داستانک قتل در مترو

ساعت تک رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,503
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,503
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
کیفش را روی دوشش انداخت و با سرعت به سمت گیت حرکت کرد. در مسیر نیم نگاهی به مسئول فروش بلیط مترو انداخت. هر هفته در همین روز و همین ساعت سوار مترو می شد تا او را ببیند. امروز هم او را دید. جرئت نداشت کاری بیشتر از دیدارهای گاه و بیگاه انجام دهد. به احتمال زیاد معشوق متروی او متاهل بود، پس ابراز علاقه قرار نبود سودی داشته باشد.
به گیت که رسید، کارتش را به سمت محل مربوطه برد تا کارت بزند و رد شود، اما ناگهان مکث کرد. شاید می توانست بگوید برای کارتش مشکلی پیش آمده، با این بهانه از او کمک بگیرد... اما کارتش که سالم بود... او نمی فهمید. به احتمال زیاد فکر می کرد بلد نیست چگونه با کارت کار کند.
راه رفته را برگشت و به سمت محل نشستن مسئول فروش بلیط رفت. حالا می توانست کمی از نزدیک تر نگاهش کند. آنقدر که بفهمد امروز کمی حالش خوب نیست و رنگ پریده تر به نظر می رسد... ل*ب هایش را با زبان تر کرد و گفت:
- سلام خسته نباشید.
او با لحنی بی تفاوت جواب داد:
- سلام.
- ببخشید کارتم خرابه انگار. زدم نگرفت.
نگاه او به سمت کارت رفت. چند لحظه بعد گفت:
- شارژ داره.
- بله تازه شارژش کردم.
- یه بارد دیگه امتحان کن. احتمالا یه نفر قبل شما رفته بوده و برای همین دیگه کارتت رو قبول نمی کنه.
سرش را تکان داد و مطیعانه از مسئول فاصله گرفت. لذتی اندک در تنش جاری شده بود. حس خوبی داشت. احساس می کرد کار درستی انجام داده... داشت به سمت گیت می رفت که صدای تیر را شنید. شوکه شد، کیف از دستش افتاد و یک مرد جلوی چشمانش روی زمین افتاد.
همان لحظه شخصی نقاب دار با سرعت از روی گیت پرید و بی توجه به داد و فریاد ماموران به سمت قطار دوید. صدای داد و جیغ ایستگاه را پر کرده بود. گیسو بالاخره به خودش آمد. در یک حرکت کیفش را از زمین برداشت و پس از کارت زدن از گیت رد شد. مرد نقاب دار خود را بین جمعیت جای داده بود و داشت سوار قطار می شد. گیسو به سرعت دوید و موفق شد خود را به چند قدمی مرد برساند. مرد توانست وارد مترو شود و تا گیسو خواست پا در قطار بگذارد، در بسته شد و قطار حرکت کرد.
د*ه*ان گیسو باز ماند. فقط چند ثانیه با مرد فاصله داشت... ماموران با ناراحتی به قطار در حرکت رسیدند. صدای پلیس ها را می شنید که به راننده دستور دادند قطار را متوقف کند. اما قطار با سرعت رد شد و راننده هیچ توجهی به دستورات نشان نداد.
گیسو شوکه شده به سمت یکی از صندلی های ایستگاه رفت و روی آن نشست. ماجرا خیلی عجیب بود و خیلی به سرعت اتفاق افتاده بود. اصلا چه کسی کشته شده بود؟ و چرا قاتل باید با مترو فرار می کرد؟ چه هدفی داشت؟
کد:
کیفش را روی دوشش انداخت و با سرعت به سمت گیت حرکت کرد. در مسیر نیم نگاهی به مسئول فروش بلیط مترو انداخت. هر هفته در همین روز و همین ساعت سوار مترو می شد تا او را ببیند. امروز هم او را دید. جرئت نداشت کاری بیشتر از دیدارهای گاه و بیگاه انجام دهد. به احتمال زیاد معشوق متروی او متاهل بود، پس ابراز علاقه قرار نبود سودی داشته باشد.
به گیت که رسید، کارتش را به سمت محل مربوطه برد تا کارت بزند و رد شود، اما ناگهان مکث کرد. شاید می توانست بگوید برای کارتش مشکلی پیش آمده، با این بهانه از او کمک بگیرد... اما کارتش که سالم بود... او نمی فهمید. به احتمال زیاد فکر می کرد بلد نیست چگونه با کارت کار کند.
راه رفته را برگشت و به سمت محل نشستن مسئول فروش بلیط رفت. حالا می توانست کمی از نزدیک تر نگاهش کند. آنقدر که بفهمد امروز کمی حالش خوب نیست و رنگ پریده تر به نظر می رسد... ل*ب هایش را با زبان تر کرد و گفت:
- سلام خسته نباشید.
او با لحنی بی تفاوت جواب داد:
- سلام.
- ببخشید کارتم خرابه انگار. زدم نگرفت.
نگاه او به سمت کارت رفت. چند لحظه بعد گفت:
- شارژ داره.
- بله تازه شارژش کردم.
- یه بارد دیگه امتحان کن. احتمالا یه نفر قبل شما رفته بوده و برای همین دیگه کارتت رو قبول نمی کنه.
سرش را تکان داد و مطیعانه از مسئول فاصله گرفت. لذتی اندک در تنش جاری شده بود. حس خوبی داشت. احساس می کرد کار درستی انجام داده... داشت به سمت گیت می رفت که صدای تیر را شنید. شوکه شد، کیف از دستش افتاد و یک مرد جلوی چشمانش روی زمین افتاد.
همان لحظه شخصی نقاب دار با سرعت از روی گیت پرید و بی توجه به داد و فریاد ماموران به سمت قطار دوید. صدای داد و جیغ ایستگاه را پر کرده بود. گیسو بالاخره به خودش آمد. در یک حرکت کیفش را از زمین برداشت و پس از کارت زدن از گیت رد شد. مرد نقاب دار خود را بین جمعیت جای داده بود و داشت سوار قطار می شد. گیسو به سرعت دوید و موفق شد خود را به چند قدمی مرد برساند. مرد توانست وارد مترو شود و تا گیسو خواست پا در قطار بگذارد، در بسته شد و قطار حرکت کرد.
د*ه*ان گیسو باز ماند. فقط چند ثانیه با مرد فاصله داشت... ماموران با ناراحتی به قطار در حرکت رسیدند. صدای پلیس ها را می شنید که به راننده دستور دادند قطار را متوقف کند. اما قطار با سرعت رد شد و راننده هیچ توجهی به دستورات نشان نداد.
گیسو شوکه شده به سمت یکی از صندلی های ایستگاه رفت و روی آن نشست. ماجرا خیلی عجیب بود و خیلی به سرعت اتفاق افتاده بود. اصلا چه کسی کشته شده بود؟ و چرا قاتل باید با مترو فرار می کرد؟ چه هدفی داشت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,503
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
پلیس ها به دو گروه تقسیم شدند و برخی از آن ها به آن طرف ایستگاه رفتند تا هویت مقتول را شناسایی کنند. اما اینجا بود که پلیس ها هم شوکه شدند. اثری از مقتول نبود. مردم با دغدغه ها و مشغله های همیشگی به سرعت وارد ایستگاه شده و به سمت گیت می رفتند. هیچ قتلی رخ نداده و هیچ مقتولی روی زمین دیده نمیشد. خبر به سرعت به پلیس هایی که سعی در متوقف کردن قطار داشتند رسید، گیسو توانست خبر را از بی سیم یکی از ماموران بشنود. هر لحظه بیشتر از پیش متعجب می شد. از جای برخاست و به سمت آن طرف ایستگاه حرکت کرد. چطور امکان داشت که مقتول ناپدید شود. چرا باید قتل را صح*نه سازی می کردند؟
از گیت رد شد و به سمت جایی رفت که با چشمان خودش زمین افتادن مرد را دیده بود. خبر صحت داشت، هیچ مقتولی روی زمین نبود. به رسم عادت چشمانش به سمت محل کار مسئول فروش بلیط کشیده شدند. خبری از او نبود. احتمالا داشت به پلیس ها کمک می کرد تا سر از این معما درآورند.
خواست به سمت درب خروج برود و کلا بیخیال رفتن به مقصد شود. دیگر حس و حالش را نداشت و از طرفی دیگر می ترسید در مترو خبرهایی باشد. نمی خواست درگیر گروگان گیری شود. یک بار دیگر شنیدن اخبار از بی سیم مامورها او را شگفت زده کرد. ماموری می گفت:
- مسئول فروش بلیط کجاست؟ کسی اون رو دیده؟
پلیس در پاسخ گفت:
- نه کسی ندیده. معلوم هست اینجا چخبره؟
گیسو هر لحظه گیج تر از قبل می شد. مطمئن بود مردی که به ظاهر کشته شد، مسئول فروش نبوده چون همان چند لحظه پیش از اتاق مسئول خارج شده و می دانست که او نمی تواند در طی چند ثانیه خودش را به گیت برساند. اما چرا باید ناگهان او هم مانند مقتول ناپدید می شد؟
کد:
پلیس ها به دو گروه تقسیم شدند و برخی از آن ها به آن طرف ایستگاه رفتند تا هویت مقتول را شناسایی کنند. اما اینجا بود که پلیس ها هم شوکه شدند. اثری از مقتول نبود. مردم با دغدغه ها و مشغله های همیشگی به سرعت وارد ایستگاه شده و به سمت گیت می رفتند. هیچ قتلی رخ نداده و هیچ مقتولی روی زمین دیده نمیشد. خبر به سرعت به پلیس هایی که سعی در متوقف کردن قطار داشتند رسید، گیسو توانست خبر را از بی سیم یکی از ماموران بشنود. هر لحظه بیشتر از پیش متعجب می شد. از جای برخاست و به سمت آن طرف ایستگاه حرکت کرد. چطور امکان داشت که مقتول ناپدید شود. چرا باید قتل را صح*نه سازی می کردند؟
از گیت رد شد و به سمت جایی رفت که با چشمان خودش زمین افتادن مرد را دیده بود. خبر صحت داشت، هیچ مقتولی روی زمین نبود. به رسم عادت چشمانش به سمت محل کار مسئول فروش بلیط کشیده شدند. خبری از او نبود. احتمالا داشت به پلیس ها کمک می کرد تا سر از این معما درآورند.
خواست به سمت درب خروج برود و کلا بیخیال رفتن به مقصد شود. دیگر حس و حالش را نداشت و از طرفی دیگر می ترسید در مترو خبرهایی باشد. نمی خواست درگیر گروگان گیری شود. یک بار دیگر شنیدن اخبار از بی سیم مامورها او را شگفت زده کرد. ماموری می گفت:
- مسئول فروش بلیط کجاست؟ کسی اون رو دیده؟
پلیس در پاسخ گفت:
- نه کسی ندیده. معلوم هست اینجا چخبره؟
گیسو هر لحظه گیج تر از قبل می شد. مطمئن بود مردی که به ظاهر کشته شد، مسئول فروش نبوده چون همان چند لحظه پیش از اتاق مسئول خارج شده و می دانست که او نمی تواند در طی چند ثانیه خودش را به گیت برساند. اما چرا باید ناگهان او هم مانند مقتول ناپدید می شد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,503
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
تلفن همراهش به صدا در آمد. گیسو دست در کیفش برد و گوشی را درآورد. مادرش بود. دکمه سبز را به سمت راست کشید.
- الو.
مادرش با صدای نگرانی گفت:
- کجایی گیسو؟!
- تو ایستگاه مامان. چی شده؟
- خداروشکر. خداروشکر. گیسو سوار قطار نشی. گروگان گیری شده. یه مرده رفته راننده مترو رو تهدید کرده که اگه میزان پولی که می خواد رو به دست نیاره، کل مسافرا رو می کشه.
- یعنی چی؟ چقدر پول می خواد؟
- ده هزار دلار.
- دلار؟!
- آره گفته هر جور شده باید این پولو بهش ب*دن. حتی گوشی مسافرا رو نگرفته تا راحت بتونن از بقیه پول قرض بگیرن.
- چقدر عجیب...
- دقیقا منم همینو گفتم. مسافرا اخبار رو پخش کردن. لوکیشن رو برای پلیس فرستادن و الان پلیس داره میره اون سمت.
- یعنی دزده انقدر احمقه؟!
- نمی دونم واقعا.
همان لحظه چشم گیسو به مسئول فروش بلیط افتاد. با عجله به سمت او رفت. شاید چیزی می دانست، شاید خبری داشت. مسئول به سرعت وارد اتاقک خود شد و در را بست. گیسو پوفی کشید و منتظر ماند تا مسئول پشت میز نشسته و بتواند سوال خود را بپرسد. مسئول فروش در جلوی چشمان گیسو پیراهن خود را از تن درآورد. لباس مشکی پاره زیر لباس نمایان شد. گیسو هر لحظه متعجب تر می شد. او لباس پاره را هم درآورد و بعد جلیقه ضد گلوله را از تن خارج کرد... اما چگونه؟ چرا مسئول فروش بلیط باید با گروگان گیرها همکاری کند؟
صدای مادرش او را به زمان حال برگرداند: گیسو! گیسو با توام!
- جانم مامان.
- سوار قطار نشی.
- نه برمیگردم خونه.
- باشه عزیزم.
مادرش را گوشی قطع کرد و گیسو راهی خانه شد.
***
شب خبری عجیب تر از اخبار روز در فضای مجازی منتشر شد. آن روز 6 دزد حجم بسیاری از مواد مخدر را با مترو جابجا کرده و در کل تهران پخش کرده بودند. تمامی آن اتفاقات، برای پرت کردن حواس پلیس ها و کشاندن کلیه ماموران به یک ایستگاه خاص بود. در حالی که تمامی ایستگاه های دیگر، محل پخش مواد مخدر شده بودند. فرد گروگان گیر هم دستگیر و در نهایت آزاد شد. زیرا فردی دیوانه بود که از تيمارستان فراری اش داده بودند تا با آنان همکاری کند. او باور کرده بود که کل جریان یک بازی است و دارد اتفاقی هیجان انگیز را رقم می زند.
کد:
تلفن همراهش به صدا در آمد. گیسو دست در کیفش برد و گوشی را درآورد. مادرش بود. دکمه سبز را به سمت راست کشید.

- الو.

مادرش با صدای نگرانی گفت:

- کجایی گیسو؟!

- تو ایستگاه مامان. چی شده؟

- خداروشکر. خداروشکر. گیسو سوار قطار نشی. گروگان گیری شده. یه مرده رفته راننده مترو رو تهدید کرده که اگه میزان پولی که می خواد رو به دست نیاره، کل مسافرا رو می کشه.

- یعنی چی؟ چقدر پول می خواد؟

- ده هزار دلار.

- دلار؟!

- آره گفته هر جور شده باید این پولو بهش ب*دن. حتی گوشی مسافرا رو نگرفته تا راحت بتونن از بقیه پول قرض بگیرن.

- چقدر عجیب...

- دقیقا منم همینو گفتم. مسافرا اخبار رو پخش کردن. لوکیشن رو برای پلیس فرستادن و الان پلیس داره میره اون سمت.

- یعنی دزده انقدر احمقه؟!

- نمی دونم واقعا.

همان لحظه چشم گیسو به مسئول فروش بلیط افتاد. با عجله به سمت او رفت. شاید چیزی می دانست، شاید خبری داشت. مسئول به سرعت وارد اتاقک خود شد و در را بست. گیسو پوفی کشید و منتظر ماند تا مسئول پشت میز نشسته و بتواند سوال خود را بپرسد. مسئول فروش در جلوی چشمان گیسو پیراهن خود را از تن درآورد. لباس مشکی پاره زیر لباس نمایان شد. گیسو هر لحظه متعجب تر می شد. او لباس پاره را هم درآورد و بعد جلیقه ضد گلوله را از تن خارج کرد... اما چگونه؟ چرا مسئول فروش بلیط باید با گروگان گیرها همکاری کند؟

صدای مادرش او را به زمان حال برگرداند: گیسو! گیسو با توام!

- جانم مامان.

- سوار قطار نشی.

- نه برمیگردم خونه.

- باشه عزیزم.

مادرش را گوشی قطع کرد و گیسو راهی خانه شد.

***

شب خبری عجیب تر از اخبار روز در فضای مجازی منتشر شد. آن روز 6 دزد حجم بسیاری از مواد مخدر را با مترو جابجا کرده و در کل تهران پخش کرده بودند. تمامی آن اتفاقات، برای پرت کردن حواس پلیس ها و کشاندن کلیه ماموران به یک ایستگاه خاص بود. در حالی که تمامی ایستگاه های دیگر، محل پخش مواد مخدر شده بودند. فرد گروگان گیر هم دستگیر و در نهایت آزاد شد. زیرا فردی دیوانه بود که از تيمارستان فراری اش داده بودند تا با آنان همکاری کند. او باور کرده بود که کل جریان یک بازی است و دارد اتفاقی هیجان انگیز را رقم می زند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا