هوا رو به تاریکی میرفت و روشنایی روز را میبلعید، سرمای استخوانسوزی بر زمین حکمفرما بود. فرمانروای شیاطین بر تخت چوبی خود تکیه زده و منظرهی آتش و خون را نظاره میکرد.
فرمانده جیسون، با قدمهای سنگین و باصلابتش،خود را به میانهی میدان رسانید. همزمان با سه سرباز شیطان که بلند قامت و سیاهپوش بودند، بالاتنهی بر*ه*نهشان هیچ سرما در آن اثر نداشت و علائم عجیبی بر سـ*ـینههایشان حک شده بود، به مبارزه پرداخت. سربازان روشنایی یکی پس از دیگری چون برگهای پاییزی بر زمین میافتادند و سیترهی سپیدپوش آن را به رنگ سرخی خون آغشته نمودند. جادوگران از تمام حربههای خود برای شکست دشمن استفاده میکردند. گویهای آتشین و صاعقههای آسمانی را بر سر دوزخیان فرود میآوردند و بعضا با نیروهای شیطانی خود، آنان را به طرز وحشیانهای توسط قدرت جادوییشان از هم متلاشی میساختند.
تعداد سربازان اهریمن بسیار بیش از سپاهیان آدریان بود و میتوانست نتیجهی نبرد را بسیار وحشتناک و خطرناک رقم بزند. در میان شلوغی و بهبوحهی جنگ، آدریان به دنبال فرمانروای شیطانی همهجا را از نظر گذراند. به ناگاه یازده اژدهای سیاه که سواران سیاهپوش بر آنان مسلط و سوار بودند؛ به دل سپاه آدریان زده و در چشم بر هم زدنی پریزادگان را به خاک و خون کشیدند.
تعداد زیادی از پریزادگان کشته شدند و عدهی کثیری هم در میان شعلههای آتش ر*ق*صکنان فریادی از سر درد کشیدند. آدریان با دیدن سوختن و زجرکشیدن غیرقابل وصف آنان، درحالیکه خشم سراسر وجودش را فرا گرفته بود، چشمان طلایی رنگش را بر هم نهاد و دستانش را رو به آسمان از یکدیگر باز کرد و با صدای بلند، وردی خواند. به ناگاه نور خیرهکنندهی عظیمی در چشمان وی نشست و در یک آن با حرکت چشم، آن را بر اژدها تابانید و آتشی سوزان را بر اژدهای خشمگین پرتاب نمود. اژدها درحالیکه می سوخت و صدای گوشخراشش میدان نبرد را درنوردید، بر زمین افتاد و همگی سربازان آدریان از شدت هیجان و خوشحالی شمشیرهایشان را بالا گرفته و فریاد زدند:
- زنده باد آدریان.
شیطان که تا پیش از این حرکت آدریان، خود را پیروز میدان تصور میکرد و با لبخندی شیطانی مشغول نظارهی جنگی سخت بود، غضبناک از جای خود برخاست و سپس دستور داد:
- غولها! سنگهای دوزخی را پرتاب کنید.
به ناگاه سنگهای گداختهی عظیمی در منجنیقها نشست و با پرتاب غولهای یکچشم بر سر سپاهیان آدریان و دیوارههای شهر فرود آمد و تعداد بیشماری از سربازان سپید را به آتش کشید.
فرمانده جیسون نفسنفس زنان رو به آدریان فریاد زد:
- دستور عقبنشینی بدهید سرورم.
آدریان مستاصل به اطراف نگریست؛ درحالیکه تعداد زیادی از سربازانش را کشته و بیجان یافت.
در میان یاس و ناامیدی ایشان، به ناگاه شاه آنتوان و ارتش عظیمی از جادوگران طرد شده به فرماندهی نارسیس و ساشا در میانهی میدان ظاهر شدند.
ولادمیر درحالیکه ردای سیاه رنگی را به دور خود پوشانیده بود، در مقابل آدریان ظاهر شد و سر تعظیم فرود آورد. آدریان که برق شادی در چشمانش هویدا بود، دستی بر بازوی ولادمیر کشید و با صدای دورگه و جذاب خود گفت:
- خوش آمدی ولادمیر خوش آمدی.
سپاهیان با دیدن شاه آنتوان که زرهی طلایی رنگ با شکوهی بر تن داشت و عطش جنگ در چهرهاش هویدا بود، به وجد آمده و با تمام توان با دشمنان جنگیدند.
ویلن که بسیار مشتاق گرفتن انتقام پدرش از شاه آنتوان بود، دور از چشمان شاه کمین نموده تا در فرصتی مناسب بر او حملهور گردد. دیمون با لبخندی شیطانی و صدای دورگهی خوفناکش آرام در گوش ویلن زمزمه کرد:
- اکنون زمان آن فرا رسیده که قدرت و خشم خود را بر همگان بنمایانی، انتقام خون پدرت را بگیر وحشی.
سپس سوار بر اژدها به سوی نارسیس به پرواز درآمد.
همگی در هم آمیختند و سخت مشغول نبرد شدند، به ناگاه دیمون در پشت سر نارسیس ظاهر گشت و با نیروی شیطانی خود نارسیس را در بند کرد.
نیروی عظیمی او را در جای خود بیحرکت نگاه داشت، درحالیکه نارسیس با تمام قدرت، خود را از محاصرهی نیروی شیطانی آزاد نمود و بلافاصله شمشیر جادوییش را بیرون کشید. برق آبی رنگی از شمشیر برخاست و با شیطان وارد نبرد شد.
فرمانروای تاریکی، زنجیر گداختهی خود را رو به نارسیس پرتاب نمود؛ که دو دور دور شمشیر نارسیس تابیده شد و در یک حرکت شمشیر از دستان نارسیس رها شده و بر زمین افتاد.
دیمون خندهی شیطانی بلندی سرداد و با سرعت غیرقابل وصف به سوی فرمانروای شیطانی شتافت و سپس ارواح خبیث آنان درهم آمیخته و در قالب شیطان وارد گشت و نیرویی مضاعف از آنان برخاست. نارسیس از دیدن آنچه که لحظاتی پیش نظارهگر آن بود، بهتزده مینگریست که چگونه دیمون و پادشاه تاریکی روح خود را با یکدیگر پیوند زده و یکی شدند.
ساشا با دیدن نارسیس که سلاح جادویی خود را تسلیم شیطان نموده بود، به سوی وی شتافت و خورشیدنشان بازویش را بر شیطان تابانید. فرمانروای شیطانی از شدت نور تابیده، فریادی از سر درد برکشید و دستانش را به سوی ساشا بالا برد. به ناگاه ساشا درحالیکه گر*دن خود را در دست میفشرد و سعی در آزاد نمودن نیروی ماورایی که در حال فشردن گلویش بود، شد که میان زمین و آسمان معلق شده و دست و پا میزد.
نارسیس مضطرب خنجرهای خود را برکشید و به جانب شیطان حملهور شده و ضربهای بر دست شیطان وارد آورد که هیچ در وی اثر نکرد.
دیمون پلید، با یک حرکت گر*دن ساشا را با نیروی شیطانی خود قطع نمود و پیکر بیجان ساشا بر زمین افتاد؛ درحالیکه خون از آن بیرون میزد و زمین را سرخ رنگ ساخت.
نارسیس بهتزده درحالیکه از پلک زدن و حتی نفس کشیدن عاجز مانده بود، در مقابل جسد بیجان و غرق در خون ساشا زانو زد و قطره اشکی از چشم راستش بر گونهاش نشست. فرمانروای تاریکی نگاه متکبرانهای به وی انداخت و زنجیر گداختهی خود را در دست فشرد و با صدای دورگهای ل*ب به سخن گشود:
- ای نارسیس! تسلیم قدرت یاران شیطان باش تا جان بیمقدارت را بر تو ببخشم.
نارسیس در آن حال که از شدت خشم و تاثر تندتند نفس میکشید، زیر ل*ب وردی خواند و چشمان خود را بر هم نهاد.
شاه آنتوان که به شدت با ۴ سوار ارتش تاریکی در حال نبرد بود، با دیدن نارسیس که بر زانو نشسته بود فریاد زد:
- آدریان! به یاری نارسیس بشتاب.
به ناگاه ویلن نیزهای آتشین را به سوی شاه پرتاب نمود که آدریان با اشارهای آن را در قلب اژدهاسوار سیاهپوش فرو برد. شاه آنتوان نگاه قدرشناسانهی خود را به او افکند و سری به نشانهی تشکر تکان داد و مشغول مبارزه با رئیس قبیلهی وحشیها، ویلن شد.
آدریان که در میانهی میدان در حال نبرد با غولهای یک چشم بود؛ بلافاصله در پشت سر شیطان ظاهر گشت و ضربهی محکمی به کتف وی وارد نمود.
نارسیس چشمانش را باز نمود و به آسمان تاریک و ابری بالای سرش نظری افکند، سپس با دیدن تک اختری تابناک که در پس ابرها رخ نمود، شادمان گشت. صلیب طلایی رنگش را در دست فشرد و رو به اختر تابناک با صدای بلند وردی خواند.
به ناگاه شیطان متوجه وی شد، مضطرب گشت و به همراه چهار سوار باقی مانده، به سمت نارسیس حملهور شدند. آدریان و شاه آنتوان و یاران روشنایی به مقابله با آنان برخاستند.
به ناگاه نور عظیمی از جانب اختر، بر صلیبی که از مار محافظ درّه، بر جای مانده بود، تابیدن گرفت و قدرت عظیمی به آن منتقل شد. نارسیس با تمام توان آن را به سوی فرمانروای تاریکی تابانید و آدریان شروع به خواندن ورد نابودی شیطان کرد و قدرت صلیب دو چندان گشت.
شیطان درحالیکه از شدت درد به خود میپیچید، بر زمین افتاد و همگی شاهد سوختن و نابودی وی بودند. شاه آنتوان فریاد برآورد:
- نارسیس حالا.
به ناگاه نارسیس با تمام قدرت صلیب را به طرف شیطان پرتاب کرد و در اثر اصابت صلیب به قلب فرمانروای تاریکی که نشان ماری با صلیب وارونه در دست، بر آن حک شده بود، نیروی عظیم وی در هم شکست. به یکباره سـ*ـینهی تمام یاران شیطان با نشان مار و صلیب وارونه از هم شکافت و همگی در اثر نیروی ماورایی و مقدس صلیب نابود و متلاشی شدند.
در سپیده دمی مه آلود، یاران شیطان یکی پس از دیگری در اعماق شکافهای پدید آمده، که در اثر مواد مذاب داخل آن بخار غلیظی از آن برمیخاست نابود شدند.
***
چند ماه بعد:
در تالار اصلی و با شکوه قصر با درهای بزرگ و طلایی رنگی که آن را زینت بخشیده بود و بر دیوارهای آن طرحهایی از نبردهای باشکوه نارسیس با اهریمنیان کشیده شده و پردههای سپیدرنگی پنجرههای قدی آن را مزین ساخته بود، همگی یاران روشنایی با جامههایی فاخر در انتظار شروع مراسم تاجگذاری ملکه نارسیس شدند.
نارسیس به همراه شاه آنتوان و ندیمهها و سربازان بلندقامت بسیاری قدم در تالار اصلی قصر گذاردند و در مقابل تخت پادشاهی ایستادند.
به ناگاه جادوگر سپید آدریان، درحالیکه زیبایی خیرهکنندهی وی چشم هر بینندهای را به خود معطوف میساخت در مقابل آنان ایستاد، نارسیس که با دیدن آدریان خیره به وی مینگریست، ل*ب به سخن گشود:
- چنین است که زیبایی روح القدس در وی تجلی یافته.
و قلب کوچکش به تپش افتاد. نفس عمیقی کشید و توجهاش را به مراسم تاجگذاری معطوف داشت.
ناگهان جادوگر سپید در برابر حضار ظاهر گشت. همگی بهتزده به وی مینگریستند و بیاختیار ادای احترام نمودند. تاج پادشاهی را در دست گرفت و به سوی نارسیس قدم برداشت، سپس تاج را بر سر وی گذارد و ل*ب به سخن گشود:
- اکنون ای ملکهی جهانیان! سیطرهی قدرت تو فزونی یافت، باشد که محافظ و راهبر جهانیان باشی.
سپس همگی در مقابل ملکه نارسیس زانو زده و ادای احترام نمودند و پیمان وفاداری بستند.
آدریان نگاه معناداری به پدرش افکند و سرش را به زیر انداخت. لبخند جذابی بر لبان جادوگر سپید نقش بست و رو به نارسیس درحالیکه دستان آدریان و نارسیس را در دست میفشرد، ل*ب به سخن گشود:
- ای نارسیس ای ملکه جهانیان! آیا درخواست ازدواج آدریان جادوگر سپید را می پذیری؟
نارسیس با چشمهای گرد شده و متعجب در عمق چشمان طلایی رنگ آدریان نگریست، به ناگاه آدریان در مقابل نارسیس زانو زده و انگشتری با نگین درخشان و جادویی را به سمت وی نگاه داشت و گفت:
- بانوی من نارسیس! اکنون دیر زمانیست که دل در گرو عشق تو نهادهام، همراهی مرا میپذیری؟
نارسیس پس از مکث کوتاهی دستش را به طرف وی نگاه داشت و ل*ب به سخن گشود:
- این درخواست را خواهم پذیرفت و مهر تو را همچون گوهری در سـ*ـینهام حفظ خواهم نمود.
همگی حضار با شور و شعف فراوان جامهای خود را بالا بـرده و به سلامتی آنان نوشیدند.
شاه آنتوان که برق شوق در چشمانش میدرخشید، رو به جادوگر سپید ل*ب به سخن گشود:
-ای جادوگر سپید! اکنون ماموریت من در اینجا به پایان رسیده است، مرا به سرزمین مردگان بازگردان تا در کنار همسر دلبندم آرماندا به آرامش برسم.
سپس نارسیس را در آعوش کشید و به همراه جادوگر سپید برای همیشه از نظرها ناپدید گشت و به سرزمین مردگان عزیمت جست.
پایان
۲۹/۸/۱۳۹۸
چهارشنبه سرد پاییزی