کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
نام رمان: منطق‌ دلبستگی
نام نویسنده: Golnaz
ناظر عزیز: Taniya
ژانر: عاشقانه، تراژدی
سطح: درحال پیشرفت

ویراستار: @ Mr. Rad
خلاصه:
گاه دنیا، انسان را بازیچه می‌کند. بازیچه شدن زندگی، ناگهانی‌ست. به خودت که می‌آیی، می‌بینی در جایی هستی که هیچ نمی‌دانی. وارد راهی شدی که نمی‌خواستی. سرناسازگاری بر می‌داری؛ اما دیگر راه برگشتی نیست. راهت را با مشورت از عقل و منطقت شروع کردی و مجبوری تا اتمام راه، با عقلت مشورت کنی. راهی که وجودت را تلخ‌تر و بغض‌ات را شکننده‌تر می‌کند. در آن‌جاست که آرزوی مرگ، شب و روزت می‌شود؛ اما این‌کار را هم نمی‌توانی انجام دهی.
vjiu_منطق2.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Taniya

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-22
نوشته‌ها
642
لایک‌ها
1,153
امتیازها
73
محل سکونت
دنیای مردگان
کیف پول من
-83
Points
0
امضا : Taniya

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
«به نام خالق عشق»


مقدمه:

راه و رسم عاشقی را، باید از منطق یاد گرفت.
منطقی بودن هم، باید از عاشقی یاد گرفت.
عاشق باش تا عاقل شوی.
عاقل باش تا عاشق شوی.
عشق و منطق، منطق و عشق، هر دو بدونِ هم، هیچ‌اند.
با همین‌ها بزرگ شده‌ام؛ اما نمی‌دانم که، شاید با همین‌ها عاشق شوم. با همین‌ها قلب زخم خورده‌ام، ترمیم شود و با همین‌ها بمیرم.


شروع:

نگاهی به ساعت مچیم انداختم، رنگ‌ِ سفیدش آرامش رو به من تزریق می‌کرد. آرامشی که همیشه تو این رنگ خارق‌العاده هست. عقربه‌ی کوچیک سیاه‌رنگش روی هشت ایستاده بود، نفس عمیقی کشیدم. هر ثانیه برای من درد بود، دردی که... .
عصبی سری به طرفین تکون دادم، تا حداقل این چندساعت رو به اون گذشته‌ی مزخرفم فکر نکنم.
درِ کیف سفیدم رو باز کردم و مشغول گشتن شدم. به قول غزل، توی کیف من شتر با بارش گم میشه و واقعاً، الآن باید بگم حرفش درسته! بالآخره کلید فلزی سرد رو پیدا کردم، تویِ دستم فشردمش و به درِ خونه نزدیک شدم؛ توی قفل در چرخوندمش.
حتماً تعجب می‌کنن که چرا الآن اومدم. تعجب نکنن!
با صدای تیک در، از فکر کردن دست برداشتم و با قدم‌هایی آهسته وارد خونه شدم. نیم‌بوت‌های کرمی رنگم رو، از پاهای ظریفم بیرون کشیدم و بدون اینکه پالتوم رو از تنم در بیارم، از اون راهرویِ سه متری گذشتم.
سرم به طرز فجیعی می‌خواست منفجر بشه، سرم منفجر نشه، چی منفجر بشه‌؟ از صبحِ خروس خون کار بود و کار. واقعاً اگه به کارم علاقه نداشتم؛ الآن خونه‌نشین بودم.
- مهند؟
من؟! پوزخندی زدم، انتظار داشتم؛ حداقل من رو بشناسه‌. پوزخندِ دیگه‌ای زدم؛ واقعاً چه انتظاری از خودم داشتم! یه انتظار فانتزی؛ البته انتظار نبود، یه حدس بود.
اصلاً هر چی که بود، بره به‌درک.
بدون اینکه اعلام حضوری کنم، به سمتِ چپ خونه که اتاق‌ها بود رفتم.
من نباید از اون‌ها ناراحت باشم، همه‌ش تقصیرِ خودمه! خودم باید قبول کنم.
کلافه واردِ اتاقم شدم و در رو محکم به‌ هم کوبیدم. سریع خودم رو به تختِ گرم و نرمم رسوندم.
نه، با این حال نمیشه کار کرد. شایدم میشه کار کرد، آره خوب هم میشه. با سرگرم کردنِ خودت و غرق کردنِ خودت تویِ کلی ایمیل‌، پرونده و کلی چیزِ دیگه‌، می‌شه.
واقعاً چی شده؟! ساکت شدم و مشغول مرور اتفاقات شدم. وارد شدنم به خونه، صدا کردنِ مامان و عصبانی شدنِ من.
من حق ندارم عصبی شم! حق با مامانه. عصبی شدنِ من بی‌معنیه! خیلی‌ هم بی‌معنیه. اصلاً معنی نمی‌ده.
مگه چی شده؟ مگه همین انتظارو نداشتم؟ مگه این هم یکی از حدس‌هام نبود؟ اون‌وقت چرا الآن ناراحت میشم؟ کارم اشتباهه. خیلی‌ هم اشتباهه. یک نفس عمیق کشیدم و با ولع، عطرِ گلِ یاس رو وارد ریه‌هام کردم. عطری که همیشه، توی اتاق من پیداش بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با صدای در، دست از بوییدن عطر اتاقم برداشتم و به در زل زدم. بی‌اراده ساکت شده بودم. احساسم عجیب بود، یه حسی شبیه به عصبی بودن؛ اما در همون حال آروم بودن. حسی که میان این‌ها، نامفهوم بود و من هیچ چیزی از این احساس پیچیده حالیم نمی‌شد؛ البته حس‌هام هیچ تأثیری روی حرف زدنم، تصمیماتم و... نداشت. احساسم برای خودم بود و هیچ‌وقت دوست نداشتم احساسی عمل کنم؛ اما متأسفانه آدم‌های دور و اطراف، احساسی عمل می‌کنن. حس، احساس، برای خودته! خیلی از همین ازدواج‌ها، به‌خاطر احساس الکی‌ای که اول اسمش رو، عشق گذاشته بودن پاشیده.
از دریای پر تلاطم افکارم بیرون اومدم و با صدایی قوی و رسا گفتم:
- بله؟
متوجه شدم که پشت در، با پاهاش اشکال نامفهومی می‌کشه و این یعنی که ناراحته. شخصیتِ حساسی داشت و کاملاً احساساتی بود؛ اما مهربون هم بود.
- عزیزم، به خدا هیچ نفهمیدم تویی یا مهند، آخه تو دیر میومدی فکر کردم مهنده! به خدا سوءتفاهم بود ببخش!
صدای آشفته‌ش رو که شنیدم نتونستم طاقت بیارم، نمی‌تونستم هم طاقت بیارم. عزیزم بود؛ با این‌که نمی‌تونست جلوی چیزی رو بگیره؛ اما توی خیلی چیزها کمکم کرده. اون نباید معذرت خواهی می‌کرد، این سوءتفاهم کاملاً عادی بود؛ اگه من هم جاش بودم اشتباه می‌گرفتم. توی این قضیه، عذرخواهیش کاملاً بی‌معناست. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- مامان، بیا داخل!
متوجه چرخش دستگیره‌ی در شدم و منتظر موندم که مامان به داخل بیاد.
با ورودش نگاهی به صورتی که تو این چهارماه حتیٰ یک‌دقت کوچولو هم نکردم، انداختم.
چشمایِ سیاهش پر از اشک شده بود و چونه‌ش می‌لرزید. مامان من! چرا داره گریه می‌کنه؟ لعنت به من، لعنت به منی که اشکش رو در آوردم! در آوردن اشکِ یه مادر، از نظر من اشتباه بود؛ شاید هم گناه!
مادر‌، کسیه که برات زحمت بکشه، مادری که جونش رو فدات کنه‌؛ به همچین کسانی می‌گن: «مادر».
عقیده‌ی من این بود، اون ها خیلی برامون زحمت می‌کشن. هرچقدرم بد باشن، بازم باید احترامش رو نگه داریم. واقعاً من چرا این چهارماه بهش توجه‌ای نکردم؟ لعنت به من!
با آرامش بهش نگاه کردم، نمی‌خواستم که احساسات بد و منفیم به اون منتقل بشه. روی تخت، کنارِ من نشست و به چهره‌م نگاه کرد. می‌دونستم دقیق داره اون چشمای عسلیم رو نگاه می‌کنه و بعدش، نگاهش گره می‌خوره به گونه‌های ب*ر*جسته‌ی خیسم. می‌دونستم بعدش، نگاهش می‌خوره به مژه‌های متوسطی که هیچ ریمیلی بهشون نزدم و بعد ل*بِ باریک؛ اما خوش‌فرمی رو که به دندون گرفته بودم. می‌دونستم بعد، نگاهش رو سُر می‌ده به پو*ست صورتم که، به‌خاطر اینکه تو معرض آفتاب نبوده سفید تر شده. خوب می‌دونستم که، الآن فکر می‌کنه دور بودن ازش بهم ساخته؛ اما در اشتباهه. سخت در اشتباهه! من فقط با دور بودن از بابا خوبم؛ اما مامان؟ هیچ‌وقت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
لبخندی به روش پاشیدم و به صورتش نگاه کردم. با لحن منطقی گفتم:
- مامان جان، من باید از شما معذرت بخوام نبودم! چهارماه نبودم. یکِ شب میومدم خونه، شش صبح می‌رفتم سرِ کار. من رو ببخشید! من باید از شما معذرت بخوام. این‌جا تو این مسئله مقصر منم. عذرخواهی شما، کاملاً بی‌معناست.
با دقت به حرفام گوش می‌کرد؛ اما من با خودم درگیر بودم، که چرا هنوز «شما» صداش می‌زنم.
نفسی بیرون داد و من رو نگاه کرد.
- حرفت درسته دخترم؛ اما من... .
با دقت به حرفاش گوش می‌دادم؛ اما وقتی «اما» گفت سریع پیش‌دستی کردم و گفتم:
- مامان از ریشه ببین، شاخه‌ها می‌شکنند؛ ولی مقصر ریشه‌ست. اگه ریشه قوی بود، شاخه‌ها هم محکم بودن. مامان، اگه من چهارماه صورت شما رو نمی‌دیدم، این قضیه نمیوفتاد.‌ بعدش هم یه اشتباه گرفتن ساده، این همه معذرت خواهی نمی‌خواد.
از روی تخت بلند شدم و نگاهی به صورتش انداختم. به‌خاطر شکست‌هایی که تو زندگی خورده بود، پیرتر از سنش نشون می‌داد.
بی‌اراده لبخند تلخی رویِ ل*ب‌هام نقش بست. از اتاقم بیرون رفتم و مادرم رو رها کردم.
رفتم توی دست‌شویی و یه مشت آب به صورتم زدم. نمی‌دونم، حرکات و رفتارم دست خودم نیست. لبخندهای تلخم، چشمای اشکیم و یاد اون، هیچ‌کدوم دست من نیست. از دست‌شویی بیرون اومدم و صورت نگران مامان رو دیدم. با چشم‌هایی که نگرانی، توش موج می‌زد، بهم نگاه می‌کرد. لبخندی برای این‌که نگران نشه زدم و وارد اتاقم شدم.
هنوز که هنوزه، یادش از مغزم بیرون نمی‌ره. مشکل از اون نیست، مشکل از منه! از منی که فقط بلدم براش تو سکوت گریه کنم و اون... .
راسته که می‌گن: «لبخندهای تلخم بی‌ارادست. اشک‌های سوزناکم بی‌ارادست و دلی که رفته هم بی‌ارادست. ما، تصمیم نمی‌گیریم که کی رو دوست داشته باشیم؛ دلمون یهویی میره و وقتی به خودمون میایم می‌فهمیم، تو دریایی از اون عشق غرقیم. یه روزایی همه چیز عالی بود؛ شاید الکی بود، شاید باز هم اشک بود؛ اما اشک‌ها سوزناک نبود.»
- سایه، نمیای غذا بخوری؟
با این‌که خیلی اشک ریختم، زار زدم؛ باز هم کسایی هستن که بهم کمک می‌کنن، کسایی هستن که زندگی‌شون رو به‌خاطر من به هم می‌ریزن.
لباسم رو با یک تاپ و شلوار راحتیِ آبی رنگ، عوض کردم و وارد آشپزخونه شدم. روی صندلی قهوه‌ای رنگ نشستم و به صندلی خالی کنارم نگاه کردم؛ یعنی هنوز نیومده؟ نمی‌دونم!
- مامان؟
همون‌طور که غذاها رو، روی میز می‌چید گفت:‌
- بله عزیزم؟
لبخند گرمی زدم و آروم گفتم:
- بابا نیست؟
خواست چیزی بگه که، صدای چرخش کلید توی خونه پیچید. در خونه تا آشپزخونه فاصله‌ی زیادی نداشت و من به خوبی شنیدم که یکی وارد خونه می‌شه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
ساکت شدم و به قدم‌هاش گوش کردم، هر لحظه صدای قدم‌هاش بیشتر می‌شد و این نشون می‌داد که اون، داره به آشپزخونه میاد. تنها صدای نفس‌هامون سکوت رو می‌شکست. آروم نشسته بودم و هیچ حرکتی نمی‌کردم، نه غذایی می‌خوردم و نه دستام رو تکون می‌دادم. حتیٰ نفس کشیدن هم برام سخت شده بود. یکم اضطراب داشتم؛ اما حرکاتش قابل پیش‌بینی بود. اون‌قدر آدم دیده بودم و اون‌قدر درد کشیده بودم که می‌فهمیدم، حرکات بعدیِ یک آدم چیه! سرد و گرم زندگی رو چشیده بودم و چیزی برای از دست‌دادن نداشتم. فقط خودم بودم، آدم‌های زندگیم همه ره‌گذر بودن و من فقط، یه جاده بودم که اون‌ها یک مدت عادت کرده بودن از این جاده بگذرن. هیچ‌وقت احساستم رو نکشتم، فقط منطقی فکر کردم.
با ورودش مامان که روی صندلی نشسته بود، نفسش حبس شد؛ اما من آروم بودم چون حرکاتش، حرفاش و... همه رو از بر بودم. با دیدن من جا خورد؛ اما من چیزی رو به روم نیاوردم. چشمای سیاهش درشت شده بود و قیافه‌ش توی همون حالت مونده بود؛ حتیٰ نفس کشیدن هم یادش رفته بود. دیدن من این‌قدر تعجب داشت؟ نمی‌دونم؛ شاید داشت! دیگه اضطرابی نداشتم؛ شاید هم از اول نداشتم و اون یه حس سردرگمی بود.
کم‌کم تعجب جاش رو به بی‌تفاوتی داد و وارد آشپزخونه شد. نمی‌دونستم این‌قدر مهم هستم که، قید تعویض لباس و استراحت کردن رو بزنه! من که یه... .
روی صندلی کنار من نشست و یه دور آنالیزم کرد. نگاهم به مامان سُر خورد که، نگرانی ازش می‌بارید. باورم نمی‌شه اون که بیشتر باید بابا رو بشناسه، پس چرا نگرانه؟
وقتی نگاه سنگین بابا رو دیدم سرم رو بالا آوردم و به صورتش خیره شدم. کم‌کم احساس کرد که باید چیزی بگه، برای همین گفت:
- جالبه، چه عجب ما شما رو تو خونه دیدیم!
بی‌تفاوت بهش خیره شدم. نمی‌دونم چرا؛ ولی هیچ نمی‌تونستم به عنوان پدر قبولش کنم؛ شاید مامان رو می‌تونستم به عنوان مادر قبول کنم؛ اما هیچ‌وقت بوی پدری‌ از بابا، به مشامم نرسیده بود. فقط به‌خاطر دِینی که بود «بابا» صداش می‌کردم و‌اگرنه؛ حتیٰ اگه می‌مردم هم، «بابا» صداش نمی‌کردم. فخر فروشی‌هاش، متکبر بودنش، از بالا نگاه کردنش، همه و همه باعث شده بود، نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. احترامش واجب بود؛ اما نمی‌تونستم. هیچ‌وقت قلبم رضایت نمی‌داد از ته دلم بگم: «بابا» این بابا گفتن‌هام فقط به‌خاطر جبران بود. بی‌اراده کلمات رو به ز*ب*ون آوردم:
- جالبه، چه عجب رگ پدریتون رو دیدیم! چی شد؟ تازه یادتون اومد یه دختر دارید، چرا اول‌ها که من رو از پرورشگاه آوردین، می‌گفتین «بی پدر و مادر»؟ حالا، یادتون اومد پدر خوندمین؟ نه، من نمی‌تونم قبول کنم. ببخشید؛ ولی اگه شده، خونه‌ی جدا برای خودم می‌گیرم؛ اما جایی که من رو آشغال حساب کنن نمی‌مونم! حالا، دستم تو جیب خودمه خوب می‌تونم برم؛ پس دم از پدری نزنین!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
نمی‌تونستم برم؛ اما اون‌ها که نمی‌دونستن. هر وقت تهدید می‌کردم اون کار رو انجام نمی‌دادم؛ اما اون‌ها شناخت کافی‌ای نسبت به من نداشتن. نمی‌خواستن هم بشناسن. چرا یک بچه‌ی پرورشگاهی رو بشناسن؟ فقط و فقط به‌خاطر این‌که من شبیه لاله بودم؛ سرپرستیم رو گرفتند؛ وگرنه من کی باشم سرپرستیم رو بگیرن؟ یک علاف بی‌کار! البته این برای چندسال پیش صدق می‌کنه، من الآن آدم مهمی‌ هستم! هیچ هم قبول ندارم که می‌گن بابا من رو به این‌جا رسونده! از وقتی که اومده بودم به این خونه فقط، بی‌محلی‌هاشون رو دیدم. مامان، حداقل بیشتر برام زحمت کشیده بود؛ اما بابا... .
پوزخندی کنج ل*بم جا خوش کرد. از روی صندلی قهوه‌ای رنگ بلند شدم و نگاهی به چهره‌ی بهت زده‌ی اون دو کردم.
فضای اون‌جا سنگین بود، خیلی سنگین! سریع وارد اتاقم شدم و در رو محکم کوبیدم.
من حتیٰ نمی‌دونم پدر و مادر کین؟ دل نداشتن، وجدان نداشتن؟ یا شاید از اون فقیرا بودن که نمی‌تونستن خرج و مخارجم رو ب*دن؟ می‌خوام برای آخرین بار ببینمشون! می‌خوام حرفایی که این همه‌ مدت تو خودم نگه داشته بودم رو بگم و خالی شم‌؛ اما من هیچ‌وقت پیداشون نمی‌کنم و هیچ‌وقت خالی نمی‌شم.
روی تخت دراز کشیدم، هیچ حالِ کار کردن نداشتم.
هر چقدرم بهم بی‌توجه‌ای کنن سرپرستم هستن‌، ای کاش تو همون پرورشگاه درِ پیت می‌موندم، تا میومدم تو این جهنم!
ای کاش، سایه نمی‌شدم! سایه‌ای که دلش پره، سایه‌ای که دلش مرگ می‌خواد و سایه ای که پا روی دلش می‌ذاره؛ اما نمی‌تونم هم سایه نشم؛ چون سایه تمام زندگیم شده.
***
روی صندلی نشستم و مشغول کشیدن نقشه شدم. نقشه‌ها، طراحی‌ها، دیزاین‌ها. همین‌ها هستن که من رو، از زندگی واقعیم، دردام، زجرام و خاطرات تلخم جدا می‌کنن و برای مدتی همه‌چیز رو فراموش می‌کنم. با صدای تقه‌ی در سرم رو بلند کردم و به در چشم دوختم. دستگیره‌ی سفید رنگ در چرخید و بعد چهره و اندام نازنین معلوم شد؛ مثلِ همیشه آرایشش محو و مانتوی سورمه‌ایش کاملاً پوشیده، بود. یک کتونی سورمه‌ای، مقنعه‌‌ی سیاه با شلوار جین آبی‌ رنگ هم پوشیده بود. دختر نازی بود و اسمش برازنده‌ی خودش بود؛ اما من نمی‌دونم چه پدرکشتگی‌ای با من داشت. ابروهای ظریفش در هم بود و ل*ب‌های کوچولوش رو به هم فشار می‌داد. این به معنای اینِ که، اون عصبانیه! دست‌های ظریفش رو مشت کرده بود و چشمای قهوه‌ای‌ش به خون نشسته بود.
بی‌تفاوت، نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- بله؟!
همین بله به معنای « چه مرگته» بود. توی محیط کار، کم حرف می‌زدم، چون حرف زدن باعث می‌شد که حواسم پرت بشه.
مثل این‌که تازه به خودش اومده بود؛ چون مشت دستش شل شد و در آخر باز شد. چشماش هم به حالت معمولی برگشت و دیگه ل*ب‌هاش رو به هم فشار نمی‌داد؛ اما با نگاه تیز بین من، می‌شد مژه‌های خیسش رو دید. یعنی گریه کرده؟
- تو... وقت ناهاره.
و سریع رفت. اول می‌خواست یه چیزِ دیگه بگه؛ اما چرا حرفش رو خورد و گفت وقت ناهاره! چی شده؟ ای بابا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
بی‌خیال ناهار شدم و مشغول کشیدن نقشه شدم. ناهار با این همه نگرانی و... بهم نمی‌چسبه! اولویت من کارمه.
خمیازه‌ای کشیدم و به ساعت‌دیواری اتاق کارم نگاه کردم. ساعت مربع شکل قهوه‌ای، با اون عقربه‌های قهوه‌ای رنگش زیبا بود. عقربه‌ی کوچیک روی 7 بود و عقربه‌ی دیگه، روی 6 وایساده بود، که یعنی 7:30 دقیقه‌ست. نیم‌ساعت زودتر کارم رو تموم کردم، سرعتم خوب شده.
شال آبی‌کاربنی رنگم رو درست کردم و کیف آبی دخترونه‌م رو برداشتم. بعد از یه دور چک کردن اتاق، بیرون اومدم و به سمت در خروجی شرکت، راه افتادم. بقیه هم کم‌کم آماده میشدن تا برن.
صدای SMS گوشیم که به گوشم رسید، سریع از کیف آبی رنگم برداشتمش و SMS رو باز کردم.
- سایه؟ تو... .
با خوردنم به یکی، گوشیم روی زمین افتاد و من نتونستم SMS رو کامل بخونم. ابروهام رو توی هم کشیدم و سرم رو بالا گرفتم. چشمای سیاه اون هم به خون نشسته بود.
حال و حوصله‌ی دعوا نداشتم، برای همین خم شدم و گوشیم رو برداشتم. با بلند شدنم دیدم که حالا چشماش رنگ تعجب گرفته بود. شونه‌ای بالا انداختم و شالم که تقریبا نزدیک بود از سرم بیوفته رو درست کردم. نگاه سنگینش رو حس می‌کردم؛ اما باز چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم. کی حال و حوصله‌ی دعوا داره؟
بدون اینکه یادم بمونه داشتم SMS رو می‌خوندم گوشیم رو توی کیفم انداختم و به سمت پارکینگ رفتم.
استارت زدم و با روشن شدن ماشین، به سمت خونه حرکت کردم.
مشکل اینه که من سایه‌م! سایه، از وقتی سایه شده فرق کرده.
پوزخندی کنج ل*بم جا خوش کرد. یک روز می‌رسه که سایه هم، می‌میره. چراغ قرمز بود و من ترمز کردم.
60، یادمه توی پرورشگاه، همه‌ش انگشت شماری می‌کردم.
59، انگشت شماری برای این‌که، روزهای بدبختیم تموم بشه.
58، اما هیچ‌وقت تموم نمیشه!
57، چون خدا بهم شانس نداده.
56، و من برای فرصت دوباره له‌له می‌زنم!
55، واقعاً نمی‌فهمم چه گناهی کردم.
54، خدا؟ چه گناهی کردم؟
53، چون پدر و مادرم ولم کردن این‌طوری شد؟
52، یا چون من بنده‌ی بدتم؟
51، البته نباید از تو دلگیر شد.
50، چون تو اون بالایی و فقط ما رو تماشا می‌کنی!
49، میدونم دارم کفر می‌گم.
48، اما این هم میدونم، همیشه مُهر پرورشگاهی رو پیشونیمه!
47، کاریه که شده!
46، نمی‌شه تغییر داد، میشه؟
45، هر ثانیه، درده!
44، برای من، دردی بالاتر از این نیست.
43، عینک آفتابی‌ام که گوشه‌هاش قرمز بود رو برداشتم.
42، تصمیم‌ام عوض شد.
41، اون‌ها که نسبت به من بی‌تفاوتن پس اونا هم برای ن مهم نیستن!
40، سایه‌، سایه میمونه.
39، عوض نمی‌شم.
38، این‌بار سایه نمی‌میره!
37، چون قوی‌تره!
36، هر ثانیه، سایه با درد‌ها بزرگتر می‌شه!
35، درد کشیدن برام عادی شده!
34، هر ثانیه، به اندازه‌ی یک قرن بگذره، عادیه.
33، خدا بد تا کنه، عادیه!
32، مُردن عادیه.
32، صدای زنگ موبایلم شبیه ناقوس مرگ بود.
31، دستم رو به سمت کیفم دراز کردم.
30، درش رو باز کردم.
29، از توی کیف، برداشتمش.
28، با دیدن اسمش، پوزخندی کنج ل*بم ظاهر شد.
27، دکمه‌ی سبز رنگ رو، لمس کرد و به سمت گوشم بردم.
- خبری نگیری ازم؟
ثانیه‌ها می‌گذشتن.
25 ثانیه، لبخندی زدم.
- کار داشتم.
صدای جیغ مانندش توی گوشم پیچید:
- چه کاری؟ هان؟
20 ثانیه!
- جیغ نزن.
بلند تر از قبل فریاد زد:
- بـ... سایه؟ به خدا می‌کشمت.
متوجه شدم که می‌خواست اسم قبلیم رو بگه.
10 ثانیه شد. پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- اسم قبلم رو بگو، راحت باش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
3 ثانیه.
صدای پر از جیغش مته به روح و روانم می‌کشید.
- اِ سایه، کتک می‌خوا‌ی‌هـا!
با رسیدن به شماره‌ی یک سریع پام رو، روی پدال گ*از فشار دادم و به معنای واقعی پرواز کردم. سرعتم توی خیابون‌ها بالاتر از 150 بود و این برای بقیه ترسناک بود؛ البته برای من عادی بود. من عجله داشتم و باید زودتر می‌رسیدم، هیچ‌جوره نمی‌خواستم بهونه‌ای دستش بدم.
گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم و همین‌طور که دنده رو جابه‌جا می‌ کردم گفتم:
- غزل جان! ببخشید باید قطع کنم، خداحافظ.!
و سریع قطعش کردم. صدای جیغ‌هاش اعصابم رو بهم می‌ریخت و تعادلم رو از دست می‌دادم.
کم‌کم سرعتم کم شد؛ چون‌‌ که به خونه نزدیک شدم.
وارد پارکینگ شدم و ماشین رو پارک کردم.
کیفم و چندتا پرونده و نقشه رو برداشتم و سوار آسانسور شدم. دکمه‌ی طبقه‌ی دوازده رو زدم و منتظر شدم تا برسم.
صدای آهنگ توی آسانسور، تمرکز آدم رو برای فکر کردن بهم می‌زد.
پوفی کشیدم و به آینه‌ی آسانسور خیره شدم. هر وقت بی‌کار بودم یا که، حوصله‌م سر می‌رفت از توی آینه چشمام رو نگاه می‌کردم. هر چی بیشتر بهشون دقت می‌کردم رنگش روشن‌تر می‌شد و برای من شگفت‌انگیز بود. خواستم که به چشمام نگاه کنم؛ اما صدای نازک زنی که اعلام می‌کرد به طبقه‌ی دوازدهم رسیدم، مانع شد.
از آسانسور خارج شدم و با کلیدم در خونه رو باز کردم.
***
توی اتاقم نشسته بودم و مشغول نقشه کشیدن بودم. بعد از این‌که این نقشه تموم شد، کش و قوسی به خودم دادم و از اتاقم بیرون رفتم. بیرون رفتنم با دیدن بابا مساوی شد، خودم رو جمع و جور کردم. اخماش توی هم بود و چشماش به خون نشسته بود.
خواستم بی‌تفاوت از کنارش رد بشم که صداش رو شنیدم:
- کجا؟
به مردمک چشماش نگاه کردم. این احترام حالیش نمیشه!انسانیت نداره؟ کم‌کم تصاویری که من رو به باد کتک می‌گرفت، جلوی چشمام جون گرفت؛ هنوز هم کمربندشو یادمه، هنوز هم یادمه که به جرمه «لاله» نبودن کتک می‌خوردم، اشکام رو یادمه. من چطور می‌ تونم به همچین آدمی «بابا» بگم؟ حلقه‌های اشک توی چشمام رو به خوبی حس می‌کردم؛ اما تمام سعیم رو می کردم تا اشک نریزم.
با صدایی که به‌خاطر بغض، خش‌دار شده بود گفتم:
- حیاط.
و بدون توجه به اون، کتونی سفید رنگم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
با قدم‌هایی که به‌خاطر به یاد آوردن اون خاطرات سست شده بود سوار آسانسور شدم.
به خوبی، اون ضرب و شتم‌ها رو یادمه.
به خوبی، دنیای ستم‌کار رو یادمه.
ای کاش توی همون پرورشگاه می‌موندم.
از آسانسور بیرون اومدم و وارد حیاط شدم. نه گلی بود و نه چمنی؛ اما همین فضای بیرون من رو آروم می‌کرد.
همین‌طوری حیاط رو نگاه می‌کردم که چشمم به لباس‌هام خورد. مانتوی آبی رنگی که برای شرکت پوشیده بودم، هنوز تنم بود. نیم‌چه لبخندی برای فراموش‌کاریم زدم، خیلی فراموش‌کار شدم! در این حد که یادم رفته لباس‌هام رو عوض کنم. شلوار جین تیره رنگم هم، عوض نکرده بودم. بیخیال لباس‌هام شدم و به آسمون خیره شدم. بچه که بودم، ستاره‌ها رو می‌شمردم به امید این‌که یه روز شمردنشون تموم می‌شه؛ اما هیچ‌وقت تموم نشد. درست مثلِ بدبختی‌های من که، هیچ تموم نمیشه.
نگاهی پر حرص به آسمون کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- حقم نبود!
همین دو کلمه‌‌ی بی‌سر و ته، کلی معنا داشت. همین صدای پر از بغضم، پر از التماس بود. همین چشم‌هایی که به آسمون نگاه می‌کرد، پر از حلقه‌های اشک بود. همین دست‌هایی که اشکام رو پاک می‌کرد، پر از لرزش بود و همین سایه‌ای که داشت هق می‌زد، اون آدم قبل نبود.
با نگاهم به ماه، تمام خاطرات گذشته‌م به سمتم هجوم آورد. قلبم برای لحظه‌ای، ایستاد و من برای لحظه‌ای مُردم. مهتا، تموم جونم عزیزم کسی که مثلِ خواهرم بود رو به یاد آوردم. لبخند تلخی حواله‌ی ماه کردم و زمزمه کردم:
- اصلاح می‌کنم، حقمون نبود!
به قول خاله پروانه، مهربون‌ترین زن زندگیم، خیلی‌ها مُردن؛ اما هنوز زندگی می‌کنن! کسی که می‌میره، حتما نباید توی قبر باشه. مردن؛ یعنی این که امیدت رو از دست بدی، یعنی این‌که چشمات رو ببندی و بفهمی هیچ‌چیزی برای از دست دادن نداری؛ به این‌جور آدم‌ها مُرده می‌گن.
به یاد خاله پروانه، به یاد مهتا، آهی کشیدم، چقدر نبودشون توی ذوق می‌‎زنه.
قلبم محکم، به قفسه‌ی س*ی*نه‌م می‌کوبید، بی‌تابی می‌کرد. ای کاش هیچ‌وقت به حرف عقلم گوش نمی‌کردم؛ اما دیگه شده! تا آخر این راه فقط حرف، حرف عقلِ، عقلی که آدم رو به کشتن می‌ده.
نگاهم رو از آسمون گرفتم و عصبی به خونه برگشتم. خونه‌ای که برای من حکم قفس رو داشت! قفسی که با بودن یکی مثلِ بابا، ناامن می‌شد. یعنی چی می‌شه من از این‌جا برم؟! ای کاش جراتش رو داشتم و میرفتم؛ ای کاش شبیه لاله نبودم.
روی تخت گرم و نرم‌ام دراز کشیدم و آرزو کردم این آخرین خوابم باشه؛ اما خدا همیشه با من پدر کشتگی داشت و صبح بیدار شدم. جمعه بود و من عصبی‌تر از هر موقع بودم!
جمعه‌ها برای من حکم مرگ رو داشت، مرگی که به دنبالش بودم.
عصبی غلتی زدم و به سقف سفید رنگ اتاقم خیره شدم.
کم‌کم چشمام گرم خواب شد؛ اما مغزم اسم «مهتا» رو به یاد آورد، با به یاد آوردن مهتا؛ مثل برق گرفته‌ها روی تخت سفید رنگم نشستم.
خمیازه‌ای کشیدم و از روی تخت بلند شدم. اتاقم مرتب شده بود، من مرتبش نکرده‌بودم و این؛ یعنی این که مامان مرتبش کرده.
با این‌که مامان واقعی‌م نیست با این‌که جلوی کتک‌های بابا رو نمی‌گرفت باز هم بهش مدیونم. بی‌اراده لبخندی زدم و به سمت کمد قهوه‌ای رنگم پرواز کردم.
یه مانتو و شلوار مشکی رنگ به همراه شال مشکی برداشتم و پوشیدمشون. مدل خاصی نداشتن و خیلی ساده بودن؛ اما شیک هم بودن.
موهایی که تا کمرم بودند رو دم اسبی بستم و شالم رو، روی موهام انداختم. کیف سیاهم رو برداشتم و بدون هیچ آرایشی از اتاقم بیرون رفتم. جمعه‌ها بی‌اعصاب بودم و برای این‌که خطایی ازم سر نزنه، با کسی صحبت نمی‌کردم.
کفش پاشنه بلند سیاهم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. اون‌ها خوب می‌دونستن جمعه‌ها کجا می‌رم، برای همین چیزی نمی‌گفتن.
سوار ماشینم شدم و به سمت جای همیشگی حرکت کردم.
جایی که بغض‌هام شکسته می‌شد جایی که مهتا بود. جایی که بدون هیچ حرفی، به حرفام گوش می کرد و سؤالی نمی‌پرسید. جایی که من از دلتنگی‌هام می‌گفتم و اون چیزی نمی‌گفت. هر حرصی که داشتم رو سر پدال گ*از، خالی کردم و محکم فشارش دادم.
زندگیم همین بود، بدون حرف حرصم رو سر پدال گ*از خالی می‌کردم.
وقتی عصبی بودم رانندگی می‌کردم و توی خیابون ها ویراژ می‌دادم، از بین ماشین‌ها لایی می‌کشیدم و اهمیتی به ناسزاهایی که به سمتم پرتاب می‌شد، نمی‌دادم.
اخمام توی هم بود، این‌بار محکم تر پدال گ*از رو فشار می دادم. برای دیدنش عجله داشتم، عجله‌ای که برام خوشایند بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
عجله‌ای که از شوق و ذوق دیدنش بود، حسی ناب بود. حسی که توی توصیف کردنش عاجز می‌شدی؛ حسی که با این‌که سردرگمت می‌کرد قلبت هم به تپش میوفتاد؛ اما یه لحظه فقط برای یه لحظه، بغض کردم چون اون‌جایی که می‌رفتم حق مهتای من نبود. حق مهتای پاک و مهربون نبود. من گناه کردم، من جای اون باید... .
سریع خودم رو جمع و جور کردم مهتا دوست نداشت ناراحتیم رو ببینه. ناراحتی‏‌ای که همیشه دارمش؛ اما به‌خاطر آدم‌های زندگی، توی خودم می‌ریزم.
بالآخره رسیدم، به جایی که بوی مرگ و زندگی رو می‌داد.
لبخند تلخی زدم و با قدم‌هایی که گرچه سست بودن؛ اما شوق داشتن به سمتش رفتم.
وقتی رسیدم و اون قبر رو دیدم بغض بدی توی گلوم پیچید، بغضی که خفه‌م کرد. همیشه، هر جمعه وقتی میومدم بغض می‌کردم؛ اما اشک نمی‌ریختم تا مبادا ناراحت بشه.
نگاهی به اسمی که روی سنگ قبر بود انداختم: «مهتا نامروا».
نتیجه‌ی بغضم یک آه سوزناک شد. آهی که هزاران معنی داشت؛ اما معنی اصلیش رو خود مهتا بهتر می‌دونست.
کنار سنگ قبر نشستم و با صدایی که سعی می‌کردم بغضی توش نباشه گفتم:
- مهتا؟ خواهرم؟ جات خوبه؟ دل تنگم نمی‌شی؟ با این‌که ‏ می‌دونم ناراحت می‌شی؛ اما دیگه دووم نمیارم. بااین‌که ‏شش سال گذشته دووم نمیارم. دیگه طاقتم طاق شده. دیگه موندم توی دوراهی. به زندگی قبلم برگشتم؛ اما جای خالیت تو ذوق می‌زنه. یه بغض سنگین توی گلومه که خفه کردنش سخته. یه اشک با حجم زیاد، توی چشمم حلقه زده و نریختنش سخته. آخه انصافه؟ من... من باید جای تو، توی این قبر می‌خوابیدم! من باید چشمام رو می‌بستم. منی که خانواده نداشتم، منی که مثل مـست‌هام، منی که خودمو میزنم به بی‌تفاوتی. آخه انصافه؟ چرا باید یکی که خانواده داره، عشق داره، زندگی داره بره اون‌وقت یک انگل توی اجتماع بمونه؟ آه، مهتا! بدون تو من چه‌جور بمونم. بسه هرچقدر نقش بازی کردم؛ هرچقدر از مغزم کمک خواستم، پیش تو همون آدم قبل می‌شم. همون کسی که سایه نشده بود .
نفهمیدم! گذر زمان رو نفهمیدم. نفهمیدم که گونه‌هام خیسه! نفهمیدم که با این کارم ناراحتش کردم، نفهمیدم چطور سفره‌ی دلم رو براش باز کردم، نفهمیدم چقدر گفتم و وقتی به خودم اومدم دیدم هوا کم‌کم تاریک می‌شه. با بغضی که سعی می‌کردم خفه‌ش کنم خداحافظی‎ای کردم، با این‌که ‏ می‌دونستم صداش رو نمی‌شنوم خداحافظی کردم و رفتم. رفتنی که برگشتنش یک جمعه‌ی دیگه می‌خواست.
سوار ماشین شدم، این‌بار برعکس صبح آروم رانندگی می‌کردم دلم نمی‌خواست برگردم به اون نفرین شده؛ اما مجبور بودم. اجباری دردناک!
به خونه که رسیدم سریع رفتم و دوش گرفتم. تنها چیزی که فکرم رو آزاد می‌کرد، دوش گرفتن بود .
بعد از دوش گرفتن، وارد اتاقم شدم و به سمت گوشیم رفتم. سه میس‌کال از غزل داشتم. این‌ که می‌دونه من جمعه‌ها با کسی صحبت نمی‌کنم، پس چرا زنگ زده؟ نمی‌دونم.
برخلاف دلم که می‌گفت زنگ بزنم، گوشی رو روی عسلی‌ قهوه‌ای رنگم رها کردم و رفتم تا موهام رو سشوار بکشم. موهای سیاه پرکلاغی رنگی که مهتا عاشقشون بود. بازهم مهتا! هر جمعه تنها فکر و ذکرم اونه. چون جمعه، روز مرگش بود. چونه‌م لرزید، به‌خاطر بغض بود. تمام سعیم رو کردم، تا لرزش چونه‌م رو مهار کنم.
سرما به تنم نفوذ کرد و از شدت سردیش لرزیدم. پنجره رو بستم و روی تختم دراز کشیدم. خیره به سقف بودم؛ اما تمام فکرم «مهتا» بود. مهتایی که ازش، فقط یه سنگ قبر مونده. سنگ قبری که دل من رو به درد میاورد.
***
با صدای آژیر پلیس، بیدار شدم. صدای آژیرش بدجور روی مخم بود . از روی تختم بلند شدم و خمیازه‌ای کشیدم. کش و قوسی به بدنم دادم؛ اما یهو مثلِ مجسمه شدم و دستام همون‌جوری روی هوا موند، آژیر پلیس خونه‌ی ما! آژیر پلیس؟ چی شده؟ شاید طبقه‌ی پایینه؛ اما صدای پچ‌پچ چند نفر حدسم رو از بین برد. به قدری کنجکاو و دلواپس بودم که بی‌توجه به ظاهرم از اتاق بیرون رفتم. با دیدن چندتا پلیس جا خوردم.
با چشم‌های گشاد و ابروهای بالا رفته بهشون نگاه می‌کردم. چی شده؟!
- چی شده؟
دو تا پلیس رو‌به‌روم بودن و من رو نگاه می‌کردم، من هم اون‌ها رو نگاه می‌کردم. نگاهم بین اون دو پلیس جوون، درحال گشت زدن بود. اون‌ها با چشمای درشت و من با چشم‌هایی درشت تر نگاهشون می‌کردم.
ابروهام رو توی هم کشیدم و آروم زمزمه کردم:
- شما کی هستید؟
کم‌کم اون ها هم به خودشون اومدن و اخم‌هاشون توی هم رفت.
- بهتره که پوشش مناسبی داشته باشید!‏
نگاهی به لباسام کردم و آه از نهادم بلند شد. تاپ نارنجی و شلوارک لیم رو هنوز پوشیده بودم. آبروم رفت، بدجورم رفت. چی کار کنم؟ ل*بم رو جویدم، کاریه که شده حجاب و آبرو غرورم کاملاً دود شد. سریع رفتم توی اتاقم و یه مانتوی سورمه ای روی تاپیک انداختم و شلوارکم رو با یه شلوار لی عوض کردم، شال سیاهم رو روی موهام انداختم و به بیرون رفتم. بیرون که رفتم، فقط یکی از اون دو بود. عصبی و کلافه از این‌که ‏ نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده سؤالم رو تکرار کردم.‏
سرش رو بالا گرفت و به چشمام زل زد، آشنا بود؛ چشماش آشنا بود، خیلی آشناتر!
نگاهم رو به دیوار کناری دوختن و به حرفاش گوش کردم:
- ساعت 3 شب، پدر و مادرتون با هم دعوا می‌کنن و پدرتون، مادرتون رو به بدترین شکل کتک می‌زنند جوری که... .
نفس عمیقی کشید و من با اضطراب به اون نگاه کردم. چی شده؟
ادامه داد:
- جوری که مادرتون می‌میره!
زبونم از کار افتاد. مجسمه شدم.‌ مامان؟ مامان؟ مامان مُرده؟! مامان من؟ مادرخوندم؟ مُرده؟
مثل مجسمه فقط بهش نگاه می‌کردم. هیچ حرفی نمی‌تونستم بزنم، دست‌ها و پاهام رو حس نمی‌کردم. یهو با شدت زیادی روی زمین فرود اومدم. پاهام رو حس نمی‌کردم.
بابا کشتش؟ بابا!
پلیسه اومد سمتم و خواست دستش رو به طرف دراز کنه؛ اما وسط راه منصرف شد. توجه‌ای به اون نداشتم. نمی‌تونستم این رو قبول کنم. مگه ممکنه؟ چه‌جوری با کتک می‌میره؟ چرا چرت‌و‌پرت می‌گم؟ با کتک می‌میره.
نفس کشیدن برام سخت شده بود .
- خانوم؟ حالتون خوبه؟
برام هیچ‌چیزی مهم نبود . توجه‌ای به صداهای اطراف نداشتم.‌
شوکه شده بودم بد گفت؛ شاید هم بد شنیدم.
کم‌کم چشمام سیاهی رفت و بعد هیچی حالیم نشد.
***
لای چشمام رو باز کردم؛ اما شدت نور لامپ به قدری زیاد بود که دوباره بستمشون. کم‌کم دوباره بازشون کردم و چندبار پلک زدم. من کجام؟این‌جا ‏کجاست؟ به اتاقی که توش بود م نگاه کردم. یه مشت سُرم و... توش بود ، سرتاسر اتاق سفید بود و این آزارم می‌داد. با این‌که ‏سفید رنگ آرامش بخشیه؛ ولی زیادیش تو ذوق می‌زنه. تازه متوجه لباسم شدم، یه لباس آبی گشاد تنم بود .
با این اتاق، به این نتیجه رسیدم که من توی بیمارستان هستم. چشمام رو بستم، هیچ از بوی بیمارستان خوشم نمیاد، بوی بیماری و مرگ می‌ده.
چشمام رو محکم بهم فشار می‌دادم جوری که، انگار دلم می‌خواست کور بشم.
- به هوش اومدی؟!
چشمام رو باز کردم و به زنی که این رو می‌گفت نگاه کردم. از لباس سفید رنگش و آمپولی که دستش بود ، فهمیدم پرستاره.
ساکت بهش زل زدم، نمی‌تونستم چیزی بگم انگار هیچ‌کاری نمی‌تونستم انجام بدم؛ چون دستم رو نمی‌تونستم تکون بدم.
من چرا بیمارستانم؟
سُرم رو از دستم جدا کرد و به چشمای عسلیم نگاه کرد.
- بدنت حس نداره؛ چون شوک بهت وارد شده، کم‌کم می‌تونی بدنت رو حس کنی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا