• رمان فانتزی، عاشقانه بانوی عدالت به قلم سارینا الماسی کلیک کنید
  • دانلود رمان آلفای از یاد رفته جلد نهم مجموعه دختر آلفا کلیک کنید

درحال تایپ رمان بانوی عدالت | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Sarina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت هشتم

از نظر کلارا در بدترین وضعیت ممکن بود. او حتی یک‌هفته هم حاضر نبود فیلیکس را تحمل کند؛ حال باید تمام عمرش هر روز او را ببیند؟ جیمز برخلاف کلارا خوش‌حال بود؛ هرچه نباشد او هم‌بازی کودکی‌اش است. فیلیکس تنها کسی بود که ظاهراً هیچ واکنشی نشان نداد. نه غمگین شد و نه شاد! او همیشه همین‌گونه بود؛ همیشه خون‌سردترین فرد یا بهتر بگویم خنثی بود.
همراه با خدمت‌کار به سمت اتاق جدیدش رفت و پس از تشکر از خدمت‌کار در اتاق جدید مستقر شد. این‌که او از خانواده‌ای اشرافی بود باعث نمی‌شد مغرور بشود یا ادبش را زیر پا بگذارد. این نظر را داشت که هیچ‌کس خودش خانواده‌اش را انتخاب نکرده است. چمدانش را از خدمتکار گرفت و گوشه‌ای گذاشت. به سمت تخت قدم برداشت و بر روی تخت گرم و نرم جدیدش دراز کشید و به فکر فرو رفت. چه اتفاقاتی در انتظار است؟ با خودش فکر کرد حال که می‌خواهند در این قصر بمانند باید حتماً کتاب‌هایش را بیاورد در هیچ شرایطی نباید از مطالعه بگذرد.
کلارا برخلاف فیلیکس اصلاً آرام نبود. نه ظاهرش و نه روحش، نه فقط به دلیل ماندن آن پسر از نظر کلارا بی‌شعور! او عصبانی بود چون پدرش هیچ نظری از آن‌ها نخواسته بود. خواست اعتراضش را به زبان بیاورد که با دیدن چهره‌ی پدرش نظرش عوض شد. پدرش چه زمان از آن‌ها نظر خواسته بود که بخواهد برای بار دوم این‌کار را انجام دهد؟ پارچه‌ی آسمانی دامنش را در دست گرفت و خشمش را روی آن خالی کرد و با قدم‌های بلند به سمت اتاقش رفت. این یک کابوس یا شاید بدتر از یک کابوس بود. برای خلاص شدن از یک کابوس کافی بود بیدار شود؛ اما حال با بیدار شدن، دوباره چهره‌ی آن پسر رو مخ را خواهد دید. حرص و خشمش را روی درب چوبی اتاق خالی کرد و در حالی که طول و عرض اتاق بزرگش را می‌پیمود، شکایاتش را به زبان می‌آورد:
- خب آخه پدر من، اگر نظر بخوای چیزی از عظمتت کم میشه؟ هر روز باید این پسره رو تحمل کنم؟
این حرف‌ها را بر زبان می‌آورد غافل بود از این‌که اتاق فیلیکس درست کنار اتاق او است. می‌شنید و سعی می‌کرد بی‌خیال باشد؛ اما مگر می‌توانست؟ نمی‌توانست این را نادیده بگیرد. از مزاحم کسی بودن متنفر بود. با خودش فکر کرد چه اتفاقی رخ داد که کلارا این‌گونه از او متنفر شد؟ آن‌ها که نزدیک بودند! کاش می‌توانست مادرش را از در این‌جا ماندن منصرف کند؛ اما کاری از دست او برنمی‌آمد. هر سخن کلارا مانند کاردی در قلبش فرو می‌رفت. از نظرش تحمل حمله‌های دشمن آسان‌تر از شنیدن این زخم زبان‌ها بود.
کلارا دور اتاق می‌چرخید و شکایت پدرش را به در و دیوار اتاقش می‌کرد.
- آخه من نمی‌دونم یه نظرخواهی کنه چی میشه؟ من‌که نمی‌گم حق ندارن بمونن فقط... .
روی تخت کنار پنجره نشست به منظره بیرون خیره شد و آرام ل*ب زد:
- من فقط ناراحتم چون پدرم خیلی از ما دور شده.
جیمز فهمید خواهرش چه حالی دارد و به خوبی می‌دانست دلیل غمش فیلیکس نیست؛ بلکه پدرش است. به سمت اتاق کلارا به راه افتاد؛ اما با صدایی که شنید متوقف شد.
کلارا پنجره را باز کرده بود و درحالی که گلی که از گلدان پشت پنجره چیده بود را پرپر می‌کرد، به منظره‌ی خارج از قصر خیره شد. گاهی به زندگی افراد عادی حسادت می‌کرد. حداقل بین آن‌ها محبت وجود داشت. چیزی که خیلی وقته از قصر آن‌ها رفته است؛ اما هر جایی مشکلات خودش را دارد. مردم شروع به فریاد زدن و به این‌طرف و آن‌طرف دویدن کردند. واقعاً اهریمن حدش را رد کرده است.
لبخندی تلخ زد و گفت:
- همیشه قلبم از دیدن این لحظه به درد می‌اومد؛ ولی تو چی‌کار کردی که به‌خاطر دیدنت ذوق زده میشم؟
با اشتیاق منتظر دیدن پسری بود که این چندوقت برایش خیلی جالب شده است. غافل از حقیقت تلخ روزگار! او داشت عاشق فردی میشد که از خون خودش بود. جیمز هم همه‌ی این صح*نه‌ها را می‌دید؛ اما دلش نمی‌خواست برود و دوباره با پرومتئوس روبه‌رو بشود؛ اما مگر مردم چه گناهی داشتند؟ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به سمت اتاقش رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت و پس از مطمئن شدن از این‌که کسی تعقیبش نمی‌کند به مرتسجر مبدل شد. ماریا هم دلش نمی‌خواست به پرومتئوس تبدیل بشود چون تحمل رفتار سرد الهه‌ی آب را نداشت. مقصر خودش بود که احساسات دوستش را نابود کرد؛ اما نمی‌توانست احساسات خودش را هم سرکوب کند. می‌توانست؟ شاید اگر جیمز نبود نظر دیگری در ر*اب*طه با مرتسجر داشت. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و بلاجبار تبدیل به پرومتئوس شد و به کمک الهه‌آب رفت. به محض نزدیک شدنش به مرتسجر، شرور شمشیرش را بر گر*دن او گذاشت و مرتسجر را تهدید کرد.
- اگه قدرتت رو تسلیم نکنی این دختر می‌میره.
پسرک را در تنگنا گذاشته بود. انتخاب خیلی سخت بود عشقش و یا مردمش؟ سلاحش را زمین گذاشت و گفت:
- باشه، اون رو بی‌خیال شو.
پرومتئوس که فرصت پیش رو را غنیمت شمرد، دست شرور را گرفت و خودش را آزاد کرد. مرتسجر زهرخندی زد و گفت:
- معلومه! کی دلش می‌خواد توسط کسی که نمی‌شناستش نجات پیدا کنه؟
پرومتئوس درحالی که دست مرتسجر را کشید تا از حمله‌ی شرور نجات پیدا کند، جوابش را داد:
- میشه لطفاً تمومش کنی؟
مرتسجر دستش را از دست پرومتئوس آزاد کرد و با پرش، از تیغه‌ی شمشیر دشمن نجات یافت. به سمت دشمن یورش برد و ادامه داد:
- فکر می‌کردم تمومش کردم، تو به من اعتماد نداری؛ پس من هم از تو فاصله گرفتم، کار دیگه‌ای هم باید انجام بدم؟
پرومتئوس با خشم گفت:
- خیلی احمقی! من راجب اعتماد بهت حرفی نزدم.
مرتسجر هر لحظه عصبی‌تر میشد. به خوبی حرف‌های این دختر را یادش می‌آید و پرومتئوس در حال انکار کردنش است.
- پس حتماً گوش‌های من اشتباه شنیدن. درست میگم؟
درحال بحث کردن بودند و کاملاً از هدفشان که مقابله با شرور بود دور شدند.
- درسته که با ر*اب*طه مخالفت کردم؛ ولی... .
با دیدن صح*نه‌ی مقابلش سکوت کرد. خیلی از آن شرور غافل بودند و او نیز از این فرصت به خوبی استفاده کرد. اولین بار بود که شروری می‌توانست به یکی از آن‌ها صدمه بزند. مرتسجر درحالی که زخمی شده بود و خون سرفه می‌کرد، تیغه‌ی شمشیر را از تنش بیرون کشید و سعی در بلند شدن داشت. اشک در چشمان دریایی پرومتئوس جمع شد و سعی کرد با قدرتش از دوستش حفاظت کند؛ ولی مگر با آتش می‌توانست زخم او را ترمیم دهد؟
کلارا همه‌ی این‌ها را شاهد بود. نمی‌توانست اجازه دهد این بلا بر سر کسی بیاید؛ مخصوصاً این قهرمان! تا به‌ این زمان از این‌کار هراس داشت؛ اما حال مطمئن بود تنها راهش است. قدرتش را به سمت شرور فرستاد و او را نابود کرد. او از قدرتی استفاده کرد که ازش متنفر بود. از قدرتی که روی قصد نابود کردنش را داشت. او این‌کار را برای کسی انجام داد که از نظرش ارزشش را داشت.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
از نظر کلارا در بدترین وضعیت ممکن بود. او حتی یک‌هفته هم حاضر نبود فیلیکس را تحمل کند؛ حال باید تمام عمرش هر روز او را ببیند؟ جیمز برخلاف کلارا خوش‌حال بود؛ هرچه نباشد او هم‌بازی کودکی‌اش است. فیلیکس تنها کسی بود که ظاهراً هیچ واکنشی نشان نداد. نه غمگین شد و نه شاد! او همیشه همین‌گونه بود؛ همیشه خون‌سردترین فرد یا بهتر بگویم خنثی بود.
همراه با خدمت‌کار به سمت اتاق جدیدش رفت و پس از تشکر از خدمت‌کار در اتاق جدید مستقر شد. این‌که او از خانواده‌ای اشرافی بود باعث نمی‌شد مغرور بشود یا ادبش را زیر پا بگذارد. این نظر را داشت که هیچ‌کس خودش خانواده‌اش را انتخاب نکرده است. چمدانش را از خدمتکار گرفت و گوشه‌ای گذاشت. به سمت تخت قدم برداشت و بر روی تخت گرم و نرم جدیدش دراز کشید و به فکر فرو رفت. چه اتفاقاتی در انتظار است؟ با خودش فکر کرد حال که می‌خواهند در این قصر بمانند باید حتماً کتاب‌هایش را بیاورد در هیچ شرایطی نباید از مطالعه بگذرد.
کلارا برخلاف فیلیکس اصلاً آرام نبود. نه ظاهرش و نه روحش، نه فقط به دلیل ماندن آن پسر از نظر کلارا بی‌شعور! او عصبانی بود چون پدرش هیچ نظری از آن‌ها نخواسته بود. خواست اعتراضش را به زبان بیاورد که با دیدن چهره‌ی پدرش نظرش عوض شد. پدرش چه زمان از آن‌ها نظر خواسته بود که بخواهد برای بار دوم این‌کار را انجام دهد؟ پارچه‌ی آسمانی دامنش را در دست گرفت و خشمش را روی آن خالی کرد و با قدم‌های بلند به سمت اتاقش رفت. این یک کابوس یا شاید بدتر از یک کابوس بود. برای خلاص شدن از یک کابوس کافی بود بیدار شود؛ اما حال با بیدار شدن، دوباره چهره‌ی آن پسر رو مخ را خواهد دید. حرص و خشمش را روی درب چوبی اتاق خالی کرد و در حالی که طول و عرض اتاق بزرگش را می‌پیمود، شکایاتش را به زبان می‌آورد:
- خب آخه پدر من، اگر نظر بخوای چیزی از عظمتت کم میشه؟ هر روز باید این پسره رو تحمل کنم؟
این حرف‌ها را بر زبان می‌آورد غافل بود از این‌که اتاق فیلیکس درست کنار اتاق او است. می‌شنید و سعی می‌کرد بی‌خیال باشد؛ اما مگر می‌توانست؟ نمی‌توانست این را نادیده بگیرد. از مزاحم کسی بودن متنفر بود. با خودش فکر کرد چه اتفاقی رخ داد که کلارا این‌گونه از او متنفر شد؟ آن‌ها که نزدیک بودند! کاش می‌توانست مادرش را از در این‌جا ماندن منصرف کند؛ اما کاری از دست او برنمی‌آمد. هر سخن کلارا مانند کاردی در قلبش فرو می‌رفت. از نظرش تحمل حمله‌های دشمن آسان‌تر از شنیدن این زخم زبان‌ها بود.
کلارا دور اتاق می‌چرخید و شکایت پدرش را به در و دیوار اتاقش می‌کرد.
- آخه من نمی‌دونم یه نظرخواهی کنه چی میشه؟ من‌که نمی‌گم حق ندارن بمونن فقط... .
روی تخت کنار پنجره نشست به منظره بیرون خیره شد و آرام ل*ب زد:
- من فقط ناراحتم چون پدرم خیلی از ما دور شده.
جیمز فهمید خواهرش چه حالی دارد و به خوبی می‌دانست دلیل غمش فیلیکس نیست؛ بلکه پدرش است. به سمت اتاق کلارا به راه افتاد؛ اما با صدایی که شنید متوقف شد.
کلارا پنجره را باز کرده بود و درحالی که گلی که از گلدان پشت پنجره چیده بود را پرپر می‌کرد، به منظره‌ی خارج از قصر خیره شد. گاهی به زندگی افراد عادی حسادت می‌کرد. حداقل بین آن‌ها محبت وجود داشت. چیزی که خیلی وقته از قصر آن‌ها رفته است؛ اما هر جایی مشکلات خودش را دارد. مردم شروع به فریاد زدن و به این‌طرف و آن‌طرف دویدن کردند. واقعاً اهریمن حدش را رد کرده است. لبخندی تلخ زد و گفت:
- همیشه قلبم از دیدن این لحظه به درد می‌اومد؛ ولی تو چی‌کار کردی که به‌خاطر دیدنت ذوق زده میشم؟
با اشتیاق منتظر دیدن پسری بود که این چندوقت برایش خیلی جالب شده است. غافل از حقیقت تلخ روزگار! او داشت عاشق فردی میشد که از خون خودش بود. جیمز هم همه‌ی این صح*نه‌ها را می‌دید؛ اما دلش نمی‌خواست برود و دوباره با پرومتئوس روبه‌رو بشود؛ اما مگر مردم چه گناهی داشتند؟ نفسش را کلافه بیرون فرستاد و به سمت اتاقش رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت و پس از مطمئن شدن از این‌که کسی تعقیبش نمی‌کند به مرتسجر مبدل شد. ماریا هم دلش نمی‌خواست به پرومتئوس تبدیل بشود چون تحمل رفتار سرد الهه‌ی آب را نداشت. مقصر خودش بود که احساسات دوستش را نابود کرد؛ اما نمی‌توانست احساسات خودش را هم سرکوب کند. می‌توانست؟ شاید اگر جیمز نبود نظر دیگری در ر*اب*طه با مرتسجر داشت. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و بلاجبار تبدیل به پرومتئوس شد و به کمک الهه‌آب رفت. به محض نزدیک شدنش به مرتسجر، شرور شمشیرش را بر گر*دن او گذاشت و مرتسجر را تهدید کرد.
- اگه قدرتت رو تسلیم نکنی این دختر می‌میره.
پسرک را در تنگنا گذاشته بود. انتخاب خیلی سخت بود عشقش و یا مردمش؟ سلاحش را زمین گذاشت و گفت:
- باشه، اون رو بی‌خیال شو.
پرومتئوس که فرصت پیش رو را غنیمت شمرد، دست شرور را گرفت و خودش را آزاد کرد. مرتسجر زهرخندی زد و گفت:
- معلومه! کی دلش می‌خواد توسط کسی که نمی‌شناستش نجات پیدا کنه؟
پرومتئوس درحالی که دست مرتسجر را کشید تا از حمله‌ی شرور نجات پیدا کند، جوابش را داد:
- میشه لطفاً تمومش کنی؟
مرتسجر دستش را از دست پرومتئوس آزاد کرد و با پرش، از تیغه‌ی شمشیر دشمن نجات یافت. به سمت دشمن یورش برد و ادامه داد:
- فکر می‌کردم تمومش کردم، تو به من اعتماد نداری؛ پس من هم از تو فاصله گرفتم، کار دیگه‌ای هم باید انجام بدم؟
پرومتئوس با خشم گفت:
- خیلی احمقی! من راجب اعتماد بهت حرفی نزدم.
مرتسجر هر لحظه عصبی‌تر میشد. به خوبی حرف‌های این دختر را یادش می‌آید و پرومتئوس در حال انکار کردنش است.
- پس حتماً گوش‌های من اشتباه شنیدن. درست میگم؟
درحال بحث کردن بودند و کاملاً از هدفشان که مقابله با شرور بود دور شدند.
- درسته که با ر*اب*طه مخالفت کردم؛ ولی... .
با دیدن صح*نه‌ی مقابلش سکوت کرد. خیلی از آن شرور غافل بودند و او نیز از این فرصت به خوبی استفاده کرد. اولین بار بود که شروری می‌توانست به یکی از آن‌ها صدمه بزند. مرتسجر درحالی که زخمی شده بود و خون سرفه می‌کرد، تیغه‌ی شمشیر را از تنش بیرون کشید و سعی در بلند شدن داشت. اشک در چشمان دریایی پرومتئوس جمع شد و سعی کرد با قدرتش از دوستش حفاظت کند؛ ولی مگر با آتش می‌توانست زخم او را ترمیم دهد؟
کلارا همه‌ی این‌ها را شاهد بود. نمی‌توانست اجازه دهد این بلا بر سر کسی بیاید؛ مخصوصاً این قهرمان! تا به‌ این زمان از این‌کار هراس داشت؛ اما حال مطمئن بود تنها راهش است. قدرتش را به سمت شرور فرستاد و او را نابود کرد. او از قدرتی استفاده کرد که ازش متنفر بود. از قدرتی که روی قصد نابود کردنش را داشت. او این‌کار را برای کسی انجام داد که از نظرش ارزشش را داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت نهم

اولین بار است که از قدرتش استفاده می‌کرد و توانش تحلیل رفته بود. ولی با به یاد آوردن فردی که به‌خاطر او چنین کاری را انجام داد، لبخندی زد و به خودش یادآوری کرد که ارزشش را داشت.
پرومتئوس و مرتسجر با تعجب به جای خالی شرور خیره شدند. چه اتفاقی افتاده بود؟ این شرور داشت به موفقیت می‌رسید پس چرا از بین رفت؟ این کارِ خود اهریمن بود؟ و یا کسی کمک آن‌ها کرده بود؟ اما چه کسی؟ چه نقشه‌ای در سر دارد؟
مرتسجر با تلاش بسیار روی دو پایش ایستاد؛ اما توان تحمل کردن وزن خود را نداشت. پرومتئوس زیر بازوی او را گرفت و از سقوطش جلوگیری کرد؛ اما مرتسجر مغرورتر از این‌ها بود. دستش را از دست عشقش آزاد کرد و گفت:
- لازم نیست به کسی کمک کنی که اعتمادی بهش نداری.
پرومتئوس با شنیدن این جمله حس کرد دلش می‌خواهد سرش را به دیوار بکوبد؛ اما با آرامش گفت:
- آخه دیوونه من کِی گفتم به تو اعتماد ندارم؟
- نگفتی؟
دخترک با مهربانی سرش را تکان داد. خواست چیزی به او بگوید که متوجه گذر زمان شد. او از قدرتش استفاده کرده بود و حال داشت به حالت قبل برمی‌گشت.
- الان دارم به حالت عادی برمی‌گردم، بعداً می‌بینمت.
مرتسجر با چهره‌ای درهم رفته، گفت:
- باشه.
پرومتئوس قبل از رفتن نگاهی به دوستش انداخت و گفت:
- این‌قدر از دستم عصبانی نباش! خیلی چیزها رو نمی‌دونی.
این را گفت و رفت. پشت درختی پنهان شد و به حالت قبل بازگشت. آرام در مسیر خانه قدم می‌گذاشت و به حال مرتسجر فکر می‌کرد. یعنی خون‌ریزی تا چه حد خطرناک بوده؟ سنگینی بغض را در گلویش احساس کرد. او خود را مقصر می‌دانست؛ اگر با او بحث نمی‌کرد زخمی نمی‌شد. همین‌طور که به سمت خانه می‌رفت زمزمه کرد:
- امیدوارم حالت خوب باشه.
مرتسجر بعد از رفتن پرومتئوس به دیوار پشتش تکیه داد و به سمت زمین سر خورد. درد امانش را بریده بود و از شدت خون‌ریزی دیوار سفید پشت سرش به رنگ سرخ درآمده بود. دستش را روی زخمش گذاشت و فشاری به آن وارد کرد. چطور از شرور غافل شده بود؟ به دستش نگاه کرد سرخ بود به رنگ خون. لباسی آبی رنگش حال لکه‌های قرمزی داشت. با خود فکر کرد چگونه با این وضعیت می‌تواند به قصر برود؟ نمی‌تواند این زخم را به کسی نشان دهد؛ اما پنهان کردنش نیز کار آسانی نیست. دیدش کم کم تار میشد؛ ولی نه! نباید در این‌جا و این‌گونه به اتمام می‌رسید. او به کلارا قول داده بود نرود و هم‌چنین باید منتظر شنیدن حرف‌های بانویش می‌ماند. با سرسختی برای لحظه‌ای بیشتر زیستن مقاومت می‌کرد. باید قبل از آن‌که کسی او را ببیند به جیمز مبدل میشد. به انگشترش نگاهی انداخت و با چرخاندن آن به حالت عادی بازگشت. پس از بازگشت به حالت عادی، از جایش بلند شد. باید هرطور که شده خودش را به قصر برساند. تکه پارچه‌ای از لباسش پاره کرد و روی زخمش فشرد تا از خون‌ریزی بیشتر جلوگیری بکند. خوش‌بختانه به قصر نزدیک بود. با قدم‌های سست به سمت قصر به راه افتاد؛ ولی در چند قدمی دروازه اصلی قصر بود، که دیگر نتوانست تحمل کند و به زمین افتاد. با زحمت فراوان به صورت س*ی*نه خیز به راهش ادامه داد؛ اما خون‌ریزی زیاد باعث بی‌هوش شدن او شد.
چند ساعت گذشت و قصر در هیاهو بود. شاهزاده جیمز کجاست؟ چه اتفاقی برای او افتاده است؟ نگهبان‌ها به تالار اصلی آمدند و گفتند:
- عالی‌جناب همه‌ی قصر رو گشتیم، خبری از شاهزاده نیست! می‌ترسیم که... .
با فریاد رابرت همه سکوت کردند.
- پس شما این‌جا چه غلطی می‌کنین؟ چرا حقوق می‌گیرین؟ وظیفه شما حفاظت از افراد این قصره.
نگهبانان زانو زدند و یکی از آن‌ها گفت:
- ما رو ببخشین سرورم! با مرگمون مجازاتمون کنین.
و سپس بقیه جمله‌ی آخر رو تکرار کردند. رابرت جام طلای روی میز کوچک چوبی که در کنارش بود را به سمت نگهبانان پرت کرد و با فریاد ادامه داد:
- مرگ شما چی رو بهتر می‌کنه؟ اگر با مرگ شما پسرم پیدا بشه با کمال میل ‌همتون رو می‌کشم؛ ولی ‌فایده‌ای نداره! اگر داخل قصر نیست خارج از قصر رو بگردین؛ تا پسرم رو پیدا نکردید حق بازگشت به قصر رو ندارین.
- اطاعت میشه.
نگهبانان از تالار قصر خارج شدند. هر کس جایی را می‌گشت؛ اما خبری از جیمز نبود. چه بر سرش آمده بود؟
رابرت با قدم‌های بلند طول و عرض اتاق را طی می‌کرد و با خود زمزمه می‌کرد:
- بلایی سرش اومده باشه چی؟ اگر گروگان گرفته باشنش؟ اصلاً اون کِی از قصر خارج شد؟
کلارا نیز از ترس ناخن‌هایش را می‌جوید. برادرش کجا بود؟ اما فیلیکس با خود فکر کرد با منتظر ماندن چیزی درست نمی‌شود. پس به سمت اتاقش رفت و شمشیرش را برداشت. به سمت دروازه قصر به راه افتاد؛ که صدای مادرش هلن توجه او را جلب کرد.
- فیلیکس پسرم، کجا میری؟
- با منتظر موندن هیچ‌چیز تغییر نمی‌کنه! خودم به دنبال جیمز میرم.
هلن با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زد جواب داد:
- ولی پسرم، اگر خطری باشه تو هم به خطر میفتی.
فیلیکس برگشت و دستان لطیف مادرش را در دست گرفت و گفت:
- دو نفر بهتر از یک نفر می‌تونن از خودشون دفاع کنن.
ب*وسه‌ای بر پیشانی هلن کاشت و ادامه داد:
- مشکلی پیش نمیاد.
پس از گفتن این حرف، از مادرش جدا شد و به سمت اسطبل قصر به راه افتاد. اسب مشکی رنگش آذرخش را زین کرد و سوارش شد.
به سمت دروازه اصلی قصر می‌تاخت و اطراف را با نگاهش جست‌و‌جو می‌کرد.
- کجایی جیمز؟
با دیدن پسری که در گوشه‌ای از خیابان افتاده بود اسبش را به ایستادن وادار کرد. افسار اسب را در دست گرفت و به سمت آن پسرک بی‌جان به راه افتاد. از لباس سبز ابریشمی‌اش واضح بود اهل خاندان قدرت‌مندی است. پیش پسر نشست و او را برگرداند. باورش نمی‌شد. این پسر جیمز است. سوالات در ذهنش هجوم آوردند. چه اتفاقی افتاده؟ چرا این‌ حجم از خون را از دست داده است؟ چه کسی جرئت کرده چنین بلایی بر سر شاهزاده‌ی کشور بیاورد؟ سری تکان داد و افکارش را پس زد؛ حالا وقت فکر کردن نبود. با احتیاط جیمز را در آ*غ*و*ش گرفت و سوار آذرخش شد. به سرعت به سمت قصر می‌تاخت. باید او را به سرعت پیش طبیب سلطنتی می‌رساند.
- یکم تحمل کن، رسیدیم.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
اولین بار است که از قدرتش استفاده می‌کرد و توانش تحلیل رفته بود. ولی با به یاد آوردن فردی که به‌خاطر او چنین کاری را انجام داد، لبخندی زد و به خودش یادآوری کرد که ارزشش را داشت.
پرومتئوس و مرتسجر با تعجب به جای خالی شرور خیره شدند. چه اتفاقی افتاده بود؟ این شرور داشت به موفقیت می‌رسید پس چرا از بین رفت؟ این کارِ خود اهریمن بود؟ و یا کسی کمک آن‌ها کرده بود؟ اما چه کسی؟ چه نقشه‌ای در سر دارد؟
مرتسجر با تلاش بسیار روی دو پایش ایستاد؛ اما توان تحمل کردن وزن خود را نداشت. پرومتئوس زیر بازوی او را گرفت و از سقوطش جلوگیری کرد؛ اما مرتسجر مغرورتر از این‌ها بود. دستش را از دست عشقش آزاد کرد و گفت:
- لازم نیست به کسی کمک کنی که اعتمادی بهش نداری.
پرومتئوس با شنیدن این جمله حس کرد دلش می‌خواهد سرش را به دیوار بکوبد؛ اما با آرامش گفت:
- آخه دیوونه من کِی گفتم به تو اعتماد ندارم؟
- نگفتی؟
دخترک با مهربانی سرش را تکان داد. خواست چیزی به او بگوید که متوجه گذر زمان شد. او از قدرتش استفاده کرده بود و حال داشت به حالت قبل برمی‌گشت.
- الان دارم به حالت عادی برمی‌گردم، بعداً می‌بینمت.
مرتسجر با چهره‌ای درهم رفته، گفت:
- باشه.
پرومتئوس قبل از رفتن نگاهی به دوستش انداخت و گفت:
- این‌قدر از دستم عصبانی نباش! خیلی چیزها رو نمی‌دونی.
این را گفت و رفت. پشت درختی پنهان شد و به حالت قبل بازگشت. آرام در مسیر خانه قدم می‌گذاشت و به حال مرتسجر فکر می‌کرد. یعنی خون‌ریزی تا چه حد خطرناک بوده؟ سنگینی بغض را در گلویش احساس کرد. او خود را مقصر می‌دانست؛ اگر با او بحث نمی‌کرد زخمی نمی‌شد. همین‌طور که به سمت خانه می‌رفت زمزمه کرد:
- امیدوارم حالت خوب باشه.
مرتسجر بعد از رفتن پرومتئوس به دیوار پشتش تکیه داد و به سمت زمین سر خورد. درد امانش را بریده بود و از شدت خون‌ریزی دیوار سفید پشت سرش به رنگ سرخ درآمده بود. دستش را روی زخمش گذاشت و فشاری به آن وارد کرد. چطور از شرور غافل شده بود؟ به دستش نگاه کرد سرخ بود به رنگ خون. لباسی آبی رنگش حال لکه‌های قرمزی داشت. با خود فکر کرد چگونه با این وضعیت می‌تواند به قصر برود؟ نمی‌تواند این زخم را به کسی نشان دهد؛ اما پنهان کردنش نیز کار آسانی نیست. دیدش کم کم تار میشد؛ ولی نه! نباید در این‌جا و این‌گونه به اتمام می‌رسید. او به کلارا قول داده بود نرود و هم‌چنین باید منتظر شنیدن حرف‌های بانویش می‌ماند. با سرسختی  برای لحظه‌ای بیشتر زیستن مقاومت می‌کرد. باید قبل از آن‌که کسی او را ببیند به جیمز مبدل میشد. به انگشترش نگاهی انداخت و با چرخاندن آن به حالت عادی بازگشت. پس از بازگشت به حالت عادی، از جایش بلند شد. باید هرطور که شده خودش را به قصر برساند. تکه پارچه‌ای از لباسش پاره کرد و روی زخمش فشرد تا از خون‌ریزی بیشتر جلوگیری بکند. خوش‌بختانه به قصر نزدیک بود. با قدم‌های سست به سمت قصر به راه افتاد؛ ولی در چند قدمی دروازه اصلی قصر بود، که دیگر نتوانست تحمل کند و به زمین افتاد. با زحمت فراوان به صورت س*ی*نه خیز به راهش ادامه داد؛ اما خون‌ریزی زیاد باعث بی‌هوش شدن او شد.
چند ساعت گذشت و قصر در هیاهو بود. شاهزاده جیمز کجاست؟ چه اتفاقی برای او افتاده است؟ نگهبان‌ها به تالار اصلی آمدند و گفتند:
- عالی‌جناب همه‌ی قصر رو گشتیم، خبری از شاهزاده نیست! می‌ترسیم که... .
با فریاد رابرت همه سکوت کردند.
- پس شما این‌جا چه غلطی می‌کنین؟ چرا حقوق می‌گیرین؟ وظیفه شما حفاظت از افراد این قصره.
نگهبانان زانو زدند و یکی از آن‌ها گفت:
- ما رو ببخشین سرورم! با مرگمون مجازاتمون کنین.
و سپس بقیه جمله‌ی آخر رو تکرار کردند. رابرت جام طلای روی میز کوچک چوبی که در کنارش بود را به سمت نگهبانان پرت کرد و با فریاد ادامه داد:
- مرگ شما چی رو بهتر می‌کنه؟ اگر با مرگ شما پسرم پیدا بشه با کمال میل ‌همتون رو می‌کشم؛ ولی ‌فایده‌ای نداره! اگر داخل قصر نیست خارج از قصر رو بگردین؛ تا پسرم رو پیدا نکردید حق بازگشت به قصر رو ندارین.
- اطاعت میشه.
نگهبانان از تالار قصر خارج شدند. هر کس جایی را می‌گشت؛ اما خبری از جیمز نبود. چه بر سرش آمده بود؟
رابرت با قدم‌های بلند طول و عرض اتاق را طی می‌کرد و با خود زمزمه می‌کرد:
- بلایی سرش اومده باشه چی؟ اگر گروگان گرفته باشنش؟ اصلاً اون کِی از قصر خارج شد؟
کلارا نیز از ترس ناخن‌هایش را می‌جوید. برادرش کجا بود؟ اما فیلیکس با خود فکر کرد با منتظر ماندن چیزی درست نمی‌شود. پس به سمت اتاقش رفت و شمشیرش را برداشت. به سمت دروازه قصر به راه افتاد؛ که صدای مادرش هلن توجه او را جلب کرد.
- فیلیکس پسرم، کجا میری؟
- با منتظر موندن هیچ‌چیز تغییر نمی‌کنه! خودم به دنبال جیمز میرم.
هلن با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زد جواب داد:
- ولی پسرم، اگر خطری باشه تو هم به خطر میفتی.
فیلیکس برگشت و دستان لطیف مادرش را در دست گرفت و گفت:
- دو نفر بهتر از یک نفر می‌تونن از خودشون دفاع کنن.
ب*وسه‌ای بر پیشانی هلن کاشت و ادامه داد:
- مشکلی پیش نمیاد.
پس از گفتن این حرف، از مادرش جدا شد و به سمت اسطبل قصر به راه افتاد. اسب مشکی رنگش آذرخش را زین کرد و سوارش شد.
به سمت دروازه اصلی قصر می‌تاخت و اطراف را با نگاهش جست‌و‌جو می‌کرد.
- کجایی جیمز؟
با دیدن پسری که در گوشه‌ای از خیابان افتاده بود اسبش را به ایستادن وادار کرد. افسار اسب را در دست گرفت و به سمت آن پسرک بی‌جان به راه افتاد. از لباس سبز ابریشمی‌اش واضح بود اهل خاندان قدرت‌مندی است. پیش پسر نشست و او را برگرداند. باورش نمی‌شد. این پسر جیمز است. سوالات در ذهنش هجوم آوردند. چه اتفاقی افتاده؟ چرا این‌ حجم از خون را از دست داده است؟ چه کسی جرئت کرده چنین بلایی بر سر شاهزاده‌ی کشور بیاورد؟ سری تکان داد و افکارش را پس زد؛ حالا وقت فکر کردن نبود. با احتیاط جیمز را در آ*غ*و*ش گرفت و سوار آذرخش شد. به سرعت به سمت قصر می‌تاخت. باید او را به سرعت پیش طبیب سلطنتی می‌رساند.
- یکم تحمل کن، رسیدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت دهم

با رسیدن به قصر افسار اسب را کشید و اسب ایستاد. با عجله از روی اسب پیاده شد و جیمز را به سمت اتاق طبیب سلطنتی برد. پزشک با عجله بلند شد و جیمز را با احتیاط بر روی تختی خواباند و سپس زخمش را باند پیچی کرد و نبضش را گرفت.
- به‌نظر میاد با شمشیر زخمی شدن، خون زیادی از دست دادن؛ ولی من تمام تلاشم رو می‌کنم.
فیلیکس به تکان دادن سرش اکتفا کرد. بسیار نگران بود؛ ولی با خود فکر کرد باید بقیه را هم در جریان بگذارد. از اتاق کوچک طبیب خارج شد و به سمت سالن اصلی قصر رفت.
رابرت نگران بر روی کاشی‌های سفید و مشکی قصر قدم می‌گذاشت و با خودش زمزمه می‌کرد:
- چرا هنوز پیداش نشده؟ چه بلایی سرش اومده؟
کلارا هم کم از پدرش نداشت. بغضش گرفته بود و با تمام توان سعی در پنهان کردن این بغض داشت.
درب مشکی بزرگ سالن ناگهان باز و قامت فیلیکس نمایان شد. درحالی که خم شده بود و نفس نفس می‌زد گفت:
- جیمز رو پیدا کردم؛ پیش پزشکه.
رابرت با شنیدن این جمله از حرکت ایستاد و پرسید:
- پزشک؟ چرا؟ چه بلایی سرش اومده؟
فیلیکس که نفسش برگشته بود کمرش را صاف کرد و گفت:
- دقیقاً نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده؛ زخمی توی خیابون پیداش کردم.
نفس افراد حاضر در س*ی*نه حبس شد. چه کسی این بلا را بر سر شاهزاده‌ی کشور آورده است؟ رابرت با عجله به سمت اتاق طبیب رفت و جیمز را روی تخت در حالی که بی‌هوش بود؛ دید. به شدت خشمگین بود. چه کسی جرئت انجام چنین جرمی را داشت؟ دستانش را مشت کرد و به دیوار کوبید. از شدت خشم، متوجه دردی که داشت نشد. یکی از خدمت‌کارها با عجله به سمت رابرت آمد؛ تعظیمی کرد و گفت:
- سرورم! لطفاً به خودتون آسیب نزنین.
رابرت با تحکم گفت:
- آسیبی به من نرسیده.
سپس به سمت تخت جیمز رفت و روی صندلی کنار تخت نشست.
- چه اتفاقی افتاده پسرم؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
غم بزرگی در دلش نشسته بود. حس می‌کرد بزرگ‌ترین ترسش در حال اتفاق افتادن است. احساس گناه می‌کرد. پسرش در این حال است چون درست مراقبت نشده بود. از جایش بلند شد و به پزشک گفت:
- لطفاً تا وقتی پسرم کاملاً بهبود پیدا نکرده نذار کسی به دیدنش بیاد.
پیرمرد تعظیمی کرد و گفت:
- هرچی شما بگین.
نگاهی دیگر به جیمز انداخت و اتاق را ترک کرد و پس از آن، چند نگهبان را مسئول حفاظت از پسر مجروحش کرد.
دو روز گذشت و جیمز هنوز چشم‌هایش را باز نکرده بود. کلارا در مدرسه بود؛ ولی چیزی نمی‌فهمید. استرس همانند خوره به جانش افتاده و نگران برادرش بود؛ اما به‌ دلیل دستور پدرش، نمی‌توانست به دیدن جیمز برود. کلارا که همیشه برای یادگیری شور و شوق داشت؛ حال حتی نمی‌تواند سخنان معلم را بفهمد. کلاس ریاضی تمام شد. در زنگ تفریح، همه‌ی دانش‌آموزان از کلاس خارج شدند؛ البته به‌جز کلارا و ماریا. حال ماریا هم دست‌کمی از حال کلارا نداشت. فکرش پیش مرتسجر بود. الان حالش خوبه؟ با دیدن چهره‌ی گرفته‌ی کلارا به سمتش رفت و در کنارش نشست و پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟
کلارا در حالی که شقیقه‌اش را ماساژ می‌داد، جواب داد:
- نه بابا، مشکلی نیست.
ماریا با به یاد آوردن چیزی گفت:
- راستی برای شاهزاده جیمز مشکلی پیش اومده؟ چرا دو روزه غایبه؟
شنیدن همین حرف، برای شکستن بغض کلارا کافی بود. ماریا با نگرانی به کلارا خیره شد. چه بر سر جیمز آمده بود؟
- اون... .
هق‌هقش اجازه‌ی کامل کردن حرفش را نمی‌داد. هق می‌زد و به حال برادرش می‌گریست. ماریا با مهربانی کلارا را به آ*غ*و*ش کشید و دستش را نوازش وار بر موهای طلایی و درخشان کلارا کشید.
- هیش، نگران نباش! نمی‌دونم چی‌شده؛ ولی می‌دونم برادر تو خیلی قویه.
خودش هم خیلی نگران بود؛ اما الویتش را آرام کردن کلارا قرار داد.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
 با رسیدن به قصر افسار اسب را کشید و اسب ایستاد. با عجله از روی اسب پیاده شد و جیمز را به سمت اتاق طبیب سلطنتی برد. پزشک با عجله بلند شد و جیمز را با احتیاط بر روی تختی خواباند و سپس زخمش را باند پیچی کرد و نبضش را گرفت.
- به‌نظر میاد با شمشیر زخمی شدن، خون زیادی از دست دادن؛ ولی من تمام تلاشم رو می‌کنم.
فیلیکس به تکان دادن سرش اکتفا کرد. بسیار نگران بود؛ ولی با خود فکر کرد باید بقیه را هم در جریان بگذارد. از اتاق کوچک طبیب خارج شد و به سمت سالن اصلی قصر رفت.
رابرت نگران بر روی کاشی‌های سفید و مشکی قصر قدم می‌گذاشت و با خودش زمزمه می‌کرد:
- چرا هنوز پیداش نشده؟ چه بلایی سرش اومده؟
کلارا هم کم از پدرش نداشت. بغضش گرفته بود و با تمام توان سعی در پنهان کردن این بغض داشت.
درب مشکی بزرگ سالن ناگهان باز و قامت فیلیکس نمایان شد. درحالی که خم شده بود و نفس نفس می‌زد گفت:
- جیمز رو پیدا کردم؛ پیش پزشکه.
رابرت با شنیدن این جمله از حرکت ایستاد و پرسید:
- پزشک؟ چرا؟ چه بلایی سرش اومده؟
فیلیکس که نفسش برگشته بود کمرش را صاف کرد و گفت:
- دقیقاً نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده؛ زخمی توی خیابون پیداش کردم.
نفس افراد حاضر در س*ی*نه حبس شد. چه کسی این بلا را بر سر شاهزاده‌ی کشور آورده است؟ رابرت با عجله به سمت اتاق طبیب رفت و جیمز را روی تخت در حالی که بی‌هوش بود؛ دید. به شدت خشمگین بود. چه کسی جرئت انجام چنین جرمی را داشت؟ دستانش را مشت کرد و به دیوار کوبید. از شدت خشم، متوجه دردی که داشت نشد. یکی از خدمت‌کارها با عجله به سمت رابرت آمد؛ تعظیمی کرد و گفت:
- سرورم! لطفاً به خودتون آسیب نزنین.
رابرت با تحکم گفت:
- آسیبی به من نرسیده.
سپس به سمت تخت جیمز رفت و روی صندلی کنار تخت نشست.
- چه اتفاقی افتاده پسرم؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
غم بزرگی در دلش نشسته بود. حس می‌کرد بزرگ‌ترین ترسش در حال اتفاق افتادن است. احساس گناه می‌کرد. پسرش در این حال است چون درست مراقبت نشده بود. از جایش بلند شد و به پزشک گفت:
- لطفاً تا وقتی پسرم کاملاً بهبود پیدا نکرده نذار کسی به دیدنش بیاد.
پیرمرد تعظیمی کرد و گفت:
- هرچی شما بگین.
نگاهی دیگر به جیمز انداخت و اتاق را ترک کرد و پس از آن، چند نگهبان را مسئول حفاظت از پسر مجروحش کرد.
دو روز گذشت و جیمز هنوز چشم‌هایش را باز نکرده بود. کلارا در مدرسه بود؛ ولی چیزی نمی‌فهمید. استرس همانند خوره به جانش افتاده و نگران برادرش بود؛ اما به‌ دلیل دستور پدرش، نمی‌توانست به دیدن جیمز برود. کلارا که همیشه برای یادگیری شور و شوق داشت؛ حال حتی نمی‌تواند سخنان معلم را بفهمد. کلاس ریاضی تمام شد. در زنگ تفریح، همه‌ی دانش‌آموزان از کلاس خارج شدند؛ البته به‌جز کلارا و ماریا. حال ماریا هم دست‌کمی از حال کلارا نداشت. فکرش پیش مرتسجر بود. الان حالش خوبه؟ با دیدن چهره‌ی گرفته‌ی کلارا به سمتش رفت و در کنارش نشست و پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟
کلارا در حالی که شقیقه‌اش را ماساژ می‌داد، جواب داد:
- نه بابا، مشکلی نیست.
ماریا با به یاد آوردن چیزی گفت:
- راستی برای شاهزاده جیمز مشکلی پیش اومده؟ چرا دو روزه غایبه؟
شنیدن همین حرف، برای شکستن بغض کلارا کافی بود. ماریا با نگرانی به کلارا خیره شد. چه بر سر جیمز آمده بود؟
- اون... .
هق‌هقش اجازه‌ی کامل کردن حرفش را نمی‌داد. هق می‌زد و به حال برادرش می‌گریست. ماریا با مهربانی کلارا را به آ*غ*و*ش کشید و دستش را نوازش وار بر موهای طلایی و درخشان کلارا کشید.
- هیش، نگران نباش! نمی‌دونم چی‌شده؛ ولی می‌دونم برادر تو خیلی قویه.
خودش هم خیلی نگران بود؛ اما الویتش را آرام کردن کلارا قرار داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت یازدهم

کمی که گذشت، کلارا آرام‌تر شد و راحت‌تر توانست سخنش را بر زبان بیاورد؛ نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون دو روز پیش گم شده بود، از صبح تا عصر هیچ‌کس پیداش نکرد... .
ماریا که نگران شده بود، بین سخنان کلارا پرید و پرسید:
- پیدا نشده هنوز؟
با صدایی گرفته جواب داد:
- فیلیکس پیداش کرد؛ ولی... .
- تو که جون به ل*بم کردی! ولی چی؟
کلارا قطره‌ی اشک مزاحمی که روی گونه‌اش می‌رقصید را کنار زد و گفت:
- ولی زخمی شده بود، هنوز به هوش نیومده.
در دلش آشوب به پا شد. اگر بلایی بر سر جیمز می‌آمد چه؟ ولی غم را به چهره‌اش نیاورد و با لحنی آرامش‌بخش، کلارا را تسکین داد.
- نگران نباش، مطمئنم به هوش میاد.
سپس با لحنی بامزه گفت:
- اصلاً شاید داره وانمود می‌کنه بی هوشه که نیاد مدرسه.
کلارا اشک‌هایش را پس زد و به آرامی خندید.
- شاید هم این‌طور باشه.
در همین لحظه که کلارا و ماریا سخن می‌گفتند، جیمز در حال کابوس دیدن بود. پرومتئوس آسیب دیده بود و هیچ کاری از دست او برنمی‌آمد. پس از گذشت چند دقیقه که برای مرتسجر به قدر چندسال می‌گذشت، چشم‌هایش را به آرامی باز کرد. نور سفید اتاق آزارش داد پس چشم‌هایش را بست و باری دیگر چشمانش را گشود. دیدش تار بود و هیچ‌ چیز یادش نمی‌آمد کمی صبر کرد تا چشم‌هایش به نور عادت کردند. دیوار های قهوه‌ای رنگ و سقف چوبی اتاق، برایش آشنا بود. از جایش بلند شد که سرش گیج رفت و دستش را برای به‌دست آوردن تعادلش به دیواری تکیه داد. خون زیادی از دست داده بود. با کمی اندیشیدن همه چیز یادش آمد. این‌جا اتاق طبیب سلطنتی بود؛ اما او که به قصر نرسید، چه کسی پیدایش کرد؟ دستی روی زخم باندپیچی شده‌اش کشید. خاطرات آن روز در ذهنش تکرار شد. در ذهن پرسید:
- چه حرفی می‌خواستی بهم بزنی بانوی من؟
آرام به سمت در خروجی قدم نهاد؛ اما هنوز کامل تعادلش را به دست نیاورده بود. در اتاق را باز کرد و با دو نگهبان که جلوی در ایستاده بودند مواجه شد. یکی برگشت و گفت:
- عالی‌جناب! بالاخره به هوش اومدین؟ بهتره استراحت کنین؛ هنوز کامل سلامتی‌تون رو به دست نیاوردین.
جیمز بی‌توجه پرسید:
- خواهرم کجاست؟ باید ببینمش.
به خوبی می‌دانست کلارا نگران است و اولین هدفش آسوده ساختن خیال کلارا بود.
- ایشون مدرسه هستن. تا ساعتی دیگه تعطیل میشن.
- مدرسه؟ بسیار خب.
با به یاد آوردن چیزی، سوالش را بر زبان آورد:
- چندوقت بی‌هوش بودم؟
- دو روز.
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- آها، باشه.
بعد از گفتن این حرف به سمت اتاقش به راه افتاد.
- عالی‌جناب لطفاً صبر کنید!
بی‌توجه به نگهبانان به اتاقش رفت و درب را بست. به سمت تختش به راه افتاد و روی ملافه‌ی آبی تخت گرم و نرمش دراز کشید و به سقف سبز اتاقش خیره شد.
- دلتنگتم بانو.
بالاخره یک ساعت گذشت. از روی تخت بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. کلارا را دید؛ که سرش را پایین انداخته بود و به سمت اتاقش می‌رفت.
- همه خواهر دارن؛ ما هم خواهر داریم! یه سراغی از من نمی‌گیره که!
کلارا متعجب برگشت و با ذوق گفت:
- جیمز به هوش اومدی؟

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
کمی که گذشت، کلارا آرام‌تر شد و راحت‌تر توانست سخنش را بر زبان بیاورد؛ نفس عمیقی کشید و گفت: 
- اون دو روز پیش گم شده بود، از صبح تا عصر هیچ‌کس پیداش نکرد... .
ماریا که نگران شده بود، بین سخنان کلارا پرید و پرسید:
- پیدا نشده هنوز؟
با صدایی گرفته جواب داد: 
- فیلیکس پیداش کرد؛ ولی... .
- تو که جون به ل*بم کردی! ولی چی؟
کلارا قطره‌ی اشک مزاحمی که روی گونه‌اش می‌رقصید را کنار زد و گفت:
- ولی زخمی شده بود، هنوز به هوش نیومده.
در دلش آشوب به پا شد. اگر بلایی بر سر جیمز می‌آمد چه؟ ولی غم را به چهره‌اش نیاورد و با لحنی آرامش‌بخش، کلارا را تسکین داد.
- نگران نباش، مطمئنم به هوش میاد.
سپس با لحنی بامزه گفت:
- اصلاً شاید داره وانمود می‌کنه بی هوشه که نیاد مدرسه.
کلارا اشک‌هایش را پس زد و به آرامی خندید.
- شاید هم این‌طور باشه.
در همین لحظه که کلارا و ماریا سخن می‌گفتند، جیمز در حال کابوس دیدن بود. پرومتئوس آسیب دیده بود و هیچ کاری از دست او برنمی‌آمد. پس از گذشت چند دقیقه که برای مرتسجر به قدر چندسال می‌گذشت، چشم‌هایش را به آرامی باز کرد. نور سفید اتاق آزارش داد پس چشم‌هایش را بست و باری دیگر چشمانش را گشود. دیدش تار بود و هیچ‌ چیز یادش نمی‌آمد کمی صبر کرد تا چشم‌هایش به نور عادت کردند. دیوار های قهوه‌ای رنگ و سقف چوبی اتاق، برایش آشنا بود. از جایش بلند شد که سرش گیج رفت و دستش را برای به‌دست آوردن تعادلش به دیواری تکیه داد. خون زیادی از دست داده بود. با کمی اندیشیدن همه چیز یادش آمد. این‌جا اتاق طبیب سلطنتی بود؛ اما او که به قصر نرسید، چه کسی پیدایش کرد؟ دستی روی زخم باندپیچی شده‌اش کشید. خاطرات آن روز در ذهنش تکرار شد. در ذهن پرسید:
- چه حرفی می‌خواستی بهم بزنی بانوی من؟
آرام به سمت در خروجی قدم نهاد؛ اما هنوز کامل تعادلش را به دست نیاورده بود. در اتاق را باز کرد و با دو نگهبان که جلوی در ایستاده بودند مواجه شد. یکی برگشت و گفت:
- عالی‌جناب! بالاخره به هوش اومدین؟ بهتره استراحت کنین؛ هنوز کامل سلامتی‌تون رو به دست نیاوردین.
جیمز بی‌توجه پرسید:
- خواهرم کجاست؟ باید ببینمش.
به خوبی می‌دانست کلارا نگران است و اولین هدفش آسوده ساختن خیال کلارا بود.
- ایشون مدرسه هستن. تا ساعتی دیگه تعطیل میشن.
- مدرسه؟ بسیار خب.
با به یاد آوردن چیزی، سوالش را بر زبان آورد:
- چندوقت بی‌هوش بودم؟
- دو روز.
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- آها، باشه.
بعد از گفتن این حرف به سمت اتاقش به راه افتاد.
- عالی‌جناب لطفاً صبر کنید! 
بی‌توجه به نگهبانان به اتاقش رفت و درب را بست. به سمت تختش به راه افتاد و روی ملافه‌ی آبی تخت گرم و نرمش دراز کشید و به سقف سبز اتاقش خیره شد.
- دلتنگتم بانو.
بالاخره یک ساعت گذشت. از روی تخت بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. کلارا را دید؛ که سرش را پایین انداخته بود و به سمت اتاقش می‌رفت.
- همه خواهر دارن؛ ما هم خواهر داریم! یه سراغی از من نمی‌گیره که! 
کلارا متعجب برگشت و با ذوق گفت:
- جیمز به هوش اومدی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت دوازدهم

جیمز لبخندی زیبا مهمان ل*ب‌های خود کرد و سرش را به معنای تأیید تکان داد. کلارا خوش‌حال به سمت جیمز دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت. بعد از به یاد آوردن حال جیمز، به سرعت از او جدا شد.
- اوه! متأسفم، درد داری؟
جیمز لبخندی اطمینان بخش زد و گفت:
- نه، حالم خوبه.
و این‌بار جیمز بود که خواهرش را در آ*غ*و*ش می‌گرفت. کلارا همان‌طور که در آ*غ*و*ش جیمز گم شده بود، با بغض گفت:
- چه اتفاقی برات افتاده بود؟ می‌دونی چه‌قدر نگرانت بودم؟
جیمز، کلارا را در آ*غ*و*ش خود فشرد و جواب داد:
- ببخشید آبجی کوچولو! نمی‌خواستم نگرانت کنم.
کلارا ‌ل*ب‌هایش را غنچه کرد و مانند یک بچه گفت:
- خب چرا حواست به خودت نیست؟
جیمز دستش را نوازش‌بار روی موهای کلارا کشید و گفت:
- ببخشید دیگه.
در همین حین فیلیکس از پله‌ها بالا می‌آید و کلارا و جیمز را می‌بیند ولبخندی بر ل*ب‌هایش می‌نشیند.
- به هوش اومدی؟
جیمز سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و سپس می‌گوید:
- شنیدم تو من رو پیدا کردی؛ ازت ممنونم! زندگیم رو مدیون تو هستم.
فیلیکس لبخندی بر روی جیمز می‌زند و خطاب به کلارا ادامه می‌دهد:
- کلارا، می‌دونم خوش‌حالی؛ ولی به‌نظرم بهتره خیلی به جیمز فشار نیاری.
کلارا کمی فکر کرد و از ب*غ*ل جیمز درآمد.
- راست میگی؛ ولی... .
چشم غره‌ای می‌رود و می‌گوید:
- باز هم ربطی به تو نداره.
پس از گفتن این حرف جمع را ترک می‌کند و به اتاقش می‌رود. جیمز که تا این لحظه، با زحمت جلوی خنده‌اش را گرفته بود، با رفتن کلارا شروع به خندیدن می‌کند و با خنده از فیلیکس می‌پرسد:
- یه سوال، مشکل شما دوتا با هم چیه؟
فیلیکس شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- اگر فهمیدی، بگو من هم بدونم.
***
میان لاله‌های سرخ باغ قدم می‌زند و فکر می‌کند. دنباله‌ی لباس رنگ آسمانی‌اش گل‌های پشت سرش را نوازش می‌کردند. از نظرش روزها تکراری شده بودند. حس می‌کرد چیزی کم است؛ اما نمی‌دانست جای چه چیزی در زندگی‌اش خالی شده.
- پس بالأخره انتخابت رو کردی.
این صدا برایش آشنا بود. این صدا را بارها در خواب‌هایش شنیده بود؛ اما هیچ‌وقت حتی فکرش رو هم نمی‌کرد این صدا در واقعیت وجود داشته باشد. به سمت صدا برگشت؛ ولی چیزی یا کسی را ندید. با خودش فکر کرد خیالاتی شده است. بی‌توجه به راهش ادامه داد.
- فکر نمی‌کنم کار درستی باشه جواب بزرگ‌تر از خودت رو ندی.
کلارا با تردید پشت سرش را نگاه کرد؛ اما این‌بار هم چیزی ندید.
- اگه بیشتر از یک توهمی، خودت رو نشون بده!
صدا خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- هنوز به سطحی نرسیدی که بتونی من رو ببینی! فقط به یه سوالم جواب بده. چرا از قدرتت به نفع مرتسجر استفاده کردی؟
کلارا کمی فکر کرد و گفت:
- خب اگه بخوام بگم چون دوستش داشتم، یه دروغه! اون قهرمانی بود که چشم امید همه‌ی مردم به اونه؛ حتی اگر دوستش نداشتم هم، این‌کار رو می‌کردم.
سپس با شَک ادامه داد:
- نکنه کاری که کردم اشتباه بوده؟
صدا می‌خندد:
- نه، این انتخاب خودت بوده؛ به‌نظرم انتخاب بدی هم نبوده! حالا یک سوال دیگه، چه گلی رو دوست داری؟
کلارا متعجب زمزمه می‌کند:
- گل رز... .
کد:
جیمز لبخندی زیبا مهمان ل*ب‌های خود کرد و سرش را به معنای تأیید تکان داد. کلارا خوش‌حال به سمت جیمز دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت. بعد از به یاد آوردن حال جیمز، به سرعت از او جدا شد.
- اوه! متأسفم، درد داری؟
جیمز لبخندی اطمینان بخش زد و گفت:
- نه، حالم خوبه.
و این‌بار جیمز بود که خواهرش را در آ*غ*و*ش می‌گرفت. کلارا همان‌طور که در آ*غ*و*ش جیمز گم شده بود، با بغض گفت:
- چه اتفاقی برات افتاده بود؟ می‌دونی چه‌قدر نگرانت بودم؟
جیمز، کلارا را در آ*غ*و*ش خود فشرد و جواب داد:
- ببخشید آبجی کوچولو! نمی‌خواستم نگرانت کنم.
کلارا ‌ل*ب‌هایش را غنچه کرد و مانند یک بچه گفت:
- خب چرا حواست به خودت نیست؟
جیمز دستش را نوازش‌بار روی موهای کلارا کشید و گفت:
- ببخشید دیگه.
در همین حین فیلیکس از پله‌ها بالا می‌آید و کلارا و جیمز را می‌بیند ولبخندی بر ل*ب‌هایش می‌نشیند.
- به هوش اومدی؟
جیمز سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و  سپس می‌گوید:
- شنیدم تو من رو پیدا کردی؛ ازت ممنونم! زندگیم رو مدیون تو هستم.
فیلیکس لبخندی بر روی جیمز می‌زند و خطاب به کلارا ادامه می‌دهد:
- کلارا، می‌دونم خوش‌حالی؛ ولی به‌نظرم بهتره خیلی به جیمز فشار نیاری.
کلارا کمی فکر کرد و از ب*غ*ل جیمز درآمد.
- راست میگی؛ ولی... .
چشم غره‌ای می‌رود و می‌گوید:
- باز هم ربطی به تو نداره.
پس از گفتن این حرف جمع را ترک می‌کند و به اتاقش می‌رود. جیمز که تا این لحظه، با زحمت جلوی خنده‌اش را گرفته بود، با رفتن کلارا شروع به خندیدن می‌کند و با خنده از فیلیکس می‌پرسد:
- یه سوال، مشکل شما دوتا با هم چیه؟
فیلیکس شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- اگر فهمیدی، بگو من هم بدونم.
***
میان لاله‌های سرخ باغ قدم می‌زند و فکر می‌کند. دنباله‌ی لباس رنگ آسمانی‌اش گل‌های پشت سرش را نوازش می‌کردند. از نظرش روزها تکراری شده بودند. حس می‌کرد چیزی کم است؛ اما نمی‌دانست جای چه چیزی در زندگی‌اش خالی شده.
- پس بالأخره انتخابت رو کردی.
این صدا برایش آشنا بود. این صدا را بارها در خواب‌هایش شنیده بود؛ اما هیچ‌وقت حتی فکرش رو هم نمی‌کرد این صدا در واقعیت وجود داشته باشد. به سمت صدا برگشت؛ ولی چیزی یا کسی را ندید. با خودش فکر کرد خیالاتی شده است. بی‌توجه به راهش ادامه داد.
- فکر نمی‌کنم کار درستی باشه جواب بزرگ‌تر از خودت رو ندی.
کلارا با تردید پشت سرش را نگاه کرد؛ اما این‌بار هم چیزی ندید.
- اگه بیشتر از یک توهمی، خودت رو نشون بده!
صدا خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- هنوز به سطحی نرسیدی که بتونی من رو ببینی! فقط به یه سوالم جواب بده. چرا از قدرتت به نفع مرتسجر استفاده کردی؟
کلارا کمی فکر کرد و گفت:
- خب اگه بخوام بگم چون دوستش داشتم، یه دروغه! اون قهرمانی بود که چشم امید همه‌ی مردم به اونه؛ حتی اگر دوستش نداشتم هم، این‌کار رو می‌کردم.
سپس با شَک ادامه داد:
- نکنه کاری که کردم اشتباه بوده؟
صدا می‌خندد:
- نه، این انتخاب خودت بوده؛ به‌نظرم انتخاب بدی هم نبوده! حالا یک سوال دیگه، چه گلی رو دوست داری؟
کلارا متعجب زمزمه می‌کند:
- گل رز...  .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت سیزدهم

- بسیار خب!
پس از شنیدن این جمله، گر*دن‌آویزی به شکل گل رز که به رنگ سفید بود، در هوا نمایان شد.
- لیاقتش رو داری.
سپس گر*دن‌آویز به روی گر*دن کلارا نشست و پس از آن حاله‌ی نور شدیدی، اطراف کلارا را در بر گرفت و لحظه‌ای بعد، خود را درون یک لباس به سفیدی برف یافت.
- لباس ورزش‌کارها هم این‌قدر تنگ نیست.
- بهتره این‌قدر اعتراض نکنی، برای این که به قهرمان‌ها کمک کنی، باید یکی مثل خودشون باشی.
کلارا هر لحظه سؤالات بیشتری در ذهنش ایجاد میشد.
- مثل خودشون؟ اصلاً این لباس رو چه‌جوری از تنم در بیارم؟
- فقط می‌تونم بگم باید عدالت رو اجرا کنی!
نگاهی به شمشیر روی لباسش انداخت. شمشیر را برداشت و بهش نگاه کرد و با ناله گفت:
- من بلد نیستم از شمشیر استفاده کنم.
- خب یاد بگیر.
کلارا اعتراض‌آمیز گفت:
- خب وقتی میگی باید قهرمان باشم، راهش رو هم بگو.
اما فرد ناشناس او را ترک کرده بود. پایش را بر زمین کوبید و گفت:
- چرا این‌قدر مغروری؟
کلارا داشت به سرنوشت جدیدش به عنوان یک قهرمان فکر می‌کرد و بهترین دوستش ماریا نیز، فکرش درون سه روز قبل بود. آخرین باری که مرتسجر را دیده بود. هنوز هم سؤال‌های زیادی ذهنش را مشغول کرده بودند. چه کسی کمک‌شان کرده بود؟ چرا لباس مرتسجر از او حفاظت نکرد؟ سر درد شدیدی داشت پس دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و شروع به ماساژ دادن شقیقه‌اش کرد.
- قضیه چیه؟ چه رازی پشت این ماجراست؟
از روی صندلی صورتی رنگش بلند شد و به سمت تختش رفت. روی تخت خوابید و به دنیای شیرین بی‌خبری فرو رفت.
با صدای جیغ‌های مردم شهر از خواب پرید. چند وقت بود اهریمن دست بردار شده بود؛ اما انگار دوباره کارش را شروع کرده است.
با تبدیل شدن به پرومتئوس، به کمک مردم رفت. امیدوار بود بتواند مرتسجر را ببیند؛ اما جای او فرد دیگری را دید.
- تو کی هستی؟
پوزخندی زد و گفت:
- جالبه! اهریمن جدیداً خیلی به قهرمان‌ها گیر داده.
پس از گفتن این حرف به سمت دختر روبه‌رویش حمله‌ور شد. کلارا از قدرتش برای ساختن حفاظی دور خودش استفاده کرد.
- دست نگه دار! دشمنت من نیستم.
پرومتئوس با دیدن این حاله‌ی قدرت وارد شوک شد و با لکنت ل*ب زد:
- تو همونی هستی که الهه‌ی آب رو نجات داد؟
- خودمم.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
- بسیار خب! 
پس از شنیدن این جمله، گر*دن‌آویزی به شکل گل رز که به رنگ سفید بود، در هوا نمایان شد.
- لیاقتش رو داری.
سپس گر*دن‌آویز به روی گر*دن کلارا نشست و پس از آن حاله‌ی نور شدیدی، اطراف کلارا را در بر گرفت و لحظه‌ای بعد، خود را درون یک لباس به سفیدی برف یافت. 
- لباس ورزش‌کارها هم این‌قدر تنگ نیست.
- بهتره این‌قدر اعتراض نکنی، برای این که به قهرمان‌ها کمک کنی، باید یکی مثل خودشون باشی.
کلارا هر لحظه سؤالات بیشتری در ذهنش ایجاد میشد.
- مثل خودشون؟ اصلاً این لباس رو چه‌جوری از تنم در بیارم؟
- فقط می‌تونم بگم باید عدالت رو اجرا کنی!
نگاهی به شمشیر روی لباسش انداخت. شمشیر را برداشت و بهش نگاه کرد و با ناله گفت: 
- من بلد نیستم از شمشیر استفاده کنم.
- خب یاد بگیر.
 کلارا اعتراض‌آمیز گفت:
- خب وقتی میگی باید قهرمان باشم، راهش رو هم بگو.
اما فرد ناشناس او را ترک کرده بود. پایش را بر زمین کوبید و گفت:
- چرا این‌قدر مغروری؟
کلارا داشت به سرنوشت جدیدش به عنوان یک قهرمان فکر می‌کرد و بهترین دوستش ماریا نیز، فکرش درون سه روز قبل بود. آخرین باری که مرتسجر را دیده بود. هنوز هم سؤال‌های زیادی ذهنش را مشغول کرده بودند. چه کسی کمک‌شان کرده بود؟ چرا لباس مرتسجر از او حفاظت نکرد؟ سر درد شدیدی داشت پس دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و شروع به ماساژ دادن شقیقه‌اش کرد.
- قضیه چیه؟ چه رازی پشت این ماجراست؟
از روی صندلی صورتی رنگش بلند شد و به سمت تختش رفت. روی تخت خوابید و به دنیای شیرین بی‌خبری فرو رفت.
با صدای جیغ‌های مردم شهر از خواب پرید. چند وقت بود اهریمن دست بردار شده بود؛ اما انگار دوباره کارش را شروع کرده است.
با تبدیل شدن به پرومتئوس، به کمک مردم رفت. امیدوار بود بتواند مرتسجر را ببیند؛ اما جای او فرد دیگری را دید.
- تو کی هستی؟
پوزخندی زد و گفت:
- جالبه! اهریمن جدیداً خیلی به قهرمان‌ها گیر داده.
پس از گفتن این حرف به سمت دختر روبه‌رویش حمله‌ور شد. کلارا از قدرتش برای ساختن حفاظی دور خودش استفاده کرد.
- دست نگه دار! دشمنت من نیستم.
پرومتئوس با دیدن این حاله‌ی قدرت وارد شوک شد و با لکنت ل*ب زد:
- تو همونی هستی که الهه‌ی آب رو نجات داد؟
- خودمم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت چهاردهم

پرومتئوس که کمی خیالش راحت شده بود. آرام گرفت؛ اما هنوز هم به این دختر مشکوک شک داشت. او کسی بود که یک‌باره در بزنگاه پیدایش شده بود. به راحتی نمی‌توانست به آدم رو‌به‌رویش اعتماد کند. هنوز هم راجب این‌که او یک قهرمان است یا یک شرور اطمینان نداشت. با احتیاط به سمت دخترک سفیدپوش قدم برمی‌دارد و با لحنی جدی و محکم می‌گوید:
- اگه واقعاً با ما هستی، خودت رو معرفی کن.
کلارا متوجه امن بودن فضا شد، البته اگر شرور ساخته شده توسط اهریمن را نادیده بگیرد. نیروی محافظش را از بین برد و برای جلب اعتماد پرومتئوس، شمشیرش را روی زمین گذاشت؛ البته حتی اگر کنارش نمی‌گذاشت هم تفاوتی نداشت.
- من پرنسس این کشور هستم! چطور ممکنه بخوام به کشورم آسیبی بزنم؟
بعد از شنیدن این حرف، احساسات مختلفی در قلب پرومتئوس به وجود آمد. هم‌زمان که از ناشی بودن این قهرمان خنده‌اش گرفته بود، باعث تعجبش نیز شد و از همه مهم‌تر، احساس اعتماد در قلب او به وجود آمد چون کلارا بهترین دوستش است. درحالی که با زحمت فراوان جلوی خنده‌اش را می‌گرفت، گفت:
- این رو به من گفتی، به هیچ‌کس حتی مرتسجر هم نگی‌ها!
کلارا که گیج شده بود، گنگ پرسید:
- چرا؟! مگه نباید خودم رو معرفی کنم؟
پرومتئوس خواست جوابش را بدهد، که شن‌هایی که از سمت هیولای شنی فرستاده شده بود، آن دو را در بر گرفت. دستشان را روی دهانشان گذاشته بودند و سرفه می‌کردند. کلارا در حالی که چشمانش را بسته بود، وردی زیر ل*ب خواند. این همان جادویی بود که هنگام حفاظت از مرتسجر استفاده کرده بود. اهریمن شن نابود شد؛ اما انگار الهه‌ی آتش خیلی از این موضوع خوش‌حال نبود.
- نه! اون یک شرور واقعی نبود.
کلارا که پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند، بر روی زمین افتاد و تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- منظورت چیه؟ اشتباه از من بوده؟
- نه مشکل از تو نیست، تو فقط... .
با دیدن سرفه‌ی خون‌آلود کلارا مهر سکوت بر زبانش زده شد. نگران کنارش نشست و گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
کلارا نفس‌نفس زنان گفت:
- انگار هر بار که از قدرتم استفاده می‌کنم، همچین اتفاق‌هایی برام میفته.
پرومتئوس متعجب گفت:
- مگه استاد فو راجب قدرت‌هات بهت توضیح نداد؟
کلارا به تکان دادن سرش، برای رد کردن پرسش پرومتئوس اکتفا کرد.
- خیلی عجیبه... .

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرومتئوس که کمی خیالش راحت شده بود. آرام گرفت؛ اما هنوز هم به این دختر مشکوک شک داشت. او کسی بود که یک‌باره در بزنگاه پیدایش شده بود. به راحتی نمی‌توانست به آدم رو‌به‌رویش اعتماد کند. هنوز هم راجب این‌که او یک قهرمان است یا یک شرور اطمینان نداشت. با احتیاط به سمت دخترک سفیدپوش قدم برمی‌دارد و با لحنی جدی و محکم می‌گوید:
- اگه واقعاً با ما هستی، خودت رو معرفی کن.
کلارا متوجه امن بودن فضا شد، البته اگر شرور ساخته شده توسط اهریمن را نادیده بگیرد. نیروی محافظش را از بین برد و برای جلب اعتماد پرومتئوس، شمشیرش را روی زمین گذاشت؛ البته حتی اگر کنارش نمی‌گذاشت هم تفاوتی نداشت.
- من پرنسس این کشور هستم! چطور ممکنه بخوام به کشورم آسیبی بزنم؟
بعد از شنیدن این حرف، احساسات مختلفی در قلب پرومتئوس به وجود آمد. هم‌زمان که از ناشی بودن این قهرمان خنده‌اش گرفته بود، باعث تعجبش نیز شد و از همه مهم‌تر، احساس اعتماد در قلب او به وجود آمد چون کلارا بهترین دوستش است. درحالی که با زحمت فراوان جلوی خنده‌اش را می‌گرفت، گفت:
- این رو به من گفتی، به هیچ‌کس حتی مرتسجر هم نگی‌ها!
کلارا که گیج شده بود، گنگ پرسید:
- چرا؟! مگه نباید خودم رو معرفی کنم؟
پرومتئوس خواست جوابش را بدهد، که شن‌هایی که از سمت هیولای شنی فرستاده شده بود، آن دو را در بر گرفت. دستشان را روی دهانشان گذاشته بودند و سرفه می‌کردند. کلارا در حالی که چشمانش را بسته بود، وردی زیر ل*ب خواند. این همان جادویی بود که هنگام حفاظت از مرتسجر استفاده کرده بود. اهریمن شن نابود شد؛ اما انگار الهه‌ی آتش خیلی از این موضوع خوش‌حال نبود.
- نه! اون یک شرور واقعی نبود.
کلارا که پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند، بر روی زمین افتاد و تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- منظورت چیه؟ اشتباه از من بوده؟
- نه مشکل از تو نیست، تو فقط... .
با دیدن سرفه‌ی خون‌آلود کلارا مهر سکوت بر زبانش زده شد. نگران کنارش نشست و گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
کلارا نفس‌نفس زنان گفت:
- انگار هر بار که از قدرتم استفاده می‌کنم، همچین اتفاق‌هایی برام میفته.
پرومتئوس متعجب گفت:
- مگه استاد فو راجب قدرت‌هات بهت توضیح نداد؟
کلارا به تکان دادن سرش، برای رد کردن پرسش پرومتئوس اکتفا کرد.
- خیلی عجیبه...  .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت پانزدهم

پرومتئوس نگاهی به شمشیر کلارا انداخت سپس شمشیر را در دست گرفت و گفت:
- فکر کنم قدرت‌های تو از این شمشیر سرچشمه بگیرن، پس چرا... .
کلارا شاکی ل*ب زد:
- وقتی هیچی بهم نمی‌گه همین میشه!
- مهم‌ترین چیزی که باید بدونی اینه که هیچ‌کس، تأکید می‌کنم! هیچ‌کس نباید هویت واقعیت رو بفهمه.
کلارا تک سرفه‌ای کرد و با سرش حرف‌های پرومتئوس که حال همانند آموزگاری، برای او اصول قهرمان بودن را مو به مو بازگو می‌کرد را تأیید می‌کرد.
- همیشه یادت باشه، چند دقیقه بعد از استفاده از قدرت‌هات به حالت عادی برمی‌گردی.
کلارا لبخندی خسته به چهره‌ی جدی پرومتئوس زد. توانش برگشته بود و روی دو پایش ایستاد و در حالی که موهای طلایی‌اش را از جلوی چشمان آبی‌اش کنار می‌زد، در افکارش غرق شد و بعد از چند دقیقه با صدایی که رگه‌هایی از نگرانی و تعجب داشت، ل*ب زد:
- عجیبه!
این را به قدری آرام گفت، که حتی خودش هم درست نشنید. به سمت پرومتئوس که هم‌چنان درحال توضیح دادن بود، برگشت.
- و نکته‌ی آخر، همیشه از قدرت‌هات در راه اهداف والاتر استفاده کن.
به سمت کلارا بازگشت و با دیدن صورت آشفته‌ی او که غرق در فکر است، به سمتش قدم برداشت و گفت:
- مشکل چیه؟
سرش را بالا آورد و به چشمان دریایی پرومتئوس که همانند آیینه‌ای، تصویرش را منعکس می‌کرد، خیره شد. نمی‌دانست گفتنش درست است یا نه، هیچ‌کس نباید درباره‌ی قدرت‌های ذاتی او باخبر میشد. پرومتئوس با دیدن عرق سردی که روی پیشانی دخترک نشسته بود، بحث را عوض کرد.
- راستی، اسمت رو چی می‌خوای بذاری؟
هر لحظه بیشتر متعجب میشد. چرا این دختر این‌قدر از این شاخه به آن شاخه می‌پرید؟ متعجب ل*ب زد:
- چه اسمی؟!
پرومتئوس که چشم‌‌های آسمانی کلارا، که سؤال‌های زیادی در آن نهفته بود را دید، لبخندی زد و پس دستش را روی شانه‌ی کلارا گذاشت و با مهربانی گفت:
- من هم روز اول سؤالات زیادی توی ذهنم بود، مگه نگفتم هیچ‌کس نباید بفهمه زیر نقابت چه آدمیه؟ خب نمی‌تونیم به اسم خودت صدات کنیم.
سری برای تأیید صحبت‌هایش تکان داد و سعی کرد افکار پریشانش را برای پیدا کردن نامی جدید، مرتب کند.
- می‌بینم که یه قهرمان جدید داریم!
با تعجب وشادی به پشت‌سرشان نگاه کردند تا صاحب صدا را بیابند. دیدن آن چشم‌های سبز تنها چیزی بود که پرومتئوس در این‌ لحظه بهش نیاز داشت. به سمت مرتسجر دوید و قبل از آن‌که کنترل خود را از دست بدهد ایستاد.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرومتئوس نگاهی به شمشیر کلارا انداخت سپس شمشیر را در دست گرفت و گفت:
- فکر کنم قدرت‌های تو از این شمشیر سرچشمه بگیرن، پس چرا... .
کلارا شاکی ل*ب زد:
- وقتی هیچی بهم نمی‌گه همین میشه!
- مهم‌ترین چیزی که باید بدونی اینه که هیچ‌کس، تأکید می‌کنم! هیچ‌کس نباید هویت واقعیت رو بفهمه.
کلارا تک سرفه‌ای کرد و با سرش حرف‌های پرومتئوس که حال همانند آموزگاری، برای او اصول قهرمان بودن را مو به مو بازگو می‌کرد را تأیید می‌کرد.
- همیشه یادت باشه، چند دقیقه بعد از استفاده از قدرت‌هات به حالت عادی برمی‌گردی.
کلارا لبخندی خسته به چهره‌ی جدی پرومتئوس زد. توانش برگشته بود و روی دو پایش ایستاد و در حالی که موهای طلایی‌اش را از جلوی چشمان آبی‌اش کنار می‌زد، در افکارش غرق شد و بعد از چند دقیقه با صدایی که رگه‌هایی از نگرانی و تعجب داشت، ل*ب زد:
- عجیبه!
این را به قدری آرام گفت، که حتی خودش هم درست نشنید. به سمت پرومتئوس که هم‌چنان درحال توضیح دادن بود، برگشت.
- و نکته‌ی آخر، همیشه از قدرت‌هات در راه اهداف والاتر استفاده کن.
به سمت کلارا بازگشت و با دیدن صورت آشفته‌ی او که غرق در فکر است، به سمتش قدم برداشت و گفت:
- مشکل چیه؟
سرش را بالا آورد و به چشمان دریایی پرومتئوس که همانند آیینه‌ای، تصویرش را منعکس می‌کرد، خیره شد. نمی‌دانست گفتنش درست است یا نه، هیچ‌کس نباید درباره‌ی قدرت‌های ذاتی او باخبر میشد. پرومتئوس با دیدن عرق سردی که روی پیشانی دخترک نشسته بود، بحث را عوض کرد.
- راستی، اسمت رو چی می‌خوای بذاری؟
هر لحظه بیشتر متعجب میشد. چرا این دختر این‌قدر از این شاخه به آن شاخه می‌پرید؟ متعجب ل*ب زد:
- چه اسمی؟!
پرومتئوس که چشم‌‌های آسمانی کلارا، که سؤال‌های زیادی در آن نهفته بود را دید، لبخندی زد و پس دستش را روی شانه‌ی کلارا گذاشت و با مهربانی گفت:
- من هم روز اول سؤالات زیادی توی ذهنم بود، مگه نگفتم هیچ‌کس نباید بفهمه زیر نقابت چه آدمیه؟ خب نمی‌تونیم به اسم خودت صدات کنیم.
سری برای تأیید صحبت‌هایش تکان داد و سعی کرد افکار پریشانش را برای پیدا کردن نامی جدید، مرتب کند.
- می‌بینم که یه قهرمان جدید داریم!
با تعجب وشادی به پشت‌سرشان نگاه کردند تا صاحب صدا را بیابند. دیدن آن چشم‌های سبز تنها چیزی بود که پرومتئوس در این‌ لحظه بهش نیاز داشت. به سمت مرتسجر دوید و قبل از آن‌که کنترل خود را از دست بدهد ایستاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت شانزدهم

کلارا نیز از ته دلش می‌خواست به سمت مرتسجر برود و شادی‌اش را نسبت به سلامتی پسر مورد علاقه‌اش، ابراز کند؛ اما جلوی خودش را گرفت و از جایش تکان نخورد. پرومتئوس لبخند زیبایی زد و گفت:
- آره، یک قهرمان جدید داریم.
سپس با دست راستش به کلارا اشاره کرد و گفت:
- همونیه که تو رو نجات داد.
مرتسجر با شنیدن این جمله، متشکرانه به دختر رو‌به‌رویش نگاه کرد. به سمتش قدم برداشت. دستش را به سوی دخترک سپیدپوش دراز کرد و گفت:
- ازت ممنونم، اسم ناجی من چیه؟
هنوز هم نامی برای هویت دومش پیدا نکرده بود. با ناامیدی گفت:
- راستش هنوز اسمی پیدا نکردم.
مرتسجر مردانه خندید و دستی بر روی شانه‌ی دخترک گذاشت و گفت:
- کاملاً عادیه! من هم تا دو روز راجبش فکر می‌کردم، آخر هم اسمم رو از توی کتاب‌های باستانی انتخاب کردم!
لبخند محوی روی ل*ب‌های کلارا نشست؛ اما با دیدن دود سیاهی که به سمتشان می‌آمد، لبخندش از بین رفت. به دود سیاه رنگ که درحال تغییر شکل دادن بود اشاره کرد؛ با لکنت گفت:
- اون... .
توجه دو قهرمان دیگر، به دودی جلب شد که شکل انسان به خود گرفته است. خبیثانه خندید و گفت:
- پس کسی که جلوی نیروی شرور من رو گرفت این آدم بود؟ چه‌قدر ناامید کننده!
از سر تمسخر قهقهه‌ای سر داد و با صدایی گوش‌خراش گفت:
- شما سه‌تا بچه بیشتر نیستین! به نفعتونه کنار بکشین و قدرت‌هاتون رو به من بدین.
برای اولین بار بود که اهریمن خودش به میدان نبرد آمده بود. پرومتئوس درحالی که دست می‌زد، قدمی رو به جلو برداشت.
- سخنرانی قشنگی بود؛ ولی این چیزی که می‌خوای رو فقط توی خوابت می‌تونی ببینی.
سپس با شاره‌ای، اهریمن را درون شعله‌های آتش گیر انداخت؛ اما هیچ‌چیز آن‌طور که پیش‌بینی می‌کرد، پیش نرفت. اهریمن قدرت پرومتئوس را جذب کرد و روی آتش به پرواز درآمد و سپس با نیش‌خند گفت:
- همه‌ی زورت این بود؟ واقعاً فکر می‌کنی تأثیری روی من داره؟
این حرکت اهریمن، باعث تعجب و هم‌چنین ترس در دل سه قهرمان جوان شد. مرتسجر خواست از قدرتش استفاده بکند؛ که اهریمن با اشاره‌ای او را به گوشه‌ای پرت کرد. او از قبل آسیب دیده بود و این پرتاب باعث شد توانش خیلی کم‌تر از قبل شود. کلارا خواست به سمت مرتسجر برود که صدای او مانعش شد.
- نیا! الان تنها امید ما و تنها کسی که اهریمن با قدرت‌هاش آشنایی نداره تویی.
قدمی به عقب رفت. ترس در قلبش لانه کرده بود. حال که دو قهرمان نتوانستند اهریمن را شکست بدهند، او چطور می‌توانست؟ آب‌دهانش را قورت داد و سعی کرد در همان ثانیه‌هایی که برایش باقی مانده‌ است، ذهنش را مرتب کند. اهریمن قهقهه‌زنان گفت:
- واقعاً امیدتون به این بچه‌س؟ چه‌قدر خجالت‌آور!
پرومتئوس درحالی که به کلارا نزدیک میشد گفت:
- هیچ‌کدوم ما از اول خوب نبودیم؛ ولی این رو به یاد داشته باش، اگر قدرتش رو نداشتی انتخاب نمی‌شدی.
این حرف، همان جرقه‌ای بود که کلارا بهش نیاز داشت. با به یاد آوردن آخرین حرف‌های آن صدای عجیب، جرقه به شعله‌ی آتش تبدیل شد. در ذهنش تکرار کرد:«من باید عدالت رو برقرار کنم.» اهریمن بعد از همان خنده‌ی مضحکش گفت:
- تو فکر می‌کنی کی هستی؟ خودت هم می‌دونی که نمی‌تونی حریف من بشی.
قدمی برداشت و با اعتماد به‌ نفسی که از خودش سراغ نداشت، پوزخندی گوشه‌ی ل*بش شکل گرفت. درحالی که شمشیرش را از غلاف بیرون می‌کشید گفت:
- می‌تونی بانوی عدالت صدام کنی!

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
کلارا نیز از ته دلش می‌خواست به سمت مرتسجر برود و شادی‌اش را نسبت به سلامتی پسر مورد علاقه‌اش، ابراز کند؛ اما جلوی خودش را گرفت و از جایش تکان نخورد. پرومتئوس لبخند زیبایی زد و گفت:
- آره، یک قهرمان جدید داریم.
سپس با دست راستش به کلارا اشاره کرد و گفت:
- همونیه که تو رو نجات داد.
مرتسجر با شنیدن این جمله، متشکرانه به دختر رو‌به‌رویش نگاه کرد. به سمتش قدم برداشت. دستش را به سوی دخترک سپیدپوش دراز کرد و گفت:
- ازت ممنونم، اسم ناجی من چیه؟
هنوز هم نامی برای هویت دومش پیدا نکرده بود. با ناامیدی گفت:
- راستش هنوز اسمی پیدا نکردم.
مرتسجر مردانه خندید و دستی بر روی شانه‌ی دخترک گذاشت و گفت:
- کاملاً عادیه! من هم تا دو روز راجبش فکر می‌کردم، آخر هم اسمم رو از توی کتاب‌های باستانی انتخاب کردم! 
لبخند محوی روی ل*ب‌های کلارا نشست؛ اما با دیدن دود سیاهی که به سمتشان می‌آمد، لبخندش از بین رفت. به دود سیاه رنگ که درحال تغییر شکل دادن بود اشاره کرد؛ با لکنت گفت:
- اون... .
توجه دو قهرمان دیگر، به دودی جلب شد که شکل انسان به خود گرفته است. خبیثانه خندید و گفت:
- پس کسی که جلوی نیروی شرور من رو گرفت این آدم بود؟ چه‌قدر ناامید کننده!
از سر تمسخر قهقهه‌ای سر داد و با صدایی گوش‌خراش گفت:
- شما سه‌تا بچه بیشتر نیستین! به نفعتونه کنار بکشین و قدرت‌هاتون رو به من بدین.
برای اولین بار بود که اهریمن خودش به میدان نبرد آمده بود. پرومتئوس درحالی که دست می‌زد، قدمی رو به جلو برداشت.
- سخنرانی قشنگی بود؛ ولی این چیزی که می‌خوای رو فقط توی خوابت می‌تونی ببینی.
سپس با شاره‌ای، اهریمن را درون شعله‌های آتش گیر انداخت؛ اما هیچ‌چیز آن‌طور که پیش‌بینی می‌کرد، پیش نرفت. اهریمن قدرت پرومتئوس را جذب کرد و روی آتش به پرواز درآمد و سپس با نیش‌خند گفت:
- همه‌ی زورت این بود؟ واقعاً فکر می‌کنی تأثیری روی من داره؟
این حرکت اهریمن، باعث تعجب و هم‌چنین ترس در دل سه قهرمان جوان شد. مرتسجر خواست از قدرتش استفاده بکند؛ که اهریمن با اشاره‌ای او را به گوشه‌ای پرت کرد. او از قبل آسیب دیده بود و این پرتاب باعث شد توانش خیلی کم‌تر از قبل شود. کلارا خواست به سمت مرتسجر برود که صدای او مانعش شد.
- نیا! الان تنها امید ما و تنها کسی که اهریمن با قدرت‌هاش آشنایی نداره تویی.
قدمی به عقب رفت. ترس در قلبش لانه کرده بود. حال که دو قهرمان نتوانستند اهریمن را شکست بدهند، او چطور می‌توانست؟ آب‌دهانش را قورت داد و سعی کرد در همان ثانیه‌هایی که برایش باقی مانده‌ است، ذهنش را مرتب کند. اهریمن قهقهه‌زنان گفت:
- واقعاً امیدتون به این بچه‌س؟ چه‌قدر خجالت‌آور!
پرومتئوس درحالی که به کلارا نزدیک میشد گفت:
- هیچ‌کدوم ما از اول خوب نبودیم؛ ولی این رو به یاد داشته باش، اگر قدرتش رو نداشتی انتخاب نمی‌شدی.
این حرف، همان جرقه‌ای بود که کلارا بهش نیاز داشت. با به یاد آوردن آخرین حرف‌های آن صدای عجیب، جرقه به شعله‌ی آتش تبدیل شد. در ذهنش تکرار کرد:«من باید عدالت رو برقرار کنم.» اهریمن بعد از همان خنده‌ی مضحکش گفت:
- تو فکر می‌کنی کی هستی؟ خودت هم می‌دونی که نمی‌تونی حریف من بشی.
قدمی برداشت و با اعتماد به‌ نفسی که از خودش سراغ نداشت، پوزخندی گوشه‌ی ل*بش شکل گرفت. درحالی که شمشیرش را از غلاف بیرون می‌کشید گفت:
- می‌تونی بانوی عدالت صدام کنی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
795
امتیازها
63
کیف پول من
33,995
Points
368
پارت هفدهم

شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. حق با پرومتئوس بود. قدرتش از این شمشیر شروع می‌شود. قدرت را در سراسر وجودش احساس کرد. لبخندی به دلیل قدرتش گوشه‌ی ل*بش نقش بست و به اهریمن حمله کرد. حمله‌های اهریمن را با شمشیرش پس می‌زد. دو قهرمان دیگر که شرایط را دیدند، به کمک کلارا رفتند. کلارا کمی از قدرت‌های ذاتی‌اش کمک گرفت. ریسمانی به دور اهریمن پیچید. مرتسجر نیز از قدرتش برای قوی کردن این ریسمان استفاده کرد. توانستند اهریمن را بی‌حرکت کنند. کلارا جلوی اهریمن نشست و پوزخند صدا داری زد و گفت:
- حالا فهمیدی من کی هستم؟
اهریمن از فرط خشم، نعره‌ای کشید که آسمان را به لرزه درآورد سپس دیوانه‌وار خندید و گفت:
- این آخر بازی نیست.
بشکنی زد و همانند دودی، در هوا گم شد؛ گویی از اول هم آن‌جا نبوده است. سه قهرمان، متعجب به جای خالی اهریمن خیره بودند. پرومتئوس با شوک ل*ب زد:
- غیرممکنه! گیرش انداخته بودیم... .
کلارا ناامیدانه گفت:
- تقصیر منه، باید بیشتر حواسم رو جمع می‌کردم.
مرتسجر با شنیدن این جمله متعجب گفت:
- معلومه چی داری میگی؟ تو واقعاً محشر بودی! اولین بارت بود و از ما هم بهتر بودی.
کلارا با شرم سرش را به زیر انداخت که مرتسجر به سمتش آمد و با مهربانی گفت:
- جدی میگم، تقصیر تو نبود؛ هیچ‌کدوممون نمی‌دونستیم چنین قدرتی داره.
کلارا لبخند محوی به مهربانی این پسر زد.
***
زمان حال:
با جهشی، از پنجره وارد اتاقش شد و گر*دن‌آویزش را در دست گرفت و با خواندن ورد مورد نظر به حالت ابتدایی‌اش بازگشت. با خستگی به سمت تختش قدم برداشت و خودش را بر روی آن انداخت. سپس پتوی صورتی‌ رنگش را روی خودش مرتب کرد و با فکر کردن به اتفاقات امروز و حرف‌های مرتسجر، پلک‌هایش گرم شدند و به خواب فرو رفت. صبح روز بعد، با کلافگی از خواب بیدار شد. هنوز هم گاهی آن خواب‌ها را می‌دید. سرش را چرخاند و نگاهی گذرا به اتاقش انداخت و با دیدن جعبه‌ی صورتی رنگی که در کنار تختش گذاشته بودند، کنجکاوی وجودش را در بر گرفت و به سمت جعبه خیز برداشت و با احتیاط، درش را باز کرد. با دیدن پیراهن طلایی داخل جعبه، جیغی به دلیل خوش‌حالی زیادش کشید و پیراهن را از داخل جعبه بیرون آورد و با ذوق به لباس چشم دوخت. لباس را ب*غ*ل گرفت و به سمت رخت‌کن اتاقش دوید. لباسش را پوشید و به دور خودش چرخید. اکلیل‌های ریز طلایی پیراهن، باعث میشد کلارا همچو خورشیدی زیر نور بچرخد.
رفت و آبی بر صورت رنگ پریده‌اش ریخت و لبخندی روی ل*ب‌های سرخش نشاند و از اتاقش خارج شد.

#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. حق با پرومتئوس بود. قدرتش از این شمشیر شروع می‌شود. قدرت را در سراسر وجودش احساس کرد. لبخندی  به دلیل قدرتش گوشه‌ی ل*بش نقش بست و به اهریمن حمله کرد. حمله‌های اهریمن را با شمشیرش پس می‌زد. دو قهرمان دیگر که شرایط را دیدند، به کمک کلارا رفتند. کلارا کمی از قدرت‌های ذاتی‌اش کمک گرفت. ریسمانی به دور اهریمن پیچید. مرتسجر نیز از قدرتش برای قوی کردن این ریسمان استفاده کرد. توانستند اهریمن را بی‌حرکت کنند. کلارا جلوی اهریمن نشست و پوزخند صدا داری زد و گفت:
- حالا فهمیدی من کی هستم؟
اهریمن از فرط خشم، نعره‌ای کشید که آسمان را به لرزه درآورد سپس دیوانه‌وار خندید و گفت:
- این آخر بازی نیست.
بشکنی زد و همانند دودی، در هوا گم شد؛ گویی از اول هم آن‌جا نبوده است. سه قهرمان، متعجب به جای خالی اهریمن خیره بودند. پرومتئوس با شوک ل*ب زد:
- غیرممکنه! گیرش انداخته بودیم... .
کلارا ناامیدانه گفت:
- تقصیر منه، باید بیشتر حواسم رو جمع می‌کردم.
مرتسجر با شنیدن این جمله متعجب گفت:
- معلومه چی داری میگی؟ تو واقعاً محشر بودی! اولین بارت بود و از ما هم بهتر بودی.
کلارا با شرم سرش را به زیر انداخت که مرتسجر به سمتش آمد و با مهربانی گفت:
- جدی میگم، تقصیر تو نبود؛ هیچ‌کدوممون نمی‌دونستیم چنین قدرتی داره.
کلارا لبخند محوی به مهربانی این پسر زد.
***
زمان حال:
با جهشی، از پنجره وارد اتاقش شد و گر*دن‌آویزش را در دست گرفت و با خواندن ورد مورد نظر به حالت ابتدایی‌اش بازگشت. با خستگی به سمت تختش قدم برداشت و خودش را بر روی آن انداخت. سپس پتوی صورتی‌ رنگش را روی خودش مرتب کرد و با فکر کردن به اتفاقات امروز و حرف‌های مرتسجر، پلک‌هایش گرم شدند و به خواب فرو رفت. صبح روز بعد، با کلافگی از خواب بیدار شد. هنوز هم گاهی آن خواب‌ها را می‌دید. سرش را چرخاند و نگاهی گذرا به اتاقش انداخت و با دیدن جعبه‌ی صورتی رنگی که در کنار تختش گذاشته بودند، کنجکاوی وجودش را در بر گرفت و به سمت جعبه خیز برداشت و با احتیاط، درش را باز کرد. با دیدن پیراهن طلایی داخل جعبه، جیغی به دلیل خوش‌حالی زیادش کشید و پیراهن را از داخل جعبه بیرون آورد و با ذوق به لباس چشم دوخت. لباس را ب*غ*ل گرفت و به سمت رخت‌کن اتاقش دوید. لباسش را پوشید و به دور خودش چرخید. اکلیل‌های ریز طلایی پیراهن، باعث میشد کلارا همچو خورشیدی زیر نور بچرخد.
رفت و آبی بر صورت رنگ پریده‌اش ریخت و لبخندی روی ل*ب‌های سرخش نشاند و از اتاقش خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا