.Sarina.
ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
پارت هشتم
از نظر کلارا در بدترین وضعیت ممکن بود. او حتی یکهفته هم حاضر نبود فیلیکس را تحمل کند؛ حال باید تمام عمرش هر روز او را ببیند؟ جیمز برخلاف کلارا خوشحال بود؛ هرچه نباشد او همبازی کودکیاش است. فیلیکس تنها کسی بود که ظاهراً هیچ واکنشی نشان نداد. نه غمگین شد و نه شاد! او همیشه همینگونه بود؛ همیشه خونسردترین فرد یا بهتر بگویم خنثی بود.
همراه با خدمتکار به سمت اتاق جدیدش رفت و پس از تشکر از خدمتکار در اتاق جدید مستقر شد. اینکه او از خانوادهای اشرافی بود باعث نمیشد مغرور بشود یا ادبش را زیر پا بگذارد. این نظر را داشت که هیچکس خودش خانوادهاش را انتخاب نکرده است. چمدانش را از خدمتکار گرفت و گوشهای گذاشت. به سمت تخت قدم برداشت و بر روی تخت گرم و نرم جدیدش دراز کشید و به فکر فرو رفت. چه اتفاقاتی در انتظار است؟ با خودش فکر کرد حال که میخواهند در این قصر بمانند باید حتماً کتابهایش را بیاورد در هیچ شرایطی نباید از مطالعه بگذرد.
کلارا برخلاف فیلیکس اصلاً آرام نبود. نه ظاهرش و نه روحش، نه فقط به دلیل ماندن آن پسر از نظر کلارا بیشعور! او عصبانی بود چون پدرش هیچ نظری از آنها نخواسته بود. خواست اعتراضش را به زبان بیاورد که با دیدن چهرهی پدرش نظرش عوض شد. پدرش چه زمان از آنها نظر خواسته بود که بخواهد برای بار دوم اینکار را انجام دهد؟ پارچهی آسمانی دامنش را در دست گرفت و خشمش را روی آن خالی کرد و با قدمهای بلند به سمت اتاقش رفت. این یک کابوس یا شاید بدتر از یک کابوس بود. برای خلاص شدن از یک کابوس کافی بود بیدار شود؛ اما حال با بیدار شدن، دوباره چهرهی آن پسر رو مخ را خواهد دید. حرص و خشمش را روی درب چوبی اتاق خالی کرد و در حالی که طول و عرض اتاق بزرگش را میپیمود، شکایاتش را به زبان میآورد:
- خب آخه پدر من، اگر نظر بخوای چیزی از عظمتت کم میشه؟ هر روز باید این پسره رو تحمل کنم؟
این حرفها را بر زبان میآورد غافل بود از اینکه اتاق فیلیکس درست کنار اتاق او است. میشنید و سعی میکرد بیخیال باشد؛ اما مگر میتوانست؟ نمیتوانست این را نادیده بگیرد. از مزاحم کسی بودن متنفر بود. با خودش فکر کرد چه اتفاقی رخ داد که کلارا اینگونه از او متنفر شد؟ آنها که نزدیک بودند! کاش میتوانست مادرش را از در اینجا ماندن منصرف کند؛ اما کاری از دست او برنمیآمد. هر سخن کلارا مانند کاردی در قلبش فرو میرفت. از نظرش تحمل حملههای دشمن آسانتر از شنیدن این زخم زبانها بود.
کلارا دور اتاق میچرخید و شکایت پدرش را به در و دیوار اتاقش میکرد.
- آخه من نمیدونم یه نظرخواهی کنه چی میشه؟ منکه نمیگم حق ندارن بمونن فقط... .
روی تخت کنار پنجره نشست به منظره بیرون خیره شد و آرام ل*ب زد:
- من فقط ناراحتم چون پدرم خیلی از ما دور شده.
جیمز فهمید خواهرش چه حالی دارد و به خوبی میدانست دلیل غمش فیلیکس نیست؛ بلکه پدرش است. به سمت اتاق کلارا به راه افتاد؛ اما با صدایی که شنید متوقف شد.
کلارا پنجره را باز کرده بود و درحالی که گلی که از گلدان پشت پنجره چیده بود را پرپر میکرد، به منظرهی خارج از قصر خیره شد. گاهی به زندگی افراد عادی حسادت میکرد. حداقل بین آنها محبت وجود داشت. چیزی که خیلی وقته از قصر آنها رفته است؛ اما هر جایی مشکلات خودش را دارد. مردم شروع به فریاد زدن و به اینطرف و آنطرف دویدن کردند. واقعاً اهریمن حدش را رد کرده است.
لبخندی تلخ زد و گفت:
- همیشه قلبم از دیدن این لحظه به درد میاومد؛ ولی تو چیکار کردی که بهخاطر دیدنت ذوق زده میشم؟
با اشتیاق منتظر دیدن پسری بود که این چندوقت برایش خیلی جالب شده است. غافل از حقیقت تلخ روزگار! او داشت عاشق فردی میشد که از خون خودش بود. جیمز هم همهی این صح*نهها را میدید؛ اما دلش نمیخواست برود و دوباره با پرومتئوس روبهرو بشود؛ اما مگر مردم چه گناهی داشتند؟ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به سمت اتاقش رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت و پس از مطمئن شدن از اینکه کسی تعقیبش نمیکند به مرتسجر مبدل شد. ماریا هم دلش نمیخواست به پرومتئوس تبدیل بشود چون تحمل رفتار سرد الههی آب را نداشت. مقصر خودش بود که احساسات دوستش را نابود کرد؛ اما نمیتوانست احساسات خودش را هم سرکوب کند. میتوانست؟ شاید اگر جیمز نبود نظر دیگری در ر*اب*طه با مرتسجر داشت. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و بلاجبار تبدیل به پرومتئوس شد و به کمک الههآب رفت. به محض نزدیک شدنش به مرتسجر، شرور شمشیرش را بر گر*دن او گذاشت و مرتسجر را تهدید کرد.
- اگه قدرتت رو تسلیم نکنی این دختر میمیره.
پسرک را در تنگنا گذاشته بود. انتخاب خیلی سخت بود عشقش و یا مردمش؟ سلاحش را زمین گذاشت و گفت:
- باشه، اون رو بیخیال شو.
پرومتئوس که فرصت پیش رو را غنیمت شمرد، دست شرور را گرفت و خودش را آزاد کرد. مرتسجر زهرخندی زد و گفت:
- معلومه! کی دلش میخواد توسط کسی که نمیشناستش نجات پیدا کنه؟
پرومتئوس درحالی که دست مرتسجر را کشید تا از حملهی شرور نجات پیدا کند، جوابش را داد:
- میشه لطفاً تمومش کنی؟
مرتسجر دستش را از دست پرومتئوس آزاد کرد و با پرش، از تیغهی شمشیر دشمن نجات یافت. به سمت دشمن یورش برد و ادامه داد:
- فکر میکردم تمومش کردم، تو به من اعتماد نداری؛ پس من هم از تو فاصله گرفتم، کار دیگهای هم باید انجام بدم؟
پرومتئوس با خشم گفت:
- خیلی احمقی! من راجب اعتماد بهت حرفی نزدم.
مرتسجر هر لحظه عصبیتر میشد. به خوبی حرفهای این دختر را یادش میآید و پرومتئوس در حال انکار کردنش است.
- پس حتماً گوشهای من اشتباه شنیدن. درست میگم؟
درحال بحث کردن بودند و کاملاً از هدفشان که مقابله با شرور بود دور شدند.
- درسته که با ر*اب*طه مخالفت کردم؛ ولی... .
با دیدن صح*نهی مقابلش سکوت کرد. خیلی از آن شرور غافل بودند و او نیز از این فرصت به خوبی استفاده کرد. اولین بار بود که شروری میتوانست به یکی از آنها صدمه بزند. مرتسجر درحالی که زخمی شده بود و خون سرفه میکرد، تیغهی شمشیر را از تنش بیرون کشید و سعی در بلند شدن داشت. اشک در چشمان دریایی پرومتئوس جمع شد و سعی کرد با قدرتش از دوستش حفاظت کند؛ ولی مگر با آتش میتوانست زخم او را ترمیم دهد؟
کلارا همهی اینها را شاهد بود. نمیتوانست اجازه دهد این بلا بر سر کسی بیاید؛ مخصوصاً این قهرمان! تا به این زمان از اینکار هراس داشت؛ اما حال مطمئن بود تنها راهش است. قدرتش را به سمت شرور فرستاد و او را نابود کرد. او از قدرتی استفاده کرد که ازش متنفر بود. از قدرتی که روی قصد نابود کردنش را داشت. او اینکار را برای کسی انجام داد که از نظرش ارزشش را داشت.
#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
از نظر کلارا در بدترین وضعیت ممکن بود. او حتی یکهفته هم حاضر نبود فیلیکس را تحمل کند؛ حال باید تمام عمرش هر روز او را ببیند؟ جیمز برخلاف کلارا خوشحال بود؛ هرچه نباشد او همبازی کودکیاش است. فیلیکس تنها کسی بود که ظاهراً هیچ واکنشی نشان نداد. نه غمگین شد و نه شاد! او همیشه همینگونه بود؛ همیشه خونسردترین فرد یا بهتر بگویم خنثی بود.
همراه با خدمتکار به سمت اتاق جدیدش رفت و پس از تشکر از خدمتکار در اتاق جدید مستقر شد. اینکه او از خانوادهای اشرافی بود باعث نمیشد مغرور بشود یا ادبش را زیر پا بگذارد. این نظر را داشت که هیچکس خودش خانوادهاش را انتخاب نکرده است. چمدانش را از خدمتکار گرفت و گوشهای گذاشت. به سمت تخت قدم برداشت و بر روی تخت گرم و نرم جدیدش دراز کشید و به فکر فرو رفت. چه اتفاقاتی در انتظار است؟ با خودش فکر کرد حال که میخواهند در این قصر بمانند باید حتماً کتابهایش را بیاورد در هیچ شرایطی نباید از مطالعه بگذرد.
کلارا برخلاف فیلیکس اصلاً آرام نبود. نه ظاهرش و نه روحش، نه فقط به دلیل ماندن آن پسر از نظر کلارا بیشعور! او عصبانی بود چون پدرش هیچ نظری از آنها نخواسته بود. خواست اعتراضش را به زبان بیاورد که با دیدن چهرهی پدرش نظرش عوض شد. پدرش چه زمان از آنها نظر خواسته بود که بخواهد برای بار دوم اینکار را انجام دهد؟ پارچهی آسمانی دامنش را در دست گرفت و خشمش را روی آن خالی کرد و با قدمهای بلند به سمت اتاقش رفت. این یک کابوس یا شاید بدتر از یک کابوس بود. برای خلاص شدن از یک کابوس کافی بود بیدار شود؛ اما حال با بیدار شدن، دوباره چهرهی آن پسر رو مخ را خواهد دید. حرص و خشمش را روی درب چوبی اتاق خالی کرد و در حالی که طول و عرض اتاق بزرگش را میپیمود، شکایاتش را به زبان میآورد:
- خب آخه پدر من، اگر نظر بخوای چیزی از عظمتت کم میشه؟ هر روز باید این پسره رو تحمل کنم؟
این حرفها را بر زبان میآورد غافل بود از اینکه اتاق فیلیکس درست کنار اتاق او است. میشنید و سعی میکرد بیخیال باشد؛ اما مگر میتوانست؟ نمیتوانست این را نادیده بگیرد. از مزاحم کسی بودن متنفر بود. با خودش فکر کرد چه اتفاقی رخ داد که کلارا اینگونه از او متنفر شد؟ آنها که نزدیک بودند! کاش میتوانست مادرش را از در اینجا ماندن منصرف کند؛ اما کاری از دست او برنمیآمد. هر سخن کلارا مانند کاردی در قلبش فرو میرفت. از نظرش تحمل حملههای دشمن آسانتر از شنیدن این زخم زبانها بود.
کلارا دور اتاق میچرخید و شکایت پدرش را به در و دیوار اتاقش میکرد.
- آخه من نمیدونم یه نظرخواهی کنه چی میشه؟ منکه نمیگم حق ندارن بمونن فقط... .
روی تخت کنار پنجره نشست به منظره بیرون خیره شد و آرام ل*ب زد:
- من فقط ناراحتم چون پدرم خیلی از ما دور شده.
جیمز فهمید خواهرش چه حالی دارد و به خوبی میدانست دلیل غمش فیلیکس نیست؛ بلکه پدرش است. به سمت اتاق کلارا به راه افتاد؛ اما با صدایی که شنید متوقف شد.
کلارا پنجره را باز کرده بود و درحالی که گلی که از گلدان پشت پنجره چیده بود را پرپر میکرد، به منظرهی خارج از قصر خیره شد. گاهی به زندگی افراد عادی حسادت میکرد. حداقل بین آنها محبت وجود داشت. چیزی که خیلی وقته از قصر آنها رفته است؛ اما هر جایی مشکلات خودش را دارد. مردم شروع به فریاد زدن و به اینطرف و آنطرف دویدن کردند. واقعاً اهریمن حدش را رد کرده است.
لبخندی تلخ زد و گفت:
- همیشه قلبم از دیدن این لحظه به درد میاومد؛ ولی تو چیکار کردی که بهخاطر دیدنت ذوق زده میشم؟
با اشتیاق منتظر دیدن پسری بود که این چندوقت برایش خیلی جالب شده است. غافل از حقیقت تلخ روزگار! او داشت عاشق فردی میشد که از خون خودش بود. جیمز هم همهی این صح*نهها را میدید؛ اما دلش نمیخواست برود و دوباره با پرومتئوس روبهرو بشود؛ اما مگر مردم چه گناهی داشتند؟ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به سمت اتاقش رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت و پس از مطمئن شدن از اینکه کسی تعقیبش نمیکند به مرتسجر مبدل شد. ماریا هم دلش نمیخواست به پرومتئوس تبدیل بشود چون تحمل رفتار سرد الههی آب را نداشت. مقصر خودش بود که احساسات دوستش را نابود کرد؛ اما نمیتوانست احساسات خودش را هم سرکوب کند. میتوانست؟ شاید اگر جیمز نبود نظر دیگری در ر*اب*طه با مرتسجر داشت. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و بلاجبار تبدیل به پرومتئوس شد و به کمک الههآب رفت. به محض نزدیک شدنش به مرتسجر، شرور شمشیرش را بر گر*دن او گذاشت و مرتسجر را تهدید کرد.
- اگه قدرتت رو تسلیم نکنی این دختر میمیره.
پسرک را در تنگنا گذاشته بود. انتخاب خیلی سخت بود عشقش و یا مردمش؟ سلاحش را زمین گذاشت و گفت:
- باشه، اون رو بیخیال شو.
پرومتئوس که فرصت پیش رو را غنیمت شمرد، دست شرور را گرفت و خودش را آزاد کرد. مرتسجر زهرخندی زد و گفت:
- معلومه! کی دلش میخواد توسط کسی که نمیشناستش نجات پیدا کنه؟
پرومتئوس درحالی که دست مرتسجر را کشید تا از حملهی شرور نجات پیدا کند، جوابش را داد:
- میشه لطفاً تمومش کنی؟
مرتسجر دستش را از دست پرومتئوس آزاد کرد و با پرش، از تیغهی شمشیر دشمن نجات یافت. به سمت دشمن یورش برد و ادامه داد:
- فکر میکردم تمومش کردم، تو به من اعتماد نداری؛ پس من هم از تو فاصله گرفتم، کار دیگهای هم باید انجام بدم؟
پرومتئوس با خشم گفت:
- خیلی احمقی! من راجب اعتماد بهت حرفی نزدم.
مرتسجر هر لحظه عصبیتر میشد. به خوبی حرفهای این دختر را یادش میآید و پرومتئوس در حال انکار کردنش است.
- پس حتماً گوشهای من اشتباه شنیدن. درست میگم؟
درحال بحث کردن بودند و کاملاً از هدفشان که مقابله با شرور بود دور شدند.
- درسته که با ر*اب*طه مخالفت کردم؛ ولی... .
با دیدن صح*نهی مقابلش سکوت کرد. خیلی از آن شرور غافل بودند و او نیز از این فرصت به خوبی استفاده کرد. اولین بار بود که شروری میتوانست به یکی از آنها صدمه بزند. مرتسجر درحالی که زخمی شده بود و خون سرفه میکرد، تیغهی شمشیر را از تنش بیرون کشید و سعی در بلند شدن داشت. اشک در چشمان دریایی پرومتئوس جمع شد و سعی کرد با قدرتش از دوستش حفاظت کند؛ ولی مگر با آتش میتوانست زخم او را ترمیم دهد؟
کلارا همهی اینها را شاهد بود. نمیتوانست اجازه دهد این بلا بر سر کسی بیاید؛ مخصوصاً این قهرمان! تا به این زمان از اینکار هراس داشت؛ اما حال مطمئن بود تنها راهش است. قدرتش را به سمت شرور فرستاد و او را نابود کرد. او از قدرتی استفاده کرد که ازش متنفر بود. از قدرتی که روی قصد نابود کردنش را داشت. او اینکار را برای کسی انجام داد که از نظرش ارزشش را داشت.
#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
از نظر کلارا در بدترین وضعیت ممکن بود. او حتی یکهفته هم حاضر نبود فیلیکس را تحمل کند؛ حال باید تمام عمرش هر روز او را ببیند؟ جیمز برخلاف کلارا خوشحال بود؛ هرچه نباشد او همبازی کودکیاش است. فیلیکس تنها کسی بود که ظاهراً هیچ واکنشی نشان نداد. نه غمگین شد و نه شاد! او همیشه همینگونه بود؛ همیشه خونسردترین فرد یا بهتر بگویم خنثی بود.
همراه با خدمتکار به سمت اتاق جدیدش رفت و پس از تشکر از خدمتکار در اتاق جدید مستقر شد. اینکه او از خانوادهای اشرافی بود باعث نمیشد مغرور بشود یا ادبش را زیر پا بگذارد. این نظر را داشت که هیچکس خودش خانوادهاش را انتخاب نکرده است. چمدانش را از خدمتکار گرفت و گوشهای گذاشت. به سمت تخت قدم برداشت و بر روی تخت گرم و نرم جدیدش دراز کشید و به فکر فرو رفت. چه اتفاقاتی در انتظار است؟ با خودش فکر کرد حال که میخواهند در این قصر بمانند باید حتماً کتابهایش را بیاورد در هیچ شرایطی نباید از مطالعه بگذرد.
کلارا برخلاف فیلیکس اصلاً آرام نبود. نه ظاهرش و نه روحش، نه فقط به دلیل ماندن آن پسر از نظر کلارا بیشعور! او عصبانی بود چون پدرش هیچ نظری از آنها نخواسته بود. خواست اعتراضش را به زبان بیاورد که با دیدن چهرهی پدرش نظرش عوض شد. پدرش چه زمان از آنها نظر خواسته بود که بخواهد برای بار دوم اینکار را انجام دهد؟ پارچهی آسمانی دامنش را در دست گرفت و خشمش را روی آن خالی کرد و با قدمهای بلند به سمت اتاقش رفت. این یک کابوس یا شاید بدتر از یک کابوس بود. برای خلاص شدن از یک کابوس کافی بود بیدار شود؛ اما حال با بیدار شدن، دوباره چهرهی آن پسر رو مخ را خواهد دید. حرص و خشمش را روی درب چوبی اتاق خالی کرد و در حالی که طول و عرض اتاق بزرگش را میپیمود، شکایاتش را به زبان میآورد:
- خب آخه پدر من، اگر نظر بخوای چیزی از عظمتت کم میشه؟ هر روز باید این پسره رو تحمل کنم؟
این حرفها را بر زبان میآورد غافل بود از اینکه اتاق فیلیکس درست کنار اتاق او است. میشنید و سعی میکرد بیخیال باشد؛ اما مگر میتوانست؟ نمیتوانست این را نادیده بگیرد. از مزاحم کسی بودن متنفر بود. با خودش فکر کرد چه اتفاقی رخ داد که کلارا اینگونه از او متنفر شد؟ آنها که نزدیک بودند! کاش میتوانست مادرش را از در اینجا ماندن منصرف کند؛ اما کاری از دست او برنمیآمد. هر سخن کلارا مانند کاردی در قلبش فرو میرفت. از نظرش تحمل حملههای دشمن آسانتر از شنیدن این زخم زبانها بود.
کلارا دور اتاق میچرخید و شکایت پدرش را به در و دیوار اتاقش میکرد.
- آخه من نمیدونم یه نظرخواهی کنه چی میشه؟ منکه نمیگم حق ندارن بمونن فقط... .
روی تخت کنار پنجره نشست به منظره بیرون خیره شد و آرام ل*ب زد:
- من فقط ناراحتم چون پدرم خیلی از ما دور شده.
جیمز فهمید خواهرش چه حالی دارد و به خوبی میدانست دلیل غمش فیلیکس نیست؛ بلکه پدرش است. به سمت اتاق کلارا به راه افتاد؛ اما با صدایی که شنید متوقف شد.
کلارا پنجره را باز کرده بود و درحالی که گلی که از گلدان پشت پنجره چیده بود را پرپر میکرد، به منظرهی خارج از قصر خیره شد. گاهی به زندگی افراد عادی حسادت میکرد. حداقل بین آنها محبت وجود داشت. چیزی که خیلی وقته از قصر آنها رفته است؛ اما هر جایی مشکلات خودش را دارد. مردم شروع به فریاد زدن و به اینطرف و آنطرف دویدن کردند. واقعاً اهریمن حدش را رد کرده است. لبخندی تلخ زد و گفت:
- همیشه قلبم از دیدن این لحظه به درد میاومد؛ ولی تو چیکار کردی که بهخاطر دیدنت ذوق زده میشم؟
با اشتیاق منتظر دیدن پسری بود که این چندوقت برایش خیلی جالب شده است. غافل از حقیقت تلخ روزگار! او داشت عاشق فردی میشد که از خون خودش بود. جیمز هم همهی این صح*نهها را میدید؛ اما دلش نمیخواست برود و دوباره با پرومتئوس روبهرو بشود؛ اما مگر مردم چه گناهی داشتند؟ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به سمت اتاقش رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت و پس از مطمئن شدن از اینکه کسی تعقیبش نمیکند به مرتسجر مبدل شد. ماریا هم دلش نمیخواست به پرومتئوس تبدیل بشود چون تحمل رفتار سرد الههی آب را نداشت. مقصر خودش بود که احساسات دوستش را نابود کرد؛ اما نمیتوانست احساسات خودش را هم سرکوب کند. میتوانست؟ شاید اگر جیمز نبود نظر دیگری در ر*اب*طه با مرتسجر داشت. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و بلاجبار تبدیل به پرومتئوس شد و به کمک الههآب رفت. به محض نزدیک شدنش به مرتسجر، شرور شمشیرش را بر گر*دن او گذاشت و مرتسجر را تهدید کرد.
- اگه قدرتت رو تسلیم نکنی این دختر میمیره.
پسرک را در تنگنا گذاشته بود. انتخاب خیلی سخت بود عشقش و یا مردمش؟ سلاحش را زمین گذاشت و گفت:
- باشه، اون رو بیخیال شو.
پرومتئوس که فرصت پیش رو را غنیمت شمرد، دست شرور را گرفت و خودش را آزاد کرد. مرتسجر زهرخندی زد و گفت:
- معلومه! کی دلش میخواد توسط کسی که نمیشناستش نجات پیدا کنه؟
پرومتئوس درحالی که دست مرتسجر را کشید تا از حملهی شرور نجات پیدا کند، جوابش را داد:
- میشه لطفاً تمومش کنی؟
مرتسجر دستش را از دست پرومتئوس آزاد کرد و با پرش، از تیغهی شمشیر دشمن نجات یافت. به سمت دشمن یورش برد و ادامه داد:
- فکر میکردم تمومش کردم، تو به من اعتماد نداری؛ پس من هم از تو فاصله گرفتم، کار دیگهای هم باید انجام بدم؟
پرومتئوس با خشم گفت:
- خیلی احمقی! من راجب اعتماد بهت حرفی نزدم.
مرتسجر هر لحظه عصبیتر میشد. به خوبی حرفهای این دختر را یادش میآید و پرومتئوس در حال انکار کردنش است.
- پس حتماً گوشهای من اشتباه شنیدن. درست میگم؟
درحال بحث کردن بودند و کاملاً از هدفشان که مقابله با شرور بود دور شدند.
- درسته که با ر*اب*طه مخالفت کردم؛ ولی... .
با دیدن صح*نهی مقابلش سکوت کرد. خیلی از آن شرور غافل بودند و او نیز از این فرصت به خوبی استفاده کرد. اولین بار بود که شروری میتوانست به یکی از آنها صدمه بزند. مرتسجر درحالی که زخمی شده بود و خون سرفه میکرد، تیغهی شمشیر را از تنش بیرون کشید و سعی در بلند شدن داشت. اشک در چشمان دریایی پرومتئوس جمع شد و سعی کرد با قدرتش از دوستش حفاظت کند؛ ولی مگر با آتش میتوانست زخم او را ترمیم دهد؟
کلارا همهی اینها را شاهد بود. نمیتوانست اجازه دهد این بلا بر سر کسی بیاید؛ مخصوصاً این قهرمان! تا به این زمان از اینکار هراس داشت؛ اما حال مطمئن بود تنها راهش است. قدرتش را به سمت شرور فرستاد و او را نابود کرد. او از قدرتی استفاده کرد که ازش متنفر بود. از قدرتی که روی قصد نابود کردنش را داشت. او اینکار را برای کسی انجام داد که از نظرش ارزشش را داشت.
آخرین ویرایش: