خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

درحال تایپ لعن |ساناز محمدی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع gilas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 530
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

gilas

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
233
کیف پول من
14,765
Points
512
مرد چاق با چندشی به سر افرادش داد زد.
-بلندش کنین نفله رو، احمق بلد نیست حتی راهم بره ولی خوب بلده فرار کنه .
بی توجه به حرفش با کمک آن دو مرد که تا الان چهار چشمی مراقبش بودند بلند شد.
به تابلوی برزگ گیسانگ‌ که نوشته بود لوتوس نگاه کرد.
در ذهنش با خودش گفت :
-چرا باید همچین جایی فروخته بشه، نکنه این دختره بخاطر این دست به همچین کاری زده؟ولی هر طور که فکر می‌کنم این چیزی نیست که بخواد بخاطرش خودش رو فدا کنه، یاید یه دلیل قانع کننده‌ای وجود داشته باشه.
این چایخانه‌ی‌ مجلل نیز مراسم‌ خاص خودش را تدارک می‌دید. بهترین شیرینی‌ها و نو*شی*دنی‌های شهر را می‌شد در آن‌جا با معقول‌ترین قیمت‌ها پیدا کرد.
همین که داخل شدن تجمع زیادی از همه‌جور آدم بود ،چه‌پولدار، چه‌ فقیر و چه‌ پیر و جوان و… یک محفل‌گرم از آدم‌ها با شکل‌ها و لباس‌های‌ مختلف که از هر دری سخن می‌گفتند و صدای خنده‌ی بلندشان حتی به بیرون هم می‌رسید.
داخل حتی از بیرون هم شلوغ‌تر بود. پیش‌خدمتان‌ چایخانه بدون این‌که لحظه‌ی بنشینند، از میزی به میز دیگر می‌رفتند و همین‌طور سفارش می‌گرفتند.
عطر دل‌انگیز چای‌هلو و آلو همه‌ جا را دربرگرفته‌ بود و سر مستش کرده بود .
اما ازهمه بیشتر این صدای‌ دلنشین‌ گیتاری بود که پسر جوان آن را می‌نوازید، و همه را محوزیبایی و آرامش موسیقی دلنشینش کرده‌ بود. ‍‌
دختر زیبای‌ رقاصی با یک جامه‌ی‌ ابریشمی قرمز مزین به سکه‌های‌ فلزی طلایی‌رنگ، چنان با آواز گیتار می‌رقصید که با هرحرکت دستان و پاهایش صدای جیرینگ‌‌جیرینگ سکه‌های روی لباسش برمی‌خواست.
گویی که شکر در آب حل کنی، این جیرینگ‌ جیرینگ با ریتم‌خاصی حل در آهنگ‌ زیبای‌ موسیقی شده بود و هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود.
حرکات دختر رقاص به مانند آهوی‌ خرامانی بود که در دشت بازی می‌کرد و از روی گل‌ها می‌جهید. توری قرمز رنگ نازکی بر روی صورتش کشیده‌ و فقط چشمان‌ آبی‌ رنگش قابل دید بود، اما همان چشمان‌ کشیده‌ی‌ خمار برای دلبری‌ کردن کافی بود.
آهنگ به اوج خود رسید. نه تنها ضرب‌آهنگ، بلکه ضرب حرکات دستان و پاهای دختر‌ رقاص هم با هر ضرب‌آهنگ سرعت و شدت بیشتری پیدا مکرد و مدام تند و تندتر شد.
همه محو تماشای‌ حرکات بی‌نقض و زیبای او شده بودند که با آن لباس قرمزگونش هم‌چون شعله‌ی‌ آتش فروزانی به نظر می‌رسید که با هر وزش باد به سمتی خم می‌شد و یک‌دم آرام نمی‌گرفت.
برای چند لحظه‌ی در چایخانه جز صدای‌ آهنگ گیتار ضرب پاهای دختر رقاص روی سن‌چوبی واقع در طبقه‌ی اول و جیرینگ‌‌جیرینگ سکه‌های روی لباسش، صدای‌ دیگری به‌ گوش‌ نمی‌رسید.
دختر رقاص بدون‌ این‌که لحظه‌ی تعلل کند همین‌طور می‌رقصید و می‌رقصید تا این‌که بالاخره آهنگ به‌ اتمام رسید. دختر رقاص تور نازکی‌ که بر به‌روی صورتش بود را به‌ سرعت از روی صورتش کشید و به زمین انداخت و سپس نفس‌ زنان به نقطه‌ی نامعلوم نگاه‌ کرد.
همه محو تماشای این زیبای افسون‌گر که صورت زیبایش همچون هلال ماه می‌درخشید شدند. حیرت انگیز بود، نفس همه را در س*ی*نه حبس کرده بود، شباهت زیادی به الهه‌ها داشت نه شاید یکی از آنها بود.

یکدفعه چنان موج تشویق در بین مردم بلند شد که یک لحظه سرش گیج رفت.


مرد چاق با چندشی به سر افرادش داد زد.

-بلندش کنین نفله رو، احمق بلد نیست حتی راهم بره ولی خوب بلده فرار کنه .

بی توجه به حرفش با کمک آن دو مرد که تا الان چهار چشمی مراقبش بودند بلند شد.

به تابلوی برزگ گیسانگ‌ که نوشته بود لوتوس نگاه کرد.

در ذهنش با خودش گفت :

-چرا باید همچین جایی فروخته بشه، نکنه این دختره بخاطر این دست به همچین کاری زده؟ولی هر طور که فکر می‌کنم این چیزی نیست که بخواد بخاطرش خودش رو فدا کنه، یاید یه دلیل قانع کننده‌ای وجود داشته باشه.

این چایخانه‌ی‌ مجلل نیز مراسم‌ خاص خودش را تدارک می‌دید. بهترین شیرینی‌ها و نو*شی*دنی‌های شهر را می‌شد در آن‌جا با معقول‌ترین قیمت‌ها پیدا کرد.

همین که داخل شدن تجمع زیادی از همه‌جور آدم بود ،چه‌پولدار، چه‌ فقیر و چه‌ پیر و جوان و… یک محفل‌گرم از آدم‌ها با شکل‌ها و لباس‌های‌ مختلف که از هر دری سخن می‌گفتند و صدای خنده‌ی بلندشان حتی به بیرون هم می‌رسید.

داخل حتی از بیرون هم شلوغ‌تر بود. پیش‌خدمتان‌ چایخانه بدون این‌که لحظه‌ی بنشینند، از میزی به میز دیگر می‌رفتند و همین‌طور سفارش می‌گرفتند.

عطر دل‌انگیز چای‌هلو و آلو همه‌ جا را دربرگرفته‌ بود و سر مستش کرده بود .

اما ازهمه بیشتر این صدای‌ دلنشین‌ گیتاری بود که پسر جوان آن را می‌نوازید، و همه را محوزیبایی و آرامش موسیقی دلنشینش کرده‌ بود. ‍‌

دختر زیبای‌ رقاصی با یک جامه‌ی‌ ابریشمی قرمز مزین به سکه‌های‌ فلزی طلایی‌رنگ، چنان با آواز گیتار می‌رقصید که با هرحرکت دستان و پاهایش صدای جیرینگ‌‌جیرینگ سکه‌های روی لباسش برمی‌خواست.

گویی که شکر در آب حل کنی، این جیرینگ‌ جیرینگ با ریتم‌خاصی حل در آهنگ‌ زیبای‌ موسیقی شده بود و هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود.

حرکات دختر رقاص به مانند آهوی‌ خرامانی بود که در دشت بازی می‌کرد و از روی گل‌ها می‌جهید. توری قرمز رنگ نازکی بر روی صورتش کشیده‌ و فقط چشمان‌ آبی‌ رنگش قابل دید بود، اما همان چشمان‌ کشیده‌ی‌ خمار برای دلبری‌ کردن کافی بود.

آهنگ به اوج خود رسید. نه تنها ضرب‌آهنگ، بلکه ضرب حرکات دستان و پاهای دختر‌ رقاص هم با هر ضرب‌آهنگ سرعت و شدت بیشتری پیدا مکرد و مدام تند و تندتر شد.

همه محو تماشای‌ حرکات بی‌نقض و زیبای او شده بودند که با آن لباس قرمزگونش هم‌چون شعله‌ی‌ آتش فروزانی به نظر می‌رسید که با هر وزش باد به سمتی خم می‌شد و یک‌دم آرام نمی‌گرفت.

برای چند لحظه‌ی در چایخانه جز صدای‌ آهنگ گیتار ضرب پاهای دختر رقاص روی سن‌چوبی واقع در طبقه‌ی اول و جیرینگ‌‌جیرینگ سکه‌های روی لباسش، صدای‌ دیگری به‌ گوش‌ نمی‌رسید.

دختر رقاص بدون‌ این‌که لحظه‌ی تعلل کند همین‌طور می‌رقصید و می‌رقصید تا این‌که بالاخره آهنگ به‌ اتمام رسید. دختر رقاص تور نازکی‌ که بر به‌روی صورتش بود را به‌ سرعت از روی صورتش کشید و به زمین انداخت و سپس نفس‌ زنان به نقطه‌ی نامعلوم نگاه‌ کرد.

همه محو تماشای این زیبای افسون‌گر که صورت زیبایش همچون هلال ماه می‌درخشید شدند. حیرت انگیز بود، نفس همه را در س*ی*نه حبس کرده بود، شباهت زیادی به الهه‌ها داشت نه شاید یکی از آنها بود.

یکدفعه چنان موج تشویق در بین مردم بلند شد که یک لحظه سرش گیج رفت.

#لعن
#ساناز_محمدی
#انج_تگ_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا