کامل شده رمان نیروی برتر (جلد اول) |فاطمه وفائی پور کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
نام رمان: نیروی برتر
نام نویسنده: فاطمه وفائی پور کاربرتک رمان
ژانر: تخیلی، عاشقانه
ناظر: نرجس شهبازی
ویراستار: نسا رحمتی
خلاصه:
رمان نیروی برتر، راجع به کسانی هست که افسانه می‌شوند! کسانی که با جان و دل، برای نجات مردمانشان به میدان جنگ می‌روند.
این رمان راجع به کسانی هست که، نیروی برتری دارند نیرویی که "شاید" کسی نتواند شکستش دهد.
نیروی برتر، ترکیبی از نیرو‌های خارق‌العاده‌ای‌ست که برترین نیروی جهان را تشکیل می‌دهد.




سخن نویسنده:
تا جایی که من اطلاع دارم رمانی شبیه به رمان من نیست!
یعنی به نظر خودم ایده‌ی رمان کاملاً متفاوته، و با ترکیب چندتا از موجودات نیرویی به وجود میاد. این رمان برای من خیلی با ارزشه و بدونید که فقط کسایی که هم سلیقه‌ی من هستند باید بخونند چون سلیقه‌ها متفاوته و ممکنه کسی دوسش نداشته باشه:).
این رمان دو جلدیه، و همه چیز توی جلد دوم آشکار میشه:)
باید بگم که هر اسم یا مکان همه‌ش زاده‌ی ذهن منِ نویسنده‌ست.
IMG-20200412-WA0001.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نرجس شهبازی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-24
نوشته‌ها
89
لایک‌ها
1,794
امتیازها
63
سن
22
محل سکونت
sari
کیف پول من
39
Points
0
Negar_20200127_005406.png
خواهشمند است قبل ازتایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

نحوه تایید رمان

اطلاعیه - درخواست تایید رمان | تک رمان

قوانین تایپ رمان

قوانین - قوانین تایپ رمان | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی


اطلاعیه - تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع درخواست نقد

اطلاعیه - تاپیک جامع درخواست نقد رمان های کاربران

تایپک جامع درخواست جلد


اطلاعیه - * تایپک جامع درخواست جلد *



تیم مدیریت انجمن تک رمان
موفق باشید​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : نرجس شهبازی

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
"به نام خالق مخلوقات"
مقدمه:
+گاهی وقت‌ها دلم می‌گیره!
_از چی؟
+از نیرویی که دارم!
_تو باید خوش‌حال باشی که این نیرو رو داری! برترین نیرو توی جهانِ!



"قسمت اول"
نگاه سرد و یخی‌اش را به آن لباس سبز رنگ دوخت.
_بانو؟
بی‌حس به او نگریست. چیزی نگفت. خودش باید می‌گفت. عادت نداشت خود را کنجکاو نشان دهد.
- این...
به همان لباس سبز رنگ که به نیم متر هم نمی‌رسید اشاره کرد.
لباسی که اگر می‌پوشیدش فقط قسمتی از بالاتنه‌اش را می‌پوشاند و شکم و... را به نمایش می‌گذاشت. سپس قسمتی از رون‌های پایش را می‌پوشاند. رنگ سبزش، برق می‌زد.
- برازندتونه بانو!
با همان دو تیله‌ی بی‌حس به او نگاه کرد. نه عصبانی بود و نه ناراحت، بی‌تفاوت بود.
تنها یک جمله را بر زبان آورد:
- این لباس‌ برای من مناسب نیست!
دهانش باز شد. یعنی چه که مناسب نیست؟ مگر مشکلش چیست؟ برای او چه خوب است؟ نگاهش را به زمین دوخت به همان زمینی که حال، در این اتاق سفید بود. از استرس ناخن‌هایش را در پو*ست ظریف دستش فرو می‌کرد. نمی‌دانست چه می‌شود. شاید عاقبت بازهم بیرونش کنند.
- چرا حرفی نمی‌زنی؟!
با بی‌حسی تمام سخن می‌گفت. او که بود؟ بی‌حس ترین موجود عالم؟
چانه‌اش لرزید. مردمک چشمش لغزید. با هر توانی که داشت؛ با هر لکنت زبانی که بود؛ صحبت کرد تا حداقل حرفی زده باشد.
- بـ... بانو‌‌؟ کـ... .
خسته شده بود از این لکنت زبانش. لکنتی که هنگام ترس به سراغش می‌آمد.
- ببین؟
جمله‌اش‌ قطع شده بود. نگاهش را از کف اتاق گرفت و به آن چشمان آبی رنگ دوخت.
وقتی دید نگاهش می‌کند گفت:
- این لباس، خیلی خیلی بازه!
صدای تپش قلبش را شنید، ادامه داد:
- این لباس اصلاً به من‌، که ملکه‌ی آیندم نمی‌خوره!
سرش را پایین انداخت. همیشه اشتباه می‌کرد.
حرفی نزد، چه داشت که بگوید؟!
جانی در ب*دن نداشت. نمی‌توانست بایستد.
- بـ... .
بی‌حس‌تر از هر چه گفت:
- مرخصی!
دهانش را همانند ماهی باز می‌کرد تا چیزی بگوید ولی نمی‌توانست.
فضای سنگینی در اتاق بود. باید قبول می‌کرد که همیشه بیرون می‌شد.
موهای طلایی رنگش پریشان روی صورتش بود. بی‌حوصله و خسته کنارش زد. با پاشنه‌ی پا چرخید و به سوی در رفت.
- در ضمن...
برگشت و با بی‌حوصلگی نگاهش کرد.
بی‌حوصله بود. خیلی! خسته شده بود.
حتی به او نگفت "بله"!
منتظر بود تا "بله" ای بگوید اما نگفت. بی‌خیال منتظر ماندن شد.
- به طیلا بگو بیاد.
پوزخندی کنج ل*بش جا‌ خوش کرد. "طیلا" همیشه طیلا بود.
همیشه او بود.
برگشت و در حالی که دستگیره‌ی طلایی را می‌فشرد، بغض لعنتی‌اش را خفه کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
چرا بغض می‌کرد؟! دستانش را روی گلویش فشرد. به خود تسکین می‌داد تا آرام شود. که را داشت؟ هیچ‌کس.
از بی‌کسی‌اش گله می‌کرد. او نباید گریه می‌کرد.
روزگارست دیگر! باید با او کنار آمد.
از بیرون کردنش دلگیر نشد! از بی کسی‌اش دلگیر شد.
مگر او نمی‌توانست دل از این قصر بکند و برود؟
می‌توانست اما، یک چیز در قصر جا می‌ماند. نمی‌توانست تنهایش بگذارد. هر چقدر هم بد باشد هر چقدر هم نام و نشانی از او نداشته باشد، او در این قصر است.
نباید زحمت‌هایش به هدر می‌رفت. او در همین قصر بود.
نباید گریه کند.
واقعا چه بود؟ نفسش را با ولع بیرون داد. کنار او، نفس کشیدن هم از یاد می‌برد.
به خود که آمد دید هنوز‌ جلوی اقامتگاه ملکه است.
آب دهانش را قورت داد و به سوی اتاق طیلا رفت.
طیلایی که برای ملکه، همه چیز بود. دوست! خواهر! همدم.
چه قصری بود.
"یعنی او در این قصر است؟" مطمئن بود! آن شخص گفته بود در این قصر است.
باز هم ذهنش پر کشید به دقایقی پیش. عصبی سرش را تکان داد. نباید به غرور خورد شده‌اش فکر می‌کرد.
دلش می‌خواست زود به اتاق طیلا برسد و خود را از این افکار مزخرف خلاص کند.
حرص می‌خورد از این‌که، راه می‌رفت ولی نمی‌رسید.
با سوزش کتفش به خود آمد. عصبی به کسی که برخورد کرده بود نگاه کرد. برای لحظه‌ای مات ماند! او بود. نفسش گرفت.
دهانش را همانند ماهی باز و بسته می‌کرد. می‌خواست اکسیژن را ببلعد.
او بود. صدای تپش قلبش به گوش عالم و آدم می‌رسید.
او بود شک نداشت خودش بود.
واقعیت داشت؟ او روبه‌رویش بود.
خیره به چشمانش بود. همان چشم‌ها! همان موها، همان صدا ، همان قد. همان صورت.
اشک می‌ریخت او بود.
بعد از این همه مدت دیده بودش.
او بود. تکرار می‌کرد "او بود" اشک می‌ریخت از شوق اشک می‌ریخت.
هم گریه می‌کرد و هم می‌خندید.
او بود شک نداشت. قلبش آرام و قرار نداشت. لبخند از روی ل*ب‌هایش کنار نمی‌رفت و اشک‌های شوقش بند نمی‌آمد.
به راحتی نفس می‌کشید. می‌خواست در آغوشش بگیرد.
می‌خواست در آغوشش بگیرد و هیچ‌وقت از آغوشش بیرون نیاید.
چشمانش را بست. خوش‌حال بود؛ اما با باز کردن چشمانش دید که نیست. قلبش فشرده شد.
نبود، نفسش قطع شد.
زمان متوقف شد.
سرش گیج رفت.
دستش را روی نرده‌ها گذاشت.
سر خورد و پایین نشست.
اشک‌هایش بی‌محابا می‌ریختند.
دنیایش نبود!
همانند دیوانه‌ها زمزمه کرد:
- چطور ممکنه؟ خودش بود! همون صدا. همون چهره. چرا یک‌دفعه‌ای رفت؟
اشک می‌ریخت. زار می‌زد! ضجه می‌زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- آنا؟ آنا؟ بیدار شو.
با وحشت چشمانش را باز کرد. ضربان قلبش بالا رفته بود. خواب بود! خواب بود، شاید هم بدترین کابوسش.
اشک می‌ریخت. این چه خوابی بود که، گریبانش را گرفته بود؟
نمی‌خواست به‌یاد بیاورد؛ اما گویی آن صح*نه در پرده‌های چشمانش بود و به‌یادش می‌اورد. دانه‌های درشت عرق روی پو*ست سفیدش برق می‌زد.
صدای هق‌هق‌ش بلند بود.
در آغوشش جای گرفت و زمزمه کرد:
- طیلا؟ خیلی بد بود. خوابم خیلی بد بود.
موهایش را نوازش کرد. می‌دانست خیلی ترسیده.
آنا، به این سادگی‌ها اجازه‌ی ریختن اشک‌هایش را نمی‌داد.
- عزیزم؟ آروم باش! باشه؟ همه‌ش خواب بو‌د. خواب!
این واژه‌ها نه تنها آرامش نکرد بلکه، بیشتر ترساندش.
می‌ترسید، اگر خواب بوده یعنی در آینده ممکن است این اتفاق بی‌افتد.
- طیلا؟
اشک‌هایش می‌ریختند و نمی‌توانست حرفی بزند.
طیلا محکم در آغوشش کشید.
- چه خوابی دیدی؟
ل*ب‌هایش را تر کرد و بغض توی گلوش را پس زد.
موهای طلایی رنگش که جلوی چشمای آبی‌ش بودن را کنار زد و شروع به گفتن کرد:
- تو اتاق بانو الا بودم که برای انتخاب لباسش کمک کنم. همون لباسی که باید برای مراسم می‌پوشید. من یه لباس سبز رنگ بهش پیشنهاد دادم و اون گفت که خیلی بازه! من گفتم چی مدنظرتونه گفت برو به طیلا بگو بیاد. من خیلی ناراحت شدم و اومدم بیرون بعدش هم خوردم به یکی نگاش که کردم اون بود! همون چشم‌ها، همون چهره! خودِ خودش بود اما چشمام رو باز و بسته کردم دیدم نیست. نبود. مُردم. تو خواب مُردم! من دوسش داشتم اون نباید می‌رفت. تو خوابم تنهام گذاشت.
بغض امانش نداد. طیلا دوباره او را در آ*غ*و*ش کشید و سعی کرد آرامش کند:
- عزیزم؟ اونا خواب بودن. بعدشم اون فقط گم شده تو یک‌ جایی از همین قصره. باشه خواهرم؟ منم اونو دوست دارم. مگه ما با هم خواهر نیستیم؟ خواهریم از یه پدرو مادریم. اونم همین‌طور. یک گوشه از این قصره مطمئن باش، باشه؟ خودت می‌دونی که پنج سال پیش چه‌جوری جلوی ملکه‌ی مادر ضجه زدم، باید یه کاری کنیم تنها کسی که می‌دونه ملکه‌ی مادرِ! آروم باش! اگه شده حاضرم زندونیش کنم و با شکنجه از زیر زبونش حرف بکشم؛ اما پیداش می‌کنم.
از آغوشش بیرون آمد و همان‌گونه که اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت:
- واقعا؟ اما اون حتما قیافه‌ش تغییر کرده! من توی خواب چهره‌ی پنج سال پیشش رو دیدم تو که ملکه رو می‌شناسی! اون مطمئنا قیافه‌ش رو تغییر داده.
لبخندی زد و آرام مشغول توضیح دادن شد:
- آره واقعا، قیافه‌ش رو هم تغییر داده باشه ما پیداش می‌کنیم! حالا هم آروم باش و بخواب صبح باید بری و کلی کار انجام بدی.
سرش را تکان داد و آرام روی تخت خوابید، او نیز پتو را رویش کشید و به سوی تخت خود رفت.
- طیلا؟
برگشت و نگاهش کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- ممنون که هستی.
لبخندی زد و زمزه کرد:
- اگه تو نبودی منم نبودم! تو این دنیا فقط تو و الا رو دارم.
اخم‌هایش را در هم کشید، اخم کرده بود که چرا صدای طیلا را نشندیده.
- چیزی گفتی؟
لبخند لرزانی زد و هول گفت:
- نـ... نه!
سری تکان داد و " شب به خیری " گفت.
روی تخت قهوه‌ای رنگ دراز کشید. متوجه نگرانی‌های آنا شده بود.
خسته بود، باید خودش را خال می‌کرد. کمی بعد دید که نفس‌های آنا منظم شده. آرام آرام از تخت بیرون آمد و شنل سفید رنگش را پوشید. بدون هیچ سر و صدایی از اتاق خارج شد.
کمی بعد رو‌به‌روی قصر در باغ قصر بود.
کنار همان درخت نشست؛ درختی که هیچ میوه‌ای نمی‌داد و برگ‌های زیادی نداشت. این درخت فقط از درد های او خبر داشت.
آهی کشید.
- امشب آنا کابوس دید! توی خواب اون رو دیده بود. به زور آرومش کردم. دیگه از این زندگی بریدم. فقط اون و آنا رو داشتم که اون رفت! پنج سال پیش به‌خاطر اون اومدم تو این قصر. پنج سال پیش اومدم؛ اما وقتی اومدم با الا آشنا شدم. الایی که اون هم تو همون اوایل گم شدن اون، اومده بود. هیچ‌وقت نفهمیدم دختر کدوم شاهزادست؛ اما با چیزایی که ازش فهمیدم اون حافظه‌ش رو به کل از دست داده. اون رو مثله آنا می‌دیدم دوسش داشتم و دارم. اما تا چند روزِ دیگه اون ملکه می‌شه و مجبوره که به قصر سفید بره. قصر سفیدی که فقط ملکه‌ها اجازه دارند برن. اون برای همیشه به اون‌جا می‌ره و پیدا کردن کسی که گمش کردم سخت‌تر. واقعا نمی‌دونم چی‌کار کنم تنها کسی که از همه‌چیز خبر داره ملکه‌ی مادره اما اون چیزی بهم نمی‌گه. دلم می‌خواد برم یه‌جای دور و هیچ‌وقت برنگردم. اصلاً چرا این زندگی مالِ منه؟ منی که نه می‌فهمم پدر و مادرم کیه؟ منی که به کل زندگیم رو از دست دادم چرا باید الان زنده باشم؟ کلید این زندگی فقط دست ملکه‌ست! اگه شده، می‌کشمش یا شکنجه‌ش می‌کنم باید زود این قضیه تموم شه. دیگه دلم نمی‌خواد تو این قصر باشم. قصری که باید هِی خم و راست شم. تو این قصر فقط به دل‌خوشی اون و الا نشستم؛ وگرنه خیلی وقت بود که رفته بودم. پنج سال پیش خیلی جوون بودم اما این قصر منو یه انسان بالغ بار آورد. پنج سال نه! فکر کنم پنج هزار سال تو این قصر بودم. پنج سال نبود! پنج هزارتا شکنجه بود! به‌خاطر آنا دووم آوردم. فقط اون و الا بودند که دل‌داریم می‌دانند. الا هم خیلی ناراحته! نمی‌دونه کیه. اونم تو این پنج سال عوض شد. دیگه اون آدم با احساس نیست. این قصر یه بی‌احساس ازش ساخت. این قصر چه آدم‌هایی که از ما نساخت!
احساس خالی بودن می‌کرد. همه‌ی حرف‌هایی که این مدت نگفته بود، را گفت و خود را خالی کرد.
باد تندی وزید، نگاهش را به آسمان داد ابرهای سیاهی به آسمان هجوم می‌آوردند.
می‌دانست باران می‌بارد پس برای این‌که خیس نشود به سوی قصر حرکت کرد، به اتاق که رسید آرام کنار تخت آنا رفت و زمزمه کرد:
- به زودی میارمش! نگران نباش. اگه شده جونمم می‌دم تا برش گردونم.
و ب*وسه‌ای‌ روی پیشانی‌اش نشاند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
***
- ببین؟! به هیچ‌عنوان به تعویق نمی‌افته! این همه عقب افتاده؛ باز عقب بی‌افته مردم اعتراض می‌کنند.
پوزخندی کنج ل*بش جا خوش کرد، گ*ردنش را کج کرد و ل*ب زد:
- اون مردم به‌خاطر ملکه نشدن من اعتراض می‌کنند؟ نمی‌دونستم این‌قدر عزیز بودم.
و پوزخندش را پررنگ تر کرد. نگاهی به چشمان قهوه‌ای‌اش کرد و ادامه داد:
- این حرف‌ها رو بگو به یکی که تو رو نشناسه!
چشمکی زد و اضافه کرد:
- ملکه‌ی مادر.
با پاشنه‌ی پایش چرخید و خواست از اُتاق بیرون رَوَد که صدایش مانع شد:
- اِلا؟
برگشت و نگاه تندی حواله‌اش کرد.
ادامه داد:
- به سرت نزنه فرار کنی! همه‌ی راه‌ها رو بستم. این مراسم فردا برگزار می‌شه. بی‌آبرویی رو به‌هیچ عنوان قبول نمی‌کنم.
دست به س*ی*نه نظاره‌اش می‌کرد.
- تموم شد؟ بذار حالا من بگم. پنج سال پیش که اومدم این نبودم. یادته؟ چطور یادت بره؟ هه. می‌دونی هیچ چیزی یادم نمیومد. پدرومادرم نبودن و نیستن. منو به عنوان ملکه‌ی آینده معرفی کردی. من یه دختر با احساس بودم؛ اما حالا من رو ببین. چشمام رو نگاه کن! احساسی هست؟ هوم؟ نه! این‌ها همه‌ش تقصیره توئه. حالا که می‌گم چند روز به تعویق بی‌افته تا آمادگی لازم رو داشته باشم می‌گی نه. هه.
سپس از اتاق بیرون رفت. دستانش مشت شده بود.
- چیزی شده؟!
با صدایش برگشت و نگاهش کرد. دندان قروچه‌ای کرد.
- می‌گم مراسم رو به تعویق بندازه، این‌کارو نمی‌کنه!
دستش را گرفت و ل*ب‌خندی برای آرام شدنش زد.
-،می‌دونم می‌خوای دیرتر ملکه شی؛ اما فکر کنم باید بری.
بی‌حس به چشمان آبی‌اش که شباهت زیادی به چشمان خودش داشت خیره شد:
- نه! نمی‌خوام دیرتر ملکه شم. کار دارم، یک کار مهم.
سگرمه‌هایش در هم رفت:
- چه کاری؟
نفسش را رها کرد.
- می‌فهمی طیلا.
آهانی گفت. سپس چیزی یادش آمد و دستش را به پیشانی‌اش کوبید.
- اِلا؟ ببخشید، من یه چند تا کار داشتم.
سری تکان داد و او رفت.
***
پوفی کلافه کشید.
- یعنی هیچ‌کس تو این آشپزخونه به این بزرگی نیست؟
عصبانی دوباره "پوفی" کشید.
- بی‌خیال. هر چی شد، شد.
و سپس روی صندلی بزرگ چوبی رفت تا دستش به آن ظرف برسد. همان‌گونه دستش را دراز می‌کرد تا آن ظرف را بردارد که صندلی لرزید و لق شد.
***
کششی به ب*دن خود داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- وای خسته شدم.
لبخندی به رویش زد.
- عزیزم! این‌جا نباید بگی خسته شدم. تازه واردی؟
ل*بش را گزید و سرش را به معنای علامت "مثبت" تکان داد.
صدایش را صاف کرد و مشغول توضیح دادن به او شد:
- اسمه من طیلاست. این قصر هم قصر خیلی مهمیه. تو این‌جا یه کار رو اگه اشتباه انجام بدی، مطمئن باش که کارت تمومه و از این قصر پرت می‌شی بیرون. ملکه‌ی آینده بانو اِلا، فردا مراسم تاج‌گذاری دارن. این مراسم خیلی مهمه اگه خدمتکارها یه کاری رو اشتباه انجام ب*دن علاوه بر بیرون شدن از قصر مجازات سخت تری هم دارن!
***
ناگهان لرزید و کج شد، تعادلش را از دست داد و روی زمین و آسمان معلق شد.
- آنا؟
و سریع دستش را به سویش نشانه گرفت.
با نیرویی که داشت او را آرام روی زمین گذاشت و به سویش رفت.
نگران به چشمان بسته‌اش نگریست.
وقتی رسید دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و خراشی که وجود داشت را ترمیم کرد. موهای طلایی رنگش را کنار زد و خیره به چهره‌اش شد.
نگاهش به ساعت دیواری گره خورد. با عجله شنل سیاه رنگش را تا جایی که صورتش پوشیده شود پایین کشید و با جادویش حافظه آنا را پاک کرد؛ تا آن صح*نه‌ی نجات دادنش را به یاد نیاورد. زیر ل*ب "لعنتی" به شانس خود نثار کرد و از آن‌جا دور شد.
****
ل*بش را گزید و با خود زمزمه کرد:
- چه قوانینی داره این قصر!
طیلا صدای مبهمی به گوشش خورد.
- چیزی گفتی؟
شدت گزیدن ل*بش بیشتر شد:
- نـ... نه.
سری تکان داد:
- خب من قوانینو توضیح دادم! تو باید تو قسمت تزئینات کار کنی. ببینم چی‌کار می‌کنی.
سرش را پایین انداخت و آن‌جا را ترک کرد. او نیز به سوی سرخدمتکار رفت.
- کاری با من ندارین؟!
همان‌طور که با خدمتکاری لیست غذا را چک می‌کرد گفت:
- برای چی؟
پاهایش را جفت و موهای پریشان طلایی رنگش را جمع کرد.
- چندتا کار شخصی داشتم.
نیم نگاهی به او انداخت و با آن صدای معمولی‌اش گفت:
- برو.
با خوش‌حالی به چشمان سبزش خیره شد؛ اما دید که به او توجه‌ای ندارد.
ذوقش فرو کش کرد.
- نه طیلا! نظر بقیه مهم نیست. مهم اینه که می‌تونی بری و کارت رو انجام بدی.
نفسی کشید و از آن‌جا دور شد.
لباس سبزش را فشرد و با قدم‌هایی منظم به سوی باغ پشتی رفت.
موقع رفتن متوجه غنچه‌ای شد. لبخندی روی ل*ب نشاند. غنچه‌ای که به زودی شکفته می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
این غنچه را همانند او می‌دید. عصبی سرش را تکان داد تا این افکار از بین برود. افکاری که او را به یاد می‌آورد.
- به به طیلا بانو!
با صدایش پی به این‌که او کیست، برد. چشمانش را بست تا به خود مسلط شود و حرف نامناسبی نزند. بهترین تصمیم این بود که به او هشدار دهد.
عصبی به چشمان سیاه رنگش خیره شد.
انگشت سبابه‌اش را به نشانه‌ی تهدید بلند کرد و به سویش نشانه گرفت.
- بار آخرت باشه مزاحمم می‌شی!.
لبخندِ چندشی روی ل*ب‌هایش بود.
- من مزاحمت می‌شم؟!
و یک قدم به سویش رفت. ناخودآگاه او نیز یک قدم به عقب رفت.
- آره مزاحمم می‌شی.
قدم بعدی‌اش مساوی بود با عقب رفتن طیلا. خنده‌ای سر داد:
- ازم می‌ترسی؟
می‌ترسید!
- نه!
بازهم قدمی دیگر.
- ولی چشمات چیزه دیگه ای می‌گه!
ترس در چشمانش آشکار بود.
قدمی دیگر، طیلا به درخت برخورد کرد.
- برو اونور هرمس.
روبه‌رویش قرار گرفت.
- و اگه نرم؟!
ل*ب‌هایش به هم می‌خورد.
- باشه! باشه ازت می‌ترسم فقط توروخدا برو اونور.
"نوچ نوچ" ی کرد.
- به این راحتی‌ها نمی‌ری.
***
لای چشمانش را باز کرد. جایی که بود را از نظر گذراند.
ناگهان همانند برق گرفته‌ها بلند شد.
- من؟ من که اون بالا روی صندلی بودم، چطور الان این‌جا خوابیده بودم؟
لنگان لنگان به سوی صندلی افتاده رفت و درستش کرد.
- یعنی چی شده بود؟
سری تکان داد؛ شاید خیالاتی شده بود.
- آنا؟
با صدای "آنا" گفتن از جا پرید. ناگهانی در آن سکوت این صدا آمده بود.
دستش را روی قلبش قرار داد برای این‌که شدت ضربان ها کمتر شود، به عقب برگشت.
ابروهایش را بالا داد و دستش را از روی قلبش برداشت.
- چی‌کارم داشتی؟
قدمی به سویش برداشت، او قدمی به عقب برداشت.
- چرا می‌ترسی؟!
ناخن هایش را در پو*ست ظریف دستش فرو کرد:
- نمی‌ترسم.
می‌ترسید.
ابروهای پهنش را بالا انداخت.
- پس چرا عقب می‌ری؟
نفسش را در س*ی*نه حبس کرد. صدای ضربان قلبش به خوبی شنیده می‌شد. با هر پمپاژ و جریان شدن خون درون رگ‌هایش، رعشه به جانش می‌افتاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
***
خشم به درونش نفوذ کرد، درست بود که تا دقایقی پیش ترسیده بود ولی منظورش را خوب فهمید. عصبی شد. از ذات پست‌فطرت هرمس برایش گفته بودند ولی او باور نکرده بود؛ اما حال به همان حرف‌ها رسید.
عصبی مشتی زد که تعادلش را از دست داد و افتاد. قدمی برداشت.
- اوه اوه! جناب هرمس افتادند.
فریاد زد:
- بار آخرت باشه چه نزدیک من چه نزدیک هر دخترِ دیگه‌ای می‌شی! اینجا قصره! کوچه بازار نیست. دعا کن که این اتفاقو به بانو الا نگم. من به هیچ عنوان اجازه نمی‌دم کسی بهم دست* د*رازی کنه. از اون دخترا هم نیستم. دعا کن سرتو جدا نکردم. من آدم نرمالی نیستم. یک پوسته‌ی روانی دارم که اگه وارد اون پوسته شم بدترین کارهارو انجام می‌دم! می‌دونی دیگه هر کاری از روانی برمیاد! درسته؟
و ابروهایش را به حالت پرسش بالا برد.
هرمس چشمانش را بست و طیلا از این فرصت استفاده کرد.
سریع ناپدید شد.
***
- کاریت ندارم! یعنی الآن کاریت ندارم؛ ولی بعداً... .
با سیلی که آنا به او زد، جمله‌اش نصفه و نیمه ماند.
اشک در چشمان آبی رنگش حلقه زده بود.
با صدایی لرزان گفت:
- خیلی ع*و*ضی هستی.
و اشک‌هایش بود که جاری می‌شدند. به راحتی اجازه‌ی ریختنش را نمی‌داد ولی وقتی می‌ترسید می‌گریست.
چشمانش را بست.
- برات متأسفم.
و بدون توجه به آن نگاه‌ِ بهت زده از آشپزخانه خارج شد.
- چرا آخه تو اون آشپزخونه به اون بزرگی هیچ‌کس نباید باشه، اَه.
نمی‌توانست بایستد و بگذارد که او برود.
از آشپزخانه بیرون آمد و با چشم به دنبالش گشت.
او را دید که به سوی باغ می‌رود.
پا تند کرد تا به او برسد. به یک قدمی‌اش که رسید شانه‌اش را سفت گرفت و برش گرداند.
- من... من منظوری نداشتم.
بی‌حس به او خیره شده بود. منظوری نداشت؟ پوزخندی زد.
- به من دروغ نگو!
چنگی به موهای سیاه رنگش زد.
- ا*و*ف آنا! واقعاً منظوری نداشتم.
پوزخندش پر رنگ تر شد. دست به س*ی*نه به چشم‌های قهوه‌ای رنگش خیره شد.
- آهــان! که منظوری نداشتی. پس چرا گفتی بعداً باهات کار دارم؟! من از اون دخترا نیستم! به تو هم هیچ‌کاری ندارم، سرم تو کارِ خودمه. نمی‌دونم چی باعث شده که فکر کنی از اون دخترام. خودم که فکر نمی‌کنم حرکت بدی انجام داده باشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا