قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
پناه و قدوۀ حکّام عصر صدر جهان

تویی که حکم ترا روزگار محکومست

محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو

چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست

ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد

بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست

چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک

که در تصرّف او همچو پارۀ مومست

بیاد خلق تو بر دست نو بهار نهند

شقایقی که بصورت رحیث مختومست

پیاپی از چه فتد عطسه های صبح ارنه

ز نفحۀ گل خلقت سپهر مزکومست

بر مهابتت ار لاف پر دلی زد شیر

تو عفو کن هذیانات او که محمومست

زر از دورویی و زردی بدشمنت ماند

از آن زنکبت ایّام خوار و مظلومست

گهی شکسته بود گاه بسته گاه ز ده

گهی ز سیلی و گاه از تپانچه مرحومست

گهی بخنجر گازش میان دو نیم کنند

گهی ز دست ترازو بسنگ مرجومست

کهش برستۀ بازار در کشند بروی

گهش در آتش سوزان مقام معلومست

گـه از شکنجّ سکّه رخش پر آژنگست

گهیش چهره ز دندان گ*از مثلومست

گهیش خرج کنند و گهیش دفن کنند

ببین مشابهت دشمنت که چون شومست

جوامع هنر بنده حرص خدمت تست

اگر چه حرص بنزدیک عقل مذمومست

چو من ز چرخ کنم استزادتی گوید

دگر چه باید آنرا که خواجه مخدومست؟

مرا ز حلقۀ درست چو حلقه بر در زد

فلک که خود بچنین کارکرد موسومست

خلوص معتقد بنده اندرین خدمت

جهانیان را در سلک علم منظومست

چنین که حرمان بر حال بنده مستولیست

چه جای جبّه و دستان وورسم و مرسومست

ز خاک پای تو کش می برند دست بدست

ببین که مردم چشمم چگونه محرومست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست

کار زمانه را سرو سامان پدید نیست

دربوستان دهر بجستیم چون انار

بی خون دل یکی ل*ب خندان پدید نیست

چرخ خمیده پشت بصد چشم در جهان

جویای راحست و جوی زان پدید نیست

بیش از هزار تیر جفا در دل منتست

پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست

در آب چشم خویش چنان غرغه گشته ام

کز من برون ز ناله و افغان پدید نیست

پیراهن شکیب من از بس که پاره گشت

دامن ز دست رفت و گریبان پدید نیست

چنانکه از پی دل و دلبر همی روم

خود هیچ جا نشانی زایشان پدید نیست

هرچند را کرانه پدیدست در جهان

آیا چرا کرانۀ هجران پدید نیست؟

خرسند گشته ام بخیالی زخوشدلی

آن نیز هم زغایت حرمان پدید نیست

در سـ*ـینه ام ز بس که بخروار آتشست

خود هیچ بوی از دل بریان پدید نیست

این خود چه عرصه ییست ، که بر وی زهرج و مرج

شاه از پیاده خواجه ز دربان دپدید نیست

ذرّات را قرار چه ممکن در این دیار ؟

کز تند باد حادثه سندان پدید نیست

گوی مراد در غم چوگان که افکند؟

کز بس غبار عرصۀ میدان پدید نیست

گویند شادی از دل دیوانگان طلب

این حال چونک بر من نادان پدیدنیست؟

گفتم که جان ز حادثه بردیم برکنار

چندان غم دلست که خود جان پدید نیست

زما تیز کرده دندان کاینک رسید کام

کو؟ از کجا؟ که یک سر دندان پدید نیست

چندانکه بنگرم زچپ و راست دشمنند

وانگه یکی زجملۀ یاران پدید نیست

آب حیات در ظلماتست و نزد ما

ظلمت بسیست ، چشمۀ حیوان پدید نیست

عمریست تا که دیده بره دارم و هنوز

گردی ز سّم مرکب جانان پدید نیست

گفتم ز چرخ ملک بتابد هلال عدل

خود آسمان زمیغ فراوان پدید نیست

تاریک شد جهان شریعت که اندرو

نور چراغ مذهب نعمان پدید نیست

ای صدر روزگار بجنبان عنان عزم

کآشفته اند لشکر و سلطان پدید نیست

ای عیسی زمانه چه داری ؟ دمی بزن

کین درد گشت مزمن و درمان پدید نیست

صبحی طلوع کرد ز مشرق ولی هنوز

رایات آفتاب درفشان پدید نیست

آورده اند نامۀ فتحی بدین دیار

سر بسته است لیکن و عنوان پدید نیست

دیوان هنوز حاکم دیوان فتنه اند

آری عجب مدار ، سلیمان پدید نیست

گر خلق را پرستش گوساله عادتست

آری رواست ، موسی عمران پدید نیست

ای آنکه بر عیار حدیث تو یک گهر

از بحر نیامد و دکان پدید نیست

وی آنکه در فنون معانی نظیر تو

امروز در عراق و خراسان پدید نیست

چه جای این حدیث ؟ که وهم جهان نورد

بسیار جست و زین سوی امکان پدید نیست

نیشکّرست کلک تو یا طوطی ؟ ای عجب

خوش طوطیی که از شکرستان پدید نیست

با همّت بلند تو این خاکدان پست

چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست

زیرا که در ترازوی افلاک گاه و زن

در هیبچ کفّه تخم سپندان پدید نیست

قصد عدوت از آن نکند آسمان که او

در چشمها زغایت نقصان پدید نیست

در غیبت رکاب تو ز آسیب ظلمها

یکبارگی اساس سپاهان پدید نیست

تا تو کلید فتح بدست خود آوری

حالی خلاص هیچ مسلمانی پدید نیست

لطف عنایت تو که بدیار غار من

شد مدّتی که با من حیّران پدید نیست

گویند: دوست بردر زندان شود پدید

پس بنده چون کند ؟ در زندان پدید نیست

گر من زچار طفل خودم در چهار میخ

او را چه شد مکه باری ازین سان پدید نیست؟

هم مخلص پدید شود دولت تو باد

کان عمرتست کآنرا پایان پدید نیست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
دوش عقلم که ترجمان نست

پرده از پوشش نهان برداشت

گرم در گفتگوی شد با من

مطلعی سرد ناگهان برداشت

سخنی چند در غلاف براند

که نشاید حجاب ازآن برداشت

عاقبت بی تحاشیی ، سرپوش

از طبقهای سوزیان برداشت

گفت زنهار کار خود دریاب

که فلک ساز امتحان برداشت

نانوا روزی تو باز گرفت

سر نرخی چو تر گران برداشت

ارتفاعی کامید بوود نماند

متغلّب یکان یکان برداشت

در سرای ملوک دست نیاز

سبب نان و رسم خوان برداشت

تو و ده پانزده خورنده کنون

چون توانید دل زنان برداشت

خواجه از حال تو گرآگه نیست

قصّه باید همین زمان برداشت

تا که بردارد از تواین کلفت

همچنان کز دگر کسان برداشت

گفتمش در میان این تشویق

که بلا سر زهر کران برداشت

خنجر اندر بریدن آجال

فرق از پیر تا جوان برداشت

بر سر نیزه ها زبان سنان

بمنادی ز خلق امان برداشت

عافیت را بلای ناگاهان

امن و عصمت ز خان و مان برداشت

جای در قبۀ دماغ گرفت

گرز چون سر ز بادبان برداشت

کرد اندیشۀ جگر در دل

تیر چون پی ز تیردان برداشت

خوابگه در کنار دیده گزید

راست کز خانۀ کمان برداشت

خنجر کابلی بحدّت طبع

سبل تن ز چشم جان برداشت

در رباطات سـ*ـینه منزل کرد

خشت و چون پهلو از مکان برداشت

بسویدای دل فرود امد

نوک ناوک چو از بنان برداشت

بر شوارع ز دست خون ریزش

پای مشکل ز گل توان برداشت

سرش از تن چو شمع بردارند

هرکه از بیم جان فغان برداشت

کرد منقار مرگ رقّۀ او

هر که سوفارسان د*ه*ان برداشت

تیز شد گفت و گوی تیغ که جنگ

آن زمان بندش از زفان برداشت

لشکر جهل تاختن آورد

هنر و فضل را نشان برداشت

آن کسی را میسّرست دو نان

که بجای قلم سنان برداشت

تیغ از بس که چیره شد بر کلک

تاسرش بی گنه چنان برداشت

گرتقاضا کنم کنون گویند

شرع تکلیف از فلان برداشت

گفت اگر چه چنین که کی گویی

فتنه خود خاک ار اصفهان برداشت

نه همانا که نیز یکباره

رسم نان خوردن از جهان برداشت

غلّۀ سال و رسم خویش بخواه

رسم نتوان بهیچ سان برداشت

طع از رسم خواجگان هرگز

شاعر خام قلتبان برداشت

غلّه گر کمترست زر نقدست

خود توانی برایگان برداشت

برندارد ترازو از پی زر

کو ترازو خود از میان برداشت

دیرگاهست تا که بخشش او

عصمت از مال بحروکان برداشت

دست گوهرفشان او بسخا

از گهر بند ریسمان برداشت

لرزه بر استخوان نیزه فتاد

تا که او کلک ناتوان برداشت

شب بیاسوود زانکه معدلتش

زحمت بانگ پاسبان برداشت

چرخ در پای همّتش افتاد

چون سر از بام آسمان برداشت

ماهنوز اندرین سخن بودیم

صبحدم سر ز قیروان برداشت

آفتاب از سپهر تیغ بزد

شب بترسید ،دل زجان برداشت

زحمت طبل نوبتی برسید

بفرو داشت آمد آن برداشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت

مه چهارده چون بارخت برابر گشت

ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان

که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت

پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او

ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت

چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود

کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت

زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد

ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت

د*ه*ان تنگ تو و شخص من در آرزویش

لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت

بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی

سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت

نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش

بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت

چو طوطی از در زندان آهنست کسی

که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت

چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم

ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت

بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره

همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت

غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟

کری همی کندش گرد این محقّر گشت

دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید

چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت

ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد

چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت

جهان شود چو د*ه*ان تو تنگ پر گوهر

کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت

خدایگان صدور زمانه فخرالدّین

که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت

شکوه دست وزارت که گرد موکب او

بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت

بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست

بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت

بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد

ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت

چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر

سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت

ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند

چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت

چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد

رکاب عزم همایون او مظفّر گشت

چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گر*دن نیست

بر*ه*نه پای و تهی دست چون صنوبر گشت

شرار آتش عزمش ز فرط استعلا

بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت

زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل

عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت

نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش

سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت

زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش

ز بـ*ـوس های کواکب چنین مجدّر گشت

صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند

که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت

به عطف دامن لطف تو کرد استرواح

کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت

فلک بآب وفای تو روی مهر بشست

ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت

حیات او نکشد نیز بار منّت جان

تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت

بدست راد تو تشبیه بحر می کردم

در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت

نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک

تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت

کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند

که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت

جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد

فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت

نهایت امل سروران عصر اینست

که در مبادی دولت ترا میسّر گشت

نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد

نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت

بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه

چرا سپهر همه دل د*ه*ان چو ساغر گشت؟

خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه

دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت

مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون

چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت

نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟

چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت

چو بار داد جناب تو اهل معنی را

حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت

هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود

ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت

اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان

بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت

سخن که بود چو طومار سر فرو بـرده

چو دفتر از هـ*ـوس مدحت تو صد پر گشت

زمانه دست بدندان همی برد ز حسد

بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت

همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو

مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت

چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا

ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت

نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید

گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت

ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد

تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت

که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد

مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت

گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست

بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟

سفینه را بهمه حال لنگری باید

برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت

دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش

ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
طراوتی که جهان از دم بهار گرفت

شریعت از نفس صدر کامکار گرفت

خدایگان شریعت که قاضی افلاک

ز روی فرّخ او فال اختیار گرفت

بحکم آنکه سر سال برستانۀ اوست

کلاه خلعت سر سبزی از بهار گرفت

صبا که مایه ده طبلۀ ریاحین است

ز خلق خواجه نسیمی بیادگار گرفت

قیامتیست بصحرا که زنده می گردد

تنی که خاکش شش ماه در حصار گرفت

چو مردگان که کفن ها بدوش برفکنند

درختهای شکوفه همان شعار گرفت

درخت پیری که موی سرش بریخته بود

از آن سپس که دو تا گشت، دستوار گرفت

دم مبارک باد صبا بدو پیوست

جوان و تازه شد و دست در نگار گرفت

به کلّۀ چمن اندر بقرب یک هفته

عروس گشت و بشوهر رسید و بار گرفت

چو رعد طبل بشارت بزد بیامد ابر

نثار او همه از درّ شاهوار گرفت

هوای باغ خنک بود و نرگس مسکین

بخفت مـسـ*ـت و سپیده دمش خمـار گرفت

کجاست سیم زمستان ، که خورد زرّ خریف؟

کزین دوروی زمین پایۀ یسار گرفت

یکی بخاک فروشد یکی بباد برفت

خنک کسی که ازین حال اعتبار گرفت

جهان بریشم ساعات روز و شب باهم

باخت خوش خوش و چنگ در کنار گرفت

چو دید خسرو سیّارگان که کار جهان

بجملگی همه بر رکن دین قرار گرفت

برسم خدمت او از برای نوروزی

بدست خود بره را گر*دن استوار گرفت

شبانی رمۀ خواجه را بفصل ربیع

ز یک دو سر بره و گاه سازگار گرفت

منجّم ار چه ز تقویم هفت سیّاره

حساب نیک و بد دور روزگار گرفت

چو رای خواجه بدید و کمال تدبیرش

مدبّران فلک هشت در شمار گرفت

نگاه کرد قضا در حساب هیلاجش

از آنچه بود مقّدر یکی هزار گرفت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
لبالبست دهانم زماجرایی چند

که جز که با ل*ب خود با کسی نیارم گفت

شکایتی که از ابنای عصر هست مرا

بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت

زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت

نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت

زیم آنکه نماندست دوستی محرم

ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت

بترک شعر بگفتم، چرا؟ از آنکه دروغ

ز حد ببردم و یک راست می نیارم گفت

سزای یک یکشان آنچنان که من دانم

کسی نداند گفتن، ولی نیارم گفت

سخن چگونه توان گفت کاهل این ایّام

سزای مدح نیند و هجی نیارم گفت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
گاه آنست دلم راکه بسامان گردد

کار دریابد واز کرده پشیمان گردد

عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون

وقت آنست که دل باسرایمان گردد

دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار

که بهر بادی چون زلف پریشان گردد

هرسیه دل که شدازجام هوا مـسـ*ـت غرور

فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد

چون خط خوبان هرروزسیه روی ترست

هرکه پیرامن روی ولب ایشان گردد

ای تن ازحجرۀ دل رخت هـ*ـوس بیرون نه

تادلت منظرۀ رحمت یزدان گردد

مهبط نورالهی نشود خانۀ دیو

بنگه لوری کی منزل سلطان گرد؟

عقل رابنده خواهــش نـفس مکن ایرانه رواست

که ملک هیمه کِش مطبخ شیطان گردد

خویشتن راهمه درعشق گداز ازسرسوز

تاببینی که چو شمعت همه تن جان گردد

بت شکن همچو براهیم شوار می خواهی

که ترا آتش سوزنده گلستان گردد

چون سلیمان همه برپشت صبا بندی زین

گرترا دیوِ هوای تو بفرمان گردد

اهل ونااهل رهاکن چوره قدس روی

تارفیق دل تو موسی عمران گردد

مال دنیا که بروتکیه زدستی چوعصا

اگرازدست بیندازی،ثعبان گردد

مردگان رابنفس زنده کنی همچومسیح

گر بمعنی نفست هم دم قرآن گردد

آدمی برحسب همت خویش افزاید

هرچه اندیشد در آن بندد،چندان گردد

گردرین دنیی دون پست شود،دون همت

ور برافلاک نهد، خواجۀ کیوان گردد

کی بآبشخورحکمت دل تو راه برد

کزگدایی همه خود در دل تونان گردد؟

گرسرازجیب صفا برکنی ازصدق چوصبح

جرم خورشیدتراگوی گریبان گردد

کام دل می طلبی؟بندۀ ناکامی باش

تاهمان دردترامایۀ درمان گردد

نوری ازصبح ازل دردل توپنهانست

اندرآن نوردلت کوش که تابان گردد

وگرآن نور تو از بادهوس کشته شود

دل توتیره تر ازدیدۀ عمیان گردد

روشن ازهستی خود سوی فناجوی چوشمع

تاهم آب دهنت چشمۀ حیوان گردد

دل برین گنبد گردنده منه کین دولاب

آسیائیست که برخون عزیزان گردد

آزتست این که همه چیزچنین نایاب است

آزکم کن توکه نرخ همه ارزان گردد

مثل دنیاآبست وتو بنیان خدای

آب در بنیان بندی تونه ویران گردد؟

کاردنیا که تودشخوار گرفتی برخود

گرتوبرخویشتن آسان کنی،آسان گردد

هرزمان ازپی خاییدن عرض دگری

راست چون اره زبانت همه دندان گردد

بس که فریادکنی ازشکم وحلق تهی

هرزمان صورت تونای بانبان گردد

ازپی مستغلِ دانگی هرمه خواهی

که ترا عمرکم و سیم فراوان گردد

آدمی ازره صورت متساوی صفتست

متفاوت همی ازطاعت وعصیان گردد

پاره یی سیم شودحلقۀ فرج استر

پارۀ دیگر از آن مهرسلیمان گردد

خودگرفتم که پس از رنج وتکاپوی دراز

کارازان سان که دلت خواست بسامان گردد

بِچِه یی ایمن ازین عالم ناپا برجای

که به یک دم زدنش کار دگر سان گردد؟

صبح پیری زهمه سوی سرت تیغ بزد

انجم اشک تو وقتست که غلطان گردد

قطره یی آب که ازمردم چشمت بچکد

قرة العین تودرروضه ی رضوان گردد

دانۀ اشک برافشان که ترادرفردوس

آن بود لؤلؤ منثورکه وِلدان گردد

گر تو درکارگه صنع بنظاره شوی

ازعجایب دهن فکرتوخندان گردد

گوهرهستی درحقۀ امرست بمهر

که یکی ذره نه افزون ونه نقّصان گردد

زان که بنیاد فلک دایره کردار افتاد

پای هرچیز بانجام سرآن گردد

آن نبینی که نباتی که بریزاند تخم

تخم او باز نباتی هم ازآن سان گردد؟

بازچون دور قیامت رسد،این دایره را

نقطۀ امر الهی خط بطلان گردد

قطرۀ آب که گرددبه عنایت مخصوص

مایه اندوزد ازاحسانش وانسان گردد

آب را سست کند بند،شود هم تک باد

باد را سخت بیفشارد و باران گردد

تخته بندی نهد از هیزم برپای اثیر

تاکش آتش کده،مطمورۀ زندان گردد

گـه شبستان عروسی شود آبی تیره

گـه تهی گاه یَراعی شکرستان گردد

قطرۀ نطفه که ازصُل*ب سحابی بچکد

بکف تربیتش لؤلؤ و مرجان گردد

پارۀ خون که در افتد زسر بینی کوه

ازشعاع کرمش لعل بدخشان گردد

شعلۀ برق که دردامن خاری افتد

ازنسیم لُطفَش لالۀ نعمان گردد

پارۀ موم بشب نایب خورشیدبود

ذرۀ گَردِ سیه زیور اَجفان گردد

تیرِ بارانی کزقوس قزح یافت گشاد

دردل جعبۀ گلبن همه پیکان گردد

ازپی آنکه شود سوزن خاری سرتیز

سطح آب ازنفس بادچوسوهان گردد

آبهایی که بِدِی ماه زتأثیر هوا

درشَمَرسخت ترازصفحۀ سندان گردد

جان داود شود درتن باد نوروز

که زره کردن ازآن آهنش آسان گردد

ماه درعرصۀ میدان جهانداری او

گاه چون گوی شود،گاه چوچوگان گردد

دست لطفش چوسراپردۀ تلفیق زند

دیدۀ موری خلوتگه ارکان گردد

تندبادِ سَخَطش چون دم تفریق زند

کوه دردست هواسبحۀ گردان گردد

دایۀ عصمتش آنراکه درآرد بکنار

تیغ هندویش برحلق نگهبان گردد

شحنۀ هیبتش آنراکه سیاست فرمود

رشتۀ گر*دن جانش رگ شریان گردد

کام افعی بلبش شربت تریاک دهد

هرکه راطاعت اوسابق احساس گردد

تارهای مژه مسماردردیده شود

هرکه رامعصیتش قاید خذلان گردد

خردم گفت که بیتی دوسه توحیدبگوی

تا ترا تاج سرو مطلع دیوان گردد

من که چون خوض کنم درسخن مخلوقی

خاطرم تیره و دل خیره وحیران گردد

زهره دارم که بدین فکرت سودا انگیز

نطق من گرد سرا پردۀ سبحان گردد؟

مصطفی گفت که لااحصی وآنگه چومنی

ازسرجهل ستایشگررحمان گردد

قوۀ ناطقه بیهوش بیفتد چو کلیم

پرتونورتجلیش چوتابان گردد

برجناب عظمت خاطرآلودۀ من

به چه پیرایه وسرمایه ثناخوان گردد؟

این دلیری نه بس الحق که زغفلت گـه گاه

نام اومونس جان من نادان گردد؟

درقیامت نرسدشعربفریادکسی

ورسراسرسخنش حکمت یونان گردد

فیصَلِ کارکسی داردکوازسر صدق

تابع امرخداوندجهانبان گردد

جان ازاین منزل غولان بسلامت نبرد

جزکسی کزسرتحقیق مسلمان گردد

جاودان رستم اگرنام رسول واصحاب

برسرنامۀ گفتارم عنوان گردد

بر زبانم همه آن ران توخدایاکه بحشر

رستگاریِ مراپردۀ غفران گردد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
زکار آخرت آنراخبر تواند بود

که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود

بآرزو وهوس بر نیاید این معنی

بسوز سـ*ـینه وخون جگرتواندبود

توروزدرغم دنیا وشب غنوده بخواب

زکار آخرتت کی خبر تواند بود؟

وصال دوست طلب میکنی بلاکش باش

که خارو گل همه بایکدگر تواند بود

بترک خویش بگو تا بکوی یار رسی

که کارهای چنین با خطرتواند بود

کسی بگردن مقصوددست حلقه کند

که پیش تیر بلاها سپرتواند بود

زآب خوش نتوان یافت عقد درخوشاب

که تلخ وشور مقر گهر تواند بود

چو نیشکراگرت خوشدلی همی باید

زپای تابسرت درکمرتواند بود

کلاه ملک طلب می کنی،قبادربند

که سرفرازی با بیم سرتواند بود

حیات باقی خواهی بدان که این دولت

زچار حد طبایع بدر تواند بود

اگرچه کار بزرگیست،هم طمع بمبر

بجان بکوش،چه دانی؟مگرتواند بود

بلندهمت باش ای پسرکه رتبت تو

چنانکه همت تست آن قدرتواند بود

زحال بی خودی آنراکه بهره یی باشد

وجوددرنظرش مختصرتواند بود

توکرده جوشن غفلت هزار تو در بر

چگونه تیرسخن کارگرتواند بود؟

جفا بجای کسی چون کنی که دردوجهان

ازو گزر نه وازجان گزر تواند بود؟

ترا ز همت دون درطمع نمی گذرد

که لذتی بجزازخواب وخورتواند بود

بآب وسبزه قناعت مکن زباغ بهشت

که این قدرعلف گاو و خرتواند بود

چو دور در شوی ازفکراعتقادکنی

که خوان ونان بهشت از شکر تواند

زتنگ چشمی،درخاطر تو کی گذرد

که هیچ چیزبه ازسیم و زر تواند بود؟

شکرچه باشد و زر چیست ای اسیرحواس؟

تراچنین که تویی این نظرتواندبود

بچشم عقل ببین وبذوق جان دریاب

کزین لذیذتر وخوب تر تواندبود

وگرتوچاشنیی زان بنقد می خواهی

دعای قطب زمانه عمرتواند بود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
سپیده دم که نسیم بهار می آمد

نگاه کردم و دیدم که یار می آمد

چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد

بباد پای روان بر سوار می آمد

بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش

دل شکسته من زار وار می آمد

زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک

چنان نمود مرا کز شکار می آمد

زبس که زلف پریشان بباد برزده بود

نسیم مشک همه رهگذار می آمد

یکایک از پی او روزگار ساخته بود

زباب حسن هرانچش بکار می آمد

رخش بسان درخت بهشت ازو هرگل

که می بچیدم دیگر ببار می آمد

زحلقۀ سر زلفش بگوش من از دور

فغان و نالۀ دلهای زار می آمد

نوشید*نی خورده نهان از رقیب شب همه شب

زبامداد خوش و شاد خوار می آمد

برفته تاب ز زلف و نرفته خواب زچشم

گهی مشوّش و گـه باقرار می آمد

نوشید*نی در سر و چهره زشرم رنگ آمیز

چنین میانۀ شرم و خمـار می آمد

شمار خوبی او خود نبود پنداری

یکی بچشم من اندر هزار می آمد

کنار و روی و میانش قیاس می کردم

عظیم لایق بـ*ـوس و کنار می آمد

زشست زلفش پنجاه عقدصدگانی

زباب دلبری اندر شمار می آمد

زلاله کوه بیفشاند دامن این ساعت

که او بدان رخ چو لاله زار می آمد

بحسّ دانش من بوی خون صد عاشق

ز رنگ روی و ل*ب آن انگار می آمد

چنان بچهرۀ او برگماشتم دیده

که چشمم از رخ او شرمسار می آمد

بشوخ چشمی با او عنان به ره دادم

ز همرهّی منش گرچه عار می آمد

عنان کشیده همی داشت وزتنک رویی

بشرم در شده بی اختیار می آمد

گرفتمش همه ره در حدیث و او گـه گـه

بقدر حاجت پاسخ گزار می آمد

هرآن فریب که از عشـ*ـوه بست دربارم

مرا زساده دلی استوار می آمد

مرا غرور که تشریف می دهد و او خود

برای خدمت صدر کبار می آمد

خدایگان شریعت که خاک او بوسد

کسی کش آرزوی افتخار می آمد

سر صدور جهان ، رکن دین که دایم بخت

بسوی درگه او بنده وار می آمد

جوی زخاک درش را بها همی کردم

فزون ز صد گهر شاهوار می آمد

شکسته گشت ز سر پنجۀ کفایت او

حوادثی که گسسته مهار می آمد

ردیف شعر دگر کردم از پی مدحش

که آنم از پی چیزی بکار می آمد

برای فال زماضی شدم بمستقبل

که این ابام چنین خوشگوار می آمد

زهی رسیده بجایی که پیش خاطر تو

همه نهان سپهر آشکار می آید

مساعی تو در ابطال عمر فرسایی

خلاف قاعدۀ روزگار می آید

تویی که کام دل آرزو و زفیض کفت

بخلق بی جگر و انتظار می آید

نوشید*نی را که دهی چاشنی زآب حیات

بذوق جان سخنت زان عیار می آید

بگوش سخرۀ صمّا زبس که همواره

زسنگ حلم توصیت وقار می آید

بزیر دامن که لاله تشت پرخونست

کزین حسد زدل کوهسار می آید

لگام ریز بسوی در تو لشکر فتح

زپیش و پس ، زیمن و یسار می آید

سیمن دولت تو فربهیّ مسند شرع

همه ز پهلوی کلک نزار می آید

زحلقۀ فضلا روز درس و فایدتت

عروس دانش را گوشوار می آید

چه حلقه ، حلقه یی از مستمع ، سراسر گوش

که از زبان تو گوهر نگار می آید

زتازه رویی تو در مقام زر پاشی

گمان بری که خزان در بهار می آید

تو میدهی زر و خصمت همی نهد ، زیراک

ثنا بچشم تو بیش از یسار می آید

زقبض جمع شود غنچه راز اندر جیب

زبسط فقر نصیب چنار می آید

همیشه زان سپر و تیغ میکشد خورشید

که با حسود تو در کارزار می آید

معاندی که نکرد اختیار بندگیت

بخدمتت ز سر اضطرار می آید

اگرچه جان عدو در دل چو آهن او

زبیم هیبت تو در حصار می آید

نفیر نامۀ آهش بدست پیک نفس

بدرگهت زپی زینهار می آید

هوای مهر تو را جان من ملازم گشت

که آن هوای خوشش سازگار می آید

چو من مدیح تو اندیشم آفرین فلک

ز چرخ بر سر من چون نثار می آید

بجنب آنکه دهم بـ..وسـ..ـه بر ستانۀ تو

برآسمان شدنم نیک خوار می آید

عنان طبع فروتر گرفته ام گرفته ام گرچه

محامد تو زمن خواستار می آید

چگونه بلبل طبعم نوازند؟ کورا

زگلستان کرم بهره خوار می آید

عروس شعر سزد گر لباس کرد سیاه

که در وفات کرم سوگوار می آید

خطی که تر بود آنرا نه خاک برپاشند ؟

ترست شعرم از آن خاکسار می آید

بهره زجان چه کنم از برای نظمی کان

بهر دوگیتی بی اعتبار می آید

رسیده ایم بدوری که پادشاهان را

زبیم بخشش از اشعار عار می آید

خود این دقیقه ندانسته اند کزاشعار

بقای اهل ستایش دو بار می آید

درم نماند و نام نکو بزرگان را

زگفتۀ شعرا یادگار می آید

زعمر برخور و دل را نوید شادی ده

که بوی دولت این کاروبار می آید

همه بضاعت اقبال و کامرانی تست

که با قوافل لیل و نهار می آید

زکنه مدح تو چون قاصرست فکرت من

بهینه خدمت من اختصار می آید
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
بوی فصل بهار می آید

آب با روی کار می آید

غنچه های امید می شکفد

گل دولت ببار می آید

تازه و تر شکوفه های امل

بر سر شاخسار می آید

صورت کارها بنامیزد

همه همچون نگار می آید

در چمن لطف و نرمی گلبرگ

عذر تیزیّ خار می آید

عوض بادهای نوروزی

کاروان تتار می آید

دیدۀ ابر را بجای سرشک

گوهر شاهوار می آید

چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ

کز دل بیقرار می آید

بست آذین و مطربان بنشاند

که شه نوبهار می آید

پای درخاک و تاج زر بر سر

نرگس پر خمـار می آید

متمایل چو یار من سر مـسـ*ـت

بس خوش و شاد خوار می آید

چشمها چار کرده بر ره دوست

خیره از انتظار می آید

شاخ چشم شکوفه بگشاده

بسر رهگذار می آید

دست یازید و سیم پیش آورد

زآنکه وقت نثار می آید

رعد چاوش وار مقرعه زن

برق خنجر گزار می آید

سرو آزاد دستها برهم

راستی بنده وار می آید

گر ندارد نشاط استقبال

گل چه معنی سوار می آید

جان همی پرورد صبا، پنداشت

کز برآن نگار می آید

خوابگه کرده بود در زلفش

زان چنین مشکبار می آید

این همه چیست؟ موکب عالی

با هزار اعتبار می آید

از د*ه*ان جهان بگوش دلم

مژده وصل یار می آید

هرچه در سرّ غیب تعبیه بود

دم بدم آشکار می امد

یزک نصرت و طلیعۀ فتح

از یمین و یسار می آمد

لشکر آرزو ز مکمن غیب

یک بیک بر قطار می آید

ترکتاز سپاه خوشـی‌ و طرب

بسر روزگار می آید

در و دیوار شهر می گویند

خواجه بس کامکار می آید

لاله چون دشمنان صدر جهان

خجل و شرمسار می آید

خون دل در قرح همی بیند

زان چنان دلفکار می آید

آب هم رنگ اشک او دارد

زین سبب خاکسار می آید

گر چه از روزگار بر دل ما

زخمها استوار می آید

زین یکی خوشدلم که مولانا

دو برفت و چهار می آمد

لفظ جمع ار چه کرده ام واحد

عذر را خواستار می آید

کاندر آن حضرت ار چه بسیارند

آن یکی در شمار می آید

گر چه در خاطرم بدولت تو

معنی صد هزار می آید

بس کنم بس که در طریق سخن

کوتهی اختیار می اید
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
بالا