با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
روزی که دیگر عمری از من گذشته بود در سرسرای مکانی عمرمی مردی به طرفم آمد و بعد از معرفی، خودش گفت:
- مدتهاست که میشناسمتان همه میگویند که در سالهای جوانی قشنگ بودهاید، ولی من آمدهام اینجا تا به شما بگویم که چهره فعلیتان به مراتب قشنگتر از وقتی است که جوان بودید. من این چهره شکسته را بیشتر از چهره جوانیتان دوست دارم.
اغلب به تصویری میاندیشم که فقط خودم آن را میبینم، تا بهحال هم حرفی از آن نزدهام، همیشه هم جلو چشمم است با همان سکوت همیشگی و حیرتانگیز از بین همۀ عکسها همین یکی را میپسندم. خودم را در آن میشناسم و از دیدن آن مشعوف میشوم.
در زندگیم خیلی زود دیر شد؛ در هجده سالگی دیگر دیر شده بود. بین هجده و بیست و پنج سالگی چهرهام طریقی دور از انتظار طی کرد. در هجده سالگی آدم سالخوردهای شده بودم؛ شاید همه همینطورند، نمیدانم. هیچوقت از کسی نپرسیدهام. تا آنجا که به خاطر دارم خیلیها در مورد شتاب زمان با من حرف زدهاند. گاهی هم آدم متأثر میشود، به هر حال سالها را پشت سر میگذاریم. بهترین سالهای جوانی را، خجستهترین سالهای عمر را سالخوردگی غافلگیر کنندهای بود. میدیدم که سالخوردگی خطوخال صورتم را بههم ریخته و ترکیب قاطعی به ل*ب و دهانم داده بود. #انجمن_تک_رمان #عاشق #مارگریت_دوراس #قاسم_روبین #حوراء_تقی_پور
کد:
روزی که دیگر عمری از من گذشته بود در سرسرای مکانی عمرمی مردی به طرفم آمد و بعد از معرفی، خودش گفت:
- مدتهاست که میشناسمتان همه میگویند که در سالهای جوانی قشنگ بودهاید، ولی من آمدهام اینجا تا به شما بگویم که چهره فعلیتان به مراتب قشنگتر از وقتی است که جوان بودید. من این چهره شکسته را بیشتر از چهره جوانیتان دوست دارم.
اغلب به تصویری میاندیشم که فقط خودم آن را میبینم، تا بهحال هم حرفی از آن نزدهام، همیشه هم جلو چشمم است با همان سکوت همیشگی و حیرتانگیز از بین همۀ عکسها همین یکی را میپسندم. خودم را در آن میشناسم و از دیدن آن مشعوف میشوم.
در زندگیم خیلی زود دیر شد؛ در هجده سالگی دیگر دیر شده بود. بین هجده و بیست و پنج سالگی چهرهام طریقی دور از انتظار طی کرد. در هجده سالگی آدم سالخوردهای شده بودم؛ شاید همه همینطورند، نمیدانم. هیچوقت از کسی نپرسیدهام. تا آنجا که به خاطر دارم خیلیها در مورد شتاب زمان با من حرف زدهاند. گاهی هم آدم متأثر میشود، به هر حال سالها را پشت سر میگذاریم. بهترین سالهای جوانی را، خجستهترین سالهای عمر را سالخوردگی غافلگیر کنندهای بود. میدیدم که سالخوردگی خطوخال صورتم را بههم ریخته و ترکیب قاطعی به ل*ب و دهانم داده بود.
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
چینهای پیشانیام عمیق شده بود. چهره سالخوردهام باعث وحشتم نشده بود، برعکس برایم جالب هم بود؛ انگار کتابی بود که تند میخواندمش.
ضمناً، بیآنکه اشتباه کنم میدانستم که این روال بالاخره روزی میشود سیر طبیعی پیدا کند. در ورودم به فرانسه همانهایی که هفده سالگیام را دیده بودند، دو سال بعد نوزده سالگیام را که دیدند حیرت کردند. چهره تازه، دیگر چهره خودم بود، حفظش کرده بودم؛ البته چهرهام سالدیدهتر شده بود؛ ولی نه آنقدرها که باید میشد. صورتم از چین چاکچاک است. چینهایی خشک عمیق بر پوستی در هم شکسته، برخلاف چهرههایی که چینهای ریزی دارند و گوشتی فروافتاده، گوشت صورتم هنوز، فرونیفتاده و قرص صورتم عوض نشده، خمیرهاش اما خ*را*ب شده چهرهای خ*را*ب دارم.
باری برایتان بگویم که پانزده سال و نیمهام. به هنگام گذر از رود مکونگ سوار بر کرجی و تصویر طی گذر از رود، در ذهنم میماند. پانزده سال و نیمهام و ساکن سرزمین بیفصول. در اینجا تمام فصول مثل هماند، گرم و یکنواخت. ما در اقلیم گرم و پهناور این کره خاکی بهسر میبریم. در اقلیمی بیبهار و نوبهار.
در یک شبانه روزي دولتی در سایگون زندگی میکنم. همینجا میخوابم. در همین شبانه روزی. همین جا غذا میخورم؛ ولی کلاس درسم بیرون از شبانه روزی است. به مدرسه فرانسویها میروم. مادرم معلم است و آرزویش این است که دخترش دوره متوسطه را تمام کند:
- متوسطه را که تمام کنی برایت کافی است.
بله کافی برای او. #انجمن_تک_رمان #عاشق #مارگریت_دوراس #قاسم_روبین #حوراء_تقی_پور
کد:
چینهای پیشانیام عمیق شده بود. چهره سالخوردهام باعث وحشتم نشده بود، برعکس برایم جالب هم بود؛ انگار کتابی بود که تند میخواندمش.
ضمناً، بیآنکه اشتباه کنم میدانستم که این روال بالاخره روزی میشود سیر طبیعی پیدا کند. در ورودم به فرانسه همانهایی که هفده سالگیام را دیده بودند، دو سال بعد نوزده سالگیام را که دیدند حیرت کردند. چهره تازه، دیگر چهره خودم بود، حفظش کرده بودم؛ البته چهرهام سالدیدهتر شده بود؛ ولی نه آنقدرها که باید میشد. صورتم از چین چاکچاک است. چینهایی خشک عمیق بر پوستی در هم شکسته، برخلاف چهرههایی که چینهای ریزی دارند و گوشتی فروافتاده، گوشت صورتم هنوز، فرونیفتاده و قرص صورتم عوض نشده، خمیرهاش اما خ*را*ب شده چهرهای خ*را*ب دارم.
باری برایتان بگویم که پانزده سال و نیمهام. به هنگام گذر از رود مکونگ سوار بر کرجی و تصویر طی گذر از رود، در ذهنم میماند. پانزده سال و نیمهام و ساکن سرزمین بیفصول. در اینجا تمام فصول مثل هماند، گرم و یکنواخت. ما در اقلیم گرم و پهناور این کره خاکی بهسر میبریم. در اقلیمی بیبهار و نوبهار.
در یک شبانه روزي دولتی در سایگون زندگی میکنم. همینجا میخوابم. در همین شبانه روزی. همین جا غذا میخورم؛ ولی کلاس درسم بیرون از شبانه روزی است. به مدرسه فرانسویها میروم. مادرم معلم است و آرزویش این است که دخترش دوره متوسطه را تمام کند:
- متوسطه را که تمام کنی برایت کافی است.
بله کافی برای او.
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
ولی نه برای این دختر پایان دوره متوسطه... یک دیپلم ریاضی از اولین سالهای مدرسه این را مکرر شنیده بودم در تصورم هم نمی گنجید که روزی بتوانم خودم را از شر دیپلم ریاضی خلاص کنم. خوشحال بودم که توانسته بودم امیدوارش کنم میدیدم که مادرم هر روز در فکر آینده خود و فرزندانش است. دیگر وضعیت سابق را نداشت که بتواند سرووضع موقر پسرهایش را حفظ کند نحوه رسیدگی به پسرهایش عوض شد. مادرم میگفت که از درس نباید غافل شد برادر کوچکم هیچ وقت بیشتر از چند روز دوام نمی آورد هیچ وقت به منطقه دیگری که رفتیم، مدرسه بین المللی هم کنار گذاشته شد برادر کوچک در مدرسه جدید هم دوام نیاورد. مادرم از پا ننشست ده سال مقاومت ،کرد، بی نتیجه بود. سرانجام برادر کوچک در سایگون دفتردار دون پایه ای از آب درآمد. برادر بزرگم را میبایست میفرستادیم فرانسه برای تحصیل در مدرسه ویوله، چون در کشور مستعمره نشین چنین مدرسه ای نبود او به قصد تحصیل در مدره ويوله چند سالی در فرانسه میماند ولی درس نمی خواند، مادرم از این بابت فریب نخورده بود البته کاری هم از دستش ساخته نبود. شاید هم لازم بود که این پسر از دو فرزند دیگر جدا بماند. چند سالی اصلاً خبری از او نبود انگار هیچ وقت عضو این خانواده نبوده است. در غیاب او مادرم توانست در منطقه مستعمره نشین ملکی بخرد. این خودش مصیبتی بود، ولی حضور قاتل بچه ها در شب مصیبت بارتر از همه بود، مصیبت بارتر از شب شکارچی
اغلب به من گفته اند که قضیه برادرم ناشی از گرمای شدید دوران
برای این دختر پایان دوره متوسطه... یک دیپلم ریاضی از اولین سالهای مدرسه این را مکرر شنیده بودم در تصورم هم نمی گنجید که روزی بتوانم خودم را از شر دیپلم ریاضی خلاص کنم. خوشحال بودم که توانسته بودم امیدوارش کنم میدیدم که مادرم هر روز در فکر آینده خود و فرزندانش است. دیگر وضعیت سابق را نداشت که بتواند سرووضع موقر پسرهایش را حفظ کند نحوه رسیدگی به پسرهایش عوض شد. مادرم میگفت که از درس نباید غافل شد برادر کوچکم هیچ وقت بیشتر از چند روز دوام نمی آورد هیچ وقت به منطقه دیگری که رفتیم، مدرسه بین المللی هم کنار گذاشته شد برادر کوچک در مدرسه جدید هم دوام نیاورد. مادرم از پا ننشست ده سال مقاومت ،کرد، بی نتیجه بود. سرانجام برادر کوچک در سایگون دفتردار دون پایه ای از آب درآمد. برادر بزرگم را میبایست میفرستادیم فرانسه برای تحصیل در مدرسه ویوله، چون در
کشور مستعمره نشین چنین مدرسه ای نبود او به قصد تحصیل در مدره ويوله چند سالی در فرانسه میماند ولی درس نمی خواند، مادرم از این بابت فریب نخورده بود البته کاری هم از دستش ساخته نبود. شاید هم لازم بود که این پسر از دو فرزند دیگر جدا بماند. چند سالی اصلاً خبری از او نبود انگار هیچ وقت عضو این خانواده نبوده است. در غیاب او مادرم توانست در منطقه مستعمره نشین ملکی بخرد. این خودش مصیبتی بود، ولی حضور قاتل بچه ها در شب مصیبت بارتر از همه بود، مصیبت بارتو از شب شکارچی
اغلب به من گفته اند که قضیه برادرم ناشی از گرمای شدید دوران
-
۱ اشاره نویسنده به فیلم شب شکارچی است ساخته چارلز لافتون، ۱۹۵۵- م.
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
کودکی است، منتها من باور نکرده ام. بعضیها هم آن را بازتاب فلاکتی می دانند که دامنگیر بچه ها شده بود ولی من معتقدم که اصلا این چیزها نبود. البته بیماری بومی آن مناطق را میشناسم، میدانم که گرسنگی کودکان را پیر میکند ولی ما این طور نبودیم گرسنه نماندیم، ما جزو
بچه های سفید پو*ست بودیم شرمنده هم .بودیم. اسباب و اثاث را فروختیم ولی گرسنه نماندیم نوکر داشتیم گاهی هم گنده خوری می کردیم، بله، چیزهای گندی مثل اردک سوسمار و این جور چیزها. این غذاهای نامطبوع را نوکرمان درست میکرد گاهی هم از خوردنشان امتناع میکردیم به خودمان اجازه میدادیم که با امتناع از خوردن افاده بفروشیم. اینها به کنار هجده ساله که بودم واقعه ای برایم پیش آمد تا این چهره خودش را نشان دهد ماجرا اگر اشتباه نکنم در شب اتفاق افتاد. میترسیدم هم از خودم هم از خدا روز که شد ترسم کمتر شده بود، از هیبت مرگ هم کاسته شده بود ولی هنوز رهایم نکرده بود. دلم میخواست خون به پا کنم میخواستم برادر بزرگم را بکشم. این بار تصمیم داشتم که او را به سزای اعمالش ،برسانم میخواستم شاهد مرگش باشم. قصد داشتم او را این عزیز دردانه مادر را از سر راه مادرم بردارم با این کار به مادرم هم میفهماندم که پسرش را بیش از حد دوست داشته و به خطا حتی مهمتر از همه فکرش را هم کرده بودم نجات دادن برادر کوچکم ،بود این عزیزی که خوشگذرانی برادر بزرگ بر زندگیش سنگینی میکرد همچون پرده سیاهی جلو آفتاب را گرفته بود؛ با آن قانون وضع کردنها و حکم کردنهایش به یک موجود بشری، آن قانون بدوی که در هر لحظه و هر روز زندگی برادر کوچک را با ترس توام میکرد زندگی برادر کوچک یکپارچه ترس شده بود، ترسی که سرانجام #انجمن_تک_رمان #عاشق #مارگریت_دوراس #قاسم_روبین #حوراء_تقی_پور
کد:
کودکی است، منتها من باور نکرده ام. بعضیها هم آن را بازتاب فلاکتی می دانند که دامنگیر بچه ها شده بود ولی من معتقدم که اصلا این چیزها نبود. البته بیماری بومی آن مناطق را میشناسم، میدانم که گرسنگی کودکان را پیر میکند ولی ما این طور نبودیم گرسنه نماندیم، ما جزو
بچه های سفید پو*ست بودیم شرمنده هم .بودیم. اسباب و اثاث را فروختیم ولی گرسنه نماندیم نوکر داشتیم گاهی هم گنده خوری می کردیم، بله، چیزهای گندی مثل اردک سوسمار و این جور چیزها. این غذاهای نامطبوع را نوکرمان درست میکرد گاهی هم از خوردنشان امتناع میکردیم به خودمان اجازه میدادیم که با امتناع از خوردن افاده بفروشیم. اینها به کنار هجده ساله که بودم واقعه ای برایم پیش آمد تا این چهره خودش را نشان دهد ماجرا اگر اشتباه نکنم در شب اتفاق افتاد. میترسیدم هم از خودم هم از خدا روز که شد ترسم کمتر شده بود، از هیبت مرگ هم کاسته شده بود ولی هنوز رهایم نکرده بود. دلم میخواست خون به پا کنم میخواستم برادر بزرگم را بکشم. این بار تصمیم داشتم که او را به سزای اعمالش ،برسانم میخواستم شاهد مرگش باشم. قصد داشتم او را این عزیز دردانه مادر را از سر راه مادرم بردارم با این کار به مادرم هم میفهماندم که پسرش را بیش از حد دوست داشته و به خطا حتی مهمتر از همه فکرش را هم کرده بودم نجات دادن برادر کوچکم ،بود این عزیزی که خوشگذرانی برادر بزرگ بر زندگیش سنگینی میکرد همچون پرده سیاهی جلو آفتاب را گرفته بود؛ با آن قانون وضع کردنها و حکم کردنهایش به یک موجود بشری، آن قانون بدوی که در هر لحظه و هر روز زندگی برادر کوچک را با ترس توام میکرد زندگی برادر کوچک یکپارچه ترس شده بود، ترسی که سرانجام
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
تا قلبش نفوذ کرد و باعث مرگش شد.
درباره اعضای خانواده ام خیلی نوشته ام وقتی نوشتن را شروع کردم آنها هنوز زنده بودند مادر و برادرها زنده بودند. نوشته هایم بیشتر در حول و حوش آنها بود در حول و حوش چیزهایی که هیچ وقت به کنه شان نپرداختم.
زندگیم بی سرگذشت است سرگذشتی ندارد. هیچ وقت کانونی در زندگیم ،نبود نه ،راهی نه خط سیری اینجا و آنجاش اما عرصه هایی هست گسترده که آدم را به فکر وامی دارد که نکند در آن میانه کسی وجود داشته ولی در واقع این طور نبوده کسی وجود نداشته. سرگذشت دوره کوتاهی از جوانیم را پیش از این تا حدودی نوشته ام میخواهم جدا از هر برداشتی دقیقاً از همین دوره حرف بزنم از دوره گذر از رودخانه آنچه در اینجا مینویسم مغایر و نیز مشابه آن نوشته هاست. قبلاً از دوره های مشخصی حرف زده بودم از دوره های روشن زندگیم. در اینجا اما از دوره های پنهان همین جوانی میگویم از پرده پوشیهایی که احتمالاً در مورد برخی اعمال و برخی احساسها و رویدادها روا داشته ام. در محیطی شروع به نوشتن کردم که مرا سخت به پاکدامنی سوق میداد. نوشتن در نظر آنها هنوز مقوله ای اخلاقی بود حالا اغلب به نظر میرسد که نوشتن میتواند هیچ باشد. البته گاهی میدانم چرا میفهمم که وقتی چنین است وقتی همه چیز به هم ریخته است بیهوده نوشتن و خود را به دست باد سپردن نوشتن نیست هیچ است. میدانم که هربار وقتی همه چیز به هم ریخته باشد و به صورت چیزی واحد و اساساً بی مقدار #انجمن_تک_رمان #عاشق #مارگریت_دوراس #قاسم_روبین #حوراء_تقی_پور
کد:
تا قلبش نفوذ کرد و باعث مرگش شد.
درباره اعضای خانواده ام خیلی نوشته ام وقتی نوشتن را شروع کردم آنها هنوز زنده بودند مادر و برادرها زنده بودند. نوشته هایم بیشتر در حول و حوش آنها بود در حول و حوش چیزهایی که هیچ وقت به کنه شان نپرداختم.
زندگیم بی سرگذشت است سرگذشتی ندارد. هیچ وقت کانونی در زندگیم ،نبود نه ،راهی نه خط سیری اینجا و آنجاش اما عرصه هایی هست گسترده که آدم را به فکر وامی دارد که نکند در آن میانه کسی وجود داشته ولی در واقع این طور نبوده کسی وجود نداشته. سرگذشت دوره کوتاهی از جوانیم را پیش از این تا حدودی نوشته ام میخواهم جدا از هر برداشتی دقیقاً از همین دوره حرف بزنم از دوره گذر از رودخانه آنچه در اینجا مینویسم مغایر و نیز مشابه آن نوشته هاست. قبلاً از دوره های مشخصی حرف زده بودم از دوره های روشن زندگیم. در اینجا اما از دوره های پنهان همین جوانی میگویم از پرده پوشیهایی که احتمالاً در مورد برخی اعمال و برخی احساسها و رویدادها روا داشته ام. در محیطی شروع به نوشتن کردم که مرا سخت به پاکدامنی سوق میداد. نوشتن در نظر آنها هنوز مقوله ای اخلاقی بود حالا اغلب به نظر میرسد که نوشتن میتواند هیچ باشد. البته گاهی میدانم چرا میفهمم که وقتی چنین است وقتی همه چیز به هم ریخته است بیهوده نوشتن و خود را به دست باد سپردن نوشتن نیست هیچ است. میدانم که هربار وقتی همه چیز به هم ریخته باشد و به صورت چیزی واحد و اساساً بی مقدار
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
درآید، دیگر نوشته نیست، چیزی است در حد تبلیغات. البته من همیشه چنین نظری ندارم به عقیده من همه راهها باز است، مانعی نمیتواند وجود داشته باشد نوشته نمیتواند در پس چیزی پنهان بماند در پرده صورت بندد یا خوانده نشود غیر متعارف بودن ذاتی نوشته دیگر نادیده گرفته نخواهد شد. البته من نمیخواهم بیش از این و پیشاپیش به این موضوع بیندیشم حالا که می بینم چهره ام در عنفوان ،جوانی در هجده سالگی در پانزده سالگی ،حتی خبر از چهره ای میداد که بعدها به علت ا*ل*ک*ل در سالهای میانه عمرم نصیبم شد. کاری که ا*ل*ک*ل کرد خدا هم نکرده بود قصد کشتنم را داشت ،بله کشتن این چهره سرشته به ا*ل*ک*ل، پیش از ا*ل*ک*ل هم بر من ظاهر شده بود ا*ل*ک*ل آن را تثبیت کرد گرچه زمینه اش در من فراهم بود و من هم مثل دیگران پی برده بودم، عجیب اینکه حتی پیش بینی هم کرده بودم البته اشتیاق هم در من بود. در پانزده سالگی چهره ام سرشار از ل*ذت بود من اما با ل*ذت آشنا نبودم. این چیزها به عینه در چهره ام نمایان ،بود حتی مادرم هم این را میدید برادرانم هم می دیدند همه چیز برای من با همین چهره شروع شد، با این چهره نمایان ،خسته و این چشمها چه زود و حتی زودتر از تجربه به گردی نشسته بود.
پانزده سال و نیمه زمانه گذر از رودخانه بازگشت از سایگون برای من حكم سفر را دارد مخصوصاً وقتی سوار بر اتوبوس باشم. آن روز از محله سادک سوار اتوبوس شدم مادرم در همین محله مدیره #انجمن_تک_رمان #عاشق #مارگریت_دوراس #قاسم_روبین #حوراء_تقی_پور
کد:
درآید، دیگر نوشته نیست، چیزی است در حد تبلیغات. البته من همیشه چنین نظری ندارم به عقیده من همه راهها باز است، مانعی نمیتواند وجود داشته باشد نوشته نمیتواند در پس چیزی پنهان بماند در پرده صورت بندد یا خوانده نشود غیر متعارف بودن ذاتی نوشته دیگر نادیده گرفته نخواهد شد. البته من نمیخواهم بیش از این و پیشاپیش به این موضوع بیندیشم
حالا
که می بینم چهره ام در عنفوان ،جوانی در هجده سالگی در پانزده سالگی ،حتی خبر از چهره ای میداد که بعدها به علت ا*ل*ک*ل در سالهای میانه عمرم نصیبم شد. کاری که ا*ل*ک*ل کرد خدا هم نکرده بود قصد کشتنم را داشت ،بله کشتن این چهره سرشته به ا*ل*ک*ل، پیش از ا*ل*ک*ل هم بر من ظاهر شده بود ا*ل*ک*ل آن را تثبیت کرد گرچه زمینه اش در من فراهم بود و من هم مثل دیگران پی برده بودم، عجیب اینکه حتی پیش بینی هم کرده بودم البته اشتیاق هم در من بود. در پانزده سالگی چهره ام سرشار از ل*ذت بود من اما با ل*ذت آشنا نبودم. این چیزها به عینه در چهره ام نمایان ،بود حتی مادرم هم این را میدید برادرانم هم می دیدند همه چیز برای من با همین چهره شروع شد، با این چهره نمایان ،خسته و این چشمها چه زود و حتی زودتر از تجربه به گردی نشسته بود.
پانزده سال و نیمه زمانه گذر از رودخانه بازگشت از سایگون برای من حكم سفر را دارد مخصوصاً وقتی سوار بر اتوبوس باشم. آن روز از محله سادک سوار اتوبوس شدم مادرم در همین محله مدیره
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
مدرسه دخترانه بود تعطیلات مدارس تمام شده بود، دقیقاً یادم نیست چه سالی بود ولی یادم هست که برای گذراندن تعطیلات به محل کار مادرم رفته بودم همان روز به سایگون ،برگشتم به شبانه روزی اتوبوس بعد از سوار کردن بومیها از محله سادک حرکت کرد. مادرم طبق معمول مشایعتم کرد و مرا به دست راننده سپرد همیشه مرا به دست راننده های اتوبوسهای سایگون می سپرد تا مثلاً از ،حوادث، سانحه، ت*ج*اوز، حملة راهزنان با وقفه احتمالی و مهلک کرجیها در امان بمانم راننده مرا به روال همیشه در صندلی جلو و ب*غ*ل دست خودش می نشاند همان صندلی مخصوص مسافران سفیدپوست طی همین سفر بود که گویا این تصویر گسست و بعد هم از مجموعه جدا ماند. تصویری که احتمالاً وجود داشته، احتمالاً عکسی بوده که گرفته شده همچون همه عکسهای دیگر در جاهای دیگر و در موقعیتهای دیگر این تصویر اما تنها یک عکس نبود. اصل موضوع ناچیزتر از این بود که بتواند انگیزه ای فراهم کند. به فکر چه کسی می رسید؟ این عکس در صورتی جلوه گر میشود که آدم بتواند اهمیت آن واقعه را اهمیت گذر از رودخانه را در زندگی من دریابد. تنها خدا به این واقف بود به همین دلیل باید گفت که چنین عکسی وجود ندارد، وجه دیگری هم نمیتواند داشته باشد عکسی است فراموش شده، از یاد رفته در واقع حتی نه گسسته شده و نه از مجموع جدا افتاده. اعتبار این عکس در گرفته نشدنش نهفته است اعتباری که بیانگر امر محضی است، موجد عکس نیز هست. پس تصویر مربوط به زمان گذر از یکی از رشته رودهای مکونگ #انجمن_تک_رمان #عاشق #مارگریت_دوراس #قاسم_روبین #حوراء_تقی_پور
کد:
دوراس / ۱۳
مدرسه دخترانه بود تعطیلات مدارس تمام شده بود، دقیقاً یادم نیست چه سالی بود ولی یادم هست که برای گذراندن تعطیلات به محل کار مادرم رفته بودم همان روز به سایگون ،برگشتم به شبانه روزی اتوبوس بعد از سوار کردن بومیها از محله سادک حرکت کرد. مادرم طبق معمول مشایعتم کرد و مرا به دست راننده سپرد همیشه مرا به دست راننده های اتوبوسهای سایگون می سپرد تا مثلاً از ،حوادث، سانحه، ت*ج*اوز، حملة راهزنان با وقفه احتمالی و مهلک کرجیها در امان بمانم راننده مرا به روال همیشه در صندلی جلو و ب*غ*ل دست خودش می نشاند همان صندلی مخصوص مسافران سفیدپوست
طی همین سفر بود که گویا این تصویر گسست و بعد هم از مجموعه جدا ماند. تصویری که احتمالاً وجود داشته، احتمالاً عکسی بوده که گرفته شده همچون همه عکسهای دیگر در جاهای دیگر و در موقعیتهای دیگر این تصویر اما تنها یک عکس نبود. اصل موضوع ناچیزتر از این بود که بتواند انگیزه ای فراهم کند. به فکر چه کسی می رسید؟ این عکس در صورتی جلوه گر میشود که آدم بتواند اهمیت آن واقعه را اهمیت گذر از رودخانه را در زندگی من دریابد. تنها خدا به این واقف بود به همین دلیل باید گفت که چنین عکسی وجود ندارد، وجه دیگری هم نمیتواند داشته باشد عکسی است فراموش شده، از یاد رفته در واقع حتی نه گسسته شده و نه از مجموع جدا افتاده. اعتبار این عکس در گرفته نشدنش نهفته است اعتباری که بیانگر امر محضی است، موجد عکس نیز هست. پس تصویر مربوط به زمان گذر از یکی از رشته رودهای مکونگ
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور
است سوار بر ،کرجی بین وینه لونگ و ،سادک در جلگه ای پوشیده از گل و لای شالیزارهای جنوب کوشن شین جلگه پرندگان از اتاقک کرجی پایین می آیم و به طرف دماغه آن می روم، به رود نگاه میکنم مادرم اغلب میگوید که من در تمام زندگیم هیچ وقت رودی به این قشنگی نخواهم دید، رودهایی عظیم و گسترده، مکونگ و رشته رودهای منشعبش که به اقیانوس سرازیر میشوند این باریکه آبهایی که در ژرفای اقیانوس گم میشوند رودها در پهنه بی انتهای افق، جریان تندی دارند و طوری جاری میشوند که گویی زمین سرازیر است.
مثل همیشه وقتی اتوبوس به کرجی میرسد من پیاده میشوم، شبها هم همین طور علتش هم ترس همیشگی من است. میترسم مبادا طنابها پاره شود و آب همه مان را ببرد. در بستر این آب سهمگین، ناظر واپسین لحظات زندگیم .هستم جریان آب خیلی تند است، همه چیز را باخود خواهد برد ،سنگها کلیسا و حتی شهر را در دل رودخانه طوفانی می خرد و باد سر ستیز دارد.
پیراهنی از ابریشم طبیعی به تن دارم نیمدار است و تقریباً ب*دن نما. پیشترها مادرم آن را می پوشید بعد دیگر به تن نکرد، می گفت که رنگش خیلی روشن است بعد هم دادش به من پیراهنی است بی آستین، با یقه ای کاملاً باز همان رنگ بوری را پیدا کرده که ابریشم خالص نیمدار پیدا میکند. این پیراهن را خیلی خوب به یاد دارم. فکر میکنم برازنده من بود. یک کمربند چرمی هم رویش میبستم، احتمالاً کمربند یکی از برادرانم بود یادم نیست در آن سالها چه نوع کفشی به پا داشتم، تنها #انجمن_تک_رمان #عاشق #مارگریت_دوراس #قاسم_روبین #حوراء_تقی_پور
کد:
است سوار بر ،کرجی بین وینه لونگ و ،سادک در جلگه ای پوشیده از گل و لای شالیزارهای جنوب کوشن شین جلگه پرندگان
از اتاقک کرجی پایین می آیم و به طرف دماغه آن می روم، به رود نگاه میکنم مادرم اغلب میگوید که من در تمام زندگیم هیچ وقت رودی به این قشنگی نخواهم دید، رودهایی عظیم و گسترده، مکونگ و رشته رودهای منشعبش که به اقیانوس سرازیر میشوند این باریکه آبهایی که در ژرفای اقیانوس گم میشوند رودها در پهنه بی انتهای افق، جریان تندی دارند و طوری جاری میشوند که گویی زمین سرازیر است.
مثل همیشه وقتی اتوبوس به کرجی میرسد من پیاده میشوم، شبها هم همین طور علتش هم ترس همیشگی من است. میترسم مبادا طنابها پاره شود و آب همه مان را ببرد. در بستر این آب سهمگین، ناظر واپسین لحظات زندگیم .هستم جریان آب خیلی تند است، همه چیز را باخود خواهد برد ،سنگها کلیسا و حتی شهر را در دل رودخانه طوفانی می خرد و باد سر ستیز دارد.
پیراهنی از ابریشم طبیعی به تن دارم نیمدار است و تقریباً ب*دن نما. پیشترها مادرم آن را می پوشید بعد دیگر به تن نکرد، می گفت که رنگش خیلی روشن است بعد هم دادش به من پیراهنی است بی آستین، با یقه ای کاملاً باز همان رنگ بوری را پیدا کرده که ابریشم خالص نیمدار پیدا میکند. این پیراهن را خیلی خوب به یاد دارم. فکر میکنم برازنده من بود. یک کمربند چرمی هم رویش میبستم، احتمالاً کمربند یکی از برادرانم بود یادم نیست در آن سالها چه نوع کفشی به پا داشتم، تنها
#انجمن_تک_رمان
#عاشق
#مارگریت_دوراس
#قاسم_روبین
#حوراء_تقی_پور