یـه شب خالـم اینا خـونـمـون بـودن ، شـام آبـگوشت داشـتـیم.
ایـن شـوهـرخـاله ی مـا هـی اصـرار مـیـکـرد کـه بـدیـن کـوبـیـدشـو مــــن درسـت کـنـم... مـا هـم گـفـتیـم بـفـرمـا! بـکـوب !
آغـا ایـن شـروع کـرد بـه کـوبـیـدن مـگه ول مـیـکرد؟ هـی مـیـکـوبـید هـی مـیکـوبـیـد ، یـه آن دیـدم عـرق از سـر و روش داره چیکه چیکه مـیکـنه تـو قـابـلمه!! گـفـتـم : مـهدی خان بـسه دیـگه خسته شدی بـقـیـشو بـدیـن مـن بکوبـم ، نـذاشت! حـالا خـالم هـم هـی قـربون صدقه ی زور بـازوش میـرفت ایـنم بـدتـر شـارژ مـیشـد بـیشتر میکـوبـید ، خـلاصـه قانـع شد و ول کرد. آقـا ما شـروع کردیـم به خـوردن (بـه زور) هـمینجوری مشـغـول بـودیـم یـهو شـوهرخالـه هه بـامزگیش گـل کرد یه جـوک گفت ، تـو هـمین لـحـظه پسـرخـالم (پـسر خودش) از جـوکه خـیلی خندش گـرفت و هـمه مـحـتـویات دهـنشـو پــــوف کـرد تـو سفـره و غذای مـن
!! از توضیح دادن ادامه ماجرا مـعذوریـم...
فــَـکُ و فامیـله داریـم ما؟ باجناغه بابام داره؟
----- فک و فامیله ما داریم ------
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان