• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ ماموریت یک جانبه اثر زری و غزل کاظمی نیا

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 27
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,446
لایک‌ها
3,111
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,296
Points
5,938
بوراک، زبانش را بر ل*ب کشید و به بینی‌اش چینی داد و سرش را کج کرد و گفت:
- فکر کردی سورپرایز دارم؟
دنیز که همانند لبو قرمز شده بود دستی بر روی موهای طلایی رنگ مجعدش کشید و گفت:
- پس چی؟ برای چی ازم خواستی چشم‌هام رو ببندم؟
بوراک که دوست نداشت سورپرایزش خ*را*ب شود اندکی فکر کرد و انگار که چیزی را به یاد آورده باشد گفت:
- فکر کردم آرایشت توی صورتت پخش شده ازت خواستم چشم‌هات رو ببندی... اما وقتی نگاه کردم چیزی نبود!
لبخند غمگینی مهمان صورت دنیز شد و سوار ماشین شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دنیز، از فکر و خیالات بیرون بیا. آخه بوراک کجا و عشق و عاشقی و سورپرایز کجا؟
بوراک که می‌دانست دنیز از این حرکتش چندان خوشش نیامده است. ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد. اما با فکر دیگری که در سرش جرقه زد لبخند گ*شا*دی روی لبانش نقش بست و در حالی که سوار ماشین میشد نگاهی در صورت دنیز کرد و گفت:
- ببخشید، ازم دل‌خور نشو!
دنیز که می‌خواست تظاهر کند که ناراحت نیست لبخندی زد و گفت:
- دل‌خور نیست. حرکت کن!
بوراک از این بابت خیالش راحت نشد و می‌دانست که دنیز تظاهر می‌کند که ناراحت نیست و بلکه خوش‌حال است. پاهایش را روی گ*از گذاشت و به سرعت حرکت کرد‌. گاهی زیر چشمی دنیز را تماشا می‌کرد. می‌دانست که دنیز بسیار غصه می‌خورد. سیل اشک‌های دنیز جاری شد و نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد و مانع از ریختن اشک‌هایش به روی گونه‌هایش بشود.
شیشه‌‌ی ماشین را پایین کشید و صورتش را به طرف شیشه گرفت. موجی از باد، موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورد. پایش را آرام بر کف ماشین کوبید و از شدت عصبانیت ناخن‌هایش را جوید‌. بوراک وارد کوچه‌ای بن بست شد که انتهای کوچه به باغ راه داشت. ماشین را نگه داشت و پایش را روی ترمز گذاشت گفت:
- تو برو، من هم الان میام!
دنیز که از بوراک بسیار دل‌خور بود بدون این‌که حرفی بزند و انگار که سکوت را با حرف زدن با بوراک ترجیح داده بود به تندی از ماشین پیاده شد و به طرف باغ پا تند کرد. بر روی تکه سنگی نشست و به استخر خیره ماند. دلش می‌خواست در آب استخر شیرجه بزند تا کمی حال و هوایش عوض شود. از روی تکه سنگ بلند شد و به سوی استخر گام نهاد. کیف کولی‌اش را از شانه‌اش آزاد کرد و بر روی تکه سنگ گذاشت. تلفنش را هم از جیبش بیرون کرد و در جیب کوچک کیفش گذاشت. شال سفید رنگی که به دورِ گ*ردنش بسته بود را آزاد کرد و گوشه‌ای از استخر ایستاد و در آب شیرجه زد. وقتی وارد آب استخر شد نگاهی به متقابلش انداخت بوراک با ماشینش به سرعت به طرف باغ آمد اما چند ثانیه‌ای طول نکشید که نگاهش را از بوراک دزدید و به شنا کردنش ادامه داد‌.
آن‌قدر عصبی بود که در پو*ست خود نمی‌گنجید. گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و هنگامی که می‌خواست از استخر بیرون بیاید بوراک گفت:
- تنها تنها شنا می‌کنی؟
دنیز موهای خیس شده‌اش که در صورتش نمایان شده است را کنار زد و گفت:
- تو هم مثل من به شنا کردن علاقه داری؟
بوراک در حالی که بر روی صندلی راک گهواره‌ایِ سفید رنگ می‌نشست کمی فکر کرد و در جواب دنیز گفت:
- می‌تونم بگم‌ که دیوونشم، اگر یادت بیاد بچه که بودم مدام می‌رفتم استخر. اون‌قدر که به استخر علاقه‌مند بودم به درس و مدرسه علاقه نداشتم.
دنیز زبان بر ل*ب کشید و از خنده لبانش کش آمد. از استخر خارج شد و حوله‌ای که به تنه‌ی درخت آویزان کرده بود را برداشت و بخشی از موهایش را خشک کرد و گفت:
- من برعکس تو به ر*ق*ص خیلی علاقه داشتم. اما پدرم اجازه نداد و چون خودش پلیس بود از من خواست که شغل آینده‌م هم پلیس باشه!
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بوراک، زبانش را بر ل*ب کشید و به بینی‌اش چینی داد و سرش را کج کرد و گفت:

- فکر کردی سورپرایز دارم؟

دنیز که همانند لبو قرمز شده بود دستی بر روی موهای طلایی رنگ مجعدش کشید و گفت:

- پس چی؟ برای چی ازم خواستی چشم‌هام رو ببندم؟

بوراک که دوست نداشت سورپرایزش خ*را*ب شود اندکی فکر کرد و انگار که چیزی را به یاد آورده باشد گفت:

- فکر کردم آرایشت توی صورتت پخش شده ازت خواستم چشم‌هات رو ببندی... اما وقتی نگاه کردم چیزی نبود!

لبخند غمگینی مهمان صورت دنیز شد و سوار ماشین شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- دنیز، از فکر و خیالات بیرون بیا. آخه بوراک کجا و عشق و عاشقی و سورپرایز کجا؟

بوراک که می‌دانست دنیز از این حرکتش چندان خوشش نیامده است. ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد. اما با فکر دیگری که در سرش جرقه زد لبخند گ*شا*دی روی لبانش نقش بست و در حالی که سوار ماشین میشد نگاهی در صورت دنیز کرد و گفت:

- ببخشید، ازم دل‌خور نشو!

دنیز که می‌خواست تظاهر کند که ناراحت نیست لبخندی زد و گفت:

- دل‌خور نیست. حرکت کن!

بوراک از این بابت خیالش راحت نشد و می‌دانست که دنیز تظاهر می‌کند که ناراحت نیست و بلکه خوش‌حال است. پاهایش را روی گ*از گذاشت و به سرعت حرکت کرد‌. گاهی زیر چشمی دنیز را تماشا می‌کرد. می‌دانست که دنیز بسیار غصه می‌خورد. سیل اشک‌های دنیز جاری شد و نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد و مانع از ریختن اشک‌هایش به روی گونه‌هایش بشود.

شیشه‌‌ی ماشین را پایین کشید و صورتش را به طرف شیشه گرفت. موجی از باد، موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورد. پایش را آرام بر کف ماشین کوبید و از شدت عصبانیت ناخن‌هایش را جوید‌. بوراک وارد کوچه‌ای بن بست شد که انتهای کوچه به باغ راه داشت.  ماشین را نگه داشت و پایش را روی ترمز گذاشت گفت:

- تو برو، من هم الان میام!

دنیز که از بوراک بسیار دل‌خور بود بدون این‌که حرفی بزند و انگار که سکوت را با حرف زدن با بوراک ترجیح داده بود به تندی از ماشین پیاده شد و به طرف باغ پا تند کرد. بر روی تکه سنگی نشست و به استخر خیره ماند. دلش می‌خواست در آب استخر شیرجه بزند تا کمی حال و هوایش عوض شود. از روی تکه سنگ بلند شد و به سوی استخر گام نهاد. کیف کولی‌اش را از شانه‌اش آزاد کرد و بر روی تکه سنگ گذاشت. تلفنش را هم از جیبش بیرون کرد و در جیب کوچک کیفش گذاشت. شال سفید رنگی که به دورِ گ*ردنش بسته بود را آزاد کرد و گوشه‌ای از استخر ایستاد و در آب شیرجه زد. وقتی وارد آب استخر شد نگاهی به متقابلش انداخت بوراک با ماشینش به سرعت به طرف باغ آمد اما چند ثانیه‌ای طول نکشید که نگاهش را از بوراک دزدید و به شنا کردنش ادامه داد‌.

آن‌قدر عصبی بود که در پو*ست خود نمی‌گنجید. گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و هنگامی که می‌خواست از استخر بیرون بیاید بوراک گفت:

- تنها تنها شنا می‌کنی؟

دنیز موهای خیس شده‌اش که در صورتش نمایان شده است را کنار زد و گفت:

- تو هم مثل من به شنا کردن علاقه داری؟

بوراک در حالی که بر روی صندلی راک گهواره‌ایِ سفید رنگ می‌نشست کمی فکر کرد و در جواب دنیز گفت:

- می‌تونم بگم‌ که دیوونشم، اگر یادت بیاد بچه که بودم مدام می‌رفتم استخر. اون‌قدر که به استخر علاقه‌مند بودم به درس و مدرسه علاقه نداشتم.

دنیز زبان بر ل*ب کشید و از خنده لبانش کش آمد. از استخر خارج شد و حوله‌ای که به تنه‌ی درخت آویزان کرده بود را برداشت و بخشی از موهایش را خشک کرد و گفت:

- من برعکس تو به ر*ق*ص خیلی علاقه داشتم. اما پدرم اجازه نداد و چون خودش پلیس بود از من خواست که شغل آینده‌م هم پلیس باشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,446
لایک‌ها
3,111
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,296
Points
5,938
بوراک در حالی که از روی صندلی بلند میشد گفت:
- تصمیم خوبی گرفتی... هوا به‌شدت سرده ممکنه سرما بخوری برو داخل یکی از اتاق‌ها لباس‌هات رو عوض کن، من هم میرم پیش بچه‌ها. تو هم هر چه سریع‌تر خودت رو برسون. دیر نکنی ها
دنیز لبخندی ملیح مزین لبان باریکش شد‌. بلافاصله وارد یکی از اتاق‌ها شد. چمدانش را بر روی تخت گذاشت و حوله را به چوب لباسی آویزان کرد و چند دست لباس، از چمدان کوچک بنفش رنگش بیرون کشید و آن‌ها را یکی‌یکی بر تن کرد‌.
موهایش را با سشوار خشک و آن‌ها را بالا جمع کرد. کفش‌های عروسکی‌اش را پوشید و بلافاصله از اتاق خارج شد. در حالی که به سوی باغ گام می‌نهاد دستی بر روی بالا نافی‌ زرد رنگش کشید و به دو جفت کفش عروسکی بنفش رنگش خیره ماند. به سوی اتاق روانه شد بوی بدی مشامش را استشمام کرد. با حیرت و تعجب پا تند کرد و اسلحه‌اش را بیرون آورد و چند بار دستانش را به طرف راست و چپ‌ چرخاند‌. زمانی که جنازه‌ای در کنار درخت بلوط دید که سگ‌ها دور آن را حصار کرده‌اند حال عجیبی به او دست داد. تلفنش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌ی بوراک را گرفت. بوراک پس از چند بوق، حیرت‌زده جواب داد و گفت:
- دنیز، اتفاقی افتاده؟
دنیز با ترس اطراف را آنالیز کرد و گفت:
- زود خودت رو برسون پشت خونه‌ باغی!
بوراک: الان با بچه‌ها میایم، نمی‌گی چی‌شده؟
کسی از پشت سر، آرام و بی‌صدا گام برداشت و دستانش را روی د*ه*ان دنیز گذاشت و آن را با اجبار و کشان‌کشان با خود کشید و پشت ماشین پنهان شد. دنیز که بسیار می‌ترسید نیم‌ نگاهی به مرد انداخت میان دستانش جیغ کشید. اما جیغ‌هایش میانِ دستان بزرگ و پر زور آن مرد خفه شد و دیگر رمقی برای درخواست کمک نداشت. تکه پارچه‌ای از جیبش خارج کرد و با آن، د*ه*ان دنیز را بست و او را در صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت:
- مبادا جیکت در بیاد... وگرنه با یه گلوله خلاصت می‌کنم!
دنیز که از شدت ترس، سیل اشک‌هایش جاری شده، و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بود و آن‌قدر عمیق نفس می‌کشید که به شش‌هایش فشار وارد شده بود نگاهی به اطراف انداخت جز تاریکی مطلق چیزی را نمی‌دید. حتی صدایی را هم نمی‌شنید اما باید کاری را انجام می‌داد تا خود را نجات دهد. دستانش را آرام و بی‌سر و صدا بالا آورد و پارچه‌ای که آن مرد به دهانش بسته بود را باز کرد اما اگر فریاد میزد ممکن بود که آن مرد دیوانه شود و با یک گلوله خلاصش کند. بغض گلویش را سخت فشرد. بی‌تاب و مستاصل، بزاق دهانش را قورت داد گرچه تعجیلی برای حرف زدن نداشت اما باید درخواست کمک می‌کرد. تصمیم گرفت با ذهن مرد بازی کند. زیرا این باور را داشت که با زبان و سخنانش می‌تواند دیگران را خام کند. پارچه را بر روی لبانش قرار داد و آرام ل*ب زد:
- لطفاً ولم کن!
مرد تا صدای دنیز را شنید با عصبانیت درب صندوق عقب را باز کرد و کُلت را بر روی سر دنیز گذاشت و محکم فشار داد و گفت:
- مگه نگفتم خفه‌خون بگیر؟ چرا زر می‌زنی پس؟
دنیز در حالی که اطراف را آنالیز می‌کرد گفت:
- یکی پشت سرته!
مرد رویش را برگرداند و دنیز از این فرصت استفاده کرد و از صندوق عقب خود را بر روی زمین انداخت و از پشت سر اسلحه را از دستان مرد گرفت و ادامه داد:
- فکر کردی حریفت نمی‌شم نه؟ هشدار میدم که دست‌هات رو بگیری بالا و تسلیم شی!
مرد خنده‌ای جنون‌وار سر داد و به سویِ دنیز خزید و گفت:
- یه دختر بچه‌ای... این همه سال پلیس‌ها دنبالم هستن ولی نتونستن حریفم بشن! تو می‌خوای با حرف‌هات و یه اسلحه من رو بترسونی؟
دنیز نگاهی به اطراف انداخت و زمانی که بوراک و سلین و هم گروهی‌هایش را دید لبخندی بر ل*ب طرح زد و سرش را به طرف مرد چرخاند و گفت:
- عه چه جالب! با کُلت حریف منی... بدون اسلحه مثلاً می‌خوای چی‌کار کنی؟
بوراک پشت درخت پنهان شد و کُلتش را به طرف بالا گرفت و آرام‌آرام گام نهاد و پشت درخت دیگری پنهان شد. مرد در حالی که قهقهه‌ای مستانه سر می‌داد و دندان‌های زردش یک به یک به نمایش گذاشته میشد، گفت:
- می‌دونستی اون دو تا جنازه هم پلیس بودن؟ اون‌ها هم به دسا خودم کُشته شدن!

دنیز، نگاه سر تا پا تمسخرش را به او دوخت و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد و گفت:
- اما دیگه کارت تمومه... جناب قاتل!
بوراک از پشت سر، دستانش را به دور گر*دن مرد حلقه کرد و اسلحه را بر روی سرش قرار داد و از لای دندان‌هایی که فشار می‌داد غرید:
- اون توری که واسه دنیز و بقیه پهن کرده بودی خودت تو دامش افتادی! و این خیلی وحشتناکه نه؟
سلین و دنیز هر دو کُلتشان را به طرف مرد گرفتند. دنیز دستبند را از جیب شلوارش خارج کرد و آن را به دستان مرد بست و با نیشخندی که مزین لبان سرخ رنگ باریکش میشد گفت:
- توی زندان حتماً میام ملاقاتیت... نگران نباش!
سپس دنیز شانه‌ای با تمسخر بالا انداخت و قهقهه‌ای مستانه سر داد. مرد دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
- هنوز نمی‌دونی با کی طرف دختر جون، نشونت میدم!
دستانِ مُشت شده‌ی بوراک، به صورت مرد برخورد کرد. بوراک سوار ماشینش شد و رو‌به دنیز کرد و گفت:
- ازت انتظار نداشتم این‌قدر ماهرانه کارت رو انجام بدی، بهت تبریک میگم پلیسِ قهرمان!
دنیز در حالی که از شوق می‌خندد نگاهی به صورت آغشته به خونِ مرد انداخت و بلافاصله به طرف جنازه‌ها روانه شد.
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بوراک در حالی که از روی صندلی بلند میشد گفت:

- تصمیم خوبی گرفتی... هوا به‌شدت سرده ممکنه سرما بخوری برو داخل یکی از اتاق‌ها لباس‌هات رو عوض کن، من هم میرم پیش بچه‌ها. تو هم هر چه سریع‌تر خودت رو برسون. دیر نکنی ها

دنیز لبخندی ملیح مزین لبان باریکش شد‌. بلافاصله وارد یکی از اتاق‌ها شد. چمدانش را بر روی تخت گذاشت و حوله را به چوب لباسی آویزان کرد و چند دست لباس، از چمدان کوچک بنفش رنگش بیرون کشید و آن‌ها را یکی‌یکی بر تن کرد‌.

موهایش را با سشوار خشک و آن‌ها را بالا جمع کرد. کفش‌های عروسکی‌اش را پوشید و بلافاصله از اتاق خارج شد. در حالی که به سوی باغ گام می‌نهاد دستی بر روی بالا نافی‌ زرد رنگش کشید و به دو جفت کفش عروسکی بنفش رنگش خیره ماند. به سوی اتاق روانه شد بوی بدی مشامش را استشمام کرد. با حیرت و تعجب پا تند کرد و اسلحه‌اش را بیرون آورد و چند بار دستانش را به طرف راست و چپ‌ چرخاند‌. زمانی که جنازه‌ای  در کنار درخت بلوط دید که سگ‌ها دور آن را حصار کرده‌اند حال عجیبی به او دست داد. تلفنش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌ی بوراک را گرفت. بوراک پس از چند بوق، حیرت‌زده جواب داد و گفت:

- دنیز، اتفاقی افتاده؟

دنیز با ترس اطراف را آنالیز کرد و گفت:

- زود خودت رو برسون پشت خونه‌ باغی!

بوراک: الان با بچه‌ها میایم، نمی‌گی چی‌شده؟

کسی از پشت سر، آرام و بی‌صدا گام برداشت و دستانش را روی د*ه*ان دنیز گذاشت و آن را با اجبار و کشان‌کشان با خود کشید و  پشت ماشین پنهان شد. دنیز که بسیار می‌ترسید نیم‌ نگاهی به مرد انداخت میان دستانش جیغ کشید. اما جیغ‌هایش میانِ دستان بزرگ و پر زور آن مرد خفه شد و دیگر رمقی برای درخواست کمک نداشت. تکه پارچه‌ای از جیبش خارج کرد و با آن، د*ه*ان دنیز را بست و او را در صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت:

- مبادا جیکت در بیاد... وگرنه با یه گلوله خلاصت می‌کنم!

دنیز که از شدت ترس، سیل اشک‌هایش جاری شده، و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بود و آن‌قدر عمیق نفس می‌کشید که به شش‌هایش فشار وارد شده بود نگاهی به اطراف انداخت جز تاریکی مطلق چیزی را نمی‌دید. حتی صدایی را هم نمی‌شنید اما باید کاری را انجام می‌داد تا خود را نجات دهد. دستانش را آرام و بی‌سر و صدا بالا آورد و پارچه‌ای که آن مرد به دهانش بسته بود را باز کرد اما اگر فریاد میزد ممکن بود که آن مرد دیوانه شود و با یک گلوله خلاصش کند. بغض گلویش را سخت فشرد. بی‌تاب و مستاصل، بزاق دهانش را قورت داد گرچه تعجیلی برای حرف زدن نداشت اما باید درخواست کمک می‌کرد. تصمیم گرفت با ذهن مرد بازی کند. زیرا این باور را داشت که با زبان و سخنانش می‌تواند دیگران را خام کند. پارچه را بر روی لبانش قرار داد و آرام ل*ب زد:

- لطفاً ولم کن!

مرد تا صدای دنیز را شنید با عصبانیت درب صندوق عقب را باز کرد و کُلت را بر روی سر دنیز گذاشت و محکم فشار داد و گفت:

- مگه نگفتم خفه‌خون بگیر؟ چرا زر می‌زنی پس؟

دنیز در حالی که اطراف را آنالیز می‌کرد گفت:

- یکی پشت سرته!

مرد رویش را برگرداند و دنیز از این فرصت استفاده کرد و از صندوق عقب خود را بر روی زمین انداخت و از پشت سر اسلحه را از دستان مرد گرفت و ادامه داد:

- فکر کردی حریفت نمی‌شم نه؟ هشدار میدم که دست‌هات رو بگیری بالا و تسلیم شی!

مرد خنده‌ای جنون‌وار سر داد و به سویِ دنیز خزید و گفت:

- یه دختر بچه‌ای... این همه سال پلیس‌ها دنبالم هستن ولی نتونستن حریفم بشن! تو می‌خوای با حرف‌هات و یه اسلحه من رو بترسونی؟

دنیز نگاهی به اطراف انداخت و زمانی که بوراک و سلین و هم گروهی‌هایش را دید لبخندی بر ل*ب طرح زد و سرش را به طرف مرد چرخاند و گفت:

- عه چه جالب! با کُلت حریف منی... بدون اسلحه مثلاً می‌خوای چی‌کار کنی؟

بوراک پشت درخت پنهان شد و کُلتش را به طرف بالا گرفت و آرام‌آرام گام نهاد و پشت درخت دیگری پنهان شد. مرد در حالی که قهقهه‌ای مستانه سر می‌داد و دندان‌های زردش یک به یک به نمایش گذاشته میشد، گفت:

- می‌دونستی اون دو تا جنازه هم پلیس بودن؟ اون‌ها هم به دسا خودم کُشته شدن!



دنیز، نگاه سر تا پا تمسخرش را به او دوخت و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد و گفت:

- اما دیگه کارت تمومه... جناب قاتل!

بوراک از پشت سر، دستانش را به دور گر*دن مرد حلقه کرد و اسلحه را بر روی سرش قرار داد و از لای دندان‌هایی که فشار می‌داد غرید:

- اون توری که واسه دنیز و بقیه پهن کرده بودی خودت تو دامش افتادی! و این خیلی وحشتناکه نه؟

سلین و دنیز هر دو کُلتشان را به طرف مرد گرفتند. دنیز دستبند را از جیب شلوارش خارج کرد و آن را به دستان مرد بست و با نیشخندی که مزین لبان سرخ رنگ باریکش میشد گفت:

- توی زندان حتماً میام ملاقاتیت... نگران نباش!

سپس دنیز شانه‌ای با تمسخر بالا انداخت و قهقهه‌ای مستانه سر داد. مرد دندان قروچه‌ای کرد و گفت:

- هنوز نمی‌دونی با کی طرف دختر جون، نشونت میدم!

دستانِ مُشت شده‌ی بوراک، به صورت مرد برخورد کرد. بوراک سوار ماشینش شد و رو‌به دنیز کرد و گفت:

- ازت انتظار نداشتم این‌قدر ماهرانه کارت رو انجام بدی، بهت تبریک میگم پلیسِ قهرمان!

دنیز در حالی که از شوق می‌خندد نگاهی به صورت آغشته به خونِ مرد انداخت و بلافاصله به طرف جنازه‌ها روانه شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,446
لایک‌ها
3,111
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,296
Points
5,938
با دیدن صح*نه‌ی روبه‌رویش مات و مبهوت ماند. سگ‌ها مانند گرگ‌های وحشی و گرسنه به جنازه‌ها حمله کرده بودند.
سلین چشم‌اش به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دنیز افتاد، با سرعت به او نزدیک شد و دستش را بر روی شانه‌هایش گذاشت و آهسته گفت:
- آروم باش، این‌جا نمون بیا بریم داخل!
دنیز سری تکان داد و همراه او قدم برداشت، کسی آن‌جا نبود. دنیز متعجب پرسید:
- پس بقیه کجا هستن؟
سلین: رفتن تا اون مرد رو تحویل آگاهی ب*دن!
دنیز سرش را میان دستش گرفت و با کلافگی و آهسته ل*ب زد:
- امروز روز سختی بود.
سلین: درکت می‌کنم کار سختی رو به تو سپردیم!
دنیز: اورهان من رو به مهمونی دعوت کرده می‌خوام تو‌ام همراهم بیای؟ این کار رو می‌کنی یا نه؟
سلین: من؟! به‌نظرت بوراک اجازه میده؟
دنیز از شدت عصبانیت سرخ شده بود اما با این حال خون‌سردیِ خودش را حفظ کرد و با آرامش گفت:
- به بوراک چه ربطی داره؟
سلین: خب، بوراک سرگروه ماست یه‌جورهایی برای کارامون باید اون هم در اطلاع بذاریم!
دنیز: خب در اطلاع می‌ذاریم؛ دیگه چرا باید اجازه بده؟ ببینم چیزی بین شماست؟
سلین: کی... ما... ن... نه... اصلاً.
دنیز با این‌که خیالش از این بابت آسوده نشده بود اما سری تکان داد و گفت:
- اوکی!
از جایش برخاست و به سمت اتاق روانه شد، امروز روز سختی برایش؛ و ذهن‌اش به شدت مشغول بود.
بر روی تخت دراز کشید و به سقف خیره ماند. از مأموریتی که به او داده بودند ترسی نداشت اما از سلین و ر*اب*طه‌اش با بوراک به شدت می‌ترسید او دوست نداشت کسی جز خودش بوراک را دوست بدارد. غرق در افکار خودش بود که چشمانش گرم خواب شد.
پشت فرمون نشسته بود. اخم بر پیشانی‌اش نقش بسته بود حرف‌های سلین بی‌وقفه در سرش اکو می‌شد با خود گفت:
- مردک گستاخ، چه‌طور جرعت می‌کنه دنیز رو به مهمونی کثیفش دعوت کنه؟
فشار پایش را بر روی پدال گ*از بیشتر کرد و خود را به سرعت به اتاقی که در باغ بود رساند. به اتاقی که دنیز در آن خوابیده بود رفت و در را با صدای بدی باز کرد که باعث شد دنیز از خواب بپرد.
- دنیز سلین چی‌ میگه هان؟
دنیز که تازه از خواب بیدار شده بود گیج و منگ پرسید:
- چی‌ میگی؟
- دارم زر می‌زنم، سلین راست میگه یا نه؟
- چی رو؟
- مهمونی کوفتی اون مردک ع*و*ضی
دنیز که متوجه‌ی عصبانیت شدید بوراک شده بود آرام به او نزدیک شد و صورت بوراک را با دستانش قاب گرفت.
دنیز: عزیزم، این هم جزوی از نقشه‌مونه مگه نه؟
- نه دنیز، نیست! قرار نبود با اون مهمونی بری اون اگه بلایی سرت بیاره چی؟
- بوراک یادته وقتی بچه بودیم ما رو نشون هم کردن اما تو دوستم نداشتی تو هیچ‌وقت من رو قبول نداشتی هم توی محل کارمون هم توی خانواده، همیشه از من بدت می‌اومد الان من همون دخترم همونی که تو حالت ازش بهم می‌خورد؛ مگه نه؟ بوراک تو که از من بدت میاد تو این همه مدت عشق من رو نادیده گرفتی من که وقتی بهت می‌گفتم حست نسبت به من چیه تو می‌گفتی یه حس همکار و دوست هیچی برات مهم نبود، الان چرا این‌طور عصبی شدی وقتی فهمیدی می‌خوام با یه مرد برم مهمونی؟ من می‌خوام این‌بار خودم و بهت ثابت کنم می‌خوام بگم من هم می‌تونم، می‌دونم که می‌تونم و از پسش بر میام! نمی‌دونم دوستم داری یا نه اما این رو بدون من خیلی دوست دارم خیلی زیاد، می‌دونم که تو هم حسی بهم داری شاید غرورت نمی‌ذاره که بگی اما این رو بدون من خیلی دوست دارم.
بعد از گفتن این حرف پالتو و کیف‌اش را برداشت از آن‌جا بیرون زد. رفتارهای بوراک باعث رنجش‌اش می‌شد. خودش هم نمی‌دانست چرا اما هیچ‌گاه دوست نداشت بوراک با او به تندی برخورد کند، لاقل از او این توقع را نداشت!
می‌دانست توقع زیادی است اما دلش تحمل رفتار تندی از جانب بوراک نداشت!
قطره‌‌های اشک راه‌شان را بر روی گونه‌هایش باز کردند. شاید این اشک‌ها بهانه‌ای برای آرام شدنش باشد.
بوراک در باغ قدم می‌زد و بابت رفتار ناپسند‌ش خودش را لعنت می‌فرستاد. از نظر او حرف‌های دنیز، کاملاً درست بود او غرورش اجازه‌ی بیان احساساتش را به دنیز نمی‌داد.
انگار که چیزی یادش آمده باشد سریع از جایش تکان خورد و محکم به پیشانی‌اش زد، فراموش کرده بود امروز تولد دنیز است و او قصد سورپرایز کردنش را دارد.
کلافه نفس‌اش را بیرون فرستاد و به سمت در خروجی قدم برداشت، درست حدس زده بود دنیز هنوز اون‌جا بود و بر زیر درخت کاج نشسته؛ و به استخر خیره مانده بود.
بوراک به ماشین‌اش نزدیک شد چند قدمی که برداشت متوجه‌ی صدای گریه‌ای شد. عذابش بیشتر شد، او باعث شده بود تا اشک نازنین‌اش در بیاید و این‌طور با زجر زجه زند!
درِ سمت شاگرد را باز کرد، با صدای باز شدن در ماشین؛ دنیز متعجب به او خیر شد.
بوراک دستش را به صورت اشکیده‌ی او نزدیک کرد و آرام نوازش‌اش کرد و با افسوس گفت:
- شرمنده‌ام، عصبی شدم!
جواب دنیز فقط سکوت بود و این بوراک را بیشتر نگران می‌‌کرد و او را، بیشتر عذاب می‌داد.
- نمی‌خوای با بوراکت حرف بزنی؟! آره من عصبی شدم و برای لحظه‌ای به پاک بودنت شک کردم؛ درسته، می‌دونم خیلی احمقم می‌دونم! ولی خب این رفتارهات یعنی چی؟
این‌بار هم، جواب دنیز در مقابل بوراک سکوت بود، چون دیگر حرفی نداشت که بگوید. بوراک پی به دلخوری شدید دنیز برده بود راه چاره‌ای نداشت جز این‌که نقشه‌اش را عملی کند اما دوستانشان دیگر نبودند؛ و در عین حال این، برای بوراک فرصت خوبی بود تا شانس‌اش را محک بزند. شب دو نفره‌ای را برای نامزد دوران کودکی‌اش بسازد، او می‌دانست برای دنیز کم گذاشته است اما می‌خواست از این به بعد گذشته را برای او جبران کند. روبه دنیز گفت:
- جایی نرو الان بر می‌گردم! نری‌ ها! باشه؟!
دنیز: باشه.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با دیدن صح*نه‌ی روبه‌رویش مات و مبهوت ماند. سگ‌ها مانند گرگ‌های وحشی و گرسنه به جنازه‌ها حمله کرده بودند.

سلین چشم‌اش به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دنیز افتاد، با سرعت به او نزدیک شد و دستش را بر روی شانه‌هایش گذاشت و آهسته گفت:

- آروم باش، این‌جا نمون بیا بریم داخل!

دنیز سری تکان داد و همراه او قدم برداشت، کسی آن‌جا نبود. دنیز متعجب پرسید:

- پس بقیه کجا هستن؟

سلین: رفتن تا اون مرد رو تحویل آگاهی ب*دن!

دنیز سرش را میان دستش گرفت و با کلافگی و آهسته ل*ب زد:

- امروز روز سختی بود.

سلین: درکت می‌کنم کار سختی رو به تو سپردیم!

دنیز: اورهان من رو به مهمونی دعوت کرده می‌خوام تو‌ام همراهم بیای؟ این کار رو می‌کنی یا نه؟

سلین: من؟! به‌نظرت بوراک اجازه میده؟

دنیز از شدت عصبانیت سرخ شده بود اما با این حال خون‌سردیِ خودش را حفظ کرد و با آرامش گفت:

- به بوراک چه ربطی داره؟

سلین: خب، بوراک سرگروه ماست یه‌جورهایی برای کارامون باید اون هم در اطلاع بذاریم!

دنیز: خب در اطلاع می‌ذاریم؛ دیگه چرا باید اجازه بده؟ ببینم چیزی بین شماست؟

سلین: کی... ما... ن... نه... اصلاً.

دنیز با این‌که خیالش از این بابت آسوده نشده بود اما سری تکان داد و گفت:

- اوکی!

از جایش برخاست و به سمت اتاق روانه شد، امروز روز سختی برایش؛ و ذهن‌اش به شدت مشغول بود.

بر روی تخت دراز کشید و به سقف خیره ماند. از مأموریتی که به او داده بودند ترسی نداشت اما از سلین و ر*اب*طه‌اش با بوراک به شدت می‌ترسید او دوست نداشت کسی جز خودش بوراک را دوست بدارد. غرق در افکار خودش بود که چشمانش گرم خواب شد.

پشت فرمون نشسته بود. اخم بر پیشانی‌اش نقش بسته بود حرف‌های سلین بی‌وقفه در سرش اکو می‌شد با خود گفت:

- مردک گستاخ، چه‌طور جرعت می‌کنه دنیز رو به مهمونی کثیفش دعوت کنه؟

فشار پایش را بر روی پدال گ*از بیشتر کرد و خود را به سرعت به اتاقی که در باغ بود رساند. به اتاقی که دنیز در آن خوابیده بود رفت و در را با صدای بدی باز کرد که باعث شد دنیز از خواب بپرد.

- دنیز سلین چی‌ میگه هان؟

دنیز که تازه از خواب بیدار شده بود گیج و منگ پرسید:

- چی‌ میگی؟

- دارم زر می‌زنم، سلین راست میگه یا نه؟

- چی رو؟

- مهمونی کوفتی اون مردک ع*و*ضی

دنیز که متوجه‌ی عصبانیت شدید بوراک شده بود آرام به او نزدیک شد و صورت بوراک را با دستانش قاب گرفت.

دنیز: عزیزم، این هم جزوی از نقشه‌مونه مگه نه؟

- نه دنیز، نیست! قرار نبود با اون مهمونی بری اون اگه بلایی سرت بیاره چی؟

- بوراک یادته وقتی بچه بودیم ما رو نشون هم کردن اما تو دوستم نداشتی تو هیچ‌وقت من رو قبول نداشتی هم توی محل کارمون هم توی خانواده، همیشه از من بدت می‌اومد الان من همون دخترم همونی که تو حالت ازش بهم می‌خورد؛ مگه نه؟ بوراک تو که از من بدت میاد تو این همه مدت عشق من رو نادیده گرفتی من که وقتی بهت می‌گفتم حست نسبت به من چیه تو می‌گفتی یه حس همکار و دوست هیچی برات مهم نبود، الان چرا این‌طور عصبی شدی وقتی فهمیدی می‌خوام با یه مرد برم مهمونی؟ من می‌خوام این‌بار خودم و بهت ثابت کنم می‌خوام بگم من هم می‌تونم، می‌دونم که می‌تونم و از پسش بر میام! نمی‌دونم دوستم داری یا نه اما این رو بدون من خیلی دوست دارم خیلی زیاد، می‌دونم که تو هم حسی بهم داری شاید غرورت نمی‌ذاره که بگی اما این رو بدون من خیلی دوست دارم.

بعد از گفتن این حرف پالتو و کیف‌اش را برداشت از آن‌جا بیرون زد.  رفتارهای بوراک باعث رنجش‌اش می‌شد. خودش هم نمی‌دانست چرا اما هیچ‌گاه دوست نداشت بوراک با او به تندی برخورد کند، لاقل از او این توقع را نداشت!

می‌دانست توقع زیادی است اما دلش تحمل رفتار تندی از جانب بوراک نداشت!

قطره‌‌های اشک راه‌شان را بر روی گونه‌هایش باز کردند. شاید این اشک‌ها بهانه‌ای برای آرام شدنش باشد.

بوراک در باغ قدم می‌زد و بابت رفتار ناپسند‌ش خودش را لعنت می‌فرستاد. از نظر او حرف‌های دنیز، کاملاً درست بود او غرورش اجازه‌ی بیان احساساتش را به دنیز نمی‌داد.

انگار که چیزی یادش آمده باشد سریع از جایش تکان خورد و محکم به پیشانی‌اش زد، فراموش کرده بود امروز تولد دنیز است و او قصد سورپرایز کردنش را دارد.

کلافه نفس‌اش را بیرون فرستاد و به سمت در خروجی قدم برداشت، درست حدس زده بود دنیز هنوز اون‌جا بود و بر زیر درخت کاج نشسته؛ و به استخر خیره مانده بود.

بوراک به ماشین‌اش نزدیک شد چند قدمی که برداشت متوجه‌ی صدای گریه‌ای شد. عذابش بیشتر شد، او باعث شده بود تا اشک نازنین‌اش در بیاید و این‌طور با زجر زجه زند!

درِ سمت شاگرد را باز کرد، با صدای باز شدن در ماشین؛ دنیز متعجب به او خیر شد.

بوراک دستش را به صورت اشکیده‌ی او نزدیک کرد و آرام نوازش‌اش کرد و با افسوس گفت:

- شرمنده‌ام، عصبی شدم!

جواب دنیز فقط سکوت بود و این بوراک را بیشتر نگران می‌‌کرد و او را، بیشتر عذاب می‌داد.

- نمی‌خوای با بوراکت حرف بزنی؟! آره من عصبی شدم و برای لحظه‌ای به پاک بودنت شک کردم؛ درسته، می‌دونم خیلی احمقم می‌دونم! ولی خب این رفتارهات یعنی چی؟

این‌بار هم، جواب دنیز در مقابل بوراک سکوت بود، چون دیگر حرفی نداشت که بگوید. بوراک پی به دلخوری شدید دنیز برده بود راه چاره‌ای نداشت جز این‌که نقشه‌اش را عملی کند اما دوستانشان دیگر نبودند؛ و در عین حال این، برای بوراک فرصت خوبی بود تا شانس‌اش را محک بزند. شب دو نفره‌ای را برای نامزد دوران کودکی‌اش بسازد، او می‌دانست برای دنیز کم گذاشته است اما می‌خواست از این به بعد گذشته را برای او جبران کند. روبه دنیز گفت:

- جایی نرو الان بر می‌گردم! نری‌ ها! باشه؟!

دنیز: باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,446
لایک‌ها
3,111
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,296
Points
5,938
سریع به سمت باغ رفت. باغ پشت کلبه بود، دوستانش تمام کارها را انجام داده بودند.
بادکنک‌ها به سبک زیبایی چیده شده بودند کادوها روی میز بزرگی قرار داشتند. خرس بزرگی که خودش برای دنیز به عنوان کادوی تولدش خریده بود روی صندلی چوبی قرار گرفته بود.
با دقت همه‌جا را آنالیز می‌کرد که متوجه‌ی کمبود چیزی شد. تنها چیزی که در آن‌جا حضور نداشت، کیک تولد بود. او فراموش کرده بود تا سفارش کیک را تحویل بگیرد، در همان هنگام صدای زنگ تلفن‌اش به صدا در آمد، سلین بود!
تماس را وصل کرد، صدای شاداب سلین بلند شد:
- بوراک جان، سلام عزیزم، زنگ زدم بگم کیک تولد دنیز رو تحویل گرفتم و داخل یخچال گذاشتم!
بوراک: دمت گرم، سلین؛ اتفاقاً الان داشتم به همین فکر می‌کردم! راستی شما چرا یهو غیبت‌تون زد؟!
سلین: بوراک جان، ما الان دورهم هستیم گفتیم شما دو تا رو تنها بذاریم که این شب برای شما زیبا و به یاد موندنی باشه!
بوراک: واقعاً نمی‌دونم چه‌طوری ازتون تشکر کنم، واقعاً ممنونم!
سلین: قابلی نداره عزیزم.
بعد از خداحافظی، بوراک تماس را قطع کرد و به سمت کلبه رفت. کیک را از یخچال کوچک برداشت و به سمت باغ رفت و آن را در وسط میز جای داد.
نگاه سرسری انداخت و به سمت بیرون دوید. ماشین دنیز آن‌جا نبود، او رفته بود؛ بوراک کوچه را برانداز کرد اما اثری از دنیز نبود.
عصبی به باغ برگشت و نگاهی به زحمات خودش و دوستانش انداخت تمام‌شان را بهم ریخت و کیک را بر روی سنگ ریزه‌ها رها کرد. صدایش به سختی از گلوش خارج می‌شد.
- ل... لعن... لعنتی!

***
دسته‌ کلید را از جیب پالتویش خارج کرد و در را باز کرد. خانه‌ی نقلی‌اش بدون حضور او سرد بود آری، او گرمای خانه‌ی کوچکِ مجردی‌اش بود! خانه‌ای که گل‌هایش بدون او پژمرده‌اند، حضورش برای خودش درد بود، دیگر اعتماد به نفسی، برایش باقی نمانده بود. روبه‌روی آینه ایستاد و موهای طلایی‌اش را نوازش کرد. او چیزی از مابقی دختران کم نداشت اما هیچ‌گاه مورد توجه بوراک قرار نگرفته بود.
تا صبح، جلوی آینه نشسته بود و به چهره‌ی پژمرده‌ی خود، خیره مانده بود. زیر چشمانش، گود افتاده بود؛ اما این شب زنده‌داری برایش کمکی در انتحابش شد! او تصمیمش را گرفته بود، تا آخر این مأموریت همراه هم گروهی‌هایش بود و هرکاری که از پس‌اش بر می‌آمد و انجام می‌داد اما دیگر کاری با بوراک نداشت.
پس از ساعت‌ها از جایش برخواست و به سمت حمام رفت بعد از این‌که دوش مختصری گرفت حوله‌ای را دور کمرش پیچید و بیرون آمد.
قصد داشت امشب به زیباترین بانو تبدیل شود تا بیشتر مورد توجه اورهان باشد؛ تا نقشه‌اش پیش برود، بیشتر از این کار، دوست داشت خشم بوراک را ببیند. او می‌دانست برایش اهمیتی ندارد یا شاید هم دارد؛ اما دوست داشت خشمش را ببیند تا دلش آرام شود. دوست داشت بوراک حسی را تجربه کند که هنگامی که سلین به او نزدیک می‌شود و او را تا مرز جنون پیش می‌برد، را احساس کند!
اشک‌هایش، راهش را بر روی گونه‌هایش باز کردند. از ضعیف بودن خودش؛ خشمگین می‌شد، هیچ‌گاه کنترلی در اشک‌هایش نداشت!
اشک‌هایش را، با پشتِ دستانش پاک کرد و به سمت کمدی که در آن، لباس‌هایش بود؛ رفت. نگاهش به سمت لباس عروسکی و قرمز رنگ که به‌نظرش می‌رسید مناسب مهمانی امشب است کشیده شد.
روبه آینه ایستاد و لباسی که در دست داشت را جلوی خود گرفت و آن را وارسی کرد، خنده‌ای کرد و لباس را روی تخت رها کرد و خودش هم همان‌جا روی کاشی‌های سرد خوابش برد.
با صدایِ زنگ خانه‌اش، از خواب بیدار شد. از آیفون نگاهی به چهره‌ی مضطرب آیلا انداخت که لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد و پشت سر هم زنگ خانه را به صدا در می‌آورد.
دنیز: بیا تو!
دکمه را فشار داد و در با صدای تیک باز شد. آیلا هراسان به سمت دنیز هجوم آورد، دنیز که از کار او متعجب شده بود سعی می‌کرد او را از خود جدا کند اما او دست بردار نبود، دنیز با تمام توانش او را از خود دور کرد و حوله‌ای که هنوز هم، دور کمرش پی‌چیده شده بود را، محکم‌تر نگه داشت!
دنیز: چته وحشی؟
آیلا: خیلی خری دنیز، خیلی زیاد!
دنیز: برو بابا، حوصله ندارم!
با گفتن این حرف، به یک طرف اتاقش روانه شد تا لباسی را بر تن کند تا بیشتر از این، آبرویش جلوی آیلا نرود.
تاپ و شلوارکی بر تن کرد، و از اتاق بیرون آمد آیلا در پذیرایی نبود؛ نگاهی به آشپزخانه انداخت و با دیدن صح*نه‌ی روبه‌رویش خنده‌اش گرفت! آیلا تا کمر داخل یخچال رفته بود اما دریغ از این‌که چیزی پیدا کند.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
سریع به سمت باغ رفت. باغ پشت کلبه بود، دوستانش تمام کارها را انجام داده بودند.

بادکنک‌ها به سبک زیبایی چیده شده بودند کادوها روی میز بزرگی قرار داشتند. خرس بزرگی که خودش برای دنیز به عنوان کادوی تولدش خریده بود روی صندلی چوبی قرار گرفته بود.

با دقت همه‌جا را آنالیز می‌کرد که متوجه‌ی کمبود چیزی شد. تنها چیزی که در آن‌جا حضور نداشت، کیک تولد بود. او فراموش کرده بود تا سفارش کیک را تحویل بگیرد، در همان هنگام صدای زنگ تلفن‌اش به صدا در آمد، سلین بود!

تماس را وصل کرد، صدای شاداب سلین بلند شد:

- بوراک جان، سلام عزیزم، زنگ زدم بگم کیک تولد دنیز رو تحویل گرفتم و داخل یخچال گذاشتم!

بوراک: دمت گرم، سلین؛ اتفاقاً الان داشتم به همین فکر می‌کردم! راستی شما چرا یهو غیبت‌تون زد؟!

سلین: بوراک جان، ما الان دورهم هستیم گفتیم شما دو تا رو تنها بذاریم که این شب برای شما زیبا و به یاد موندنی باشه!

بوراک: واقعاً نمی‌دونم چه‌طوری ازتون تشکر کنم، واقعاً ممنونم!

سلین: قابلی نداره عزیزم.

بعد از خداحافظی، بوراک تماس را قطع کرد و به سمت کلبه رفت. کیک را از یخچال کوچک برداشت و به سمت باغ رفت و آن را در وسط میز جای داد.

نگاه سرسری انداخت و به سمت بیرون دوید. ماشین دنیز آن‌جا نبود، او رفته بود؛ بوراک کوچه را برانداز کرد اما اثری از دنیز نبود.

عصبی به باغ برگشت و نگاهی به زحمات خودش و دوستانش انداخت تمام‌شان را بهم ریخت و کیک را بر روی سنگ ریزه‌ها رها کرد. صدایش به سختی از گلوش خارج می‌شد.

- ل... لعن... لعنتی!



***

دسته‌ کلید را از جیب پالتویش خارج کرد و در را باز کرد. خانه‌ی نقلی‌اش بدون حضور او سرد بود آری، او گرمای خانه‌ی کوچکِ مجردی‌اش بود! خانه‌ای که گل‌هایش بدون او پژمرده‌اند، حضورش برای خودش درد بود، دیگر اعتماد به نفسی، برایش باقی نمانده بود. روبه‌روی آینه ایستاد و موهای طلایی‌اش را نوازش کرد. او چیزی از مابقی دختران کم نداشت اما هیچ‌گاه مورد توجه بوراک قرار نگرفته بود.

تا صبح، جلوی آینه نشسته بود و به چهره‌ی پژمرده‌ی خود، خیره مانده بود. زیر چشمانش، گود افتاده بود؛ اما این شب زنده‌داری برایش کمکی در انتحابش شد! او تصمیمش را گرفته بود، تا آخر این مأموریت همراه هم گروهی‌هایش بود و هرکاری که از پس‌اش بر می‌آمد و انجام می‌داد اما دیگر کاری با بوراک نداشت.

پس از ساعت‌ها از جایش برخواست و به سمت حمام رفت بعد از این‌که دوش مختصری گرفت حوله‌ای را دور کمرش پیچید و بیرون آمد.

قصد داشت امشب به زیباترین بانو تبدیل شود تا بیشتر مورد توجه اورهان باشد؛ تا نقشه‌اش پیش برود، بیشتر از این کار، دوست داشت خشم بوراک را ببیند. او می‌دانست برایش اهمیتی ندارد یا شاید هم دارد؛ اما دوست داشت خشمش را ببیند تا دلش آرام شود. دوست داشت بوراک حسی را تجربه کند که هنگامی که سلین به او نزدیک می‌شود و او را تا مرز جنون پیش می‌برد، را احساس کند!

اشک‌هایش، راهش را بر روی گونه‌هایش باز کردند. از ضعیف بودن خودش؛ خشمگین می‌شد، هیچ‌گاه کنترلی در اشک‌هایش نداشت!

اشک‌هایش را، با پشتِ دستانش پاک کرد و به سمت کمدی که در آن، لباس‌هایش بود؛ رفت. نگاهش به سمت لباس عروسکی و قرمز رنگ که به‌نظرش می‌رسید مناسب مهمانی امشب است کشیده شد.

روبه آینه ایستاد و لباسی که در دست داشت را جلوی خود گرفت و آن را وارسی کرد، خنده‌ای کرد و لباس را روی تخت رها کرد و خودش هم همان‌جا روی کاشی‌های سرد خوابش برد.

با صدایِ زنگ خانه‌اش، از خواب بیدار شد. از آیفون نگاهی به چهره‌ی مضطرب آیلا انداخت که لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد و پشت سر هم زنگ خانه را به صدا در می‌آورد.

دنیز: بیا تو!

دکمه را فشار داد و در با صدای تیک باز شد. آیلا هراسان به سمت دنیز هجوم آورد، دنیز که از کار او متعجب شده بود سعی می‌کرد او را از خود جدا کند اما او دست بردار نبود، دنیز با تمام توانش او را از خود دور کرد و حوله‌ای که هنوز هم، دور کمرش پی‌چیده شده بود را، محکم‌تر نگه داشت!

دنیز: چته وحشی؟

آیلا: خیلی خری دنیز، خیلی زیاد!

دنیز: برو بابا، حوصله ندارم!

با گفتن این حرف، به یک طرف اتاقش روانه شد تا لباسی را بر تن کند تا بیشتر از این، آبرویش جلوی آیلا نرود.

تاپ و شلوارکی بر تن کرد، و از اتاق بیرون آمد آیلا در پذیرایی نبود؛ نگاهی به آشپزخانه انداخت و با دیدن صح*نه‌ی روبه‌رویش خنده‌اش گرفت! آیلا تا کمر داخل یخچال رفته بود اما دریغ از این‌که چیزی پیدا کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,446
لایک‌ها
3,111
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,296
Points
5,938
دنیز با خنده گفت:
- زهرمار هم، حتی توی خونه‌ام پیدا نمی‌شه، الکی خودت رو اذیت نکن!
آیلا: باورم نمی‌شه، الان من گشنمه چی‌کار کنم؟!
دنیز: شکم گرسنه‌‌ت رو برای من آوردی.
آیلا: نه بابا، یه خبری دارم منتها گفتم تو که پذیرایی نمی‌کنی خودم دست به کار شدم!
دنیز: خب؟!
آیلا: خب به جمالت.
دنیز: اعصاب من رو خورد نکن، مثل آدم بگو چی‌شده؟!
آیلا: هیچی بابا، تو چی‌کار کردی این بوراک سگ شده بود؟!
دنیز: هیچی، من به اون چی‌کار دارم، اون فقط جز پسرخاله‌ام؛ هیچ نسبتی با من نداره!
آیلا: پس چش بود؟
دنیز: چش نبود، گوش بود!
آیلا: هاها؛ بابا نمک‌دون!
دنیز: ببین شما توی این مأموریت یه مسئولیتی رو بر عهده من گذاشتین، اما قرار نیست کاری کنین که طرف شک کنه من پلیسم! اما این سلین خیلی داره توی کارم دخالت می‌کنه هر چی میشه به بوراک گزارش میده!
آیلا: خب؟!
دنیز: اورهان مهمونی دعوتم کرده من هم قرار شده برای جلب نظرش، بیشتر خودم رو بهش نزدیک کنم، بعدش هم گفتم تنها نَرم این سلین هم با خودم ببرم، این ماجرا رو بهش گفتم اون هم نه گذاشت نه برداشت، برد گذاشت کف دست بوراک!
آیلا: دنیز، تو آدمی نبودی کسی رو به عنوان همراه ببری، چیزی شده؟! نکنه اورهان پاش رو بیشتر از گلیمش درازتر کرده؟
دنیز: نه!
آیلا: آره!
دنیز: گفتم نه!
دنیز: خب، اصلاً آره تهش که چی؟
آیلا: پس حدس بوراک درست بود!
دنیز: ولم کن تو رو خدا، من به اندازه‌ی کافی مشغله‌ی کاری و زندگی دارم این حرف‌های تو فقط د*اغ دلم رو، تازه می‌کنه!
آیلا: باشه عزیز اذیتت نمی‌کنم. من برم دیرم شده!
دنیز: ببخشید اگه ناراحتت کردم، باور کن حالم خوب نیست!
آیلا: می‌دونم عزیزم، فدای سرت مراقب خودت باش.
بعد از خداحافظی آیلا آن‌جا را ترک کرد، و دنیز دوباره تنها شد. لبخند تلخی زد و از جایش برخواست و به سمت آشپزخانه رفت تا غذایی درست کند، اما بی‌حوصله همان‌جا روی کاشی‌هایِ سرد نشست.
هیچ‌گاه این‌طوری سر درگم نشده بود.
سرش را میان دستانش گرفت و فشرد. گرسنه‌اش بود، اما حوصله‌ی آشپزی کردن را نداشت!
تلفن‌اش را برداشت و غذا سفارش داد.
***
عقربه‌های ساعت، در حال حرکت بودند، از زمان موعود هراس داشت! از آن روز، خاطره‌ی خوبی نداشت، اما باید می‌رفت. او مجبور بود. او از پس خودش بر می‌آمد و این را خوب می‌دانست اما تمام ذهنش درگیر بوراک بود و این اجازه‌ی تمرکز را به او نمی‌داد!
خیلی‌وقت بود که آماده نشسته بود اما انگار چیزی مانع‌اش می‌شد. دیگر از انتظار و بی‌قراری خسته شده بود عصبی از جایش برخواست و گفت:
- هرچه بادا باد.
به سمت ماشین‌اش که در گوشه‌ی پارکینک پارک کرده بود قدم برداشت، اما دستش توسط شخصی کشیده شد. متعجب به آن مرد نگاه کرد. چشمان آن مرد دنیایش بود اما امروز دنیایش با روزهای دیگر فرق می‌کرد، برایش غریبه بود! بوی عطرش دیگر هوایی‌اش نمی‌کرد چشمانش دیگر او را تا مرز جنون نمی‌کشاند، تمام این‌ها فقط یک دلیل داشت، آن هم دلِ شکسته‌اش بود!
بوراک با نگاهی غضب‌ناک گفت:
- می‌خوای بری؟
دنیز: مأموریتمون، قرارمون، هدفمون، همه‌ رو یادت رفته؟!
بوراک: نه!
دنیز: پس دستم رو ول کن!
بوراک نگاهی به دستان ظریف دنیز انداخت که اسیر دستان تنومندش شده بود و آهسته رهایش کرد!
قدمی به عقب برداشت و از دنیز فاصله گرفت و با صدای بلند گفت:
- به‌سلامت، دختر خاله!
دنیز: د... دختر... خاله!
بوراک رفته بود اما دنیز مات و مبهوت همان‌جا ایستاده بود؛ هنوز هم حرف‌های بوراک در سرش اکو می‌شد!
سعی می‌کرد خون‌سردی خود را حفظ کند، و مانع ریزش اشک‌هایش شود.
پشت فرمون نشست و ماشین را به حرکت در آورد، خودش هم از کارهای بوراک خنده‌اش گرفته بود، با خود گفت:
- اون از روز اول که گفتم بوراک من رو درگیر اورهان نکن، من از پسش بر نمیام اما گوش نکرد گفت تو قوی هستی! اما لان چی؟ داره خودش رو می‌کشه که نرم؟ عجب، خیلی جالبه!
ماشین‌اش را جلوی در خانه‌ی اورهان پارک کرد.
بادیگاردها جلوی در ایستاده بودند و از اطراف محافظت می‌کردن، با دیدن دنیز جلویش را گرفتند و یکی از آن‌ها گفت:
- این‌جا چی می‌خوای؟
دنیز: من رو، آقا اورهان دعوت کرده!
- ایشون به ما اطلاعی ندادن!
دنیز: باور کنین خودش گفت!
- صبر کن!
گوشی‌اش را از جیب‌اش خارج کرد و شماره‌ای گرفت پس‌ از چند بوق جواب داد:
اورهان: چیه؟ چی‌ میگی؟!
صداها پشت گوشی نشانه‌ از یک مهمانی معمولی نمی‌داد.
- قربان، خانومی اومدن میگن شما ایشون رو دعوت کردین، درسته؟!
اورهان: اسمش چیه؟
دنیز: دنیز هستم اورهان خان!
اورهان: بذارین بیاد!
بادیگارد تماس را قطع کرد، و اجازه‌ی ورود را به دنیز داد.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز با خنده گفت:

- زهرمار هم، حتی توی خونه‌ام پیدا نمی‌شه، الکی خودت رو اذیت نکن!

آیلا: باورم نمی‌شه، الان من گشنمه چی‌کار کنم؟!

دنیز: شکم گرسنه‌‌ت رو برای من آوردی.

آیلا: نه بابا، یه خبری دارم منتها گفتم تو که پذیرایی نمی‌کنی خودم دست به کار شدم!

دنیز: خب؟!

آیلا: خب به جمالت.

دنیز: اعصاب من رو خورد نکن، مثل آدم بگو چی‌شده؟!

آیلا: هیچی بابا، تو چی‌کار کردی این بوراک سگ شده بود؟!

دنیز: هیچی، من به اون چی‌کار دارم، اون فقط جز پسرخاله‌ام؛ هیچ نسبتی با من نداره!

آیلا: پس چش بود؟

دنیز: چش نبود، گوش بود!

آیلا: هاها؛ بابا نمک‌دون!

دنیز: ببین شما توی این مأموریت یه مسئولیتی رو بر عهده من گذاشتین، اما قرار نیست کاری کنین که طرف شک کنه من پلیسم! اما این سلین خیلی داره توی کارم دخالت می‌کنه هر چی میشه به بوراک گزارش میده!

آیلا: خب؟!

دنیز: اورهان مهمونی دعوتم کرده من هم قرار شده برای جلب نظرش، بیشتر خودم رو بهش نزدیک کنم، بعدش هم گفتم تنها نَرم این سلین هم با خودم ببرم، این ماجرا رو بهش گفتم اون هم نه گذاشت نه برداشت، برد گذاشت کف دست بوراک!

آیلا: دنیز، تو آدمی نبودی کسی رو به عنوان همراه ببری، چیزی شده؟! نکنه اورهان پاش رو بیشتر از گلیمش درازتر کرده؟

دنیز: نه!

آیلا: آره!

دنیز: گفتم نه!

دنیز: خب، اصلاً آره تهش که چی؟

آیلا: پس حدس بوراک درست بود!

دنیز: ولم کن تو رو خدا، من به اندازه‌ی کافی مشغله‌ی کاری و زندگی دارم این حرف‌های تو فقط د*اغ دلم رو، تازه می‌کنه!

آیلا: باشه عزیز اذیتت نمی‌کنم. من برم دیرم شده!

دنیز: ببخشید اگه ناراحتت کردم، باور کن حالم خوب نیست!

آیلا: می‌دونم عزیزم، فدای سرت مراقب خودت باش.

بعد از خداحافظی آیلا آن‌جا را ترک کرد، و دنیز دوباره تنها شد. لبخند تلخی زد و از جایش برخواست و به سمت آشپزخانه رفت تا غذایی درست کند، اما بی‌حوصله همان‌جا روی کاشی‌هایِ سرد نشست.

هیچ‌گاه این‌طوری سر درگم نشده بود.

سرش را میان دستانش گرفت و فشرد. گرسنه‌اش بود، اما حوصله‌ی آشپزی کردن را نداشت!

تلفن‌اش را برداشت و غذا سفارش داد.

***

عقربه‌های ساعت، در حال حرکت بودند، از زمان موعود هراس داشت! از آن روز، خاطره‌ی خوبی نداشت، اما باید می‌رفت. او مجبور بود. او از پس خودش بر می‌آمد و این را خوب می‌دانست اما تمام ذهنش درگیر بوراک بود و این اجازه‌ی تمرکز را به او نمی‌داد!

خیلی‌وقت بود که آماده نشسته بود اما انگار چیزی مانع‌اش می‌شد. دیگر از انتظار و بی‌قراری خسته شده بود عصبی از جایش برخواست و گفت:

- هرچه بادا باد.

به سمت ماشین‌اش که در گوشه‌ی پارکینک پارک کرده بود قدم برداشت، اما دستش توسط شخصی کشیده شد. متعجب به آن مرد نگاه کرد. چشمان آن مرد دنیایش بود اما امروز دنیایش با روزهای دیگر فرق می‌کرد، برایش غریبه بود! بوی عطرش دیگر هوایی‌اش نمی‌کرد چشمانش دیگر او را تا مرز جنون نمی‌کشاند، تمام این‌ها فقط یک دلیل داشت، آن هم دلِ شکسته‌اش بود!

بوراک با نگاهی غضب‌ناک گفت:

- می‌خوای بری؟

دنیز: مأموریتمون، قرارمون، هدفمون، همه‌ رو یادت رفته؟!

بوراک: نه!

دنیز: پس دستم رو ول کن!

بوراک نگاهی به دستان ظریف دنیز انداخت که اسیر دستان تنومندش شده بود و آهسته رهایش کرد!

قدمی به عقب برداشت و از دنیز فاصله گرفت و با صدای بلند گفت:

- به‌سلامت، دختر خاله!

دنیز: د... دختر... خاله!

بوراک رفته بود اما دنیز مات و مبهوت همان‌جا ایستاده بود؛ هنوز هم حرف‌های بوراک در سرش اکو می‌شد!

سعی می‌کرد خون‌سردی خود را حفظ کند، و مانع ریزش اشک‌هایش شود.

پشت فرمون نشست و ماشین را به حرکت در آورد، خودش هم از کارهای بوراک خنده‌اش گرفته بود، با خود گفت:

- اون از روز اول که گفتم بوراک من رو درگیر اورهان نکن، من از پسش بر نمیام اما گوش نکرد گفت تو قوی هستی! اما لان چی؟ داره خودش رو می‌کشه که نرم؟ عجب، خیلی جالبه!

ماشین‌اش را جلوی در خانه‌ی اورهان پارک کرد.

بادیگاردها جلوی در ایستاده بودند و از اطراف محافظت می‌کردن، با دیدن دنیز جلویش را گرفتند و یکی از آن‌ها گفت:

- این‌جا چی می‌خوای؟

دنیز: من رو، آقا اورهان دعوت کرده!

- ایشون به ما اطلاعی ندادن!

دنیز: باور کنین خودش گفت!

- صبر کن!

گوشی‌اش را از جیب‌اش خارج کرد و شماره‌ای گرفت پس‌ از چند بوق جواب داد:

اورهان: چیه؟ چی‌ میگی؟!

صداها پشت گوشی نشانه‌ از یک مهمانی معمولی نمی‌داد.

- قربان، خانومی اومدن میگن شما ایشون رو دعوت کردین، درسته؟!

اورهان: اسمش چیه؟

دنیز: دنیز هستم اورهان خان!

اورهان: بذارین بیاد!

بادیگارد تماس را قطع کرد، و اجازه‌ی ورود را به دنیز داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,446
لایک‌ها
3,111
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,296
Points
5,938
با ترس و لرز قدم برمی‌داشت، فکر نمی‌کرد این مهمانی این‌طور آزادانه باشد و هر*ک*س* هرکاری که دلش بخواهد را انجام بدهد. فضا نا‌متعادل بود و بوی *م *ش*رو*ب* به مشام می‌رسید و هر یک از افراد با *ج*ن*س* مخالف در حال ر*ق*ص بود.
دستی بر روی شانه‌هایش قرار گرفت، ترسیده به صاحب آن دست نگاه می‌کرد. با دیدن اورهان نفسی عمیق کشید و گفت:
- ترسیدم!
اورهان: چرا عزیزم؟
- یهو دستت رو گذاشتی روی شونه‌هام، فکر کردم غریبه‌ست.
اوراهان: یعنی من غریبه نیستم؟!
دنیز لبخندی تزئینی زد و گفت:
- شاید نباشی!
اورهان: شاید؟!
دنیز که سعی داشت بحث را عوض کند گفت:
- من رو به دوست‌هات معرفی نمی‌کنی؟!
اورهان: چرا که نه، دنبالم بیا!
با هم به به سویِ مملویی از جمع؛ حرکت کردند، با اشاره‌ی اورهان، آهنگ قطع شد و نیمی از چراغ‌ها روشن شدند و حال اطراف به وضوح مشخص بود!
اورهان با صدای بلندی شروع به صحبت کرد:
- دوستان، این شما و این دنیزجان دوست من!
هر کدام از روی تأیید، سری تکان دادند و با دقت دنیز را برانداز می‌کردند.
زنی میان‌سال، که کنار مردی که هم‌سن و سال خودش بود، ایستاده بود. نزدیک‌ دنیز آمد و با خوش‌رویی او را در آ*غ*و*ش کشید، دنیز متعجب به حرکات‌های آن زن نگاه می‌کرد. زن که متوجه‌ی نگاه‌های متعجب دنیز شده بود گفت:
- متأسفم، فراموش کردم خودم رو معرفی کنم! من ژانت هستم، زنداداش اورهان جان، تو می‌تونی من رو ژانت صدا کنی عزیزم!
دنیز لحظه‌ای ماتِ چشمانِ آن زن شد. آن چشم‌‌ها، برایش آشنا، و انگار آن را جایی دیده بود!
دنیز: من دنیز هستم، از آشنایی با شما خوش‌بختم، اما انگار قبلاً شما رو جایی دیدم، درسته؟!
ژانت: نمی‌دونم، فکر نکنم، چون من قبلاً شما رو جایی ندیدم!
ژانت به مردی که کنارش ایستاده بود اشاره‌ای کرد و در ادامه گفت: ایشون همسر من هستن.
دنیز: بله، خوش‌بختم جناب!
مرد: من هم همین‌طور.
اما دنیز مطمئن بود که این چشم‌ها را قبلاً جایی دیده بود اما هر چه‌قدر هم که فکر می‌کرد به یاد نمی‌آورد.
اورهان، آرام زیر گوش‌اش نجوا کرد:
- بریم ازت پذیرایی کنم؟
دنیز سری تکان داد و با او هم‌قدم شد.
اورهان لیوانی پر از م*شروب به او تعارف کرد که دنیز متعجب پرسید:
- *م*ش*رو*ب؟
اورهان خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- نکنه نمی‌خوری؟!
دنیز عصبی خیره در چشمانش شد و گفت:
- مسخره می‌کنی؟!
اورهان دستانش را به حالت تسلیم بالای سرش برد و گفت:
- عصبی نشو موش کوچولوی من!
با گفتن موش کوچولو حس چندشی به دنیز دست داد انگار داشت با بچه حرف می‌زد!
دنیز با بی‌اعتنایی به او پیش‌دستی از روی میز برداشت و به سمت انواع میوه‌هایی که در داخل ظرف شیک و زیبایی چیده شده بودند رفت؛ و تا دلش می‌خواست میوه برداشت و بر روی تک صندلی نشست و خودش را مشغول کرد.
***
از شدت استرس بی‌وقفه قدم می‌زد و دور خود می‌چرخید. جک که از این کارِ بوراک عصبی شده بود گفت:
- سرم گیج رفت، بیا بشین دو دقیقه خبر مرگت!
بوراک: دست خودم نیست نگرانشم!
جک: ببین بوراک، یا نباید اون رو وارد این ماجرا می‌کردیم الان هم که این اتفاق افتاده، نمی‌شه کاریش کرد، پس الکی خودت رو هلاک نکن!
بوراک: من فکر می‌کردم از پسش بر ن
میاد!
آیلا: بوراک، دنیز از پسش بر میاد اون دختر قوی و زرنگیه. تو بیخودی نگرانی!
بوراک روبه سلین که آرام در گوشه‌ای نشسته بود، کرد و گفت:
- چرا چیزی نمی‌گی؟!
سلین: وا، خب چی بگم؟!
بوراک: چرا نرفتی با دنیز؟!
سلین: بوراک‌، عزیزدلم این بخش از ماموریت، به دنیر سپرده شده و اون حتماً از پس خودش بر میاد، درضمن نمی‌خواد ان‌قدر دنیزدنیز کنی فهمیدیم نگرانشی!
جک که از حسادت سلین خنده‌اش گرفته بود با اشاره به بوراک گفت:
- گلوش پیشت گیره داداش؟
بوراک: ببند دهنت رو!
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با ترس و لرز قدم برمی‌داشت، فکر نمی‌کرد این مهمانی این‌طور آزادانه باشد و هر*ک*س* هرکاری که دلش بخواهد را انجام بدهد. فضا نا‌متعادل بود و بوی *م *ش*رو*ب* به مشام می‌رسید و هر یک از افراد با *ج*ن*س* مخالف در حال ر*ق*ص بود.

دستی بر روی شانه‌هایش قرار گرفت، ترسیده به صاحب آن دست نگاه می‌کرد. با دیدن اورهان نفسی عمیق کشید و گفت:

- ترسیدم!

اورهان: چرا عزیزم؟

- یهو دستت رو گذاشتی روی شونه‌هام، فکر کردم غریبه‌ست.

اوراهان: یعنی من غریبه نیستم؟!

دنیز لبخندی تزئینی زد و گفت:

- شاید نباشی!

اورهان: شاید؟!

دنیز که سعی داشت بحث را عوض کند گفت:

- من رو به دوست‌هات معرفی نمی‌کنی؟!

اورهان: چرا که نه، دنبالم بیا!

با هم به به سویِ مملویی از جمع؛ حرکت کردند، با اشاره‌ی اورهان، آهنگ قطع شد و نیمی از چراغ‌ها روشن شدند و حال اطراف به وضوح مشخص بود!

اورهان با صدای بلندی شروع به صحبت کرد:

- دوستان، این شما و این دنیزجان دوست من!

هر کدام از روی تأیید، سری تکان دادند و با دقت دنیز را برانداز می‌کردند.

زنی میان‌سال، که کنار مردی که هم‌سن و سال خودش بود، ایستاده بود. نزدیک‌ دنیز آمد و با خوش‌رویی او را در آ*غ*و*ش کشید، دنیز متعجب به حرکات‌های آن زن نگاه می‌کرد. زن که متوجه‌ی نگاه‌های متعجب دنیز شده بود گفت:

- متأسفم، فراموش کردم خودم رو معرفی کنم! من ژانت هستم، زنداداش اورهان جان، تو می‌تونی من رو ژانت صدا کنی عزیزم!

دنیز لحظه‌ای ماتِ چشمانِ آن زن شد. آن چشم‌‌ها، برایش آشنا، و انگار آن را جایی دیده بود!

دنیز: من دنیز هستم، از آشنایی با شما خوش‌بختم، اما انگار قبلاً شما رو جایی دیدم، درسته؟!

ژانت: نمی‌دونم، فکر نکنم، چون من قبلاً شما رو جایی ندیدم!

ژانت به مردی که کنارش ایستاده بود اشاره‌ای کرد و در ادامه گفت: ایشون همسر من هستن.

دنیز: بله، خوش‌بختم جناب!

مرد: من هم همین‌طور.

اما دنیز مطمئن بود که این چشم‌ها را قبلاً جایی دیده بود اما هر چه‌قدر هم که فکر می‌کرد به یاد نمی‌آورد.

اورهان، آرام زیر گوش‌اش نجوا کرد:

- بریم ازت پذیرایی کنم؟

دنیز سری تکان داد و با او هم‌قدم شد.

اورهان لیوانی پر از م*شروب به او تعارف کرد که دنیز متعجب پرسید:

- *م*ش*رو*ب؟

اورهان خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:

- نکنه نمی‌خوری؟!

دنیز عصبی خیره در چشمانش شد و گفت:

- مسخره می‌کنی؟!

اورهان دستانش را به حالت تسلیم بالای سرش برد و گفت:

- عصبی نشو موش کوچولوی من!

با گفتن موش کوچولو حس چندشی به دنیز دست داد انگار داشت با بچه حرف می‌زد!

دنیز با بی‌اعتنایی به او پیش‌دستی از روی میز برداشت و به سمت انواع میوه‌هایی که در داخل ظرف شیک و زیبایی چیده شده بودند رفت؛ و تا دلش می‌خواست میوه برداشت و بر روی تک صندلی نشست و خودش را مشغول کرد.

***

از شدت استرس بی‌وقفه قدم می‌زد و دور خود می‌چرخید. جک که از این کارِ بوراک عصبی شده بود گفت:

- سرم گیج رفت، بیا بشین دو دقیقه خبر مرگت!

بوراک: دست خودم نیست نگرانشم!

جک: ببین بوراک، یا نباید اون رو وارد این ماجرا می‌کردیم الان هم که این اتفاق افتاده، نمی‌شه کاریش کرد، پس الکی خودت رو هلاک نکن!

بوراک: من فکر می‌کردم از پسش بر ن

میاد!

آیلا: بوراک، دنیز از پسش بر میاد اون دختر قوی و زرنگیه. تو بیخودی نگرانی!

بوراک روبه سلین که آرام در گوشه‌ای نشسته بود، کرد و گفت:

- چرا چیزی نمی‌گی؟!

سلین: وا، خب چی بگم؟!

بوراک: چرا نرفتی با دنیز؟!

سلین: بوراک‌، عزیزدلم این بخش از ماموریت، به دنیر سپرده شده و اون حتماً از پس خودش بر میاد، درضمن نمی‌خواد ان‌قدر دنیزدنیز کنی فهمیدیم نگرانشی!

جک که از حسادت سلین خنده‌اش گرفته بود با اشاره به بوراک گفت:

- گلوش پیشت گیره داداش؟

بوراک: ببند دهنت رو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,446
لایک‌ها
3,111
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,296
Points
5,938
بوراک سلانه‌سلانه قدم برداشت نفسش را فوت کرد و طبق عادت‌اش. گوشه‌ی لبان سرخ رنگش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:
- نه، این‌طوری نمی‌شه. باید برم تو اون مهمونی شرکت کنم ببینم چه‌خبره!
سپس کُت‌ طوسی رنگش را از تنش خارج کرد و به نقطه‌ای مبهم خیره ماند. جک از روی کاناپه بلند شد و نگاهی به محتوی فنجان قهوه انداخت و جرعه‌ای از آن را نوشید. سرش را کج کرد و تک خنده‌ای سر داد و گفت:
- دیوونه‌ای یا عاشق شدی؟ می‌دونستی اگر بری اون‌جا کار رو برامون سخت‌تر می‌کنی؟‌ نکنه آلزایمر گرفتی که تو پلیسی، و اون‌ها مدام‌ دنبال توئن؟
بوراک که فقط به یک طرف قضیه پی برده بود و به یک طرف دیگر قضیه چندان فکر‌ نکرده بود. کُتش را محکم بر روی پارکت خانه انداخت و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌فشرد غرید:
- اصلاً فکر این‌جاهاش رو نکرده بودم، پس چی‌کار کنم؟
سلین سیاه چاله‌ی نگاهش را از نقطه مبهم گرفت و چشمانش را در اعضای صورت بوراک چرخاند و دستی بر روی بالا نافی زرد رنگش کشید. چند گام به طرف بوراک برداشت و گفت:
- من به‌ جای تو میرم!
همه‌ی سرها، به طرف صورت سلین چرخید. چشمان بوراک و جک از شدت تعجب گرد شد و درخشش گرفت. آیلا با لپ‌تاپش چیزی را در ر*اب*طه با ماموریت سرچ می‌کرد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشید، نیم نگاهی گذرا به سلین انداخت و نیشخندی مزین لبان قلوه‌ایش شد و گفت:
- عجیبه! بالاخره پذیرفتی که یه قدم خیلی بزرگ برای این ماموریت برداری؟
سلین در حینی که ژاکتش را بر تن می‌کرد. گفت:
- چندان هم عجیب نیست... اگر تا به حال قدمی به این بزرگی برای ماموریت برنمی‌داشتم چون همتون می‌گفتین که کارتون سخت‌تر میشه و من ممکنه خطایی ازم سر بزنه‌ و... .
آیلا یک تای ابروانش را بالا پرید و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت و جرعه‌ای دیگر از قهوه را نوشید و سپس گفت:
- درست میگی، پس برات آرزوی موفقیت می‌کنم رفیق!
سلین تعجیلی برای حرف زدن و وقت هدر کردن نداشت. از پله‌ها بالا رفت اما در همین حین، ب*وسه‌ای برای آیلا فرستاد و با لبخندی که گوشه‌ی لبانش جای خوش کرده بود. بقیه‌ی پله‌ها را یکی دو تا بالا رفت. چمدان کوچک نارنجی رنگش را از زیر تختش بیرون کشید. بوراک گفت:
- بیشتر از قبل استرس دارم!
سلین لباس‌هایش را در چمدان قرار داد. با این حرف بوراک حرکات دستانش متوقف شد و زاغ چشمانش را به طرف صورت پر از غم بی‌جلای بوراک چرخاند و قهقهه‌ای مستانه سر داد و گفت:
- استرس؟ اون‌وقت برای چی؟
بوراک بر روی صندلی راک صورتی رنگ چوبی سلین نشست و پای چپش را بر روی پای راستش نهاد و ل*ب ورچید:
- نیمی از استرسم برای دنیز بود. تو هم که داری برای ماموریت به جمع خلاف‌کارها می‌پیوندی... به‌نظرت طبیعی نیست که استرسم بیشتر شه؟
سلین لوازم آرایشی‌هایش را در کیف کوچکی قرار داد و از جای برخاست و گفت:
- نگران نباش، چون سلین خیلی قوی‌تر از این حرف‌هاست!
بوراک که از پنجره‌ی بزرگ اتاقِ سلین، بیرون را تماشا می‌کرد و اشعه‌های ریز و درشت خورشید باعث شده بود چشمانش ریزتر از قبل شود. گفت:
- اما اورهان آدمی نیست که بتونم بهش اعتماد کنم، مردک رسماً دیوونه‌ی زنجیریه!
سلین چند گام به طرف بوراک برداشت و دستانش را دور گر*دن او حلقه کرد و سرش را اندکی به سوی صورت بوراک نزدیک کرد و گفت:
- نگران نباش، خیلی زود قِلقش میاد دستم!
بوراک مردمک چشمانش را به طرف صورت سلین چرخاند و در حالی که در چشمان آبی رنگ او خیره میشد. دستانش را بر روی پو*ست نرم و لطیف او کشید و گفت:
- می‌دونستی اگر اتفاقی برات بیفته، من می‌میرم؟
سلین کمی از بوراک فاصله گرفت و چند گام برداشت و چشمانش درخشش گرفت.
- زیادی بزرگش نکردی؟ مگه دارم میرم جبهه و جنگ؟
سلین اشک‌هایش را با یک انگشتش پاک کرد و رویش را برگرداند و لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند و گفت:
- مواظب خودت و بقیه‌ی بچه‌ها باش، خب؟
ب*وسه‌ای بر روی گونه‌های سرد و نرم و لطیف بوراک کاشت و ادامه داد:
- من دیگه دارم میرم، اگر کارم داشتی زنگم بزن!
بوراک دستی بر روی جای ب*وسه‌ی سلین کشید و گفت:
- ببین، اگر‌ اتفاقی برات بیفته؛ نگاه نمی‌کنم پلیسم ها، خودم با دست‌هام خفه‌اش می‌کنم!
سلین چند گامی که برداشته بود را عقب‌گرد کرد و بوراک را در آ*غ*و*ش کشید و ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل بر روی لپ او کاشت و گفت:
- این‌قدر حرص نزن بچه، قول میدم با هم بکشیمش!
لبان بوراک، از شدت خنده کش‌ آمد. سپس چنگی به موهای مجعدش زد.
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بوراک سلانه‌سلانه قدم برداشت نفسش را فوت کرد و طبق عادت‌اش. گوشه‌ی لبان سرخ رنگش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:

- نه، این‌طوری نمی‌شه. باید برم تو اون مهمونی شرکت کنم ببینم چه‌خبره!

سپس کُت‌ طوسی رنگش را از تنش خارج کرد و به نقطه‌ای مبهم خیره ماند. جک از روی کاناپه بلند شد و نگاهی به محتوی فنجان قهوه انداخت و جرعه‌ای از آن را نوشید. سرش را کج کرد و تک خنده‌ای سر داد و گفت:

- دیوونه‌ای یا عاشق شدی؟ می‌دونستی اگر بری اون‌جا کار رو برامون سخت‌تر می‌کنی؟‌ نکنه آلزایمر گرفتی که تو پلیسی، و اون‌ها مدام‌ دنبال توئن؟

بوراک که فقط به یک طرف قضیه پی برده بود و به یک طرف دیگر قضیه چندان فکر‌ نکرده بود. کُتش را محکم بر روی پارکت خانه انداخت و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌فشرد غرید:

- اصلاً فکر این‌جاهاش رو نکرده بودم، پس چی‌کار کنم؟

سلین سیاه چاله‌ی نگاهش را از نقطه مبهم گرفت و چشمانش را در اعضای صورت بوراک چرخاند و دستی بر روی بالا نافی زرد رنگش کشید. چند گام به طرف بوراک برداشت و گفت:

- من به‌ جای تو میرم!

همه‌ی سرها، به طرف صورت سلین چرخید. چشمان بوراک و جک از شدت تعجب گرد شد و درخشش گرفت. آیلا  با لپ‌تاپش چیزی را در ر*اب*طه با ماموریت سرچ می‌کرد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشید، نیم نگاهی گذرا به سلین انداخت و نیشخندی مزین لبان قلوه‌ایش شد و گفت:

- عجیبه! بالاخره پذیرفتی که یه قدم خیلی بزرگ برای این ماموریت برداری؟

سلین در حینی که ژاکتش را بر تن می‌کرد. گفت:

- چندان هم عجیب نیست... اگر تا به حال قدمی به این بزرگی برای ماموریت برنمی‌داشتم چون همتون می‌گفتین که کارتون سخت‌تر میشه و من ممکنه خطایی ازم سر بزنه‌ و... .

آیلا یک تای ابروانش را بالا پرید و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت و جرعه‌ای دیگر از قهوه را نوشید و سپس گفت:

- درست میگی، پس برات آرزوی موفقیت می‌کنم رفیق!

سلین تعجیلی برای حرف زدن و وقت هدر کردن نداشت. از پله‌ها بالا رفت اما در همین حین، ب*وسه‌ای برای آیلا فرستاد و با لبخندی که گوشه‌ی لبانش جای خوش کرده بود. بقیه‌ی پله‌ها را یکی دو تا بالا رفت. چمدان کوچک نارنجی رنگش را از زیر تختش بیرون کشید. بوراک گفت:

- بیشتر از قبل استرس دارم!

سلین لباس‌هایش را در چمدان قرار داد. با این حرف بوراک حرکات دستانش متوقف شد و زاغ چشمانش را به طرف صورت پر از غم بی‌جلای بوراک چرخاند و قهقهه‌ای مستانه سر داد و گفت:

- استرس؟ اون‌وقت برای چی؟

بوراک بر روی صندلی راک صورتی رنگ چوبی سلین نشست و پای چپش را بر روی پای راستش نهاد و ل*ب ورچید:

- نیمی از استرسم برای دنیز بود. تو هم که داری برای ماموریت به جمع خلاف‌کارها می‌پیوندی... به‌نظرت طبیعی نیست که استرسم بیشتر شه؟

سلین لوازم آرایشی‌هایش را در کیف کوچکی قرار داد و از جای برخاست و گفت:

- نگران نباش، چون سلین خیلی قوی‌تر از این حرف‌هاست!

بوراک که از پنجره‌ی بزرگ اتاقِ سلین، بیرون را تماشا می‌کرد و اشعه‌های ریز و درشت خورشید باعث شده بود چشمانش ریزتر از قبل شود. گفت:

- اما اورهان آدمی نیست که بتونم بهش اعتماد کنم، مردک رسماً دیوونه‌ی زنجیریه!

سلین چند گام به طرف بوراک برداشت و دستانش را دور گر*دن او حلقه کرد و سرش را اندکی به سوی صورت بوراک نزدیک کرد و گفت:

- نگران نباش، خیلی زود قِلقش میاد دستم!

بوراک مردمک چشمانش را به طرف صورت سلین چرخاند و در حالی که در چشمان آبی رنگ او خیره میشد. دستانش را بر روی پو*ست نرم و لطیف او کشید و گفت:

- می‌دونستی اگر اتفاقی برات بیفته، من می‌میرم؟

سلین کمی از بوراک فاصله گرفت و چند گام برداشت و چشمانش درخشش گرفت.

- زیادی بزرگش نکردی؟ مگه دارم میرم جبهه و جنگ؟

سلین اشک‌هایش را با یک انگشتش پاک کرد و رویش را برگرداند و لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند و گفت:

- مواظب خودت و بقیه‌ی بچه‌ها باش، خب؟

ب*وسه‌ای بر روی گونه‌های سرد و نرم و لطیف بوراک کاشت و ادامه داد:

- من دیگه دارم میرم، اگر کارم داشتی زنگم بزن!

بوراک دستی بر روی جای ب*وسه‌ی سلین کشید و گفت:

- ببین، اگر‌ اتفاقی برات بیفته؛ نگاه نمی‌کنم پلیسم ها، خودم با دست‌هام خفه‌اش می‌کنم!

سلین چند گامی که برداشته بود را عقب‌گرد کرد و بوراک را در آ*غ*و*ش کشید و ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل بر روی لپ او کاشت و گفت:

- این‌قدر حرص نزن بچه، قول میدم با هم بکشیمش!

لبان بوراک، از شدت خنده کش‌ آمد. سپس چنگی به موهای مجعدش زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا