با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
عنوان: دلگیجه
ژانر: عاشقانه، طنز
نویسنده: حوراء
خلاصه:
من شعله هستم! خانوادهام به مدت یک هفته به تهران رفتهاند و اکنون دو دوست دلقکم قول شرف دادهاند نیمهی گمشدهام را در این هفت روز، به نیمهی پیداشدهام تبدیل کنند و امان از این نیمهی گمشده که گویی خیال پیدا شدن ندارد. #انجمن_تک_رمان #داستانک_دلگیجه #حوراء_تقی_پور
کد:
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان: دلگیجه
ژانر: عاشقانه، طنز
نویسنده: حوراء
خلاصه:
من شعله هستم! خانوادهام به مدت یک هفته به تهران رفتهاند و اکنون دو دوست دلقکم قول شرف دادهاند نیمهی گمشدهام را در این هفت روز، به نیمهی پیداشدهام تبدیل کنند و امان از این نیمهی گمشده که گویی خیال پیدا شدن ندارد.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_دلگیجه
#حوراء_تقی_پور
شلوارم را پایین میکشم، پاهایم را اینور و آنور سنگ توالت میگذارم و به حالت نشسته خم میشوم. خودم را رها میکنم و از شدت ل*ذت چشمانم را میبندم. «آخیش!» عمیقی که در دل میگویم لبخند بر ل*بم میآورد. بازوی دستانم را بر زانوهایم قرار میدهم و مشت هردو دستم را تکیهگاه صورتم میکنم. چشمانم را باز میکنم و به آفتابه صورتیرنگ مقابلم میدوزم. طولی نمیکشد که تقهای به در میخورد و آرامش صورتیرنگم را برهم میزند.
- د بجنب دیگه!
معرفی میکنم. این صدای خشدار، اما دخترانه، متعلق به ملیناست. سلیطهترین دختری که به عمرم دیدهام. نه تنها میان جمع دوستانش، بلکه در محل نیز به سلیطگیاش معروف است. پدرش سرهنگ است و همه از او حساب میبرند؛ البته قد و قامت نسبتا درشت و رفتار و حرکات قلدرانهاش، در این موضوع بیتأثیر نیست. همهی دختران محل، مطیع او هستند و برخلاف اسم ظریف و دخترانهای که دارد، با هر گامی که برمیدارد، زمین زیر پایش میلرزد. آهان! داشت از یادم میرفت. او صمیمیترین دوست من نیز به شمار میرود.
- معلوم نیست رفته بشاشه یا شاش بسازه!
اینبار، صدای پر از ناز ساریناست. خواهر ملینا و همچنین رفیقشفیق من. سارینا برخلاف خواهرش به آرامی و وقارش معروف است؛ اما تنها ما میدانستیم چه جانوری است. به شدت بد دهن و شیطان است؛ اما خوبیاش این است میداند کجا با وقار باشد و کجا دست ابلیس را با شیطنتهایش ببندد.
- ا... ال... الان... ت... تم... تموم... م... میشه.
این هم از صدای لرزان من که با تتهپته و لکنت همراه است. من شعله هستم! خانوادهام به مدت یک هفته به تهران رفتهاند و اکنون دو دوست خوش قلبم قول شرف دادهاند نیمهی گمشدهام را در این هفت روز، به نیمهی پیداشدهام تبدیل کنند و امان از این نیمهی گمشده که گویی خیال پیدا شدن ندارد.
با حرفی که سارینا با بدجنسی میزند ماتم میبرد:
- چی الان تموم میشه بلا؟
الله اکبر! اعتراض میکنم و با حرص میگویم:
- ت... تو... د... دست... شویی... هم... ن... نباید... آرامش... داشته... ب... با... شم؟ #انجمن_تک_رمان #داستانک_دلگیجه #حوراء_تقی_پور
کد:
شلوارم را پایین میکشم، پاهایم را اینور و آنور سنگ توالت میگذارم و به حالت نشسته خم میشوم. خودم را رها میکنم و از شدت ل*ذت چشمانم را میبندم. «آخیش!» عمیقی که در دل میگویم لبخند بر ل*بم میآورد. بازوی دستانم را بر زانوهایم قرار میدهم و مشت هردو دستم را تکیهگاه صورتم میکنم. چشمانم را باز میکنم و به آفتابه صورتیرنگ مقابلم میدوزم. طولی نمیکشد که تقهای به در میخورد و آرامش صورتیرنگم را برهم میزند.
- د بجنب دیگه!
معرفی میکنم! این صدای خشدار، اما دخترانه، متعلق به ملیناست. سلیطهترین دختری که به عمرم دیدهام. نه تنها میان جمع دوستانش، بلکه در محل نیز به سلیطگیاش معروف است. پدرش سرهنگ است و همه از او حساب میبرند؛ البته قد و قامت نسبتا درشت و رفتار و حرکات قلدرانهاش، در این موضوع بیتأثیر نیست. همهی دختران محل، مطیع او هستند و برخلاف اسم ظریف و دخترانهای که دارد، با هر گامی که برمیدارد، زمین زیر پایش میلرزد. آهان! داشت از یادم میرفت. او صمیمیترین دوست من نیز به شمار میرود.
- معلوم نیست رفته بشاشه یا شاش بسازه!
اینبار، صدای پر از ناز ساریناست. خواهر ملینا و همچنین رفیقشفیق من. سارینا برخلاف خواهرش به آرامی و وقارش معروف است؛ اما تنها ما میدانستیم چه جانوری است. به شدت بد دهن و شیطان است؛ اما خوبیاش این است میداند کجا با وقار باشد و کجا دست ابلیس را با شیطنتهایش ببندد.
- ا... ال... الان... ت... تم... تموم... م... میشه.
این هم از صدای لرزان من که با تتهپته و لکنت همراه است. من شعله هستم! خانوادهام به مدت یک هفته به تهران رفتهاند و اکنون دو دوست خوش قلبم قول شرف دادهاند نیمهی گمشدهام را در این هفت روز، به نیمهی پیداشدهام تبدیل کنند و امان از این نیمهی گمشده که گویی خیال پیدا شدن ندارد.
با حرفی که سارینا با بدجنسی میزند ماتم میبرد:
- چی الان تموم میشه بلا؟
الله اکبر! اعتراض میکنم و با حرص میگویم:
- ت... تو... د... دست... شویی... هم... ن... نباید... آرامش... داشته... ب... با... شم؟
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_دلگیجه
#حوراء_تقی_پور
صدای حرصی سارینا، با همان ناز ذاتی میآید:
- عزیزم آرامشت رو توی آ*غ*و*ش یار پیدا کن نه دسشویی! فعلا بیا بیرون داره میریزه.
بهخوبی منظورش را از «داره میریزه.» مضطربی که به زبان آورد گرفتم و همین موضوع سبب شد بیخیال آرامشم شوم و با سرعت دادن به کارم، بهداد مثانه بخت برگشتهی سارینا برسم.
***
- هُرُدُت پدر علم تاریخه بچهها.
سارینا با شیطنت دست بلند کرد و گفت:
- ببخشید آقا! اجازه؟ یه سؤال.
نگاه آقای اَسوَدی، دبیر درس تاریخ به سمت ما برگشت. با استرس ل*ب گزیدم. خدا بهخیر کند! باز هم سارینا هوس مزه ریختن کرد. سری پیش در کلاس آقای ایمانی نیز دلقک بازیاش گل کرد و هر سهی ما را راهی دفتر کرد و مورد رحمت مدیر مهربانمان که از قضا مادر من هم بود قرار داد. ناگهان خاطره آن روز در ذهنم جان گرفت.
فـلـش بـک
آقای ایمانی: اَسوَد یعنی سیاه.
و سارینا همان جملهی معروف و دردسرسازش را درست با همان لحن تکرار کرد:
- ببخشید آقا! اجازه؟ یه سؤال.
آقای ایمانی سر بلند کرد و از پشت عینک نگاه ترسناکی به ما سهتا انداخت. در نهایت با جدیت گفت:
- بله.
اصلا درک نمیکنم، چگونه جرعت میکند سربهسر این مرد پیر و بیاعصاب بگذارد. من حتی برای سلام کردن به او، لکنتم به حدأکثر میرسد و دستانم از شدت استرس بندری میروند؛ البته این طبیعت من است، برای ارتباط با هرکسی جز پدربزرگ مهربان ویلچری و دو رفیق کنهام همین حالات به من دست میدهند.
آن روز سارینا، حتی با شنیدن «بله.» خشنی که آقای ایمانی به زبان آورد نیز نتوانست کرم درونش را کنترل کند و با چهرهای مظلوم شده گفت:
- یعنی مثل آقای اَسودی؟
شاید با خودتان بگویید حرفش که بد نیست! اما آقای ایمانی به خوبی متوجه شد که اشارهاش به فامیل آقای اسودی نه؛ بلکه به پو*ست تیرهاش بود. #انجمن_تک_رمان #داستانک_دلگیجه #حوراء_تقی_پور
کد:
صدای حرصی سارینا، با همان ناز ذاتی میآید:
- عزیزم آرامشت رو توی آ*غ*و*ش یار پیدا کن نه دسشویی! فعلا بیا بیرون داره میریزه.
بهخوبی منظورش را از «داره میریزه.» مضطربی که به زبان آورد گرفتم و همین موضوع سبب شد بیخیال آرامشم شوم و با سرعت دادن به کارم، بهداد مثانه بخت برگشتهی سارینا برسم.
***
- هُرُدُت پدر علم تاریخه بچهها.
سارینا با شیطنت دست بلند کرد و گفت:
- ببخشید آقا! اجازه؟ یه سؤال.
نگاه آقای اَسوَدی، دبیر درس تاریخ به سمت ما برگشت. با استرس ل*ب گزیدم. خدا بهخیر کند! باز هم سارینا هوس مزه ریختن کرد. سری پیش در کلاس آقای ایمانی نیز دلقک بازیاش گل کرد و هر سهی ما را راهی دفتر کرد و مورد رحمت مدیر مهربانمان که از قضا مادر من هم بود قرار داد. ناگهان خاطره آن روز در ذهنم جان گرفت.
فـلـش بـک
آقای ایمانی: اَسوَد یعنی سیاه.
و سارینا همان جملهی معروف و دردسرسازش را درست با همان لحن تکرار کرد:
- ببخشید آقا! اجازه؟ یه سؤال.
آقای ایمانی سر بلند کرد و از پشت عینک نگاه ترسناکی به ما سهتا انداخت. در نهایت با جدیت گفت:
- بله.
اصلا درک نمیکنم، چگونه جرعت میکند سربهسر این مرد پیر و بیاعصاب بگذارد. من، برای سلام کردن به او، لکنتم به حدأکثر میرسد و دستانم از شدت استرس بندری میروند؛ البته این طبیعت من است، برای ارتباط با هرکسی جز پدربزرگ مهربان ویلچری و دو رفیق کنهام همین حالات به من دست میدهند.
آن روز سارینا، حتی با شنیدن «بله.» خشنی که آقای ایمانی به زبان آورد نیز نتوانست کرم درونش را کنترل کند و با چهرهای مظلوم شده گفت:
- یعنی مثل آقای اَسودی؟
شاید با خودتان بگویید حرفش که بد نیست! اما آقای ایمانی به خوبی متوجه شد که اشارهاش به فامیل آقای اسودی نه؛ بلکه به پو*ست تیرهاش بود.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_دلگیجه
#حوراء_تقی_پور