قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای خداوندی که القاب تو چون فصل الخطاب

در قوانین سخن خیر المطالع می شود

هر نفس بر مجمر انفاس اربـاب هنر

نشر اخلاق خوشت عطر مجامع می شود

قطره های نوک کلکت همچو باران ربیع

در ریاض ملک و دین محض منافع می شود

خاک پایت دستگاه چرخ و انجم می دهد

دست جودت پایمرد آز طامع می شود

دم زدن بر حاسدت چون صبح جان کندن بود

زآنکه در حلقش نفس شمشیر قاطع می شود

معظلات شرع را رای تو روشن میکند

حادثات دهر را عزم تو دافع می کند

طایر میمون کلکت را کمین بازیچه ایست

حلّ هر مشکل که در ایّام واقع می شود

ذرّۀ خاکی که بر سّم سمندت بـ..وسـ..ـه داد

از ترفّع در دماغ چرخ سابع می شود

با عروسان ضمیرت روی خورشید از حیا

هر شبی در زیر تو بر تو براقع می شود

بر سه پایه منبر انگشت کلکت زان نشست

کز عبارت شارح احکام شارع می شود

نیست در وسع اصابع جود کلکت را حساب

چون حساب ارچه گرفتار اصابع می شود

دردکان نو بهاران فکر شیرین کارتست

کاوستاد نقش بندان طبایع می شود

کوه را جلّاد خشمت تیغ بر سر داشتست

سنگ حلمت تیغ را از زخم مانع می شود

آفتاب انگشت خدمت می نهد بر خاک راه

پس بکمتر التفاتی از تو قانع می شود

اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم

طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود

سرورا ! فرخنده باد این ماه نو کآمد پدید

کآفتابش از شرف چون سایه تابع می شود

پر تو انوار الطاف الهی از رخش

رشک صبح صادق و خورشید ساطع می شود

دست مسند تا بلالائیش گیرد در کنار

پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود

اصفحان از مولد او موقع انجم شدست

لاجرم از فرّ او خیر المواضع می شود

گوهری بس نامدار آمد ز دریا باکنار

کز نکویی زیب اصناف بدایع می شود

گوهر اندر درج تابانست یا اختر زبرج

نور رخسارش که از گهواره لامع می شود

در خم تعویج گهواره بدان سان ساکنست

همچو دل کاندر تضاعیف طبایع می شود

دانۀ درآمد از دریا و در کشتی نشست

کز لطافت آیتی از صنع صانع می شود

گر کسی از طالع مسعود نیک اختر شود

فرّخ این اختر که از مسعود طالع می شود

ناشود چشم مجامع روشن از دیار او

وقت را نام خوشش جای مسامع می شود

بارها گفتم بگویم نکته یی از حال خویش

چین ابروی توام هر بار وازع می شود

خدمت دهلیزی و رسم سلامی برگذر

حاصل عمرم پس از چندین ذرایع می شود

چون حقوق خلق مرعی زین همایون حضرتست

پس حقوق من چرا از این گونه ضایع می شود

حقّ من بر تو همین بس کاندر آفاق جهان

تا ابد از نظم من مدح تو شایع می شود

گرد شعر و شاعری کمتر همی گردم از آنک

این متاع از کاسدی ادنی البضایع می شود

سالها بر خور بکام دل ز فرزندان از آنک

تیغ حکمت قاطع حکم قواطع می شود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
زبان و خاطر من رای افرین دارد

غلام آنم کورا خرد برین دارد

بگو که: برکه؟ برآنکس که او بفتوی عقل

هرآنچه دارد در خورد آفرین دارد

برآنکه فضل و هنر مونس و ندیم ویند

برآنکه، جود و کرم یارو همنشین دارد

برآنکسی که بقصد سپاه بخل، کفش

همیشه اسب سخا را بزیر زین دارد

برآنکه فکرت او در مجاری احوال

ضمیر پس نگر ورای پیش بین دارد

برآنکسی که بوقت عطا ز غایت لطف

زبان خوش سخن وروی شرمگین دارد

برآفتابی، کز بهر دامن سایل

دو ابر گوهر بار اندر آستین دارد

کسی که این همه دارد و راوان بستود

که دارد این همه مخدوم شمس دین دارد

لطیف طبعی دریا دلی هنرمندی

گـه پای همّت بر چرخ هفتمین دارد

زهی خسته لقایی که خرمن کرمت

هزار چون مه و خورشید خوشه چین دارد

چو مهر بر سر زر جای باشد آنکس را

که نقش نام بردیده چون نگین دارد

کف تو یکدم بر زر نمی کند ابقا

همی ندانم بازر گفت چه کین دارد

برآستانۀ جاه تو ماه رومی وش

چو بندۀ حبشی د*اغ بر جبین دارد

ز لطف تو اثری در مزاج صبح دمست

زخلق تو نفسی جیب یاسمین دارد

بسیست خواجۀ منعم درین زمانه ولیک

زمانه از همگان مر ترا گزین دارد

نه هر که صاحب صدیست چون تو داندشد

نه هر چه خار بود او ترنجبین دارد

تویی که حاتم طایّی روزگار تویی

هنر وران را انعام تو رهین دارد

رسید موسم دی ماه و شهر خوارزمست

خنک کسی را کآتش کنون قرین دارد

خنک نباشد آن را بلی خنک آنرا

که خانه چون من بر طرف پارگین دارد

ز برف پشت زمین را حواصلست لباس

ز ابر سفت هوا جامه کوردین دارد

چو باد سرد بجنبید شعله آتش

باتّفاق فضیلت برآب و طین دارد

نوشید*نی مشک نفس خواه بر سرآتش

ز دست آنکه سر زلف عنبرین دارد

ازآان نوشید*نی که در دست ساقیان گویی

مگر نوشید*نی طهورست و حور عین دارد

عقیق در گهر از دست دلفروزی خواه

که در عقیق همه گوهر ثمین دارد

ز ساقییی که چو می گرفت پنداری

که آفتاب بکف صبح راستین دارد

اگر بچین در مشکست بس شگفت مدار

که مشک طرۀ او صد هزار چین دارد

بریز بند قبا شد میان او ناچیز

ز بس که او تن و اندام نازنین دارد

د*ه*ان او ز همه چیز خردتر لیکن

کلان تر از همه اندامها سرین دارد

بتنگنای دو چشمش درون دو جادویست

همیشه بر دل هشیار ما کمین دارد

خدای پهن بدان آفرید بینی ترک

که واجبست که همواره بر زمین دارد

چنین نوشید*نی و چنین ساقیی بنگزیرد

ز مطربی که بکف چنگ را متین دارد

چو چنگ ساخته گردد بباید آن ساعت

یکی مغنّی کآواز کی حزین دارد

حریف ساده ز نخ باید اندرین مجلس

نعوذ بالله اگر روایا و شین دارد

ز بی نوایی ما یاد آنکسی کو را

ز روزگار همی مجلسی چنین دارد

لطیف طبعا! با تو حکایتی دارم

که آن حکایت یک روی در یقین دارد

حدییث غایشه و پوستین من می رفت

شبیّ و الحق ازآن کوش من طنین دارد

هر آینه برسد غایشه یقینم از آنک

یسار تو برساند که بس یمین دارد

ولیک درخورد آن پوستین جا باشد

رهی که در دو جهان جامه خود همین دارد

تمام فرمای اتعام و زان کجا کرمست

یکیم غایشه یی ده که پوستین دراد

نوشید*نی گیر و درم ده قدح کش وو زربخش

مباش غافل از اینها که کار این دارد

ترا که هست همی خور که هر کرا نبود

چو بدسکال تو از غصّه دل غمین دارد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
اصفهان خرّمـسـ*ـت ومردم شاد

این چنین عهدکس ندارد یاد

عدل سلطان واعتدال بهار

کرد یکبارگی جهان آباد

نه بجز لاله هست سوخته دل

نه بجزچنگ میکند فریاد

کله نرگس وقباچۀ گل

این عروسست گویی آن داماد

تن واندام یاسمین وسمن

بس لطیفست درغلالۀ لاد

زلف راتاب میدهد سنبل

جعد را شانه میزند شمشاد

بگل ولاله داده اند مگر

ل*ب شیرین وسینۀ فرهاد

بس که رشکست برسپاهانش

دجله اشکیست بررخ بغداد

این همه چیست؟ عدل صدرجهان

شرف الدّین علی که دیرزیاد

آن سخاپیشۀ سخن پرور

آن کرم گستر کریم نژاد

مستفاد ازحکایت خلقش

خوش زبانی سوسن آزاد

مستعار ازشمایل کرمش

تازه روییّ باغ در خرداد

این مربیّ فضل وپشت هنر

ای خداوند دست وهمّت راد

بسته گرددبرو زبان نیاز

هرکه درمدح تو زبان بگشاد

دامن عمراو نگیرد مرگ

هرکه سازد ز درگه توملاذ

لرزه براستخوان رمح افتد

چون کنداز صریر کلک تویاد

نکنددفع، سدّ اسکندر

تیرعزم ترا بگاه گشاد

هفت تو جوشن فلک ببرد

چون کنی تیغ حکم را انفاذ

تا بدادی تو داد مظلومان

داد خویش اززمانه بسته داد

کس چنین عدل ودادنقل نکرد

نه ز نوشیروان ونه زقباد

هرکجارایت توسایه فکند

نام آن بقعه گشت عدل آباد

درمی سیم ازشکوفه بزور

می نیاردکه در رباید باد

تاترازو بهاش برنکشید

خوشه یک جو باسب ترک نداد

کهربایی که بدمحصّل کاه

اوهم ازشغل خویش باز استاد

نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید

کله آهنین ز سر بنهاد

تا کمان صیت عدل توبشنید

مسرعی رابه فتنه نفرستاد

کژی اززلف دلبران برخاست

فتنه ازچشم نیکوان افتاد

صیرفی شد بروزگار توسنگ

جوهری شدبعدل تو پولاد

قاصدان خدنگ راپی کرد

سهم بأس توازطریق نفاد

هم بجای آرد ار تو فرمایی

باز را دایگیّ بچّه خاد

کس پراکنده نیست جزگلبرگ

هیچ مظلوم نیست جز بیداد

هرکجا رای پیروبخت جوان

بهم آمد،چنین نهد بنیاد

همچنین همچنین همی فرمای

ای فلک رفعت فرشته نهاد

تا باقبال توتمام شود

این بنا را که کرده یی والاد

چه ذخیره از این به اندوزی

که شود غمگنی ز تو دلشاد

اهل این شهر در حیات و ممات

از تو هم فارغند و هم آزاد

هر که اکنون بمرد، فارغ مرد

وانکه اکنون بزاد، ایمن زاد

از پی عمر جان درازی تو

تا که اندر کشد صد و هفتاد

هر کس از خاص و عام و خرد و بزرگ

پاره یی عمر خود بعمر تو داد

همه چیزت چنانکه باید هست

از همه چیز عمرت افزون باد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
درین جناب همایون که تا قیامت باد

بیمن معدلت صدر روزگار آباد

مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ

نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد

بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت

که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد

اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه

شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد

امید برتری از پایۀ خمولم نیست

که نیک پست فکندست دولتم بنیاد

برآستان توام خرج شد خلاصۀ عمر

که یک نفس زهنرهای خود نبودم شاد

نهال فضل و هنر را بآب دیده بسی

بپروریدم و هرگز بریم باز نداد

نمی ستایم خود را بحضرت تو و لیک

تو نیز نیک شناسی مرا ز روی نهاد

ازین ستانه فراتر نبوده ام گاهی

زعهد آنکه مرا مادر زمانه بزاد

بجز بخدمت تو بنده انتما نکند

هرآنکجا که پژوهش کنند زاصل و نژاد

ترازو آسا پیش خسان بیک جو زر

نه بـ..وسـ..ـه داد زمین را و نه زبان بگشاد

بزرگ و خرد بمن برنخاست هیچ حسود

که روزگارش بر من مزیّتی ننهاد

شد از تعرّض آسیب روزگار ایمن

ببارگاه تو هر مجرمی که ساخت ملاذ

زطالعست که من با برائت ساحت

زکمترین کس دایم همی کشم بیداد

رفیع رای تو را با کمال حزم و ثبات

چگونه کرد مزلزل عدو ؟ زهی استاد!

بدان خدای که جلّاد قهر لم یزلش

بخاک و خشت بدل کرد تاج و تخت قباد

بلطف او که جز از بهر رحمت عالم

محمّد عربی را بخلق نفرستاد

بخاک پای امینی که شرع و ملّت او

شد از مکان تو آراسته بدانش و داد

که آنچه در حق من گفت مفسدی بغرض

نه کردم و نه روا داشتم ، نه دارم یاد

تبارک الله چندان سوابق خدمات

شود بچربک و تضریب مفسدی بر باد

چرا ؟ چه بود ؟ چه کردم؟ زمن چه صادر شد؟

که عفو تو نتوانست پیش آن استاد

گـ ـناه گیر که کردم ، ببخش و باک مدار

که هم بطبع کریمی و هم بهمّت راد

من آنگهی سپر از دشمنان بیندازم

که تیغ حکم ترا کم شود مضا و نفاد

مرا شماتت اعدا بلا همی دارد

زیان مالی را ، دولت تو برجا داد

اگر نباشد دلگرمیی زعاطفتت

تنی چگونه برآید بدشمنی هفتاد؟

زخیط باطل اینها چه طرف بر بندم

چو تو که سایه حقّی نمی رسی فریاد

ترا سعادت باد و مرا شکیبایی

که در زمانه ازین صعبتر بسی افتاد

اگر نکو شودم کار از میامن تست

و گرنه خسته دلانرا خدای صبر دهاد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
عید جهان عید تو فرخنده باد

سایۀ اقبال تو پاینده باد

در چمن از رشک کلهداریت

نرگس مخمور سر افکنده باد

هر که بهی تو نخواهد چو نار

سـ*ـینه اس از خون دل آگنده باد

هر چه صدف در دل خود جمع کرد

جمله ز دست تو پراگنده باد

قدر تو بر فرق فلک افسرست

حزم تو بر پای زمین کنده باد

بر دل این حلقّۀ پیروزه رنگ

نام تو چون نقش نگین کنده باد

همچو صراحی عدوت خون گرست

کار تو چون ساغر می خنده باد

سرو سهی با همه آزادیش

پیش تو پیراسته تر بنده باد

تا که بود جانوران را نفس

جان جهان از نفست زنده باد

گاو فلک از بر این سبزه زار

از پی قربان تو گردند باد

قدر تو چون جامۀ عیدی کند

آسترش این سلب زنده باد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
بزرگوارا روزت همیشه نوروزست

چو وقت گل همه اوقات عمر تو خوش باد

بدامن تو هر آنکو گلی فشاند بقصد

بسان گل همه عمرش زخار مفرش باد

چو لاله هر که برت رخ نمی نهد بر خاک

گر آب صرف خورد در مزاجش آتش باد

کجا چو سر و درین روزگار آزادیست

ببندگیّ تو استاده، دست بر کش باد

چو شاه خلق تو عرض سپاه لطف دهد

سلاح دارش سوسن، گلش سپرکش باد

بقصد مذهب نعمان هر آنکه سعی کند

ز باد قهر تو چون لاله دل مشوّش باد

حسود بدرگ اگر پرده کژ دهد با تو

چنان بریشم ناساز در کشاکش باد

بران طویله که جاه عریض تو بکشند

کمینه لاغری آن سپهر ابرش باد

بقصد جان عدو چون کمان کینه کشی

مسیر عزم تو پرتاب تیر آرش باد

سوی مصاعد رفعت که نسر واقع شد

همای رایت قدر تو مرغ مرعش باد

زکعبتین شب و روز در سکّرۀ چرخ

چو تاج نرگس نقش مقاصدت شش باد

چو نیست لایق قربان جاه تو خصمت

ز تیر حادثه باری دلش چو ترکش باد

سلیل سلب تو یک دانۀ قلادۀ مجد

که جان جانها برخی آن پری وش باد

اگر چه دامن کوهست جای پروردشش

چو لاله از دم لطف تو خرّم وکش باد

برای نازکی پای سایه پروردش

بساط کوه که خار است اطلس ورش باد

کسی که دست سیه جز بخانه ات خواهد

به پنجه های سیه خانه اش منقّش باد

به باز همّت عالی اگر بپیمایی

چهار طاق فلک جمله کم ز یک رش باد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
همیشه تازمین وآسمان باد

شکوه پادشاه کامران باد

سرشاهان پناه تاجداران

که ازملکش تمتّع جاودان باد

سرتیغش جهانراجان ستان شد

دم جان بخش اوجان جهان باد

زآب تیغ اوآتش برافروخت

ز رای پیراودولت جوان باد

میان درخدمتش هرکونبندد

چونیزه تارکش جای سنان باد

بمدح وآفرین دست و بازوش

ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد

بگاه گریه اشک چشم خصمش

زبی آبی بشکل ناردان باد

چوکوزه چشم خصمش آبدانست

چوکوره ازدهان آتش فشان باد

لقاطات زبان خامۀ او

میان اهل معنی داستان باد

سخارا جلوه گاه آن آستین است

امل راتکیه گاه آن آستان باد

زبان تیغ اوچون ماجرا گفت

سرخصمش بخرده درمیان باد

برایوان شرف درقصر دولت

زتیغ هندی او پاسبان باد

زدست درفشانش روز بخشش

همه روی زمین چون آسمان باد

هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد

پراکنده بسعی آن بنان باد

شکوه و زور بازوی معانی

ازآن کلک ضعیف ناتوان باد

عقود گوهر از دست و زبانش

نثاردامن آخرزمان باد

حیات ملک ازآب خنجر اوست

بجوی نصرت آب او روان باد

زباران کمانش خانۀ خصم

زبر زیر و تهی همچون کمان باد

کسی راکزخلافش دل سبک شد

علاجش زان سرگرز گران باد

زبان دشمنش آغشته درخون

چوپسته خون گرفته دردهان باد

کرم باعادت اوهمنشین است

ظفرباموکب اوهم عنان باد

جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !

بتوجان معانی شادمان باد

گرفته دامن گردون بدندان

ستاره درپی حکمت دوان باد

زبهرفکرتم بربام مدحت

زچرخ هفت پایه نردبا ن باد

چراغ دولتت گیتی فروزست

زلال لطف توآتش نشان باد

سخنهای تونورچشم فضلست

ثنایت گوهرتیغ زبان باد

سلیمانی وداری خاتم ملک

بفرمان توجان انس وجان باد

دل ماکزتومالامال مهرست

زمهرخاتمت بروی نشان باد

ریاض ملک راازدولت تو

هزاران بوستان دربوستان باد

ز روی دوستان وحلق خصمان

شکفته ارغوان درارغوان باد

طراز جمله دیوانهای اشعار

ثنای خسروگیتی ستان باد

رهی گرچه دعاگویست ازدور

درآن حضرت بزودی مدح خوان باد

بسوی حضرتت دیوان بنده

بهینه تحفه یی ازاصفهان باد

همیشه تا بود برچرخ انجم

بقاء خسروصاحب قران باد

مدارآسمان وسیر اختر

چنان کت آرزوباشد،چنان باد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
ای طلعت تو عید بزرگ جهانیان

ایّام عید و فصل شریفت خجسته باد

دایم همای همّتت از فرط ارتقا

مسکن فراز بیضۀ افلاک جسته باد

هر گردکز شد آمد خیل زمانه خاست

آن گرد هم بفیض بنانت نشسته باد

تیغ قضا چو تیز شود در ره نفاذ

از شکل خامۀ تو بر آن تیغ دسته باد

اندر سلوک راه معانی چو جان خصم

فرق زحل ز گام سمند تو خسته باد

از دنگ سنگ حادثه مانند عهد او

خر مهره های گر*دن خصمت شکسته باد

در تنگنای مدّت از آسیب سطوتت

دیروز عمرش از سر فردا بجسته باد

وز گ*ردنش که چنبرادبار طوق اوست

جلّاد قهر حبل وریدش گسسته باد

همچون طناب تافته، چون میخ کوفته

چون خیمه سال و مه زده، چون شقّه بسته باد

خون در دلش فسرده و دل لقمه در دهن

وز استخوان جدا شده مغزش چو پسته باد

جرم فلک که سبزۀ خوان وجود اوست

بر طرف خوان همّت تو دسته دسته باد

دست جلالتت ز اباهای روزگار

در طشت چرخ و چشمۀ خورشید شسته باد

گردون که با یکایکش از خلق کینهاست

او را چو صبح مهر تو در دل برسته باد

بازار گاو را چو رواجی تمام هست

از دشمن شتر دل تو رسته رسته باد

واندر پناه طلف تو این دلشکسته نیز

از محنت شماتت اعدا برسته باد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
درّی که چرخ بر طبق اسمان نهاد

بهر نثار موکب صدر جهان نهاد

بفکند چار نعل هلال آسمان دوبار

تا با رکاب خواجه عنان بر عنان نهاد

آن خواجه یی که پایۀ قدرش ز مرتبت

دست جلال برطرف لامکان نهاد

چون صبح باز کرد د*ه*ان را بمدح او

چرخش درست مغربی اندر د*ه*ان نهاد

بیرون فکند جرم ترازو زبان ز کام

از بس که بار جود برو بی کران نهاد

گامی که برگرفت سمندش ز روی خاک

بر پشت مهرۀ گذر کهکشان نهاد

در سایۀ تواضع و خورشید همّتش

جرم زمین و پیکر گردون توان نهاد

بر خامه نظم گوهر الفاظ مشکلست

زین قاعده که آن کف گوهر فشان نهاد

سیمرغ صبح را نبود جای دم زدن

آنجا که مرغ همّت او آشیان نهاد

دست امید دوزد بر دامن غرض

تیری که رأی صائب او در کمان نهاد

یکروزه خرج کیسۀ صراف جود اوست

از مهر هر ذخیره که کان در دکان نهاد

جیب و کنار عقل پر از مشک و در شود

کلک سخن طراز چو اندر بنان نهاد

ای سروری که لفظ کرم را بنان عقل

اندر زبان خامۀ تو ترجمان نهاد

آثار لطف تست که از باد روح کرد

اعجاز کلک تست که سحر از بیان نهاد

روح القدس مگس بود آنجا که عقل را

لفظ شکرفشان تو از نطق خوان نهاد

باس تو با‍‍ز و بدرقه بر ماه و خور فکند

جودت خراج و جزیت بر بحر و کان نهاد

تیغ گهر فروش زبانرا کبود کرد

از بس که بر سخایت امان الامان نهاد

صفراویان آتش خشم ترا فلک

از اشک چشم دشمن تو ناردان نهاد

در پای او فکند فلک اطلسی که داشت

قدرت چو گام در وطن اختران نهاد

رای تو خواست تا که مکافات او کند

تاجی ز نور بر سر چرخ کیان نهاد

خصمت سبک سرآمد از آن دست روزگار

برپای او ز حادثه بندی گران نهاد

پنداشت لاله را که دل دشمنان تست

سوسن درو زبان وقعیت از آن نهاد

چون آستان مقیم شود بخت بردرش

هر کو چو بخت روی برین آستان نهاد

در مدح جز تو چرب زبانی نمود شمع

عقلش ز غیرت آتشی اندر زبان نهاد

با آسمان ضمیر تو روزی کرشمه کرد

زان روز آفتاب سر اندر جهان نهاد

تقدیر از تواضع و لطف تو در ازل

بر ساخت عنصری و از آن جسم و جان نهاد

سرّی که از سپهر نهان داشتی قضا

با منهیان فکر تو اندر میان نهاد

در عرصۀ وجود بنای فلک نبود

کاقبال رخت خویش درین خاندان نهاد

قهرت ز پای خواست در آورد چرخ را

لیکن و قارو حلم تو دستی بر آن نهاد

در نام تو نهاد قضا روح خلق را

خاصیّتی که دل را با زعفران نهاد

صدرا! بدان خدای که دست ارادتش

طفل وجود در رحم کن فکان نهاد

ادراک صنع اورا بر بام معرفت

از پایۀ حواس خرد نردبان نهاد

قهرش بیک تپانچه فلک را کبود کرد

خوفش غیار بر کتف آسمان نهاد

گردر نهاد دوزخ از آن سوز صدیکیست

کاندیشۀ فراق تو در اصفهان نهاد

یا رب چه فتنه بود که از سهم و هیبتش

مریّخ تیر خود همه در دو کدان نهاد

آن رفت، شکرهاست ز ایزد که مقدمت

انگشت لطف بر دل پیر و جوان نهاد

در ضمن آن هر آینه مدرج سعادتیست

رنجی که بر تو این سفر ناگهان نهاد

در سختیست راحت و زین روی کردگار

مغز لطیف تعبیه در استخوان نهاد

چشم بد از تو دور که گردون زمام خویش

اندر کف تو خواجۀ صاحب قران نهاد

تا می قدر به کالبد اندر روان نهد

گوید خرد که گوهر در خاکدان نهاد

جاوید زی که دور فلک وضع روزگار

چونانکه رفت اشارت تو همچنان نهاد

پیوسته باد چشم تو روشن ببخت آن

کش عقل نام مهدی آخر زمان نهاد

یا رب تو در قماط بزرگی بپرورش

کز عمر او ابد مدد جاودان نهاد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,023
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
دعاگو را توقّع بود صدرا

که چون عمری ترا دمساز گردد

بصد ترتیب و تشریف و نوازش

ز دیگر بندگان ممتاز گردد

چو دارد مایه از خاک جنابت

برفعت با فلک انباز گردد

نبود اندر خیال او کزینسان

قرین فقر و جفت آز گردد

بچنگ گوشمال محنت اندر

چنان ابریشم ناساز گردد

هنوزش هست امّیدی که ناگه

در دولت برویش باز گردد

چو اقبال تو بر وی کرد اقبال

سرانجامش به از آغاز گردد

گرش این آرزو گردد محقّق

بدین درگاه با صد ناز گردد

وگرنه زین سپس زحمت نیارد

بهم آن راه کامد باز گردد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Mahdieh
بالا