کامل شده رمان رستاخیز دیمون |blue berry کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
to41_رستا.png
نام رمان : رستاخیز دیمون
نام نویسنده: معصومه نجاتی
ژانر: فانتزی، ترسناک
ناظر: ShaHRokh_Ardalaan
ویراستار: م.صالحی

خلاصه رستاخیز دیمون:

آرامش و برکت بر سرزمین ریجینا سایه افکنده بود و قدرت مطلق در دستان پرتوان شاه آنتوان، وسیله حکومت بر سرزمین های دور دست بود. به ناگاه رستاخیز تاریکی سایه شوم خویش را بر سر روشنایی افکند و مردمان پاک طینت را اسیر قدرت سیاهی خویش ساخت. در میان پلیدی و تباهی حکومت شیطان، پاک سرشتان قیام نموده و ارتش شیطان را بر علیه خویش شوراندند و نبردی هولناک پدید آوردند...

صفحه‌ی نقد رمان:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهدیه

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-22
نوشته‌ها
51
لایک‌ها
1,191
امتیازها
63
کیف پول من
118
Points
0
7pul_cd950d4a-c464-4e85-85cf-2853bef3ea2b.jpeg


خواهشمند است قبل ازتایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید

قوانین تایپ رمان

قوانین تایپ رمان | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع درخواست جلد

* تایپک جامع درخواست جلد *

تایپک جامع دریافت جلد

تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان

موفق و موید باشید.
مدیریت تک رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
در سرزمینی پهناور به نام ریجینا در شرق قاره‌ی آمریکا، فرمانروای قدرتمندی حکم‌فرما بود. پادشاهی که مردمان سرزمینش را زندگانی بخشید و با فتح سرزمین‌های مجاور، نعمت و فراوانی را برای مردمانش به ارمغان آورد.​
هیچ پادشاهی توان اندیشیدن به مقابله و شکست وی را نداشت، در حالی که بسیار جوان و باهوش بود، سالیان‌سال یکه‌تاز حکومت بر سرزمین‌های دوردست خویش بود.​
شاه آنتوان، جوانی با اراده‌ی پولادین و غیرقابل شکست، که تمام مردمان سرزمینش به شدت وی را دوست می‌داشتند و پادشاهان سر تعظیم بر قدرت بی‌انتهایش فرود می‌آوردند.​
غرور و شور جوانی در وی ریشه دواند و به پادشاهی مغرور و متکبر مبدل گشت و همه را به چشم زیردستانی مفلوک می‌نگریست.​
***​
در میان دیوارهای مستحکم و باابهت قلعه، که بر فراز کوهی بلند برافراشته شده بود، شاه آنتوان بر تخت قدرت خویش تکیه زده بود و دانه‌های یاقوتی رنگ انگور را با طمأنینه در د*ه*ان می‌گذاشت.​
فرمانده زاک که مردی با سبیل‌های بلند و ابروان در هم تنیده که گیرایی چشمان شب‌رنگش را دو چندان می‌کرد و قامتی بلند و تنومند ابهت وی را به خوبی به تصویر می‌کشید، با قدم‌هایی تند به نزد شاه آمد و پس از فرود آوردن سر تعظیم بر جای ایستاد و با چهره‌ای غرق تشویش به سخن آمد و گفت:​
-عالی‌جناب! حامل خبرهایی ناخوشایند در اقصی ‌نقاط سرزمینمان هستم.​
خدمتکار فوراً دستمالی آرمیده بر مجمعی طلایی‌ رنگ را مقابل شاه ‌آنتوان گرفت، شاه با صلابت در حالی‌ که با نگاهی پرسشگر به فرمانده زاک می‌نگریست، دستمال را برداشت و دستانش را پاک نمود. از پله‌های مقابل تخت شاهیش پایین آمد و رو به روی فرمانده ایستاد و گفت:​
- سخن بگوی فرمانده.​
فرمانده زاک به نشانه‌ی احترام سرفرود آورد و مشتی بر سی**نه‌اش کوفت و ل** به سخن گشود:​
- شمار کثیری از جادوگران و ساحره‌ها به سرزمینمان ورود نموده و بذر هراس و رعب را در دل مردمانمان نهاده‌اند. مردم خواستار نابودی آنان هستند.​
شاه آنتوان، درحالی که ابروان خوش‌ حالتش را در هم کشید با صدای خوش‌ آهنگ و باصلابت خویش فرمان داد:​
-هر جنبنده‌ای را که دارای نیروهای ماورایی می‌باشد، دستگیر و به نزد ما بیاورید. فوراً کشور را از وجود این ساحره‌های بدطینت پاک کنید.​
- امر، امر شماست پادشاه من. سرورم به سلامت باد.​
و با سرعت از تالار مجلل و باشکوه قصر دور شد.​
وزیر اعظم، که تا این زمان در سکوت به سخنان آنان گوش فرا می‌داد، ابروانش را در هم کشید و دستی بر محاسن سپید و بلندش کشید و درحالی‌که دو طرف ردای یاقوتی ‌رنگ و بلندش را بهم نزدیک می‌کرد، تا اضطرابش فروکش کند، با تردید گفت:​
- عالی‌جناب! به عقیده‌ی این بنده‌ی حقیر، دشمنی با جادوگران عاقبتی بس ناگوار در پی دارد و ...​
شاه چشمان میشی‌ رنگش را در اثر خشم فروخورده‌اش برهم نهاد و فریاد برآورد:​
- خامـوش! اراده‌ی ما چنین است، که این موجودات دارای قدرت‌های شیطانی را به نابودی کشانیم. قدرت ما بر آنان غالب است. آنان موجودات مفلوکی هستند که دست یاری به شی***طان پلید داده، روح خویش را در راه خباثت به شی***طان پیشکش کرده‌اند. آنان را همچون هیزمی پست درون آتشی که تا دل آسمان زبانه می‌کشد، خواهم انداخت.​
وزیراعظم که از شدت خشم پادشاه اندامش به لرزه افتاده بود، تعظیمی نمود و بی‌حرف از حضور شاه آنتوان مرخص شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
به فرمان شاه ‌آنتوان، عملیات یافتن جادوگران از سرتاسر سرزمین ریجینا، با جدیت آغاز گردید. رعب و وحشت بر دل‌های مردمان سرزمین سایه افکنده بود، در پی یافتن جادوگران مشقت‌های فراوانی کشیده شد، شمار کثیری از سربازان توسط جادوگران نابود و بعضا طلسم گشتند.​
به ناگاه کشیش اعظم کلیسا به همراه تنی چند از شکارچیان مقدس که وظیفه‌ی نابودی شیاطین را بر عهده داشتند، به یاری سربازان سلطنتی شتافتند و با یاری از کتاب و صلیب مقدس سرزمین را از وجود جادوگران پاک نمودند. بدین گونه که در میان دخمه‌ها و مخفی‌گاه‌های جادوگران خبیث یورش برده و با قدرت اعجازانگیز روح‌القدس آنان را به بند کشیدند و در این میان نبرد سختی با آنان درگرفت که شمار کثیری از سربازان کلیسا کشته شدند. جادوگران خبیث تاب و تحمل پرتوهای متجلی از قداست کتاب روح‌القدس و اعجاز صلیب در مبارزه با شیاطین را نداشته و فورا تسلیم شدند و گوی‌ها و چوبدستی‌های قدرت آنان را ضبط نموده و چون موجودی مفلوک در سیاه چاله‌های پست و متعفن قصر نمودند، باشد که شاه آنتوان درباره سرنوشت آنان تصمیمی اتخاذ نماید. در این میان پادشاه که جوانی خوش‌سیما و دارای اندامی تنومند بود و چشم‌های میشی رنگش هر بیننده‌ای را مجذوب خویش می‌ساخت، در حال انتخاب ملکه‌ای درخور، در شان و مقام خویش و از تبار شاهان و ملکه‌زادگان بود.​
از میان پرنسس‌های بسیار زیبای سرزمین‌های اطراف، زنی را به همسری برگزید که مانند پری‌زادگان زیبایی نفس‌گیری داشت.​
ملکه آرماندا با موهای طلایی رنگ و کمند خویش و چشمان آسمانی رنگش و سپیدی و درخشندگی پوستی به زیبایی مهتاب، بسیار جذ***اب و دانا در امور کشورداری بود.​
مراسم باشکوهی برگزار شد، همگی والامقامان از سرزمین‌های هم‌جوار و شاهان و شاهزادگان حضور یافتند.​
بر سر میزهای وسیع انواع غذاهای لذیذ و نو***شی**دنی‌های گوارا مهیا بود و میهمانان را به وعده‌ای شاهانه میهمان می‌نمود. بوی خوک‌های بریان شده، سبزیجات بخارپز شده و نان‌های تازه همه میهمانان را سرمست می‌نمود.​
ملیجک‌ها در حال سرگرم نمودن حضار بودند و صدای خنده‌های زنان و مردان از طبقه اشراف در تالار قصر طنین‌انداز شد. همگی با لبا**س‌های فاخر و خوش‌پوش زیبایی دوچندان به مراسم بخشیده بودند.​
شاه آنتوان از جای برخواست و رو به سوی حضار به سخن آمد و گفت:​
- ای میهمانان والامقام، در این شب دل‌انگیز که بسیار شادمان و سرخوش هستم، اراده نمودم با نابودی جادوگران پست که دشمن حکومت ما و بشریت می‌باشند، شادمانی خویش را از قدرت و عشق سرشار نمایم، باشد که خشنود گردید.​
سپس به فرمان ایشان کوهی از هیزم را رو در روی تخت شاهی او و ملکه زیبارو آرماندا انباشتند و جادوگران بخت‌برگشته را با دست و پایی بسته به زنجیر، به پیشگاه پادشاه آوردند.​
همگی حضار از دیدن چهره‌های عجیب و بعضاً زیبایی حیرت‌انگیز جادوگران، بهت‌زده گشتند.​
آتش در هیزم‌ها پرتاب شد و چون کوره‌ای سوزان زبانه کشید. جادوگران از شدت ترس جیغ‌ها برکشیدند و ناله‌ها کردند و طلب عفو از پادشاه را داشتند.​
حضار با هیجان به صح*نه‌ی اعدام این موجودات به نظاره نشسته بودند. در میان جادوگران پیرمردی سپیدرو و نورانی وجود داشت که با صورتی جدی و با صلابت به نظاره سرنوشت شوم خویش بود.​
شاه آنتوان، با دیدن او که هیچ گونه علائم التماس و اضطراب در وی نمایان نبود با ابروانی گره کرده فریاد برآورد:​
- ای جادوگر پیر! آیا درخواست عاجزانه‌ی خویش را به سرورت ارائه نمی‌دهی؟شاید که بخشیده گردی و از گزند آتش سوزان در امان شوی.​
سپس خنده‌ای از سر تمسخر بر لبانش نشست که در پی او حضار نیز به خنده وا داشته شدند.​
- اراده‌ی شاه بر آتش زدن تر و خشک با یکدیگر است و التماس و زاری این حقیر، بی‌اثر می‌باشد.​
به ناگاه خنده بر لبان شاه خشکید و با جدیت فریاد برآورد:​
- ای پیرمرد مفلوک، تو را به دلیل این سرکشی مقدم‌تر از هم‌کیشانت در آتش می‌افکنم. باشد که درس عبرتی باشد برای سایرین. وصیتت را بگو ای موجود حقیر.​
جادوگر نورانی خشمگین گشت و با صدای بلند و رسای خویش به سخن آمد و گفت:​
- ای پادشاه ظالم و خودپسند، من جادوی خویش را تا این زمان در راه تجلی روشنایی به کار می‌گرفتم، اکنون تو را به چنان نفرینی دچار می‌گردانم که تا ابد هیچ نهالی از باغستان وجودت به بار ننشیند و پ**شت و عقبی برای جانشینی خویش بر جای ننهی.​
همگی حضار از شدت حیرت و خوف یک صدا فریاد برکشیدند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
آنتوان خشمگین و در‌حالی‌که از شدت غضب نفس‌نفس می زد؛ فریاد برآورد:​
- به آتشش بی‌افکنید؛ فوراً.​
جادوگر نورانی با قدم‌هایی استوار به مسلخ‌گاه خود می‌شتافت و آرامش در چهره‌ی روحانیش هویدا بود. بر منجنیق انسان‌افکن نشست، همگی حضار را از نظر گذراند که مشتاقانه نظاره‌گر مرگ وی بودند.​
انسان‌های پست و حقیری که شادمانی خود را در نابودی بی‌گناهی جستجو می‌کردند. چشمانش را برهم نهاد و در دل سخن برآورد:​
"به نام روح‌القدس، باشد که مورد عفو پروردگارم قرار گیرم."​
صدای التماس‌گونه‌ی سایر جادوگران و فریادهای از فرط هیجان شاهزادگان تهی مغز، تمام محوطه را در‌برگرفته بود.​
شاه آنتوان، با غرور رو به جادوگر نورانی کرد و گفت:​
- ای جادوگر زشت طینت، بسیار ملولم که فرزندان و جانشین قدرتمندم را نخواهی دید، آن زمان که استخوان‌های بی‌مقدارت در گور تجزیه خواهد شد.​
سپس خنده‌ای از سر غرور و استهزا سر داد و با صورتی جدی و ابروانی گره کرده، دستور اجرای فرمان را داد. ملکه آرماندا با چشمان اشک‌بار خویش بر پاهای قدرتمند شاه آنتوان افتاد و درحالی‌که زاری می‌نمود با التماس گفت:​
-سرور من، ای شاه شاهان! جان این جادوگر پاک‌طینت را بر من ببخش زیرا می‌اندیشم که وی نهادی پاک و جادویی سپید در درون خود داراست، بر من ببخش ای شاه من!​
شاه آنتوان، در‌حالی‌که بسیار خشمگین و غضبناک گشته بود و دندان‌هایش از حرص و غضب برهم ساییده می گشت، زیرلب به سخن آمد:​
- برخیز ملکه‌ی من، دون شان توست این چنین در حضور این بی‌مقداران برای نجات جان ناچیز جادوگری پیر، خود را به خاک بیافکنی. اراده‌ی ما چنین است همه موجودات با توانایی‌های ماورایی نابود خواهند شد، چه بسا از قدرتشان در راه تصاحب پادشاهی ما قیام ننمایند؟! برخیز ملکه‌ی من آرماندا.​
ملکه گریه‌کنان از جای برخواست و با ناامیدی به جادوگر پیر نگریست و با قدم‌هایی سست بر تخت قدرت خویش نشست.​
فرمان شاه انجام و جادوگر نورانی چون شهاب‌سنگی تابان در دل آتش افکنده گشت؛ انسان‌های پاک‌طینت از مرگ دردناک وی در دل غم‌ها انباشتند و دیگر میهمانان شرورمنش از فرط شادی و هیجان به وجد آمدند. پیکر مقدس جادوگر نورانی در آتش ذره ذره تبدیل به خاکستر گشت درحالی‌که هیچ صدای تضرع و ناله‌ای از وی برنخواست و در کمال صلابت مرگ خود را در آغـ*ـوش کشید.​
سایر جادوگران نیز به سرعت به آتش افکنده گشتند و فریادهای دل‌خراشی سر دادند که دل هر موجودی را به لرزه می‌انداخت و زنان والامقام از شدت کراهت منظره، چشم‌ها و گوش‌هایشان را پوشاندند تا شاهد چنین منظره اسفباری نباشند.​
بوی هیزم‌های گداخته و خاکستر جادوگران بخت‌برگشته حال میهمانان را منقلب ساخت و تاسفی آنی بر دل‌هایشان چیره گشت. شاه آنتوان با چشمانی خیره، به زبانه‌های آتش می‌نگریست و در فکر عمیقی فرو رفته بود و نگرانی از جانب برآورده شدن نفرین جادوگر بر وجودش مستولی گشت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
ماه‌ها گذشت ...​
آرامشی نسبی بر سرزمین ریجینا حکم فرما شده بود، مردمان از اقتدار و قاطعیت در مجازات جادوگران توسط شاهشان بسیار شادمان گشتند و از گزند شبانه جادوگران پلید در امان. خوف و خطر بر ساحره‌هایی که در خفا می‌زیستند چیره گشته بود و از ترس محاکمه پادشاه به دور از انسان‌ها در دخمه‌ها و غارهای دور‌دست روزگار می‌گذراندند.​
نیمه‌شبی تاریک و سرد در اواست ماه دسامبر در میان دیوارهای قصر باشکوهی که بر فراز کوه‌های مرتفع و پوشیده از برفی سپید قرار داشت، ملکه آرماندا در بستر خویش در حال وضع حمل بود، شاه آنتوان با قلبی مضطرب کنار تخت همسر زیبایش به انتظار شکفتن گلی از باغ وجودش بی‌صبرانه طول اتاق را با گام‌های استوار خویش طی می‌کرد. صدای فریادهای از سر درد آرماندا در‌حالی‌که دانه‌های درشت عرق صورت زیبایش را پوشانده بود، حالش را منقلب می‌ساخت. قابله‌ها به سرعت به آرماندا در وضع حملی آسان کمک بسیار نمودند.​
به ناگاه صدای فریادهای آرماندا به سکوتی مرگبار مبدل گشت، شاه آنتوان به سرعت خویش را به کنار تخت آرماندا رساند و همگی با دیدن فرزند پسر بسیار زیبایی که روح فرشته‌سانش به دست مرگ ربوده شده بود، شکه شده برجای ایستادند!​
جز سکوت و صدای کلاغ‌های شوم و بدیمن از پ**شت پنجره‌های اتاق ملکه هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید! قابله با چهره‌های جمع شده از شدت ترس و غم رو به شاه آنتوان ل*ب به سخن گشود:​
- سرورم چنین است که کودک مدت‌ها پیش در بطن ملکه آرماندا از بین رفته است.​
آرماندا جیغی از سر استیصال و ترس و یاس برکشید و گریه‌کنان به صورت کبود از خشم و غم بنشسته در چشمان همسرش شاه آنتوان نظاره‌گر شد.​
لحظات خفقان‌آوری بود، پنجره به ناگاه گشوده شد و باد سردی به درون اتاق وزیدن گرفت و پرده‌های سرخ‌رنگ مخمل‌پوش را به بازی گرفت. سیاهی و سکوت شب هراس را بر دل‌ها می‌نشاند.​
دستیار قابله با پاهایی لرزان به کنار پنجره شتافت و پنجره‌ها را بر هم نهاد، هیچ یک از درباریان جرأت سخن گفتن را نیافتدند، مبادا که مورد غضب شاه قرار گیرند.​
ملکه آرماندا در حالی که دچار جنون آنی شده بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت در میان گریه، قهقه‌ای سرداد و با حالتی اسفبار تن بی‌جان نوزاد را بر دستانش گرفت و فریاد برآورد:​
- این همان نفرینیست که آن جادوگر پاک‌طینت ما را دچار آن ساخت، نظاره کن پادشاه من. غرور تو فرزندمان را کشت.​
شاه آنتوان، در‌حالی‌که سخنان قبل از مرگ جادوگر مانند ناقوس مرگ در ذهنش طنین‌انداز شد، با تکان دادن سر سعی در بیرون راندن افکار مزاحم خویش داشت و با حالتی مشوش فریاد برآورد:​
- خاموش آرماندا! این‌ها خرافاتی بیش نیست؛ جوانی ما فرصتی‌ست برای داشتن فرزندانی کثیر، صبور باش ملکه‌ی من آن روز قریب است.​
ملکه با تضرع و بی‌تابی فرزند مرده و بی‌جان خویش را که هم چون ستاره‌ای خاموش بی‌حرکت می‌نمود با تمام توان در آغــوش کشید و تن سرد فرزند دلبندش را با تمام وجود حس کرد.​
با صدایی خسته از جور زمانه ل*ب زد:​
- آری فرصت باقیست! بعد از مرگ دومین فرزندمان، شاه من، ما را فرزندی نخواهد بود. هیچ‌گاه... آن​
جادوگر... طلسم... آه... مریم مقدس تن خسته‌ام را در آغـ*ـوش مرگ بسپار... آه فرزندانم...آه!​
شاه آنتوان از شدت غضب و نظاره‌گر بودن بی‌تابی غیرقابل تحمل همسر دلبندش که وجودش را از اندوه مالامال ساخته بود، با قدم‌هایی استوار از اتاقی که یاس و ناامیدی بر آن چیره گشته بود، به سرعت خارج شد.​
صدای فریادها و تضرع آرماندا تمام قصر را طنین انداز شد و همگی بسیار متاثر گشتند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
غم از دست دادن فرزند، پادشاه را متاثر ساخته بود و ملکه آرماندا ساکت و گوشه‌گیر در سرمای استخوان‌سوز ماه دسامبر بر محوطه‌ی وسیع قصر بر نیمکتی یخ زده نشسته و در اعماق افکار آشفته خویش رها شده بود.​
شاه آنتوان، از پنجره‌های قصر شاهد ذره‌ذره آب شدن همسر دلبندش آرماندای زیبارو بود، که فروغ دو چشمانش کدر و همچون دو گوی یخی سرد و بی‌احساس گشته بود.​
آهی از سر‌استیصال برکشید و دستان داغش را بر شیشه‌ی سرد پنجره تکیه داد که بخاری دور تا دور انگشتانش را احاطه نمود.​
فرمانده زاک، مشوش و سراسیمه وارد شد، سپس درحالی‌که نفس نفس می‌زد، گفت:​
-سرورم!​
شاه آنتوان یک آن به خود آمد و با غرور شاهانه و پرهیبت خویش به سمت فرمانده بازگشت و منتظر چشم به ل*ب‌های فرمانده زاک دوخت.​
- پادشاه من! قاصدی از طرف پادشاه سرزمین همسایه برای درخواست یاری به نزد ما آمده اند. لشکر عظیمی از قبایل وحشی دوردست بر آن‌ها حمله‌ور گشته و حکومتشان را مورد تهدید و نابودی قرار داده‌اند، دستور شما چیست؟ ایشان از هم‌پیمانان و وفاداران سرزمینمان ریجینا هستند.​
شاه آنتوان در فکری عمیق فرو رفت و در یک تصمیم آنی و البته عاقلانه در‌حالی‌که صورت استخوانیش مصمم‌تر از همیشه می‌نمود، ل*ب به سخن گشود:​
- ارتش ۲۰۰۰ نفری را به سمتشان گسیل دارید، خود شخصاً فرماندهی آنان را برعهده خواهم گرفت.​
فرمانده زاک با لبخندی که صورت مردانه‌اش را گلگون ساخت، سرتعظیم فرود آورد و با شعف سخن برآورد:​
- پادشاه به سالمت باد. مدت‌هاست که از شنیدن موسیقی چکاچک شمشیر خویش بر دشمنان محروم گشته‌ام حال روز تاختن و پیروزی است، اذن خروج سرورم.​
سپس با قدم‌هایی تند از تالار مرکزی خارج گشت.​
***​
لشکری عظیم به فرماندهی شاه آنتوان که زره باشکوه طلایی رنگی برتن داشت و بر اسبی به رنگ شب جلوس کرده بود، آهنگ تاختن بر متجاوزین وحشی‌تبار و نجات سرزمین هم‌پیمان خویش را سر داد.​
تمام مردم شهر نظاره‌گر شکوه و جلال و هیبت سپاه شاه آنتوان بود ند، که مملو از سربازان قوی هی*****کل و با مهارت جنگندگی غیرقابل تصور بود ند.​
شاه آنتوان با غرور همیشگی‌اش دستی برای مردمانش تکان می‌داد که ملکه آرماندا خویش را کنار وی رسانید و دهانه‌ی اسب را در دستانش فشرد و با آشفتگی رو به شاه آنتوان ل*ب به سخن گشود:​
- سرور من، ای پادشاه وجودم. چگونه ملکه‌تان را در میان یاس و ناامیدی تنها گذاردید؟ شب را به دست روز و روزها را در پس تاریکی به انتظار محبوبم خواهم نشست تا زمانی که به سوی ملکه تان آغـ*ـوش بگشایید.​
سپس قطرات مرواریدسان اشک‌هایش را از گونه‌های گلگون در اثر سرما را با سرانگشتان خویش کنار زد و منتظر چشم به ل**‌های شاه آنتوان دوخت، پادشاه با یک حرکت از اسب به زیر پرید و ملکه خویش را حریصانه در آغــوش فشرد و زیر گوش ملکه زمزمه کرد:​
- لحظه‌ای را دور از اندیشه تو نخواهم گذراند، محبوب من! نگرانی از خویش دور بدار که زنده و با قدرت به نزد تو بر خواهم گشت.​
سپس بـوسـه‌ای بر پیشانی آرماندا نشاند و با سرعت بر زین اسب جلوس نمود و آهنگ تاختن سرداد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
روزها در پی شب‌ها و شب‌ها تاریکی خویش را پی‌در‌پی به دست روشنایی روز می‌سپردند و ملکه ناامیدتر از گذشته، اکنون با انتظاری عظیم در دل در میان حصارهای خفقان‌آور قصر مبحوس گشته بود و بر صندلی راحتی خویش در گوشه‌ای از اتاق سلطنتی خویش جلوس نموده بود.​
به ناگاه ندیمه ماری که بسیار دوستدار و وفادار و گاها رازدار ملکه آرماندا بود، درحالی‌که شور و هیجان در صورت بی‌روح و رنگ‌پریده و حرکاتش پیدا بود، به سرعت وارد اتاق ملکه شد.​
دست بر دامن خاکستری رنگ مندرسش گرفت و تعظیم کوتاهی کرد. ملکه آرماندا با جامه‌ای تیره‌رنگ و با دامنی ساده که هیچ زر و زیوری در آن به کار نرفته بود و کاملاً گویای حال ناخوش و ناراحت وی بود، با لحنی بی‌حوصله گفت:​
-چه می‌خواهی ماری؟ تنهایم بگذار.​
ماری موهای نامرتب ریخته در پیشانیش را با دستان لرزانش کنار زد و چشمان درشت شده از فرط هیجانش را که چون دو گوی لرزان در حدقه می‌گردید به ملکه دوخت و محجوبانه گفت:​
-بانوی زیبای من خبرهایی دارم که از شنیدن آن شگفت‌زده خواهید شد.​
ملکه نگاه سرد خویش را از وی برگرفت و با صدایی نالان سخن برآورد:​
-نه ماری هیچ خبری مرا شگفت‌زده نخواهد کرد، زیرا که قلبم را تسلیم ناامیدی ساخته‌ام.​
ندیمه ماری به وی نزدیک شد و با صدای آرامی گفت:​
- بانوی من جادوگری بر فراز کوه سیاه دیده شده است، جادوگری بسیار قدرتمند از تبار پاک‌طینتان. ملکه لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاد و سپس درحالی‌که قلبش به تپش افتاده بود، بازوان نحیف ماری را در دستانش فشرد و در عمق چشمان طوسی رنگش در پی یافتن ردی از حقیقت بود، تکانی بر اندام ظریف ماری وارد آورد و گفت:​
- آیا این حقیقت دارد؟ مگر نه آنکه تمام جادوگران در آتش گداخته‌ی غرور و قدرت سرورم آنتوان شاه خاکستر گشتند؟ ماری حقیقت را بگوی.​
هر دو در عمق چشمان یکدیگر خیره می‌نگریستند، ندیمه ماری که اشک شعف در چشمانش نشسته بود با صدای لرزانی گفت:​
- آری بانوی من، حقیقتی‌ست محض، آلفرد خود با چشم‌های خویش وی را دیده است که در خفا در دل کوه سیاه روزگار می‌گذراند؛ ولی اذن توصیف به وی نداده است.​
ملکه درحالی‌که دستانش از هیجان و اضطراب به رعشه افتاده بود، از جای برخواست و رو به سوی ندیمه فرمان داد:​
- اسبم را آماده سازید، نیمه شب در لباسی مبدل و ناشناس به نزد وی خواهم شتافت.​
***​
بر بلندای تپه‌ای پوشیده از برف، شاه آنتوان با غرور شاهانه و خشونتی بی‌مانند در نبرد؛ با زره‌ای طلایی رنگ و بالاپوشی از پو*ست خرس بر اسب شب‌رنگش جلوس نموده بود. موهای قهوه‌ای رنگش به دست باد به بازی گرفته شده بود و گاهاً بر پیشانیش می‌نشست. کلاه‌خود جنگی خویش را بر سر نهاد و با ابروانی گره کرده ارتش بی‌شمار وحشیان را در مقابل و پایین تپه از نظر گذراند.​
رو به سوی فرمان ده لشکر وحشیان فریاد برآورد:​
- چه کسی جرات تاخت و تاز به سرزمین‌های هم پیمان ما را در سر دارد؟ ای وحشی! سوگند به برق شمشیر برانم لشکریان بی‌مقدارتان را به خاک و خون خواهم کشانید؛ تا درس عبرتی برای متعرضین باشد.​
فرمانده‌ی وحشی‌ها خنده بلندی سر داد و با صدای خشن و زمخت خویش پاسخ داد:​
- چه کسی تو را به فرمانروایی برگزیده است؟ درحالی‌که کودک بی‌دست و پایی بیش نیستی، سر از تن ناچیزت جدا خواهم نمود و به آغـ*ـوش مادرت خواهم رسانید. جای کودکان در میدان نبرد نیست.​
صدای خنده‌های گوش‌خراش وحشی‌ها دره را در برگرفت و خشم و غضب و ناراحتی دل‌های یاران شاه آنتوان را لبریز کرد.​
سوز و سرمای استخوان‌سوزی بر درّه وزیدن گرفت، شاه آنتوان شمشیرش را برکشید و رو به سپاه ۲۰۰۰ نفره خویش که مملو از جنگجویان با‌صلابت و مهار بود، فرمان حمله را صادر نمود و فریاد برآورد:​
- سربازان من بر دشمن حمله ور شوید. متجاوزین وحشی را از لبه‌ی تیغ شمشیرهایتان بگذرانید و رحم و مروّت را در میدان نبرد از خویش دور سازید. پیروزی از آن ماست، بتازید.​
در چشم بر هم زدنی سپاه پادشاه همچون صاعقه، بر ارتش وحشیان حمله ور شد، جنگ سختی در گرفت، صدای چکاچک شمشیرها در اثر اصابت با تبر و گرزهای قبیله وحشی در فضا طنین‌انداز شد.​
سربازان چون برگ‌های خزان زده غرق در خون یکی‌یکی زمین را به آغـ*ـوش می‌کشیدند و دامن سپیدش را پوشیده از رنگ سرخ خود نمودند.​
صدای فریادها و تاخت و تاز وحشیان که با مهارت سربازان سپاه پادشاه را سلاخی می‌نمودند به گوش می‌رسید. شاه آنتوان به میانه میدان شتافت و با فرمان ده سپاه وحشی‌ها به مقابله پرداخت.​
شمشیر و سپر در دست به سمت فرمان ده وحشی‌ها که مردی درشت هیکل با بازوانی تنومند و موها و ریش بلند بود حمله ور شد.​
شاه آنتوان با یک حرکت، شمشیرش را در پهلوی فرمان ده فرو کرد و او نیز شمشیر بران شاه را در دستان خویش فشرد و در‌حالی‌که خون از لابه لای انگشتانش بر زمین می‌چکید؛ شاه را از اسب به زیر کشید. هر دو بر زمین افتادند و سربازان نزدیک به دورشان حلقه زده و نظارگر جنگ میان شاهشان بودند. فرمان ده نعره‌ای برکشید و با تمام توان به سمت شاه آنتوان حمله ور شد و شمشیر خویش را بر سر شاه فرود آورد که شاه آنتوان سپر خویش را در مقابل شمشیر سد نمود و چرخشی زد و زخمی بر پای فرمانده وارد آورد. صدای هیاهوی سربازان در میان تپه‌ها طنین‌انداز می‌شد و فضای مهیج و خشونت‌باری را به وجود آورده بود.​
فرمان ده درحالی‌که بر خاک افتاده بود؛ با گام‌های خویش ضربه‌ای بر پای شاه آنتوان وارد آورد و نقش بر زمینش ساخت، فوراً در بالای سرش قرار گرفت و تبر خویش را بالا برد سپس با قدرت در حال فرود آوردن تبر شد. به ناگاه شاه نفس نفس زنان شمشیر خویش را با تمام قدرت بر قلب فرمان ده فرو برد و درحالی‌که نعره‌ای از خشم کشید، شمشیر را در تن فرمان ده فرو برد سپس به کناری انداخت و از جای برخواست.​
شور و شعف در چشمان سپاهیان شاه و ضعف و ترس در صورت های کریه وحشیان هویدا گشت که ناگاه صدای شیپور جنگ و تبل‌های عظیم که گوش‌ها را می آزرد خوف و وحشت را بر دل سربازان مستولی ساخت. سربازی از وحشیان درحالی‌که به وجد آمدهبود فریاد برآورد:​
- سرورم به میدان اومد، رافائل خون‌خوار پادشاه قبیله وحشی‌ها به یاریمون اومد.​
سکوت مرگباری بر دره سایه افکند و سربازان به طرف پادشاه وحشی‌ها رافائل برگشتند. شاه آنتوان با دیدن او بهت زده بر جای ایستاد درحالی‌که هراس بر دل‌های سربازان چیره گشته بود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
در دل سیاهی و تاریکی شب که نور مهتاب اندکی زمین را روشنایی بخشیده بود ملکه آرماندا با ردایی کلاه‌دار به رنگ شب، بر اسب قهوه‌ای رنگش جلوس نمود. ندیمه ماری دهانه‌ی اسب را در دست فشرد و رو به سوی ملکه به سخن آمد:​
- بانوی من استدعا دارم محافظی را به همراه خویش ببرید، کاریست بس خطرناک، مایلم شما را همراهی کنم ملکه‌ی من.​
آرماندا با جدیتی وصف‌ناپذیر نیم‌نگاهی به وی انداخت و دهانه‌ی اسب را در دست فشرد و رو به سوی ماری ل** به سخن گشود:​
- نیازی نیست ماری من قبل از سپیده‌دم بازخواهم گشت. کسی از نبود من اطلاع نخواهد یافت. بسیار محتاط باش، بدرود.​
اسب با تمام قدرت تازیدن گرفت و چون صاعقه، طول زمین را طی نمود. بانو آرماندا با دلی مالامال از دلهره و کورسویی از امید به طرف کوه سیاه شتافت.​
***​
در دامنه‌ی کوه چشمه‌ای جوشان، که تصویری از ماه در آن انعکاس یافته بود، چشم هر بیننده‌ای را معطوف خویش می‌ساخت. بانو آرماندا آهسته و محتاط، از اسب به زیر آمد و ناخودآگاه به طرف چشمه، مسخ شده کشیده شد، بر زانوانش نشست درحالی‌که دامن حریر بلند و شب‌رنگش دورش را فراگرفته بود، مشت ظریف و کوچکش را از آب زلال و سرد چشمه لبریز نمود و سپس به لبانش نزدیک ساخت. از خنکی آب لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست، که با شنیدن صدایی، غافلگیر شده و بر جای خود، بی‌حرکت ماند.​
-نیمه شبی تاریک، بانویی در کنار آب، این‌جا چه می‌کنید؟​
ملکه آرماندا ناخودآگاه از جای برخواست و درحالی‌که ترس بر اندامش لرزه انداخته بود؛ در جست‌وجوی صاحب صدا اطراف را از نظر گذراند و با صدایی لرزان به سخن آمد:​
-کیستی؟ خودت را نشان بده.​
سایه‌ای با هیکلی تنومند و موزون پیش آمد و نور ماه در چهره‌اش تابیدن گرفت. ملکه آرماندا با دیدن صورت بسیار زیبا و جذاب پسرجوانی که رو در روی او ایستاده بود، مسخ شده برجای ایستاد و محو زیبایی و ابهت نفس‌گیر پسر جوان شد.​
پسری با چشمانی طلایی رنگ که تابش نور مهتاب در چشمانش برق خیره کننده و عجیبی بدان بخشیده بود و صورتی استخوانی که چشم هر بیننده‌ای را به خود خیره می‌نمود.​
با صدایی رسا و آرامش‌بخش ل*ب به سخن گشود:​
-چه مسئله‌ای ملکه زیبا را به نزد من کشانیده است؟​
ملکه آرماندا تکانی خورد و سپس با حیرت رو به سوی پسر جوان ل*ب به سخن گشود:​
- آ...آیا شما همان جادوگر قدرتمندی هستید که آوازه‌اش در میان مردم پیچیده است؟ آدریان ا...از بازماندگان جادوگر سفید؟​
آدریان با چشمانی خیره به وی نگریست که تا اعماق وجود ملکه نفوذ کرد و سپس با صدایی گیرا و محکم در‌حالی‌که به سمت غاری در دل کوه شتافت سخن برآورد:​
- همراه من بیایید ملکه من.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
تاریکی و سکوت شب، با صدای گام‌های ملکه و آدریان شکسته می‌شد. بعد از مدتی حرکت و بالا رفتن از کوه، به غاری تاریک رسیدند. ملکه پشت سر آدریان ایستاد و از رفتن به داخل غار مخوف امتناع ورزید، ناگهان با اشاره‌ی آدریان مشعل‌ها برافروختند و نور زیادی فضای غار را روشنایی بخشید؛ ملکه از شدت تابیدن نور زیاد دستش را در مقابل چشمانش گرفت و سپس به آرامی چشمان ریز شده‌‌اش را باز نمود و کنجکاوانه و جستجوگر به داخل غار نگریست. فضای غار مملو از دیوارنوشته‌های عجیب بود و حکاکی تصویری از جادوگر پیر که طعمه‌ی آتش کینه و خودخواهی شاه آنتوان شده بود. ملکه آرماندا با دیدن تصویر جادوگر سفید، مسخ‌شده و نالان بر زانوان خویش افتاد و دستان یخ‌زده‌اش را در مقابل صورت رنگ‌پریده‌اش گذاشت.​
آدریان با طمأنینه، درحالی که دستانش را پشت سر و بر کمرش قلاب کرده بود، نظارگر احوال بانو آرماندا بود. اشک‌هایی به سان مروارید، گونه‌های ملکه را خیس نمود و سپس درحالی‌که بسیار متاثر شده بود ل*ب به سخن گشود:​
-آه! بسیار اندوهناکم از سرنوشت شومی که سرورم آنتوان بر جادوگرسفید و پاک طینت روا داشته است.​
آدریان با صدایی که جدّیت و قاطعیت کلام، در آن موج می‌زد گفت:​
- علت حضورتان چیست بانوی من؟​
ملکه آرماندا در میان هق‌هق دل خسته‌اش، آهی از حسرت کشید و با صدایی لرزان به سخن آمد:​
- ای جادوگر توانا و قدرتمند؛ ای آدریان بزرگ، نفرین ابدی جادوگرسفید، طلسم مادرانگیم را نشانه رفته است و​
فرزندانم یکی پس از دیگری به آغـ*ـوش مرگ شتافتند. اکنون با امیدی کثیر، به نزد شما آمده تا راه چاره‌ای بیابید و نوگلی از باغ آرزویم در بطن من پرورش یابد.​
آدریان با چشمان طلایی رنگ عجیبش، متفکرانه به آرماندا خیره گشت و سپس لحظاتی بعد، ل*ب به سخن گشود:​
- طلسم پدرم جادوگر سفید، تنها توسط خون درنده‌ای وحشی، باطل خواهد شد.​
ملکه آرماندا در‌حالی‌که نور امیدی در دلش تابیدن گرفت، بر زانوانش به حرکت درآمد و خود را بر پاهای استوار آدریان انداخت و التماس‌گونه ناله کرد:​
- برآورده کنید آدریان بزرگ، عاجزانه درخواست می‌کنم.​
آدریان بدون لحظه‌ای تامل به خارج از غار حرکت کرد. تیری را در کمان انداخت و در میان تاریکی شب با مهارت و سرعت تیر را رها کرد.​
صدای زوزه‌ی دردناک گرگی در میان تاریکی به گوش رسید‌. ملکه با جامه‌ای پاره و کثیف، درحالی‌که به دیواره‌ی غار تکیه زده بود با چشمان اشک‌بارش نظارگر اعمال آدریان شد.​
به ناگاه از دل تاریکی شب، گرگ آلفا در‌حالی‌که هم‌نوعی زخمی را به دندان می‌کشید؛ رو‌ در‌‌ روی آدریان قرار گرفت و گرگ ماده را بر زمین نهاد و غرشی از سر خشم برآورد.​
آدریان با دو چشمان نافذش در انتظار عکس‌العملی از گرگ آلفا بود .​
به ناگاه گرگ با تمام قدرت و وحشیانه به آدریان حمله‌ور شد و خودش را بر س*ی*نه‌ی آدریان کوبید. تعادل جادوگر جوان به یک‌باره بر هم خورد و بر زمین افتاد. گرگ سعی در پاره‌پ*اره کر*دن جسم آدریان داشت و با دندان‌های تیز خود، شروع به دریدن کرد؛ آدریان خنجرش را بیرون کشید و زخمی بر کنار گر*دن گرگ آلفا فرو نشاند. وحشی‌گری و قدرت گرگ، فروکش کرد و نفس‌نفس زنان درحالی‌که زیرلب می‌غرید بر زمین افتاد. آدریان چشمانش را فروبست و سپس با دستانی باز رو به سوی آسمان شروع به خواندن وردی عجیب کرد که هر کلمه از آن وحشت را بر دل‌ها می‌نشاند.​
به ناگاه چشمان طلایی رنگش درخشیدن گرفت و دستی بر سر گرگ زخمی کشید، آلفا با دندان‌های تیز و غرشناکش آدریان را نظاره می‌نمود.​
-بانوی من پیش بیایید.​
ملکه با تعجب و قدم‌هایی لرزان به سمت گرگ زخمی شتافت و بر زانوانش نشست، سپس گرگ را در میان آغـوش خویش گرفت.​
آدریان خنجر برّان در دستش را، بر مچ دست ظریف آرماندا کشید و به یکباره خون سرخ‌رنگی از آن بیرون جهید، سپس گفت:​
-گرگ را از خون خود سیراب گردان.​
ملکه سوزشی بر مچ دستش احساس نمود، اهمیتی نشان نداد، فرمان آدریان را اجرا نمود و گرگ زخمی حریصانه از خون آرماندا می‌نوشید. لحظاتی بعد گرگ نیرویی عظیم یافت و آرام‌آرام به هوش آمد؛ سپس آدریان با جامی در دست اندکی از خون بیرون تراویده از زخم گرگ را پیشکش ملکه نمود و دستور داد:​
- بنوش.​
ملکه بی‌هیچ تردیدی جام را سر کشید، ناگهان درد عظیمی در دل آرماندا حال وی را منقلب ساخت و در‌حالی‌که فریادهایی از سر درد می‌کشید، در عالم بی‌خبری فرو رفت.​
***​
مدتی بعد که چشم‌هایش را گشود، خود را بر تخته سنگی عظیم در میان غار آدریان یافت؛ در‌حالی‌که گرگینه‌ای بسیار عظیم‌الجثه و عجیب، سرافکنده و فرمانبردار در زیر پای وی بی‌حرکت نشسته بود.​
متعجب به گرگینه خیره گشت، گرگینه‌ی مزبور با صدایی زمخت و غرش‌ناک که ترسی خفیف را بر دل ملکه مستولی ساخت، ل*ب به سخن گشود:​
- ای ملکه من؛ خون شما مرا نیرویی دو چندان بخشید و نیروی ماورایی در وجود من نهادینه گشت. به پاس لطف بی‌کرانتان، شما و فرزندانتان را فرمانبردار خواهم بود.​
سپس سر تعظیم فرود آورد.​
آدریان نگاهی به ملکه آرماندا انداخت و گفت:​
- ای ملکه من، طلسم باطل گشت. تو را بشارت می‌دهم به فرزندی پاک ‌نهاد و قدرتمند که جهانیان و عالم غیب سر تعظیم در مقابل ابهتش به زیر خواهند انداخت و فرمانبردار وی خواهند بود. نوگلی که اکنون در بطنتان پرورش خواهد یافت، جهانی را دگرگون خواهد ساخت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا