قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای گفته جان جانها،روزی هزاربارت

کزچشم زخم بادا،ایزد نگاهدارت

بربوی آنکه یابد،تشریف دست بوست

ای بس که چشم گردون،کردست انتظارت

آفاق ملک روشن،ازرای دل فروزت

پهلوی حرص فربه، ازخامۀ نزارت

دربوستان شاهی،آن غنچۀ لطیفی

کزیکدگربه آمد،پنهان وآشکارت

هرجا که برگذشتی،تاسالیان برآید

بوی سعادت آید،ازخاک رهگذارت

ایخسروی که گردون،برخودفریضه داند

کام دلی نهادن،هرروزدرکنارت

تعجیل چرخ گردان،ازعزم تیزتازت

آرام خاک ساکن،از حزم استوارت

حالی میان به بندد،چون نیزه دررکابت

هرگه که دیدنصرت،درصفّ کارزارت

سبزست فرق دولت،ازتیغ لعل فامت

زهرست خوشـی‌ دشمن،ازرمح همچومارت

پشت وپناه ملکی،زیرا که هست دایم

هم بخت همنشینت،هم عقل پیش کارت

مبداء دولتست این،خودباش تاکه پیچد

اندردماغ گردون آشوب کاروبارت

دست دبیرگردون،تا انقراض عالم

تاریخ ملک گیرد،از روز روزگارت

برخاست بادنصرت،ازآتش سنانت

بنشست گردفتنه، ازتیغ آبدارت

معماردین ودولت،عدل ستم نوردت

مسمارملک وملّت،تیغ گهرنگارت

هم طبع مانده حیران،ازعقل کارسازت

هم عقل گشته عاشق،برطبع سازگارت

همچون نیام تیغت،دارداجل زهیبت

پهلوتهی همیشه،ازتیغ جان شکارت

ناچیزگشته گردون،باهمّت بلندت

تشویرخورده دریا،ازبذل بی شمارت

دیدم فکنده خودرا،درصف بندگانت

صدتیغ برکشیده،خورشیدروزبارت

اوراق چرخ جزوی،ازدفترکمالت

آب حیات رمزی،ازلفظ درنثارت

بنواختی رهی را،ازگونه گونه تشریف

آری جزاین نزیبد،ازجودحق گزارت

شکرایادی تو،درشعرراس ناید

هم دردعافزایم،درپیش کردگارت

توبرخورازجوانی،تاخون خوردهرآنکو

ازجان ودل نباشد،چون بنده دوستدارت

دردامن ثنایت،زدبنده دست خدمت

تاچون صواب بیند،رای بزرگوارت

درسایۀ کرم گیر،این شخص مدح خوانرا

هرچندهست بردر،چون بنده صدهزارت

پیش ازاساس گیتی،بودست خاندانت

تادامن قیامت،پیوسته بادکارت

تاهست چارارکان،یکدم زدن مبادا

آن هرچهارچیزت خالی ازین چهارت

طبع:ازنشاط عشرت،دست:ازشراب گلگون

ش:ازسماع مطرب،چشم:ازجمال یارت

هرجاروی وآیی،همراه توسعادت

هرجامقام سازی،اقبال یارغارت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای انکه در ضمایر اربـاب نظم و نثر

اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست

صاحب شهاب دین که بجز رای روشنت

بر خیل روزگار مظفّر نیامدست

هرگر خلاف آنچه ترا بود در ضمیر

در طبع چرخ و خاطر اختر نیامدست

زان عطرها که خلق تو آمیخت خلق را

یک شمّه بهرۀ گل و عنبر نیامدست

در آهنین حصار زدستت گریختست

گوهر بهرزه در دل خنجر نیامدست

تا روزگار بر خط حکمت نهاد سر

از فتنه همچو زلف بهم بر نیامدست

یک قطره خون ناحق دردور عدل تو

جز کزقنینه در دل ساغر نیامدست ؟

بر سر چرا زند کف و افغان چرا کند

دریا ار زدست تو مضطر نیامدست

باد هوا زلطف تو در خاک ره فتاد

بر خیره آتشش بر سر اندر نیامدست

با کلک یک بدست و رمح درازقد

کرد اضطرابها و برابر نیامدست

عدل تو تا طبیب مزاج ممالکست

اطرافش از فتور مشمّر نیامدست

بیمار خامه را که بشد مغز از استخوان

در عهدت آرزوی مزوّر نیامدست

سرهم بدست خویش برین آستان نهد

هر کو بپای خویش بدین در نیامدست

ناطق بود بمدح تو تادرتنش رگیست

هرکو تهی دماغ چو مزهر نیامدست

دارد چو آب خامۀ تو بر سر زبان

هر دانشی که در دل دفتر نیامدست

زان معضلات کز درکش عقل قاصرست

کلک ترا کدام مسخر نیامدست

باشد شکم تهی و شب و روز می دود

آری بهرزه کلک تو لاغر نیامدست

آزاد و خوش زبانی چون سوسن و ترا

در چشم زر و سیم چو عبهر نیامدست

این اشک چشم دشمن و آن رنگ وروی اوست

خواری بخیره بر گهر و زر نیامدست

لطف تراست منّت جان بر جهانیان

این نکته از گزاف مرا در نیامدست

گو باز پرس از در و دیوار اصفهان

آنرا که این حدیث مقرّر نیامدست

کردند اتفاق که مثل تو خواجه یی

در حیّز وجود ز مادر نیادمدست

ای همچو گوهر آمده بر سر زکائنات

از دست تو چه بر سر گوهر نیامدست ؟

عمریست تا درآرزوی خدمت توام

وین دولتم ز بخت میسّر نیامدست

حرمان من ز خدمت و اختیار نیست

مشکل بودهرآنچه مقدّر نیامدست

طوماروار بنده بخود در گریختست

زیرا بهیچ مجمع و محضر نیامدست

درچیده دامنست چو غنچه ز خلق از آنک

بیرون ز غنچه چون گل صد پر نیامدست

لطف تو حاجب و کرمت میربار بود

بی پایمرد چاکرت ایدر نیامدست

از قسم حادثات کدامست صبعتر

کان بر سرم ز چرخ ستمگر نیامدست؟

قومی که حاسدند مرا بر زبانشان

آن می رود که در دل چاکر نیامدست

آنها که کرده اند حوالت بعرض من

حقّا که در خسال مصور نیامدست

گر در حضور بنده بگوبند بشنوند

تنها کسی بحضرت داور نیامدست

پیدا شود هر آینه مصداق قول من

کاخر بدین فسانه بسی بر نیامدست

گفتند خواجه نام تو آورد بر زبان

انصاف این حدیثم باور نیامدست

زیرا که سالهاست که در حضرت صدور

نام کسی ز اهل هنر بر نیامدست

زنهار تا ز بنده بتقصیر نشمری

تا این زمان بخدمت تو گر نیامدست

یا دست حادثات زمن بر نبسته اند

یا مدّت بلای مرا سر نیامدست

نقش سه شش چه سود که آید ز کعبیتن

آنرا که مهره زین ششدر نیامدست

خود چون رسد بحضرت تو آنکه خود هنوز

گامی ز اوج چرخ فراتر نیامدست

دره من بچشم لطف نگر گرچه خودترا

در چشم چیزهای محقّر نیامدست

آیند اهل فضل بدرگاه تو بسی

لیکن مگر چو من سخن آور نیامدست

خشکست شعرم آری دیرست مرا

از بحر شعر نوک قلم تر است

در دل نهان مدحت صاحب نشانده ام

اما هنوزنیک فرا برنیامدست

بر ،زین سپس دهد که خورد آب لطف تو

کز شاخ خشک میوه فرا در نیامدست

بپذیر این بضاعت مزجاة از رهی

منگر بدان که لایق و درخور نیامدست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای که نه شقّۀ چرخ اطلس

بارگاهی ز سرا پردۀ تست

بهر شاگردی فرّاشات

بسته جوزا کمر خدمت چست

ماهرویان پس پردۀ غیب

کرده با نوک یراعت دل سست

پای چرخ آبله گشت از انجم

چونکه با عزم تو همراهی جست

ابر از آن روز که دست تو بدید

در سخادست ز دریای بشست

خصم را مهر گیاه در تو

در تن ریش بناکام برست

بر تو چون طالع تو میمون باد

عزم نهضت که ترا کشت درست

میروی عافیتت همره باد

کارمن خادم دریاب نخست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای دل چوآگهی که فنا درپی بقاست

این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟

برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟

چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست

گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه

گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست

درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست

گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست

برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است

درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست

دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس

آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست

سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو

کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست

توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن

تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست

درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف

خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست

شرمی بدار تا کنمت نام آدمی

کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست

درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟

زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست

ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی

خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست

دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست

کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست

نه فق صورتی که بود همعنان کفر

بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست

هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار

آن سـ*ـینه یی که چارحدش باکلیسیاست

مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست

جام جم ازخساست توظرف شورباست

ازحور می گریزی وبا خوک میچری

ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست

ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است

کاول علاج واجب بیمار احتماست

خودنفی باطل اول لفظ شهادتست

اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست

اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن

یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست

باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی

کزآب برسرآمدنازعلم آشناست

سدی میان معنی قرآن وجان تست

آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست

هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت

چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست

محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه

عمری نشسته باشدوگویندناشتاست

تومعده ازفضول بینباشتی چنانک

در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست

خوبان معنوی بدلی آورند روی

کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست

تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش

حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست

تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی

توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست

چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟

وقت حساب زرسخنت رازجان اداست

زین باشگونگی که ترارسم وعادتست

خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست

دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن

کزجان صدق قالب الفاظ او جداست

آوازکزدهان بدرآید درای را

گرمستمع خرست سزاوار آن نداست

هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت

در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست

هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش

دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست

تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟

آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست

زان همچونای خوی فراگفت کرده یی

کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست

هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود

چون صبح روشنی جهانیش درقفاست

محراب زان بنقش زراندرگرفته اند

باری دل توداندکش قبله گـه کجاست

آن هم مبارکی ریای نمازتست

گرموضع نمازترا نام بوریاست

رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد

وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست

پس واجبت بود که همه نیکویی کنی

چون نیکی وبدی را این اولین جزاست

گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک

ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست

طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست

عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست

گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق

آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست

تا با وجود همرهی،از نیست کمتری

چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست

برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند

عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست

دروادی مقدس اگرآن فرو نهی

روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست

اندردعای تست خلل ورنه بر درش

دست اجابتست که گریبان کش عطاست

گرباورم نداری،مصداق این سخن

آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست

آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست

از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست

مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند

کاندام تویکایک برفعل توگواست

فرداچه سودداردلاف ودروغ تو

آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟

بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین

کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست

هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد

کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست

باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار

پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟

نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است

ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست

روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش

کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست

باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد

یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست

شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم

کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست

چندین هزارخلق ز بهر سکون تو

درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست

ناساید آسمان و نخسبند اختران

توبی خبرکه این همه آسایش تراست

خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست

بهرمصالح تو شب و روز در عناست

سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا

این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست

دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال

دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست

درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد

آتش که از تکبرسرمایۀ اباست

خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود

تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست

کوه بلندپایه نگهبان فرش تست

دردامن سکونش ازآن پای نارواست

فرزندصلب کوه که اورا بخون دل

پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست

ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست

توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست

آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف

دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست

شرعست حامی زن وفرزندومال تو

طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست

درپیش توبه مشعله داری همی رود

عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست

بردیده میکشدعلف چارپای تو

کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست

ازبهرخدمتت حیوانات راهمه

هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست

ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست

تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست

تخویف کردن توچراغست بررهت

تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست

تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست

این منصب چنین که توداری دگرکراست؟

تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟

کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست

باترهات حکمت یونان تراچکار؟

بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست

آنکس ببارگاه قدم سربرآورد

کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست

بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت

زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست

هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او

هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست

برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش

آنراکه نورباصره درپردۀ عماست

قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست

ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست

احوال اونه برحسب فهم آدمیست

معراج اوورای سلالیم فکرهاست

هستی کاینات طفیل وجوداوست

ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست

آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست

گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست

رخسار و قامتش زطریق مناسبت

ماه شب چهارده برخط استواست

خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش

گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست

اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان

ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست

آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود

اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟

سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست

شین شفاعتش بهمه علتی شفاست

درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای

و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست

یاران برگزیدۀ او را زپس ممان

خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست

چون یاداهل بیت رود بر زبان من

گرهمدمی من نکند مشک برخطاست

یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد

برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست

ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم

باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست

یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست

دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن

اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست

بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه

همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست

عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری

در دماغ من سرگشته رگی از سوداست

کس ز وصل قد و بالای تو بر کی نخورد

مگر آن موی که با قامت تو هم بالاست

هیچ باریک نظر فرق میانشان نکند

موی فرق توکه با موی میانت همتاست

موی گیسوی تو سر تا قدمت می پوشد

وه که آن شعر سیه بر قد تو چون زیباست

گاه بر موی نهی بندی و گویی کمرست

گاه بر سر و کشی دیبه و گویی که قباست

از میان تو چو مویی نبرد خسته تنم

برکناری زمیان تو چنین مانده چراست؟

با تو بر موی بود زیستنش چون کمرت

هرکه در بند تو شد گرچه زر مستوفاست

همچو مویم زقفای تو من تافته دل

مهر روی تو مرا تا که چو سیه زقفاست

بخت من خفته همه زلف تو بیند در خواب

موی در خواب چو بینند همه رنج و بلاست

گر بهر موی چو زلف تو دلی داشتمی

کردمی آنهمه در پای تو کانصاف سزاست

کرد بر موی تو چون شانه دلم دندان تیز

همچو شانه بیکی موی معلّق زیراست

من ز تو دور و دلم بسته بموی زلفت

وه! که کار سر زلفت ، زکجا تا بکجاست

دل عشّاق بخروار چه بندی در زلف

این همه بار ببستن بیکی موی خطاست

گر چو موی تو برآیم زسرای جان چه عجب

که زسودای تو مغز سر من پرغوغاست

گرچه در خون من خسته شدی چون نشتر

برسرم حکم تو چون استره بر موی رواست

لشکر عضق تو گرددلم ای ترک خطا

حلقه در حلقه زانبوهی چون موی گیاست

موی زلف تو به دست دل من نرم آمد

در سر زلف تو پیچیدن از آتش یار است

موی در چشم بود آفت بینایی و باز

چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست

هر سر موی تو در دست دلی می بینم

چه فتادست؟ مگر بنگه هندو یغماست

زان صبا را زسر زلف تو بیرون شو نیست

که بهر موی ازو بندی بر پای صباست

گشت خاک در ما آینۀ روی خرد

زانکه مویی زسرزلفت تو در شانۀ ماست

در میان من و تو موی اگر می گنجد

جز میان تو، پس این رنج دل بنده هباست

تا بمویی بود آویخته جان در تن من

همچنانست کزان زلف بتاب اندرواست

نیست از موی تو تا خسته تنم مویی فرق

ارچه من غمگنم و او زطرب ناپرواست

من جداام ز رخ خوب توازن غمگینم

کار مویی که ز روی تو جدا نیست جداست

مو برآید بکف و موی تو ناید بکفم

با چنین بخت که من دارم و این خوکه تراست

در دل تنگ منش جای بود پیوسته

پشت آن موی دراز تو از آن روی دوتاست

بدر خواجه برم موی کشان زلف ترا

تا که از سربنهد هرچه ز آیین جفاست

زآتش چهرۀ تو آمده بر هم مویت

چون تن خصم زتاب سخط مولاناست

رکن الدین مسعود ، آن خواجه که در نوبت او

جای تشویش خم موی بتان یغماست

آنکه بی قوّت حکمش بنبرّد مویی

همچو شمشیر خطیب ارهمه خود تیغ قضاست

ای چو موی آمده از شخص بزرگی بر سر

بر بزرگیّ تو موی سراعدات گواست

موی پشت بره را شانه ز چنگ گرگست

در جهان تا که زآوازۀ عدل تو صداست

بحر بافسحت صدر تو مضیقی چو مسام

چرخ با جاه عریض تو چو مویی پهناست

دست احداث، چو موی سر زنگی کوتاه

کلک رومی تو کردست، که هندوسیماست

همچو داء الثّعلب موی فرو ریزاند

آتش خشم توزان شیر که بر اوج سماست

شکل سوفار نماید ز سر موی بسحر

نوک کلکت که ز سر تیزی پیکان آساست

بسر انگشت لطافت بگشاید طبعت

گره از موی ، که چون آب روان جان افزاست

گر چو پرچم همه تن موی شود دشمن تو

بر سر نیزه کند دست ظفر جایش راست

زان غباری که زخیل تو بگردون بر شد

آسمان چهرۀ خود را چو سر از موی آراست

گرچه زان مرتبه یک پو*ست برون آید بیفزود فلک

از خداوندی تو هم سر مویی بنکاست

اگر از پو*ست برون آید چون موی سزد

هر کرا از کرم و تربیتت نشو و نماست

پشت پای که زدی از سر خذلان چون پتک ؟

که نه موی تن او هم بخلافش برخاست

بدسگالت چو معزّم زتوزان شد در خط

که بر اندامش هر موی یکی اژدرهاست

با تو هر کس که چو سیلت بکشد پای از خط

گ*ردنش را چو سر از موی بباید پیراست

و آنکه با تو نه باندام بود یک مویش

هریکی موی براندامش میخی زعناست

دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر

آید از حادثه ها بیرون، چون موی زماست

یک بسر موی بود عمر عدوت از پی آن

که سیه کار در ایّام تو کوتاه بقاست

سرورا! حال من خستۀ سرگشته چو موی

درهم و تیره ز انواع پریشانیهاست

اثر گرد سپاه حدثانست همه

این که پیش از پیری موی سرم زو رسواست

یک سر موی بر اندام تو گر کژ گردد

مویها گردد از آن بیم بر اندامم راست

آن زبانها همه چون موی کنم در مدحت

گر زبان گردد هر موکه مرا بر اعضاست

گر مرا برکشد از بیخ جفای تو چو موی

هم بسر باز آیم ، زآنک مرا طبع وفاست

ور بتیغ از سر خود باز کنی چون مویم

هم بپای تو درافتم که دلم مهر تو خواست

دختر طبعم در موی خزیدست ، از آنک

زمهریر دم سردم مدد فصل شتاست

خون همی ریزد سرما که نیازارد موی

مگر از هیبت خشمت اثری در سرماست

دوستان تو همه موینه پوشند کنون

موی برکندن از امروز نصیب اعداست

شد شب تیره چو موی بت من بالاکش

روز بیچاره چو روزیّ جهان در کم و کاست

فصل دی ماه و مرا موی همین برزنخست

پشت گرمی بچنین موی درین فصل کراست

محض سودا بود ار موی شکافم بسخن

باچنین فایده کامروز هنر را زسخاست

همچو موی مژه از چشم برستت مرا

هریکی موی که بر پشت ددی در صحراست

گر فرشته ست چو پروانه بآتش یازد

هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست

تن من چون دل عشّاق بمویی گروست

جان من همچو سر شمع ، باتش برپاست

آفتابست یکی وان دگری مویینه

برخ و زلف بتان میل دل من زینجاست

همچو سادات روا باشد اگر دارد موی

اندرین فصل هرآنکس که ز اصحاب عباست

زان زنخدانم بر موی چنین لرزانست

کاندرین موسم مویینه اعزّا الاشیاست

تا تراش از که کنم استره آسا مویی

همه سرمایه ام این تیغ زبان برّاست

همچو مویی زخمیر آمدم از پو*ست برون

که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سر ماست

با چنان پوشش اگر روی زمین یخ گیرد

نیست بر موی تو آسیبی ، اگر هست مراست

پوستینی بچنین شعرم اگر وعده دهی

موی اگر زآنکه برآید بچنین وعده رواست

تن چون موی خود امروز ببینم در موی

که زخاک در تو چشم مرا کحل جلاست

اینچنین گرم که این بنده زسرما آمد

گر بمویی بجهد آن همه از انعام شماست

وجه این موی نباید که بود خطّ و برات

پشت گرمی نکند موی که خطّش مبداست

این همه موی که بر غاشیۀ نظم زدم

گر بپوشم بمثل دافع سردیّ هواست

گر چه این شعر بصورت چوپلاسیست ز موی

هر یکی تار از او خوبتر از صد دیباست

موی بندیست مرصّع بجواهر نظمم

که عروس سخن از زیور آن خوب لقاست

میزند خاطر من موی بتیر و چه عجب

بیک اندازی چون تیر فلک بی همتاست

بسر معنی چون موی رود خاطر من

که ز سر تیزی چون شانه زبان آور خاست

شعر با شعر بیکجای درون بافته ام

شعر بافیّ برین گونه نه رسم شعر است

دو سه بیت ارچه که بی موی بود هم بشنو

زانکه بی مویی من خودنه بشعر تنهاست

سخن بنده ز نخ باشد و بی موی بهست

که همه کس راسوی زنخ ساده هواست

ای سرافرازی کز دست نوالت همه سال

همه بی برگانرا کار بآیین و نواست

در جهان طاق ترادانم و بس ، کز کرمت

منصب پادشهی جفت نیاز فقراست

از پی سود بخر ز آنکه عظیم ارزانست

هر چه از ج*ن*س و متاع هنر و مدح و ثناست

کار شعر و شعرا زیر میانه ست چنان

که نه آوازۀ تحسین و نه او مید عطاست

بنده به زین نظری از تو همی دارد چشم

گر چه خود میکنی آنچ از تو سزد بی درخواست

که یه وصفیست که خود ذاتی شعرست چنانک

هر که را شاعر گفتی تو بگفتی که گداست

شاهد شعر مراموی اگر شد بسیار

هم بدینش، نکند عیب کسی کو داناست

گر نترسم ز ملامت عدد موی بسر

معنی انگیزم زیبا که تو گویی عذراست

گشت چون موی نگار ین من این شعر دراز

هم برین ختم کند نظم که هنگام دعاست

باد بدخواه ترا ساخته گر*دن بندی

هم از آن موی که او راز زنخدان برخاست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
جهان سروری و پشت دودمان خجند

که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست

نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل

که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست

چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر

خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست

جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود

بدستگیری این دولت جوان برخاست

ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست

شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست

زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست

چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست

نخست روز که دست تو رسم جود نهاد

غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست

نشست بر قلم انگشتت و منادی زد

که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست

چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش

بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست

ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی

برای بندگیش سرو بوستان برخاست

فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد

هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست

میان آب تیّمم گزید مردم چشم

بدان غبارکت از خاک آستان برخاست

خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا

بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست

عروس فضل ترا باش تا بیارایند

که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست

مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید

ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست

نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا

بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست

چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر

سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست

زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف

چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست

بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر

دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست

که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها

تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست

چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا

که طفل ناطقت از حجرۀ د*ه*ان برخاست

بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی

که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست

برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد

اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست

چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست

بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست

ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا

که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست

از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن

وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست

چو برنخیزد دستار هرگز از سرما

نشاید از سر دستار جاودان برخاست

گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم

توانم از سر دستار خواجگان برخاست

مکن ملامت بنده که اصل این فتنه

نخست باری از آن دست در فشان برخاست

بعون لطف تو دستار هم بدست آرم

وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
برتافتست بخت مرا روزگار دست

زانم نمی رسد بسر زلف یار دست

سر بر نیاورد فلک از دست دست من

با یار اگر شبی کنم اندر کنار دست

آرم برون زهر شکنش صد هزار دل

گر در شود مرا بدو زلف نگار دست

صبر و جوانی و دل و جان بود در غمش

شستم بآب دیده ازین هر چهار دست

بر دمّ مار پای نهادست بیگمان

هر کس که زد در آن سر زلف چو ماردست

غم دست نیک میدهد از هر طرف و لیک

اینم بترکه می ندهد غمگسار دست

چون آستین ز دست گذشتست کار من

و او در نمی کشد ز چنین دستکار دست

ای دل گرت بعافیتی دسترس بود

کوته مکن ز دامن او زینهار دست

سربازیست کار تو با دست بازیش

چون پای او نداری رو زو بدار دست

بر جه یکی ز چاه ز نخدانش مرد وار

در زن بدان دو تا رسن مشکبار دست

ایدست رنگ کرده چه دستت! این که باز

آلوده یی بخون دلم آشکار دست

در خون عاشقان تو سعی ار نمی کند

بهر چراست بسته کمر از سوار دست؟

پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست

ورنیست باورت ز من اینک بیاردست

طوطیّ عقل در هـ*ـوس شکَر لبت

بر سر همی زند چو مگس زاز زار دست

نامد بدست وصل تو بی زحمت فراق

بر کل کسی نیابد بی زخم خار دست

لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز

می لیسم از حلاوت آن گربه واردست

از ارزوی سلسلۀ زلف تست اینک

دیوانه وار گردد بر نی سوار دست

در آرزوی روی تو دارم چو اینه

دایم ستون بزیر ز نخ ز انتظار دست

چون در در آب جویند این مهرۀ گلین

گر باز دارم از مژۀ اشکبار دست

پای از میان کار غمت آورم برون

گر گیردم عنایت صدر کبار دست

سلطان شرع صاعد کانگام حلّ و عقد

بر بند آسمانرا از اقتدار دست

گشتست پنج شاخ سر دست بهر آنک

ز اسیب بار بخشش او شد فکار دست

در زان سبب یتیم نهادست نام خود

تاوی درآورد بسرش خوار خوار دست

کردست دستیاری ظالم بعهد او

در خام از آن گرفته بود بازیار دست

مستظهر است دست شریعت بذات او

زان سـ*ـینه می کند ز پی افتخار دست

ای مانده زیر سنگ وقار تو دست کوه

وی یافته شکوه تو برنه حصار دست

برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک

هر کو بدامن تو زند چون غبار دست

گر جان آدمی نه بدست قضا درست

از بهر چیست جای تو ای نامدار دست؟

چون آستین زیمن تو صاحب علم شود

هر کس که بـ..وسـ..ـه داد ترا یک دوبار دست

زور آزمای خشم تو چون پای بفشرد

یا زد بقهر در کمر کوهسار دست

بستست دست خصم ز امساک و مر ترا

از جود مطلق است در این روزگار دست

از روی آنکه از پس پشتش فکنده یی

دایم چو دشمن تو بود سوگوار دست

چون بالش تو دست تو در صدر چرخ را

بر هم نهد پیش درت بنده وار دست

آنجا که هست دست تو در صدر چرخ را

دربان بسینه باز نهد روزبار دست

گر هیبت تو باطشه را بانگ برزند

چون سرو باز داردش از گیر و دار دست

حالی بسر درآید انگشتها ز عجز

از بار بخشش تو چو گیرد شمار دست

کان کیست باسخای تو تا هست دست تو

خود کس نبرد نزد چنان خاکسار دست

احرار دهر ملک یمین تواند از آنک

بر همگنانت هست ز جود و یسار دست

خورشید دولتیّ و بفّر تو زر شود

گر فی المثل بری بسوی خاک خوار دست

چون کوزه سر نیافت بگردن براز نهیب

بر سر چو زد حسود تو از اضطراب دست

با دست دستگاهش چندانکه گرد خویش

خصم تو می برآرد همچون چنار دست

مبسوط دست خصم تو چندان بود که او

بهر سوال دارد بر رهگذار دست

در زر گرفت باد خزان دست شاخسار

زیرا که داشت بهر تو برکردگار دست

پهلو ز تو هر آنکه تهی کرد چون چنار

بر پیش و پس گرفته بود ز افتقار دست

وانکو بر*ه*نه پیش سخایت رود چو کاج

حالی چو سرو جامه کند از هزار دست

بر خاطرم نهادی دستی ز مکر مت

ورنه بشسته بودم از این کار و بار دست

سر دستی است شعر من ایراکه می نداد

ابکار فکر بر حسب اختیار دست

بهر قبول بخشش بی انتهای تو

بنگر چگونه داشته ام بر قطار دست

آورده ام بدست وبر آورده ام ز دست

شعری که یافت بر گهر شاهوار دست

دوشیزگان خاطر من بین که غنچه وار

بر رخ گرفته اند ز تو شرمسار دست

هستم هزار دستان در باغ مدحتت

کز هگمتان ببردم در این دیار دست

مرغی که در خزانش از این دست لحنهاست

خود چون بود چو تازه کند نو بهار دست

بر دست از آن نهادم این شعر چون نگار

کایّام عید خوب بود درنگار دست

خصم شتر دلت را قربان کند همی

زین روی سعد ذابح آهخته کار دست

جاوید زی که مملکت پایدار تو

در دامن قیامت زد استوار دست

هم عهد خود شدند بقای تو و ابد

وانگه زدند بر هم بر این قرار دست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای کریمی که در ستایش تو

عقل کل را زبان بفرسودست

خاک شد زیر پای همّت تو

و هم کوسر بر آسمان سودست

دست دریا و کان فرو بستت

تا سخای تو پنجه بگشودست

آن کند اختر از بن دندان

که بدو دولت تو فرمودست

یافت پیوند با سر انگشتت

قلم از بهر آن زراند ودست

کرد آهنگ مدحت تو دوات

زان د*ه*ان را بمشک آلودست

مدّتی شد که خاطر اشرف

از صداع رهی بر آسودست

مختصر زحمتیت دادستم

که هم حشوهاش پالودست

اندرین یک دو روزه خادم را

هم بفّرت گشایشی بودست

بر سر صد هزار دختر بکر

پسری دوش روی بنمودست

نیک در آمدن شتاب نمود

مگر آوازۀ تو بشنودست

زود ترتیب نام و نانش کن

کت و شاقی ز نو در افزودست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای آنکه لاف میزنی از دل که عاشقست

طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست

بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم

تنها جریده رو که گذر برمضایقست

از عقل پرس راه که پیری موحدّست

مسپر پی خیال که دزدی منافقست

ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست

کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست

خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی

کآنکس مقرّبست که بر خویش سابقست

بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار

کآن نیز عرصۀ خطفات بوارقست

از گوش سرّ ندای ازل استماع کن

نزگوش سر که منفذ او برصواعقست

جان دادن و نفس زدن او را یکی بود

مانند صبح هر که در این راه صادقست

چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی

پس لاف یکدلی زنی ، این هم نه لایقست

دیوت غرور داده که تو خود فرشته یی

نفس مهوّس تو بدین عشـ*ـوه واثقست

خورشید حق ز سایۀ تو در حجاب شد

ورنه همه سراسر عالم مشارقست

در خلوت «ابیت» ترا ذوق کی بود

تا شرب تو رحیق و مقامت حدایقست

غلمان و حورکی طلبد مرد حق شناس؟

خواهــش نـفس پرست کی بود آنکس که عاشقست؟

سر بر فلک ز باد چو آتش چرا کشی؟

آخر نه اوّل تو خود از ماء دافقست

از بهر لقمه خرقه بپوشی که صوفیم

و آنگه نه شرم خلق و نه ترست ز خالقست

بر طاق نه دو تویی و رسم خشن بمان

بر کن هزار میخ که جمله عوایقست

گویی ز بیم مرگ کنم ادّخار قوت

دانی که قابضست، ندانی که رازقست

بر هیچکس مدار بپیوند اعتماد

تا هستی تو دم بدم از تو مفارقست

محراب رفتن تو چو قندیل هـ*ـر*زه ایست

تا باطن تو آتش و ظاهر معالقست

زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت؟

بس نیست این که بستۀ چندین علایقست

عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول

گوشت دریچۀ طمع و چشم فاسقست

انسان بر حقیقت آنست در جهان

کورا نظر چو صدر جهان برحقایقست

مسعود صاعد آنکه بانواع اصطناع

بر اهل فضل همّت او را سوابقست

از یمن آن سوابق و تاثیر آن همم

هر دم ز غیب دولت او را لواحقست

در گلشن مکارم اخلاق سوسنست

در بوستان مذهب نعمان شقایقست

اقبال با اشارت رایش عنان زنان

توفیق با جنیبۀ عزمش موافقست

در نگذرد دقیقه یی از رای روشنش

خورشید را همیشه گذر بر دقایقست

در وادی مقدّس شرع محمّدی

از علم او بحور و زحلمش شواهقست

بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او

شاه ستارگان ز عداد بیادقست

آب حیات را بزبان بر نیاورد

آن را که ل*ب بخاک جنابش ملاصقست

احسنت! ای ستوده خصالی که حضرتت

مستجمع مصالح چندین خلایقست

ذات تو در مجامع ابنای روزگار

چون نور ماه در دل شبهای غاسقست

نشگفت اگر معانی ذوقیست در خطت

در شام شک مکن که شکرهای فایقست

احیاء علم در کلمات تو مدرجست

گویی دم با دم عیسی مطابقست

گر خرق عادتست کرامات اولیا

عادات را مکارم خلق تو خارقست

در حضرت تو مقتبسان علوم را

شهپّر جبرئیل بجای نمارقست

چشم و چراغ اهل حقایق تویی از انک

انوار معرفت ز ضمیر تو شارقست

آثار تو لطیف و معانیّ تو دقیق

انعام تو جزیل و فصولت رقایقست

اصلیست منصب که سلیم از معارضست

صدر تو جامعیست که فارغ ز فارقست

هم شرع ز احتشام تو بر ملک حاکمست

هم ملک ز اهتمام تو بادین مساوقست

رای تو ناصحست کجا فتنه قاطعست

کلک تو را تقست کجا تیغ فاتقست

خود باش تا نتایج رای تو در رسد

کین نوجوان هنوز خود اکنون مرا هقست

آن دست نیست، چیست؟ینابیع روزست

وان کلک نیست، چیست؟کلید مقالقست

نی پاره یی که دست مبارک بدو بری

نزدیک عقل صورت اوحیّ ناطقست

بند نیاز را ز وجودش گشایش است

دست امید را ز زبانش مرافقست

عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست

وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست

دریاش تا بگردن و بر فرق می رود

هندونگر که او بسباحت چه حاذقست

از بس که در خزاین اسرار نقب زد

شد مستحقّ قطع که آن حدّ سارقست

فرقش محلّ نطق و میان جای منطقه

منطبق آن بود که سراسر مناطقست

نقد سخن بسکّۀ مدح تو را بجست

بازار فضل بر سر کوی تو نافقست

صدرا! ز خدمت تو از آن بهره ور نیم

کاقسام بی مرادی ایّام عایقست

دوشیزگان مدح ترا فکر منحتم

دیریست تا برغبت صادق معانقست

اغباب در وظایف انعام شرط نیست

چون نه زناشزات و نه نیز از طوالقست

تقصیر از تو نیست در اشبال اهل فضل

خود روزگار دولت ما نا موافقست

در نظمها اگر چه بسی لاف میزنند

فرقست از آنکه ناطق تا آنکه ناهقست

اطناب در دعا چه کنم من؟ برای آنک

پیرامنش ز حفظ الهی سرادقست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
این وضع بین که گویی لطف مشکّلست

یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست

یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است

یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست

یا در بر مصاف سپرهای دیلمست

یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست

تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست

ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست

در بقعۀ مبارکه هست آن درخت انس

کز اختصتص حضرت قدسی مسجّلست

تا عقل کرد نسبت این وضع با فلک

هیآت مستطیل کنون شکل افضلست

از خلق بر کناره چو او تاد منزویست

زان جای او بهشت و ثوابش معجّلست

در کنج خانه پشت بدیوار دادنش

از خشک زاهدیست نه از رزق و تنبلست

با آسمان جربا دارد مشابهت

زان سطح او بکوکب ثابت مکللّست

چون آینه تنش همه رویست و رویهاش

از بس گره چو زلف نکویان مسلسلست

سر تا قدم ز بس که بر آورده پر زهاست

شکل ازار نیست پس ار هست مخملست

ای همچو نیشکر خوش و پر بند صورتی

کو بر همه نفوس نباتی مفضّلست

مجموعه ییست ذاتت از اوضاع مختلف

کاشکال هندسی همه در وی مفصّلست

اوهام زیر کان ز نهاد تو قاصرست

ار تنگ مانوی ز نقوشت معطّلست

اجزاء ذات تو چوبهم دست در زدند

گفتی که بر قبای صفا گوی و انگلست

زیرا هر آن نقار و قطعیت که بد نخست

اکنون باتّحاد و تالّف مبدّلست

نجّاری اعتقادی و اندر اصول صلب

طبعت باعتزال ازین روی امیلست

ترکیب تو مشجّرۀ اصل نیکوست

مشروح ازوست هر چه ازین باب مجملست

رویت اگر چه زابله زخم مجدّرست

تخطیطت از تناسب اعضا معدّلست

هم پشت را پناهی وهم چشم را چراغ

نشگفت اگر زمر تبتت حظ اکملست

دلبستگیت اگر بنقوش منبّتست

شاید چو بر تو طبع نباتی موکّلست

دستی و صد هزار نگارت بد از نخست

وین دست واپسینت نه آن دست اوّلست

نه باد را مفاصل عظم تو مدرجست

نه آب را جداول عرق تو منهلست

آمد بگاه ضرب مصحّح کسور تو

زیرا که کسرو جبر تو با هم مقابلست

لوحیست صورت تو که بر صفحه های او

یکسر عشور و آیت و اخماس و جدولست

از وصل تو اصول قواعد سـ*ـینهّدست

وز لطف تو لباس عمارت مذیّلست

پای نظر ز شکل تو در تخته بند ماند

تا خرده های قایمه هایت مشکّلست

بر سـ*ـینه نقش کنده چو عیّار پیشگان

پر زخم بازوی تو چو بازوی منبلست

ز اسیب کوبها بنجنبد تنت ز جای

گویی ز پر دلیست گر از طبع کاهلست

یا چون منافقانی پر بند و پیچ پیچ

خشب مسندّه ز برای تو منزلست

از بهر حفظ خانه تنت جمله چشم شد

هر چند صورت تو چو چشمی مغفّلست

پهلوی خشک داری و از یمن سایه ات

چربیّ پهلوی همه عالم محصّلست

در تو هزار رخنه فزونست و چشم را

در روضۀ بهشت ازین رخنه مدخلست

از غیرت تو بر سر آتش نشست عود

بر سنگ سر زدن ز غمت کار صندلست

تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت

کام و د*ه*ان عقل زیادت معسّلست

اصحاب صفّه را تو مسایند کرده یی

وین منصبت ز یافتن عمر ارذلست

آراسته ست رویت و پیراسته قدت

سرمایۀ قبولت ازین رو مکمّلست

نظمت ز خرده کاری چون لفظ جزل من

آمد خفیف وزن و بمعنی مثقّلست

تا حرز بازویت عضدالدّین حسن بود

مدح تو نقش صفحۀ این هفت هیکلست

خورشید رفعتی که بمیزان همّتش

اقلیم هفت گانه بمثقال خردلست

چون غوص فکر، دانش او نیست منتهی

چون فیض عقل، بخشش او نامعطّلست

میزان عقل را سر کلکش معیّرست

شمشیر جود را کف کافیش صیقلست

با علم او دقایق جزوی مبرهنست

باقهر او قواعد کلّی مزلزلست

تا جود او رعایت آمال می کند

یکبارگی جوانب اموال مهملست

زیبد که در محامد او منتظم شود

در مدح هر مبالغه کز باب افعلست

ای سروری که گردون سر سبک

همچون زمین ز بار ایادیت مثقلست

همچون ارم سرای تو ذات العماد شد

زان در خوشی برابر خلد مجمّلست

نظمی تراش کرده ام از طبع کز نکت

کمتر تراشه چینش اعشی واخطلست

گر هیچ کس بگوید یا گفت مثل این

پس مال من محرّم و خونم محلّلست

مپسندش از زمانه لگد کوب هر ذلیل

آنرا که ملک عالم معنی مذلّلست

می خور غم رهی که مرا در همه جهان

بعد از خدای بر کرم تو معولّست

بر ذوق عقل هر سخنی کان مدیح تست

چون زندگی خوشست اگر چه مطولّست

برخور زمال و جاه که در مجلس قضا

مکتوب عمر تو بدرازی مسجّلست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
بالا