.ARNI
مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
بوراک، زبانش را بر ل*ب کشید و به بینیاش چینی داد و سرش را کج کرد و گفت:
- فکر کردی سورپرایز دارم؟
دنیز که همانند لبو قرمز شده بود دستی بر روی موهای طلایی رنگ مجعدش کشید و گفت:
- پس چی؟ برای چی ازم خواستی چشمهام رو ببندم؟
بوراک که دوست نداشت سورپرایزش خ*را*ب شود اندکی فکر کرد و انگار که چیزی را به یاد آورده باشد گفت:
- فکر کردم آرایشت توی صورتت پخش شده ازت خواستم چشمهات رو ببندی... اما وقتی نگاه کردم چیزی نبود!
لبخند غمگینی مهمان صورت دنیز شد و سوار ماشین شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دنیز، از فکر و خیالات بیرون بیا. آخه بوراک کجا و عشق و عاشقی و سورپرایز کجا؟
بوراک که میدانست دنیز از این حرکتش چندان خوشش نیامده است. ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد. اما با فکر دیگری که در سرش جرقه زد لبخند گ*شا*دی روی لبانش نقش بست و در حالی که سوار ماشین میشد نگاهی در صورت دنیز کرد و گفت:
- ببخشید، ازم دلخور نشو!
دنیز که میخواست تظاهر کند که ناراحت نیست لبخندی زد و گفت:
- دلخور نیست. حرکت کن!
بوراک از این بابت خیالش راحت نشد و میدانست که دنیز تظاهر میکند که ناراحت نیست و بلکه خوشحال است. پاهایش را روی گ*از گذاشت و به سرعت حرکت کرد. گاهی زیر چشمی دنیز را تماشا میکرد. میدانست که دنیز بسیار غصه میخورد. سیل اشکهای دنیز جاری شد و نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و مانع از ریختن اشکهایش به روی گونههایش بشود.
شیشهی ماشین را پایین کشید و صورتش را به طرف شیشه گرفت. موجی از باد، موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورد. پایش را آرام بر کف ماشین کوبید و از شدت عصبانیت ناخنهایش را جوید. بوراک وارد کوچهای بن بست شد که انتهای کوچه به باغ راه داشت. ماشین را نگه داشت و پایش را روی ترمز گذاشت گفت:
- تو برو، من هم الان میام!
دنیز که از بوراک بسیار دلخور بود بدون اینکه حرفی بزند و انگار که سکوت را با حرف زدن با بوراک ترجیح داده بود به تندی از ماشین پیاده شد و به طرف باغ پا تند کرد. بر روی تکه سنگی نشست و به استخر خیره ماند. دلش میخواست در آب استخر شیرجه بزند تا کمی حال و هوایش عوض شود. از روی تکه سنگ بلند شد و به سوی استخر گام نهاد. کیف کولیاش را از شانهاش آزاد کرد و بر روی تکه سنگ گذاشت. تلفنش را هم از جیبش بیرون کرد و در جیب کوچک کیفش گذاشت. شال سفید رنگی که به دورِ گ*ردنش بسته بود را آزاد کرد و گوشهای از استخر ایستاد و در آب شیرجه زد. وقتی وارد آب استخر شد نگاهی به متقابلش انداخت بوراک با ماشینش به سرعت به طرف باغ آمد اما چند ثانیهای طول نکشید که نگاهش را از بوراک دزدید و به شنا کردنش ادامه داد.
آنقدر عصبی بود که در پو*ست خود نمیگنجید. گوشهی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و هنگامی که میخواست از استخر بیرون بیاید بوراک گفت:
- تنها تنها شنا میکنی؟
دنیز موهای خیس شدهاش که در صورتش نمایان شده است را کنار زد و گفت:
- تو هم مثل من به شنا کردن علاقه داری؟
بوراک در حالی که بر روی صندلی راک گهوارهایِ سفید رنگ مینشست کمی فکر کرد و در جواب دنیز گفت:
- میتونم بگم که دیوونشم، اگر یادت بیاد بچه که بودم مدام میرفتم استخر. اونقدر که به استخر علاقهمند بودم به درس و مدرسه علاقه نداشتم.
دنیز زبان بر ل*ب کشید و از خنده لبانش کش آمد. از استخر خارج شد و حولهای که به تنهی درخت آویزان کرده بود را برداشت و بخشی از موهایش را خشک کرد و گفت:
- من برعکس تو به ر*ق*ص خیلی علاقه داشتم. اما پدرم اجازه نداد و چون خودش پلیس بود از من خواست که شغل آیندهم هم پلیس باشه!
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
- فکر کردی سورپرایز دارم؟
دنیز که همانند لبو قرمز شده بود دستی بر روی موهای طلایی رنگ مجعدش کشید و گفت:
- پس چی؟ برای چی ازم خواستی چشمهام رو ببندم؟
بوراک که دوست نداشت سورپرایزش خ*را*ب شود اندکی فکر کرد و انگار که چیزی را به یاد آورده باشد گفت:
- فکر کردم آرایشت توی صورتت پخش شده ازت خواستم چشمهات رو ببندی... اما وقتی نگاه کردم چیزی نبود!
لبخند غمگینی مهمان صورت دنیز شد و سوار ماشین شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دنیز، از فکر و خیالات بیرون بیا. آخه بوراک کجا و عشق و عاشقی و سورپرایز کجا؟
بوراک که میدانست دنیز از این حرکتش چندان خوشش نیامده است. ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد. اما با فکر دیگری که در سرش جرقه زد لبخند گ*شا*دی روی لبانش نقش بست و در حالی که سوار ماشین میشد نگاهی در صورت دنیز کرد و گفت:
- ببخشید، ازم دلخور نشو!
دنیز که میخواست تظاهر کند که ناراحت نیست لبخندی زد و گفت:
- دلخور نیست. حرکت کن!
بوراک از این بابت خیالش راحت نشد و میدانست که دنیز تظاهر میکند که ناراحت نیست و بلکه خوشحال است. پاهایش را روی گ*از گذاشت و به سرعت حرکت کرد. گاهی زیر چشمی دنیز را تماشا میکرد. میدانست که دنیز بسیار غصه میخورد. سیل اشکهای دنیز جاری شد و نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و مانع از ریختن اشکهایش به روی گونههایش بشود.
شیشهی ماشین را پایین کشید و صورتش را به طرف شیشه گرفت. موجی از باد، موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورد. پایش را آرام بر کف ماشین کوبید و از شدت عصبانیت ناخنهایش را جوید. بوراک وارد کوچهای بن بست شد که انتهای کوچه به باغ راه داشت. ماشین را نگه داشت و پایش را روی ترمز گذاشت گفت:
- تو برو، من هم الان میام!
دنیز که از بوراک بسیار دلخور بود بدون اینکه حرفی بزند و انگار که سکوت را با حرف زدن با بوراک ترجیح داده بود به تندی از ماشین پیاده شد و به طرف باغ پا تند کرد. بر روی تکه سنگی نشست و به استخر خیره ماند. دلش میخواست در آب استخر شیرجه بزند تا کمی حال و هوایش عوض شود. از روی تکه سنگ بلند شد و به سوی استخر گام نهاد. کیف کولیاش را از شانهاش آزاد کرد و بر روی تکه سنگ گذاشت. تلفنش را هم از جیبش بیرون کرد و در جیب کوچک کیفش گذاشت. شال سفید رنگی که به دورِ گ*ردنش بسته بود را آزاد کرد و گوشهای از استخر ایستاد و در آب شیرجه زد. وقتی وارد آب استخر شد نگاهی به متقابلش انداخت بوراک با ماشینش به سرعت به طرف باغ آمد اما چند ثانیهای طول نکشید که نگاهش را از بوراک دزدید و به شنا کردنش ادامه داد.
آنقدر عصبی بود که در پو*ست خود نمیگنجید. گوشهی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و هنگامی که میخواست از استخر بیرون بیاید بوراک گفت:
- تنها تنها شنا میکنی؟
دنیز موهای خیس شدهاش که در صورتش نمایان شده است را کنار زد و گفت:
- تو هم مثل من به شنا کردن علاقه داری؟
بوراک در حالی که بر روی صندلی راک گهوارهایِ سفید رنگ مینشست کمی فکر کرد و در جواب دنیز گفت:
- میتونم بگم که دیوونشم، اگر یادت بیاد بچه که بودم مدام میرفتم استخر. اونقدر که به استخر علاقهمند بودم به درس و مدرسه علاقه نداشتم.
دنیز زبان بر ل*ب کشید و از خنده لبانش کش آمد. از استخر خارج شد و حولهای که به تنهی درخت آویزان کرده بود را برداشت و بخشی از موهایش را خشک کرد و گفت:
- من برعکس تو به ر*ق*ص خیلی علاقه داشتم. اما پدرم اجازه نداد و چون خودش پلیس بود از من خواست که شغل آیندهم هم پلیس باشه!
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بوراک، زبانش را بر ل*ب کشید و به بینیاش چینی داد و سرش را کج کرد و گفت:
- فکر کردی سورپرایز دارم؟
دنیز که همانند لبو قرمز شده بود دستی بر روی موهای طلایی رنگ مجعدش کشید و گفت:
- پس چی؟ برای چی ازم خواستی چشمهام رو ببندم؟
بوراک که دوست نداشت سورپرایزش خ*را*ب شود اندکی فکر کرد و انگار که چیزی را به یاد آورده باشد گفت:
- فکر کردم آرایشت توی صورتت پخش شده ازت خواستم چشمهات رو ببندی... اما وقتی نگاه کردم چیزی نبود!
لبخند غمگینی مهمان صورت دنیز شد و سوار ماشین شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دنیز، از فکر و خیالات بیرون بیا. آخه بوراک کجا و عشق و عاشقی و سورپرایز کجا؟
بوراک که میدانست دنیز از این حرکتش چندان خوشش نیامده است. ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد. اما با فکر دیگری که در سرش جرقه زد لبخند گ*شا*دی روی لبانش نقش بست و در حالی که سوار ماشین میشد نگاهی در صورت دنیز کرد و گفت:
- ببخشید، ازم دلخور نشو!
دنیز که میخواست تظاهر کند که ناراحت نیست لبخندی زد و گفت:
- دلخور نیست. حرکت کن!
بوراک از این بابت خیالش راحت نشد و میدانست که دنیز تظاهر میکند که ناراحت نیست و بلکه خوشحال است. پاهایش را روی گ*از گذاشت و به سرعت حرکت کرد. گاهی زیر چشمی دنیز را تماشا میکرد. میدانست که دنیز بسیار غصه میخورد. سیل اشکهای دنیز جاری شد و نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و مانع از ریختن اشکهایش به روی گونههایش بشود.
شیشهی ماشین را پایین کشید و صورتش را به طرف شیشه گرفت. موجی از باد، موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورد. پایش را آرام بر کف ماشین کوبید و از شدت عصبانیت ناخنهایش را جوید. بوراک وارد کوچهای بن بست شد که انتهای کوچه به باغ راه داشت. ماشین را نگه داشت و پایش را روی ترمز گذاشت گفت:
- تو برو، من هم الان میام!
دنیز که از بوراک بسیار دلخور بود بدون اینکه حرفی بزند و انگار که سکوت را با حرف زدن با بوراک ترجیح داده بود به تندی از ماشین پیاده شد و به طرف باغ پا تند کرد. بر روی تکه سنگی نشست و به استخر خیره ماند. دلش میخواست در آب استخر شیرجه بزند تا کمی حال و هوایش عوض شود. از روی تکه سنگ بلند شد و به سوی استخر گام نهاد. کیف کولیاش را از شانهاش آزاد کرد و بر روی تکه سنگ گذاشت. تلفنش را هم از جیبش بیرون کرد و در جیب کوچک کیفش گذاشت. شال سفید رنگی که به دورِ گ*ردنش بسته بود را آزاد کرد و گوشهای از استخر ایستاد و در آب شیرجه زد. وقتی وارد آب استخر شد نگاهی به متقابلش انداخت بوراک با ماشینش به سرعت به طرف باغ آمد اما چند ثانیهای طول نکشید که نگاهش را از بوراک دزدید و به شنا کردنش ادامه داد.
آنقدر عصبی بود که در پو*ست خود نمیگنجید. گوشهی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و هنگامی که میخواست از استخر بیرون بیاید بوراک گفت:
- تنها تنها شنا میکنی؟
دنیز موهای خیس شدهاش که در صورتش نمایان شده است را کنار زد و گفت:
- تو هم مثل من به شنا کردن علاقه داری؟
بوراک در حالی که بر روی صندلی راک گهوارهایِ سفید رنگ مینشست کمی فکر کرد و در جواب دنیز گفت:
- میتونم بگم که دیوونشم، اگر یادت بیاد بچه که بودم مدام میرفتم استخر. اونقدر که به استخر علاقهمند بودم به درس و مدرسه علاقه نداشتم.
دنیز زبان بر ل*ب کشید و از خنده لبانش کش آمد. از استخر خارج شد و حولهای که به تنهی درخت آویزان کرده بود را برداشت و بخشی از موهایش را خشک کرد و گفت:
- من برعکس تو به ر*ق*ص خیلی علاقه داشتم. اما پدرم اجازه نداد و چون خودش پلیس بود از من خواست که شغل آیندهم هم پلیس باشه!
آخرین ویرایش: