه با فکر و روش های تایید شده ی دیگران. میخواستم شخصیت مبارز درون خودم رو زنده کنم تا بالاخره روی پاهای خودم بایستم، تا بتونم خودم برای خودم تصمیم گیری کنم و درست ترین تصمیم رو بگیرم. حالا هم به چیزی که میخواستم خیلی نزدیک تر از قبل شدم، راستی امروز چندمه؟ چند وقته من تو این کما درگیر شدم؟ چندشنبه ست؟ نکنه... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
از آخرین باری که درباره ی اون ماجرا نوشتم، مدت خیلی زیادی می گذره؛ شاید چند سال، دقیق نمی دونم؛ یعنی نمی خوام بدونم چه قدر پیر شدم؛ یکی از بزرگ ترین ترس هام پیر شدنه. خلاصه، چند سال گذشته و من دوباره می خوام بنویسم، از روزی بگم که دیگه تمام امیدهای واهی که داشتم از بین رفتن. می دونستم آخرشم همین میشه؛ اما ادامه می دادم، ادامه میدادم تا جایی که کم بیارم و بالاخره موعدش رسید ، کم آوردم. ... درست تو یه شب پاییزی اتفاق افتاد، یه شب که خیلی ام سرد نبود، هنوز بارون های پاییزی شروع نکرده بودن؛ اما بارون چشم های من شروع شده بود؛ بارون همیشه آروم شروع میشه نمه نمه میاد و کم کم رعدو برقای بیشتر و شدت بیشتر .اون شب چشمای منم همین حس رو داشتن؛ تو راه برگشت نمه نمه می بارید. بوی خاک خیس خورده و نم شده تو فضای چشمام پیچیده بود. یک بار اتفاقی دوربین جلوی گوشیم باز شد، از داخل چشمام خودم رو دیدم داشت می سوخت، گریه می کرد، آروم و قرار نداشت؛ اما چیزی که بقیه میدیدن این طور نبود، فقط کسی می تونست از چشمام خواهشم و بخونه که زیر بارون خیس می شد و خب اون شب، خدا بارونی روی سر هیچ بنده ای نبارید؛ فقط من بودم که خیس بودم. رسیدم خونه تا این که دنبال یه دلیل گشتم که بارونم رو تبدیل به رگ بار کنم؛ بالاخره رعد و برق هایی از ج*ن*س خاطرات تو چشمام ظاهر شدن، خاطراتی که زیاد نبودن؛ ولی خب دردناک که بودن. رگبار شدیدی گرفت از دلتنگی و غم و غصه و غرور له شده و هرچیز بدی که الان به ذهنتون میرسه، دقیقا همون ها. میدونید فرق این بارون با بارونای دیگه چیه؟ این که بعد از بارون های دیگه، یه جایی یه رنگین کمان قشنگی در میاد؛ شب ها که نه، شاید شب بود که معلوم نبود؛ ولی چشمای من نور خودشون رو داشت، همیشه روز بود داخلش، باید رنگین کمانش رو می دیدم؛ اما بارونه غرور و چه به رنگین کمان. ...

از اون شب به بعد، دیگه نتونستم آروم بشم . از اون بدتر یاد چیزایی که این وسط از دست داده بودم افتادم. برای من گوهر بزرگی از دست رفته بود، چیزی که می تونستم باهاش زندگیم رو بسازم؛ اما به خاطر دلبستگی که من داشتم، همه چیز به هم ریخت. توی عمرم، این اولین باریه که میگم کاش برگردم، کاش برگردم به اون روزی که دیدمش و جلوی خودم رو بگیرم از این که نگاهم و ساعت ها بهش بندازم؛ شاید این جوری هیچ وقت عاشقش نمی شدم و هیچ وقت احساسم رو از دست نمی دادم تا بتونم بازهم عاشق باشم. تو این مدت، خیلی اتفاقای عجیب افتاد؛ ولی می خوام از اونی که از دست داده بودم بگم؛ الان حال فکرم بهتره، بهتر می تونم ازش بگم. درسته ها، این که می گن زمان باعث یه چیزایی هست، کم رو بیش درسته؛ ولی هیچ وقت قسمت فراموشی رو قبول ندارم. شاید زمان باعث بشه بتونیم از یاد ببریم که فرقش تو موقتی بودنشه. می دونید فراموشی یه چیز دائمیه که خیلی ها مزیت هاشو بیشتر از ضررهاش میدونن. من ولی نمیدونم باید از یاد ببرم یا فراموش کنم که همیشه درحال از یاد بردنم؛ با یه زخم روی دستم که وقتی باهم بودیم جا مونده بود، می تونم به تمام خاطرات اون روز برگردم یا وقتی از اون جایی که با هم دیگه خداحافظی کردیم رد می شدم، یاد اون لحظهای میوفتم که برگشتی رو یه نیم نگاهی کردی و دستت رو تکون دادیو رفتی، بعدش سوار ماشین شدی نتونستم بیشتر از اون ببینمت . زود وارد خاطرات شدم، اصلا یادم رفت از چی می خواستم حرف بزنم. می دونید اونی که از دست داده بودم، خودم بود. شاید گفتن گوهر به خودم خیلی خودشیفتگی باشه؛ اما منظور من درونم بودم، اون وجودی که خدا از خودش داخل من نهاده بود. شنیدید میگن خدا از رگ گر*دن بهمون نزدیک تره، من همون رو می گم از خدا دور شده بودم، یادم رفته بود بهش برگردم و از اون بخوام، خودم رو گم کرده بودم ولی رفته رفته تو این مدت تونستم به خودم برگردم. یه وقتی رسید که دیدم دارم واقعا تنها می شم، بلند داد زدم کجایی؟ می خوام بشینم باهات حرف بزنم، بیا، اومد... .

باورم نمی شد، قشنگ حسش می کردم؛ همون اول اومد سمتم، نوازشم کرد، اشکامو پاک کرد و نشست کنارم. هنوز باورم نمیشد که اون این جاست و من هم نشسته در کنارش؛ شایدم اون نشسته در کنارم؛ ولی اون جوری که اون لحظه به باورش رسیدم، فهمیدم اون همیشه کنارم نشسته و من هستم که همیشه تنهاش میذاشتم .اون هیچوقت از من دور نمیشد، تمام اون مدتی که کنارم بود هیچ حرفی نزد؛ ولی من کلی حرف داشتم و اولین بار بود که می تونستم هرچی ک می خوام رو به ز*ب*ون بیارم، اون هم گوش می داد هم جواب می داد؛ پرسیدم وقتی اولین بار عاشقش شدم کجا بودی؟ تو که میدونستی من چی می کشم؛ پس چرا تنهام گذاشتی و جلوم رو نگرفتی ؟!! همون لحظه چشمام به مدت یک لحظه تاریک شدن و جایی از زمان باز شدن که من دربارش سوال پرسیدم، اون اون جا بود، دیدمش؛ اما اون لحظه چشمام کور بود، یکم جلوتر رفت و نشون داد که از طریق خیلی از آدمای دیگه بود که بهم اخطار می داد؛ اما من ادامه می دادم ، گفتم حالا که ادامه دادم پس چرا نذاشتی که برای من بشه؟! نشون داد که برای من نبود، برای کسی دیگه قلبش می زد و خب تقصیری نداشت. هنوز داستانی از گذشتش ادامه داشت، من خودم تازه از داستان های گذشتم دور شده بودم و باید درکش می کردم؛ ولی به قولی کور بودم. پرسیدم اصلا اینا به کنار، اون جا که غرورم شکست چی شد؟ کجا بودی؟... نشونم داد که وقتی داشتم گریه می كردم؛ همون لحظه که فکر می کردم دنیا خلافم شده، اون با تمام دلش داشت گریه می کرد... . دلم ریخت، لرزید، بلند شدم به پاش افتادم، گفتم تو همیشه بودی و من، من تو تمام این مدت تو رو از خودم دور می کردم، تو رو از خودم گرفتم، تو بودی که باعث من بودی، تو باعث وجود تمام من بودی هر چیزی که دارم ازتوعه؛ اما من با تمام این همه، تو رو از خودم میروندم، منی که برای توام، عشق تو رو نادیده می گرفتم و عاشق کسی دیگه بودم... بلند شد، دستام رو گرفت، بلندم کرد، اشکام رو پاک کرد، خواستم اشکاش رو پاک کنم؛ اما اومد سمتم و در گوشم گفت:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
351
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
«بنده‌ی من، تویی و هرچه صلاح است به تو

آفریدم که تو را، هرچه که جاه است به تو

من که از حال دلت با خبرم، تلخ نشو


نا امیدی به دلت هم چو گناه است به تو»

با شنیدن این حرف از او، طلوع یک خورشید از مشرق قلبم رو حس کردم. با شکوه بود؛ به لبه ی سنگی از یک صخره بالای دریای خون، تو همون مشرق تکیه زدم .هنوز رد سیاهی از رودخانه ی افکار به دریای خون می رسید؛ اما نوری که ساطع میشد. دریای قلبم رو از سیاهی پاک کرد، دیگه بوی منفور و زشت اون افکار نمیومد؛ شاید خوب شده بودم... . شاید! هنوز که هنوزه زندگیم روی شایدها برقراره. با برگشت به یک خاطره تمام گرفتگی هام برمیگرده؛ اما خوبیش اینه، الان هم امید دارم؛ هم اینكه دیگه نیازی به اون قرص ها و فراموشی های کوتاه مدت ندارم. زندگی با تمام نامردی و سختی هاش میگذره. امیدوارم بتونم تو مسیر طاقت فرسای پیش روم؛ حتی اگه بهترین نبودم، به سلامت پیش برم. این آرزو رو برای همتون دارم، همه ی کسانی که می خوان به زندگی شون مسیر درستی رو نشون ب*دن، همه ی شما سزاوار بهترین ها هستید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا