عجلهای که از شوق و ذوق دیدنش بود، حسی ناب بود. حسی که توی توصیف کردنش عاجز میشدی؛ حسی که با اینکه سردرگمت میکرد قلبت هم به تپش میوفتاد؛ اما یه لحظه فقط برای یه لحظه، بغض کردم چون اونجایی که میرفتم حق مهتای من نبود. حق مهتای پاک و مهربون نبود. من گناه کردم، من جای اون باید... .
سریع خودم رو جمع و جور کردم مهتا دوست نداشت ناراحتیم رو ببینه. ناراحتیای که همیشه دارمش؛ اما بهخاطر آدمهای زندگی، توی خودم میریزم.
بالآخره رسیدم، به جایی که بوی مرگ و زندگی رو میداد.
لبخند تلخی زدم و با قدمهایی که گرچه سست بودن؛ اما شوق داشتن به سمتش رفتم.
وقتی رسیدم و اون قبر رو دیدم بغض بدی توی گلوم پیچید، بغضی که خفهم کرد. همیشه، هر جمعه وقتی میومدم بغض میکردم؛ اما اشک نمیریختم تا مبادا ناراحت بشه.
نگاهی به اسمی که روی سنگ قبر بود انداختم: «مهتا نامروا».
نتیجهی بغضم یک آه سوزناک شد. آهی که هزاران معنی داشت؛ اما معنی اصلیش رو خود مهتا بهتر میدونست.
کنار سنگ قبر نشستم و با صدایی که سعی میکردم بغضی توش نباشه گفتم:
- مهتا؟ خواهرم؟ جات خوبه؟ دل تنگم نمیشی؟ با اینکه میدونم ناراحت میشی؛ اما دیگه دووم نمیارم. بااینکه شش سال گذشته دووم نمیارم. دیگه طاقتم طاق شده. دیگه موندم توی دوراهی. به زندگی قبلم برگشتم؛ اما جای خالیت تو ذوق میزنه. یه بغض سنگین توی گلومه که خفه کردنش سخته. یه اشک با حجم زیاد، توی چشمم حلقه زده و نریختنش سخته. آخه انصافه؟ من... من باید جای تو، توی این قبر میخوابیدم! من باید چشمام رو میبستم. منی که خانواده نداشتم، منی که مثل مـستهام، منی که خودمو میزنم به بیتفاوتی. آخه انصافه؟ چرا باید یکی که خانواده داره، عشق داره، زندگی داره بره اونوقت یک انگل توی اجتماع بمونه؟ آه، مهتا! بدون تو من چهجور بمونم. بسه هرچقدر نقش بازی کردم؛ هرچقدر از مغزم کمک خواستم، پیش تو همون آدم قبل میشم. همون کسی که سایه نشده بود .
نفهمیدم! گذر زمان رو نفهمیدم. نفهمیدم که گونههام خیسه! نفهمیدم که با این کارم ناراحتش کردم، نفهمیدم چطور سفرهی دلم رو براش باز کردم، نفهمیدم چقدر گفتم و وقتی به خودم اومدم دیدم هوا کمکم تاریک میشه. با بغضی که سعی میکردم خفهش کنم خداحافظیای کردم، با اینکه میدونستم صداش رو نمیشنوم خداحافظی کردم و رفتم. رفتنی که برگشتنش یک جمعهی دیگه میخواست.
سوار ماشین شدم، اینبار برعکس صبح آروم رانندگی میکردم دلم نمیخواست برگردم به اون نفرین شده؛ اما مجبور بودم. اجباری دردناک!
به خونه که رسیدم سریع رفتم و دوش گرفتم. تنها چیزی که فکرم رو آزاد میکرد، دوش گرفتن بود .
بعد از دوش گرفتن، وارد اتاقم شدم و به سمت گوشیم رفتم. سه میسکال از غزل داشتم. این که میدونه من جمعهها با کسی صحبت نمیکنم، پس چرا زنگ زده؟ نمیدونم.
برخلاف دلم که میگفت زنگ بزنم، گوشی رو روی عسلی قهوهای رنگم رها کردم و رفتم تا موهام رو سشوار بکشم. موهای سیاه پرکلاغی رنگی که مهتا عاشقشون بود. بازهم مهتا! هر جمعه تنها فکر و ذکرم اونه. چون جمعه، روز مرگش بود. چونهم لرزید، بهخاطر بغض بود. تمام سعیم رو کردم، تا لرزش چونهم رو مهار کنم.
سرما به تنم نفوذ کرد و از شدت سردیش لرزیدم. پنجره رو بستم و روی تختم دراز کشیدم. خیره به سقف بودم؛ اما تمام فکرم «مهتا» بود. مهتایی که ازش، فقط یه سنگ قبر مونده. سنگ قبری که دل من رو به درد میاورد.
***
با صدای آژیر پلیس، بیدار شدم. صدای آژیرش بدجور روی مخم بود . از روی تختم بلند شدم و خمیازهای کشیدم. کش و قوسی به بدنم دادم؛ اما یهو مثلِ مجسمه شدم و دستام همونجوری روی هوا موند، آژیر پلیس خونهی ما! آژیر پلیس؟ چی شده؟ شاید طبقهی پایینه؛ اما صدای پچپچ چند نفر حدسم رو از بین برد. به قدری کنجکاو و دلواپس بودم که بیتوجه به ظاهرم از اتاق بیرون رفتم. با دیدن چندتا پلیس جا خوردم.
با چشمهای گشاد و ابروهای بالا رفته بهشون نگاه میکردم. چی شده؟!
- چی شده؟
دو تا پلیس روبهروم بودن و من رو نگاه میکردم، من هم اونها رو نگاه میکردم. نگاهم بین اون دو پلیس جوون، درحال گشت زدن بود. اونها با چشمای درشت و من با چشمهایی درشت تر نگاهشون میکردم.
ابروهام رو توی هم کشیدم و آروم زمزمه کردم:
- شما کی هستید؟
کمکم اون ها هم به خودشون اومدن و اخمهاشون توی هم رفت.
- بهتره که پوشش مناسبی داشته باشید!
نگاهی به لباسام کردم و آه از نهادم بلند شد. تاپ نارنجی و شلوارک لیم رو هنوز پوشیده بودم. آبروم رفت، بدجورم رفت. چی کار کنم؟ ل*بم رو جویدم، کاریه که شده حجاب و آبرو غرورم کاملاً دود شد. سریع رفتم توی اتاقم و یه مانتوی سورمه ای روی تاپیک انداختم و شلوارکم رو با یه شلوار لی عوض کردم، شال سیاهم رو روی موهام انداختم و به بیرون رفتم. بیرون که رفتم، فقط یکی از اون دو بود. عصبی و کلافه از اینکه نمیدونستم چه اتفاقی افتاده سؤالم رو تکرار کردم.
سرش رو بالا گرفت و به چشمام زل زد، آشنا بود؛ چشماش آشنا بود، خیلی آشناتر!
نگاهم رو به دیوار کناری دوختن و به حرفاش گوش کردم:
- ساعت 3 شب، پدر و مادرتون با هم دعوا میکنن و پدرتون، مادرتون رو به بدترین شکل کتک میزنند جوری که... .
نفس عمیقی کشید و من با اضطراب به اون نگاه کردم. چی شده؟
ادامه داد:
- جوری که مادرتون میمیره!
زبونم از کار افتاد. مجسمه شدم. مامان؟ مامان؟ مامان مُرده؟! مامان من؟ مادرخوندم؟ مُرده؟
مثل مجسمه فقط بهش نگاه میکردم. هیچ حرفی نمیتونستم بزنم، دستها و پاهام رو حس نمیکردم. یهو با شدت زیادی روی زمین فرود اومدم. پاهام رو حس نمیکردم.
بابا کشتش؟ بابا!
پلیسه اومد سمتم و خواست دستش رو به طرف دراز کنه؛ اما وسط راه منصرف شد. توجهای به اون نداشتم. نمیتونستم این رو قبول کنم. مگه ممکنه؟ چهجوری با کتک میمیره؟ چرا چرتوپرت میگم؟ با کتک میمیره.
نفس کشیدن برام سخت شده بود .
- خانوم؟ حالتون خوبه؟
برام هیچچیزی مهم نبود . توجهای به صداهای اطراف نداشتم.
شوکه شده بودم بد گفت؛ شاید هم بد شنیدم.
کمکم چشمام سیاهی رفت و بعد هیچی حالیم نشد.
***
لای چشمام رو باز کردم؛ اما شدت نور لامپ به قدری زیاد بود که دوباره بستمشون. کمکم دوباره بازشون کردم و چندبار پلک زدم. من کجام؟اینجا کجاست؟ به اتاقی که توش بود م نگاه کردم. یه مشت سُرم و... توش بود ، سرتاسر اتاق سفید بود و این آزارم میداد. با اینکه سفید رنگ آرامش بخشیه؛ ولی زیادیش تو ذوق میزنه. تازه متوجه لباسم شدم، یه لباس آبی گشاد تنم بود .
با این اتاق، به این نتیجه رسیدم که من توی بیمارستان هستم. چشمام رو بستم، هیچ از بوی بیمارستان خوشم نمیاد، بوی بیماری و مرگ میده.
چشمام رو محکم بهم فشار میدادم جوری که، انگار دلم میخواست کور بشم.
- به هوش اومدی؟!
چشمام رو باز کردم و به زنی که این رو میگفت نگاه کردم. از لباس سفید رنگش و آمپولی که دستش بود ، فهمیدم پرستاره.
ساکت بهش زل زدم، نمیتونستم چیزی بگم انگار هیچکاری نمیتونستم انجام بدم؛ چون دستم رو نمیتونستم تکون بدم.
من چرا بیمارستانم؟
سُرم رو از دستم جدا کرد و به چشمای عسلیم نگاه کرد.
- بدنت حس نداره؛ چون شوک بهت وارد شده، کمکم میتونی بدنت رو حس کنی.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان