هر جا که من باشم، تو نیز هستی!
در حوالیِ هوایم،
در قعر وجودم؛
میان انبوهی از خاطرههایم.
در سیاهیِ شب و روشنیِ روز،
به هنگام طلوع و به وقت غروب.
ای تو!
که هستی؟
چه داری که شدهای جان؟
شدهای خون در رگ!
نبض در قلب،
اغمای روحم!
از خودت بگو، گمشدهی کدام راهی که مسیرت شدهست پیکر من؟
در حوالیِ هوایم،
در قعر وجودم؛
میان انبوهی از خاطرههایم.
در سیاهیِ شب و روشنیِ روز،
به هنگام طلوع و به وقت غروب.
ای تو!
که هستی؟
چه داری که شدهای جان؟
شدهای خون در رگ!
نبض در قلب،
اغمای روحم!
از خودت بگو، گمشدهی کدام راهی که مسیرت شدهست پیکر من؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: