کاش میشد دردها رو مثل غبارِ نشسته روی لباسهای بچگیهامون پاک کرد!
کاش میشد تَرَکهای قلبمون رو زیر چرخ خیاطی مادربزرگ رفو کرد!
مثلا وقتی یه جایی از زندگی با شدت خوردی زمین، باز بلند بشی و یه دست بکشی به سر زانوی شلوارت و خاکها رو تمیز کنی و دوباره سر پاهات بایستی و به راهت ادامه بدی! همینقدر ساده!
ولی خوب، زندگی به سادگی بازیهای بچگیمون نیست!
هر بار که میافتی زمین حتی اگر بلند بشی و ادامه بدی انگاری یه تیکه از وجودت همونجایی که افتادی جا میمونه! هر بار بلند شدن از دفعهی قبل سختترِ و هر قدر جلوتر میری عبور از مسیر دشوارتر میشه!
یه جایی میرسه که به تموم شدنت نزدیک میشی! اینقدر تیکههای وجودت رو جا گذاشتی که بالاخره میفهمی خودِ خودت توی راه گم شده، تموم شده، مُرده!
دیگه حتی چرخ خیاطی مادربزرگ هم نمیتونه تو رو به خودت برگردونه!
@آشوب :)
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان