از حادثه لبریزم،
با کلامی نیک
مرا دریاب!
با کلامی نیک
مرا دریاب!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کامل شده دلنوشته کمی هم از تو|نوشین‌سلمانوندی کاربر انجمن تک رمان
- نویسنده موضوع Noushin_salmanvandi
- تاریخ شروع
- پاسخ‌ها 41
- بازدیدها 2K
- Tagged users هیچ
ساعت تک رمان
- وضعیت
گاه در خلوت،
انبوه افکارم را پشت‌سر می‌گذارم
و تنها به یک چیز می‌اندیشم.
"در آن‌طرف مرز، چه می‌گذرد؟"
ندای درونم به آنی، مواج‌وار گلوگاهم را می‌فشارد و با بی‌میلی ل*ب می‌زند:
" مرزهای دروغ را که جا به جا کنیم، واقعیت را می‌یابیم و اگر مرزهای واقعیت را برهم زنیم؛ دروغ را!"
نهایت سکوت می‌کنم و قدم به مرزهای ناشناخته‌‌ای می‌گذارم، که روزی سعی در انکارشان را داشتم.
انبوه افکارم را پشت‌سر می‌گذارم
و تنها به یک چیز می‌اندیشم.
"در آن‌طرف مرز، چه می‌گذرد؟"
ندای درونم به آنی، مواج‌وار گلوگاهم را می‌فشارد و با بی‌میلی ل*ب می‌زند:
" مرزهای دروغ را که جا به جا کنیم، واقعیت را می‌یابیم و اگر مرزهای واقعیت را برهم زنیم؛ دروغ را!"
نهایت سکوت می‌کنم و قدم به مرزهای ناشناخته‌‌ای می‌گذارم، که روزی سعی در انکارشان را داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بر پیکر نحیفش، شهری خوابیده است.
صدای نعره‌هایش، دیواره‌ها را آوار می‌کند و بوی فجیع اندکی خون، از زخمی کهنه که سر باز کرده است، در مه سنگین، پشت عقاید سلاخی شده‌اش می‌پیچد و یک شهر را بیدار می‌کند!
صدای نعره‌هایش، دیواره‌ها را آوار می‌کند و بوی فجیع اندکی خون، از زخمی کهنه که سر باز کرده است، در مه سنگین، پشت عقاید سلاخی شده‌اش می‌پیچد و یک شهر را بیدار می‌کند!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مرز تنت را که جابه‌جا کنم،
در نهایت به تو می‌رسم
و گم می‌‌شوم در عطر نفس‌هایت!
در نهایت به تو می‌رسم
و گم می‌‌شوم در عطر نفس‌هایت!
مرگ فرا می‌رسد
و تاریکی،
حسم را متلاشی می‌کند.
اندوهی ناشناخته، به سمت چشمانم حمله‌ور می‌شود.
باران می‌گیرد،
طوفان می‌شود،
سیل می‌آید
و خاک به آغوشم می‌کشد!
و تاریکی،
حسم را متلاشی می‌کند.
اندوهی ناشناخته، به سمت چشمانم حمله‌ور می‌شود.
باران می‌گیرد،
طوفان می‌شود،
سیل می‌آید
و خاک به آغوشم می‌کشد!
چیزی به سرعت در دلش فرو ریخت،
در س*ی*نه‌اش به تکاپو افتاد
و چشمانش را به طوفان کشید!
این صح*نه‌ی غیرمنتظره‌ای بود، که بعد‌ها فهمید عشق است!
در س*ی*نه‌اش به تکاپو افتاد
و چشمانش را به طوفان کشید!
این صح*نه‌ی غیرمنتظره‌ای بود، که بعد‌ها فهمید عشق است!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و تو؛ همان جهنمی هستی که تنها در جانِ من آرام گرفته است!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در پسِ هر لبخندت، یک تو، هر روز در وجودم متولد می‌شود.
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر شب به وقت تاریکی،
به رسم دلتنگی،
به خوابم می‌آیی.
سرک می‌کشی و با لبخندی تلخ، دور می‌شوی.
به رسم دلتنگی،
به خوابم می‌آیی.
سرک می‌کشی و با لبخندی تلخ، دور می‌شوی.
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روزی می‌رسد که،
در نیمه شبی تاریک و دل‌گیر؛
در کناره‌های آ*غ*و*ش گرمت جان می‌دهم!
و با پرتویِ نور از شکافه‌های آسمان،
به اتمام می‌رسم!
در نیمه شبی تاریک و دل‌گیر؛
در کناره‌های آ*غ*و*ش گرمت جان می‌دهم!
و با پرتویِ نور از شکافه‌های آسمان،
به اتمام می‌رسم!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- وضعیت
