رمان: دنبال کننده
ژانر: معمایی، تخیلی، رئالیسم جادویی
نویسنده: محیا عزیزی
ناظر: .Belinay.
خلاصه: همسایهی من به تازگی صاحب سگ سخنگویی از نژاد ژرمنی شده است. سگ ویژگیهای خارقالعاده و شگفتانگیزی دارد. او به من آموخته که چطور به دنیاهای موازی سفر کنم. آن شب را هرگز از یاد نمیبرم... .
مقدمه: من یک برگزیدهام، یک برنده. کسی که با سرنوشتی معلوم و متفاوت پا به دنیا گذاشته. بود و نبود شما بستگی به من دارد. من و تصمیمهایم... .
پارت یک:
هوا طوفانی بود، از آن طوفانهایی که ویرانه به جا میگذارد. صدای نعرهای فراتر از رعد و برق به گوش میرسید. چشمان بیلی سگ ژرمنی متیو نگران به نظر میرسید و خودش را محکم به در خانهی من میکوبید. حتماً احساس خطر کرده یا میخواهد از تندباد در امان باشد. در را برایش باز میکنم و او فوراً به گوشهی تاریک خانهام، درست زیر سایه مبل کرم رنگ میرود و قایم میشود. خدای من! این موجود زشت کنار پنجره! برایش توضیحی ندارم؛ چشمانی به خون نشسته و جستجوگر؛ نکند به دنبال بیلی است؟ اصلاً این چه موجودیست؟ سگ است؟ گرگ است؟ گوشهایش مانند روباه است. چشمانش قرمز است. رنگش قهوهای سوخته مثل چوبی که آتش گرفته باشد و با آب خاموشش کنی! نگاهش که به من میافتد و پنجهاش را که با صدای قیژ مانندی به شیشهی پنجره میکشد، حس میکنم برای لحظاتی قلبم از حرکت میایستد؛ اما انگار او بیخیال من شده و آرام از دیدرسم خارج میشود. نگاهی به بیلی میکنم، آرام گرفته و برای خودش لش کرده! شیار و سوراخی روی گوشش است و قلادهای طلایی که روی آن اسمش با فونتی زیبا نوشته شده: (Billy) .
- دوست من بیلی، فکر کنم اون چیزی که دنبالت کرده بود از اینجا رفت. میتونی از مخفیگاهت بیرون بیای.
از شنیدن جملهی من چهرهی مضطربش خونسرد میشود و تکانی به بدنش میدهد و از درون سایهی گوشهی مبل خارج میشود.
- موجودی که دنبالت کرده بود خیلی ترسناک بود، من تا حالا همچین چیزی ندیده بودم! خب، بگذریم. خطر رفع شد حالا میتونی از اینجا بری بیرون چون من به سگها حساسیت دارم.
نگاهم هنوز روی اوست، گوشهی ل*بش بالا میرود یا من اینطور احساس میکنم؟
- از دیدار با تو خوشحال شدم، وقتش رسیده که بری خونتون بیلی.
در را برایش باز میکنم، به چشمانم خیره میشود.
- من هم از دیدارتون خوشحال شدم خانم هریسون.
مات و خشکشده به قدمهای با طمانینهاش خیره میشوم. او میرود ولی من همانجا پشت در شوکه و متعجب میمانم، خدای من! یک سگ سخنگو! مطمئنم فقط یک خیال بود؛ اما ... .
- متیو من متاسفم، من به سگها حساسیت دارم، وقتم آزاده ولی واقعاً نمیتونم از بیلی مراقبت کنم. ولی قول میدم حواسم به خونهات باشه.
نگاهی به بیلی میکنم. بیتفاوت مشغول لی*سی*دن پایش است. زبان درازش را در آورده و روی پنجههایش میکشد. درست است، من خیالاتی شده بودم. او فقط یک سگ عادی است.
- مشکلی نیست. بیلی خودش میتونه غذا پیدا کنه، اگه میشه به باغچه هم رسیدگی کن، ماموریتم که تموم شد، حتما جبران میکنم.
میگوید و چشمکی حوالهام میکند.
***
چند روز بعد: نگاهی به گلهای رنگارنگ درون باغچه میاندازم. گلهایی که همه زرد و پژمردهاند. نامشان را نمیدانم. متیو واقعاً به درد نگهداری از باغچه و گلها نمیخورد. آن مسئولیتپذیری که در او میدیدم با دیدن این صح*نه کاملاً از صفحهی ذهنم پاک شد. فوراً دست گلیم را به روبند خاکی میکشم.
- حواست باشه هیچ گلی رو لگد نکنی!
سرم را طوری به سمت صدا برمیگردانم که انگار گردنم رگ به رگ میشود و صدای قرچ گردنم در سرم میپیچد. این همان صداست! صدای بیلی! ولی کسی آنجا نیست! با دقت همهچیز را از نظر میگذرانم. خانهاش خالیست. کسی هم این اطراف نیست. احساس بدی دارم، حس میکنم از خستگی و کار زیاد است که دیوانه شدهام.
هوا کمکم تاریک میشود و آبی روشن آسمان رو به تیرگی و سیاهی میرود. دست از نوشتن میکشم. کمی گرسنه شدهام. علاقهی زیادی به آشپزی دارم. مخصوصاً غذاهای پنیری مثل پیتزا و لازانیا! صحبت از آنها هم قار و قور شکمم را بلند میکند. دست به کار میشوم. اینجا در خانهی متیو هر چیزی که فکرش را بکنید یافت میشود. اما مواد لازانیا را پیدا نمیکنم. کشوها را زیر و رو میکنم. درون کابینت زنگزده و رنگ و رو رفته شیشهای شیر کپکزده پیدا میکنم، بینیام چین میخورد. بوی گندش مگسها را اطراف خودش جمع کرده. پو*ست پرتقال، دو جوراب سوراخ و بو گندو، دستمال کاغذیهای ولو شده و کثیف، کابینتهای چرک و خاک گرفته اشتهایم را کور میکند. تمیزکاری این خانه از هرچیزی مهمتر است. پلکهایم سنگین میشود. هالهای آبی رنگ میبینم. هاله شهر زیبا و رویایی را پوشانده. سر انگشتانم را به آن نزدیک میکنم. استرس دارم. انگار میترسم دستم را به آنطرف هالهی آبی ببرم. با صدای واقواق بیلی از خواب میپرم. احتمالاً ناشناسی وارد حیاط شده. همین که انگشت پایم به زمین میخورد پا پس میکشم. به پنجره نگاه میکنم و میلرزم. همهجا سفید پوش است؛ سفید پوش برف؛ درخت پیر حیاط خم شده و برف سفید روی شانهاش سنگینی میکند. به پتوی سفید رنگ روی مبل چنگ میزنم، آن را دور خودم میپیچم، آرام به سمت در میروم، صدای تقتق کفشهایش نشان از این است که پشت در ایستاده. #رمان_دنبالکننده #اثر_محیا_عزیزی #انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه: من یک برگزیدهام، یک برنده. کسی که با سرنوشتی معلوم و متفاوت پا به دنیا گذاشته؛ بود و نبود شما بستگی به من دارد. من و تصمیمهایم؛
پارت یک:
هوا طوفانی بود، از آن طوفانهایی که ویرانه به جا میگذارد. صدای نعرهای فراتر از رعد و برق به گوش میرسید. چشمان بیلی سگ ژرمنی متیو نگران به نظر میرسید و خودش را محکم به در خانهی من میکوبید. حتماً احساس خطر کرده یا میخواهد از تندباد در امان باشد. در را برایش باز میکنم و او فوراً به گوشهی تاریک خانهام، درست زیر سایه مبل کرم رنگ میرود و قایم میشود. خدای من! این موجود زشت کنار پنجره! برایش توضیحی ندارم؛ چشمانی به خون نشسته و جستجوگر؛ نکند به دنبال بیلی است؟ اصلاً این چه موجودیست؟ سگ است؟ گرگ است؟ گوشهایش مانند روباه است. چشمانش قرمز است. رنگش قهوهای سوخته مثل چوبی که آتش گرفته باشد و با آب خاموشش کنی! نگاهش که به من میافتد و پنجهاش را که با صدای قیژ مانندی به شیشهی پنجره میکشد، حس میکنم برای لحظاتی قلبم از حرکت میایستد؛ اما انگار او بیخیال من شده و آرام از دیدرسم خارج میشود. نگاهی به بیلی میکنم، آرام گرفته و برای خودش لش کرده! شیار و سوراخی روی گوشش است و قلادهای طلایی که روی آن اسمش با فونتی زیبا نوشته شده: (Billy) .
- دوست من بیلی، فکر کنم اون چیزی که دنبالت کرده بود از اینجا رفت. میتونی از مخفیگاهت بیرون بیای.
از شنیدن جملهی من چهرهی مضطربش خونسرد میشود و تکانی به بدنش میدهد و از درون سایهی گوشهی مبل خارج میشود.
- موجودی که دنبالت کرده بود خیلی ترسناک بود، من تا حالا همچین چیزی ندیده بودم! خب، بگذریم. خطر رفع شد حالا میتونی از اینجا بری بیرون چون من به سگها حساسیت دارم.
نگاهم هنوز روی اوست، گوشهی ل*بش بالا میرود یا من اینطور احساس میکنم؟
- از دیدار با تو خوشحال شدم، وقتش رسیده که بری خونتون بیلی.
در را برایش باز میکنم، به چشمانم خیره میشود.
- من هم از دیدارتون خوشحال شدم خانم هریسون.
مات و خشکشده به قدمهای با طمانینهاش خیره میشوم. او میرود ولی من همانجا پشت در شوکه و متعجب میمانم، خدای من! یک سگ سخنگو! مطمئنم فقط یک خیال بود؛ اما ... .
مراقبت کنم. ولی قول میدم حواسم به خونهات باشه.
نگاهی به بیلی میکنم. بیتفاوت مشغول لی*سی*دن پایش است. زبان درازش را در آورده و روی پنجههایش میکشد. درست است، من خیالاتی شده بودم. او فقط یک سگ عادی است.
- مشکلی نیست. بیلی خودش میتونه غذا پیدا کنه، اگه میشه به باغچه هم رسیدگی کن، ماموریتم که تموم شد، حتما جبران میکنم.
میگوید و چشمکی حوالهام میکند.
***
چند روز بعد: نگاهی به گلهای رنگارنگ درون باغچه میاندازم. گلهایی که همه زرد و پژمردهاند. نامشان را نمیدانم. متیو واقعاً به درد نگهداری از باغچه و گلها نمیخورد. آن مسئولیتپذیری که در او میدیدم با دیدن این صح*نه کاملاً از صفحهی ذهنم پاک شد. فوراً دست گلیم را به روبند خاکی میکشم.
- حواست باشه هیچ گلی رو لگد نکنی!
سرم را طوری به سمت صدا برمیگردانم که انگار گردنم رگ به رگ میشود و صدای قرچ گردنم در سرم میپیچد. این همان صداست! صدای بیلی! ولی کسی آنجا نیست! با دقت همهچیز را از نظر میگذرانم. خانهاش خالیست. کسی هم این اطراف نیست. احساس بدی دارم، حس میکنم از خستگی و کار زیاد است که دیوانه شدهام.
هوا کمکم تاریک میشود و آبی روشن آسمان رو به تیرگی و سیاهی میرود. دست از نوشتن میکشم. کمی گرسنه شدهام. علاقهی زیادی به آشپزی دارم. مخصوصاً غذاهای پنیری مثل پیتزا و لازانیا! صحبت از آنها هم قار و قور شکمم را بلند میکند. دست به کار میشوم. اینجا در خانهی متیو هر چیزی که فکرش را بکنید یافت میشود. اما مواد لازانیا را پیدا نمیکنم. کشوها را زیر و رو میکنم. درون کابینت زنگزده و رنگ و رو رفته شیشهای شیر کپکزده پیدا میکنم، بینیام چین میخورد. بوی گندش مگسها را اطراف خودش جمع کرده. پو*ست پرتقال، دو جوراب سوراخ و بو گندو، دستمال کاغذیهای ولو شده و کثیف، کابینتهای چرک و خاک گرفته اشتهایم را کور میکند. تمیزکاری این خانه از هرچیزی مهمتر است. پلکهایم سنگین میشود. هالهای آبی رنگ میبینم. هاله شهر زیبا و رویایی را پوشانده. سر انگشتانم را به آن نزدیک میکنم. استرس دارم. انگار میترسم دستم را به آنطرف هالهی آبی ببرم. با صدای واقواق بیلی از خواب میپرم. احتمالاً ناشناسی وارد حیاط شده. همین که انگشت پایم به زمین میخورد پا پس میکشم. به پنجره نگاه میکنم و میلرزم. همهجا سفید پوش است؛ سفید پوش برف؛ درخت پیر حیاط خم شده و برف سفید روی شانهاش سنگینی میکند. به پتوی سفید رنگ روی مبل چنگ میزنم، آن را دور خودم میپیچم، آرام به سمت در میروم، صدای تقتق کفشهایش نشان از این است که پشت در ایستاده.
در را باز میکنم. پسر جوان و کمسن و سالی است. تقریبا بیست و یک یا بیست و دو. شاید هم کمتر.
یونیفرم آبی رنگی به تن دارد. انگار انرژی تخلیه نشدهی زیادی دارد. همچنین صورتی شاداب و سرزنده.
- سلام!
صدایش هم مثل قیافهاش است. نرم و دوستداشتنی. قدش خیلی کوتاه نیست، اما از من کوتاهتر است. من صد و هفتاد هستم و او شاید صد و شصت باشد. ریز میخندم.
- سلام.
لبخندش امتداد پیدا میکند. چیزی تا بناگوشش است.
- I have a postal package for Mr. Riders.
(من یک بسته ی پستی برای آقای ریدرز دارم)
نگاهم به جعبهی مهر و موم شده میافتد.
- deliver to me ( به من تحویل بده)
- I'm sorry, but this package has to get to
her.( متاسفام بسته باید به دست او برسد.)
تازه کار و کمسن اما مسئولیتپذیر و قابل اطمینان. کمکم از شخصیتش خوشم میاید.
-He is currently traveling(او در حال حاضر در سفر است)
لحظهای مکث میکند. آیا من ابلیسی در تلاش برای گول زدن او هستم؟ چهرهی مسخره و احمقانهای که به خود گرفته، زود جمع و جور میشود.
- So we have no choice(پس چاره ای نداریم)
بسته مربعی شکل را میان دستانم میگزارد و با خداحافظی کوتاهی از دیدرسم خارج میشود. با کنجکاوی به جعبه نگاه میکنم. سگ هم نگاهش را میان من و جعبه رد و بدل میکند. انگار او هم کنجکاو است. قدش چیزی حدود شصت تا شصت و پنج سانت است. گوشها و کمرش سیاه است و بقیه بدنش قهوهایست. راجب آنها خیلی خواندهام تا با بیلی بیشتر ارتباط بگیرم. بیشتر آنها سگ نگهباناند. اما بیلی بزدل و ترسو به نظر میرسد. دوباره حس کنجکاویام جان میگیرد. جعبه را روی میز میگذارم و به دنبال کارد به آشپزخانه میروم. از پنجرهی آشپزخانه میبینم که بیلی پشت سرم داخل میشود. به سمت جعبه میروم که حالا اسیر دندانهای تیز بیلی است. سعی میکند با دندان چسبها را بکند. بزاق دهانش پارکت را خیس میکند. صورتم جمع میشود و آرام جعبه را از زیر دندانش آزاد میکنم. مینشیند و دمش را تکان میدهد. چه خوب که لجبازی نمیکند. کارد را روی چسب میکشم و کاغذ را از دور و برش میکنم. شرمآور است! یک جعبهی خالی؟ حتی نشانی فرستنده هم ندارد.
- خب بیلی رکب خوردیم! نظرت چیه امروز بریم کنار رودخونهی تو جنگل وقت بگذرونیم و ماهی بگیریم؟
با شادی دم قهوهایش را تکانتکان میدهد و خرخر میکند. نگاهی به ردپای گلیش که پارکت تازه شسته شدهام را کثیف کرده میکنم و ابروهایم در هم میشود.
- چه تنبیهی برای این خ*را*ب کاریت در نظر بگیرم؟
چشمانش درشت و پرآب و مظلوم میشود.
- با این قیافه سعی نکن منو گول بزنی!
حدقه چشمانش بزرگتر و براقتر میشود. کوچولوی دوستداشتنی.
- باشه قبوله، کاری به کارت ندارم. یخورده صبر کن تا حاضر شم و بریم ماهیگیری.
عقربهی ساعت عدد پنج را نشان میدهد. سپیدهدم است. هوا تازه روشن شده. یک صبح عالی و یک شروع عالی. البته که دلم برای خارج از این روستا رفتن هم تنگ شده اما فعلا چارهای نیست. من قول دادم امانتداری کنم.
جنگل از همیشه ترسناک تر است. صدای خرناسه و زوزه از هر طرف میآید. حس میکنم بیلی مدام به من نزدیکتر میشود. تا جایی که میتوان گفت از ترس به من چسبیده. چشمانش مدام اینور و آنور را میپاید. خب هر چقدر رعبانگیز و وحشتناک باشد، به خوردن ماهیِ کبابی میارزد. همهجا گِل است. از گِل متنفرم. هر قدم که بر میدارم باید با دست گل را از کفِ کفشم بکنم و بعد دوباره راه بیوفتم. بویی مانند بوی لجن یا مردار تند و آزار دهنده در بینیام میپیچد. راه انگار از همیشه درازتر است. درختان خم و پیر از هر دو طرف راست و چپ پیشانیهایشان را به هم چسباندهاند و جلوی تابش خورشید را گرفتهاند. با اینکه صبح است و هوا بسیار روشن، اما باز هم تاریک است. راه گلی تمام میشود. بیلی میایستد و تندتند پنجههایش را به زمین میکشد تا گلها از پاها و دستانش کنده شوند. من جلوتر میروم. از میان خروار ها سنگ و چوب که دیواری مرتفع ساختهاند هم عبور میکنیم. رودخانه در دید قرار میگیرد. لبخند کمجان و خستهای میزنم و قلاب را از روی دوشم پایین میآورم. سطلم را روی کنده درختی میگذارم، طعمهام را به قلاب میزنم و قلاب را درون آب میاندازم. نمیدانم چقدر میگذرد که شکارم را به چنگ میآورم. محکم قلاب را به عقب میکشم. خدای من نگاه کن! چقدر زیبا و خوشرنگ است!
- وقتشه برگردیم خونه نه؟ من که خیلی گرسنهام.
وقت آشپزی است. تنها کار خانهای که دوستش دارم. پولکها، پو*ست، دم و سرش را جدا میکنم. خدای من! این برق مروارید است! چقدر باید خوششانس باشی تا یک چنین اتفاقی برایت رخ دهد؟
- باهاش میتونم حسابی که از ماشین قراضه و بدرد نخور نیک مونده رو تسویه کنم!
قطعههای ماهی را برای گرفته شدن زخمش داخل آبلیمو میخوابانم. بعد با ادویه مزه دارشان میکنم و به سیخ میکشم. صدای غرش و رعد و برق آسمان، برق از سرم میپراند. نگاهی به حیاط میاندازم. این سگ باز هم غیب شده است. حیف شد! میتوانست استخوانهای این ماهی بیچاره را بخورد. بعد از خوردن ماهی، با خستگی تمام روی تخت زوار در رفته که صدای جیرجیرک میدهد باز میشوم. #رمان_دنبالکننده #اثر_محیا_عزیزی #انجمن_تک_رمان
کد:
درازتر است. درختان خم و پیر از هر دو طرف راست و چپ پیشانیهایشان را به هم چسباندهاند و جلوی تابش خورشید را گرفتهاند. با اینکه صبح است و هوا بسیار روشن، اما باز هم تاریک است. راه گلی تمام میشود. بیلی میایستد و تندتند پنجههایش را به زمین میکشد تا گلها از پاها و دستانش کنده شوند. من جلوتر میروم. از میان خروار ها سنگ و چوب که دیواری مرتفع ساختهاند هم عبور میکنیم. رودخانه در دید قرار میگیرد. لبخند کمجان و خستهای میزنم و قلاب را از روی دوشم پایین میآورم. سطلم را روی کنده درختی میگذارم، طعمهام را به قلاب میزنم و قلاب را درون آب میاندازم. نمیدانم چقدر میگذرد که شکارم را به چنگ میآورم. محکم قلاب را به عقب میکشم. خدای من نگاه کن! چقدر زیبا و خوشرنگ است!
- وقتشه برگردیم خونه نه؟ من که خیلی گرسنهام.
وقت آشپزی است. تنها کار خانهای که دوستش دارم. پولکها، پو*ست، دم و سرش را جدا میکنم. خدای من! این برق مروارید است! چقدر باید خوششانس باشی تا یک چنین اتفاقی برایت رخ دهد؟
- باهاش میتونم حسابی که از ماشین قراضه و بدرد نخور نیک مونده رو تسویه کنم!
قطعههای ماهی را برای گرفته شدن زخمش داخل آبلیمو میخوابانم. بعد با ادویه مزه دارشان میکنم و به سیخ میکشم. صدای غرش و رعد و برق آسمان، برق از سرم میپراند. نگاهی به حیاط میاندازم. این سگ باز هم غیب شده است. حیف شد! میتوانست استخوانهای این ماهی بیچاره را بخورد. بعد از خوردن ماهی، با خستگی تمام روی تخت زوار در رفته که صدای جیرجیرک میدهد باز میشوم.
از گوشه و کنار سقف آب میچکد. قطرههای آب با صدای تلپتلپ به زمین میافتند. شیشهی پنجره شکستگی دارد. از آنجا سوز و سرما میآید. دو لایه پتو را به دور خودم پیچیدم و باز دندانهایم به هم میخورند. کمکم پلکم سنگین میشود. باز هم همان خوابِ شب گذشته. اینبار دستم را داخل میبرم. اتفاقی برایم نمیافتد. کامل داخل میشوم. موجودات عجیب و غریبی میبینم. ترکیبی از مار و گرگ! بدنی سیاه مانند مار و سری ترسناک و بزرگ درست مانند گرگ! ترکیبی از گوزن و یوزپلنگ! صورت و ب*دن یوز با خالخالیهایش. اما شاخ و دم و بینیِ گوزن! میخواهم بیشتر چشم بچرخانم. کنجکاو به اطراف مینگرم که مرد قد بلند و شیکپوشی به سمتم میآید و محدودهی دیدم را میگیرد. چشمانش بزرگ و قهوهای است. ابروهایش خیلیخیلی کم پشت هستند. شاید هم اصلا ابرویی ندارد. با لبخند و صدایی که همیشه در توهماتم فکر میکنم صدای سگ متیو است در گوشم میگوید:
- به خانه خوش آمدی!
من از او استقبال میکنم و دستم را در دست دراز شدهاش قرار میدهم. لبخندی از ج*ن*س اطمینان میزند. ل*بهایش تیره و کشیده است، اما زشت نیست. جذاب و زیبا است، گوشهی ل*ب پایینش را مدام به دندان میگیرد، انگار یک عادت است. آنچنان محو رفتار و حرکاتش شدهام که نمیخواهم به جایی که آن را (خانهی من) مینامید داخل شوم. با صدای زنگ ساعت باز هم از آن خواب عجیب و غریب و تکراری میپرم. با کفِ دست چشمم را میمالم. به خودم که در آیینه است خیره میشوم. وحشتناک است. من بیشتر شبیه یک جنم. موهای مشکی و بلندم گره خورده و نامرتب است. انگار سالها رنگ شانه و حمام ندیده. زیر چشمانم پف کرده و بادمجانی روی گونهام کاشته شده که خوردم هم نمیدانم کی آن را کاشتم.
- پس با این وضع پیش به سوی حموم.
چند ساعت بعد:
تیکتیک ساعت در سرم رژهی نظامی میرود. خیلی وقت است که بیلی نیست و ناپدید شده، سابقه نداشته انقدر طولانی از او بیخبر باشم. کمکم دارم نگرانش میشوم. اگر اتفاقی برایش افتاده باشد مسئولیت او با من است. این من بودم که امانت را قبول کردم. کاپشن بلندم را تن میکنم. چکمههایم را پا میکنم و به سمت جنگل میروم. جنگل تنها جایی است که به فکرم میرسد. از حصارهای شکسته عبور میکنم و جاپای رد پای بزرگی که تقریبا دو برابر پاهایم است میگذارم. رد پا را دنبال میکنم تا به انتهایش برسم. از رودخانه میگذرم. کمی احساس ترس دارم، تا به حال از رودخانه آنور تر نرفته بودم. انتهای رد پا غار بزرگی است. غاری که ترسناک و تاریک است. سرتاسر غار با برگ و لجن پوشیده شده. صدای واقواقش که از درون غار اکو میشود شکم به یقین تبدیل میشود. از همانجا صدایش میزنم.
- بیلی، بیا اینجا پسر. خواهش میکنم بیا اینجا.
صدای پارس قطع میشود. تا کی باید اینجا بمانم؟ آه خدای من یعنی باید وارد این غار تاریک شوم؟ من از تاریکی میترسم!
- بیلی بهت دستور میدم همین الان بیای اینجا!
خودت کمکم کن پدر! (منظور از پدر، پدر خودش نیست. داره از حضرت مسیح کمک میخواد.)
ترکه چوبی که زیر درخت صورتی افتاده برمیدارم و به دست میگیرم. آرام و آهسته و با طمانینه داخل میشوم. منتظر هر صدا یا خرناسی هستم تا به سرعت از این غار تاریک بیرون بدوم و فرار کنم. نمیدانم چه زمان راه میروم تا نوری مثل نورِ رنگینکمان به صورتم میتابد. دستم را جلوی چشمم میگیرم. از لای انگشتانم نور صورتی رنگی به چشمم میخورد.
- این غار تاریک به این جای زیبا راه داره!
چشمانم را باز و بسته میکنم. تندتند پلک میزنم. من دارم خواب میبینم؟ این یک رویاست! درست برعکس جنگل آبی رنگی که در خوابها و کابوسهایم میدیدم، حالا روبه رویم جنگلی با خزهها و درختان صورتیست! با صورتی میانهی خوبی ندارم. نمیتوان گفت متنفر؛ بچه که بودم لباسهای صورتی رنگی که برایم میخریدند را تکهتکه میکردم. یا عروسکهای صورتی پوشم را پاره میکردم. شاید هم چیزی فراتر از تنفر باشد. اما جذابیت این جنگل؛ نمیتوانم از اینجا و رنگش متنفر باشم! واقعا زیباست. فراتر از حد تصور طبیعی هر آدمیست. برکهی کوچک کنارم پر از نیلوفر است. سنجاقک، غورباقه، جیرجیرک، ماهی، یک خرگوش زیبا با چشمان درشت، البته بسیار هم ترسو. #رمان_دنبالکننده #اثر_محیا_عزیزی #انجمن_تک_رمان
از گوشه و کنار سقف آب میچکد. قطرههای آب با صدای تلپتلپ به زمین میافتند. شیشهی پنجره شکستگی دارد. از آنجا سوز و سرما میآید. دو لایه پتو را به دور خودم پیچیدم و باز دندانهایم به هم میخورند. کمکم پلکم سنگین میشود. باز هم همان خوابِ شب گذشته. اینبار دستم را داخل میبرم. اتفاقی برایم نمیافتد. کامل داخل میشوم. موجودات عجیب و غریبی میبینم. ترکیبی از مار و گرگ! بدنی سیاه مانند مار و سری ترسناک و بزرگ درست مانند گرگ! ترکیبی از گوزن و یوزپلنگ! صورت و ب*دن یوز با خالخالیهایش. اما شاخ و دم و بینیِ گوزن! میخواهم بیشتر چشم بچرخانم. کنجکاو به اطراف مینگرم که مرد قد بلند و شیکپوشی به سمتم میآید و محدودهی دیدم را میگیرد. چشمانش بزرگ و قهوهای است. ابروهایش خیلیخیلی کم پشت هستند. شاید هم اصلا ابرویی ندارد. با لبخند و صدایی که همیشه در توهماتم فکر میکنم صدای سگ متیو است در گوشم میگوید:
- به خانه خوش آمدی!
من از او استقبال میکنم و دستم را در دست دراز شدهاش قرار میدهم. لبخندی از ج*ن*س اطمینان میزند. ل*بهایش تیره و کشیده است، اما زشت نیست. جذاب و زیبا است، گوشهی ل*ب پایینش را مدام به دندان میگیرد، انگار یک عادت است. آنچنان محو رفتار و حرکاتش شدهام که نمیخواهم به جایی که آن را (خانهی من) مینامید داخل شوم. با صدای زنگ ساعت باز هم از آن خواب عجیب و غریب و تکراری میپرم. با کفِ دست چشمم را میمالم. به خودم که در آیینه است خیره میشوم. وحشتناک است. من بیشتر شبیه یک جنم. موهای مشکی و بلندم گره خورده و نامرتب است. انگار سالها رنگ شانه و حمام ندیده. زیر چشمانم پف کرده و بادمجانی روی گونهام کاشته شده که خوردم هم نمیدانم کی آن را کاشتم.
- پس با این وضع پیش به سوی حموم.
چند ساعت بعد:
تیکتیک ساعت در سرم رژهی نظامی میرود. خیلی وقت است که بیلی نیست و ناپدید شده، سابقه نداشته انقدر طولانی از او بیخبر باشم. کمکم دارم نگرانش میشوم. اگر اتفاقی برایش افتاده باشد مسئولیت او با من است. این من بودم که امانت را قبول کردم. کاپشن بلندم را تن میکنم. چکمههایم را پا میکنم و به سمت جنگل میروم. جنگل تنها جایی است که به فکرم میرسد. از حصارهای شکسته عبور میکنم و جاپای رد پای بزرگی که تقریبا دو برابر پاهایم است میگذارم. رد پا را دنبال میکنم تا به انتهایش برسم. از رودخانه میگذرم. کمی احساس ترس دارم، تا به حال از رودخانه آنور تر نرفته بودم. انتهای رد پا غار بزرگی است. غاری که ترسناک و تاریک است. سرتاسر غار با برگ و لجن پوشیده شده. صدای واقواقش که از درون غار اکو میشود شکم به یقین تبدیل میشود. از همانجا صدایش میزنم.
- بیلی، بیا اینجا پسر. خواهش میکنم بیا اینجا.
صدای پارس قطع میشود. تا کی باید اینجا بمانم؟ آه خدای من یعنی باید وارد این غار تاریک شوم؟ من از تاریکی میترسم!
- بیلی بهت دستور میدم همین الان بیای اینجا!
خودت کمکم کن پدر! (منظور از پدر، پدر خودش نیست. داره از حضرت مسیح کمک میخواد.)
ترکه چوبی که زیر درخت صورتی افتاده برمیدارم و به دست میگیرم. آرام و آهسته و با طمانینه داخل میشوم. منتظر هر صدا یا خرناسی هستم تا به سرعت از این غار تاریک بیرون بدوم و فرار کنم. نمیدانم چه زمان راه میروم تا نوری مثل نورِ رنگینکمان به صورتم میتابد. دستم را جلوی چشمم میگیرم. از لای انگشتانم نور صورتی رنگی به چشمم میخورد.
- این غار تاریک به این جای زیبا راه داره!
چشمانم را باز و بسته میکنم. تندتند پلک میزنم. من دارم خواب میبینم؟ این یک رویاست! درست برعکس جنگل آبی رنگی که در خوابها و کابوسهایم میدیدم، حالا روبه رویم جنگلی با خزهها و درختان صورتیست! با صورتی میانهی خوبی ندارم. نمیتوان گفت متنفر؛ بچه که بودم لباسهای صورتی رنگی که برایم میخریدند را تکهتکه میکردم. یا عروسکهای صورتی پوشم را پاره میکردم. شاید هم چیزی فراتر از تنفر باشد. اما جذابیت این جنگل؛ نمیتوانم از اینجا و رنگش متنفر باشم! واقعا زیباست. فراتر از حد تصور طبیعی هر آدمیست. برکهی کوچک کنارم پر از نیلوفر است. سنجاقک، غورباقه، جیرجیرک، ماهی، یک خرگوش زیبا با چشمان درشت، البته بسیار هم ترسو.
دستم را به تنهی درخت زیبای صورتی میکشم. صدای آواز است. آواز یک زن! باورم نمیشود! این صدا متعلق به یک درخت است؟ چنین آوایی؟ دوباره امتحان میکنم و باز هم همان صدا. کلمه یا حرف نیست. صدای نازکی از ته هنجره است. هنجرهای که بیشک ب*وسهی خدا بر آن نشسته. چرا زودتر متوجه این جنگل زیبا در این غار نشدم؟ چون غار ظاهر خوفناک و رعبانگیز داشت، هیچوقت واردش نمیشدم. اگر بیلی مرا به اینجا نمیکشاند، این بهشت برای همیشه از چشمانم مخفی میماند.
از دور، همان مرد رویاهایم را میبینم. تکیه به درختی زده و با لبخند به من نگاه میکند. چشمانم گرد میشود. خدای من! چطور ممکن است؟ این واقعاً همان مرد رویاهای من است؟ کمکم دارد نزدیک و نزدیکتر میشود. از چهرهی شادش دست و پایم بیاراده میلرزد. این لرزش عجیب دیگر برای چیست؟ نزدیکتر میآید. هیچوقت از این فاصله و انقدر واضح او را ندیده بودم. چقدر چهرهاش آشناست.
- نمیخوای بیای و بقیه جاهای جنگل رو ببینی؟ این جنگل خیلی زیباست. میدونم چقدر با تصورات ذهنت متفاوته. اینجایی که ما هستیم اسمش نیمهی روشنه؛ بهتره فعلاً همینجا باشیم و بعد به نیمهی تاریک بریم.
- مرسی از پیشنهادت، ولی من دنبال سگم هستم.
- سگت، یا سگِ متیو؟
- تو از کجا میدونی؟
- من از خیلی چیزها باخبرم.
میخواهم سوال بپرسم، اما هرچه زور میزنم، ل*بهایم از هم باز نمیشود.
- حالا با من میای تا توی نیمهی روشن و رویایی این جنگل قدم بزنیم، مادام؟
تای ابرویش بالا میپرد. چشمانش دودو میزنند. شاید چیزی را مخفی میکند. شاید هم مضطرب است و یا مجبور است. اما چرا؟
- من شنیدم که گفتی نیمهی تاریک، از اونجا برام بگو.
- همونجایی که تو خواب میدیدی.
شوکه عقب میروم. پس دلیل لرزش دست و اضطرابم همین بود. حالا که بیشتر دقت میکنم، این جنگل هرچند رویایی و زیبا، اما مرموز و مخوف است. نمیارزد که با این مرد عجیب و غریب همراه شوم.
- فقط سگم رو میخوام.
- فعلاً نمیتونم همراهت بیام. از کلمهی “سگم” هم خوشم میاد. راستش تو نسبت به متیو مالک بهتری هستی!
عقبگرد میکنم و تند از آنجا بیرون میروم. این یک کابوس است! نمیتواند واقعی باشد! یعنی آن مرد همان بیلی است؟ بیلی هم سخنگوست و هم میتواند به انسان تبدیل شود؟ هضم اتفاقات برایم دشوار است. حالا که بیشتر فکر میکنم، من احمق بودم که نفهمیدم این چهرهی آشنا مال کیست. آن ل*بهای تیره، آن چشمان قهوهای و نگاه تیز، آن تیک عصبی، آن صدا!
مخم سوت میکشد. نباید اینجا بمانم. راه رفته را تندتند میدوم. با تمام توان میدوم. دیگر حتی پشت سرم هم نگاه نمیکنم. به خانهی متیو هم نمیروم. مستقیم وارد خانهی خودم میشوم. درها را قفل میکنم. مبل بزرگ راحتی را هل میزنم و جلوی در میگذارم. میترسم نصفه شب وارد خانهام شوند. پردهها را میکشم. کفِ زمین مینشینم. طبق عادت، ناخنجویدنم شروع میشود. پردهی سفید تکانتکان میخورد. حتی موقع تکان خوردن سر برمیگردانم تا از شیشه بیرون را نبینم. تقهای به در میخورد. از کشوی کنار دیوار چاقوی سلاخی پدرم را در میآورم. این یادگار پدرم است. پدرم شکارچی بود. او هیچوقت با سگها میانهی خوبی نداشت. میگفت آنها احمق هستند. حتی چند سگ را با تفنگ کشته بود. عزیزترین دوست دوران کودکیام، مستر مک، را هم با تفنگ شکاریاش جلوی چشمانم کشت. چاقو را محکم با دو دست نگه میدارم. از استرس مدام اینپا و آنپا میکنم. خبری نمیشود. باز هم کفِ زمین سرد مینشینم. ثانیه و دقیقه و ساعتها از دستم در میروند. نمیدانم چقدر میگذرد که خوابم میبرد.
صبح با صدای آواز پرندگان از خواب میپرم. ترسیده نگاهی به اطراف میکنم. هیچچیز تکان نخورده. همهچیز سرجای خودش است. نفس راحتی میکشم. انگار چیزی در گلویم گیر کرده. بغض نیست. چیزی مثل استخوان یک ماهی، یا یک شیشهی تیز و برنده. صدای تقتق در بلند میشود. خدای من! بلاخره که باید با او رو به رو شوم. بلاخره زمان نبرد تن به تن من و او رسیده. نباید تعلل کنم. آرام مبل را هل میزنم. از دریچهی کوچک در بیرون را نگاه میکنم. این که… !
- اوه سلام!
- بلاخره ماموریتت تموم شد؟ خب، من هم امانت داریم رو کردم. خونت بیشتر شبیه یه آشغالدونی بود. دقیقا مثل خدمتکارها کار کردم و تمیزش کردم. این رو واقعاً میگم، تو باید از من ممنون باشی. فقط سگت که اونم از اول گفتم و تو گفتی خودش غذا میخوره، خودش میره، خودش میاد. اگه خبری ازش نیست، میتونی فقط به فکر خریدن یه سگ، دقت کن، یه “سگ” عادی و جدید باشی. نه مثل قبلی. از اون برای تو سگ در نمیاد. حالا هم اگه برای شکایت پیش من اومدی باید بدونی که…
-صبر کن! چقدر تو پرحرفی، دختر! فقط خواستم بگم ممنون که از اون به قول خودت آشغالدونی، همچین خونهی تمیزی ساختی و اینکه اون جریانی که راجع به بیلی گفتی چی بود؟ بیلی که امروز تو حیاط خونه بود؟
- چ… چی؟ ت… ت… تو حیاط خونه بود؟
- آره، مثل همیشه! چیز عجیبیه؟
- ن… ن… نه!
- ولی مطمئنم یه قضیهای هست.
- ن… ن… نه! چ… چق… چقدر بگم نه؟ نمیخوای بری خونتون؟
- اوه! پس مزاحمم! خیلی خیلی ببخشید، خانم هریسون، روز خوبی داشته باشید.
- نه، منظور من این نبود.
- دقیقاً همین بود.
میگوید و میرود. بعد از رفتنش، به کل گندی که زدم و مزاحمی که خطابش کردم، از ذهنم میپرد. فقط و فقط فکر و ذکرم میشود آن سگ؛ یعنی باز هم سراغم میآید؟
کد:
دستم را به تنهی درخت زیبای صورتی میکشم. صدای آواز است. آواز یک زن! باورم نمیشود! این صدا متعلق به یک درخت است؟ چنین آوایی؟ دوباره امتحان میکنم و باز هم همان صدا. کلمه یا حرف نیست. صدای نازکی از ته هنجره است. هنجرهای که بیشک ب*وسهی خدا بر آن نشسته. چرا زودتر متوجه این جنگل زیبا در این غار نشدم؟ چون غار ظاهر خوفناک و رعبانگیز داشت، هیچوقت واردش نمیشدم. اگر بیلی مرا به اینجا نمیکشاند، این بهشت برای همیشه از چشمانم مخفی میماند.
از دور، همان مرد رویاهایم را میبینم. تکیه به درختی زده و با لبخند به من نگاه میکند. چشمانم گرد میشود. خدای من! چطور ممکن است؟ این واقعاً همان مرد رویاهای من است؟ کمکم دارد نزدیک و نزدیکتر میشود. از چهرهی شادش دست و پایم بیاراده میلرزد. این لرزش عجیب دیگر برای چیست؟ نزدیکتر میآید. هیچوقت از این فاصله و انقدر واضح او را ندیده بودم. چقدر چهرهاش آشناست.
- نمیخوای بیای و بقیه جاهای جنگل رو ببینی؟ این جنگل خیلی زیباست. میدونم چقدر با تصورات ذهنت متفاوته. اینجایی که ما هستیم اسمش نیمهی روشنه؛ بهتره فعلاً همینجا باشیم و بعد به نیمهی تاریک بریم.
- مرسی از پیشنهادت، ولی من دنبال سگم هستم.
- سگت، یا سگِ متیو؟
- تو از کجا میدونی؟
- من از خیلی چیزها باخبرم.
میخواهم سوال بپرسم، اما هرچه زور میزنم، ل*بهایم از هم باز نمیشود.
- حالا با من میای تا توی نیمهی روشن و رویایی این جنگل قدم بزنیم، مادام؟
تای ابرویش بالا میپرد. چشمانش دودو میزنند. شاید چیزی را مخفی میکند. شاید هم مضطرب است و یا مجبور است. اما چرا؟
- من شنیدم که گفتی نیمهی تاریک، از اونجا برام بگو.
- همونجایی که تو خواب میدیدی.
شوکه عقب میروم. پس دلیل لرزش دست و اضطرابم همین بود. حالا که بیشتر دقت میکنم، این جنگل هرچند رویایی و زیبا، اما مرموز و مخوف است. نمیارزد که با این مرد عجیب و غریب همراه شوم.
- فقط سگم رو میخوام.
- فعلاً نمیتونم همراهت بیام. از کلمهی “سگم” هم خوشم میاد. راستش تو نسبت به متیو مالک بهتری هستی!
عقبگرد میکنم و تند از آنجا بیرون میروم. این یک کابوس است! نمیتواند واقعی باشد! یعنی آن مرد همان بیلی است؟ بیلی هم سخنگوست و هم میتواند به انسان تبدیل شود؟ هضم اتفاقات برایم دشوار است. حالا که بیشتر فکر میکنم، من احمق بودم که نفهمیدم این چهرهی آشنا مال کیست. آن ل*بهای تیره، آن چشمان قهوهای و نگاه تیز، آن تیک عصبی، آن صدا!
مخم سوت میکشد. نباید اینجا بمانم. راه رفته را تندتند میدوم. با تمام توان میدوم. دیگر حتی پشت سرم هم نگاه نمیکنم. به خانهی متیو هم نمیروم. مستقیم وارد خانهی خودم میشوم. درها را قفل میکنم. مبل بزرگ راحتی را هل میزنم و جلوی در میگذارم. میترسم نصفه شب وارد خانهام شوند. پردهها را میکشم. کفِ زمین مینشینم. طبق عادت، ناخنجویدنم شروع میشود. پردهی سفید تکانتکان میخورد. حتی موقع تکان خوردن سر برمیگردانم تا از شیشه بیرون را نبینم. تقهای به در میخورد. از کشوی کنار دیوار چاقوی سلاخی پدرم را در میآورم. این یادگار پدرم است. پدرم شکارچی بود. او هیچوقت با سگها میانهی خوبی نداشت. میگفت آنها احمق هستند. حتی چند سگ را با تفنگ کشته بود. عزیزترین دوست دوران کودکیام، مستر مک، را هم با تفنگ شکاریاش جلوی چشمانم کشت. چاقو را محکم با دو دست نگه میدارم. از استرس مدام اینپا و آنپا میکنم. خبری نمیشود. باز هم کفِ زمین سرد مینشینم. ثانیه و دقیقه و ساعتها از دستم در میروند. نمیدانم چقدر میگذرد که خوابم میبرد.
صبح با صدای آواز پرندگان از خواب میپرم. ترسیده نگاهی به اطراف میکنم. هیچچیز تکان نخورده. همهچیز سرجای خودش است. نفس راحتی میکشم. انگار چیزی در گلویم گیر کرده. بغض نیست. چیزی مثل استخوان یک ماهی، یا یک شیشهی تیز و برنده. صدای تقتق در بلند میشود. خدای من! بلاخره که باید با او رو به رو شوم. بلاخره زمان نبرد تن به تن من و او رسیده. نباید تعلل کنم. آرام مبل را هل میزنم. از دریچهی کوچک در بیرون را نگاه میکنم. این که… !
- اوه سلام!
- بلاخره ماموریتت تموم شد؟ خب، من هم امانت داریم رو کردم. خونت بیشتر شبیه یه آشغالدونی بود. دقیقا مثل خدمتکارها کار کردم و تمیزش کردم. این رو واقعاً میگم، تو باید از من ممنون باشی. فقط سگت که اونم از اول گفتم و تو گفتی خودش غذا میخوره، خودش میره، خودش میاد. اگه خبری ازش نیست، میتونی فقط به فکر خریدن یه سگ، دقت کن، یه “سگ” عادی و جدید باشی. نه مثل قبلی. از اون برای تو سگ در نمیاد. حالا هم اگه برای شکایت پیش من اومدی باید بدونی که…
-صبر کن! چقدر تو پرحرفی، دختر! فقط خواستم بگم ممنون که از اون به قول خودت آشغالدونی، همچین خونهی تمیزی ساختی و اینکه اون جریانی که راجع به بیلی گفتی چی بود؟ بیلی که امروز تو حیاط خونه بود؟
- چ… چی؟ ت… ت… تو حیاط خونه بود؟
- آره، مثل همیشه! چیز عجیبیه؟
- ن… ن… نه!
- ولی مطمئنم یه قضیهای هست.
- ن… ن… نه! چ… چق… چقدر بگم نه؟ نمیخوای بری خونتون؟
- اوه! پس مزاحمم! خیلی خیلی ببخشید، خانم هریسون، روز خوبی داشته باشید.
- نه، منظور من این نبود.
- دقیقاً همین بود.
میگوید و میرود. بعد از رفتنش، به کل گندی که زدم و مزاحمی که خطابش کردم، از ذهنم میپرد. فقط و فقط فکر و ذکرم میشود آن سگ؛ یعنی باز هم سراغم میآید؟