با خودش فکر کرد شرایط نمیتواند بدتر از این شود. او حتی یکهفته هم حاضر نبود فیلیکس را تحمل کند؛ حال باید تمام عمرش هر روز او را ببیند؟
جیمز برخلاف کلارا خوشحال بود؛ هرچه نباشد او همبازی کودکیاش بود، فیلیکس تنها کسی بود که ظاهرش هیچ واکنشی نشان نداد. نه غمگین شد و نه شاد او همیشه همینگونه بود؛ همیشه خونسردترین فرد بود یا بهتر بگویم خنثی بود.
همراه با خدمتکار به سمت اتاق جدیدش رفت و پس از تشکر از خدمتکار در اتاق مستقر شد. اینکه او از خانوادهای اشرافی بود باعث نمیشد ادبش را زیر پا بگذارد. این نظر را داشت که هیچکس خودش خانوادهاش را انتخاب نکرده است. بر روی تخت گرم و نرم جدیدش دراز کشید و به فکر فرو رفت. چه اتفاقاتی در انتظار است؟ حال که میخواهند در این قصر بمانند باید حتماً کتابهایش را بیاورد در هیچ شرایطی نباید از مطالعه بگذرد.
کلارا برخلاف فیلیکس اصلاً آرام نبود نه ظاهرش و نه روحش، نه فقط به دلیل ماندن آن پسر از نظر کلارا بیشعور، او عصبانی بود چون پدرش هیچ نظری از آنها نخواسته بود. خواست اعتراضش را به زبان بیاورد که نظرش عوض شد. پدرش چه زمان از آنها نظر خواسته بود که بخواهد برای بار دوم اینکار را انجام دهد؟ پارچهی دامنش را در دست گرفت و خشمش را روی آن خالی کرد و با قدمهای بلند به سمت اتاقش رفت. این یک کابوس بود. نه، بدتر از یک کابوس بود. اگر یک کابوس بود کافی بود بیدار شود اما حال با بیدار شدن دوباره چهرهی آن پسر رو مخ را خواهد دید.
- خب آخه پدر من، اگر نظر بخوای چیزی از عظمتت کم میشه؟ هر روز باید این پسره رو تحمل کنم؟
این حرفها را میزد و غافل بود از اینکه اتاق فیلیکس درست کنار اتاق او است. میشنید و سعی میکرد بیخیال باشد؛ اما مگر میتوانست؟ نمیتوانست این را نادیده بگیرد. از مزاحم کسی بودن متنفر بود. با خودش فکر کرد چه اتفاقی رخ داد که کلاره اینگونه از او متنفر شد؟ آنها که نزدیک بودند. کاش میتوانست مادرش را از ماندن در اینجا منصرف کند اما کاری از دست او برنمیآمد.
کلارا دور اتاق میچرخید و شکایت پدرش را به در و دیوار اتاقش میکرد.
- آخه من نمیدونم یه نظرخواهی کنه چی میشه؟ منکه نمیگم حق ندارن بمونن فقط... .
آرام روی تخت کنار پنجره نشست به منظره بیرون خیره شد و آرام ل*ب زد:
- من فقط ناراحتم چون پدرم خیلی از ما دور شده.
جیمز فهمید خواهرش چه حالی دارد و به خوبی فهمید دلیل غمش فیلیکس نبود بلکه پدرش بود. به سمت اتاق کلارا به راه افتاد اما با صدایی که شنید متوقف شد.
پنجره را باز کرده بود و درحالی که داشت گلی که از گلدان پشت پنجره چیده بود را پرپر میکرد به منظرهی خارج از قصر خیره شد. گاهی به زندگی افراد عادی حسادت میکرد. حداقل بین آنها محبت وجود داشت. چیزی که خیلی وقته از قصر آنها رفته است. اما هرجایی مشکلات خودش را دارد. مردم شروع به جیغ زدن و به اینطرف و آنطرف دویدن کردند. واقعاً اهریمن حدش را رد کرده است.
لبخندی تلخ زد و گفت:
- همیشه قلبم از دیدن این لحظه به درد میاومد. ولی تو چیکار کردی که بهخاطر دیدنت ذوق زده میشم؟
با اشتیاق منتظر دیدن پسری بود که این چندوقت برایش خیلی جالب شده است. غافل از حقیقت تلخ روزگار! او داشت عاشق فردی میشد که از خون خودش بود.
دلش نمیخواست برود و دوباره با الههی آتش روبهرو شود اما مگر مردم چه گناهی داشتند؟ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به سمت اتاقش رفت. مطمئن شد کسی تعقیبش نکند و سپس به الههی آب مبدل شد.
***
دلش نمیخواست به الههی آتش تبدیل شود. تحمل رفتار سرد الههی آب را نداشت. مقصر خودش بود احساسات دوستش را نابود کرد اما نمیتوانست احساسات خودش را هم سرکوب کند؛ میتوانست؟ شاید اگر جیمز نبود نظر دیگری در ر*اب*طه با الههی آب داشت.
بلاجبار تبدیل به الههآتش شد و به کمک الههآب رفت.
به محض نزدیک شدنش به الههی آب شرور شمشیرش را بر گر*دن او گذاشت و الههی آب را تهدید کرد.
- اگر قدرتت رو تسلیم نکنی این دختر میمیره.
پسرک را در تنگنا گذاشته بود. انتخاب خیلی سخت بود عشقش و یا مردمش؟ سلاحش را زمین گذاشت و گفت:
- باشه، اون رو بیخیال شو.
الههی آتش که فرصت پیش رو را غنیمت شمرد دست شرور را گرفت و خودش را آزاد کرد. الههی آب زهرخندی زد و گفت:
- معلومه! کی دلش میخواد توسط کسی که نمیشناستش نجات پیدا کنه.
الههی آتش درحالی که دست الههی آب را کشید تا از حمله شرور نجات پیدا کند جوابش را داد:
- میشه لطفاً تمومش کنی؟
الههی آب دستش رو از دست الههی آتش آزاد کرد و با پرش از تیغهی شمشیر دشمن نجات یافت به سمت دشمن یورش برد و ادامه داد.
- فکر میکردم تمومش کردم. تو به من اعتماد نداری پس من هم از تو فاصله گرفتم. کار دیگهای هم باید انجام بدم؟
- خیلی احمقی! من راجب اعتماد بهت حرفی نزدم.
- پس حتماً گوشهای من اشتباه شنیدن. درست میگم؟
درحال بحث کردن بودند و کاملاً از هدفشان که مقابله با این شرور است دور شدند.
- درسته که با ر*اب*طه مخالفت کردم ولی... .
با دیدن صح*نه مقابلش سکوت کرد. خیلی از آن شرور غافل بودند و او نیز از این فرصت به خوبی استفاده کرد. اولین بار بود که شروری توانسته بود به یکی از آنها صدمه بزند. الههی آب درحالی که زخمی شده بود و خون سرفه میکرد شمشیر را از تو تنش بیرون کشید و سعی در بلند شدن داشت. اشک در چشمان الههی آتش جمع شد و سعی کرد با قدرتش از دوستش حفاظت کند؛ ولی مگر با آتش میتوانست زخم او را ترمیم دهد؟
کلارا همهی اینها را شاهد بود. نمیتوانست اجازه دهد این بلا بر سر کسی بیاید مخصوصاً پسر مورد علاقهاش، تا به این زمان از اینکار حراس داشت اما حال مطمئن بود تنها راهشان است. قدرتش را به سمت شرور فرستاد و او را نابود کرد. او از قدرتی استفاده کرد که ازش متنفر بود. از قدرتی که روی قصد نابود کردنش را داشت. او اینکار را برای کسی انجام داد که از نظرش ارزشاش را داشت.
#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
جیمز برخلاف کلارا خوشحال بود؛ هرچه نباشد او همبازی کودکیاش بود، فیلیکس تنها کسی بود که ظاهرش هیچ واکنشی نشان نداد. نه غمگین شد و نه شاد او همیشه همینگونه بود؛ همیشه خونسردترین فرد بود یا بهتر بگویم خنثی بود.
همراه با خدمتکار به سمت اتاق جدیدش رفت و پس از تشکر از خدمتکار در اتاق مستقر شد. اینکه او از خانوادهای اشرافی بود باعث نمیشد ادبش را زیر پا بگذارد. این نظر را داشت که هیچکس خودش خانوادهاش را انتخاب نکرده است. بر روی تخت گرم و نرم جدیدش دراز کشید و به فکر فرو رفت. چه اتفاقاتی در انتظار است؟ حال که میخواهند در این قصر بمانند باید حتماً کتابهایش را بیاورد در هیچ شرایطی نباید از مطالعه بگذرد.
کلارا برخلاف فیلیکس اصلاً آرام نبود نه ظاهرش و نه روحش، نه فقط به دلیل ماندن آن پسر از نظر کلارا بیشعور، او عصبانی بود چون پدرش هیچ نظری از آنها نخواسته بود. خواست اعتراضش را به زبان بیاورد که نظرش عوض شد. پدرش چه زمان از آنها نظر خواسته بود که بخواهد برای بار دوم اینکار را انجام دهد؟ پارچهی دامنش را در دست گرفت و خشمش را روی آن خالی کرد و با قدمهای بلند به سمت اتاقش رفت. این یک کابوس بود. نه، بدتر از یک کابوس بود. اگر یک کابوس بود کافی بود بیدار شود اما حال با بیدار شدن دوباره چهرهی آن پسر رو مخ را خواهد دید.
- خب آخه پدر من، اگر نظر بخوای چیزی از عظمتت کم میشه؟ هر روز باید این پسره رو تحمل کنم؟
این حرفها را میزد و غافل بود از اینکه اتاق فیلیکس درست کنار اتاق او است. میشنید و سعی میکرد بیخیال باشد؛ اما مگر میتوانست؟ نمیتوانست این را نادیده بگیرد. از مزاحم کسی بودن متنفر بود. با خودش فکر کرد چه اتفاقی رخ داد که کلاره اینگونه از او متنفر شد؟ آنها که نزدیک بودند. کاش میتوانست مادرش را از ماندن در اینجا منصرف کند اما کاری از دست او برنمیآمد.
کلارا دور اتاق میچرخید و شکایت پدرش را به در و دیوار اتاقش میکرد.
- آخه من نمیدونم یه نظرخواهی کنه چی میشه؟ منکه نمیگم حق ندارن بمونن فقط... .
آرام روی تخت کنار پنجره نشست به منظره بیرون خیره شد و آرام ل*ب زد:
- من فقط ناراحتم چون پدرم خیلی از ما دور شده.
جیمز فهمید خواهرش چه حالی دارد و به خوبی فهمید دلیل غمش فیلیکس نبود بلکه پدرش بود. به سمت اتاق کلارا به راه افتاد اما با صدایی که شنید متوقف شد.
پنجره را باز کرده بود و درحالی که داشت گلی که از گلدان پشت پنجره چیده بود را پرپر میکرد به منظرهی خارج از قصر خیره شد. گاهی به زندگی افراد عادی حسادت میکرد. حداقل بین آنها محبت وجود داشت. چیزی که خیلی وقته از قصر آنها رفته است. اما هرجایی مشکلات خودش را دارد. مردم شروع به جیغ زدن و به اینطرف و آنطرف دویدن کردند. واقعاً اهریمن حدش را رد کرده است.
لبخندی تلخ زد و گفت:
- همیشه قلبم از دیدن این لحظه به درد میاومد. ولی تو چیکار کردی که بهخاطر دیدنت ذوق زده میشم؟
با اشتیاق منتظر دیدن پسری بود که این چندوقت برایش خیلی جالب شده است. غافل از حقیقت تلخ روزگار! او داشت عاشق فردی میشد که از خون خودش بود.
دلش نمیخواست برود و دوباره با الههی آتش روبهرو شود اما مگر مردم چه گناهی داشتند؟ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به سمت اتاقش رفت. مطمئن شد کسی تعقیبش نکند و سپس به الههی آب مبدل شد.
***
دلش نمیخواست به الههی آتش تبدیل شود. تحمل رفتار سرد الههی آب را نداشت. مقصر خودش بود احساسات دوستش را نابود کرد اما نمیتوانست احساسات خودش را هم سرکوب کند؛ میتوانست؟ شاید اگر جیمز نبود نظر دیگری در ر*اب*طه با الههی آب داشت.
بلاجبار تبدیل به الههآتش شد و به کمک الههآب رفت.
به محض نزدیک شدنش به الههی آب شرور شمشیرش را بر گر*دن او گذاشت و الههی آب را تهدید کرد.
- اگر قدرتت رو تسلیم نکنی این دختر میمیره.
پسرک را در تنگنا گذاشته بود. انتخاب خیلی سخت بود عشقش و یا مردمش؟ سلاحش را زمین گذاشت و گفت:
- باشه، اون رو بیخیال شو.
الههی آتش که فرصت پیش رو را غنیمت شمرد دست شرور را گرفت و خودش را آزاد کرد. الههی آب زهرخندی زد و گفت:
- معلومه! کی دلش میخواد توسط کسی که نمیشناستش نجات پیدا کنه.
الههی آتش درحالی که دست الههی آب را کشید تا از حمله شرور نجات پیدا کند جوابش را داد:
- میشه لطفاً تمومش کنی؟
الههی آب دستش رو از دست الههی آتش آزاد کرد و با پرش از تیغهی شمشیر دشمن نجات یافت به سمت دشمن یورش برد و ادامه داد.
- فکر میکردم تمومش کردم. تو به من اعتماد نداری پس من هم از تو فاصله گرفتم. کار دیگهای هم باید انجام بدم؟
- خیلی احمقی! من راجب اعتماد بهت حرفی نزدم.
- پس حتماً گوشهای من اشتباه شنیدن. درست میگم؟
درحال بحث کردن بودند و کاملاً از هدفشان که مقابله با این شرور است دور شدند.
- درسته که با ر*اب*طه مخالفت کردم ولی... .
با دیدن صح*نه مقابلش سکوت کرد. خیلی از آن شرور غافل بودند و او نیز از این فرصت به خوبی استفاده کرد. اولین بار بود که شروری توانسته بود به یکی از آنها صدمه بزند. الههی آب درحالی که زخمی شده بود و خون سرفه میکرد شمشیر را از تو تنش بیرون کشید و سعی در بلند شدن داشت. اشک در چشمان الههی آتش جمع شد و سعی کرد با قدرتش از دوستش حفاظت کند؛ ولی مگر با آتش میتوانست زخم او را ترمیم دهد؟
کلارا همهی اینها را شاهد بود. نمیتوانست اجازه دهد این بلا بر سر کسی بیاید مخصوصاً پسر مورد علاقهاش، تا به این زمان از اینکار حراس داشت اما حال مطمئن بود تنها راهشان است. قدرتش را به سمت شرور فرستاد و او را نابود کرد. او از قدرتی استفاده کرد که ازش متنفر بود. از قدرتی که روی قصد نابود کردنش را داشت. او اینکار را برای کسی انجام داد که از نظرش ارزشاش را داشت.
#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با خودش فکر کرد شرایط نمیتواند بدتر از این شود. او حتی یکهفته هم حاضر نبود فیلیکس را تحمل کند؛ حال باید تمام عمرش هر روز او را ببیند؟
جیمز برخلاف کلارا خوشحال بود؛ هرچه نباشد او همبازی کودکیاش بود، فیلیکس تنها کسی بود که ظاهرش هیچ واکنشی نشان نداد. نه غمگین شد و نه شاد او همیشه همینگونه بود؛ همیشه خونسردترین فرد بود یا بهتر بگویم خنثی بود.
همراه با خدمتکار به سمت اتاق جدیدش رفت و پس از تشکر از خدمتکار در اتاق مستقر شد. اینکه او از خانوادهای اشرافی بود باعث نمیشد ادبش را زیر پا بگذارد. این نظر را داشت که هیچکس خودش خانوادهاش را انتخاب نکرده است. بر روی تخت گرم و نرم جدیدش دراز کشید و به فکر فرو رفت. چه اتفاقاتی در انتظار است؟ حال که میخواهند در این قصر بمانند باید حتماً کتابهایش را بیاورد در هیچ شرایطی نباید از مطالعه بگذرد.
کلارا برخلاف فیلیکس اصلاً آرام نبود نه ظاهرش و نه روحش، نه فقط به دلیل ماندن آن پسر از نظر کلارا بیشعور، او عصبانی بود چون پدرش هیچ نظری از آنها نخواسته بود. خواست اعتراضش را به زبان بیاورد که نظرش عوض شد. پدرش چه زمان از آنها نظر خواسته بود که بخواهد برای بار دوم اینکار را انجام دهد؟ پارچهی دامنش را در دست گرفت و خشمش را روی آن خالی کرد و با قدمهای بلند به سمت اتاقش رفت. این یک کابوس بود. نه، بدتر از یک کابوس بود. اگر یک کابوس بود کافی بود بیدار شود اما حال با بیدار شدن دوباره چهرهی آن پسر رو مخ را خواهد دید.
- خب آخه پدر من، اگر نظر بخوای چیزی از عظمتت کم میشه؟ هر روز باید این پسره رو تحمل کنم؟
این حرفها را میزد و غافل بود از اینکه اتاق فیلیکس درست کنار اتاق او است. میشنید و سعی میکرد بیخیال باشد؛ اما مگر میتوانست؟ نمیتوانست این را نادیده بگیرد. از مزاحم کسی بودن متنفر بود. با خودش فکر کرد چه اتفاقی رخ داد که کلاره اینگونه از او متنفر شد؟ آنها که نزدیک بودند. کاش میتوانست مادرش را از ماندن در اینجا منصرف کند اما کاری از دست او برنمیآمد.
کلارا دور اتاق میچرخید و شکایت پدرش را به در و دیوار اتاقش میکرد.
- آخه من نمیدونم یه نظرخواهی کنه چی میشه؟ منکه نمیگم حق ندارن بمونن فقط... .
آرام روی تخت کنار پنجره نشست به منظره بیرون خیره شد و آرام ل*ب زد:
- من فقط ناراحتم چون پدرم خیلی از ما دور شده.
جیمز فهمید خواهرش چه حالی دارد و به خوبی فهمید دلیل غمش فیلیکس نبود بلکه پدرش بود. به سمت اتاق کلارا به راه افتاد اما با صدایی که شنید متوقف شد.
پنجره را باز کرده بود و درحالی که داشت گلی که از گلدان پشت پنجره چیده بود را پرپر میکرد به منظرهی خارج از قصر خیره شد. گاهی به زندگی افراد عادی حسادت میکرد. حداقل بین آنها محبت وجود داشت. چیزی که خیلی وقته از قصر آنها رفته است. اما هرجایی مشکلات خودش را دارد. مردم شروع به جیغ زدن و به اینطرف و آنطرف دویدن کردند. واقعاً اهریمن حدش را رد کرده است.
لبخندی تلخ زد و گفت:
- همیشه قلبم از دیدن این لحظه به درد میاومد. ولی تو چیکار کردی که بهخاطر دیدنت ذوق زده میشم؟
با اشتیاق منتظر دیدن پسری بود که این چندوقت برایش خیلی جالب شده است. غافل از حقیقت تلخ روزگار! او داشت عاشق فردی میشد که از خون خودش بود.
دلش نمیخواست برود و دوباره با الههی آتش روبهرو شود اما مگر مردم چه گناهی داشتند؟ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به سمت اتاقش رفت. مطمئن شد کسی تعقیبش نکند و سپس به الههی آب مبدل شد.
***
دلش نمیخواست به الههی آتش تبدیل شود. تحمل رفتار سرد الههی آب را نداشت. مقصر خودش بود احساسات دوستش را نابود کرد اما نمیتوانست احساسات خودش را هم سرکوب کند؛ میتوانست؟ شاید اگر جیمز نبود نظر دیگری در ر*اب*طه با الههی آب داشت.
بلاجبار تبدیل به الههآتش شد و به کمک الههآب رفت.
به محض نزدیک شدنش به الههی آب شرور شمشیرش را بر گر*دن او گذاشت و الههی آب را تهدید کرد.
- اگر قدرتت رو تسلیم نکنی این دختر میمیره.
پسرک را در تنگنا گذاشته بود. انتخاب خیلی سخت بود عشقش و یا مردمش؟ سلاحش را زمین گذاشت و گفت:
- باشه، اون رو بیخیال شو.
الههی آتش که فرصت پیش رو را غنیمت شمرد دست شرور را گرفت و خودش را آزاد کرد. الههی آب زهرخندی زد و گفت:
- معلومه! کی دلش میخواد توسط کسی که نمیشناستش نجات پیدا کنه.
الههی آتش درحالی که دست الههی آب را کشید تا از حمله شرور نجات پیدا کند جوابش را داد:
- میشه لطفاً تمومش کنی؟
الههی آب دستش رو از دست الههی آتش آزاد کرد و با پرش از تیغهی شمشیر دشمن نجات یافت به سمت دشمن یورش برد و ادامه داد.
- فکر میکردم تمومش کردم. تو به من اعتماد نداری پس من هم از تو فاصله گرفتم. کار دیگهای هم باید انجام بدم؟
- خیلی احمقی! من راجب اعتماد بهت حرفی نزدم.
- پس حتماً گوشهای من اشتباه شنیدن. درست میگم؟
درحال بحث کردن بودند و کاملاً از هدفشان که مقابله با این شرور است دور شدند.
- درسته که با ر*اب*طه مخالفت کردم ولی... .
با دیدن صح*نه مقابلش سکوت کرد. خیلی از آن شرور غافل بودند و او نیز از این فرصت به خوبی استفاده کرد. اولین بار بود که شروری توانسته بود به یکی از آنها صدمه بزند. الههی آب درحالی که زخمی شده بود و خون سرفه میکرد شمشیر را از تو تنش بیرون کشید و سعی در بلند شدن داشت. اشک در چشمان الههی آتش جمع شد و سعی کرد با قدرتش از دوستش حفاظت کند؛ ولی مگر با آتش میتوانست زخم او را ترمیم دهد؟
کلارا همهی اینها را شاهد بود. نمیتوانست اجازه دهد این بلا بر سر کسی بیاید مخصوصاً پسر مورد علاقهاش، تا به این زمان از اینکار حراس داشت اما حال مطمئن بود تنها راهشان است. قدرتش را به سمت شرور فرستاد و او را نابود کرد. او از قدرتی استفاده کرد که ازش متنفر بود. از قدرتی که روی قصد نابود کردنش را داشت. او اینکار را برای کسی انجام داد که از نظرش ارزشاش را داشت.
آخرین ویرایش: