قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
تبارک الله ازین جنبش نسیم صبا

که لطف صنعت او از کجاست تابکجا!

شدست سبزه همه تن زبان بشکر بهار

که بهر تر بیت از خاک بر گرفت او را

بسوی دیده و دل تحفه ها فرستادند

مجاهزان طبیعت بدست نشو و نما

کشید دست صبا پای آب در زنجیر

گرفت پشت زمین روی لاله در دیبا

بنیم جرعه که از ساغر هوا بکشید

نهاد خاک همه راز خویش بر صحرا

ز بس شکوفه و نسرین و سبزه پنداری

که خواک قابل عکس سپهر شد ز صفا

بنفشه همچو شبست و چراغ او لاله

سمن سپیده دمست و گل آفتاب لفا

بسان پیر مقدم شکوفه اندر پیش

رسید و او را خلقی جوانکان زقفا

نوای باریدی زیر چنگ بلبل شد

چو ساخت نای گلو عندلیب باعنقا

به زاد مردی از آن سرورا برآمد نام

که با تهی دست او بود بالا

عبارتیست زنجم و شجر شکوفه و شاخ

إشارتیست بجسم و روان نسیم و گیا

رسیدن رمضان در میان فصل ربیع

رسوم لهو هدر کرد و کار خوشـی‌ هبا

همی بپیچد بر خویشتن بریشم ساز

که هیچ کس را در روزه نیست برگ و نوا

زبس جفاها خون در دل پیاله فسرد

که وقت گل ننمودندش إلتفات إصلا

کنون مغنّی و جنگی کشیده بینی صف

چو خواجگان معطّل بکنج مسجد ها

بجای حلقۀ ابریشمین بکف تسبیح

بجای زخمه بدستش دعای تمخیثا

خموش از آن شد بر بط که از تهی شکمی

همی نجنبد نبضش ز ضعف در اعضا

نشسته چنگ بزانو، فکنده سر در پیش

چو در مقام تشّهد موسوسی بدعا

کرامت رمضان گر نه خرق عادت کرد

برغم انف طبیعت مرا بگو که چرا

شدست روغن قندیل لاله آب سحاب

چنانکه آتش شمع شکوفه باد صبا

چنار و سرو برآورده دست و صف در صف

همی کنند بتکبیر کردن استقصا

ز بس که بر سرشانابر درهمی بارد

خیال بسته ام آنرا نماز استسقا

چو گل زخار همه همنشین او تا دست

اگر مکاشف باشد شگفت نیست مرا

بکار خویش فرو رفت نرگس از حیرت

زخواب غفلت بیداریش چو داد قضا

کبود جامعه و رخسار زرد، نیلوفر

بهر نمازی غسلی برآورد عمدا

شکوفه شیبت پر نور می نهد بر خاک

که از هواست به پیرانه سرچنین رسوا

برون فکند زبانرا ز تشنگی سوسن

عجب مدار که هم روزه است و هم گرما

هزار دستان بر عادت سحر خوانان

بنیم شب ز سر شاخ برکشید آوا

زشکل غنچه صبا سفرها گشاید باز

چو عندلیب زنده از پی سحور صلا

تو دل سیاهی لاله ببین بوقت چنین

که یک نفس نکند ساغر نوشید*نی رها

مگر بنفشه بغیبت زبان بگردانید

که چون دروغ ز نان می کشد زبان دریا

ز نو رسیدگی ار کل تهتّکی میکرد

بدست کم عمری یافت مالشی بسزا

و گر ز ساده دلی غنچه آب گزید

ببین که عاقبت کارش آتش است جزا

بسوز سـ*ـینه همی گرید ابر و جایش هست

که ابر را ببهاران بس اندکست بقا

گل ارچه آمد ضحّاک شکل هم گـه گاه

همی ببارد اشکی ولی بروی و ریا

زچشم نرگس یک قطره آب اگر بچکید

بس است قطرۀ اشکی زچشم نابینا

چو روزه داران غنچه دهن ببست ، از آن

همی دمد ز دهانش نسیم مشک خطا

دوفرّخیست مراو را یکی چو می شکفد

یکی چو بـ..وسـ..ـه دهد بر بساط مولانا

نظام ملّت اسلام و پشت اهل هنر

که هست سدّۀ او قبلۀ دل دانا

چو رای خویش بلند و چو نام خود مسعود

چو طبع خویش لطیف و چو بخت خود برنا

هلال دولت او بدر گشته در غرّه

کمال دانش او منتهی هم از مبدا

زتیغ برق شود خسته آبگاه سحاب

اگر برابری دست او کند بسخا

همه صواب رود بر زبان او زیرا

که لفظ او گهرست و گهر نکرد خطا

زهی وفاق تو دروازۀحیات ابد

زهی خلاف تو دندانۀ کلید فنا

ز اجتهاد تو ن*ا*موس معضلات ضعیف

ببارگاه تو بازار اهل فضل روا

بخواب ببیند مغز هـ*ـوس ترا مانند

در آب جوید چشم فلک ترا همتا

نبشته آیت بشر تو بر جبین صباح

گرفته مایه زکین تو رنگ و روی مسا

فلک که همچو کمان سر کشیست عادت او

زراست رویی پیش تو کرد پشت دوتا

نزاید از شب آبستن زمانه مگر

بعون قابلۀ خاطر تو این ذکا

اگر نه آتش عزم تواش کند تخلیل

شود زجرم زمین بسته تر مسام هوا

تویی که با شرف نسبت تو از طرفین

همی کنند مباهات آدم و حوّا

شکفته غنچۀ احسان تو زیاد قبول

طراوت گل اخلاق تو زآب حیا

نبوده عادت امساک جز که در صومت

گرفتن تو مگر درس و ان دگرعطا

گـه مناظره با کوه اگر سخن رانی

ز اعتراض تو مفحم شود معید صدا

مثل زنند که : شب پرده دار اسرارست

چراست از شب خطّ تو رازها پیدا؟

هنر ز صدمت حرمان درآمدی از پای

اگر بدست نکردی زخامۀ تو عصا

تو پشت شرعی وزان روی پشت تست قوی

که پشتی تو کند گاه حکم دست قضا

اگر زمانه زعدل تو آگهی یابد

ازین سپس نکند رخت عمر ما یغما

و گر عروس ضمیرت تتق برانداخت

زخوابگه بدر افتد بنیم شب حریا

زنعمت تو تهیگاه آرزو پر شد

زبخشش تو تهی شد خزانۀ دریا

ز جادویّی سر کلک تو یکی اینست

کز آب تیره کند عقد لؤلؤ لالا

از آنک رنگ حسودت گرفت مسکین زر

زهیچ گونه تو بروی نمیکنی ابقا

گشاد تیغ خلاف تو منفذ ارواح

بیست دست وفایت کمرگه جوزا

نمی زلطف تو گر بر پی کمان افتد

تشنّج متبدّل شود باسترخا

بتیغ تیز علاج دماغ دشمن کن

که آب و سبزه نکو باشد از پی سودا

زبیم حسبت تو نور ماه در این ماه

نکرد یارد گلگونه بر گل رعنا

نشاند عدل تو بر گاو زهره را چون دید

که می نشد نفسی از خر رباب جئا

زهی زشرم کله داریت دل بدخواه

شکسته بسته و در هم شده چو چین قبا

مرا دلیست پر از ماجرای گوناگون

که نیست خافی بر رای مولوی مانا

بجز خموشی رویی دگر نمی بینم

که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا

ولیک با همه هم نکته یی در اندازم

بطیبتی ، نه ز روی شکایتی، حاشا

اگر نه عشق تو جناب صابرم کردی

چرا کشیدمی از عمر وزید بارجفا؟

حقوق بنده همین بس که جمله اشعارش

جز این قصیده که در مدحت تو کرد انشا

دگر قصاید او را هرآنچه یابی هست

طراز آن : وله فی مدیحه ایضا

لباس تربیت من هزار تو باید

کنون که پستۀ طبعم دو مغزه شد بثنا

عطای عام تو محتاج استماحت نیست

که شرط نست ز خورشید التماس ضیا

زهی قصیده که معنی آن زلفظ متین

بسان نور تجلّیت درکه سینا

بگوش صخرۀ صمّاش گر فرو خوانم

ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا

زبان چو پسته ببندم زنطق اگر یک تن

بیاورد دوم این زجملۀ شعرا

هزار سال بمان در پناه صدر جهان

خدایگان شریعت شهنشه علما

مراد هر دو زدیدار یکدگر حاصل

چنان کامید خلایق زلطف هردو روا

رسید روزه و بدخواه را ز اسبابش

دو چیز هست مهیّا بفرّ جاه شما

تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده

دلی چو قندیل آتش گرفته و در وا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
منم اینکه گشتست ناگه مرا

دل و دامن از چنگ محنت رها

منم اینکه از گردش روزگار

شدست آرزوی جانم وفا

منم اینکه در ظلمت جور و ظلم

چو یونس شدم مستجاب الدّعا

منم باز در پیش صدر جهان

زبان برگشاده بشکر و ثنا

همی بینم اینو بچشم و هنوز

نمی گردد از خویش باور مرا

ابطحاء مکّة هدا الّذی

اراه عیاناً و هذا انا

زهی جیب تو مطلع صبح عدل

زهی آستینت غلاف سخا

زمهرت طر ازیده چهره صباح

زقهرت بشولیده گیسو مسا

چو رای تو تدبیر کلّی کند

بود آفتاب و خط استوا

نگوید ضمیر توالّا صواب

نبندد خیال تو نقش خطا

کف آب در کلبن آتش زند

کجا گشت قهر تو فرمان روا

کجا لطف تو مهربانی نمود

کند دانه را تربیت آسیا

ببازار قدرت چه باشد فلک

یکی اطلس کهنۀ کم بها

ز آزاد مردی تو چون سوسنی

که هم خوش زبانی و هم خوش لقا

بدندان گوهر بخاید صدف

زشرم لبانت ل*ب خویش را

مظفّر ضمیر تو بر معظلات

چو بر خیل ظلمت سپاه ضیا

اگر بحر و کان خوانمت گاه جود

چنان دان که گفتم ترا ناسزا

در ایّام عدل تو از راستی

کمان نیز سرباز زد زانحنا

نهادست خوان کرم همّتت

بآفاق در داده بانگ صلا

دعای تو کر کوه کر بشنود

جزآمین نگوید زبان صدا

کسی کو زخاک درت سرمه کرد

نیاید بچشم اندرش تو تیا

خرد سرّ غیبی کند فهم ازو

چو گوید سر کلک تو لوترا

بگستاخی آنگه گـه گـه فلک

دهد بـ..وسـ..ـه سّم سمند ترا

خیالی کژ از صورت ماه نو

همی گردد اندر دلش دایما

که اندر ترفّع هلاکش کند

بنعل سم اسب تو اقتدا

زهی نعت حلمت ززین الحصی

زهی وصف بأست شدید القوی

یکی داستانست ما را دراز

بری از دروغ و جدا ز افترا

از آنها که در غیبت خواجه رفت

درین شهر خاصه بر اصحابنا

چه از پادشاه و چه از زیر دست

چه از پیشکار و چه از پیشوا

اگر سمع عالی نگردد ملول

مفصّل بگویم همه ز ابتدا

نخستین بتاراج بردند دست

زغارت شدند اغبیا اغنیا

بخواندند جاسوا خلال الدیّار

محابانبد هیچ بر اولیا

نهان خانه ها بی دیانت شدند

بنا اهل کردند امانت ادا

حدیثش زده دسته سنجاب بود

کرامایه بد دستۀ گندنا

کشیدند زرها و کردند پس

ززّر کشیده کلاه و قبا

چو راز دل عاشق از اشک شد

دفاین هویدا زستر خفا

فزلزلت الارض زلرالها

واخرجت الارض اثقالها

چو از غارت رخت فارغ شدند

ببردند خانه باعیانها

همه قابل نقل و تحویل گشت

سرای و دکان ها و خان و بنا

بسا خاندانهای پیر قدیم

که بودش عصای ستون متّکا

که از اوج چرخش بیک دستبرد

فکندند ناگه بتحت الثّری

چنان شد پراکنده از هم که نیز

نکردند با هم دو خشت التقا

چو دندان پر از رخنه دیوار لیک

خلالی نکرده بدو در رها

شده خیره چون ناکسی بر طباع

خلل بر خللها فنا بر فنا

اذّا دکّت الارض منشور خاک

بر ایوانها نقش نطوی السمّا

ل*ب بام کرده زمین بـ*ـوس در

ستونها ز ضجرت برفته زجا

قواعد زخانه نشینی ملول

بیک ره شده در جوار جلا

زخوامی شده خشتها خر سوار

بیفتاده از قالب انزوا

بتنگ آمده آجر اندر نهفت

تفرّج گزیده بصحن فضا

وطن کرده بدرود خاک دمن

بپشت خران رفته باروستا

مساکن چو سکّان شده منزعج

که چونین همی کرد وقت اقتضا

زسودای سیم و زر اندوختن

شده مغز قومی پر از کیمیا

دگرباره آن ضربهای عنیف

وزان قسمت زرّ بی منتها

تهی دست چون سر و در تخته بند

درم دار چون سکّه خورده قفا

چو دوک این یکی ریسمان در گلو

چو چرخ آن یکی کنده بر دست وپا

یکی برکشیده رک از تن چو چنگ

یکی کعب سوراخ کرده چونا

یکی کرده پیرایه از زن برون

یکی کرده پیراهن از تن جدا

یکی چوب بر سرکه بفروش هین

یکی در شکنجه که بشتاب ها

کشیدند از چشم نرگس برون

زری رسته کان بد بمهر خدا

بیفسرد در ناخن غنچه خون

که بود از شکنجه تنش در عنا

زن پارسا چون گل پارسی

برون افتاده ز پرده سرا

بمجمع زبهر دو سه خرده زر

شخوده رخان و دریده وطا

همی کرد دندان کنان زیر چوب

شکوفه ز خود سیم خود را جدا

سر آزاد از آن قوم سوسن برست

بزخم زبان و بطال البقا

توانگر که بد ساخته چون رباب

همه ساز و اسباب خوشـی‌ از غنا

همش در جهان نام و آوازه بود

همش دستگاهی بساز و نوا

هم او را خزینه همش پرده دار

همش کاسه بود و همش گردنا

گـه او را مغمّز و شاق چگل

گهی ترجمانش نگار خطا

خرش را زابریشم افسار و تنگ

سرش را کنار بتان تکیه جا

نخستش کشیدند در چار میخ

بدادند پس کوشمالش سزا

ببستند دست و زدندش بچوب

که هان! تا چه داری بیاور هلا

خروشید بسیار و سودی نداشت

بجز نقد موزون که می کرد ادا

ککنون خانه و دست و کاسه تهی

فرا داشته پنجه همچون گدا

ضعیفی که چون سوزن تنگ خوشـی‌

زدامن درازی بد اندر عنا

هم اسباب رزقش گره برگره

هم ابواب دخل وی از تنگنا

تن آهنین کرده چون ریسمان

زسعی و تکاپوی بی انتها

بدان تا دو سه خرقه آرد بهم

بسر می دویدی در اطرافها

گرفتند زارش بگیسو کشان

بسفتند گوشش بدست جفا

کشیدندش از جامه بیرون چنان

که بروی نماندند یکرشته تا

وزان شیون خانه ها سوز نو

که بد خانه پرداز تر از وبا

مساجد شده خنق پارگین

منابر شده هیزم شوربا

کجا اهل قبله به وی مژه

همی خاک رفتندش از بوریا

کنون بینی آنرا بروز سپید

ملا از نجاست چو کنج خلا

سگ مرده افتاده در موضعی

که بد جای پیشانی اولیا

بصفّ خران گشته آراسته

مساجد که بد خانۀ اتقیا

چو اوتاد در سجده افتاد سقف

چو ابدال گشته ستونها دوتا

امامان چو قندیل آویخته

چو سجّاد افکنده محرابها

مناره همی زد کله بر زمین

که باخاک کردند یکسان مرا

بتعجیل گهواره را مادران

برون بـرده از خانه با صد بکا

شده همنشین سگ کوی خویش

عروسان پاکیزه با کدخدا

یکی زار و گریان که ، واخان و مان!

یکی نوحه گر ، کآه !رسواییا!

بسا روی پوشیده کو نامدی

زخانه برون روز سور و عزا

کنون از سر عجز و بیچارگی

گرفتست بیگانه را آشنا

ز بی خانگی خفته در مسجدی

زن پیر با دختر پارسا

وزان نازنینان که آواره اند

در اطراف گیتی بسا و بسا

بیاروی و خندق نگه کن ببین

که چون باشگونه ست این ماجرا

ز خندق تنم زنده در زیر خاک

ز بار و سر مردگان بر هوا

نه بر طفل رحمت نه از پیر شرم

نه آزرم خلق و نه روی و ریا

نه کس را پژوهش که این را چه جرم

نه کس را دلیری که گوید : چرا؟

تعصّب گری نیست، انصاف کو

مسلمانی و پس بدینها رضا؟

تعصّب چه باشد ؟ که این رسم و راه

ندارند ابخازیان هم روا

چنین رسم و آیین و پس لاف آن

که هستیم اما امّت مصطفی؟

چه تأویل براین چنینها نهند

قیامت نخواهد ب*دن گوییا

بلایی که ما را ز هجرت رسید

بگویم که موجب چه بود اوّلا

هرآنکس که کفران نعمت کند

بحرمان ازو می شود مبتلا

بسی سالها بود کآسوده بود

سپاهان باقبال و جاه شما

نه از باد گل را پراکندگی

نه بر سایه از تیغ مهر اعتدا

نه بی خطبۀ بلبلان در چمن

شدی محرم غنچه باد صبا

نه شمشیر کردی ز روی ادب

بر*ه*نه تن خویشتن بر ملا

ز کوتاه دستی در آن روزگار

نبد جاذبه در تن کهربا

درو دعوی روز روشن نشد

مگر کز دو صبحش بد اوّل گوا

نه با حاکمان نسبت قصد و میل

نه بر قاضیان و صمت ارتشا

قلم گرچه بیمار بود و ضعیف

همی از مزوّر نمود احتما

هرآنکس که تلبیس کردی چوشام

چو صبحش به تشهیر بودی جزا

زر ارچه دو روییست در طبع او

بکتمان شهادت نکردی ادا

بسان ترازو شدی سنگسار

بزر هرکه مایل شدی از هوا

ندانست کسی قدر این موهبت

بنشناخت کس کنه این اعتنا

چو شاکر نبودیم از آن لاجرم

اسیر امیری شدیم از قضا

خرابی کن و خام چون طبع می

جگر سوز و زر بر چو نرد دغا

همه کندن و کشتن و سوختن

نه ترس از خدا و نه از کس حیا

بجرم یزیدی زر این مباح

بوزر مخالف دم آن هبا

مدارس چو رسم کرم مندرس

مکارم سیه رو چو دست قضا

درخت هنر همچو شاخ گوزن

فرمانده بی برگ و نشو و نما

گرانمایه را کار در انحطاط

فرو مایه را پایه در ارتقا

همه ملک موقوف و موقوف ملک

همه ده کیا آن و ده بی کیا

چو روز قیامت گریزان شده

پدر از پسر ، اقربا ز اقربا

نه کس را گناهی بجز زندگی

نه کس را پناهی بجز اختفا

همه خسته و مرهم از دست دور

همه غرق و بیگانه از آشنا

نه برگ خموشی نه یارای گفت

نه پایان خوف و نه بوی رجا

چو یارای مسعود صاعد نبود

چه گفتیم؟ بوالقاسم بوالعلا

زکفران نعمت مثل زد خدای

بقرآن در ، از حال شهر سبا

یکی شهر بود آن بر آراسته

خوش و ایمن ، از مال و نعمت ملا

دو بستان زیباش از چپ و راست

پر از گونه گون ساز و برگ نوا

زهاب وی از کوثر و سلسبیل

مریضش نسیم و درستش هوا

زلالش رحیق و نبانش شکر

نهال وی از سدرة المنتهی

گل و سوسن او ز اخلاق نغز

برو میوۀ او زبرّو عطا

لقب یافته بلدة طیّبه

و ربّ غفور اندرو مقتدا

چو اعراض کردند از شکر حق

یکی جانور کرد ایزد فرا

که ناگه بدندان خبث و فساد

بسیل العرم دادشان بر فنا

دو بستانشان شد دو بستان بدل

پر از حنظل تلخ و خار گیا

درختش همه خار چشم و جگر

نباتش همه تخم جور و جفا

نه در چشمه آب و نه در ابر نم

نه بر شاخها گل ، نه گل را روا

نه در زیر سایه ، نه از بر ثمر

نه بوی وفا و نه رنگ صفا

ز نام سپاهان قیاس ار کنیم

سبا خود بود نیمۀ شهر ما

بحمدالله آن دور جور سدوم

نهان گشت در پرده انقضا

فکندند در بستگیها کلید

نهادند بر خستگیها دوا

لقای تو شد بستگان را نجات

حدیث تو شد خستگان را شفا

ز فرّ قدومت بگردون رسید

ز دیوار و در : مرحبا ! مرحبا!

بلی مه زند طبل زیر گلیم

چو خورشید تابان شود در غطا

سلیمان چو انگشتری گم کند

شود دیو بر آدمی پادشا

پرستند گوساله را قوم او

چو موسی بحضرت کند التجا

چو خورشید تابنده غایب شود

شگفتی نباشد ظهور سها

نپاید کنون چشم بندیّ خصم

چو شد دست کلک تو مشکل گشا

خیالات جادو بود باد پاک

چو انداخت از دست موسی عصا

فراق تو هرچند ما را سپرد

بچنگال شیرو دم اژدها

چو روی تو دیدیم این گفته ایم :

لقد احسن الله فیماضی

نه مدح تو بود اینکه منظوم شد

ولکن شکونا الی المشتکی

بغربال فکرت ببیز این سخن

که یابی درو خردۀ کیمیا

برآرد بسی گوهر شب چراغ

ازین بحر غوّاص ذهن و ذکا

نگردد بایطا معیب این سخن

که نظمیست بر گونه گون ماجرا

رهی را چنان کز تو زیبد بدار

چو دانی که هستش بتو انتما

مکدّر نگشتش بعهد دراز

زباد مخالف زلال صفا

ترا رسم تشریف و ما را مدیح

فراوان همی کرد باید قضا

بقیتم لشمل العلی ناظماً

سجیس اللیالی بر غم العدی

رفیع الندی حلیف الندی

رحیب الفناء مهیب السطی

چو خر گـه زدی خصم را بر زمین

چو خیمه بکش دامن کبریا

زدون همّتی گر زر انداخت خصم

تو جز نام نیکو مکن اقتنا

زفرزند و جاه و جوانیّ و مال

ممتّع بمان تا بیوم الجزا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای آفتاب ملک که تا دامن ابد

بر تو مباد دست کسوف و زوال را

فرزانه قطب دین که ببوسند خاک تو

خورشید و مه ز یادت حسن و جمال را

ز انجا که جلوه گاه عروسان طبع تست

بربسته اند منظر و هم و خیال را

لرزان چو شاخ بید برآرد سر از زمین

گر هیبتت مثال دهد پور زال را

خورشید افتتاح بخاک درت کند

هرروز بامداد نکوییّ فال را

زوبین آب داده کند دست هیبتت

در حلق دشمنان تو آب زلال را

برگردنش شکفته شود شاخ ارغوان

از تیغ تو چو سبزه دمد بدسگال را

بر پای اسبت ار بمثل دست یافتی

برآفتاب فخر رسیدی هلال را

سرتاسر وجود بیک ره فرو گرفت

سیمرغ همّتت چو بگسترد بال را

باشد همیشه کوفته و زرد روی زر

از بس که خوار دارد جود تو مال را

همچون کشف بسینه سراندر کشد اجل

آنجا که نیزۀ تو برا فراخت یال را

شد رنگ روی خصم شکسته ز گرز تو

آن بد که بشکنند سرش روی مال را

می جست چرخ پایۀ قدر تو، عقل گفت

اولیتر آن بود که نجویی محال را

جز خون خویشتن نخورد بدسگال تو

گرزانک می بجوید چیزی حلال را

دست گهرفشان تو گویی که در ازل

شد آفریده بخشش وجود و نوال را

فرسنگهای دور پذیره همی شوند

عفوت گـ ـناه را و سخایت سؤال را

بیمار کرد غیرت لطفت نسیم را

خوش بوی کرد نفحۀ خلقت شمال را

بس شاخ دولتا که برآرد فلک ز بیخ

تا برکشد زمانه چو تو یک نهال را

تا روی من بخاک درت یافت اتّصال

تاریخ عمر کرده ام این اتّصال را

در عرصۀ ثنای تو کانرا کرانه نیست

گرچه فراخ یافت دعاگو مجال را

تخفیف را نمود برین گونه اختصار

تاره بخاطر تو نباشد ملال را

دست سخن ز دامن مدح تو کوتهست

خیره چرا دراز کنم قیل و قال را ؟

در حضرت تو عرض سخن ریزه کرده ام

نز روی اعتداد ولی امتثال را

عین الرّضای لطف تو می باید این زمان

هم این نوشته راوهم این حسب حال را

تا دامن قیامت ازین دولت و شکوه

مصروف دار یا رب عین الکمال را

عکسی ز فر پرتو سرسبزی تو باد

سرسبزی که هست قرین ماه و سال را
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
نوری از روزن اقبال درافتاد مرا

که از و خانۀ دل شد طرب آباد مرا

ظلمت آباد دلم گشت چنان نورانی

کآفتاب فلکی خود بشد از یاد مرا

وین همه پرتوی از خاطره مخدوم منست

آنکه جز بر در او بخت مبیناد مرا

نوردین، شاه هنرمندان ،کز نوک قلم

هر زمان عرض دهد لعبت نوشاد مرا

آنکه از یک اثر تربیت انعامش

چرخ گر*دن زبن دندان بنهاد مرا

خجلم از سرکلکش که ز دریای کرم

در ناسفته بسی سفته فرستاد مرا

تا که با خاک درش دیدۀ من انس گرفت

همه لعل و گهر از چشم بیفتاد مرا

ای که از غایت غمخوارگی اهل هنر

نزدآنست که بخشی تو دل شاد مرا

من ندانستم کز باد توان جان افزود

کرد شاگردی انفاس تو استاد مرا

تا که مرغول خطت دیدم و معنیّ لطیف

پس از آن یاد نیامد گل و شمشاد مرا

عاشق لفظ تو شد جانم و گویی دادند

ل*ب شیرین سخنت را دل فرهاد مرا

لعبت چشمم با خط تو پیوند گرفت

سبب اینست که از دیده گهر زاد مرا

من غلام سر کلک تو که بی ذلّ سوال

هر چه در خاطرم آمد همه آن داد مرا

شکر یکساعته انعام تو نتوانم گفت

ور کشد خود بمثل عمر به هفتاد مر ا

طالعی دارم کز تشنگیم ل*ب بفکد

ور همه غوطه دهد دجلۀ بغداد مرا

زین مثالی که بیک حرف جهان بگشاید

بجز از خون جگر هیچ بنگشاد مرا

تیغ را گرچه جهانگیر بود گوهر او

چه کنم چون نبو قوّت انفاد مرا؟

با چنین تاختن لشکر حرمان چپ و راست

وای من ! گر نرسد لطف تو فریاد مرا

سر مویی نبرم بی مدد دولت تو

ور سراپای شود خنجر پولاد مرا

هیچ دانی که چه دادند مرا زین اقطاع؟

ریشخندی که بصد مرگ باستاد مرا

آب رویی که نبد در سر این نان کردم

وآش غصّه جگر سوخت ز بیداد مرا

اختیار خودم افکند بدین هیچ آبادی

کآفرین بر نظر و عقل و خردباد مرا

اندرین مزرعه یک قاعده دیدم منکر

که خود آن قاعده بر کند زبنیاد مرا

خرمنی باشد بر باد و چو قسمت کردند

خرمن آن قحبه زنان را بودو باد مرا

کاغذین جامه بپوشید و بدرگاه آمد

زادۀ خاطر من تا بدهی داد مرا

بندگیّ در تو تا ابدم فرض شود

گر کند خواجه ازین مقطعی آزاد مرا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ایا سرفرازی که خورشید پر دل

که تندابرش چرخ او راست مرکب

ز بیم تو با تیغ گردد همه روز

ز سهم تو در خاک غلتد همه شب

شوی پی سپر همچو چوب معلّم

برت تیر چرخ ار نباشد مؤدّب

از آسیب قهر تو دریا مقعّر

ز بار عطای تو گردون محدّب

بسر پنجه یی بشکند همّت تو

سر رمح مریّخ در قلب عقرب

چو کلکت کند لوح محفوظ املی

خرد چون قلم بر سرآید بمکتب

قضا بهر منشور عمر تو پر کرد

ز روز و شب این شیشه های مرکّب

ز نعل سمندت که ناخن وش آمد

همی خارد اندام خود چرخ اجرب

بدرگاه تو چرخ را قربت آنگه

چو من بنده آنجا نباشد مقرّب

بچشمم زمانه سیاهست ازیرا

که هستم حقیر از بلندی چو کوکب

چو تیرم ز احسنت وزه رفته در تاب

چو تیغم ز زخم زبان مانده در تب

چو آنرا که نوخاسته چون هلالست

طلب میکنی تو ز خلق مهذّب

رهی را که بر تو حقوق قدیمست

ز روی کرم نیز گـه گاه بطلب

که دانند اهل تجارب که بهتر

مجرّب بهر حال از نا مجرّب

مقدّم مؤخّر نهادند ما را

از آن گشت احوال ما نا مرتّب

نخست ار چه ل*ب بود و انگاه دندان

نگر تا چه طرفه ست این حال یارب

همه در درون صف کشیده چو دندان

بدربر بمانده من خسته چون ل*ب

چو دیدم که در حضرتت نیست مقبول

هر آن مادحی کان نباشد مهذّب

اگر چه مهّذب نیم لیک کردم

برین یک لقب خویشتن را ملقّب

بتعیین نام و لقب در هم دهم تن

بدان تا بنزد تو باشم مقرّب

ولکن رهی مرد این کار نیست

اگر نیز شرطست تعیین مذهب

مرا چاره صبرست امروز تا باز

دگر گونه گردد سپهر مذبذب

ولی سخت دشوار با قالب افتد

هر آن خشت کافتاد روزی ز قالب
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
چیست این جرم منوّر سال و ماه اندر شتاب؟

شهسواری پر دل پیروز جنگ کامیاب

شعلۀ او هر سحر جاروب صحن آسمان

طلعت او چشمۀ انوار عالم را زهاب

ملکت او را ز حدّ نیمروز آید زوال

دولت او را زخیل شام باشد انقلاب

معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت

وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب

گاهی اندر دلو چون یوسف بود او را مقام

گـه ز بطن الحوت چون یونس بود او را مآب

گـه همی تابد به تشت آتشین صدر النّهار

گـه بزخم تیغ دارد عالمی را در عذاب

روز با تیغ آشکارا میکند قطع الّطریق

شب چو دزد نقب زن زیر زمین اندر حجاب

پیکر او چون سپر لیک آن سپر شمشیر زن

هیأت او چشمه یی و آن چشمه اندر التهاب

زانک یک روز دست این چشم و چراغ روزگار

از دهانش می رود چون شمع گـه گاهی لعاب

بر سر عالم همی لرزد ز مهر دل و لیک

باوی از تیزی بخنجر باشدش دائم خطاب

از تأمّل صورت او شاهد و شمع و لگن

وز تخیّل پیکر او ساقی و جام و نوشید*نی

همچو زرّی سیم کش یا همچو نانی آبکش

تازه روی و تیغ زن، آسوده اندر اضطراب

طرفه قرصی کو شود مهر د*ه*ان روزه دار

بلعجب مهری که میسوزد جهانی را بتاب

میل زر بر تختۀ خاک از پی آن می زند

تا که سال و ماه را روشن بود باری حساب

بر بیاض صبح شکلش همچو زر در کاغذست

در سواد شب شعاعش همچو تیغ اندر قراب

قرص صابونست پنداری وتشت و آب گرم

تا بدان گردون فرو شوید ز زلف شب خضاب

نیست بر وی اعتماد بی ثباتی زانک او

هر سر ماه آورد از ماه نو یا در رکاب

سال و مه دامن بگستردست کوه ره نشین

تا کند از فیض جودش خردۀ زر اکتساب

می کند در آمد و شد عمر ما را پای مال

می رود از رفتن او زندگانی در شتاب

دیدۀ بی خواب دارد، پر ز میل آتشین

وین عجب کز او دیده ها گردد پر آب

دشمن خوابست همچون بخت خواجه زان بتیغ

خلق را بیرون کند هر بامداد از چشم خواب

تیغ ْ شاهان گر همی از خاک بردارند زر

تیغ او بر خاک بازی می فشاند زرّ ناب

آنکه بوسد بامدادان آستان خواجه کیست؟

روشنست این: آفتابست، آفتابست، آفتاب

آستان رکن دین صاعد ، امام شرق و غرب

سرور خورشید همکّت ، خواجۀ گردون جناب

آفتاب ار چه ز شوخی می رود در چشم شیر

زرد و لرزان از نهیبش روی دارد در نقاب

گر مجاراتی کند با خاطر وفّاد او

آفتاب گرم رو چون خر بماند در خلاب

زهره دارد کاندر آید آفتاب از راه بام

پاسبان قهرش ار با وی کند روزی خطاب

آفتاب دولتش گر سایه بر آب افکند

بر نیاید آبله اندامش از شکل حباب

آفتاب ورای او، در عقل گنجد این سخن؟

یا کسی هرگز روا دارد ازین سان ارتکاب؟

آن نفس نگشاد هرگز جز که از راه خطا

وین قدم ننهاد بیرون یکدم از صوب صواب

ای سیاهّی دواتت چون سحر خورشید زای

وی ایادیّ حسامت چون طمع مالک رقاب

آفتاب از جام لطفت جرعه یی خوردست از آن

بر در و دیوار می افتد، چو مستان خ*را*ب

ریسمان سازد همی تا بر تو بندد خویش را

زان دهد همواره خیط الشّمس رغا در تاب ناب

گـه بخاک اندر شدست از شرم رای تو چو میخ

گـه ز تاب هیبت نو تافته همچون طناب

گر نه شاگردی دستت کرده بودی سال ها

تیغ کوه از بخشش او کی شدی صاحب نصاب؟

بادبان کشتی خور گر نه رایت بر کند

رود نیل آسمان یکبارگی گردد سراب

ذرّه یی نقصان نیاید سایه را از آفتاب

گر براند در جهان عدل تو رسم احتساب

گر نخواهد رای تو هم در زمان زائل شود

روزبانی ز آفتاب و شب روی از ماهتاب

از دل و دست تو معمورست آفاق جهان

کین درخشان چون خور آمد و آن در افشان چون سحاب

تا ز خورشید ضمیرت در نگیرد مشعله

کی شبیخون برد یارد بر سر دیوان شهاب؟

خود گرفتم کآفتاب آفاق را در زر گرفت

از زر او بر نشاید بست طرف از هیچ باب

جود، جود تست کز وی تا بروی و چشم خصم

جمله زّر ناب بگرفتست و لؤلؤی خوشاب

سرفرازا! در ثنایت نظم شد شعری چنان

کآفتابش چون عطارد ثبت کرد اندر کتاب

پشت گرمی ضمیرم ز آفتاب جاه تست

ورنه طبع چون منی راکی بود این توش و تاب؟

حضرت خورشید شرعست ارنه دعوی کردمی

شعر ازین دستست ، بسم الله، که میگوید جواب؟

سایۀ اقبال تو پاینده می باید مدام

گر نتابد آفتاب از چرخ، گو هر گز متاب

بسکه بر جانت دعای خیر میگویند، خلق

می بغلتد آفتاب اتدر دعای مستجاب
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
روز عیدست بده جام نوشید*نی

وقت کارست ، چه داری؟ دریاب

مغزم از بانگ دهل کوفته شد

مرهمش نالۀ چنگست و رباب

مدّتی شد که د*ه*ان بربستم

همچو غنچه زشراب و زکباب

وقت آنست که همچون نرگس

بر نداریم سر از مـسـ*ـتی و خواب

بار دیگر بزه اندوز شویم

که نمی آید ما را ز ثواب

رفت آن دور که دوران فلک

هـ*ـر*زه می داشت دلم را بعذاب

این زمان گر بچخد با دل من

بدو ساغر دهمش باز جواب

زین سپس دست من و ساغر می

پس ازین کام من و باده ناب

هر کجا شربتی از می بینم

بر سرش خیمه زنم همچو حباب

بیک امشب همه اسباب جهان

عکس مطلق شده است از هر باب

آنکه دی آب نمی خورد نهان

آشکارا خورد امروز نوشید*نی

و آنکه دی معتکف مسجد بود

در خرابات فتادست خ*را*ب

آبگینه که پیاله ست امروز

دوش قندیل بد اندر محراب

سرده بزم شرابست امروز

آنکه دی بود امام اصحاب

گیرو دار قدحست ای ساقی

هان و هان! موسم شادی دریاب

آن نشاطی گهر گلگون را

که فتادست ز تیری درتاب

خیزو در عرصۀ میدان آرش

تا بگردد که چنین است صواب

پرده از دختر رز بردارید

که نمی زیبدش این سترو حجاب

می که در روزه ز تو فایت شد

بقضا باز خور اکنون بشتاب

در ده آن جام می گلناری

کش بود رنگ گل و بوی گلاب

خاک در چشم غم انداز چو باد

ز آتشی ساخته از آب نقاب

عقل با این همه نا حفظی خوشـی‌

در د*ه*ان آرد ازین آتش آب

بادۀ همچو زر سرخ کزو

بگریزد غم دل چون سیماب

دست در هم زده کف بر سر او

همچو مرجان زبر لعل مذاب

از پیاله شده رخشنده چنانک

آفتابی ز میان مهتاب

طرب انگیز و لطیف و روشن

چون رخ صاحب فرخنده جناب

صاحب عالم عادل که ببرد

سخنش آب همه درّ خوشاب

آنکه تا دولت بیدار بدست

مثل او خواجه ندیدست بخواب

نزد اوج شرفش چرخ نژند

پیش فیض کرمش نیل سراب

آنکه با هیبت او نخراشد

نای حلقه بره را چنگ ذیاب

ای شده مدحت تو ورد زبان

وی شده منّت تو طوق رقاب

مایۀ حلم تو در جان رقیب

سرعت عزم تو در عهد شباب

چشمۀ آب کرم را اومید

دیده از چاه دولت تو زهاب

صاحب ار زنده شود بر در تو

باشد او نیز یکی از اصحاب

زیر دست تو کرم همچو عنان

پای بـ*ـوس تو فلک همچو رکاب

پرتو رای تو دیدست از آن

پشت بر مهر کند اصطرلاب

همّت عالی تو دریاییست

که ندیدست سپهرش پایاب

تیر چرخ ار نبود مادح تو

چرخ از خود کند او را پرتاب

سرخ رویست حسودت زیراک

بر رخ از خون جگر کرد خضاب

زحل آن روز شود مقبل نام

کش کنی هندوک خویش خطاب

هر که چون پسته زبان بر تو گشاد

سرخ روی آید همچون عنّاب

هر کجا سیم دهی وقت عطا

باشدش بر سر انگشت حساب

تویی آنکس که بهنگام سخا

بودت در سر انگشت سحاب

احتشام تو و لله الحمد

نیست محتاج بحصر القاب

فخر دین ابن نظام الدّین بس

بیش ازین شرط نباشد اطناب

چه زند پهلو با دست تو بحر

می نترسد که سخایت بعتاب

ناگهان خاک از او برگیرد

وانگهی ناید ازو آب بآب

چون بدریای ثنای تو رسد

کشتی و هم فتد در غرقاب

سپری هم نشود مدحت تو

ور بسازند دو صد باره کتاب

تا که اسباب جهان ساخته است

در جهان ساخته بادت اسباب

خیمۀ دولت و اقبال ترا

در مسامیر ابد بسته طناب

رای تو در همه اندیشه مصیب

خصم تو در همه احوال مصاب

عید فرخنده بشادی گذران

در جهان هر چه مرادست بیاب

لبت اندر ل*ب جام گلگون

دستت اندر کمر زلف بتاب
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟

هر شب زروشنایی خود، تا سپیده دم

سوزان در آب دیده چو شمعم ز درد و تاب

انسان عین گشت چو فرزند ناخلف

بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب

در چشم من ز بس که شد آهخته تیغبا

گویی یکیست چشم من و چشم آفتاب

گویند مشک ناب شود خون بروزگار

دیدم بچشم خویش که شد مشک خون ناب

اندر دیار چشم ز بس یاوگی درد

مردم نماند زانکه بیکاره شد خ*را*ب

از رخنه ها که گشت ز جوشش بروپدید

چشمم درست کرد ببادام انتساب

پیکان تافته ست چو غنچه بعینه

تجویفهای چشم من از فرط التهاب

مانند عنکبوت سطر لاب رخنه شد

اطباق عنکبوتی این دیدۀ یباب

و ز اضطراب مردم چشمم در او چنانک

در نسج عنکبوت طپیدن کند ذباب

دندان اشک دامن اجفان گرفته چست

جسته ز دست درد و دوان گشته در شتاب

در اندرون چشم ز الوان مختلف

همچون بهشت جوی شرابست و شیر و آب

این روزگار دیدۀ من بین که ناگهان

شده شیرخواره وز دهنش میچکد لعاب

پیکی دونده بود، شدش پای آبله

و اکنون علاجش آن که بحنّا کند خضاب

این سایه پروریده که طفلیست نازنین

رخساره در کشید ز خورشید و ماهتاب

همچون ستاره چشمم روشن بتیرگیست

میلم بسوی ظلمت، چون رای ناصواب

کرده چو سایه روی بدیوار روز و شب

با آفتاب و ماه گهم جنگ و گـه عتاب

گشتست از آفتاب گریزان سیاهه ام

گویی ببخت کوری من بوم شد غراب

در چشم من کشد بستم میل آتشین

از سرمه دان چرخ، چو پرتو زند شهاب

می دید از مسافت ده میل چشم من

و اکنون چو میل دید، کندرای انقلاب

شیرینیم زیان چو همی داشت می کند

بادام چشم من ز شکر خواب اجتناب

خازن شد ابن مقلۀ من درّ ولعل را

و اکنون نمی کند نظر اندر خط و کتاب

بینم ز هرچه بینم بعضی، مگر که کرد

از مبصرات مختصری چشمم انتخاب

سیارۀ سرشک پدید آمد از شفق

خورشید باصره چو فرو رفت در حجاب

ناگه چو دید جاریه العین خون عذر

رخساره کرد پنهان از شرم در نقاب

باران اشک خانۀ چشمم خ*را*ب کرد

از بهر آنکه از سهرش بود فتح باب

بر سیخها کباب بسی دیده یی ببین

بر پلک چشم من مژه چون سیخ بر کباب

دریا و معدنست بیکجای چشم من

هم لعل ناب در وی و هم گوهر خوشاب

چون شبنمست و لاله چون اختر و شفق

چون خنجرست و گوهر و چون ساغر و حباب

چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم

هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب

برآسمان چشم من از اشک و آبلدست

سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب

این هم ز جورهاست که دور زمانه کرد

در چشم یار مـسـ*ـتی و در چشم من نوشید*نی

لعل و گوهر که مایه ی خنده ست در ل*بش

زاریّ و گریه کرد از او چشمم اکتساب

بفشاند مهره مردم چشم از مرمّدی

چون با حریف درد نبودش توان و تاب

پیکان آبدادۀ مژگان چه فایده

آنرا که تیرهای نظر هست تیرتاب

مصباح باصره شود از نفخ منطقی

چون آیدم بخار دخانی در اضطراب

من خون چشم ریخته بینم بچشم خویش

هرگه که روی ماده باشد بانصباب

در پیش نور بسته شد از نم غشاوه یی

زان سان که در هوا متراکم شود ضباب

راه نظر ببسته سحاب عقیق رنگ

رخشنده برق خاطف از اثنای آن سحاب

مانم بچشم بسته بگاو خراس لیک

هستم ز آب چشم چوخر مانده در خلاب

این هر دو گرد بالش مشکین دیده را

شبهاست تا بکار نیامد ز بهر خواب

گاهی بچشم بر نهم انگشت همچو نای

گـه پیش رو دراز کنم پنجه چون رباب

گرچه سیاهه ز ابله ترسی مکوکبست

با زخم و درد نیست همش روی انتقاب

در پردۀ مشیمی خون خورد چون جنین

طفلی که ظاهرست برو حیلت شباب

این گرد خیمه را که پر از میخ دامنست

وز پرتو اشعه برو تافته طناب

بدخوابگاه روح طبیعی و زو بجست

هرگز که ساخت خوابگه اندرمیان آب؟

دیده چو آسیاو درو دانه آبله ست

گردان بخون دل شده این گردآسیاب

بر تافت تیز مردم چشمم عنان خویش

چون دید مردمی همه جا پای در رکاب

کوریّ خود همی بدعا خواستم ز درد

منّت خدایرا نشد آن نیز مستجاب

کحل الجواهری که جلاء بصر دهد

کردم برای آنکه دهد ایزدم ثواب

بخشنده یی کجاست که چونین قصیده را

مخلص کنم بمدحش و با او کنم خطاب؟

مخلص همی بمردمک چشم خود کنم

کامروز نیست مردمی الّا درین جناب

کو آستین و دامن من پر گهر کند

هر گـه کز و بود نظر من بر اجتناب

اتن نکته ها که بر حدقه من نشانده ام

شاید که بهر زیب کشد زهره در سخاب

بر چشم خود نشانمش از ناز اگر کسی

از شاعران بگوید این گفته را جواب
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
زهی دیدار تو فال سعادت

ترا می زبید آیین سیادت

همه اقبال تو توحید و سنّت

همه افعال تو عدل و عبادت

سرای شرع را از تو عمارت

بنای فضل را از تو اشادت

شب و روز تو مستغرق بخیرات

گـه و بیگاه تو علم و افادت

تو اندر یافتی کار من ارنی

چنان بودم چنان دور از سعادت

که جانم غوطۀ تسلیم می خورد

میان عالم غیب و شهادت

روان و قالب من بی علاقت

سکون و جنبش من بی ارادت

حواس از شغل آنها گشته معزول

معطّل مانده در کنج بلادت

ز تخییلات گوناگون دماغم

چو مرفوعات دیوان عمادت

سکون مستولی از اطراف بر تن

ولکن اضطراب دل زیادت

حیات از صحبت جان در تبرّم

قوی از یکدگر در استزادت

نفس آمد شدی میکرد گـه گاه

بکوی زندگی با صد نکادت

علل بر هم زده قانون صحّت

همه باطل شده اوضاع عادت

نه چشم از رنگ می دید استراحت

نه مغز از بوی میکرد استفادت

نه هیچ اندر دهانم می نهادند

ز نومیدی بجز لفظ شهادت

طبیب از کار من عاجز شد ارچه

بکار آورد انواع جلادت

ز یأسم کار تا آنجا رسیده

که میکردند یاسین استعادت

قوی رازهره از بیم آب می گشت

بوقت کار زار طبع و مادت

وجودم چشم بسته بر سر پای

بر آهخته اجل تیغ ابادت

زناگه در رسید آواز راحت

که دادت خواجه تشریف عیادت

از آن یک انتعاشم گشت معلوم

که روز حشر چون باشد اعادت

چنان دیدم که اندر عالم بی تربیتی

مرا آن لحظه بد وقت ولایت

دم جان بخش او جانی نوم داد

که بادش عمر و دولت بر زیادت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای بزرگی که آستانۀ تو

روز بازار زمرۀ فضلاست

نظمکی گفته ام طیبانه

نه برآن سان که رسم و عادت ماست

گفته ام ای که نیم نکتۀ تو

اند ساله ذخیرۀ حکماست

در اشارات تست هر قانون

که دران ملک را نجات و شفاست

کلک بیمار ناتوان که هنوز

اثر ضعف در تنش پیداست

به سه کس می کشندش از سر دست

وین هم از ضعف و سستی اعضاست

دوسه علّت دروهمه متضاد

بدهم شرح ارت سر اصغاست

دقّ او ظاهرست و خوردن آب

بر تواتر دلیل استسقاست

سیهیّ زبان و گونۀ زرد

گرچه هر دو علامت صفراست

بند برپای و جنبش بسیار

می نماید که علّتش سوداست

رایت ا ورا معالجت فرمود

تاش علت فتاد در کم و کاست

لاجرم مثل تو درست قلم

از وزیران روزگار نخاست

آمدم با حدیث تهنیتی

که زمن فایتست واینش قضات

دی چو گفتند صاحب عادل

شربت دارو از طبیبان خواست

خاطرم این سخن قبول نکرد

گفت کین نقل خود دروغ و خطاست

زانک دانست ذات عالی او

که بحمد الله الطف الاشیاست

کو زدفع مضرّت فضلات

جاودان در پناه استغناست

جان صافّی گوهرش بدرست

که ازو خلق مستعّد بقاست

نه چو اجسام سست ترکیبست

که ز علّت نیازمند دواست

بسر خواجه یاد کرد قسم

که من این حال بنگرم که چراست

اندرین حال منهی فکرت

می دوانید هر سو از چپ و راست

تا بداند که چیست صورت حال

یا مبادّی این سخن ز کجاست

عاقبت عقل گفت موجب این

من بگویم که چیست روشن وراست

خواجه را در سخا بهانه بسیست

وین یکی از بهانه های سخاست

نفع هر دارویی خورنده برد

نفع داروی او طیبانراست

یعنی امساک را چنان خصمست

طبع من کاندرو گشایشهاست

کآنک یارش بود علی الاطلاق

در خور جامه و زر و دیباست

بیش ازین نیست رای و اندیشه

عجز را بازگشت سوی دعاست

ساحت راحتت منّزه باد

زان کدورت که در فنای بقاست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
بالا