در حالی که منتظر به کوچه شان خیره شده بودم؛ نگاهم به یک ماشین لندکروز مشکی رنگ افتاد که شیشههای دودی داشت و کنار خیابان پارک شده بود. رو به سوی آسمان کردم و گفتم:
- خدایا قربونت برم ما چیمون از بقیه کمتره که به ما هم پول ندادی؟ من دلم از این ماشینا میخواد.
دوباره نگاه پرحسرتی، به آن ماشین لوکس انداختم و آه سوزناکی از ته دل کشیدم.
- بازم بزرگیت رو شکر! ستاره اقبال منم یه روزی بالاخره میدرخشه، اصلاً مگه دست خودشه؟ خودم یه کاری میکنم بدرخشه!
همین طور در حال حرف زدن با خود و درد دل با خدا بودم که بالاخره عسل از راه رسید.
اوه چه تیپی هم زده چشم سفید، انگار میخوایم بریم خیابونهای شانزه لیزه! بابا یه کتابخونه که چهار تا بچه درس خون عینکی داره که این کارا رو نمیخواد!
از افکار درونی خودم به خنده افتادم که عسل رسید و گفت:
- سلام چیه باز خل شدی انگار! از دور دیدم باز رفته بودی تو هپروت، تازه لبخند ژکوند هم میزدی!
- ابله تو مسائل خصوصی من با خدا دخالت نکن. ببین اون ماشین خوشگله رو، از خدا درخواست یکی ازینها رو داشتم؛ تازه علیک سلام!
- نه بابا! چیز دیگه ای میل نداری؟
هر دو به خنده افتادیم که به یکباره شیشه لندکروز پایین آمد و پسری که شب گذشته در مراسم ازدواج برادر نازی دیده بودم؛ با لبخندی کج، نگاهش را به من دوخت! چشمهایم از تعجب گرد شد و صورتم از خجالت سرخ، که چشمکی زد و با سرعت حرکت کرده و دور شد. لحظهای در جای خود بیحرکت و مبهوت ایستادم و زیر ل*ب گفتم:
- دیدی عسل آبروم رفت! آخه دختر چقدر سوتی؟ نیم ساعته خیره شدم به این ماشینه! فکر کردم خالیه، نگو این پسره لندهور توش نشسته و حتماً تمام حرکات و نگاههای پرحسرت من رو دیده؛ وای خدایا الان مایلم تبخیر بشم و به ابرها بپیوندم. عهعه دیدی با چه غروری لبخند یه وری تحویلم داد!
عسل که تمام این مدت در سکوت به حرفهای من گوش می کرد؛ آهی کشید و با لبخند به افق خیره شد.
- کجاش لندهوره پسر به این جیگری؟ آدم رو یاد برد پیت میندازه با اون پو*ست برنزه و چشمهای رنگی!
- خاک بر سر هیزت کنن. یکم سنگین باش بدبخت اه! الان کتاب فروشی میبنده بریم.
سوار تاکسی شدیم و به سمت کتاب فروشی رفتیم. کتابهای درسیمان را گرفتیم در حالی که همه نگاهها به ما دوخته شده بود. کمی در این شرایط معذب بودم و دوست نداشتم خیلی مورد توجه قرار بگیرم. بیشتر دلم میخواست در حین جذاب بودن در اماکن عمومی راحت باشم؛ ولی عسل از وضعیت پیش آمده کاملا راضی بود و با غرور خاصی راه می رفت.
آرزوی قلبی من این بود که خانمهای سرزمینم آزادانه در اماکن عمومی رفت و آمد کنند. بدون اینکه کسی مزاحمشان بشود و روزشان را خ*را*ب کند. ای کاش آنقدر فرهنگ سازی میشد و خانوادهها به پسرهایشان یاد بدهند که وارد حریم شخصی هیچ خانمی نشوند. عمق فاجعه آنجاست که بعضی مردهایی که همراه همسرشان در حال رفت و آمد هستند؛ نگاهشان میلغزد! به امید روزی که همه در جهت آرامش و امنیت و رعایت حقوق اجتماعی یکدیگر، قدم برداریم.
بهتر است بگذریم.
هوا کمی سرد شده بود. برگهای پاییزی زرد و نارنجی کف خیابان را زیباتر کرده بودند و زیر پایمان صدای گوش نوازی ایجاد میکردند.
هوای تازه و بسیار خنک پاییزی را یک نفس به ریه هایم کشیدم که لرز خفیفی بر تنم نشست.
- وای چه سرد شد هوا! ماهم که لباس گرم نپوشیدیم کتابامونم که گرفتیم؛ بریم خونه دیگه ؟
- مارال جونم، من دلم یه نسکافه کنکوری پسند میخواد میای بریم بزنیم تو رگ؟ تو این هوا می چسبه ها!
- عزیزدلم خودت میدونی اگه دیر برسم مامانم من رو پخ پخ میکنه؛ نمیدونی چه حساسه؟
- بابا نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه؛ ماهم دلمون میخواد جوونی کنیم مادربزرگ منفور !
نیشگونی از بازوی نحیفش گرفتم و گفتم :
- دیدی بهت رو دادم پررو شدی؟!
چهرهاش را مظلوم کرد و گفت:
- ببین چه کافی شاپ شیکیه، اصلا مهمون من باشه؟
کمی ژست آدمهای متفکر را به خود گرفتم. من هم بدم نمیآمد در این هوای پاییزی یک نو*شی*دنی گرم بخورم.
- باشه بریم، فقط مهمون تو!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان