مقدمه: تیکتاک ساعت، یکگلوله و جسمیجان... نه! سخت در اشتباهید، زیرا به این سادگیها کسی نمیمیرد. در این موقعیت خبری از هیچ قهرمانی نیست که مسیر گلولهها را منحرف کند. گلولههای سمی! ثانیهای در جانی که دیگر ارزشی برای حیات ندارد نفوذ میکنند؛ شاید هم داشته باشد! مشخص نیست. زمانی که گلولهی گداخته نزدیک میشود، دیگر جایی برای تعلل نیست. حتی نمیتوانی تکان بخوری. فقط باید تماشا کنی. تو تماشاچی هستی. یکبازنده! کسی که گول میخورد یا نه! میتوانی برنده باشی، یکقهرمان یا اینکه نه! میتوانی آدم باشی بدون هیچ روانگردان!
دستش را از شیشهی ماشین بیرون آوردهبود و با کفدستش روی بدنهی بیرونی در ماشینش پشت سرِهم، ریتمیک ضربه زد. با سوءظن به خیابان یکطرفه و خلوتی که ماشینش حدود نیمساعتی پارک شده بود، گذرا، اما با دقت نگاه میکرد. به آیینه بغـ*ـل ماشین سمندش دست کشید تا کمی از گرد و غبار روی آن کاسته شود. پوفی کشید و آرنجش را بلند کرد. شیشه را بالا برد. صدای زنجیر دوچرخهای او را به خودش آورد و باعث شد دوباره به آیینه خیره شود. پسر بچهای لاغراندام پشتِ تَرک دوچرخهای باریک و دودیرنگ نشسته بود. هنگامی که به ماشین او نزدیک شد، ترمز کرد. با دوضربه به شیشه باعث شد که به خودش بیاید. شیشهی ماشین را پایین کشید و به صدای تازه به بلوغ رسیدهی پسرک گوشداد:
- مهرداد جلیلی؟
پسرک حین حرف زدن، مدام به چپ و راستش بادقت و بدگمانی نگاه میکرد. مهرداد در تعجب و شوک مانده بود. تک سرفهای کرد و دستش را سمت بخاری ماشین برد. روشنش کرد و به پسرک با لحنی دوستانه گفت:
- من با پدرت کار داشتم، تو چرا به جاش اومدی؟
پسرک سبزهرو، با چشمان روشن و سبزش به مهرداد خیره شد.
- شما کاریت نباشه، ج*ن*س میخوای من بهت میدم، من و پدرم نداریم که!
مهرداد پوزخندیزد. این بچه با اینکه بچه بود؛ ولی بسیار گستاخ و بدزبان بود. مهرداد دید که نمیتواند از این راه او را خام کند، شانهای بالا انداخت و پرسید:
- خبخب، تو و پدرت ندارین درست؛ ولی من حتی اسمت رو نمیدونم.
- مسلم.
مسلم با صلابتی که در کلامش بود، نامش را بیان کرد. مهرداد خندید. پسرک در دل خود گفت «پولدارها چه صدای دلنشینی دارند.» باحسرت به صدای مرد جوان گوش داد. در دل خویش آرزو میکرد که ایکاش در جوانی صدایش به زیبایی نوای این مرد باشد. مسلم سر به زیر انداخت و از آستین بلوز گشاد و کهنهاش، بستهای بنفشرنگ که به ک*بودی میزد را بیرون آورد.
نگاه مهرداد منتظر و کنجکاو بود. پسرک بعد از بیرون آوردن آن بسته به چپ و راست کوچه خیره شد. دلش مانند سیر و سرکه درحال جوشیدن بود. خیابان خلوتخلوت بود. تنها پیرمردی که با عصایسفیدش و آن عینک به ظاهر زیبا و شیکش درحال قدمزدن و گذرکردن از خیابان بود، به چشم میخورد. خیال مسلم راحت شد. بسته را به سرعت به دستان روی هوا ماندهی مهرداد گذاشت و با لحنی طلبکارانه گفت:
- پول بسته رو آوردی؟
مهرداد زیرکانه لبخندزد و کمی خودش را روی صندلی مشکیرنگ ماشین بالا کشید. دستش را در جیبراست شلوارش فرو برد، دستهای پول از جیبش بیرون آورد که از نگاه مشتاق و برق زدهی مسلم دور نمیماند. بستهی کوچک در دست مهرداد در نظر مسلم مانند صندوقچهی گنج بود. بستههایی که منبع درآمد خانوادهاش بودند. مهرداد به چشمان مشتاق او خیره شد و دستهی پول را در دستش گذاشت. مسلم بهسرعت مانند ماشین مسابقهای پولها را از دستان پهن مهرداد قاپید. با آنکه سواد آنچنانی نداشت؛ ولی شمارش پول برایش از آب خوردن راحتتر بود. انگشتان سبزه و استخوانیاش را خیس کرد و پولها را یکییکی شمرد. شمارش که به اتمام رسید، با شعف لبخندیزد و گفت:
- یک میلیون، درسته.
هر دو تبسمی گوشهی لبشان لانه کرد. مهرداد منتظر بود تا مسلم برود؛ اما او همچنان با دوچرخهی قدیمیاش ایستاده بود به مرد خوشسیما خیره شده بود.
- نمیری خونتون؟
سؤال مهرداد لبخند مسخرهای را روی ل*ب مسلم آورد.
- بزرگترها مقدمترن، شما بفرمایید.
مرد جوان خندهاش گرفته بود. زبر و زرنگ بود؛ ولی نه به اندازهی او. ماشین خاموشش را دوباره روشن کرد و شیشهی ماشینش را بالا داد. مسلم نیز با دوچرخه از ماشین دور شد و به او و ماشین او خیره شد. پولها در دستش مانند الماس سیاه، باارزش و حیاتی بودند. مهرداد آرام و محتاطانه ماشین را به حرکت درآورد و چند متری از پسرک جدا افتاد. زیرلب مدام تکرار میکرد:
- ابله... ابله... ابله.
موبایلش را با بلوتوث به اسپیکر ماشین متصل کرد و به شمارهای با عنوان «فریدون» تماس گرفت. با نوک انگشت سبابهاش روی فرمان ماشین ضربه میزد و پس از چند بوق صدای پرتحکم و خشدار فریدون فضای ماشین را پر کرد:
- بله قربان؟
مهرداد نفسی به داخل ریههایش کشید و به بستهی کنار صندلیاش گذرا خیره شد.
- حواست بهش هست؟
- قربان، با دوچرخه بهسمت یه کوچهی تنگ و بنبست میره. دنبالش برم؟
با سؤال بیموقع فریدون، خشم تمام وجودش را گرفت و با صدای بلند که به عربده شباهت داشت، گفت:
- پس میخوای چیکار کنی؟ هان؟
فریدون پشت خط سکوت اختیار کرده بود و سخنی نمیگفت تا هیزم آتش خشم او را بیشتر نکند. زیر ل*ب «بله قربانی»بیان کرد.
***
محتاطانه قدم برداشت؛ جوری که تنها صدای باد بود که در کوچه میپیچید. آرام و بیصدا رو به روی در نارنجی رنگ ایستاد. زیرچشمی به سرکوچه خیره شد. چند نفری از همکارانش را دید که با سمند مشکیرنگ منتظر علامت او هستند.
چند تقهای به در کوبید. صدای نعشه و خمار مردانهای را شنید:
- کیه اینوقت باز مزاحم شده؟
تک سرفهای کرد و جواب داد:
- آقای قلیپور برای یه کاری مزاحم شدم!
- چهکاری مردک! ما کار داشتیم که اینجا زندگی نمیکردیم.
نیشخندی روی ل*بهای مردانهاش نشست و دست به ریشهای بلندش کشید:
- شما بیا، میدونم که منظورم رو از کار فهمیدی.
در با سرعت باز شد و مردی با کمر خمیده و صورتسبزه رو پیش چشم فریدون ظاهر مشخص شد:
- هان؟
هیکل رشید فریدون، کمی او را ترساند. چشمهایش باز نمیشدند و فضای خانه را بویسیگار پُر کرده بود. سوتی بلند کشید و گفت:
- داداش، ماشاءالله بهت نمیخوره مواد بزنی!
فریدون به ارامی دستچپش را بالا برد و بِشکنی زد.
- نه من مواد نمیزنم، اما انگار... .
باقی جملهاش با رسیدن دوتن از ماموران نصفه ماند. مُسلم با پاییلرزان از اتاق بیرون آمد و چشمی به مردهایی که با ژرمنهایی که هرجای خانه را بو میکشیدند مواجه شد.
- چی شده؟ بابا؟
«بابا» گفتن مسلم به گوش افتخار قلیپور نمیرسید؛ زیرا او مشغول لگد انداختن به مامورهایی بود که زیر ب*غ*ل او را گرفته بودند و به بیرون میکشیدنش.
- اینجا چه خبره؟ منو دارید کجا میبرید؟
فریدون وارد خانه شد. بوینم و سیگار باعث شد اخمی روی صورتش بشیند. پسربچهای که با پایی لرزان و چشمهایی که از زور بغض دودو میزد را ایستاده کنار چهارچوب در دید. سهقدم به سمتش برداشت و مچ نحیفش را گرفت.
- بابامو کجا بردید؟
- عمو، میدونستی بابات چه کار بدی میکنه؟
خشم تمام وجود مسلم را پرکرد؛ گویی او را از تشت آبِیخ به کورهی آتش پرت کرده باشند. با چشمی حرصزده به فریدون که او را با زور به بیرون میفرستاد نگاه کرد و مچ دستش را از دست او بیرون کشید:
- کار بد؟ یعنی چی کار بد؟ وقتی بابای من نون شب من و خودشو نداره چیکار کنه؟ هان؟!
صدایش از فرط جیغهایی که میزد، میسوخت! ترحم بار پسرک روبهرویش را نگاه کرد. دستش را به سمت او دراز کرد و دوباره اسیرش کرد. موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و به مهرداد زنگ زد.
***
نفسهای پیدرپیاش نشان از اعصاب متشنج شدهی او میداد. خیابان اصلی را دور زد و به کوچهی عاری از هرگونه آدمی رسید. ماشین را از حرکت بازداشت. دو دکمهی پیراهن مشکیرنگش را باز کرد و کمی پشتیِصندلی را عقبتر کشید. عصبی بود، در مغزش اِکوی صداهای ناهنجار هزارن آدم بود. دستی در موهایقهوهای و آشفتهاش کشید. استرس و خشم مانند ماری وجودش را به دندان کشیده بود. پلکهای بسته شدهاش را باز کرد. کوچه خلوت و بیصدا بود و تنها صدایباد پاییزی میآمد. موقعیت را شکار کرد و از ماشین سمند نوکمدادیاش پیاده شد. موبایلش را در جیب کت مشکیاش گذاشت. در با صدایمحکمی بسته شد. باد با صدایترسناکی میوزید، گویا دلش پر بود. باد در موهای بلندش میرقصید. شاید تنها یکروز در سال مانند امروز و این ساعت میتوانست نفس بکشد. جانی در بطنش تازه شد و او را به وجد آورد. ناگهان صدای ویبرهی موبایلش او را خلسهی شیرینش بیرون کشید. ناچار و ناگزیر موبایلش را برداشت و دکمهی اتصال را لمس کرد:
- بله فریدون؟
فریدون که نفسنفس می زد؛ گویا از چیزی شاد بود. مهرداد گوشش را تیز کرد که صدای او باعث شد دوباره نفسعمیقی بکشد، اینبار عمیقتر از نفس قبلی.
- قربان، دستگیرشون کردیم.