روزها در پی شبها و شبها تاریکی خویش را پیدرپی به دست روشنایی روز میسپردند و ملکه ناامیدتر از گذشته، اکنون با انتظاری عظیم در دل در میان حصارهای خفقانآور قصر مبحوس گشته بود و بر صندلی راحتی خویش در گوشهای از اتاق سلطنتی خویش جلوس نموده بود.
به ناگاه ندیمه ماری که بسیار دوستدار و وفادار و گاها رازدار ملکه آرماندا بود، درحالیکه شور و هیجان در صورت بیروح و رنگپریده و حرکاتش پیدا بود، به سرعت وارد اتاق ملکه شد.
دست بر دامن خاکستری رنگ مندرسش گرفت و تعظیم کوتاهی کرد. ملکه آرماندا با جامهای تیرهرنگ و با دامنی ساده که هیچ زر و زیوری در آن به کار نرفته بود و کاملاً گویای حال ناخوش و ناراحت وی بود، با لحنی بیحوصله گفت:
-چه میخواهی ماری؟ تنهایم بگذار.
ماری موهای نامرتب ریخته در پیشانیش را با دستان لرزانش کنار زد و چشمان درشت شده از فرط هیجانش را که چون دو گوی لرزان در حدقه میگردید به ملکه دوخت و محجوبانه گفت:
-بانوی زیبای من خبرهایی دارم که از شنیدن آن شگفتزده خواهید شد.
ملکه نگاه سرد خویش را از وی برگرفت و با صدایی نالان سخن برآورد:
-نه ماری هیچ خبری مرا شگفتزده نخواهد کرد، زیرا که قلبم را تسلیم ناامیدی ساختهام.
ندیمه ماری به وی نزدیک شد و با صدای آرامی گفت:
- بانوی من جادوگری بر فراز کوه سیاه دیده شده است، جادوگری بسیار قدرتمند از تبار پاکطینتان. ملکه لحظهای بیحرکت ایستاد و سپس درحالیکه قلبش به تپش افتاده بود، بازوان نحیف ماری را در دستانش فشرد و در عمق چشمان طوسی رنگش در پی یافتن ردی از حقیقت بود، تکانی بر اندام ظریف ماری وارد آورد و گفت:
- آیا این حقیقت دارد؟ مگر نه آنکه تمام جادوگران در آتش گداختهی غرور و قدرت سرورم آنتوان شاه خاکستر گشتند؟ ماری حقیقت را بگوی.
هر دو در عمق چشمان یکدیگر خیره مینگریستند، ندیمه ماری که اشک شعف در چشمانش نشسته بود با صدای لرزانی گفت:
- آری بانوی من، حقیقتیست محض، آلفرد خود با چشمهای خویش وی را دیده است که در خفا در دل کوه سیاه روزگار میگذراند؛ ولی اذن توصیف به وی نداده است.
ملکه درحالیکه دستانش از هیجان و اضطراب به رعشه افتاده بود، از جای برخواست و رو به سوی ندیمه فرمان داد:
- اسبم را آماده سازید، نیمه شب در لباسی مبدل و ناشناس به نزد وی خواهم شتافت.
***
بر بلندای تپهای پوشیده از برف، شاه آنتوان با غرور شاهانه و خشونتی بیمانند در نبرد؛ با زرهای طلایی رنگ و بالاپوشی از پو*ست خرس بر اسب شبرنگش جلوس نموده بود. موهای قهوهای رنگش به دست باد به بازی گرفته شده بود و گاهاً بر پیشانیش مینشست. کلاهخود جنگی خویش را بر سر نهاد و با ابروانی گره کرده ارتش بیشمار وحشیان را در مقابل و پایین تپه از نظر گذراند.
رو به سوی فرمان ده لشکر وحشیان فریاد برآورد:
- چه کسی جرات تاخت و تاز به سرزمینهای هم پیمان ما را در سر دارد؟ ای وحشی! سوگند به برق شمشیر برانم لشکریان بیمقدارتان را به خاک و خون خواهم کشانید؛ تا درس عبرتی برای متعرضین باشد.
فرماندهی وحشیها خنده بلندی سر داد و با صدای خشن و زمخت خویش پاسخ داد:
- چه کسی تو را به فرمانروایی برگزیده است؟ درحالیکه کودک بیدست و پایی بیش نیستی، سر از تن ناچیزت جدا خواهم نمود و به آغـ*ـوش مادرت خواهم رسانید. جای کودکان در میدان نبرد نیست.
صدای خندههای گوشخراش وحشیها دره را در برگرفت و خشم و غضب و ناراحتی دلهای یاران شاه آنتوان را لبریز کرد.
سوز و سرمای استخوانسوزی بر درّه وزیدن گرفت، شاه آنتوان شمشیرش را برکشید و رو به سپاه ۲۰۰۰ نفره خویش که مملو از جنگجویان باصلابت و مهار بود، فرمان حمله را صادر نمود و فریاد برآورد:
- سربازان من بر دشمن حمله ور شوید. متجاوزین وحشی را از لبهی تیغ شمشیرهایتان بگذرانید و رحم و مروّت را در میدان نبرد از خویش دور سازید. پیروزی از آن ماست، بتازید.
در چشم بر هم زدنی سپاه پادشاه همچون صاعقه، بر ارتش وحشیان حمله ور شد، جنگ سختی در گرفت، صدای چکاچک شمشیرها در اثر اصابت با تبر و گرزهای قبیله وحشی در فضا طنینانداز شد.
سربازان چون برگهای خزان زده غرق در خون یکییکی زمین را به آغـ*ـوش میکشیدند و دامن سپیدش را پوشیده از رنگ سرخ خود نمودند.
صدای فریادها و تاخت و تاز وحشیان که با مهارت سربازان سپاه پادشاه را سلاخی مینمودند به گوش میرسید. شاه آنتوان به میانه میدان شتافت و با فرمان ده سپاه وحشیها به مقابله پرداخت.
شمشیر و سپر در دست به سمت فرمان ده وحشیها که مردی درشت هیکل با بازوانی تنومند و موها و ریش بلند بود حمله ور شد.
شاه آنتوان با یک حرکت، شمشیرش را در پهلوی فرمان ده فرو کرد و او نیز شمشیر بران شاه را در دستان خویش فشرد و درحالیکه خون از لابه لای انگشتانش بر زمین میچکید؛ شاه را از اسب به زیر کشید. هر دو بر زمین افتادند و سربازان نزدیک به دورشان حلقه زده و نظارگر جنگ میان شاهشان بودند. فرمان ده نعرهای برکشید و با تمام توان به سمت شاه آنتوان حمله ور شد و شمشیر خویش را بر سر شاه فرود آورد که شاه آنتوان سپر خویش را در مقابل شمشیر سد نمود و چرخشی زد و زخمی بر پای فرمانده وارد آورد. صدای هیاهوی سربازان در میان تپهها طنینانداز میشد و فضای مهیج و خشونتباری را به وجود آورده بود.
فرمان ده درحالیکه بر خاک افتاده بود؛ با گامهای خویش ضربهای بر پای شاه آنتوان وارد آورد و نقش بر زمینش ساخت، فوراً در بالای سرش قرار گرفت و تبر خویش را بالا برد سپس با قدرت در حال فرود آوردن تبر شد. به ناگاه شاه نفس نفس زنان شمشیر خویش را با تمام قدرت بر قلب فرمان ده فرو برد و درحالیکه نعرهای از خشم کشید، شمشیر را در تن فرمان ده فرو برد سپس به کناری انداخت و از جای برخواست.
شور و شعف در چشمان سپاهیان شاه و ضعف و ترس در صورت های کریه وحشیان هویدا گشت که ناگاه صدای شیپور جنگ و تبلهای عظیم که گوشها را می آزرد خوف و وحشت را بر دل سربازان مستولی ساخت. سربازی از وحشیان درحالیکه به وجد آمدهبود فریاد برآورد:
- سرورم به میدان اومد، رافائل خونخوار پادشاه قبیله وحشیها به یاریمون اومد.
سکوت مرگباری بر دره سایه افکند و سربازان به طرف پادشاه وحشیها رافائل برگشتند. شاه آنتوان با دیدن او بهت زده بر جای ایستاد درحالیکه هراس بر دلهای سربازان چیره گشته بود.