خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان طفیلی | ملیکا قائمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

miss_meli

طراح انجمن
طراح انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
613
کیف پول من
309
Points
38
نام رمان: طفیلی
نویسنده: ملیکا قائمی
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
ناظر: .Ana.

خلاصه:
انتقام، تنها لغت مقبولی که در ذهن او می‌گنجد تنها انتقام است و بس!
انتقام خون یگانه خواهرش که در راه عشق جان داده بود.
باید عذاب می‌داد در مقابل عذاب.
باید خون می‌ریخت در مقابل خون!
پیروزی از آن کیست؟
عشق یا بوی خون؟
هیچکس از بازی سرنوشت مطلع نیست.

کد:
نام رمان: طفیلی
نویسنده: ملیکا قائمی
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
ناظر: .Ana.

خلاصه:
انتقام، تنها لغت مقبولی که در ذهن او می‌گنجد تنها انتقام است و بس!
انتقام خون یگانه خواهرش که در راه عشق جان داده بود.
باید عذاب می‌داد در مقابل عذاب.
باید خون می‌ریخت در مقابل خون!
پیروزی از آن کیست؟
عشق یا بوی خون؟
هیچکس از بازی سرنوشت مطلع نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Ana.

مدیر تالار مطبوعات + دستیار مدیر رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر تایید
مشاور انجمن
نقاش انجمن
دلنویس انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
خبرنگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-23
نوشته‌ها
1,013
کیف پول من
202,637
Points
1,328
49298

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان|تک رمان
پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک پرسش و پاسخ
درخواست جلد:
درخواست جلد
درخواست تگِ رمان:
تاپیک جامع درخواست تگ رمان
اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

miss_meli

طراح انجمن
طراح انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
613
کیف پول من
309
Points
38
مقدمه:

ضعیف شده بود. از نظر جسمی هیچ مشکلی نداشت ولی با روح و روان مرده زندگی می‌کرد. از قدیم یاد گرفته بود برای چیزی که می‌خواهد بجنگد ولی هیچ‌کس به او نگفته بود نباید در هر جنگی شرکت کند. به خصوص اگه طرف مقابل، خودش باشد.
چند وقتی بود که داشت با خودش می‌جنگید. سر هیچ و پوچ‌ به روح و روانش ضربه می‌زد. احساسش را خفه می‌کرد و آینده‌اش را می‌کُشت.
آخرین بار که دیدمش بهم گفت:
- می‌دونی چی خیلی اذیتم می‌کنه؟ اینکه خودم خ*را*ب کردم.‌‌ با یه انتخاب اشتباه، همه‌چی نابود شد.‌ برای همین دارم از خودم انتقام می‌گیرم. ولی نمی‌دونم چرا آروم نمیشم.
راست می‌گفت. آرام نمیشد.‌ خاطراتش انبار باروت بود. هر وقت به گذشته فکر می‌کرد، منفجر میشد.
حرف‌هایش که تمام شد، دستش را گرفتم و گفتم‌:
- جنگیدن با چیزی که اتفاق افتاده و تموم شده، بی ارزش‌ترین کار دنیاست. می‌دونی چرا؟ چون هر چقدر بجنگی، تلاش کنی، زخم بخوری... هیچ‌کس متوجه نمیشه. هیچ نتیجه‌ای نداره. فقط خسته و ضعیف میشی. آدم ضعیفم فقط زورش به خودش می‌رسه. روبه‌روی احساساتت قرار نگیر... بذار دلت راه خودش رو بره... انقدر باهاش سرناسازگاری بر ندار... هر دلی یک روزی، یک جایی آشیانه می‌کنه و هیچ‌چیز جلودارش نیست... با خودت نجنگ... چون این تنها جنگیه که هیچ‌وقت تموم نمیشه.

کد:
مقدمه:

ضعیف شده بود. از نظر جسمی هیچ مشکلی نداشت ولی با روح و روان مرده زندگی می‌کرد. از قدیم یاد گرفته بود برای چیزی که می‌خواهد بجنگد ولی هیچ‌کس به او نگفته بود نباید در هر جنگی شرکت کند. به خصوص اگه طرف مقابل، خودش باشد.
چند وقتی بود که داشت با خودش می‌جنگید. سر هیچ و پوچ‌ به روح و روانش ضربه می‌زد. احساسش را خفه می‌کرد و آینده‌اش را می‌کُشت.
آخرین بار که دیدمش بهم گفت:
- می‌دونی چی خیلی اذیتم می‌کنه؟ اینکه خودم خ*را*ب کردم.‌‌ با یه انتخاب اشتباه، همه‌چی نابود شد.‌ برای همین دارم از خودم انتقام می‌گیرم. ولی نمی‌دونم چرا آروم نمیشم.
راست می‌گفت. آرام نمیشد.‌ خاطراتش انبار باروت بود. هر وقت به گذشته فکر می‌کرد، منفجر میشد.
حرف‌هایش که تمام شد، دستش را گرفتم و گفتم‌:
- جنگیدن با چیزی که اتفاق افتاده و تموم شده، بی ارزش‌ترین کار دنیاست. می‌دونی چرا؟ چون هر چقدر بجنگی، تلاش کنی، زخم بخوری... هیچ‌کس متوجه نمیشه. هیچ نتیجه‌ای نداره. فقط خسته و ضعیف میشی. آدم ضعیفم فقط زورش به خودش می‌رسه. روبه‌روی احساساتت قرار نگیر... بذار دلت راه خودش رو بره... انقدر باهاش سرناسازگاری بر ندار... هر دلی یک روزی، یک جایی آشیانه می‌کنه و هیچ‌چیز جلودارش نیست... با خودت نجنگ... چون این تنها جنگیه که هیچ‌وقت تموم نمیشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

miss_meli

طراح انجمن
طراح انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
613
کیف پول من
309
Points
38
همانطور که با یقه‌ی دورس نارنجی رنگش ور می‌‍‌رفت نگاهش روی کلمه به کلمه کتاب تکان می‌خورد اما هیچ‌چیز از محتوای کتاب نمی‌فهمید.
معلم جدیدش حسابی فکرش را درگیر خود کرده بود. با آن قد و هیکل ورزیده. هیچکس متوجه نشده بود چه شده که یکدفعه معلم قبلی‌شان استعفا داده بود و فردایش مردی خوش‌پوش با ابروانی درهم جایگزینش شده بود. از همان بدو ورود پچ‌پچ‌ها و آب د*ه*ان قورت دادن‌های تمامی دختران شروع شده بود. الحق هم که آب د*ه*ان قورت دادن داشت.
- ویان؟!
کتابش را بیشتر به چشمانش نزدیک می‌کند. گویی قرار است با از بین بردن فاصله بیشتر بفهمد.
- ویان مادر؟
- بله مامان؟
مادر مریضش که در چهارچوب اتاق نمایان می‌شود کتاب را بسته و منتظر به او چشم می‌دوزد. زن با پادردش جلو آمده و درست روبه‌روی او، روی قالیچه قرمز رنگ، می‌نشیند.
- درس می‌خونی قشنگه مامان؟
سرش را بالا و پایین برده و نگاهش را به کتاب قطور زمین شناسی‌اش می‌اندازد.
- اوهوم... فردا امتحان دارم.
مادرش لبخند پهنی می‌زند. یقین دارد دخترکش دکتر می‌شود و پاهای او را درمان می‌کند.
- پاشو آماده شو. والا گفته میاد دنبالت برای ناهار باهم برید بیرون.
ابرو بالا می‌دهد. تنش را کمی رو به جلو متمایل می‌کند و با بهت سوالی که متعجبش کرده‌است را به زبان می‌آورد.
- داداش والا؟ من و؟!
والا برادر بزرگ‌ش بود. بسی جدی و متعصب. در کارنامه‌اش چنین کارهایی حتی برای سارگل هم نکرده بود چه برسد به او. اگر گفته بود وریا شاید باورش برایش راحت‌تر بود. وریا کله‌خرابی بود که دومی نداشت. تعصبی بود؛ اما شیطنت‌های خاص خودش را هم داشت. اما والا؟ مادرش با مهربانی دستی روی پای دخترکش کشید و با لبخند مهمان ل*ب‌هایش جوابش را داد.
- آره مادر... آماده شو تا ده دقیقه‌ی دیگه میرسه.
دلش ناگهانی می‌جوشد. اما لعنت بر شیطانی گفته و کتاب به دست همراه مادرش از جایش بلند می‌شود.
مادرش اتاق را ترک می‌کند و او با استرس انگشتانش را به هم می‌پیچد. کمی در افکارش فرو می‌رود و تا به خود بجنبد، ده‌دقیقه تمام شده و صدای والاست که از خارج‌از اتاق او را خطاب قرار می‌دهد. ل*بش را می‌گزد و کتابی که همچنان درون دستانش سنگینی می‌‌کند را درون کیف زیر دراورش قرار می‌دهد. اما این‌بار صدای مادرش است که از پشت درب اتاق می‌آید و او با صدایی که لرزش دارد پاسخش را می‌دهد:
- الان میام مامان.
روی همان لباس‌های خانگی‌اش مانتو و شلوار ساده‌ای که از همان دراور خارج کرده بود را می‌پوشد و روسری قواره بزرگ گلداری نیز سر می‌کند. بدون نگاهی درون آینه نصب شده روی درب کمدش از اتاق کوچک و خلوتش که خارج می‌شود.
با دیدن برادرش در درگاه ورودی خانه سلام کوتاهی به او می‌دهد و والا با جدیت سر تکان می‌دهد. با مادرش خداحافظی می‌کنند و همراه هم از خانه‌ی حیاط‌دار حاج بابایش خارج می‌شوند. روی صندلی شاگرد کنار برادرش قرار می‌گیرد و تا رسیدن به مقصد سخنی بینشان رد و بدل نمی‌شود. همیشه همین بود! والا، دقیقاً برعکس وریا، ساکت و آرام بود و پرجذبه. در پارکینگ یک رستوران سنتی ماشین را پارک می‌کنند و والا حین پیاده شدن روبه ویان دستور خروج صادر می‌کند و دخترک بدون تعلل از ماشین خارج می‌شود. چندی بعد روی تخت سنتی رستوران روبروی هم نشسته بودند و والا دنبال بهانه برای شروع صحبت با دردانه‌ی خانواده‌شان می‌گشت.
- زمان خیلی زود می‌گذره... انگار همین دیروز بود که برای اولین‌بار یه فرشته کوچولو رو بغلم دادن که خواب بود و با خودش بوی بهشت رو آورده بود.
ویان بزاق دهانش را فرو برده و گنگ به برادری چشم می‌دوزد که سی سال با او اختلاف سنی داشت.
- خیلی کوچیک بودی... .
سر پایین می‌اندازد و والا نگاه مهربانش را به او می‌دوزد.
- چقدر بزرگ شدی دردونه!
نمی‌داند در جواب جملات برادرش چه بگوید و والا اینبار خنده چاشنی سخنانش می‌کند.
- تو برام با ارزش‌ترین کس تو این دنیایی ویان... حتی با ارزش‌تر از سارگل و سینا... می‌دونی دیگه؟
در چشمان برادرش خیره می‌شود و محجوب همچون همیشه ل*ب می‌زند.
- لطف داری داداش!.
موسیقی سنتی مازندرانی با ولوم پایین زیرصدای دل و قلوه دادن‌های خواهر برادری شده بود و بوی آش دوغ حاکم بر فضا، دل هرکسی را به قنج می‌انداخت.

کد:
همانطور که با یقه‌ی دورس نارنجی رنگش ور می‌‍‌رفت نگاهش روی کلمه به کلمه کتاب تکان می‌خورد اما هیچ‌چیز از محتوای کتاب نمی‌فهمید.
معلم جدیدش حسابی فکرش را درگیر خود کرده بود. با آن قد و هیکل ورزیده. هیچکس متوجه نشده بود چه شده که یکدفعه معلم قبلی‌شان استعفا داده بود و فردایش مردی خوش‌پوش با ابروانی درهم جایگزینش شده بود. از همان بدو ورود پچ‌پچ‌ها و آب د*ه*ان قورت دادن‌های تمامی دختران شروع شده بود. الحق هم که آب د*ه*ان قورت دادن داشت.
- ویان؟!
کتابش را بیشتر به چشمانش نزدیک می‌کند. گویی قرار است با از بین بردن فاصله بیشتر بفهمد.
- ویان مادر؟
- بله مامان؟
مادر مریضش که در چهارچوب اتاق نمایان می‌شود کتاب را بسته و منتظر به او چشم می‌دوزد. زن با پادردش جلو آمده و درست روبه‌روی او، روی قالیچه قرمز رنگ، می‌نشیند.
- درس می‌خونی قشنگه مامان؟
سرش را بالا و پایین برده و نگاهش را به کتاب قطور زمین شناسی‌اش می‌اندازد.
- اوهوم... فردا امتحان دارم.
مادرش لبخند پهنی می‌زند. یقین دارد دخترکش دکتر می‌شود و پاهای او را درمان می‌کند.
- پاشو آماده شو. والا گفته میاد دنبالت برای ناهار باهم برید بیرون.
ابرو بالا می‌دهد. تنش را کمی رو به جلو متمایل می‌کند و با بهت سوالی که متعجبش کرده‌است را به زبان می‌آورد.
- داداش والا؟ من و؟!
والا برادر بزرگ‌ش بود. بسی جدی و متعصب. در کارنامه‌اش چنین کارهایی حتی برای سارگل هم نکرده بود چه برسد به او. اگر گفته بود وریا شاید باورش برایش راحت‌تر بود. وریا کله‌خرابی بود که دومی نداشت. تعصبی بود؛ اما شیطنت‌های خاص خودش را هم داشت. اما والا؟ مادرش با مهربانی دستی روی پای دخترکش کشید و با لبخند مهمان ل*ب‌هایش جوابش را داد.
- آره مادر... آماده شو تا ده دقیقه‌ی دیگه میرسه.
دلش ناگهانی می‌جوشد. اما لعنت بر شیطانی گفته و کتاب به دست همراه مادرش از جایش بلند می‌شود.
مادرش اتاق را ترک می‌کند و او با استرس انگشتانش را به هم می‌پیچد. کمی در افکارش فرو می‌رود و تا به خود بجنبد، ده‌دقیقه تمام شده و صدای والاست که از خارج‌از اتاق او را خطاب قرار می‌دهد. ل*بش را می‌گزد و کتابی که همچنان درون دستانش سنگینی می‌‌کند را درون کیف زیر دراورش قرار می‌دهد. اما این‌بار صدای مادرش است که از پشت درب اتاق می‌آید و او با صدایی که لرزش دارد پاسخش را می‌دهد:
- الان میام مامان.
روی همان لباس‌های خانگی‌اش مانتو و شلوار ساده‌ای که از همان دراور خارج کرده بود را می‌پوشد و روسری قواره بزرگ گلداری نیز سر می‌کند. بدون نگاهی درون آینه نصب شده روی درب کمدش از اتاق کوچک و خلوتش که خارج می‌شود.
با دیدن برادرش در درگاه ورودی خانه سلام کوتاهی به او می‌دهد و والا با جدیت سر تکان می‌دهد. با مادرش خداحافظی می‌کنند و همراه هم از خانه‌ی حیاط‌دار حاج بابایش خارج می‌شوند. روی صندلی شاگرد کنار برادرش قرار می‌گیرد و تا رسیدن به مقصد سخنی بینشان رد و بدل نمی‌شود. همیشه همین بود! والا، دقیقاً برعکس وریا، ساکت و آرام بود و پرجذبه. در پارکینگ یک رستوران سنتی ماشین را پارک می‌کنند و والا حین پیاده شدن روبه ویان دستور خروج صادر می‌کند و دخترک بدون تعلل از ماشین خارج می‌شود. چندی بعد روی تخت سنتی رستوران روبروی هم نشسته بودند و والا دنبال بهانه برای شروع صحبت با دردانه‌ی خانواده‌شان می‌گشت.
- زمان خیلی زود می‌گذره... انگار همین دیروز بود که برای اولین‌بار یه فرشته کوچولو رو بغلم دادن که خواب بود و با خودش بوی بهشت رو آورده بود.
ویان بزاق دهانش را فرو برده و گنگ به برادری چشم می‌دوزد که سی سال با او اختلاف سنی داشت.
- خیلی کوچیک بودی... .
سر پایین می‌اندازد و والا نگاه مهربانش را به او می‌دوزد.
- چقدر بزرگ شدی دردونه!
نمی‌داند در جواب جملات برادرش چه بگوید و والا اینبار خنده چاشنی سخنانش می‌کند.
- تو برام با ارزش‌ترین کس تو این دنیایی ویان... حتی با ارزش‌تر از سارگل و سینا... می‌دونی دیگه؟
در چشمان برادرش خیره می‌شود و محجوب همچون همیشه ل*ب می‌زند.
- لطف داری داداش!.
موسیقی سنتی مازندرانی با ولوم پایین زیرصدای دل و قلوه دادن‌های خواهر برادری شده بود و بوی آش دوغ حاکم بر فضا، دل هرکسی را به قنج می‌انداخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

miss_meli

طراح انجمن
طراح انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
613
کیف پول من
309
Points
38
با آمدن گارسون برای گرفتن سفارش، رشته کلامشان پاره می‌شود. والا با مهربانی رو به خواهرکش نظر می‌پرسد.
- ناهار چی می‌خوری بگم آماده کنن؟
لبی تر می‌کند و با وجود آن که میل شدیدی به آش دارد و بوی آن درون رستوران پیچیده؛ سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.
- یه چایی بخوریم. میلی به غذا ندارم.
برادرش سر تکان داده و حین پاسخ دادن به تماسش رو به گارسون سفارش چای ذغالی می‌دهد. ویان نگاهی به اطراف می‌اندازد تا خود را کمی مشغول کند که نگاهش روی زنی قفل می‌شود. زنی که توی خیابان از گر*دن مرد همراهش آویزان شده و گونه‌اش را می‌بوسد. به ناگاه یاد معلم جدید فیزیک‌اش می‌افتد خنده‌دار بود و مایه شرمساری، اگر کسی متوجه میشد دختر نجیب و سربه‌زیر حاج مرتضی، در خلوتش خودش را کنار معلمش تصور می‌کند.
- این جا رو خیلی دوست دارم.
تکان سختی می‌خورد و کمی خود را جابجا می‌کند. حواسش جمع والایی می‌شود که تماسش تمام شده بود و به او چشم دوخته بود. لبخند هولی می‌زند و سری به نشانه موافقت تکان می‌دهد.
- خیلی قشنگه این جا.
در واقع اصلاً تحت تاثیر فضای دلنشین رستوران قرار نگرفته بود. فضای سنتی و دل‌چسب رستوران بیشتر از این که هیجان‌زده‌اش کند عصبی‌اش کرده بود
- تازه باز شده. هردفعه با خودم میگم یه بار دسته جمعی بیایم ولی فرصت نمیشه. یه آش دوغی درست می‌کنن که هیچ جای دنیا نمی‌تونی مثلش رو پیدا کنی!
چای‌هایشان می‌رسد و سرش را پایین می‌اندازد. والا برای هردویشان درون استکان‌های کمر باریک چای می‌ریزد و چای ویان را جلوی پاهای چهار زانوزده‌اش می‌گذارد. وقتی سکوت بینشان را می‌بیند، صدایش می‌زند.
- ویان؟!
- جانم داداش؟!
- می‌دونم فرد مناسبی برای گفتن این حرف‌ها نیستم، ولی خواستم باهات تنها حرف بزنم. چون دیگه به نظرم خودت اونقدری بزرگ شدی که بتونی برای خودت تصمیم بگیری.
با وجود کنجکاوی رخنه کرده در وجودش حرفی نمی‌زند منتظر می‌ماند تا والا صحبتش را تمام کند و او چند دقیقه‌ای سکوت پیشه می‌کند.
- دوست سینا، مهراد.
مکث کوتاهی کرده و ادامه می‌دهد.
- چند وقتیه داره اصرار می‌کنه بیاد خاستگاری... مادرش چندباری به زنداداشت گفته اما مخالفت کردم. نه پسر بدیه نه خانواده بدی داره ها! فقط بخاطر این گفتم نه که حس کردم تو هنوز خیلی بچه‌ای. اما پسره میگه هرچقدر تو بخوای بهت زمان میده. فقط می‌خواد بیاد خاستگاری و یه بله بشنوه، همین!
حجب و حیایش اجازه نمی‌دهد در چشمان برادرش نگاه کند. دیوانه شده بود که انقدر صریح با خواهرش در مورد ازدواج و علاقه ی پسری نسبت به او صحبت می‌کرد؟ آن هم چه کسی؟ والایی که تمامی افرادی که می‌شناختنشان، می‌دانستند برای ویان جان می‌دهد. نه فقط او، که کل خانواده. الکی که اسم دردانه‌ی خانه رویش نبود! جانِ آن خانه و خانواده بود. اما حالا والا نگران تک خواهرش بود و می‌خواست سریعاً از شرّ بلایی که ترسش را داشت نجاتش دهد. چشم به لبان چفت شده خواهرکش دوخته بود که با باز نشدن نطقش صدایش زد.
- نمی‌خوای چیزی بگی دخترم؟
گفتنش هم سو شد با دوختن نگاه کهربایی دخترک به نگاهش. نگاهی که حزن در آنها بی‌داد می‌کرد. لبی برچید و در حالی که سعی به فرو خوردن بغضش داشت ل*ب به سخن گشود:
- انقدر اذیتتون کردم که می‌خواید از شرّم راحت شید داداش؟!
والا ابرویی از شوک حرف او بالا می‌اندازد. او چه می‌گفت؟ استکان‌های نیمه‌خورده را کناری می‌گذارد و سریعً خود را جلوی دخترک می‌کشاند. زانو به زانویش می‌چسباند و دستانش را قاب صورت او می‌کند. طوری‌که انگار بخواهد میزان جدیت سخنانش را به او بفهماند و تا عمق وجودش رسوخ کند در چشمانش زل می‌زند.
- این چه حرفیه دوردونه؟ هان؟ تو مثل این که یادت رفته جونم به جونت بسته‌ست.
- آخه من دلم می‌خواد درسم رو بخونم داداش.
- می‌خونی دردونه. معلومه که می‌خونی! من قلم می‌کنم پای کسی که مانع درس خوندن تو بشه. قرار نیست همین فردا بیان ببرنت که! میان خاستگاری، اگر خواستی یه مدت اشنا می‌شید و نامزد می‌کنین بعد هم هر وقت که تو آمادگیش رو داشتی ازدواج. الانم نمی‌خوام به این سرعت قبول کنی هوم؟ راجبش فکرکن.
می‌گوید و پس از زمزمه و سر تکان دادن ویان به معنی باشه پیشانی‌اش را می‌بوسد.

[/
با آمدن گارسون برای گرفتن سفارش، رشته کلامشان پاره می‌شود. والا با مهربانی رو به خواهرکش نظر می‌پرسد.
- ناهار چی می‌خوری بگم آماده کنن؟
لبی تر می‌کند و با وجود آن که میل شدیدی به آش دارد و بوی آن درون رستوران پیچیده؛ سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.
- یه چایی بخوریم. میلی به غذا ندارم.
برادرش سر تکان داده و حین پاسخ دادن به تماسش رو به گارسون سفارش چای ذغالی می‌دهد. ویان نگاهی به اطراف می‌اندازد تا خود را کمی مشغول کند که نگاهش روی زنی قفل می‌شود. زنی که توی خیابان از گر*دن مرد همراهش آویزان شده و گونه‌اش را می‌بوسد. به ناگاه یاد معلم جدید فیزیک‌اش می‌افتد خنده‌دار بود و مایه شرمساری، اگر کسی متوجه میشد دختر نجیب و سربه‌زیر حاج مرتضی، در خلوتش خودش را کنار معلمش تصور می‌کند.
- این جا رو خیلی دوست دارم.
تکان سختی می‌خورد و کمی خود را جابجا می‌کند. حواسش جمع والایی می‌شود که تماسش تمام شده بود و به او چشم دوخته بود. لبخند هولی می‌زند و سری به نشانه موافقت تکان می‌دهد.
- خیلی قشنگه این جا.
در واقع اصلاً تحت تاثیر فضای دلنشین رستوران قرار نگرفته بود. فضای سنتی و دل‌چسب رستوران بیشتر از این که هیجان‌زده‌اش کند عصبی‌اش کرده بود
- تازه باز شده. هردفعه با خودم میگم یه بار دسته جمعی بیایم ولی فرصت نمیشه. یه آش دوغی درست می‌کنن که هیچ جای دنیا نمی‌تونی مثلش رو پیدا کنی!
چای‌هایشان می‌رسد و سرش را پایین می‌اندازد. والا برای هردویشان درون استکان‌های کمر باریک چای می‌ریزد و چای ویان را جلوی پاهای چهار زانوزده‌اش می‌گذارد. وقتی سکوت بینشان را می‌بیند، صدایش می‌زند.
- ویان؟!
- جانم داداش؟!
- می‌دونم فرد مناسبی برای گفتن این حرف‌ها نیستم، ولی خواستم باهات تنها حرف بزنم. چون دیگه به نظرم خودت اونقدری بزرگ شدی که بتونی برای خودت تصمیم بگیری.
با وجود کنجکاوی رخنه کرده در وجودش حرفی نمی‌زند منتظر می‌ماند تا والا صحبتش را تمام کند و او چند دقیقه‌ای سکوت پیشه می‌کند.
- دوست سینا، مهراد.
مکث کوتاهی کرده و ادامه می‌دهد.
- چند وقتیه داره اصرار می‌کنه بیاد خاستگاری... مادرش چندباری به زنداداشت گفته اما مخالفت کردم. نه پسر بدیه نه خانواده بدی داره ها! فقط بخاطر این گفتم نه که حس کردم تو هنوز خیلی بچه‌ای. اما پسره میگه هرچقدر تو بخوای بهت زمان میده. فقط می‌خواد بیاد خاستگاری و یه بله بشنوه، همین!
حجب و حیایش اجازه نمی‌دهد در چشمان برادرش نگاه کند. دیوانه شده بود که انقدر صریح با خواهرش در مورد ازدواج و علاقه ی پسری نسبت به او صحبت می‌کرد؟ آن هم چه کسی؟ والایی که تمامی افرادی که می‌شناختنشان، می‌دانستند برای ویان جان می‌دهد. نه فقط او، که کل خانواده. الکی که اسم دردانه‌ی خانه رویش نبود! جانِ آن خانه و خانواده بود. اما حالا والا نگران تک خواهرش بود و می‌خواست سریعاً از شرّ بلایی که ترسش را داشت نجاتش دهد. چشم به لبان چفت شده خواهرکش دوخته بود که با باز نشدن نطقش صدایش زد.
- نمی‌خوای چیزی بگی دخترم؟
گفتنش هم سو شد با دوختن نگاه کهربایی دخترک به نگاهش. نگاهی که حزن در آنها بی‌داد می‌کرد. لبی برچید و در حالی که سعی به فرو خوردن بغضش داشت ل*ب به سخن گشود:
- انقدر اذیتتون کردم که می‌خواید از شرّم راحت شید داداش؟!
والا ابرویی از شوک حرف او بالا می‌اندازد. او چه می‌گفت؟ استکان‌های نیمه‌خورده را کناری می‌گذارد و سریعً خود را جلوی دخترک می‌کشاند. زانو به زانویش می‌چسباند و دستانش را قاب صورت او می‌کند. طوری‌که انگار بخواهد میزان جدیت سخنانش را به او بفهماند و تا عمق وجودش رسوخ کند در چشمانش زل می‌زند.
- این چه حرفیه دوردونه؟ هان؟ تو مثل این که یادت رفته جونم به جونت بسته‌ست.
- آخه من دلم می‌خواد درسم رو بخونم داداش.
- می‌خونی دردونه. معلومه که می‌خونی! من قلم می‌کنم پای کسی که مانع درس خوندن تو بشه. قرار نیست همین فردا بیان ببرنت که! میان خاستگاری، اگر خواستی یه مدت اشنا می‌شید و نامزد می‌کنین بعد هم هر وقت که تو آمادگیش رو داشتی ازدواج. الانم نمی‌خوام به این سرعت قبول کنی هوم؟ راجبش فکرکن.
می‌گوید و پس از زمزمه و سر تکان دادن ویان به معنی باشه پیشانی‌اش را می‌بوسد.


کد:
با آمدن گارسون برای گرفتن سفارش، رشته کلامشان پاره می‌شود. والا با مهربانی رو به خواهرکش نظر می‌پرسد.
- ناهار چی می‌خوری بگم آماده کنن؟
لبی تر می‌کند و با وجود آن که میل شدیدی به آش دارد و بوی آن درون رستوران پیچیده؛ سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.
- یه چایی بخوریم. میلی به غذا ندارم.
برادرش سر تکان داده و حین پاسخ دادن به تماسش رو به گارسون سفارش چای ذغالی می‌دهد. ویان نگاهی به اطراف می‌اندازد تا خود را کمی مشغول کند که نگاهش روی زنی قفل می‌شود. زنی که توی خیابان از گر*دن مرد همراهش آویزان شده و گونه‌اش را می‌بوسد. به ناگاه یاد معلم جدید فیزیک‌اش می‌افتد خنده‌دار بود و مایه شرمساری، اگر کسی متوجه میشد دختر نجیب و سربه‌زیر حاج مرتضی، در خلوتش خودش را کنار معلمش تصور می‌کند.
- این جا رو خیلی دوست دارم.
تکان سختی می‌خورد و کمی خود را جابجا می‌کند. حواسش جمع والایی می‌شود که تماسش تمام شده بود و به او چشم دوخته بود. لبخند هولی می‌زند و سری به نشانه موافقت تکان می‌دهد.
- خیلی قشنگه این جا.
در واقع اصلاً تحت تاثیر فضای دلنشین رستوران قرار نگرفته بود. فضای سنتی و دل‌چسب رستوران بیشتر از این که هیجان‌زده‌اش کند عصبی‌اش کرده بود
- تازه باز شده. هردفعه با خودم میگم یه بار دسته جمعی بیایم ولی فرصت نمیشه. یه آش دوغی درست می‌کنن که هیچ جای دنیا نمی‌تونی مثلش رو پیدا کنی!
چای‌هایشان می‌رسد و سرش را پایین می‌اندازد. والا برای هردویشان درون استکان‌های کمر باریک چای می‌ریزد و چای ویان را جلوی پاهای چهار زانوزده‌اش می‌گذارد. وقتی سکوت بینشان را می‌بیند، صدایش می‌زند.
- ویان؟!
- جانم داداش؟!
- می‌دونم فرد مناسبی برای گفتن این حرف‌ها نیستم، ولی خواستم باهات تنها حرف بزنم. چون دیگه به نظرم خودت اونقدری بزرگ شدی که بتونی برای خودت تصمیم بگیری.
با وجود کنجکاوی رخنه کرده در وجودش حرفی نمی‌زند منتظر می‌ماند تا والا صحبتش را تمام کند و او چند دقیقه‌ای سکوت پیشه می‌کند.
- دوست سینا، مهراد.
مکث کوتاهی کرده و ادامه می‌دهد.
- چند وقتیه داره اصرار می‌کنه بیاد خاستگاری... مادرش چندباری به زنداداشت گفته اما مخالفت کردم. نه پسر بدیه نه خانواده بدی داره ها! فقط بخاطر این گفتم نه که حس کردم تو هنوز خیلی بچه‌ای. اما پسره میگه هرچقدر تو بخوای بهت زمان میده. فقط می‌خواد بیاد خاستگاری و یه بله بشنوه، همین!
حجب و حیایش اجازه نمی‌دهد در چشمان برادرش نگاه کند. دیوانه شده بود که انقدر صریح با خواهرش در مورد ازدواج و علاقه ی پسری نسبت به او صحبت می‌کرد؟ آن هم چه کسی؟ والایی که تمامی افرادی که می‌شناختنشان، می‌دانستند برای ویان جان می‌دهد. نه فقط او، که کل خانواده. الکی که اسم دردانه‌ی خانه رویش نبود! جانِ آن خانه و خانواده بود. اما حالا والا نگران تک خواهرش بود و می‌خواست سریعاً از شرّ بلایی که ترسش را داشت نجاتش دهد. چشم به لبان چفت شده خواهرکش دوخته بود که با باز نشدن نطقش صدایش زد.
- نمی‌خوای چیزی بگی دخترم؟
گفتنش هم سو شد با دوختن نگاه کهربایی دخترک به نگاهش. نگاهی که حزن در آنها بی‌داد می‌کرد. لبی برچید و در حالی که سعی به فرو خوردن بغضش داشت ل*ب به سخن گشود:
- انقدر اذیتتون کردم که می‌خواید از شرّم راحت شید داداش؟!
والا ابرویی از شوک حرف او بالا می‌اندازد. او چه می‌گفت؟ استکان‌های نیمه‌خورده را کناری می‌گذارد و سریعً خود را جلوی دخترک می‌کشاند. زانو به زانویش می‌چسباند و دستانش را قاب صورت او می‌کند. طوری‌که انگار بخواهد میزان جدیت سخنانش را به او بفهماند و تا عمق وجودش رسوخ کند در چشمانش زل می‌زند.
- این چه حرفیه دوردونه؟ هان؟ تو مثل این که یادت رفته جونم به جونت بسته‌ست.
- آخه من دلم می‌خواد درسم رو بخونم داداش.
- می‌خونی دردونه. معلومه که می‌خونی! من قلم می‌کنم پای کسی که مانع درس خوندن تو بشه. قرار نیست همین فردا بیان ببرنت که! میان خاستگاری، اگر خواستی یه مدت اشنا می‌شید و نامزد می‌کنین بعد هم هر وقت که تو آمادگیش رو داشتی ازدواج. الانم نمی‌خوام به این سرعت قبول کنی هوم؟ راجبش فکرکن.
می‌گوید و پس از زمزمه و سر تکان دادن ویان به معنی باشه پیشانی‌اش را می‌بوسد.
]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

miss_meli

طراح انجمن
طراح انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
613
کیف پول من
309
Points
38
چند ساعتی میشد که والا او را به خانه آورده بود و خودش به سراغ کارهای املاک پدری‌شان رفته بود. شام را به گفته‌ی مادرش لوبیا پلو گذاشته بود و در سالن بزرگ خانه، سفره چیده بود. در کنار پدر و مادرش غذا نوش جان کرده بودند و حال او برای خواباندن مادر پیرش همراهی‌اش کرده بود. از داخل سالن صدای باز و بسته شدن درب اصلی خانه و بعد پچ‌پچ به گوش می‌رسید اما باید صبر می‌کرد تا مادرش به خواب برود.
حین جویدن ناخن‌هایش گوش تیز کرده بود تا صدایشان را بشنود. ناخوداگاه از مرد "دیار" نامی که فقط نامش را شنیده بود و باعث وحشتشان شده بود، می‌ترسید.
- من رو مقصر خودکشی اون می‌دونه بابا!
پدرشان حین بالا و پایین کردن دانه‌های تسبیح، بدون نگاهی به وریا، رو به پسر بزرگش سوالش را می‌پرسد.
- گفتی اومده اون جا؟
والا با دلواپسی دست روی ته ریشش می‌کشد.
- آره آقاجون... اومده بیخ گوشمون، مغازه‌ی صاحب رو گرفته.
- مگه اون جریان تموم نشده؟ این الان واسه چی اومده؟
با دست ل*بش را درون د*ه*ان می‌برد و ترس درون دلش قل‌قل می‌کند. مادرش را خوابانده بود و حالا درون راهروی اتاق‌ها که منتهی به سالن خانه بود؛ گوش ایستاده بود. اگر والا او را در این حین می‌دید، خونش گر*دن خودش بود.
- این پسره انگار اونور آب بوده. نمی‌دونم جریان اومدنش چیه؛ اما این که اومده بیخ گوش ما مغازه گرفته، نشونه خوبی نیست.
سر جلو می‌کشد تا کامل آن‌ها را ببیند. وریا ترسیده است، والا مضطرب است و آقا جانش هم انگار کمی نگرانی بر تن رنجورش رخنه کرده است.
- میگن کله خرابه آقا، گر*دن کلفته، شرترین پسر فرنهاد همینه آقاجون. اگه شر درست کنه چی؟
منتظر است جواب پدرش را بشنود؛ اما صدای بلند او باعث می‌شود تکان شدیدی بخورد و صدای جیغش را درون گلو خفه کند.
- ویان جانم، مادرت خوابید بابا؟!
روی پنجه پا، با دلی لرزان عقب می‌کشد و خود را به اتاق مادرش می‌رساند.
- جونم خان بابا کاری دارین؟ چیزی شده؟
- میگم مادرت خوابید؟
در را آرام باز و بسته می‌کند تا خیال کنند تازه از اتاق خارج شده و پی به گوش ایستادنش نبرند. قدم بر می‌دارد و مقابل دیدشان قرار می‌گیرد. با افتادن نگاه والا و وریا به او، سلام آرامی به آن‌ها می‌دهد و در جواب پدرش سری به نشانه تایید تکان می‌دهد.
- بله خان بابا خوابید... براتون چای بیارم؟
- نه ما داریم می‌ریم دیگه. قرص‌های آقاجون رو براش بیار، بعد بیا تو حیاط کارت دارم.
حین رفتن به سمت آشپزخانه اپن‌شان که انتهای سالن خانه بود، برادرانش از روی مبل‌های سلطنتی بلنده شده و پس از خداحافظی از پدرشان از خانه خارج می‌شوند. او نیز طبق خواسته برادرش، سریع قرص‌های آقاجانش را داده و با انداختن شالی روی سرش به حیاط می‌رود.
- بله داداش؟
والا به وریا اشاره می‌کند در کوچه منتظرش بماند و خودش رو به خواهرکش می‌کند. همگی نفسشان به نفس این دخترک ریزه‌میزه بند بود.
- از این به بعد تحت هیچ شرایطی هیچ جایی نمیری ویان.
دخترک ل*ب گزیده و سر پایین می‌اندازد که والا امر می‌کند.
- من رو نگاه کن. از مدرسه به خونه، از خونه به مدرسه... یهو چشمم افتاد به مغازه و دوستم فلان بود و هوس فلان چیز کردم نداریم ویان! فهمیدی؟
سرش را تکان می‌دهد با چانه‌ای لرزان رو به برادرش می‌کند.
- اینا ربط به قضیه‌ی ظهر که... .
حرفش را تمام نمی‌کند و سر به پایین می‌اندازد. شانزده‌سال بود که همین بود. هرچه می‌گفتند، باید می‌گفت چشم!
- نه ربطی به قضیه ظهر نداره. اما برای اون قضیه هم تا فردا وقت داری فکرهات رو بکنی. برای پنجشنبه شب وقت خاستگاری دادم بهشون.
معترض ل*ب می‌زند.
- اما داداش... شما گفتی می‌تونم فکر کنم.
- الانم گفتم فکرهات رو بکن! میان آخرهفته هم رو هم ببینید که راحت تر فکر کنی.
- چشم داداش.
در حالی که به سمت درب حیاط می‌رفت ادامه حرف‌هایش را می‌زند.
- چیزی لازم داشتی زنگ بزن زنداداشت یا سارگل برات بگیرن بیارن.
سارگل می‌توانست در خیابان‌ها چرخ بزند. اما او نه! چرا؟
- چشم داداش... .
غرهایش را در دلش می‌زند و جرات سوال کردن ندارد.
- تو گوشیتم حواست باشه با غریبه‌ها گرم نگیری.
باز هم چشم می‌گوید و والا لبخندی می‌زند.
- آفرین دوردونه. برو سروقت درس و مشقت.


کد:
چند ساعتی میشد که والا او را به خانه آورده بود و خودش به سراغ کارهای املاک پدری‌شان رفته بود. شام را به گفته‌ی مادرش لوبیا پلو گذاشته بود و در سالن بزرگ خانه، سفره چیده بود. در کنار پدر و مادرش غذا نوش جان کرده بودند و حال او برای خواباندن مادر پیرش همراهی‌اش کرده بود. از داخل سالن صدای باز و بسته شدن درب اصلی خانه و بعد پچ‌پچ به گوش می‌رسید اما باید صبر می‌کرد تا مادرش به خواب برود.
حین جویدن ناخن‌هایش گوش تیز کرده بود تا صدایشان را بشنود. ناخوداگاه از مرد "دیار" نامی که فقط نامش را شنیده بود و باعث وحشتشان شده بود، می‌ترسید.
- من رو مقصر خودکشی اون می‌دونه بابا!
پدرشان حین بالا و پایین کردن دانه‌های تسبیح، بدون نگاهی به وریا، رو به پسر بزرگش سوالش را می‌پرسد.
- گفتی اومده اون جا؟
والا با دلواپسی دست روی ته ریشش می‌کشد.
- آره آقاجون... اومده بیخ گوشمون، مغازه‌ی صاحب رو گرفته.
- مگه اون جریان تموم نشده؟ این الان واسه چی اومده؟
با دست ل*بش را درون د*ه*ان می‌برد و ترس درون دلش قل‌قل می‌کند. مادرش را خوابانده بود و حالا درون راهروی اتاق‌ها که منتهی به سالن خانه بود؛ گوش ایستاده بود. اگر والا او را در این حین می‌دید، خونش گر*دن خودش بود.
- این پسره انگار اونور آب بوده. نمی‌دونم جریان اومدنش چیه؛ اما این که اومده بیخ گوش ما مغازه گرفته، نشونه خوبی نیست.
سر جلو می‌کشد تا کامل آن‌ها را ببیند. وریا ترسیده است، والا مضطرب است و آقا جانش هم انگار کمی نگرانی بر تن رنجورش رخنه کرده است.
- میگن کله خرابه آقا، گر*دن کلفته، شرترین پسر فرنهاد همینه آقاجون. اگه شر درست کنه چی؟
منتظر است جواب پدرش را بشنود؛ اما صدای بلند او باعث می‌شود تکان شدیدی بخورد و صدای جیغش را درون گلو خفه کند.
- ویان جانم، مادرت خوابید بابا؟!
روی پنجه پا، با دلی لرزان عقب می‌کشد و خود را به اتاق مادرش می‌رساند.
- جونم خان بابا کاری دارین؟ چیزی شده؟
- میگم مادرت خوابید؟
در را آرام باز و بسته می‌کند تا خیال کنند تازه از اتاق خارج شده و پی به گوش ایستادنش نبرند. قدم بر می‌دارد و مقابل دیدشان قرار می‌گیرد. با افتادن نگاه والا و وریا به او، سلام آرامی به آن‌ها می‌دهد و در جواب پدرش سری به نشانه تایید تکان می‌دهد.
- بله خان بابا خوابید... براتون چای بیارم؟
- نه ما داریم می‌ریم دیگه. قرص‌های آقاجون رو براش بیار، بعد بیا تو حیاط کارت دارم.
حین رفتن به سمت آشپزخانه اپن‌شان که انتهای سالن خانه بود، برادرانش از روی مبل‌های سلطنتی بلنده شده و پس از خداحافظی از پدرشان از خانه خارج می‌شوند. او نیز طبق خواسته برادرش، سریع قرص‌های آقاجانش را داده و با انداختن شالی روی سرش به حیاط می‌رود.
- بله داداش؟
والا به وریا اشاره می‌کند در کوچه منتظرش بماند و خودش رو به خواهرکش می‌کند. همگی نفسشان به نفس این دخترک ریزه‌میزه بند بود.
- از این به بعد تحت هیچ شرایطی هیچ جایی نمیری ویان.
دخترک ل*ب گزیده و سر پایین می‌اندازد که والا امر می‌کند.
- من رو نگاه کن. از مدرسه به خونه، از خونه به مدرسه... یهو چشمم افتاد به مغازه و دوستم فلان بود و هوس فلان چیز کردم نداریم ویان! فهمیدی؟
سرش را تکان می‌دهد با چانه‌ای لرزان رو به برادرش می‌کند.
- اینا ربط به قضیه‌ی ظهر که... .
حرفش را تمام نمی‌کند و سر به پایین می‌اندازد. شانزده‌سال بود که همین بود. هرچه می‌گفتند، باید می‌گفت چشم!
- نه ربطی به قضیه ظهر نداره. اما برای اون قضیه هم تا فردا وقت داری فکرهات رو بکنی. برای پنجشنبه شب وقت خاستگاری دادم بهشون.
معترض ل*ب می‌زند.
- اما داداش... شما گفتی می‌تونم فکر کنم.
- الانم گفتم فکرهات رو بکن! میان آخرهفته هم رو هم ببینید که راحت تر فکر کنی.
- چشم داداش.
در حالی که به سمت درب حیاط می‌رفت ادامه حرف‌هایش را می‌زند.
- چیزی لازم داشتی زنگ بزن زنداداشت یا سارگل برات بگیرن بیارن.
سارگل می‌توانست در خیابان‌ها چرخ بزند. اما او نه! چرا؟
- چشم داداش... .
غرهایش را در دلش می‌زند و جرات سوال کردن ندارد.
- تو گوشیتم حواست باشه با غریبه‌ها گرم نگیری.
باز هم چشم می‌گوید و والا لبخندی می‌زند.
- آفرین دوردونه. برو سروقت درس و مشقت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا