کامل شده رمان رستاخیز دیمون |blue berry کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
بوی تعفن و مردار حیوان‌های هلاکت یافته، سرتاسر درّه‌ی سیاه را فراگرفته بود. نارسیس که زرهی طلایی رنگ بر تن داشت و با ردایی سیاه هویتش را پنهان می‌کرد، آرام و هشیار قدم در کوره‌راهی خوفناک نهاد. سرزمین جادوگران از یاد رفته، که سپیدی طینت خود را به زر فروخته و اکنون در گنداب سرزمین منحوس و دور افتاده‌ای در حال فراموشی و تبعید بودند.​
بوی مشمئزکننده، حال نارسیس را منقلب ساخت. به ناگاه صدای خنده‌های عجوزه‌ای پیر رعب را بر دل نارسیس نشاند. با سرعت به جانب صدا بازگشت و پیرزنی کریه را بنشسته بر تخته‌سنگی عظیم یافت.​
نارسیس ابروان زیبا و خوش حالتش را در هم کشید و کلامی از میان لبان سرخ رنگش بیرون آمد:​
- ای عجوزه‌ی پیر! به چه سان قهقه‌ای گوش‌خراش سر می‌دهی؟ کیستی؟​
عجوزه که کلاه ردای مندرس و سیاه‌رنگش را تا روی بینیش پایین کشیده بود، سری تکان داد و رو به نارسیس به سخن آمد:​
- در جستجوی چیز باارزشی هستی نارسیس که به دست آوردن آن مشقت فراوان دارد. تو موفق نخواهی شد؛ مگر این‌که از من یاری جویی.​
نارسیس تک خنده‌ی غرورآمیزی سرداد و ل*ب به کنایه گشود:​
- اراده‌ی من کوه‌ها را نیز از پای درخواهد آورد، ای عجوزه‌ی پیر، مرا به یاری تو نیازی نیست. گوهری که در جستجوی آنم به چنگ خواهم آورد.​
عجوزه، ردای مندرسش را بالا زده و پارچه‌ای پیچیده بدور جسمی مدور را بر تخته‌سنگ گذارد و پاسخ داد:​
- پدرت آنتوان، مغلوب غرور خود گشت. مواظب باش تو طعمه‌ی غرور و قدرتت نشوی بانوی زیبا! از آن در جهت شکست شیاطین بهره بجوی.​
نارسیس که از سخنان صحیح عجوزه به فکر واداشته شده بود، با دقت نظاره‌گر اعمال عجوزه گشت.​
پارچه‌ی خاکستری رنگ را از روی جسم مدوّر برداشت و نور خیره‌کننده‌ای از گوی جهان‌بین آشکار یافته تابیدن گرفت.​
نارسیس دستش را مقابل چشمانش گرفت و پس از خاموشی نورخیره کننده با حیرت به سوی گوی قدم برداشت.​
عجوزه‌ی پیر، گوی جادویی را بر تخته سنگ نهاد و رو به نارسیس ل*ب به سخن گشود:​
- این گوی هر آنچه زمان در خود بلعیده است را مبحوس قدرت خود ساخته، اراده کن تا گذشته و حال و آینده را بر تو آشکار سازد.​
نارسیس با تردید قدم‌های سست خود را پیش نهاد و با چشمانی که حیرت و میل به دانستن را فریاد می‌کشید به گوی جهان‌بین خیره گشت.​
به ناگاه کششی عظیم نارسیس را از جانب گوی، به خود معطوف ساخت. چشمانش را برهم نهاد و سپس خود را در ریجینا یافت، درحالی‌که پدرش طلسم شده و در حال پایان دادن به زندگی خود بود! آشفته‌حال فریاد برآورد:​
- نه، پدر!​
و صدای خنده‌های وهم‌برانگیز شیطان عالم خیالش را دربر گرفت.​
به یک‌باره سرگیجه‌ای عظیم تمامی ذهنیتش را در هم آمیخت و صداهایی مبهم در گوش‌هایش فریاد می‌کشید. نارسیس درحالی‌که اشک گونه‌های بلورینش را بارانی نموده بود، خود را در قصر پدر یافت. شیطان بر تخت پادشاهی میراث وی تکیه زده بود و انسان‌های بی‌گناه، در مقابل پاهای منحوسش در حال سلاخی بودند. بسیار منزجر گشت و نفس‌های از سر خشمی برکشید. شمشیرش را نمایان ساخت و با فریاد به سمت شیطان قدم‌هایش را تند نمود.​
شیطان به جانب وی نظری افکند، ناگهان تمامی تصاویر در نظرش به صورت پراکنده نمایان گشت، مردمان رجینا درحالی‌که چون بردگانی مفلوک زیر شلاق‌های سربازان شیطان، جان از تن بی‌گناهشان به در می‌رفت، مزارع و خانه‌هایی که طعمه آتش جهنمی یاران شیطان شده بود و کودکانی که بر سر جسدهای پاره‌پاره‌ی مادرانشان مظلومانه می‌گریستند.​
رمق از جسم نارسیس رخت بربست و با زانوان استوارش که اکنون طاعون سستی آن را دربرگرفته بود، بی‌حال و در‌حالی‌که نفس‌های ممتد می‌کشید و راه گلویش سد شده بود، بر خاک افتاد و ناباور خشونت بی‌پایان شیاطین علیه انسان را نظاره نمود.​
طاقت از کف داد و فریاد برآورد:​
- دیگر بس است ای عجوزه پیر! نفرین بر تو بس است، بس است.​
نور خیره‌کننده‌ای در عمق سیاهی و ظلمت سایه افکنده بر عالمی که گوی بر نارسیس آشکار ساخت، تابیدن گرفت و نارسیس چشمانش را بی‌اراده برهم نهاد، سپس صدای عجوزه در گوشش طنین‌انداز شد:​
- هر آنچه را که گوی بر تو آشکار ساخت؛ اجابت خواهشی از جانب خودت بود نارسیس. واقعیت را بپذیر تو در مقابل قدرت اهریمنی شیطان بسیار ناچیزی.​
نارسیس درحالی‌که بیش از پیش میل به شکست شیطان در وجودش به قلیان افتاده بود؛ ل*ب به سخن گشود:​
- ای عجوزه پیر! خواهی دید که نور برخاسته از شمشیرم چگونه ظلمت را خواهد بلعید و شیاطین را در برابر قدرت روشنایی و بی پایانم بر زانو خواهد افکند.​
عجوزه سری به نشانه‌ی رضایت آرام تکان داد و گفت:​
- به میان جادوگران طرد شده برو و در پی جوانی با نشان خورشید بر بازوی راستش باش، مقصود تو نزد اوست.​
به ناگاه عجوزه ردای مندرسش را بر روی چهره افکند و از نظر نارسیس ناپدید گشت. نارسیس به سمت وی دوید و فریاد زد:​
- صبر کنید آن جوان را در کجا خواهم یافت؟ صبر کنید ای جادوگر خردمند.​
سپس از حرکت باز ایستاد و جستجو را بی‌فایده یافت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
هوا رو به تاریکی می‌رفت و ابرهای در هم تنیده بر فراز سرش، فضا را بیش از پیش خوفناک می‌نمود.​
سپس مضطرب و آشفته‌حال، اطراف خود را به دقت مورد بررسی قرار داد. در سمت چپ لجنزاری متعفن قرار داشت، که بوی منزجرکننده‌ای را در فضا متصاعد می‌نمود و در سمت راست وی کوهی با نمایی عجیب و صخره‌هایی که علامت‌های نامفهومی بر آن حک شده بود.​
به سمت علامت‌های عجیب حک شده روی دیواره‌ی کوه رفت و آرام آن را با سرانگشتان ظریفش لم***س نمود.​
ناگهان در میان بهت و حیرت نارسیس، نشانه‌ها شروع به درخشیدن نمودند.​
نورهای خیره‌کننده‌ای از جانب صخره در هم آمیخته شد و سپس کلمات در جای خود بنشسته و جمله‌ای به زبان لاتین، بر صخره به نگارش درآمد:​
«و آنگاه که ظلمت، بر آخرین اختر تابناک در آسمان چیره گردد، طلسم جاودانگی حکومت شیطان بر آدمیان و جملگی جنبندگان خاکی مستحکم و ابدی خواهد شد.»​
نارسیس درحالی‌که وحشت تمام تنش را احاطه نموده بود، به سرعت به آسمان نظر افکند و سه ستاره تابان را در لا‌به‌لای ابرهای سیاه یافت. نفسی از سر آسودگی کشید، کلاه ردایش را تا روی بینی قلمیش پایین کشید و به سرعت قدم در کوره‌راهی سنگلاخ نهاد.​
صدای زوزه‌ی گرگ‌ها سکوت شب را می‌شکست و تاریکی مطلق فضا را در برگرفته بود که نارسیس به سختی در میان ظلمت شب مسیرش را می‌یافت. به ناگاه کورسویی از روشنایی دل نارسیس را غرق امید و شعف نمود. قدم‌های خود را سرعت بخشید و خود را مقابل کلبه‌ایی با ظاهری کثیف و قدیمی که دیوارها در جای‌جایی از آن مخروبه شده بود و درب چوبی کهنه و ترک‌دار آن در تاریکی هم قابل رویت بود، یافت.​
کلبه‌ای در میان دهکده‌ای خاموش، که هیچ ردی از حیات در آن مشاهده نمی‌شد و تنها با نور شمعی ناچیز روشنایی اندکی از خود ساطع می‌نمود. نارسیس خنجر بُرّان خود را که با سنگ‌های جادویی و زیبایی مزین شده بود، برکشید و با صلابت قدم‌های آرام خود را به سوی کلبه‌ی مذکور برداشت و به جلو پیش رفت. سرش را به در نزدیک کرد اما صدایی از درون کلبه شنیده نمی‌شد. آرام در را گشود که با صدای گوش‌خراشی گشوده گشت. کلبه خالی از هر جانداری می‌نمود؛ تخت چوبی کهنه‌ای در کنج اتاق قرار داشت و میز کوچکی در کنار دیوار که شمع بر روی آن فضا را روشنایی می‌بخشید. در گوشه‌کنار کلبه، کوله‌باری با نماد اختری تابناک یافت. به درون کلبه گام نهاد که درب پشت سر وی با ضربه‌ای محکم بسته شد. ناخودآگاه به طرف در برگشت و اضطراب بر دلش نشست، اما از حرکت باز نایستاد.​
لحظه‌ای چشمانش را برهم نهاد و در‌حالی که دستش را بر قلب پرتپشش گزارده بود، اندکی آرامش یافت و سپس با دقتی بیش از پیش به کنکاش پرداخت. گردنبندی با مهره‌ای عجیب بر روی دیوار آویخته شده بود، به سمت آن رفته و دستش را پیش بود و آن را در دست فشرد. به یکباره باد شدیدی از جانب پنجره به درون کلبه وزیدن گرفت، پنجره با صدای وحشتناکی بر دیوارها کوبیده شدند، پرده‌های مندرس و پاره‌پاره در هوا به ر*ق*ص درآمدند و شمع روشن روی میزچوبی، بی‌فروغ گشت و تاریکی سرتاسر فضا را فراگرفت.​
نارسیس با قدم‌هایی بلند خود را به پنجره رساند تا آن را محکم برهم بنهد که ناگهان فضای کلبه مملو از ارواح خبیثی گشت که جیغناک او را دوره نمودند. نارسیس مبهوت و حیران به دور خود می‌چرخید تا خود را از گزند آنان در امان دارد.​
صدای خنده‌های خوفناک و کرکننده‌ی آنان لحظه‌ای قطع نمی‌شد و نارسیس ناگزیر دستان خود را بر گوش‌هایش نهاد و دندان‌های سپید ردیفش را برهم فشرد. در میان هیاهوی ارواح سرگردان، صدای ناشناسی به گوش رسید که بسیار امیدبخش بود و فریاد برآورد:​
- نیست شوید ای از یاد رفتگان منحوس، بیرون شوید ای ارواح خبیث.​
نارسیس در همان حال، چشمانش را گشود و جوانی را یافت که نوری از جانب بازوی وی بر اطراف تابیدن گرفته است. تمامی ارواح سرگردان از شدت نور تابیده بر خویشتن خود، فریادها برآوردند و به یکباره از نظرها ناپدید گشتند، کلبه در چشم بر هم زدنی خالی از حضور آنان شد و آرامشی نسبی بر قلب نارسیس چیره گشت. نفس‌نفس زنان به اطراف نگریست و جوان را نیافت.​
سپس با سرعت به عقب بازگشت که ناگهان سردی چاقویی را در زیر گر*دن خود احساس نمود. نفس‌های نارسیس از فرط هیجان به شماره افتاده بود و قفسه‌ی س*ی*نه‌اش وحشیانه بالا‌پایین می‌رفت، با یک حرکت دست شخص ناشناس را در دست گرفته و چون کاهی از سرشانه‌ی خود بالا بـرده، محکم بر زمین انداخت. زانویش را بر سـینه‌ی وی نهاد و غضبناک ل*ب به پرسش گشود:​
- کیستی؟​
ناشناس که س*ی*نه‌اش از شدت فشار زانوی پرقدرت نارسیس، خس‌خس می‌کرد، به زحمت در میان نفس‌نفس زدن‌هایش گفت:​
- رسم ادب حکم می‌کند که بی‌اذن صاحبخانه وارد نشوید بانو!​
نارسیس اندکی تامل نمود و به یک‌باره از روی ســینه‌اش برخاست و وی را نیز بلند نمود. ناشناس دست بر گلوی خود نهاد و به شدت به سرفه افتاد، دقایقی بعد خیره به وی نگریست تا اندکی اعتماد میانشان حکم‌فرما شد.​
جوان ناشناس که در اثر تاریکی هوا واضح رویت نمی‌شد، به طرف میز حرکت کرد و شمع دیگری برافروخت که نارسیس مجدداً متوجه نشان اختر تابناک حیات بر بازوی وی گشت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
تاریکی بر فراز آسمان سرزمین سیاه ناپدید می‌گشت و تابش ملایم آفتاب زمین را روشنایی بخشید.
آدریان درحالی‌که به دست نوشته‌هایی رازآلود که طلسم نابودی ارتش شیطان را بازگو می‌کرد می‌نگریست، در تفکر عمیقی فرو رفته بود. تصویری از ماری غول‌آسا که صلیبی واژگون را دربرگرفته بود.
فرمانده جیسون با قدم‌هایی استوار به نزد ایشان شتافت و ل*ب به سخن گشود:
- سرورم! یاران روشنایی در انتظار تشریف فرمایی شما هستند.
آدریان سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد و همراه جیسون از غار خارج شد.
ارتش عظیمی از انسان‌های سلحشور، جادوگران سپید و پریزادگان در اردوگاه، منظره‌ی غرورآمیزی را به تصویر می‌کشیدند.
***
نارسیس درحالی‌که محتاطانه از کنار پنجره بیرون را می‌نگریست از گوشه‌ی چشم نگاهی به میزبان انداخت و گفت:
- نام تو چیست؟
- ساشا بانوی من.
- زمان در حال گذر است ساشا، مرا به دره نابودی راهنما باش که جادوگران طرد شده را با خود هم پیمان سازم.
ساشا سری به نشانه اطاعت به زیر افکند و درحالی‌که حیرت در حالات و کلامش پیدا بود، ل*ب به سخن گشود:
- بانوی من شما نجات دهنده ی موعود هستید؟بانویی که وجودش نوید بخش آزادیست؟
نارسیس درحالی‌که نگاه سرد و پرابهت خود را به ساشا افکند و به سخن آمد:
- بله ساشا! عجله کن یاران شیطان در جستجوی نشانی از من هستند برخیز.
***
ابرهای تیره روشنایی روز را سایه افکنده و مه غلیظی سطح زمین را در بر گرفته بود.
نارسیس کلاه ردای تیره رنگش را بر سر نهاد و دسته‌ی شمشیر در غلافش را در دست فشرد، سپس به دنبال ساشا قدم در کوره‌راهی عجیب گزارد.
از میان درختان سالخورده و درهم تنیده‌ای گذر کردند که صدای کلاغان بر فراز سرشان فضای رعب‌انگیزی را ترسیم می‌نمود.
به ناگاه صدای کشیده شدن سم اسب‌های تیزپا به گوش رسید! ساشا نارسیس را به درون حفره‌ای در قسمت زیرین درختی تنومد افکند و دستش را محکم بر دهانش فشرد.
نفس در سـ*ـینه‌هایشان حبس شده بود .
دیمون از اسب به زیر آمد و نگاهی به اطراف افکند و سپس رو به یارانش ل*ب یه سخن گشود:
- به دره نابودی خواهیم رفت همگی به پیش.
سرباز حیرت‌زده چشمانش از پلک زدن بازایستاد و با تردید گفت:
- اما سرورم هیچ کسی شهامت ورود بدانجا را نخواهد داشت، ماری عظیم الجثه نگهبان و محافظ آنجاست.
دیمون متفکر برفراز تپه‌ای کوچک ایستاد و سپس فرمان بازگشت را صادر کرد.
یاران شیطان با شتاب از جنگل خارج شدند.
ساشا نفس حبس گشته از شدت اضطراب را بیرون داد و دانه‌های درشت عرق را از پیشانیش پاک کرد.
- بانوی من برخیزید. هر چه سریع تر قبل از غروب آفتاب باید به مقصد برسیم.
نارسیس خاک بنشسته بر ردایش را با ضربات آرام دست کنار زد و با طمئنینه بر اسب سیاه‌رنگش سوار شد.
هوا رو به تاریکی می‌رفت. بوی متعفن مرداب‌ها مشام آنان را مشمئز می‌نمود و زوزه‌ی گرگ‌ها در دوردست آنان را بیش از پیش هوشیارتر می‌ساخت.
به ناگاه درختان متراکم گشته و تنگه‌ی مخوفی در میان صخره‌های عظیمی نمایان گشت.
ساشا نظری به اطراف افکند و سپس رو به نارسیس نجوا کرد:
- بانوی من ورود به این شکاف کاریست بس خطرآفرین! احتیاط کنید. نگهبان تنگه بسیار مخوف است، هیچ انسانی زنده ازین شکاف عبور نکرده و به طرز فجیعی جان از تنش بدر رفته است.
نارسیس با طمئنینه شمشیر جادویی‌اش را بیرون کشید و زیر ل*ب گفت:
- آهسته پیش برو ساشا.
دو سلحشور در دل خطر فرو رفته و در اعماق تاریکی شکاف ناپدید شدند. به ناگاه پای ساشا به تکه سنگی اصابت نمود و با سروصدا بر زمین افتاد.
نارسیس چشمانش را از احتمال وقوع پیشامدی ناگوار برهم نهاد و دستش را به منظور کمک به ساشا پیش برد.
ناگهان صدای کشیده شدن جسمی ستبر لرزه بر زمین افکند و رعب را در دل‌ها ایجاد نمود، ساشا و نارسیس پشت به پشت یکدیگر در آرایش دفاعی فرو رفته و دورتا دور خود را برای یافتن نشانی از دشمن نظر افکندند.
ساشا با صدای دورگه‌اش فریاد برآورد:
- ای نشان تابناک هستی بتاب بر این ظلمت.
در چشم بر هم زدنی خورشیدنشان روی بازویش نور بسیاری را در فضا متصاعد نمود و روشنایی تنگه‌ی مخوف را در برگرفت.
ناگهان ماری عظیم‌الجثه که صلیبی وارونه را دربرداشته به سوی ایشان حمله ور گشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
نارسیس در مقابل مار ایستاد و شمشیرش را بالای سرش نگاه داشته و با صدای بلند شروع به خواندن وردی عجیب کرد.
تک تک کلماتی که از د*ه*ان نارسیس جاری می‌شد به صورت نوری تابناک بر تنه‌ی شمشیر نشسته و قدرت عظیمی از جانب شمشیر به نارسیس منتقل گشت.
علامت صلیب مقدس بر پهنه‌ی شمشیر عظمت پاک‌نهادی را نمایان ساخت و مار به سرعت تغییر موضع داد. ساشا اندکی به عقب گام نهاد و منتظر علامت حمله از جانب نارسیس شد.
به ناگاه مار با حرکتی ناگهانی خود را به دور نارسیس حلقه نمود و وی را تنگ در بر گرفت.
ساشا فریاد برآورد:
- بانوی من صلیب وارونه!
نارسیس که از شدت فشردگی به تنگ آمده بود و درد بسیاری را متحمل می‌کرد، با ضربه‌ی شمشیر صلیب‌نشان خود، نماد شیطان را از مار جدا نمود.
ساشا دستش را به سوی نماد شیطان گرفته و سپس فریاد برآورد:
- ای اختر تابناک! بتاب... بتاب.
نور عظیمی از بازوی ساشا به سرانگشتان وی منتقل گشت و با قدرت به سمت نماد شیطان تابید.
صلیب وارونه در هم شکست و لرزشی عظیم دره را فرا گرفت.
مار نارسیس را بیش از پیش در هم فشرد که ناگهان نارسیس شمشیرش را در چشم مار فرو برد.
صدای وهم‌برنگیزی از د*ه*ان مار در لابه‌لای دره پیچید و ساشا چشم دیگر مار را نشانه رفت.
خون سیاه رنگ غلیظی از چشمان مار سرازیر شد.
به ناگاه نارسیس را رها کرده و دیوانه‌وار به صخره‌های دره ضربه وارد می‌آورد.
دم مار به پهلوی ساشا اصابت کرده و زخم عمیقی بر پهلوی او وارد آورد.
نارسیس با تمام توان شمشیرش را بالای سر بـرده و با حرکتی نیرومند و سریع سر مار را از تن جدا نمود.
سپس به نزد ساشا رفت و مضطرب به خونی که از وی سرازیرشده و زمین را رنگین ساخته بود نظر افکند.
چشمانش را برهم نهاد و دستش را در مقابل صورت خیس از عرق و سرخ از شدت درد ساشا گرفت.
سپس شروع به خواندن وردی کرد. درد عظیمی ب*دن ساشا را فراگرفته و فریادی از عمق حنجره‌اش برکشید.
زخم شروع به التیام بخشیدن نمود و خون‌ریزی ساشا قطع گردید.
متحیر به نیروهای خارق‌العاده نارسیس نگریست و در میان نفس‌نفس زدن‌های خود، با چشمانی خیره به نارسیس ل*ب به سخن گشود:
- و بانویی که مرد رویاهاش رو از بند مرگ نجات دا
نارسیس حیرت زده نگاه متعجبی به ساشا انداخت و قهقه‌ی بلند و زیبایی سرداد.
ساشا مسخ شده به صورت گلگون شده از خنده زیبای نارسیس چیزی در درونش فرو ریخت و در آرزوی تصاحب عشق نارسیس در عالم رویا فرو رفت.
تکه سنگ کوچکی از بالای صخره سرازیر شد، نارسیس بالافاصله به طرف صدا برگشت و در چشم بر هم زدنی خود را به پشت صخره مزبور رسانید.
پسربچه‌ای با چشمانی خاکستری و جامه‌ای کهنه و کثیف بر تن درحالی‌که ترس در نگاهش هویدا بود، تیله‌های خاکستری رنگش را که در تاریکی شب چون اختری تابناک می‌درخشید مضطرب در صورت نارسیس گردانید.
- کی هستی؟
- جادوگرزاده‌ای از تبار طرد شده‌ها بانوی من!
- این‌جا چیکار می‌کنی؟
- به تماشای نبرد شما با مار غول پیکر بانوی من، تا به حال هیچ مرد جنگی زنده از چنگال مار رها نشده بود.
ساشا از جای خود برخاست و رو به کودک ل*ب به پرسش گشود:
- اسمت چیه مردکوچک؟
- ویکتور سرورم.
- بسیار خوب ویکتور، ما رو به نزد قبیله‌ت راهنما باش.
ویکتور سری به نشانه اطاعت به زیر افکند و سپس گفت:
- سروران من در دره‌ی مرگ گوهری بسیار ارزشمند بر فراز تپه‌ی خاموش وجود داره، هر کسی که گوهر رو به دست بیاره جادوگران دره‌ی مرگ فرمانبرداران اون خواهند شد.
ساشا لبخندی از سر رضایت بر ل*ب زده و به صورت زیبا و مصمم نارسیس نظر افکند. نارسیس که در عالم افکار مشوش خود غوطه‌ور بود، با صدایی رسا گفت:
- ساشا به سوی تپه حرکت می‌کنیم. ویکتور راه رو نشون بده.
هر سه با سرعت هر چه تمام‌تر در حال بالا رفتن از تپه شدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
ویکتور از حرکت باز ایستاد و اندام نحیف و کوچکش را لرزشی خفیف در برگرفت.
ساشا با دیدن پسرک که ترس در دلش رخنه کرده بود در مقابلش زانو زده و گفت:
- هی هی هی مرد! تو حالا یکی از سلحشوران ارتش ملکه هستی.
سپس دهانش را به گوش ویکتور نزدیک کرد و با صدای آرامی گفت:
- ملکه ترسیده! وظیفه توعه تا از ایشون محافظت کنی ویکتور. چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
- اما سرورم! اشباح خبیث از گوهر حفاظت می‌کنن و حضورشون رو در اطرافمون حس می‌کنم.
ساشا قدری مصمم‌تر از پیش دستش را به طرف شمشیرش پیش برد.
نارسیس به طرف حفره‌ای در دل تپه، آرام آرام قدم برداشت و در دل تاریکی حفره فرو رفت.
سپس در چشم بر هم زدنی ارواح خبیثه آنان را به محاصره خود درآوردند.
ساشا ویکتور را در پشت سرش پنهان کرد و شمشیرش را در دست فشرد و درحالی‌که به دور خود می‌چرخید حرکات دیوانه‌وار ارواح خبیث را در اطرافشان می‌نگریست.
ویکتور درحالی‌که چشمانش را محکم برهم نهاده بود از شدت وحشت بر خود می‌لرزید و پای ساشا را با تمام توان در آغـ*ـوش کشیده بود.
ناگهان صدای دورگه‌ی مردی از جانب پایین صخره‌ها برخاست:
- ویکتور؟
- پدر!
مرد به یک‌باره ردای شبرنگش را در برگرفت و در مقابل آنان ظاهر گشت. صدای خوفناک اشباح خبیث در دل ظلمت و تاریکی شب هنگام گوش‌ها را می‌آزرد درحالی‌که وحشیانه به سمت آنان سنگ و چوب پرت می‌کردند، خون غلیظی از پیشانی ساشا سرازیر شد.
ویکتور به طرف پدرش شتافت که ناگهان روح پلیدی از شیاطین در جسم پدرش نفوذ کرده و صورتش از شدت فشار وارده کبود شد.
ویکتور وحشت‌زده فریادی از ترس کشید و وی را رها کرده و افتان و خیزان خود را به عقب کشانید.
روح خبیث، پدر ویکتور را تسخیر نمود و صدای وهم‌برانگیزی از جانب وی در فضا طنین انداز شد:
- ای نارسیس! تو رو نابود خواهم کرد و گوهر حیات‌بخش رو به سرورم شیطان پیشکش خواهم کرد، جلو بیا و بجنگ.
نارسیس بلافاصه گوهر را که در دل کوه قرار داشت با تمرکز ذهن و نیرویی عظیم که آدریان در وی نهاده بود، به چنگ آورد. زلزله‌ای عظیمی غار را در برگرفت و ارواح خبیث به سمت نارسیس حمله‌ور شدند.
ساشا به کمک نارسیس شتافت و فریاد زد:
- ای اخترتابناک بر شیاطین بتاب.
به یک‌باره نور عظیمی از جانب خورشیدنشان بازوی ساشا همه جا را روشنایی بخشید.
نارسیس به بیرون از غار شتافت و با پدر تسخیر شده‌ی ویکتور مصادف گشت.
روشنایی تمام ظلمت غار منحوس را در برگرفت و فضای تهوع‌آور غار نمایان گشت.
اجساد متعفن انسان‌های شوربخت که طعمه کرم‌های گوشت‌خوار شده و تمام سطوح غار از رد خون، سرخ فام شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
ارواح خبیثه شروع به آزار ساشا و نارسیس کرده و همهمه خوفناکی سردادند که در دل غار منعکس شد و رعب را در دل‌ها می‌نشاند و لرزه بر اندام‌ها می‌انداخت.
نارسیس گوهر حیات‌بخش را به سمت آنان بالا گرفت که در یک آن همگی از تقلا باز ایستاده و سرتعظیم در مقابل ملکه نارسیس فرود آوردند و یک صدا با صدای دورگه‌ای فریاد برآوردند:
- ملکه به سلامت باد! قدرت ما از این پس در اختیار ملکه نارسیسه.
و سپس آرام در دل کوه فرو رفتند.
ساشا نفس‌نفس زنان بر زمین افتاد و نفس حبس شده در عمق حنجره‌اش را با صدا بیرون داد و گفت:
- بانوی من، ویکتور اوه خدای من!
نارسیس با سرعت از غار خارج شد و با پدر تسخیر شده‌ی ویکتور مصادف گشت.
پدر ویکتور که ولادمیر نام داشت با نیرویی که در اثر تسخیر شدن افزون شده بود به طرف نارسیس حمله‌ور شد.
نارسیس شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و ضربه‌ای بر بازوی ولادمیر وارد آورد که بر زمین افتاد و در یک حرکت نارسیس در بالای سرش قرار گرفت و دستش را بر پیشانی وی نهاد.
درحالی‌که چشمانش را نیمه باز کرده بود زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خارج شو ای روح خبیث، دور شو ای شیطان پلید.
سنگ شفابخش را بر قلب ولادمیر نهاد و سپس فریاد زد:
- به فرمان من از این جسم خارج شو.
درد عظیمی سراسر وجود ولادمیر را فرا گرفت و نعره‌ی بلندی از شدت درد سرداد و درحالی‌که صورتش به ک*بودی مبدل شده بود در خود می‌پیچید.
نارسیس دستانش را با حرکتی ماهرانه از پیشانی وی دور کرد و روح خبیث ناله‌کنان از جسم ولادمیر خارج شد و وی بی‌جان بر زمین افتاد.
ساشا چشمانش را برهم نهاد و خنده‌ی دلنشینی بر لبانش نقش بست و ویکتور را در آغـ*ـوش فشرد. نارسیس گوهر حیات‌بخش را به گر*دن آویخت و سپس رو به ساشا ل*ب به سخن گشود:
- بلند شو ساشا به دره طرد‌شدگان خواهیم رفت.
ولادمیر که اکنون هوشیاریش را بازیافته بود، سر تعظیم در مقابل نارسیس فرود آورد و درحالی‌که در پیشگاه وی زانو می‌زد، مشت گره کرده خود را بر سـ*ـینه فرود آورد و گفت:
- بانوی من! حالا سرسپرده‌ی شما خواهم بود؛ حالا که با گوهر حیات‌بخش من رو از چنگال ارواح خبیث رها کردین! من و مردمانم تحت فرمان شما خواهیم بود.
به ناگاه کلاغ شومی با منقار طلایی رنگ و عجیب بر فراز سرشان به پرواز در آمد! ولادمیر مضطرب فریاد زد:
-جاسوس دیمونه، آه خدای من!
ساشا تیری در کمان انداخت و به طرف کلاغ پرتاب کرد اما تیر به خطا رفت و کلاغ از دست آنان به سلامت جست.
همگی با تمام سرعت از تپه به زیر آمدند تا قبل از اطلاع یافتن شیطان ،ماموریت خود را به اتمام رسانند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
در میان دیوارهای منحوس قصر ریجینا، کلاغ سیاه‌بال بر شانه‌ی چپ شیطان فرو نشست. به یکباره شیطان غضب‌آلود شده و جام طلایی‌رنگ در دستش را به درون آتش پرتاب نمود. آتش به یکباره زبانه کشید و انعکاس شعله‌های سرخ رنگ آن در چشمان فرمانروای تاریکی آغازگر نبردی هولناک گشت.
سپس رو به دیمون به سخن آمد:
- زمان موعود در آستانه‌ی فرا رسیدن است، برای نبردی هولناک آماده باش.
دیمون سرتعظیم فرو آورد و به سخن آمد:
- سیلابی از خون به راه خواهیم انداخت سرورم.
ارتش عظیمی از دوزخیان در مقابل فرمانروای تاریکی ایستاده و یک صدا نیزه‌های خود را بر زمین فرود آورده و فریاد می‌زدند:
- هو هو هو!
به ناگاه بر فراز سرشان یازده اژدهای سیاه به پرواز در آمده و در پیشگاه فرمانروای تاریکی بر زمین فرود آمدند.
صدای شیپورهای جنگ، همچون ناقوس مرگ زمین را به لرزه می‌انداخت. رامونا درحالی‌که مخفیانه ارتش عظیم شیاطین را از نظر می‌گذراند؛ درحالی‌که ترس وجودش را مالامال ساخته بود رو به جیسون زیر ل*ب به سخن آمد:
- آه یا روح‌القدس! هر چه سریع‌تر عالیجناب آدریان را با خبر کنید، نبردی عظیم در پیش است جیسون.
جیسون درحالی‌که به نشانه‌ی تأیید چشمانش را بر هم نهاد با صدای دورگه و باصلابت خود فرمان داد:
- بلند شو رامیا، تمامی فرماندهان سپاه روشنایی آماده‌ی نبرد هستند. قاصدانی را به طرف اون‌ها بفرست. هر چه سریع‌تر در مقابل غار آدریان هم دیگه رو ملاقات خواهیم کرد، عجله کن رامیا.
سپس از یکدیگر جدا شده و هر کدام در پی مأموریت خود شتافتند.
شیطان درحالی‌که تبسمی از شدت غرور و قدرت بر لبانش نقش بست، دست چپش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد و سری از رضایت تکان داد.
- ای سربازان من! زمان موعود فرا رسید. حالا انسان‌های پست و حقیر رو تحت فرمان خودم درخواهیم آورد و سربازنندگان رو به مرگی فجیع گرفتار خواهیم کرد!
همگی یک صدا مشت‌های گره کرده‌ی خود را بر سـ*ـینه کوفتند و فریادی از هیجان برکشیدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
ولادمیر ناقوس را به صدا درآورد و به یک‌باره تمامی جادوگران طرد شده در میدان شهر گردهم آمدند.​
- ای مردمان من لباس رزم برتن کنید و محیای جنگ شوید، بانو نارسیس قدرت جهانیان منجی ما خواهند بود.​
نارسیس در‌حالی‌که چشمانش را بر هم نهاده بود، مضطرب زیر ل*ب به سخن آمد:​
- شروع شد!​
ساشا متعجب رو به نارسیس گفت:​
- چه چیزی بانوی من؟​
- شیطان ارتش خود را آماده‌ی نبرد ساخته، عجله کن ولادمیر ما را به غار جادوگر سپید رهنمون باش.​
هر سه سوار بر اسب به سوی غار جادوگر سپید، شتافتند.​
از میان دره‌ای در دل کوه، گذر نمودند. هوا رو به تاریکی می‌رفت و ابر سیاه غلیظی آسمان را در بر گرفته بود.​
به دستور نارسیس هیچ مشعلی را روشن نساختند و در تاریکی شب به سوی غار جادوگر اعظم که به دستور شاه آنتوان در آتش افکنده شده بود؛ رهسپار شدند.​
ولادمیر افسار اسب را در دست فشرد و نگاهی به بالای کوه انداخت و ل*ب به سخن گشود:​
- بانوی من غار مزبور همین‌جاست.​
نارسیس نگاهی به اطراف انداخت و از اسب به زیر آمد. سپس با عجله به بالای کوه شتافتند.​
نارسیس رو به ساشا به سخن آمد:​
- ساشا غار را روشنایی ببخش.​
ساشا درحالی‌که لبخند زیبای همیشگی‌اش بر لبانش نقش بسته بود، رو به نارسیس چشمکی زد که برق نافذ آن در دل تاریکی شب تا عمق وجود نارسیس رسوخ کرد و در چشم بر هم زدنی غار را روشنایی بخشید. با دیدن فضای داخلی غار همگی شگفت زده به نظاره نشستند.​
در گوشه و کنار آن دست‌نوشته‌ها و لوح‌های بسیاری مملو گشته بود. دیوارها پوشیده از تصویر نوشته‌های عجیبی بود .​
«ملکه‌ای در حال نبرد با مردی سیاه‌پوش از تبار دوزخیان »​
ساشا خنده‌کنان ل*ب به سخن گشود:​
- تنها جادوگریست که در داخل مخفی‌گاهش تهی از جمجمه و جسد انسان است و همین طور، احساس راحتی عجیبی دارم!​
ولادمیر یک تای ابرویش را به نشانه‌ی اعتراض بالا انداخت و ل*ب به سخن گشود:​
- در میان جادوگران نیز مانند هم‌کیشانت رهروان نیک و شر بسیارند، همه را با یک نظر به قضاوت منشین مرد جوان.​
نارسیس بی‌توجه به آنان با دقت به عکس‌نوشته‌ها می‌نگریست و با ابروان گره کرده، به دنبال معنای آنان در فکر فرو رفته بود.​
آخرین تصویر، زنی در پیشگاه نوری عظیم بر زانوانش افتاده بود و گوهری تابناک را در دستانش گرفته و بالای سرش نگاه داشته بود.​
ناگهان ساشا فریاد زد:​
- بانوی من نارسیس! بهتر است نگاهی به این دست‌نوشته بیندازید.​
نارسیس با سرعت خود را به ساشا رسانید و با دیدن نام پدرش شاه آنتوان در میان جملاتی از یک ورد حیرت کرد.​
نارسیس آرام شروع به خواندن ورد کرد. به ناگاه گوهر حیات‌بخش نور عظیمی را از خود متساعد نمود و غار با شدت شروع به لرزش کرد. همگی چشم‌های خود را از شدت نور تابیده از گوهر بر روی هم نهادند و دستانشان را به منظور محافظت در مقابل چهره‌شان گرفتند.​
صدای مهیبی در غار طنین‌انداز شد، جادوگر سپید درحالی‌که بالاتر از سطح زمین معلق ایستاده بود ل*ب به سخن گشود:​
- ای نارسیس فرزند آنتوان به چه سان مرا احضار نمودی؟​
ساشا و ولادمیر که از شدت تابش نور و صدای مهیب چون ماری زخمی در خود می‌پیچیدند، بر زمین افتاده و سـ*ـینه‌خیز خود را به خارج از غار کشانیدند.​
نارسیس که دختری زاده شده از جادو بود، هیچ فشاری در وی اثر گذار نبود و بعد از مکث کوتاهی با صدایی دلفریب و محکم که شایسته‌ی یک ملکه‌ی قدرتمند بود ل*ب به سخن گشود:​
- ای جادوگر سپید و پاک‌سرشت اکنون که گوهر حیات‌بخش را به چنگ آورده‌ام طلسم نابودی پدرم را باطل ساز تا حیاتی جاودانه و دوباره یابد، باشد که با یاری ایشان ارتش شیطان را نابود سازیم.​
- پدرت قربانی غرور و قدرت خود شد، اگرچه نهادی پاک وجودش را مالامال ساخته بود. خواسته‌ات را برآورده خواهم کرد و ایشان مورد عفو من واقع خواهد شد؛ باشد که روشنایی بر شیاطین چیره گردد.​
نارسیس به نشانه‌ی احترام بر زانوان خود فرو نشست و سرش را بر شمشیر جادوییش تکیه داد و با یک دست گوهر حیات‌بخش را در دست فشرد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
به ناگاه تمامی فضای غار همچون گردابی نارسیس را در خود فرو برد و در عالم وهم در حال دست و پا زدن و فرو رفتن بود.
در چشم بر هم زدنی خود را در قصر ریجینا یافت، درحالی‌که باران سیل‌آسایی در حال باریدن بود و ارتش عظیم شیاطین در محوطه‌ی قصر در مقابل ارتش ناچیز شاه آنتوان ایستاده بودند.
کلاغان شوم بر فراز سرشان دوران‌وار در حال پرواز بودند و صدای رعد و برق مهیبی سکوت شب را در هم می‌شکست و فضای رعب‌انگیزی بر ریجینا حکم‌فرما بود.
به ناگاه شیطان در مقابل پدرش ایستاد و دست خود را بر قلب شاه آنتوان گذارد. نارسیس با عجله خود را به وی رسانید و گوهر حیات بخش را بر سـ*ـینه‌ی پدرش فشرد. شیطان که تازه متوجه حضور نارسیس شده بود، به سوی وی شتافت که صدای بسیار بلند جادوگر سپید تمام قصر را در برگرفت و همه از شدت بلندی صدا دست‌های خود را بر گوش‌هایشان فشردند.
- با اراده‌ی روح‌القدس هر دو به سلامت بازگردید.
در چشم برهم زدنی نارسیس و آنتوان در داخل غار ظاهر گردیدند و نور عظیم خاموش شد.
نارسیس بر زانوانش درحالی‌که اشک چشمانش را لبریز ساخته بود، خود را به شاه آنتوان رسانید و وی را تنگ در آغـ*ـوش فشرد.
شاه آنتوان درحالی‌که از موقعیت کنونی خود در حیرت بود با تردید دستش را بر سر نارسیس کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- آیا تو فرزند من هستی؟
- بله پدر نارسیس هستم یگانه فرزند شما و اکنون قدرت مطلق در دستان ماست پدر.
جادوگر سپید رو به شاه آنتوان به سخن آمد:
- ای آنتوان شاه شاهان! اکنون قدرتی بیش از پیش در اختیار توست زیرا مرگ نیز در تو اثرگذار نخواهد بود، راز نابودی تو در مرگ نارسیس است. زمان در حال گذر است، فرمانروای تاریکی ارتش خود را به سوی سرزمین سپید به حرکت درآورده است؛ برخیز و آنان را به دوزخ بفرست.
آنتوان در مقابل جادوگر سپید به زانو درآمد و گفت:
- بسیار سپاسگذارم که مرا مورد عفو خود قرار دادید، اکنون بنگرید که چگونه زمین را گورستان دوزخیان خواهم ساخت!
سپس مشت گره کرده‌ی خویش را بر سـ*ـینه فرود آورد و با شتاب از غار خارج شد.
ارتش عظیمی از شیاطین، خود را به پشت دروازه‌های شهر سپید، رسانیدند. فرمانده جیسون سراسیمه خود را به درون غار رسانید و رو به آدریان به سخن آمد:
- عالیجناب! دشمن به پشت دروازه‌های شهر رسیده است، دستور حمله را صادر کنید تا بر دشمنان بتازیم.
آدریان درحالی‌که به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌نگریست و در عالم وهم خود غوطه‌ور بود، لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست.
فرمانده جیسون متعجب پرسید:
-سرورم آدریان! چه چیز باعث خرسندی شما شده است؟ خبر مسرت بخشی است؟
آدریان در‌حالی‌که لرزش خفیفی سراسر وجودش را در بر گرفت، از عالم وهم خود خارج و رو به جیسون به سخن آمد:
- ملکه نارسیس ماموریت خود را به خوبی به انجام رسانیده!
سپس با عجله به بیرون غار شتافت و رو به سپاهیان روشنایی که شامل انسان‌های پاک‌سرشت، پری‌زادگان، جادوگران سپید و گرگینه‌های تحت فرمان نارسیس بودند، به فریاد آمد:
- ای سربازان من! شما را بشارت باد که شاه شاهان آنتوان قدرتمند به یاریمان خواهد آمد.
سپس دست خود را بالا بـرده و فرمان داد:
-کمان‌داران پرتاب.
سیل عظیمی از تیرهایی با پیکان‌های طلایی بر سر سپاهیان دشمن باریدن گرفت. صدای شیپور جنگ از جانب شیاطین نواخته شد و غول‌های کریه‌والمنظر بر طبل‌های عظیمی می‌کوبیدند؛ در‌حالی‌که زمین به لرزه در می‌آمد و ترس را بر دل‌ها می نشاند.
این آغازگر نبردی خونین و هولناک شد و جنگ سختی در گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Bʀɪʟᴀ Sᴛᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری + شاعر انجمن
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-11
نوشته‌ها
378
لایک‌ها
5,419
امتیازها
93
محل سکونت
تهران
کیف پول من
912
Points
7
هوا رو به تاریکی می‌رفت و روشنایی روز را می‌بلعید، سرمای استخوان‌سوزی بر زمین حکم‌فرما بود. فرمانروای شیاطین بر تخت چوبی خود تکیه زده و منظره‌ی آتش و خون را نظاره می‌کرد.​
فرمانده جیسون، با قدم‌های سنگین و باصلابتش،خود را به میانه‌ی میدان رسانید. هم‌زمان با سه سرباز شیطان که بلند قامت و سیاه‌پوش بودند، بالاتنه‌ی بر*ه*نه‌شان هیچ سرما در آن اثر نداشت و علائم عجیبی بر سـ*ـینه‌هایشان حک شده بود، به مبارزه پرداخت. سربازان روشنایی یکی پس از دیگری چون برگ‌های پاییزی بر زمین می‌افتادند و سیتره‌ی سپیدپوش آن را به رنگ سرخی خون آغشته نمودند. جادوگران از تمام حربه‌های خود برای شکست دشمن استفاده می‌کردند. گوی‌های آتشین و صاعقه‌های آسمانی را بر سر دوزخیان فرود می‌آوردند و بعضا با نیروهای شیطانی خود، آنان را به طرز وحشیانه‌ای توسط قدرت جادوییشان از هم متلاشی می‌ساختند.​
تعداد سربازان اهریمن بسیار بیش از سپاهیان آدریان بود و می‌توانست نتیجه‌ی نبرد را بسیار وحشتناک و خطرناک رقم بزند. در میان شلوغی و بهبوحه‌ی جنگ، آدریان به دنبال فرمانروای شیطانی همه‌جا را از نظر گذراند. به ناگاه یازده اژدهای سیاه که سواران سیاه‌پوش بر آنان مسلط و سوار بودند؛ به دل سپاه آدریان زده و در چشم بر هم زدنی پری‌زادگان را به خاک و خون کشیدند.​
تعداد زیادی از پری‌زادگان کشته شدند و عده‌ی کثیری هم در میان شعله‌های آتش ر*ق*ص‌کنان فریادی از سر درد کشیدند. آدریان با دیدن سوختن و زجرکشیدن غیرقابل وصف آنان، درحالی‌که خشم سراسر وجودش را فرا گرفته بود، چشمان طلایی رنگش را بر هم نهاد و دستانش را رو به آسمان از یکدیگر باز کرد و با صدای بلند، وردی خواند. به ناگاه نور خیره‌کننده‌ی عظیمی در چشمان وی نشست و در یک آن با حرکت چشم، آن را بر اژدها تابانید و آتشی سوزان را بر اژدهای خشمگین پرتاب نمود. اژدها درحالی‌که می سوخت و صدای گوش‌خراشش میدان نبرد را درنوردید، بر زمین افتاد و همگی سربازان آدریان از شدت هیجان و خوشحالی شمشیرهایشان را بالا گرفته و فریاد زدند:​
- زنده باد آدریان.​
شیطان که تا پیش از این حرکت آدریان، خود را پیروز میدان تصور می‌کرد و با لبخندی شیطانی مشغول نظاره‌ی جنگی سخت بود، غضبناک از جای خود برخاست و سپس دستور داد:​
- غول‌ها! سنگ‌های دوزخی را پرتاب کنید.​
به ناگاه سنگ‌های گداخته‌ی عظیمی در منجنیق‌ها نشست و با پرتاب غول‌های یک‌چشم بر سر سپاهیان آدریان و دیواره‌های شهر فرود آمد و تعداد بی‌شماری از سربازان سپید را به آتش کشید.​
فرمانده جیسون نفس‌نفس زنان رو به آدریان فریاد زد:​
- دستور عقب‌نشینی بدهید سرورم.​
آدریان مستاصل به اطراف نگریست؛ درحالی‌که تعداد زیادی از سربازانش را کشته و بی‌جان یافت.​
در میان یاس و ناامیدی ایشان، به ناگاه شاه آنتوان و ارتش عظیمی از جادوگران طرد شده به فرماندهی نارسیس و ساشا در میانه‌ی میدان ظاهر شدند.​
ولادمیر درحالی‌که ردای سیاه رنگی را به دور خود پوشانیده بود، در مقابل آدریان ظاهر شد و سر تعظیم فرود آورد. آدریان که برق شادی در چشمانش هویدا بود، دستی بر بازوی ولادمیر کشید و با صدای دورگه و جذاب خود گفت:​
- خوش آمدی ولادمیر خوش آمدی.​
سپاهیان با دیدن شاه آنتوان که زره‌ی طلایی رنگ با شکوهی بر تن داشت و عطش جنگ در چهره‌اش هویدا بود، به وجد آمده و با تمام توان با دشمنان جنگیدند.​
ویلن که بسیار مشتاق گرفتن انتقام پدرش از شاه آنتوان بود، دور از چشمان شاه کمین نموده تا در فرصتی مناسب بر او حمله‌ور گردد. دیمون با لبخندی شیطانی و صدای دورگه‌ی خوفناکش آرام در گوش ویلن زمزمه کرد:​
- اکنون زمان آن فرا رسیده که قدرت و خشم خود را بر همگان بنمایانی، انتقام خون پدرت را بگیر وحشی.​
سپس سوار بر اژدها به سوی نارسیس به پرواز درآمد.​
همگی در هم آمیختند و سخت مشغول نبرد شدند، به ناگاه دیمون در پشت سر نارسیس ظاهر گشت و با نیروی شیطانی خود نارسیس را در بند کرد.​
نیروی عظیمی او را در جای خود بی‌حرکت نگاه داشت، درحالی‌که نارسیس با تمام قدرت، خود را از محاصره‌ی نیروی شیطانی آزاد نمود و بلافاصله شمشیر جادوییش را بیرون کشید. برق آبی رنگی از شمشیر برخاست و با شیطان وارد نبرد شد.​
فرمانروای تاریکی، زنجیر گداخته‌ی خود را رو به نارسیس پرتاب نمود؛ که دو دور دور شمشیر نارسیس تابیده شد و در یک حرکت شمشیر از دستان نارسیس رها شده و بر زمین افتاد.​
دیمون خنده‌ی شیطانی بلندی سرداد و با سرعت غیرقابل وصف به سوی فرمانروای شیطانی شتافت و سپس ارواح خبیث آنان درهم آمیخته و در قالب شیطان وارد گشت و نیرویی مضاعف از آنان برخاست. نارسیس از دیدن آنچه که لحظاتی پیش نظاره‌گر آن بود، بهت‌زده می‌نگریست که چگونه دیمون و پادشاه تاریکی روح خود را با یکدیگر پیوند زده و یکی شدند.​
ساشا با دیدن نارسیس که سلاح جادویی خود را تسلیم شیطان نموده بود، به سوی وی شتافت و خورشیدنشان بازویش را بر شیطان تابانید. فرمانروای شیطانی از شدت نور تابیده، فریادی از سر درد برکشید و دستانش را به سوی ساشا بالا برد. به ناگاه ساشا درحالی‌که گر*دن خود را در دست می‌فشرد و سعی در آزاد نمودن نیروی ماورایی که در حال فشردن گلویش بود، شد که میان زمین و آسمان معلق شده و دست و پا می‌زد.​
نارسیس مضطرب خنجرهای خود را برکشید و به جانب شیطان حمله‌ور شده و ضربه‌ای بر دست شیطان وارد آورد که هیچ در وی اثر نکرد.​
دیمون پلید، با یک حرکت گر*دن ساشا را با نیروی شیطانی خود قطع نمود و پیکر بی‌جان ساشا بر زمین افتاد؛ درحالی‌که خون از آن بیرون می‌زد و زمین را سرخ رنگ ساخت.​
نارسیس بهت‌زده درحالی‌که از پلک زدن و حتی نفس کشیدن عاجز مانده بود، در مقابل جسد بی‌جان و غرق در خون ساشا زانو زد و قطره اشکی از چشم راستش بر گونه‌اش نشست. فرمانروای تاریکی نگاه متکبرانه‌ای به وی انداخت و زنجیر گداخته‌ی خود را در دست فشرد و با صدای دورگه‌ای ل*ب به سخن گشود:​
- ای نارسیس! تسلیم قدرت یاران شیطان باش تا جان بی‌مقدارت را بر تو ببخشم.​
نارسیس در آن حال که از شدت خشم و تاثر تندتند نفس می‌کشید، زیر ل*ب وردی خواند و چشمان خود را بر هم نهاد.​
شاه آنتوان که به شدت با ۴ سوار ارتش تاریکی در حال نبرد بود، با دیدن نارسیس که بر زانو نشسته بود فریاد زد:​
- آدریان! به یاری نارسیس بشتاب.​
به ناگاه ویلن نیزه‌ای آتشین را به سوی شاه پرتاب نمود که آدریان با اشاره‌ای آن را در قلب اژدهاسوار سیاه‌پوش فرو برد. شاه آنتوان نگاه قدرشناسانه‌ی خود را به او افکند و سری به نشانه‌ی تشکر تکان داد و مشغول مبارزه با رئیس قبیله‌ی وحشی‌ها، ویلن شد.​
آدریان که در میانه‌ی میدان در حال نبرد با غول‌های یک چشم بود؛ بلافاصله در پشت سر شیطان ظاهر گشت و ضربه‌ی محکمی به کتف وی وارد نمود.​
نارسیس چشمانش را باز نمود و به آسمان تاریک و ابری بالای سرش نظری افکند، سپس با دیدن تک اختری تابناک که در پس ابرها رخ نمود، شادمان گشت. صلیب طلایی رنگش را در دست فشرد و رو به اختر تابناک با صدای بلند وردی خواند.​
به ناگاه شیطان متوجه وی شد، مضطرب گشت و به همراه چهار سوار باقی مانده، به سمت نارسیس حمله‌ور شدند. آدریان و شاه آنتوان و یاران روشنایی به مقابله با آنان برخاستند.​
به ناگاه نور عظیمی از جانب اختر، بر صلیبی که از مار محافظ درّه، بر جای مانده بود، تابیدن گرفت و قدرت عظیمی به آن منتقل شد. نارسیس با تمام توان آن را به سوی فرمانروای تاریکی تابانید و آدریان شروع به خواندن ورد نابودی شیطان کرد و قدرت صلیب دو چندان گشت.​
شیطان درحالی‌که از شدت درد به خود می‌پیچید، بر زمین افتاد و همگی شاهد سوختن و نابودی وی بودند. شاه آنتوان فریاد برآورد:​
- نارسیس حالا.​
به ناگاه نارسیس با تمام قدرت صلیب را به طرف شیطان پرتاب کرد و در اثر اصابت صلیب به قلب فرمانروای تاریکی که نشان ماری با صلیب وارونه در دست، بر آن حک شده بود، نیروی عظیم وی در هم شکست. به یکباره سـ*ـینه‌ی تمام یاران شیطان با نشان مار و صلیب وارونه از هم‌ شکافت و همگی در اثر نیروی ماورایی و مقدس صلیب نابود و متلاشی شدند.​
در سپیده دمی مه آلود، یاران شیطان یکی پس از دیگری در اعماق شکاف‌های پدید آمده، که در اثر مواد مذاب داخل آن بخار غلیظی از آن برمی‌خاست نابود شدند.​
***​
چند ماه بعد:​
در تالار اصلی و با شکوه قصر با درهای بزرگ و طلایی رنگی که آن را زینت بخشیده بود و بر دیوارهای آن طرح‌هایی از نبردهای باشکوه نارسیس با اهریمنیان کشیده شده و پرده‌های سپیدرنگی پنجره‌های قدی آن را مزین ساخته بود، همگی یاران روشنایی با جامه‌هایی فاخر در انتظار شروع مراسم تاج‌گذاری ملکه نارسیس شدند.​
نارسیس به همراه شاه آنتوان و ندیمه‌ها و سربازان بلندقامت بسیاری قدم در تالار اصلی قصر گذاردند و در مقابل تخت پادشاهی ایستادند.​
به ناگاه جادوگر سپید آدریان، درحالی‌که زیبایی خیره‌کننده‌ی وی چشم هر بیننده‌ای را به خود معطوف می‌ساخت در مقابل آنان ایستاد، نارسیس که با دیدن آدریان خیره به وی می‌نگریست، ل*ب به سخن گشود:​
- چنین است که زیبایی روح القدس در وی تجلی یافته.​
و قلب کوچکش به تپش افتاد. نفس عمیقی کشید و توجه‌اش را به مراسم تاج‌گذاری معطوف داشت.​
ناگهان جادوگر سپید در برابر حضار ظاهر گشت. همگی بهت‌زده به وی می‌نگریستند و بی‌اختیار ادای احترام نمودند. تاج پادشاهی را در دست گرفت و به سوی نارسیس قدم برداشت، سپس تاج را بر سر وی گذارد و ل*ب به سخن گشود:​
- اکنون ای ملکه‌ی جهانیان! سیطره‌ی قدرت تو فزونی یافت، باشد که محافظ و راهبر جهانیان باشی.​
سپس همگی در مقابل ملکه نارسیس زانو زده و ادای احترام نمودند و پیمان وفاداری بستند.​
آدریان نگاه معناداری به پدرش افکند و سرش را به زیر انداخت. لبخند جذابی بر لبان جادوگر سپید نقش بست و رو به نارسیس درحالی‌که دستان آدریان و نارسیس را در دست می‌فشرد، ل*ب به سخن گشود:​
- ای نارسیس ای ملکه جهانیان! آیا درخواست ازدواج آدریان جادوگر سپید را می پذیری؟​
نارسیس با چشم‌های گرد شده و متعجب در عمق چشمان طلایی رنگ آدریان نگریست، به ناگاه آدریان در مقابل نارسیس زانو زده و انگشتری با نگین درخشان و جادویی را به سمت وی نگاه داشت و گفت:​
- بانوی من نارسیس! اکنون دیر زمانیست که دل در گرو عشق تو نهاده‌ام، همراهی مرا می‌پذیری؟​
نارسیس پس از مکث کوتاهی دستش را به طرف وی نگاه داشت و ل*ب به سخن گشود:​
- این درخواست را خواهم پذیرفت و مهر تو را همچون گوهری در سـ*ـینه‌ام حفظ خواهم نمود.​
همگی حضار با شور و شعف فراوان جام‌های خود را بالا بـرده و به سلامتی آنان نوشیدند.​
شاه آنتوان که برق شوق در چشمانش می‌درخشید، رو به جادوگر سپید ل*ب به سخن گشود:​
-ای جادوگر سپید! اکنون ماموریت من در اینجا به پایان رسیده است، مرا به سرزمین مردگان بازگردان تا در کنار همسر دلبندم آرماندا به آرامش برسم.​
سپس نارسیس را در آعوش کشید و به همراه جادوگر سپید برای همیشه از نظرها ناپدید گشت و به سرزمین مردگان عزیمت جست.​
پایان​
۲۹/۸/۱۳۹۸​
چهارشنبه سرد پاییزی​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا