خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

داستان های کوتاه!

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 217
  • بازدیدها 8K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.

وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند.

زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن.

در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آن وقت این مرد ...
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.
مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم.
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام.
خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای.

زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
فنجان قهوه را تعارفش کردم.
وقتی نگاهش کردم دلم سوخت.
اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد.

هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت: آماده شو که می خواهیم جایی برویم.
همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد: امروز قولنامه اش کردم.
بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم.
ناگهان روی مبل ولو شد. متوجه شدم كه سیانور اثر کرده بود!!!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
تصور کنید که به عنوان نوزادی ناخواسته و حاصل یک ر*اب*طه ج*نس*ی بی سر و ته، در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانه های مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید.

تصور کنید که در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچه های همسایه دایم شما را مسخره کنند و به شما بخندند.

تصور کنید که در سن کودکی، مادربزرگتان مجبورتان کند کارهای سخت انجام دهید و همیشه بخاطر ساده ترین اشتباهات شما را کتک بزند و شما هم هیچ پناهی نداشته باشید که در دامنش گریه کنید.

تصور کنید که از سن نه سالگی دایم مورد ت*ج*اوز اطرافیان قرار بگیرید، دایی ها، پسر دایی ها، دوستان خانوادگی و کلا همه. طوری که اولین فرزندتان را در سن چهارده سالگی و پس از نه ماه مشقت بدنیا آورید، آن هم یک نوزاد مرده.

تصور کنید که خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد زیاد به کوکایین بمیرد، و برادرتان از ابتلا به ایدز.

تصور کنید که مادرتان آنقدر فقیر است که نمی تواند شما را بزرگ کند و از پس هزینه های اندک شما برآید و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند.

تصور کنید که در میان این همه بدبختی، سیاه پو*ست هم هستید، یک آمریکایی - آفریقایی، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاه پوستان است.

تصور کنید که حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد.
الان چه کار می کنید؟
چه بر سرتان آمده است؟
الان قدرتمند ترین زن جهان هستید!
محبوب ترین، پولدار ترین، با نفوذ ترین، و تنها میلیاردر سیاه پو*ست!
همه شما را به عنوان صاحب بزرگترین خیریه جهان، پر طرفدار ترین مجری تلویزیون، و برنده جوایز متعدد سینما و تلویزیون می شناسند.
سیاستمداران، هنرپیشگان، ثروتمندان و همه آدم های بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه کنند.
در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس می شود، در قالب یک درس با عنوان خودتان.
یک قصر در کالیفرنیا دارید به مساحت هفده هکتار که از یک طرف به اقیانوس ختم می شود و از طرف دیگر به کوهستان. همچنین ویلایی دارید در نیوجرسی، آپارتمانی در شیکاگو، کاخی در فلوریدا، خانه ای در جورجیا، یک پیست اسکی در کلورادو، پلاژهایی در هاوایی و ...

تصور کنید که شما با درآمد سالانه حدود سیصد میلیون دلار و دارایی حدود سه میلیارد دلار، به عنوان ثروتمند ترین زن خود ساخته جهان شهرت دارید.
آنچه خواندید خلاصه ای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون،
اپرا وینفری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
تعمیر و نگهداری از كاخ سفید به صورت یك مناقصه مطرح شد. یك پیمانكار آمریكایی، یك مكزیكی و یك ایرانی در این مناقصه شركت كردند. پیمانكار آمریكایی پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را ۹۰۰ دلار اعلام كرد.
مسئول كاخ سفید دلیل قیمت گذاری اش را پرسید و وی در پاسخ گفت: ۴۰۰ دلار بابت تهیه مواد اولیه + ۴۰۰ دلار بابت هزینه های كارگران و ۱۰۰ دلار استفاده بنده.

پیمانكار مكزیكی هم پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را ۷۰۰ دلار اعلام كرد. ۳۰۰ دلار بابت تهیه مواد اولیه + ۳۰۰ دلار بابت هزینه های كارگران و +۱۰۰ دلار استفاده بنده.

اما نوبت به پیمانكار ایرانی كه رسید بدون محاسبه و بازدید از محل به سمت مسئول كاح سفید رفت و در گوشش گفت: قیمت پیشنهادی من ۲۷۰۰ دلار است!!!
مسئول كاخ سفید با عصبانیت گفت: تو دیوانه شدی، چرا ۲۷۰۰ دلار؟
پیمانكار ایرانی در كمال خونسردی در گوشش گفت: آرام باش… ۱۰۰۰ دلار برای تو و ۱۰۰۰برای من … و انجام كار هم با پیمانكار مكزیكی.
سرانجام پیمانكار ایرانی در مناقصه پیروز شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
مرد هر روز دیر سر کار حاضر میشد، وقتی میگفتند : چرا دیر میآیی؟جواب میداد: یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم !


یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید. . .
------------------------------
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود


یک روز از پچ پچهای همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود ...
------------------------------
مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آن ها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست


یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند . . .
------------------------------
مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش میکشید به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح میکرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاس هایش را مرتب تشکیل میداد، و همهی سفارشات مشتریانش را قبول میکرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت میزد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت، دست هایش را به هم میمالید و با اعتماد به نفس بالا میگفت: خوب بچهها درس جلسهی قبل را مرور میکنیم!!!
سفارشهای مشتریانش را قبول میکرد اما زمان تحویل بهانههای مختلفی میآورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده و دهها بار به خواستگاری رفته بود . . .
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است . همانند بقيه مردم!!!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
لئو تولستوی در یکی از داستانهای کوتاهش به نام "سه سوال" داستان پادشاهی را بیان میکند که مطمئن است در صورتی که جواب به این سه سوال را بداند هرگز در انجام دادن کاری شکست نمیخورد: "چه زمانی بهترین زمان برای عمل کردن است؟"، با چه افرادی باید ارتباط برقرار کرد و به سخنان چه کسی باید گوش سپرد؟"، و "چه کاری مهمترین کار برای انجام دادن است؟"به این ترتیب، او اعلام کرد به شیوهای سخاوتمندانه به افرادی که پاسخ به این سوال را به او بدهند پاداش میدهد. خردمندان بسیاری نزد پادشاه آمدند و پاسخهای متفاوتی بیان کردند اما پادشاه با پاسخ هیچ یک از این افراد قانع نشد. او همچنان مشتاقانه دوست داشت پاسخ این سه سوال را بداند. بنابراین تصمیم گرفت با انسانی فرزانه مشورت کند که آوازه دانش و خرد او در کل ناحیه پیچیده بود. پیرمرد فرزانه فقط با مردم عادی صحبت میکرد، بنابراین پادشاه لباسهایی ساده پوشید، در میان راه از محافظانش جدا شد، از اسب پایین آمد و تنها برای دیدن آن پیرمرد حرکت کرد. وقتی پادشاه با آن ظاهر ساده پیر فرزانه را دید، سه سوالش را مطرح کرد. اما پیرمرد به او پاسخ نداد. پادشاه پی برد که پیرمرد فرزانه اندامی لاغر و نحیف دارد. پیرمرد در آن لحظه زمین را برای کاشتن گُل آماده میکرد، بنابراین پادشاه مسئولیت این کار را به عهده گرفت و ساعتها به بیل زدن مشغول شد. وقتی پادشاه دوباره سوالهایش را مطرح کرد، پیرمرد فرزانه ناگهان مردی را دید که از میان درختان بیرون آمد. این مرد دستانش را روی زخمی آغشته به خون در ناحیه شکمش نگه داشته بود.
پادشاه و پیرمرد فرزانه این مرد زخمی را به داخل خانه بردند و از او پرستاری کردند. صبح روز بعد، مرد زخمی از پادشاه خواست تا او را ببخشد؛ حتی با وجود اینکه پادشاه مطمئن بود هرگز در گذشته این مرد را ندیده است. مرد زخمی ماجرا چنین توضیح داد: شما مرا نمیشناسید؛ اما من به خوبی شما را میشناسم. من یکی از دشمنانتان هستم و سوگند خوردهام از شما انتقام بگیرم زیرا شما برادرم را اعدام کرده و دارایی او را ضبط کردید. تصمیم گرفتم که در مسیر بازگشتتان شما را بکشم. اما یک روز گذشت و شما بازنگشتید. بنابراین، من از پناهگاهم بیرون آمدم تا شما را بیابم؛ اما به صورت اتفاقی با محافظانتان روبهرو شدم. آنها مرا شناختند و زخمیام کردند. من از دست آنها فرار کردم؛ اما اگر شما زخم مرا پانسمان نمیکردید، از شدت خونریزی میمردم. من آرزو داشتم شما را بکشم، اما شما زندگی مرا نجات دادید. اکنون اگر زنده بمانم و اگر شما بخواهید، همچون وفادارترین افرادتان به شما خدمت خواهم کرد. همچنین خدمت کردن به شما را به فرزندانم نیز توصیه میکنم. مرا عفو کنید.
پادشاه علاوه بر بخشیدن این مرد به او گفت خدمتکاران و پزشک ویژهاش را میفرستد تا به وضعیت او رسیدگی کنند. همچنین به مرد زخمی قول داد همه داراییهای برادرش را به او بازگرداند.
در آن لحظه، پادشاه بیرون رفت و پیرمرد فرزانه را دید که بذر گلها را در زمینی میکاشت که پادشاه روز قبل آن را بیل زده بود. او تصمیم گرفت برای آخرین بار سوالهایش را با پیرمرد فرزانه مطرح کند. وقتی پیرمرد به او گفت که سوالهایش پیش از این پاسخ داده شدهاند، پادشاه بسیار تعجب کرد و پرسید: چگونه به این سوالها پاسخ داده شده؟ منظورت چیست؟
پیرمرد فرزانه پاسخ داد: متوجه نشدی؟ سپس در ادامه چنین گفت: اگر دیروز در مورد لاغر و ضعیف بودنم با من همدردی نمیکردی و زمین را برای کاشتن گلها آماده نمیکردی و اگر مسیر خودت را ادامه میدادی، آن مرد به تو حمله میکرد و تو پشیمان میشدی که چرا نزد من نماندی. به این ترتیب، مهمترین زمان، به راستی زمانی بود که تو به من کمک میکردی و به بیل زدن مشغول بودی. مهمترین انسان برای تو در آن زمان من بودم و مهربانی کردن نسبت به من نیز مهمترین کار تو در آن زمان محسوب میشد. پس از آن وقتی مرد زخمی به سوی ما آمد، مهمترین زمان به راستی همان زمانی بود که تو از او پرستاری میکردی زیرا اگر زخم او را پانسمان نمیکردی، او میمرد، بیآنکه رابطهای دوستانه بین شما برقرار شود. به این ترتیب، مرد زخمی در آن زمان مهمترین انسان برای تو بود و پرستاری کردن از او نیز در آن زمان مهمترین کار برای تو محسوب میشد. پس این نکته را به یاد داشته باش: فقط یک زمان است که مهمترین زمان است و آن زمان حال است زیرا ما فقط در این زمان میتوانیم اقدامی انجام دهیم. مهمترین انسان در هر زمان همان کسی است که در کنارش هستی زیرا هیچ کس نمیداند آیا فرصت دارد با انسانی دیگر دیدار کند یا خیر. مهمترین کار نیز این است که در هر زمان مهربان باشی و کارهای نیک انجام دهی زیرا انسان برای انجام دادن کارهای نیک آفریده شده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
حکایت زیبای حضرت یوسف و دوست دوران کودکی اش



یکی از دوستان دوران کودکی یوسف به دیدن او آمد. نخست از خاطرات گذشته گفت و حسد برادران را نسبت بدو برشمرد. یوسف روبه دوستش کرد و گفت :


عار نــَبوَد شیر را از سلسله نیست ما را قضای حق گله
شیر را بر گر*دن ار زنجیر بود بر همه زنجیر سازان میر بود


پرسش دیگر آن دوست از یوسف این بود که «در چاه و سپس در زندان چگونه بودی،‌ حتما خیلی بر تو سخت گذشت !» یوسف پاسخ داد : «ببین دوست من، ماه را بنگر. درست است که در آخر ماه کوچک و کوچکتر می شود ولی دوباره از نو طلوع می کند و بزرگتر می گردد و قرص تمام می شود.» مثال دیگر، بگویم :


گندمی را در زیر خاک می کاریم، گندم می روید و خوشه می دهد، خوشه را می کوبیم و سپس آسیابش می کنیم و از آن آرد می سازیم و نان می پزیم. در این مرتبه آن را به زیر دندان می فشاریم و به معده می فرستیم. از آن عقل و جان و فهم حاصل می آید، مرتبه بعد آن ها را از درون محو می کنیم عشق حاصل می شود. عشق موجب می شود تا عاشق در معشوق محو و فنا شود و از مرتبه سکر به صحو و هوشیاری بعد از مـسـ*ـتی و به معرفت کلی برسد.


دوست یوسف چنان محو استدلال های عقلانی و معنوی یوسف قرار گرفته بود که یادش رفت از ارمغان خود حرفی بزند . یوسف به او گفت : «هین چه آوردید تو ما را ارمغان ؟»


در این جا مولانا از این ارمغان پلی می زند به ارمغان انسان در برابر خدا که اعمال پسندیده ی ما گرچه در برابر دریای لطف او قطره هم نیست ولی گویا نیاز ما که هست.


گفت من چند ارمغان جستم تو را ارمغانی در نظر نامد مرا

چگونه قطره را تقدیم دریا کنم ؟ چگونه زیره به کرمان ببرم ! هر چه آرم لایق درگاه تو نیست،‌ تو همه چیز داری، حسن تو آفتاب است که در همه جا تابان است.



لایق آن دیدم که من آیینه ای پیش تو آرم چو نور سـ*ـینه ای
تا ببینی روی خوب خود در آن ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی تا چو بینی روی خود یادم کنی


و سپس آیینه از بغـ*ـل بیرون آورد و تقدیم یوسف کرد و گفت : «اکنون جمال خود در آن ببین.»


آینه هستی چه باشد نیستی نیستی بگزین گر ابله نیستی


اساس عرفان آینه سازی دل است، چه آینه از خود هیچ نقشی ندارد اما نقش نماست، همیشه غیر خود ر ا نشان می دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
روزی شمس تبریزی، بر در خانه نشسته بود. ناگهان حضرت مولانا، قَدَّسَ الله از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمد و بر استری رهوار سوار شده، تمامت طالب علمان و دانشمندان در رکابش پیاده از آن‌جا عبور می‌کردند؛ همانا که حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش دوید و لگام استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّاف عالم و نقود معانی و عالم اسما! بگو حضرت محمد رسول الله بزرگ بود یا بایزید؟

مولانافرمود: محمد مصطفی سرور و سالار جمیع انبیا و اولیا است و بزرگواری از آن اوست به حقیقت.



شمس گفت: پس چه معنی است که حضرت مصطفی “سُبحانَکَ ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِکَ” می‌فرماید و بایزید “سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی و اَنا سُلطانُ السَّلاطین” می‌گوید؟



همانا که مولانا از استر فرو آمده از هیبت آن سوال نعره‌ای بزد و بی‌هوش شد و تا یک ساعت رصدی خفته بود و خلق عالم در آن جایگاه هنگامه شد و چون از عالم غشیان به خود آمد، دست مولانا شمس الدین را بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورده، در هجره‌ای در آمدند، تا چهل روز تمام به هیچ آفریده‌ای را راه ندادند. بعضی گویند: سه ماه تمام از هجره بیرون نیامدند.



منقولست که روزی حضرت مولانا فرمود: چون مولانا شمس الدین از من این سؤال را بکرد، دیدم که از فرق سرم دریچه‌ای باز شد و دودی تا قمّه‌ی عرش عظیم متصاعد گشت، همانا که ترک درس مدرسه و تذکیر منبر و صدارت مسند کرده و به مطالعه اسرار الواح ارواح مشغول شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند. ملانصرالدین پشت دیواری ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه می کرد.

از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر نظر گرفته بود و از پشت سر عمامه ملا را از سر او برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب عمامه ملا دست به دست شد و بچه ها با آن بازی کردند.

ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت.

در بین راه عده ای ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟

ملانصرالدین گفت: عمامه من یاد بچگی اش افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
«او از ملافه‌ی سفید خوشش نمی‌آمد»

نگاهی به آینه کرد. موهای پرنسسی اش را تراشیده بودند یا رویاهای دخترانه اش را؟!
زیر چشمانش گود افتاده بود و با خود می اندیشید هیچوقت تا به حال این قدر زشت نبوده است و فکر این که مادرش دیگر این موجود بی رنگ و روی یک متری که ست پالتوی قرمز کوچولویش با چشمان اشک آلودش سخت انکار نشیدنی بود را دیگر دوست نداشته باشد دلش را آزرده بود. از بی قاعدگی این دنیا دلش بغض کرده بود.

در آغـ*ـوش پدرش فرو رفت. دیگر مویی ندارد تا نوازش دستان پدرش شود آوای آرامش برای این دخترک زودرنج!

بخاطر آورد مادربزرگش هم همین سرطان را داشت. موهای او را هم تراشیده بودند. جراحی کرده بود. بعدش چه شد؟ مادرش که می گفت رفته پیش خدا. او نمی خواست برود پیش خدا. دلش برای مادرش تنگ می شد.
اصلا اگر پیش خدا جای خوبی بود پس چرا وقتی مادربزرگش رفت همه گریه کردند؟ این سؤال را پرسیده بود. مادرش گفته بود دلیل گریه اش دلتنگی است و او هم بچگانه پاسخ داده:«خب تو هم برو پیش خدا!» نمی دانست چرا بعضی ها از این جواب خندۀ شان گرفت و بعضی ها ل*ب گزیدند. اما هر چه بود انگار پاسخ خوبی نبود. از آن روز به بعد متوجه شد نزد خدا رفتن اختیاری نیست.

بغضش را فرو خورد و گفت:«مامان! من نمی خوام برم پیش خدا. می خوام پیش تو بمونم. دلم برات تنگ می شه.»
مادرش دیگر تاب نیاورد. اشک ریزان رویش را برگرداند. اما پدرش بهت زده و شکه شده سعی کرد لبخندی بزند:«کی گفته تو قراره بری پیش خدا؟ تو قراره همین جا بمونی. من و مامانت نمی ذاریم هیچ جا بری.»
با همان لحن بچگانه و صدای لرزان پرسید:«قول میدی؟»
***
فردای آن روز در راهروی بیمارستان مردی گریه می کرد برای شکستن قولی که به دخترکش داده بود. پدری با کمر خمیده ل*ب های خندان دخترکش را زیر ملافه سفید تصور می کرد و می گریست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا