کامل شده رمان سراب خفته|blue berry کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
سراب خفته۱۵.jpg
نام رمان: سراب خفته
نام نویسنده: معصومه نجاتی
ناظر: ShaHRokh_Ardalaan
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ویراستار: Aby_Z
خلاصه:

مارال، دختری که عشق، قلب‌کوچکش را دربرگرفت و ناخواسته قدم در راه پرفراز و نشیبی می‌گذارد؛ روزهای شاد وی به غم انگیزترین مزین گشت و اسیر چنگال انسان‌های شیطان‌صفت شد؛ با این وجود که سال‌های کمی از بودنش در این دنیا می‌گذشت؛ اتفاقاتی را از سر گذراند که پخته‌تر از هر سالمندی شد.

صفحه‌ی نقد رمان:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ShaHRokh_Ardalaan

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
269
لایک‌ها
4,355
امتیازها
73
سن
32
کیف پول من
50
Points
0
mycj_cd950d4a-c464-4e85-85cf-2853bef3ea2b.jpeg

خواهشمند است قبل ازتایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید.
قوانین تایپ رمان
قوانین تایپ رمان | تک رمان - انجمن رمان نویسی | تک رمان
پرسش وپاسخ رمان نویسی
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی - انجمن رمان نویسی | تک رمان
تایپک جامع درخواست جلد
* تایپک جامع درخواست جلد * - انجمن رمان نویسی | تک رمان
تایپک جامع دریافت جلد
تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان
موفق و موید باشید. Fjdj£

مدیریت تک رمان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
مقدمه
هنگامی که روزمرگی‌های زندگی تمامت را تسخیر خویش ساخته و تو می‌اندیشی تا ابد بدین گونه خواهد ماند!
غرق در عالم خویش صبح را به دست تاریکی شب و تاریکی را به آغ*و*ش صبح می‌سپاری.
شاید همه چیز از آنجا آغاز شود!
گاه خاطراتی شیرین در دل عشق، گاه وقایع تلخی که بوی مرگ می دهد!
سرگردان زندگیت را می نگری که طوفان حوادث چگونه خوشبختی و سعادتت را بلعید؟!
آرام باش! خودت را در آغ*و*ش بکش.
گاهی در دل تاریک شبی طوفانی، ستاره‌ای از امید می‌درخشد!
آرام بگیر! شاید آن بالا دستی باشد برای یاری آرزوهایت...
همه چیز از آنجا شروع شد!

دانای کل
صدای موزیک کرکننده‌ای تمام فضای سالن را پر کرده بود و گروه موسیقی آهنگ بسیار شادی را می‌واخت. سالن بسیار مجلل با نمایی سفید و نورپردازی فوق العاده، میزبان میهمانانی بسیار شیک پوش بود. ستون‌های بلند و کنده کاری شده جای جای سالن را زینت بخشیده بود و خدمتکاران با دقت و سرعت، مشغول پذیرایی از میهمانان بودند. مارال مضطرب و نگران رو به عسل کرد و گفت:
- کاش نمی‌اومدیم عسل، دلم شور می زنه؛ حس غریبی دارم!
- عه مسخره نشو مارال، مگه میشه عروسی داداش نازی نیایم؟! قطعا ناراحت می شد.
مارال نگاهی به چهره‌ی خندان نازنین که مشغول ر*ق*صیدن با برادرش بود کرد و نفس عمیقی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
بالافاصله ایستاد و رو به عسل کرد و گفت:
- من برم یه زنگ به مامان بزنم؛ حتما نگرانم شدن خیلی طول کشید!
- وای که چقدر گیری دختر، برو برو زنگ بزن عروسی رو زهر کردی اه!
مارال نگاه خیره‌ای به عسل انداخت و به طرف اتاق تعویض لباس رفت.
عسل شانه هایش را با بی‌خیالی بالا انداخت و مشغول تماشای رقـ*ـص نازی شد.
اتاق نیمه تاریک بود و نور کمی از لابه لای پرده به داخل اتاق می‌تابید. گوشی همراهش را از داخل کیفش بیرون آورد و روی صندلی راحتی کنار پنجره نشست. با دیدن ده تماس بی‌پاسخ از مادرش شوک شده تماس را برقرار کرد.
- الو ...مامان؟
- کجایی تو ذلیل مرده؟ کلی زنگ زدم دلم هزار راه رفت!
- خب عروسی هستم مامان، توقع نداری که گوشی رو ببندم به خودم؟!
- باشه دختر کم نمک بریز، زود بیا خونه دیگه ساعت از ده گذشته!
- هر وقت مامان عسل بیاد منم می رسونن دیگه.
- باشه فقط زود بیاین، فامیل نزدیک عروس دوماد نیستین که تا آخر بمونین.
مارال کلافه آهی کشید و گفت:
- باشه مامان باشه، قطع کن!
تماس را قطع کرد و نفسی از سر آسودگی کشید. دستی به موهای لَخت و بلندش کشید و آهسته از اتاق خارج شد که با دیدن پسری با اندامی ورزیده در راهرو جیغ خفیفی کشید. پسر که پشتش به مارال بود وحشت زده برگشت و چشم‌های آبی متعجبش را به صورت یخ زده مارال دوخت.
با دیدن پسری با پو*ست برنزه و چشمانی به رنگ دریا که فک استخوانیش جذابیت زیادی به او بخشیده بود و موهای قهوه‌ای رنگی که تکه تکه روی پیشانیش ریخته بود؛ نفس در سـ*ـینه مارال حبس شد و با چشم‌های عسلی رنگش محو تماشای او شد. لحظاتی را خیره بهم نگاه کردند که پسر رو به مارال گفت:
- م... معذرت می خوام مارال خانوم، قصد ترسوندنتون رو نداشتم.
مارال بهت زده از چیزی که شنیده بود با صدایی که لرزش خفیفی در آن احساس می شد پرسید:
- ش... شما... من رو می‌شناسید؟
پسرچشم آبی هول شده نگاهش را به ساعتش دوخت و گفت:
- من باید برم .

و با قدم های تندی از مارال فاصله گرفت ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
با قدم هایی آهسته خودش را کنار عسل رساند . نازنین با دیدن مارال به سمتش آمد و گفت:
- بچه‌ها بیاین می‌خوام با شروین آشناتون کنم.
هر دو در سکوت، به دنبال نازی که لباس طلایی رنگ زیبایی بر تن داشت و موهای خرمایی رنگش را بالای سرش به طرز زیبایی جمع کرده بود به راه افتادند.
شروین در کت و شلوار ذغالی رنگ شیکی که جذب تنش بود بسیار برازنده شده بود؛ با دیدن نازنین و دوستانش لبخند زیبایی که دندان‌های ردیف و سفیدش را به نمایش می‌گذاشت و کاملاً در تضاد با پو*ست برنزه‌اش بود زد و گفت:
- سلام خانومای زیبا، مراسم ما رو باشکوه کردین با حضورتون!
عسل چشمکی به مارال زد و گفت:
- اوه اوه نمی‌ترسی عروس خانوم بشنوه داری از دو بانوی زیبا تعریف می‌کنی؟ نرفتی خونه بخت طلاقت میده ها!
شروین قهقه‌ی بلندی سر داد و میهمانانی که در ن*زد*یک*ی آن‌ها ایستاده بودند با نگاه متعجبی برگشتند.
آیدا با لباس سفید عروس که اندام موزون و زیبایش را دربرگرفته بود از پیست رقـ*ـص، با قدم های آهسته به سمت آن‌ها آمد و دستش را دور بازوی شروین انداخت.
مارال دستش را به سمت آیدا دراز کرد و گفت:
- آرزوی خوشبختی می‌کنم براتون آیدا خانوم .
آیدا مارال را درآغوش کشید و با مهربانی خاصی که ویژه خودش بود گفت:
- ممنون عزیزدلم، تو چقدر دوست داشتنی هستی دختر.
- حسودیم شد!
همگی به طرف صدا، که از جانب پسر قدبلندی با موهای بلند دم اسبی و چشمان سیاه رنگی که درخشش عجیبی داشت؛ برگشتند. درحالی که صورت جدی بهادر ابهت و جذابیت خاصی به او بخشیده بود.
آیدا لبخند زیبایی زد و گفت:
- هی‌هی ببین کی حسودیش شده!
بهادر لبخند کجی زد و گفت :
- بالاخره از دستت راحت شدیم خانوم مهندس، فردا کل شرکت رو شیرینی میدم!
آیدا که خنده از لباش جمع شده بود به حالت اعتراض گفت:
- عه داداش!
عسل آرام زیر گوش مارال گفت:
- بیا بریم خونه تا عاشق نشدم مارال، ببین مردم چه داداش‌ها که ندارن!
مارال خنده ریزی کرد که از نگاه تیزبین بهادر دور نماند و با اخم‌های گره خورده نگاهش می‌کرد و مارال، از سیاهی سراب مانند و مرموز چشم‌های بهادر بر خود لرزید.
خدمتکار به سمت نازنین آمد و گفت:
- خانوم اومدن دنبال میهماناتون.
مارال نفسی از سر آسودگی کشید و با عجله خدافظی کرد. سپس به همراه عسل برای عروس و داماد، آرزوی خوشبختی کردند و از آن فضای سنگین که خیلی معذب شده بود فاصله گرفتند.
به اتاق تعویض لباس وارد شده و آماده بیرون رفتن شدند.
- ای بابا چرا انقدر زود؟! بمونین هنوز جشن ادامه داره! تازه صبح دارن برای همیشه میرن استکهلم، شماها نباید باشین پیش من؟
عسل نازی را در آغـ*ـوش کشید و گفت :
- قربونت برم که اگه نریم دیگه مارالی زنده نخواهد موند؛ خاله ریزریزش می‌کنه .نمی‌دونی که تا الانم زیاد موندیم؛ مبارکشون باشه انشالله عروسی خودت!
نازی آهی کشید و گفت :
- برین دیگه من تنها میشم بچه‌ها!
و قطره اشکی از گوشه چشمش به روی گونه‌اش چکید.
- مگه ما مردیم نازی؟ ما هستیم نمی‌زاریم احساس تنهایی کنی خواهری، حالا هم ما بریم که بابام حتما نگران شده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
هر دو سوار ماشین مادر عسل شدند و به طرف خانه حرکت کردند. مارال سرش را به شیشه تکیه داد و با دستش خط‌های بی‌معنی روی شیشه بخار گرفته کشید و عمیق به فکر فرو رفت. لحظه‌ای چهره پسرچشم آبی از نظرش محو نمی‌شد و این سوال که آن پسر مارال را از کجا می‌شناخت؟ چرا دستپاچه شد و زود رفت؟
در همین افکار غرق بود که ماشین از حرکت ایستاد و عسل گفت:
- بپرپایین خانوم خوشگله که رسیدیم.
مارال متعحب گفت:
- چه زود رسیدیم!
عسل خنده بلندی کرد :
- می خوای یه دور دیگه بزنیم؟!
- اذیتش نکن دختر، مارال جان به مادر سلام برسون عزیزم .
- مرسی خاله جون چشم حتماً.
با کلید در را آهسته باز کرد و آرام و بی‌صدا قدم در حیاط خانه گذاشت سپس ماشین مادر عسل به راه افتاد و دور شد.
با شنیدن صدای مادرش شوکه شده برگشت.
- مادمازل تشریف آوردین!
- عه مامان، ترسیدم!
- برو بابات هنوز نخوابیده ،کلی باهاش حرف زدم که خیالش راحت شد؛ برو بهش شب بخیر بگو .
مارال در حالی که طول حیاط را با کفش‌های پاشنه بلندش طی می کرد به سمت اتاق خواب پدرش حرکت کرد .
اتاق غرق تاریکی بود. آرام کفش هایش را کناری گذاشت و خودش را به تخت پدر رساند و بـ*ـوسـه‌ای بر پیشانی او نشاند. صدای خسته و آرام پدر به گوش رسید:
- خوش گذشت بابا؟
- عه بیدارین بابایی؟ جای شما خالی یکم حس غریبی کردم ولی خوش گذشت.
- برو بخواب دخترم، فردا صحبت می‌کنیم.
- چشم بابایی شبت بخیر.
به سرعت به سمت اتاق مشترک سه نفرشان رفت و مهسا و مهتاب را غرق خواب دید. یک دوش سریع گرفت و بعد از تعویض لباس به زیر پتو خزید و به خواب عمیقی فرو رفت.

مارال
امروز قرار بود به همراه عسل برای خرید کتاب کنکور بیرون برویم. چقدر خوب می‌شد کمی از آن خانه سرد و بی‌روح فاصله می‌گرفتم.
مانتو مشکی رنگ ساده اما شیکی پوشیدم؛ با یک تیشرت سفید و شال مشکی آماده بیرون رفتم شدم. رژ سرخ رنگی را روی ل*ب‌هایم کشیدم که جذابیت زیادی به صورت گندم گون من می‌بخشید. از آرایش زیاد خوشم نمی‌آمد و چون مژه‌های پرپشتی داشتم از ریمل استفاده نکردم اما برعکس من، عسل اغلب آرایش کاملی داشت. از اتاق خارج شدم و مهتاب را رودر روی خود دیدم که تازه از دانشگاه برگشته بود و آثار خستگی در چهره‌اش نمایان بود .
سلام بلندبالایی کردم که با بی‌حالی جواب داد و شروع کرد به گلایه کردن از حجم درس‌ها و سخت گیری استادهایش که میان حرفش پریدم و گفتم:
- قربونت آبجی برو پیش مامان! اون بیشتر خریدار حرفاته، الانم تو حال و هوای درددل کردنه؛ من با عسل قرار دارم اگه دیر برسم کشته من رو!
مهتاب یک تای ابرویش را بالا داد و با چرخاندن چشمانش از کنار من رد شد. کفش‌های سفید اسپرتم را پوشیدم و به راه افتادم. از کوچه‌مان گذشتم و منتظر رسیدن عسل شدم.
- این دیوونه بعیده دیرتر از من برسه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
در حالی که منتظر به کوچه شان خیره شده بودم؛ نگاهم به یک ماشین لندکروز مشکی رنگ افتاد که شیشه‌های دودی داشت و کنار خیابان پارک شده بود. رو به سوی آسمان کردم و گفتم:
- خدایا قربونت برم ما چیمون از بقیه کمتره که به ما هم پول ندادی؟ من دلم از این ماشینا می‌خواد.
دوباره نگاه پرحسرتی، به آن ماشین لوکس انداختم و آه سوزناکی از ته دل کشیدم.
- بازم بزرگیت رو شکر! ستاره اقبال منم یه روزی بالاخره می‌درخشه، اصلاً مگه دست خودشه؟ خودم یه کاری می‌کنم بدرخشه!
همین طور در حال حرف زدن با خود و درد دل با خدا بودم که بالاخره عسل از راه رسید.
اوه چه تیپی هم زده چشم سفید، انگار می‌خوایم بریم خیابون‌های شانزه لیزه! بابا یه کتابخونه که چهار تا بچه درس خون عینکی داره که این کارا رو نمی‌خواد!
از افکار درونی خودم به خنده افتادم که عسل رسید و گفت:
- سلام چیه باز خل شدی انگار! از دور دیدم باز رفته بودی تو هپروت، تازه لبخند ژکوند هم می‌زدی!
- ابله تو مسائل خصوصی من با خدا دخالت نکن. ببین اون ماشین خوشگله رو، از خدا درخواست یکی ازین‌ها رو داشتم؛ تازه علیک سلام!
- نه بابا! چیز دیگه ای میل نداری؟
هر دو به خنده افتادیم که به یکباره شیشه لندکروز پایین آمد و پسری که شب گذشته در مراسم ازدواج برادر نازی دیده بودم؛ با لبخندی کج، نگاهش را به من دوخت! چشم‌هایم از تعجب گرد شد و صورتم از خجالت سرخ، که چشمکی زد و با سرعت حرکت کرده و دور شد. لحظه‌ای در جای خود بی‌حرکت و مبهوت ایستادم و زیر ل*ب گفتم:
- دیدی عسل آبروم رفت! آخه دختر چقدر سوتی؟ نیم ساعته خیره شدم به این ماشینه! فکر کردم خالیه، نگو این پسره لندهور توش نشسته و حتماً تمام حرکات و نگاه‌های پرحسرت من رو دیده؛ وای خدایا الان مایلم تبخیر بشم و به ابرها بپیوندم. عه‌عه دیدی با چه غروری لبخند یه وری تحویلم داد!
عسل که تمام این مدت در سکوت به حرف‌های من گوش می کرد؛ آهی کشید و با لبخند به افق خیره شد.
- کجاش لندهوره پسر به این جیگری؟ آدم رو یاد برد پیت می‌ندازه با اون پو*ست برنزه و چشم‌های رنگی!
- خاک بر سر هیزت کنن. یکم سنگین باش بدبخت اه! الان کتاب فروشی می‌بنده بریم.
سوار تاکسی شدیم و به سمت کتاب فروشی رفتیم. کتاب‌های درسی‌مان را گرفتیم در حالی که همه نگاه‌ها به ما دوخته شده بود. کمی در این شرایط معذب بودم و دوست نداشتم خیلی مورد توجه قرار بگیرم. بیشتر دلم می‌خواست در حین جذاب بودن در اماکن عمومی راحت باشم؛ ولی عسل از وضعیت پیش آمده کاملا راضی بود و با غرور خاصی راه می رفت.
آرزوی قلبی من این بود که خانم‌های سرزمینم آزادانه در اماکن عمومی رفت و آمد کنند. بدون اینکه کسی مزاحمشان بشود و روزشان را خ*را*ب کند. ای کاش آنقدر فرهنگ سازی می‌شد و خانواده‌ها به پسرهایشان یاد بدهند که وارد حریم شخصی هیچ خانمی نشوند. عمق فاجعه آنجاست که بعضی مردهایی که همراه همسرشان در حال رفت و آمد هستند؛ نگاهشان می‌لغزد! به امید روزی که همه در جهت آرامش و امنیت و رعایت حقوق اجتماعی یکدیگر، قدم برداریم.
بهتر است بگذریم.
هوا کمی سرد شده بود. برگ‌های پاییزی زرد و نارنجی کف خیابان را زیباتر کرده بودند و زیر پایمان صدای گوش نوازی ایجاد می‌کردند.
هوای تازه و بسیار خنک پاییزی را یک نفس به ریه هایم کشیدم که لرز خفیفی بر تنم نشست.
- وای چه سرد شد هوا! ماهم که لباس گرم نپوشیدیم کتابامونم که گرفتیم؛ بریم خونه دیگه ؟
- مارال جونم، من دلم یه نسکافه کنکوری پسند می‌خواد میای بریم بزنیم تو رگ؟ تو این هوا می چسبه ها!
- عزیزدلم خودت می‌دونی اگه دیر برسم مامانم من رو پخ پخ می‌کنه؛ نمی‌دونی چه حساسه؟
- بابا نیم ساعت بیشتر طول نمی‌کشه؛ ماهم دلمون می‌خواد جوونی کنیم مادربزرگ منفور !
نیشگونی از بازوی نحیفش گرفتم و گفتم :
- دیدی بهت رو دادم پررو شدی؟!
چهره‌اش را مظلوم کرد و گفت:
- ببین چه کافی شاپ شیکیه، اصلا مهمون من باشه؟
کمی ژست آدم‌های متفکر را به خود گرفتم. من هم بدم نمی‌آمد در این هوای پاییزی یک نو*شی*دنی گرم بخورم.
- باشه بریم، فقط مهمون تو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
به همراه عسل وارد کافه شدیم. با باز شدن در زنگوله‌ای بالای در که با ریسه‌های کاموایی رنگی تزیین شده بود به صدا در آمد.
موسیقی ملایمی پخش می شد؛ جای دنج و جالبی به نظر می‌رسید که حس آرامش را به آدم القا می کرد. تمام نمای داخلی از چوب ساخته شده بود. در گوشه و کنار دیوارها گلدان‌های رنگی زیبایی چیده شده بود که حس سرزندگی را به آدم منتقل می کرد.
روی دیوارها تابلوهایی از مشاهیر و مکان‌های دیدنی دنیا نصب شده بود و نور کمی، فضا را روشن می کرد. عطر قهوه تمام فضا را پر کرده بود. در حالی که همه جا را خوب از نظر گذراندیم؛ متوجه شدیم همه‌ی صندلی ها رزرو شده است! در همین فکر بودیم که جایی برای نشستن پیدا کنیم که پسری با موهای لَخت تا سر شانه، چشم و ابروی مشکی خوش حالت و پو*ست گندم گون به طرفمان آمد. پیراهن و شلوار پارچه‌ای جذب و خوش دوختی به رنگ مشکی که روی عضلات خوش فرمش خوب نشسته بود با کراوات سفید به تن داشت. اخم ظریفی بین ابروهایش بود که جذاب‌ترش می کرد.
روبرویمان ایستاد و با لحن جدی گفت:
- سلام خانوما، بفرمایید سر میز من بشینید.
نگاهی به ساعتش انداخت لحظه‌ای به چشم‌های من خیره شد و گفت:
- من دیگه دارم میرم. اینجا خیلی سخت صندلی خالی پیدا می‌شه.
ما هم که تحت تاثیر جذابیتش قرار گرفته بودیم ولی به روی خود نمی آوردیم؛ تشکر کردیم که صدایی از طرف در و پشت سر ما گفت:
- بهادر زود باش دیر می‌شه‌ها همه منتظر توأن.
سپس با عجله کت مشکی رنگش را از روی صندلی برداشت و با حرکت سر از ما خداحافظی کرد. در هنگام رفتن نگاهمان در هم گره خورد که من با سرعت و دستپاچگی سرم را پایین انداختم.
بی اختیار خود را بر روی صندلی هایمان انداختیم و متعجب به یکدیگر خیره شدیم. عسل در حالی که ل*ب هایش را جمع کرده بود با لحن ناراحتی گفت:
- کوفتش بشه هر کی زن این می شه! ببین امروز من می‌خوام دختر خوبی باشما؛ ولی هی داریم اشرف مخلوقات رو نظاره می‌کنیم در حالی که می‌دونیم هیچ‌وقت قسمتمون نمی‌شه! هی.
- می‌دونی عسل داشتم به چی فکر می‌کردم؟
عسل با هیجان دستش را زیر چانه‌اش زد و نزدیک تر آمد. با چشم‌های مشتاقش نگاهم کرد و گفت:
- نه! به چی؟!
- اینکه تو، توی لباس سفید عروس، در حالی که دست تو دست یه داماد کوتاه کچل با یه شکم گنده داری به خونه بخت میری.
و پقی زدم زیر خنده!
چهره‌اش وا رفت و سریع حالت خشنی به خودش گرفت. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و من همین طور بلند می‌خندیدم.
- مارال ع*و*ضی! الان دلم می‌خواد روحت رو خودم تقدیم عزرائیل کنم! اگه شوهرم اینی که تو گفتی از آب دربیاد؛ تو رو هم با لباس سفید مرده شور خونه راهی آخرت می‌کنم!
من که از شدت خنده اشک در چشمانم جمع شده بود؛ گونه‌اش را به آرامی کشیدم و گفتم:
- حالا حرص نخور شوخی کردم؛ شاید هم کچل نبود هـا!
چند نفر از میزهای مجاور به طرف ما برگشتند و با چهره‌های متعجب و لبخندی کم رنگ نگاهمان کردند. به نشانه عذرخواهی دستم را تکان دادم و سعی کردم آرام‌تر بخندم. واقعا چهره عصبانی عسل در آن لحظه خیلی دیدنی بود.
- باشه مارال خانوم بخند... نوبت منم می‌رسه!
خودش هم از خنده من خنده‌اش گرفته بود، نفسی گرفتم و گفتم:
- بخوریم بریم که دیر میشه.
ناگهان نگاهم به روی میز افتاد. یک کیف پول مردانه دیدم که بسیار هم شیک بود.
-عسل اینجا رو! حتما مال همین پسرس باعجله رفت؛ جا گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
عسل خودش را جلو کشید و منتظر به دست‌ های مارال نگاه کرد و گفت:
- باز کن ببین شماره‌ای کارتی چیزی توش هست؟
آرام کیف را باز کرد و با دیدن آن همه چک پول و تراول چشمانش گرد شد.
- با اینا میشه خرج چند سال زندگی یه خونواده رو داد؛ یارو چه خرپوله!
- بی‌خیال وایستا ببینم کارتی، آدرسی چیزی پیدا می‌کنم. اگه نباشه از نازی می‌پرسیم.
از میان کارت‌های بانکی یک کارت ویزیت پیدا شد که روی آن نوشته بود:
«مهندس بهادر پارسا، همراه با شماره تلفن و آدرس.»
- اینم از این، بعد زنگ می‌زنیم تحویلش میدیم .
دو لیوان نسکافه د*اغ سفارش دادیم و کتاب‌هایی را که خریده بودیم با هیجان ورق می زدیم؛ بعد از خوردن یک نو*شی*دنی گرم عسل گفت:
- وای مارال شب شد! پاشو بریم؛ الان خاله نگران میشه!
با عجله وسایل هایمان را جمع کردیم و از کافه بیرون رفتیم .
هوا ابری بود و باران ملایمی هم باریدن گرفته بود. بر اثر بارندگی و شلوغی خیابان‌ها زمان زیادی را منتظر تاکسی ماندیم؛ در حالی که دست هایمان را از سرما زیر بغـ*ـل‌هایمان نگه داشته بودیم تا گرم بماند. برای اولین تاکسی دست تکان داده و سوار تاکسی شدیم و پس از مدت زیادی که در ترافیک و شلوغی سپری شد؛ راننده رو به روی خانه نگه داشت. از عسل خداحافظی و در را با کلید باز کردم. با دیدن کفش‌های زیادی جلوی در متوجه شدم که مهمان داریم. دستی به صورتم کشیدم و وارد خانه شدم سپس با صدای بلندی سلام کردم. خانواده عمو سامان میهمان ما بودند. زن عمو مهشید گفت:
- به به مارال خانم، تا این وقت شب بیرون تشریف داشتین؟ چشم آقا سعید روشن!
بعد نگاه خبیثانه‌اش را به طرف پدرم انداخت تا عکس العملش را ببیند. پدر هم که کمی دلخور شده بود؛ رو به من گفت:
- دیر کردی بابا!
- معذرت می‌خوام بابایی با عسل رفته بودیم کتاب بگیریم خیابون شلوغ بود؛ تاکسی گیرمون نیومد!
مادر پشت چشمی به زن عمو نازک کرد و گفت:
- قربونت برم دخترم که انقدر خسته‌ای! برو لباس‌هات رو عوض کن بیا شام.
من که از این ابراز محبت بی‌سابقه مادرم شوکه شده بودم با چشمای گرد شده گفتم:
- هوم؟!
مادر که عصبانیت را می‌شد از چشمانش خواند با اشاره سر مرا به سمت اتاق راهنمایی کرد. لبخندم را از حرص خوردن مادر، فرو خوردم و به سمت اتاق مشترک سه نفره‌یمان رفتم.
مهسا روی تختش دراز کشیده بود و با گوشیش ور می‌رفت. می دانستم از خانواده عمو سامان اصلا خوشش نمی‌آید. سلامی کردم که با تکان دادن سر جواب داد!
- ادبت رو قربون! ناسلامتی من بزرگترما! سلام که نمی‌کنه هیچ، سرش رو برام تکون میده!
سری از تاسف تکان دادم و به طرف کمد لباس‌هایم رفتم. از میان چند دست لباس همیشگی و محدودم یک دست بلوز شلوار صورتی پوشیدم و شال سفیدی هم روی موهایم انداختم سپس به طرف پذیرایی رفتم و کنار مهتاب نشستم.
با صدای آرامی سلام کردم اما تمام توجهش به کامران پسرعمویم بود! از کودکی عاشق یکدیگر بودند و همیشه آرزو داشت روزی با کامران ازدواج کند. کامران هم که صورتش برخلاف همیشه که شاد بود؛ درهم رفته بود و گاهی زیرچشمی به مهتاب نگاه می‌کرد و این از نگاه تیزبین پدر دور نماند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
زن عمو دوباره سر حرف را باز کرد و رو به مادر گفت:
- خواهرم رو یادته که فرانسه زندگی می‌کنه؟ ماشاالله دخترش آنیتا خانومی شده برای خودش.
آهی کشید و ادامه داد:
- خوش به سعادت کسی که آنیتا عروسش بشه؛ تک دختره و وضعیت مالی خیلی خوبی هم دارن!
نگاه موذیانه‌ای به مهتاب انداخت و لبخند کجی بر لبانش نقش بست. مهتاب از شدت ناراحتی به نقطه‌ای از فرش خیره شده بود و دسته مبل را محکم در دست می‌فشرد!
من که در کنار مهتاب نشسته بودم با دیدن حال خ*را*ب و برق اشک در چشم‌هایش نگران به او نگریستم. سکوت سنگینی در فضا حکم فرما بود.
عمو در ادامه صحبت‌های زن عمو رو به پدر گفت:
-آره سعید جان! دیروز خواهرزنم از فرانسه تماس گرفت و گفت اگه کامران مایل باشه برای ادامه تحصیل بره اون ور پیش اونا، می‌دونی این موقعیت عالیه برای کامران.
پدر هم که اخم‌هایش توی هم رفته بود و گوشه سیبیل‌هایش را تاب می داد با لحن خشکی گفت:
- به سلامتی، آره نباید این موقعیت رو از دست بده.
مادر در سکوت به صحبت‌های آنان گوش می‌کرد و معلوم بود که از شدت ناراحتی، خون خونش را می خورد. زن عمو با خنده بلندی گفت:
- شاید خدا خواست کامران و آنیتا عاشق هم شدن! آخه می‌دونید؟ خواهرزادم علاوه بر زیبایی و کمالات، جهیزیه‌ش هم کامله! خیلی از خانواده‌ها هستن که از پس خرید جهیزیه، برنمیان. خلاصه اینم رسمه که خیلی اهمیت داره!
بعد نگاه پیروزمندانه‌اش را به مهتاب دوخت و تا جایی که می‌توانست نیش زهرآگینش را در قلب مهتاب فرو برد. مهتاب که بیشتر از آن نمی‌تونست بی‌تفاوت باشد و نیش و کنایه‌های زن عمو را تحمل کند؛ با گریه به سمت اتاق دوید.
کامران که تا آن لحظه مانند مجسمه‌ای ساکت نشسته بود، با تشر رو به مادرش گفت:
- الان وقت این حرفاس مامان؟
و اشاره‌ای به رفتن مهتاب کرد.
پدر به شدت ناراحت و عصبانی شده بود ولی غرورش اجازه نمی‌داد چیزی بگوید. من که به مرز انفجار رسیده بودم؛ بلند شدم و گفتم:
- زن عمو خانم! چندین سال پیش که ما هم وضعیت مالی خوبی داشتیم؛ خوب دنبال مهتاب موس موس می‌کردی و عروسم عروسم می‌گفتین حالا که حال و روزمون اینه، تمام حرفات یادت رفت؟
- تقاص دل شکسته مهتاب رو پس میدی آقا کامران، واقعا که آدم‌های پول پرست و بدذاتی هستید!
عمو با خشم در حالی که تندتند نفس می‌کشید از جایش بلند شد و گفت:
- دست شما درد نکنه خان داداش با این دختر تربیت کردنتون؛ نه احترام سرش میشه نه کوچک‌تر بزرگ‌تری! خانم پاشو بریم که اینجا دیگه جای ما نیست.
پدر و مادر با نگاه معناداری سر جای خود ایستادند و همگی به رفتن خانواده عمو نگاه می کردیم.
مادر با گریه گفت:
- بفرما آقاسعید، این هم از داداشت. وای، طفلی مهتابم!
و با گام‌های بلندی به طرف اتاق خواب خودشان رفت. پدر رو به من گفت:
- کارخوبی نکردی بابا اینطوری با بزرگ‌ترت حرف زدی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- معذرت می‌خوام بابایی آخه اونا...
- ولی حقشون بود دخترم، ازت ممنونم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
داشتم به این موضوع فکر می‌کردم چطور می‌شود که ما آدما خیلی راحت دل یکدیگر را می‌شکنیم؟ بر سر قول‌هایمان نمی‌مانیم!
چطور می شود که اینطور بی‌رحمانه آرزوها و آینده یکدیگر را نابود می‌کنیم؟
چطور به این همه رذالت تن می‌دهیم؟ چطور می‌شود اسم چنین موجودات سنگدلی را که تعدادشان هم کم نیست اشرف مخلوقات گذاشت؟
این محبت چیست که از یکدیگر دریغش می‌کنیم؟ خوب بودن چه هزینه‌ای دارد که خرجش نمی‌کنیم؟! خدا را کجای زندگیمان گم کرده‌ایم که انسانیت از یادمان رفته است؟
این‌ها سوال‌های سختی است اما برای پیدا کردن جواب باید به درونمان رجوع کنیم. به بخش پاک قلبمان که انگار تار عنکبوت بسته است!
دوباره به یاد مهتاب افتادم و امیدی که ناامید شد؛ قلبی که شکسته شد و چشم‌هایی که بارانی شد!
آهی کشیدم و از خدا خواستم تا به او کمک کند و کسی را سر راهش قرار بدهد که تا ابد او را خوشبخت کند؛ تا روزی به این گریه‌هایش بخندد.
***
هیچ کدام میلی به خوردن شام نداشتیم. در حالی که ناراحتی بر قلب من چیره شده بود؛ به سمت اتاق خواب رفتم. مهتاب روی تختش دراز کشیده و به سقف خیره شده بود.
- مهتابی غصه نخوریـا، این کامران همچین مالی هم نبود؛ مبارک دختر خالش باشه!
مهتاب که صدایش از گریه زیاد خش‌دار شده بود همان طور خیره به سقف گفت:
- چند وقتی بود که متوجه تغییر رفتارش با خودم شده بودم؛ خیلی سرد برخورد می کرد. جواب تلفن‌هام رو نمی داد و من رو سرمی‌دوند. الان می‌فهمم دلیلش رو، مارال فکر نمی کردم انقدر نامرد باشه!
و دوباره گریه را از سر گرفت.
- خواهری اگه همین طور ادامه بدی خودت رو از بین می‌بری؛ قوی باش و نشون بده مهتاب کیه! اینکه زندگی و خوشبختی تو به هیچ آدم بی‌لیاقتی وابسته نیست. می‌دونم سخته ولی ممکنه!
مهسا که تمام این مدت ساکت نشسته بود. با تمام شدن حرف‌هایم انگشت شستش را بالا آورد و با لحن بامزه‌ای گفت:
- لایک!
هر سه به خنده افتادیم و در عمق چشمان یکدیگر خیره نگاه می کردیم. مهتاب درحالی که اشک‌هایش را با انگشت شستش پاک می‌کرد لبخند دلنشینی بر لبانش نقش بست.
- آها این شد! بخند، گور بابای کامی خودمون رو عشق است.
سپس یکدیگر را بغـ*ـل کردیم. درست وسط صح*نه احساسی‌مان مهسا خمیازه‌ای کشید که باعث شد به خنده بی‌اوفتیم. با چشمانی خواب آلود کلید برق را زد و اتاق غرق تاریکی و آرامش شد.
یک وقت هایی با خودم می گویم:
«اگر از تاریکی نترسی او نیز آرامشش را به تو هدیه میدهد * شجاعت کلید سعادت است»
می‌دانستم مهتاب تا خود صبح در حال جنگیدن با احساس درونش است؛ مطمعناً کسی را که در عالم رویا آینده‌ات را با او ساخته‌ای یک شبه نمی‌شود فراموش کرد؛ ولی خواستن توانستن است! آدم با اراده خیلی کارهای باورنکردنی را می‌تواند انجام بدهد به شرط این که واقعا بداند چه می‌خواهد.
همیشه عادت داشتم قبل از خواب، به همه چیز فکر کنم که ناگهان یاد کیف پولی که سرمیز پیدا کرده بودم افتادم. حتماً کلی دنبالش گشته و از پیدا نکردنش غصه خورده است!
«اسمش چی بود؟ اوم... باربد... بهرام... بابک آها... بهادر! لامصب چه اسم قشنگی هم داره ، فردا یه فکری می کنم.»
کم کم خواب به چشم‌هایم آمد. پتو را روی خودم مرتب کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا