خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

داستان های کوتاه!

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 217
  • بازدیدها 8K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

03:22:17 PM

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129
شاید فردا دیر باشد!
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال

بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”

سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ

فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “

همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “

مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “

سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه

نداشته باشد .. “

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد

افتاد .

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود

که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟

هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129
نمكستان: یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،اما وقتی می خواست آن را به ل*بش نزدیک کند،شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صح*نه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سـ*ـینه ی شاهین را شکافت.

جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.

خان شاهین مرده اش را در آغـ*ـوش گرفت و به اردوگاه برگشت.

دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129
کارامروزرابه فرداننداز

آورده اند که در روزگاران قدیم ، مرد تنبلی زندگی می کرد که در کارهای زندگی خود سستی می کرد و همواره کار امروز را به فردا / و کار فردا را به پس فردا می انداخت . تنبلی او تا بدان پایه بود که او حتی کارهای بسیار کوچک را که انجامشان نیاز به زحمت زیاد نداشت ، پشت گوش می انداخت و با خود می گفت : " حالا ولش کن . وقت بسیار است و بعدا ً آن را انجام می دهم ! " و کارهای کوچک می ماند تا با کارهای کوچک دیگر درهم می آمیخت و مشکلات بزرگ درست می کرد .

از قضای روزگار ، در کنار خانه این مرد ، درختچه ای کوچک روئیده بود که شاخه هایش پر از خارهای تیز و برنده بود . درختچه ای بی بار و بی بو و بی خاصیت که فقط خار خود را به دست و پای این و آن فرو می کرد . از آنجا که این درختچه ، سر راه مردم روئیده بود و هر روز گروه زیادی از کنار آن رفت و آمد می کردند ، باعث آزار و اذیت مردم بود . لباسهای مردم به خارهای تیز این درختچه گیر می کرد و پاره می شد . رهگذران هر روز به آن مرد تنبل تذکر می دادند که این درختچه بی مصرف را از کنار در خانه خود بردارد . مرد تنبل در پاسخ آنها می گفت : " چشم . حتماً فردا آن را از ریشه در می آورم و دور می اندازم . " اما فردا می رسید و باز درختچه سر جایش بود . مردم دائم به او تذکر می دادند و او هم همیشه قول می داد که فردا آن را از ریشه درآورد .

روزها و هفته ها و ماهها گذشت و درختچه قوی تر و پر شاخ و برگ تر شد و خارهای بیشتر و محکمتری به بار آورد . مرد تنبل قصه ما هم روز به روز تنبل تر می شد . درختچه آنقدر بزرگ شده بود که بریدن آن و یا از ریشه درآوردنش ، نیاز به توان و زحمت بسیار داشت که از مرد تنبل ساخته نبود . بالاخره کار به جایی رسید که مردم به او گفتند : " اگر درخت خاردار را هرچه زودتر از سر راه برنداری ، از تو شکایت می کنیم ". عاقبت همین طور شد و مردم در نزد حاکم شهر از او شکایت کردند .

حاکم دستور داد که مرد را بیاورند . حاکم به او گفت : " ای مرد تنبل که آوازه تنبلی ات در تمام شهر پیچیده است ، چرا آن درخت خاردار را از کنار خانه ات بر نمی داری ؟ چرا باعث اذیت و آزار مردم می شوی ؟ مگر نمی بینی که هر روز گروهی لباسهایشان پاره و دست و پایشان زخمی می شود . چرا به این همه اعتراض مردم توجه نکرده و تاکنون آن را از بین نبرده ای ؟ " مرد تنبل گفت : " من که به همه معترضان گفته ام که آن درخت را هرچه زودتر خواهم برید . " حاکم گفت : " اما مردم مدعی هستند که مدتهاست از تو درخواست کرده اند و تو همیشه امروز و فردا کرده ای . این زمان آنقدر طولانی شده که یک بوته ضعیف و کوچک ، به یک درخت تناور و بزرگ تبدیل شده است . " مرد تنبل گفت : " چشم ! دیگر تکرار نمی شود . همین فردا آن را قطع خواهم کرد . "

حاکم خندید و گفت : " ای مرد ، دست از تنبلی بردار . چرا فردا ؟ همین امروز این کار را انجام بده تا خیال مردم آسوده شود . به تو نصیحت می کنم که در تمام کارهای زندگی ات دست از امروز و فردا گفتن برداری . از من بشنو و هیچوقت انجام کارها را چه بزرگ و چه کوچگ به فردا موکول نکن . پس هم اکنون برو و آن درخت خاردار را قطع کن ."
چند نفر که برای شکایت از مرد تنبل نزد حاکم آمده بودند ، به تنبلی ها و امروز و فردا گفتن های مرد تنبل می خندیدند و او را مسخره می کردند . یکی از آنها گفت : " این فردی که من می شناسم ، اصلاح شدنی نیست . او به تنهایی نمی تواند این درخت را ببرد . باید دست به دست هم بدهیم و آن درخت را ببریم و ریشه اش را بسوزانیم تا خلق خدا آسوده خاطر شوند. "

مرد تنبل از این حرف بسیار ناراحت شد و گفت : " حالا که درباره من این طور فکر می کنید ، من همین الان می روم و به تنهایی آن درخت را قطع می کنم ".

مرد تنبل این را گفت و به خانه رفت . تبری برداشت و به جان درخت خاردار افتاد . چند ضربه که به درخت زد ، متوجه شد که بریدن آن درخت ، کار بسیار دشواری است . تنه آن انگار از آهن بود و تبر به آن فرو نمی رفت . عرق از سر و روی مرد تنبل جاری شد و همچنان ضربه پشت ضربه بر تنه درخت فرود می آورد . بالاخره با تلاش فراوان توانست آن درخت را ببرد . حالا مانده بود ریشه آن که بسیار دشوارتر از بریدن آن بود . مرد تنبل مشغول کار بود که دید همسایه هایش بیل و کلنگ در دست به کمکش آمده اند . آنها آمدند و گفتند : " تو درخت را بریدی و حسابی خسته شده ای . ریشه را ما در می آوریم . " همسایه ها با کمک هم ، ریشه درخت را درآوردند و سوزاندند و مردم محل از آن پس با خاطری آسوده از آن مسیر می گذشتند .

پندها:
اهمال کاری یا تنبلی یعنی به آینده محول کردن کاری که تصمیم به اجرای آن گرفته ایم. به طور کلی، به تعویق انداختن کار، رفتاری ناپسند و ناراحت کننده است که پیامدهای ناخوشایندی در بر دارد و هرگز نمی توان از تاخیر در انجام کارها، به تصور و گمان بهتر ارائه کردن آنها دفاع کرد. اهمال کاری به هر شکلی که باشد، رفتاری نامطلوب و نکوهیده است که بتدریج در وجود انسان به صورت عادت درمی آید. پس با آن مبارزه کنید، زیرا پیامدهای تاخیر در کار، برای خود شخص نیز رنج آور است و احساسی که از این تاخیر در او ایجاد می شود، علاوه بر زیان های پیش بینی شده و نشده، شرمساری و بیزاری از خویشتن را نیز در بر دارد.

از کار کردن نهراسید و تنها به خوب ارائه کردن آن توجه نداشته باشید چون همیشه قضاوت درباره کار انجام نشده پوچ و بی حاصل است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129
پادشاه وکنیزک


پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.


هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می کرد. داروها, جواب معکوس می داد.

شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.


فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده اند. و جانشان یکی بوده است.


شاه از شادی, در پو*ست نمی گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را ب*و*سید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجة تن می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.


عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟


پزشک نبض دختر را گرفته بود و می پرسید و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله های شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می کنم.


این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می روید و سبزه و درخت می شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست که شاه می خواهد او را بکشد.

سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:


عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود


زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پو*ست زیبایش او را می کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی.

اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد. زرگر آنگاه ل*ب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر می کند مثل غنچه.


عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می کند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست

داستان های مثنوی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129
این است مردانگی

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...

تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صح*نه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور نیز دیده می شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129
کشاورز و زن نق نقو

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد ، پسر به فراست استیصار به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر

الشاة نظیفة والفیل جیفة
اقل جبال الارض طور و انه ///// لاعظم عند الله قدر و منزلا
آن شنیدی که لاغری دانا ///// گفت باری بابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود ///// همچنان از طویله خر به
پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران به جان برنجیدند
تا مرد سخن نگفته باشد ///// عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی ///// باشد که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند ، اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت :
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من ///// آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد بخون خویش بازی می کند ///// روز میدان و آنکه بگریزد بخون لشکری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت
چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت :
ای که شخص منت حقیر نمود ///// تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان بکار آید ///// روز میدان نه گاو پرواری

آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند
پسر نعره زد وگفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید
سواران را بگفتند او تهور زیادت گشت و بیکبار حمله آوردند
شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند
ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد
تا ولیعهد خویش کرد
برادران حسد بردند و زهر در طعامشان کردند
خواهر از غرفه بدید دریچه برهم زد
پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند

کس نیاید به زیر سایه بوم ///// ور همای از جهان شود معدوم
پدر را از این حال آگهی دادند
برادرانش را بخواند و گوشمالی بواجب بداد

پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تافته بنشست و نزاع بر خاست که ده درویشی در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند:
نیم نانی گر خورد مرد خدا ///// بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه ///// همچنان در بند اقلیمی دگر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد
سپس از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردند
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد
سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛
سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند : بله
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد
و گفت : در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدند
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت : حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست
توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدا ، خانواده تان ، فرزندانتان ، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان )
چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند ، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان ، خانه تان و ماشین تان
ماسه ها هم سایر چیزها هستند مسایل خیلی ساده.
پروفسور ادامه داد : اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان
اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین
با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست همیشه در دسترس باشین
اول مواظب توپ های گلف باشین چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین بقیه چیزها همون ماسه ها هستند
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدی
این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست
همیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!
منبع نمکستان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129
درباره آن شب بعضی چیزها را به خوبی به یاد دارم ، و چیزهای دیگر مثل خواب های مبهم و بریده بریده ای هستند . به همین دلیل گفتن یک داستان منسجم بسیار دشوار است . نمی دانم چه چیز من را به لندن کشانده بود و چرا آنقدر دیر بر می گشتم . مثل بارهای دیگر بود که به لندن می رفتم . اما از زمانی که از ایستگاه کوچک حومه شهر خارج شدم ، همه چیز به طور حیرت انگیزی روشن است . می توانم هر لحظه اش را دوباره زندگی کنم .
خوب به یاد دارم که از سکوی ایستگاه پایین آمدم و به ساعت نورانی انتهای ایستگاه که یازده و نیم را نشان می داد ، نگاه کردم . یادم می آید در این فکر بودم که آیا می توانم قبل از نیمه شب به خانه برسم ؟ بعد اتومبیل بزرگی را به خاطر می آورم با چراغ های پر نور و تزییناتی از برنج براق که بیرون ایستگاه منتظر من بود . اتومبیل روباز جدیدم بود با قدرت سی اسب که آن را همان روز تحویل داده بودند . یادم است که از راننده ام پرکینز ، پرسیدم اتومبیل چطور است ؟ و او گفت به نظرش عالی است .
گفتم : "خودم امتحانش می کنم ،" و پشت رل نشستم .
او گفت : "دنده هایش مثل اتومبیل قبلی نیست . شاید بهتر باشد من رانندگی کنم قربان !"
گفتم : "نه ، دلم می خواهد خودم امتحانش کنم ".
و به این ترتیب به طرف خانه که پنج مایل با آنجا فاصله داشت ، حرکت کردیم .
دنده های اتومبیل سابقم ، مثل اکثر اتومبیل ها ، از بریدگی هایی روی یک میله تشکیل می شد . اما در این اتومبیل برای رسیدن به دنده بالاتر ، دسته دنده باید از یک دریچه عبور می کرد . یاد گرفتنش دشوار نبود و خیلی زود خیال کردم طرز کارش را فهمیده ام . شک ندارم یاد گرفتن یک سیستم جدید در تاریکی کاری است احمقانه ، اما آدم ها اغلب کارهای احمقانه انجام می دهند و همیشه هم برایشان گران تمام نمی شود .
تا تپه "کلی استال" خیلی خوب راندم . این تپه یکی از بدترین تپه های انگلستان است ، با جاده ای به طول یک مایل و نیم که شیب آن در بعضی قسمت ها یک به شش است و سه پیچ بسیار تند دارد .
دردسر وقتی شروع شد که سربالایی تپه را پشت سر گذاشتیم ، یعنی در جایی که بیشترین شیب را داشت .
سرعتم خیلی زیاد بود و می خواستم دنده را پایین بیاورم ، اما دنده جا نرفت . ناچار به دنده سبک برگشتم . اتومبیل خیلی سرعت گرفته بود ، به همبن دلیل محکم روی هر دو ترمز کوبیدم و ترمزها یکی بعد از دیگری خالی کردند . وقتی ترمز پایی خالی کرد ، زیاد اهمیت ندادم ، اما وقتی با تمام نیرو ترمز دستی پدالی را تا آخر فشار دادم و ترمز نگرفت ، عرق سردی بر تنم نشست . به سرعت در سرازیری پایین می رفتیم . نور چراغ ها عالی بود . اتومبیل را به سلامت از پیچ اول گذراندم . پیچ دوم را هم با فاصله کمی از لبه پرتگاه پشت سر گذاشتیم . تا پیچ سوم مسیر برای یک مایل مستقیم بود و بعد از آن پیچ ، دروازه باغ قرار داشت . اگر از دروازه می گذشتم ، همه چیز رو به راه می شد ، چون سربالایی خانه اتومبیل را متوقف می کرد .
باید بگویم که رفتار پرکینز عالی بود . کاملا خونسرد و هشیار بود . ابتدا به فکر افتادم که اتومبیل را به طرف دیواره تپه بکشانم ، او متوجه منظورم شد .
گفت : "اگر من بودم این کار را نمی کردم قربان . در این سرعت اتومبیل حتما چپ می شود و می افتد رویمان".
حق با او بود . دستش را به سویچ رساند و اتومبیل را خاموش کرد . به این ترتیب موتور دیگر کار نمی کرد ، اما هنوز هم سرعت وحشت آوری داشتیم . پرکینز دست هایش را روی فرمان گذاشت .
گفت : "من فرمان را نگه میدارم . اگر می خواهید بپرید و شانس تان را امتحان کنید . نمی توانیم از این پیچ بگذریم . بهتر است بپرید قربان !"
گفتم : "نه ، تا آخرش هستم ! تو اگر می خواهی بپر !"
گفت : "من هم هستم!"
اگر اتومبیل سابقم بود ، می انداختم دنده عقب ببینم چه می شود ، فکر می کنم یا دنده ها خرد می شد یا اتومبیل داغان می شد ، اما باز هم یک شانس بود . حالا هیچ کاری از من ساخته نبود . پرکینز سعی کرد به طرف صندلی راننده بیاید ، اما با آن سرعت ممکن نبود . چرخ ها مثل باد تندی زوزه می کشیدند و بدنه بزرگ اتومبیل زیر فشار جیرجیر می کرد و می نالید . نور چراغ ها عالی بود و می توانستم اتومبیل را تا چند سانتیمتری کناره جاده هدایت کنم . یادم می آید در آن لحظه فکر می کردم در نظر کسانی که ما را می دیدند ، چه منظره وحشتناک و در عین حال باشکوهی داشتیم . جاده باریک بود و برای هر کسی که سر راهمان قرار می گرفت ، به منزله مرگی بزرگ ، غران و طلایی بودیم .
در حالتی از پیچ گذشتیم که یک چرخ اتومبیل 90 سانتیمتر بالاتر از جاده روی دامنه تپه بود . فکر کردم حتما چپ می شویم ، اما اتومبیل بعد از این که برای یک لحظه تعادلش را از دست داد ، روی چهار چرخ قرار گرفت و به جلو پرتاب شد . این سومین و آخرین پیچ بود . فقط دروازه باغ باقی مانده بود . روبه رویمان بود ، اما از بداقبالی در مسیر مستقیم نبود . تقریبا 20 یارد با سمت چپ جاده اصلی که در آن حرکت می کردیم ، فاصله داشت . شاید می توانستم از عهده اش برآیم ، اما فکر می کنم جعبه گیربکس در برخورد با کناره تپه خرد شده بود . چرخ ها راحت نمی چرخیدند . از جاده خارج شدیم . دروازه باز را در سمت چپ دیدم . فرمان را با تمام نیرو پیچاندم . من و پرکینز خود را به یک سو انداختیم ، لحظه ای بعد چرخ راست اتومبیلم با سرعت 50 مایل در ساعت به سمت راست دروازه خانه ام برخورد کرد . صدای تصادف را شنیدم . احساس کردم در هوا پرواز می کنم ، و بعد .... و بعد !
وقتی به خود آمدم کنار خانه سرایدار زیر درخت های بلوط میان بوته ها افتاده بودم . مردی کنارم ایستاده بود . اول فکر کردم پرکینز است ، اما وقتی دوباره نگاه کردم متوجه شدم استانلی است ، کسی که از زمان دانشکده می شناختم و واقعا از او خوشم می آمد . شخصیت استانلی همیشه مرا به طور غریبی جذب می کرد و از این فکر که من نیز تاثیر مشابهی بر او داشتم ، به خود می بالیدم . در آن لحظه از دیدنش تعجب کردم . مثل اینکه خواب می دیدم . گیج و منگ آماده پذیرفتن همه چیز بودم .
گفتم : "عجب تصادفی ! خدای بزرگ ، چه نصادف وحشتناکی !"
سر تکان داد ، حتی در تاریکی می توانستم لبخند آرام و حسرت آلود همیشگی اش را ببینم . نمی توانستم حرکت کنم . تمایلی هم به این کار نداشتم . اما حواسم خیلی خوب کارمی کرد . لاشه اتومبیل را در نورلرزان فانوس ها می دیدم . گروه کوچکی را دیدم که پچ و پچ می کردند ، سرایدار و همسرش و یکی دو نفر دیگر . توجهی به من نداشتند و متوجه اتومبیل بودند . ناگهان فریاد دردآلودی شنیدم .
یک نفر فریاد زد : "وزن اتومبیل روی او افتاده ، آهسته بلندش کنید ."
یکی دیگر گفت : "چیزی نیست ، فقط پایم است !"
صدای پرکینز را شناخنم . فریاد زد : "اربـاب کجاست ؟"
جواب دادم : "این جا هستم ."
اما مثل این بود که صدایم را نمی شنیدند . همگی روی چیزی در جلوی اتومبیل خم شده بودند .
استانلی دست روی شانه ام گذاشت ، تماس دستش آرامش وصف ناپذیری داشت . با وجود همه مسائل ، احساس سبکی و شادمانی کردم .
پرسید : "درد که نداری ؟"
گفتم : "ابداً !"
گفت : "هیچ وقت درد ندارد ."
حیرت کردم . استانلی ! استانلی ! استانلی که قطعاً بر اثر تب روده در جنگ بوئر فونتین مرده بود !
فریاد زدم : "استانلی !"
انگار صدا در گلویم خفه می شد : "استانلی ، تو مردی !"
با همان لبخند آرام و حسرت آلود نگاهم کرد .
جواب داد : "تو هم همینطور !"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,089
Points
129

فقیری از کنار دکان کباب فروشی می گذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد می زد و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.

بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به د*ه*ان گذاشت.

او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا می روی پول دود کباب را

که خورده ای بده.

از قضا ملانصرالدین از آنجا می گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می کند و تقاضا می نماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش می خواست پول دودی را که

وی خورده است بگیرد.

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می دهم.

کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین می انداخت به مرد کباب فروش

گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟

ملا همان طور که پول ها را بر زمین می انداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای

آنرا تحویل بگیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا