درحال تایپ لعن |ساناز محمدی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع gilas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 488
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

gilas

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
217
لایک‌ها
144
امتیازها
43
کیف پول من
14,565
Points
496
- سرورم، شما موقع قربانی کردن جسم‌تان در کوهستان سرخ روح اولیه‌ی شما به‌طور کامل ازهم پاشید، لرد هادس به مدت بیست هزار سال دنبال روح اولی‌تون گشتن ولی به‌طور کامل از هم پاشیده بود. برای همین شما هیچ تناسخی پیدا نکردید.
ل*بش را گزید و دستانش را مشت کرد و ثانیه‌ای نفس عمیقی کشید و باحرص گفت:
- پس چطور بدون اینکه خودم بفهمم قرار داد بردگی با این جسم بسته‌ام، چرا هادس قبل از اینکه این اتفاق بیفته جلوش رو نگرفته؟
- درواقع این جسم برای شما پیشکش شده است سرورم، شما خودتان خالق این طلسم هستین پس باید به خوبی بدونین که کسی که شماره احضار کرده صاحب این جسم هست که باید خواسته‌هایش رو برآورده کنین، لرد هادس سال‌هاست که در زمان گم‌شده‌ان‌.
پوزخندی از خشم زد و دور خودش چرخید.
چطور ممکن بود این جسم همچین کاری را با او بکند. باورش برایش سخت بود، چرا بین هزاران روح شیطانی درست روی او دست می‌گذاشت ؟ می‌توانست قسم بخورد که در بین هزاران شیاطین تنها ارواح شیطانی بود که تا به الان مطیع و آرام بود. با اینکه مرگ خوبی نداشت ولی اسم و رسمش در بین دو عالم آنقدر مشهور بود که کسی برای احظارش این‌گونه او را تحقیر نمی‌کرد و قرار داد بردگی با او نمی‌بست .
- این جسم چطور تونسته همچین طلسمی رو انجام بده، هیچ انسان عادی نمی‌تونه همچین کاری رو بکنه این چطور از پسش براومده ؟
آخرین کلماتش را با ولت بیشتر به زبان آورد .
- جسمی که برای شما پیشکش شده است قدرتی برابر قدرت شما دارد سرورم، زمانی که این نفرین شروع به کار کرد دروازه‌های دوعالم را برهم زد، نشانه‌هایی عجیب در این باره دیده شده.
متعجب نگاه‌شان کرد، از حرف هایشان ذره‌ای متوجه نمی‌شد‌. با کلافگی پرسید:
- واضح تر بگو این صاحب این جسم چطور تونسته این نفرین رو انجام بده ؟
مکثی کردن و گفتند:
- با استخوان یشم سرورم!
- من سیصد سال قبل موقع جنگ بین هشت قبیله اون رو مهر کردم با خودم به درک فرستادم، اصلا معنی حرف‌تون رو نمی‌فهمم .
- موقع احضار شما انرژی استخوان یشم در دوعالم بیدار شد، سایمون ارواح ‌های شرورش را به دنبالش فرستاده به نظر میاد شما فقط چهارقطعه از آن رو مهرموم کردین و قطعه‌ی پنجم هنوز وجود داره .
با درماندگی چشمانش را بست و سرش را تکان داد. درچه وضعیتی گیر کرده بود، از یک طرف مباشرش هادس گم شده بود ، از طرفی سایمون دنبال استخوان یشم بود تا دوباره از خواب هزارسالگی اش بیدار شود، خودش هم در بند نفرینی قرار گرفته بود که تا انجام خواسته‌های صاحب جسم خلاصی نداشت!
نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی خودش است و از برادران خاموش هم خبری نیست.
از وقتی وارد جسم شده‌ بود حس سبکی دشت. انگشتانش را روی رگ دستش گذاشت متوجه انرژی درونی بنفش شد که در بدنش جریان داشت. ناخودآگاه بدون این‌که متوجه شود از دهانش لخته‌خون غلیظی بیرون آمد.
این خون نشانگر خوبی برایش نبود، استفاده از قدرتش باعث میشد جسمش ضعیف‌تر شود.

#لعن
#ساناز_محمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
-سرورم شما موقع قربانی کردن جسمتان در کوهستان سره روح اولیه‌ی شما بطور کامل ازهم پاشید ،لرد هادس به مدت بیست هزار سال دنبال روح اولیتون گشتن ولی بطور کامل از هم پاشیده بود. برای همین شما هیچ تناسخی پیدا نکردید.
ل*بش را گزید و دستانش را مشت کرد و ثانیه‌ای نفس عمیقی کشید و باحرص گفت:
-پس چطور بدون اینکه خودم بفهمم قرارداد بردگی با این جسم بسته‌ام،چرا هادس قبل از اینکه این اتفاق بیفته جلوش رو نگرفته؟
-درواقع این جسم برای شما پیشکش شده است سرورم،شما خودتان خلق این طلسم هستین پس باید به خوبی بدونین که کسی که شماره احضار کرده صاحب این جسم هست که باید خواسته‌هایش رو برآورده کنین، لرد هادس سالهاست که در زمان گم‌شده‌ان‌.
پوزخندی از خشم زد و دور خودش چرخید.
 چطور ممکن بود این جسم همچین کاری را با او بکند. باورش برایش سخت بود، چرا بین هزاران روح شیطانی درست روی او دست می‌گذاشت ؟ می‌توانست قسم بخورد که در بین هزاران شیاطین تنها ارواح شیطانی بود که تابه الان مطیع و آرام بود. بااینکه مرگ خوبی نداشت ولی اسم و رسمش در بین دوعالم آنقدر مشهور بود که کسی برای احظارش اینگونه او را تحقیر نمیکرد و قرارداد بردگی با او نمی‌بست .
-این جسم چطور تونسته همچین طلسمی رو انجام بده، هیچ انسان عادی نمیتونه همچین کاری رو بکنه این چطور از پسش براومده ؟
آخرین کلماتش را با ولت بیشتر به زبان آورد .
-جسمی که برای شما پیشکش شده است قدرتی برابر قدرت شما هست سرورم ،زمانی که این نفرین شروع به کار کرد دروازه‌های دوعالم را برهم زد ،نشانه‌هایی عجیب در این باره دیده شده.
متعجب نگاهشان کرد، از حرف هایشان ذره‌ای متوجه نمیشد‌.با کلافگی پرسید:
-واضح تر بگو این صاحب این جسم چطور تونسته این نفرین رو انجام بده ؟
مکثی کردن و گفتند:
-با استخوان یشم سرورم!
-من سیصد سال قبل موقع جنگ بین هشت قبیله اون رو مهر کردم با خودم به درک فرستادم ،اصلا معنی حرفتون رو نمی‌فهمم .
- موقع احضار شما انرژی استخوان یشم در دوعالم بیدار شد،سایمون ارواح ‌های شرورش را به دنبالش فرستاده بنظر میاد شما فقط چهارقطعه از آن را مهرموم کردین و قطعه‌ی پنجم هنوز وجود داره .
با درماندگی چشمانش را بست و سرش را تکان داد. درچه وضعیتی گیر کرده بود,از یک طرف مباشرش هادس گم شده بود ،از طرفی سایمون دنبال استخوان یشم بود تا دوباره از خواب هزارسالگی اش بیدار شود،خودش هم در بند نفرینی قرار گرفته بود که تا انجام خواسته‌های صاحب جسم خلاصی نداشت!
نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی خودش است و از برادران خاموش هم خبری نیست.
از وقتی وارد جسم شده‌ بود حس سبکی دشت.. انگشتانش را روی رگ دستش گذاشت متوجه انرژی درونی بنفش شد که در بدنش جریان داشت. ناخودآگاه بدون اینکه متوجه شود از دهانش لخته‌خون غلیظی بیرون آمد.
این خون نشانگر خوبی برایش نبود،استفاده از قدرتش باعث میشد جسمش ضعیف‌تر شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : gilas

gilas

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
217
لایک‌ها
144
امتیازها
43
کیف پول من
14,565
Points
496
حالا فهمید که این ب*دن نه تناسخ بود نه دزدیدی، بلکه برایش پیشکش شده بود، کسی که این‌کار را کرده باید قدرت زیادی داشته باشد که توانسته است مقابل ارواح های شرور بایستتد. چرا که آن‌ها در مقابل انجام کاری که می‌خواهند بکنند باید بهایی گران‌ قیمت از قربانی می‌گرفتن و بعد از آن‌ها آخرین مرحله جن‌های‌ چین و چروکی بودن که برای اتمام احضار با ارزش‌ترین چیز فرد را طلب می‌کردن و بعد زخم عمیقی در بدنشان به عنوان امضای قرار داد می‌بستن.
برای همین معدود آدم‌هایی بودن که از این طلسم نفرین شده استفاده می‌کردند.
سخت‌ترین راه این بود که اگر خواسته‌های جسمی که در تملک او هست را برآورده نمی‌کرد ، هم روح و هم جسم هر دو از هم می‌پاشید!
دست روی سرش گذاشت و درماندگی و تلخی زیر ل*ب گفت:
- نمی‌دونم چه چیز با ارزشی به اونا دادی تا من رو احضار کنی ولی آدم اشتباهی رو انتخاب کردی بچه جون، من اونی که تو فکرش رو بکنی نیستم.
حس خفگی بهش دست داد و به سختی از جایش بلند شد و مقابل آن پنجره‌ی هلالی ایستاد تا از دریچه‌های بازش هوای تازه‌ای استشمام کند.
همان لحظه صدای دو خدمتکار جوان را از پشت در بسته‌ی اتاقش شنید.
- هی آیدا کجا می‌خوای بری؟
آیدا با هیجان که در تن صدایش حس می‌شد سریع گفت:
- مگه نشنیدی قراره جادوگران قبیله‌ی کونلون بیان این‌جا، خیلی خوشحالم سارا نمیدونی چقدر جذاب و شیرینن.
سارا همانند آیدا از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و گفت:
- اره شنیدم ، حتی شنیدم یکیشون شبیه خدایان زیباست، منم باهات میام ، واقعا چه معزه‌ای رخ داده که اونا هم‌چین جای کوچکی‌ بیان .
- مگه نشنیدی که از دیروز تا حالا انرژی شیطانی حس شده ،میگن انگار عروسک‌های مرده دوباره توی جنگل ظاهر شدن.
سارا از ترس بازوی آیدا را چسبید و با بغضی که از ته گلویش بیرون می‌آمد گفت:
- اگه اینطور باشه من میترسم نمی‌تونیم تنهایی بریم باید به یکی از پسرا بگیم همراهمون بیاد.
- نمیشه سارا ،پس کی مراقب این باشه که دوباره فرار نکنه، میدونی که اگه دوباره فرار کنه این‌دفعه ما رو تنبیه می‌کنن.
با دقت به حرف هایشان گوش داد. همین که صدای هردو قطع شد چشمانش را باز کرد.


#لعن
#ساناز_محمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
حالا فهمید که این ب*دن نه تناسخ بود نه دزدیده است ، بلکه برایش پیشکش شده بود! کسی که اینکار کرده باید قدرت زیادی داشته باشد که توانسته است مقابل  ارواح های شرور بایستتد.  چرا که آنها در مقابل انجام کاری که میخواهند بکنند باید بهایی گران‌قیمت  از قربانی می‌گرفتن و بعد از آنها آخرین مرحله جن‌های‌چین و چروکی بودن که برای اتمام احضار باارزش‌ترین چیز فرد را طلب میکردن و بعد زخم عمیقی در بدنشان به عنوان امضای قرار داد میبستن.
برای همین معدود آدم‌هایی بودن که از این طلسم نفرین شده استفاده میکردن.
سخترین راه این بود که اگر خواسته‌های جسمی که در تملک او هست را برآورده نمی‌کرد ،هم روح و هم جسم هردو از هم می‌پاشید!
دست روی سرش گذاشت و درماندگی و تلخی زیر ل*ب گفت:
-نمیدونم چه چیز باارزشی به اونا دادی تا من رو احضار کنی ولی آدم اشتباهی رو انتخاب کردی بچه جون،من اونی که تو فکرش رو بکنی نیستم.
حس خفگی بهش دست داد و به سختی از جایش بلند شد و مقابل آن پنجره‌ی هلالی ایستاد تا از دریچه‌های بازش هوای تازه‌ای استشمام کند.
همان لحظه صدای دو خدمتکار جوان را از پشت در بسته‌ی اتاقش شنید.
-هی آیدا کجا میخوای بری؟
آیدا با هیجان که در تن صدایش حس میشد سریع گفت:
-مگه نشنیدی قراره جادوگران قبیله‌ی کونلون میان اینجا ،خیلی خوشحالم سارا نمیدونی چقدر جذاب و شیرینن.
سارا همانند آیدا از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و گفت:
-اره  شنیدم  ،حتی شنیدم  یکیشون شبیه خدایان زیباست ،منم باهات میام ،واقعا چه معزه‌ای رخ داده که اونا همچین جای کوچکی‌ بیان .
-مگه نشنیدی که از دیروز تا حالا انرژی شیطانی حس شده ،میگن انگار عروسک‌های مرده دوباره توی جنگل ظاهر شدن.
سارا از ترس بازوی ایدا را چسبید و با بغضی که از ته گلویش بیرون می‌آمد گفت:
-اگه اینطور باشه من میترسم نمی‌تونیم تنهایی بریم باید به یکی از پسرا بگیم همراهمون بیاد.
- نمیشه سارا ،پس کی مراقب این باشه که دوباره فرار نکنه،میدونی که اگه دوباره فرار کنه ایندفعه ما رو تنبیه میکنن.
با دقت به حرف هایشان گوش داد.همین که صدای هردو قطع شد چشمانش را باز کرد .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : gilas

gilas

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
217
لایک‌ها
144
امتیازها
43
کیف پول من
14,565
Points
496
پس مشخص شد مدتی است که آرامش در دهکده گرفته شده است و مرده های متحرک همانطوری
که از اسمشان معلوم بود آدمای مرده ای بودند که میتوانستند حرکت کنند،نوعی جنازه سطح پایین
دگرگون شده!صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده ها چشمانی مات
و از کاسه در آمده داشتند البته چندان خطرناک نبودند ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب میشدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان.
هرچند برای یل آنها عروسک های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید احساسش نسبت به آنها به غلیان کرد. تک خنده‌ای تلخی‌کرد و با خود گفت:
-پس قبیله‌ی کونلون شاگردانش رو برای شکار اونا فرستاده ولی در اصل برای پیدا کردن منبع انرژی شیطانی آمدن نه عروسک‌های متحرک.
با صدای باد دوباره‌ای شکمش سمت سینی بزرگ رفت و کاسه سوپی که دیگر داغی قبل را نداشت ،برداشت و مشغول خوردن شد.
با تلخی آه عمیقی کشید و به درون کاسه که شکل بدی داشت نگاه کرد. از وقتی چشمانش را باز کرده است چیزی که نصیبش شده ،لگد محکم و سرزنش های حماقت‌بار بود.
کجاست آن قاتل خونخوار اسمش می‌آمد لرز برتن مردم مینداخت؟کجاست آن قاتل مطلق؟ حالا چه شده که به عنوان برده پا به این دنیا گذاشته است.
بهتر بود تا آمدن و رفتن جادوگران کونلو همین‌جا بماند، دیدن افراد قبیله‌ی کونلون برایش تداعی خاطرات گذشته‌ی تلخی بود که هنوز هم که هست مثل سنگ در قلبش سنگینی میکند!
وقتی صدای داد مرلین را از پشت در شنید که به آن دوخدمتکار جوان دستور میداد در را باز کند ،سرش را به معنی تاسف تکان داد و زیر ل*ب لعنتی نثارش کرد.
این دفعه از جایش بلند شده بود و منتظر داخل شدنش شد.
با باز شدن در سه خدمتکار و یک مرد چاقی که شکمش از خودش جلوتر می‌آمد در بین آن سه خدمه که لباس ابریشمی و گران قیمتی برتن داشت همراه مرلین داخل اتاق شدند.
اخم هایش را از تعجب درهم کرد و با دقت به آنها خیره شد. چه خبر بود؟

#لعن
#ساناز_محمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
پس مشخص شد مدتی است که آرامش در دهکده  گرفته شده است و مرده های متحرک همانطوری
که از اسمشان معلوم بود آدمای مرده ای بودند که میتوانستند حرکت کنند،نوعی جنازه سطح پایین
دگرگون شده!صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده ها چشمانی مات
و از کاسه در آمده داشتند البته چندان خطرناک نبودند ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب میشدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان.
هرچند برای یل آنها عروسک های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید احساسش نسبت به آنها به غلیان کرد. تک خنده‌ای تلخی‌کرد و با خود گفت:
-پس قبیله‌ی کونلون شاگردانش رو برای شکار اونا فرستاده ولی در اصل برای پیدا کردن منبع انرژی شیطانی آمدن نه عروسک‌های متحرک.
با صدای باد دوباره‌ای شکمش سمت سینی بزرگ رفت و کاسه سوپی که دیگر داغی قبل را نداشت ،برداشت و مشغول خوردن شد.
با تلخی آه عمیقی کشید و به درون کاسه که شکل بدی داشت نگاه کرد. از وقتی  چشمانش را باز کرده است چیزی که نصیبش شده  ،لگد محکم و سرزنش های حماقت‌بار بود.
کجاست آن قاتل خونخوار اسمش می‌آمد لرز برتن مردم مینداخت؟کجاست آن قاتل مطلق؟ حالا چه شده که به عنوان برده پا به این دنیا گذاشته است.
بهتر بود تا آمدن  و رفتن جادوگران کونلو همین‌جا بماند، دیدن افراد قبیله‌ی کونلون برایش تداعی خاطرات گذشته‌ی تلخی بود که هنوز هم که هست مثل سنگ در قلبش سنگینی میکند!
وقتی صدای داد مرلین را از پشت در شنید که به آن دوخدمتکار جوان دستور میداد در را باز کند ،سرش را به معنی تاسف تکان داد و زیر ل*ب لعنتی نثارش کرد.
این دفعه از جایش بلند شده بود و منتظر داخل شدنش شد.
با باز شدن در سه خدمتکار و یک مرد چاقی که شکمش از خودش جلوتر می‌آمد در بین آن سه خدمه که لباس ابریشمی و گران قیمتی برتن داشت همراه مرلین داخل اتاق شدند.
اخم هایش را از تعجب درهم کرد و با دقت به آنها خیره شد. چه خبر بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : gilas
بالا