داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 894
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
آقای اسمیت شانه‌ای بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه را نوشید. با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی که تو چیزی بهش نگفتی؟
از خجالت، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و انگشتانش را به بازی گرفت.
آقای اسمیت، چند گام به طرف ملین برداشت و انگشت سبابه‌اش را به نشانه‌ی تهدید تکان داد و ل*ب زد:
- قرار بود به کسی نگی که جکسون برادرزاده‌امه و بگی که پسرته؛ اما اگر ببینم که این حرف جای دیگه‌ای درز پیدا کرده، هر چی دیدی، از چشم‌های خودت دیدی!
کتش را از روی کاناپه برداشت و پس از یک نگاه کوتاه، چند گام شتابان به طرف جکسون برداشت. با دیدن او، نرمخند لبانش کش آمد و انگشتانش را در موهای مجعدش فرو برد و خطاب به او گفت:
- پسرم، برای من یه کار فوری پیش اومده و باید به شرکت برم، اگر چیزی لازم داشتی به خاله ملین بگو تا برات فراهم کنه.
جکسون سنجاب را بر روی زمین رها کرد. لبخندی غمگین مزین لبانش شد‌. در حینی که چند گام به طرف عمویش برمی‌داشت، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را به پارکت‌ها کوبید و گفت:
- نمی‌شه بیشتر کنارم بمونی؟
آقای اسمیت بر روی زانوهایش نشست تا نگاهش مماس و رأس هر دو چشمان او قرار بگیرد، سپس گفت:
- خیلی دوست داشتم که بیشتر کنارت بمونم؛ اما داخل شرکت یه مشکل پیش اومده که از من خواستن که توی جلسه‌ی امروز حضور داشته باشم و اگر نرم، شرکت پست‌رفت می‌کنه و کاری از هیچ‌کی هم ساخته نیست.
انگشتش را زیر بینی قلمی‌ای کشید و شانه‌ای بالا انداخت و بر روی نزدیک‌ترین کاناپه که مقابلش قرار داشت، نشست و قولنج انگشتانش را شکست.
- پس میشه که زود برگردی؟
ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد. به‌خاطر مشکلاتش مجبور بود که مجدداً جکسون را تنها بگذارد و مشکلاتی که جلوی راهش را سد کرده بود، از میان بردارد. به ناچار غم را کنار زد و ترجیح داد لبخند ساختگی‌ای بر ل*ب بنشاند تا بیش از این او را ناراحت و عبوس نبیند. دستان مردانه‌اش را بر روی دستان کوچک جکسون نهاد و در دو گوی درخشانش زل زد و با مهربانی ل*ب گشود:
- قول میدم؛ اما تو هم یه قول به عمو میدی؟
سرش را کج کرد و حیرت‌زده ل*ب زد:
- چه قولی؟
دستان جکسون را به نرمی فشرد و نگاهی به زخم‌هایی که بر روی پای او بود، انداخت و چشمانش را در اعضای صورت او چرخاند و گفت:
- اول از همه، قول بده که به موقع غذا بخوری، صبح زود بیدار بشی و همراه ماریا به مدرسه بری و به خوبی به حرف‌های معلمت گوش بدی و تا ازت سؤال نپرسیدن، جواب ندی. تا چیزی رو با گوش‌های خودت نشنیدی، باور نکنی و تا چیزی رو ندیدی، برای کسی تعریف نکنی. دوم، اگر کسی ازت پرسید که ماریا چی‌کارته؟ تو میگی که خواهرمه؛ ولی چون یک سال دیرتر به مدرسه اومدم، از اون بزرگ‌ترم. باشه پسرم؟
جکسون سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت:
- چشم عمو‌.
ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل، بر روی سر جکسون کاشت و ل*ب زد:
- من دیگه باید برم، با من کاری نداری؟
جکسون با یک حرکت از روی کاناپه برخاست و عمویش را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- گرچه دلم برات تنگ میشه؛ اما مجبورم که بیش از این تایمت رو تلف نکنم که به موقع خودت رو به شرکت برسونی و کارها رو سر و سامون بدی.
آقای اسمیت لبانش را به داخل دهانش کشید و بزاق دهانش را به سختی قورت داد و ل*ب گشود:
- من حاضرم تموم تایمم رو صرف حرف زدن و وقت گذروندن با تو بکنم؛ اما پسرم، این کار خیلی فوریه و اگر خودم رو نرسونم، تمومی سهام‌های شرکت رو از دست میدم، پس میرم و زود کارها رو انجام میدم، قول میدم که تا فردا شب برگردم.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت شانه‌ای بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه را نوشید. با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی که تو چیزی بهش نگفتی؟
از خجالت، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و انگشتانش را به بازی گرفت.
آقای اسمیت، چند گام به طرف ملین برداشت و انگشت سبابه‌اش را به نشانه‌ی تهدید تکان داد و ل*ب زد:
- قرار بود به کسی نگی که جکسون برادرزاده‌امه و بگی که پسرته؛ اما اگر ببینم که این حرف جای دیگه‌ای درز پیدا کرده، هر چی دیدی، از چشم‌های خودت دیدی!
کتش را از روی کاناپه برداشت و پس از یک نگاه کوتاه، چند گام شتابان به طرف جکسون برداشت. با دیدن او، نرمخند لبانش کش آمد و انگشتانش را در موهای مجعدش فرو برد و خطاب به او گفت:
- پسرم، برای من یه کار فوری پیش اومده و باید به شرکت برم، اگر چیزی لازم داشتی به خاله ملین بگو تا برات فراهم کنه.
جکسون سنجاب را بر روی زمین رها کرد. لبخندی غمگین مزین لبانش شد‌. در حینی که چند گام به طرف عمویش برمی‌داشت، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را به پارکت‌ها کوبید و گفت:
- نمی‌شه بیشتر کنارم بمونی؟
آقای اسمیت بر روی زانوهایش نشست تا نگاهش مماس و رأس هر دو چشمان او قرار بگیرد، سپس گفت:
- خیلی دوست داشتم که بیشتر کنارت بمونم؛ اما داخل شرکت یه مشکل پیش اومده که از من خواستن که توی جلسه‌ی امروز حضور داشته باشم و اگر نرم، شرکت پست‌رفت می‌کنه و کاری از هیچ‌کی هم ساخته نیست.
انگشتش را زیر بینی قلمی‌ای کشید و شانه‌ای بالا انداخت و بر روی نزدیک‌ترین کاناپه که مقابلش قرار داشت، نشست و قولنج انگشتانش را شکست.
- پس میشه که زود برگردی؟
ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد. به‌خاطر مشکلاتش مجبور بود که مجدداً جکسون را تنها بگذارد و مشکلاتی که جلوی راهش را سد کرده بود، از میان بردارد. به ناچار غم را کنار زد و ترجیح داد لبخند ساختگی‌ای بر ل*ب بنشاند تا بیش از این او را ناراحت و عبوس نبیند. دستان مردانه‌اش را بر روی دستان کوچک جکسون نهاد و در دو گوی درخشانش زل زد و با مهربانی ل*ب گشود:
- قول میدم؛ اما تو هم یه قول به عمو میدی؟
سرش را کج کرد و حیرت‌زده ل*ب زد:
- چه قولی؟
دستان جکسون را به نرمی فشرد و نگاهی به زخم‌هایی که بر روی پای او بود، انداخت و چشمانش را در اعضای صورت او چرخاند و گفت:
- اول از همه، قول بده که به موقع غذا بخوری، صبح زود بیدار بشی و همراه ماریا به مدرسه بری و به خوبی به حرف‌های معلمت گوش بدی و تا ازت سؤال نپرسیدن، جواب ندی. تا چیزی رو با گوش‌های خودت نشنیدی، باور نکنی و تا چیزی رو ندیدی، برای کسی تعریف نکنی. دوم، اگر کسی ازت پرسید که ماریا چی‌کارته؟ تو میگی که خواهرمه؛ ولی چون یک سال دیرتر به مدرسه اومدم، از اون بزرگ‌ترم. باشه پسرم؟
جکسون سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت:
- چشم عمو‌.
ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل، بر روی سر جکسون کاشت و ل*ب زد:
- من دیگه باید برم، با من کاری نداری؟
جکسون با یک حرکت از روی کاناپه برخاست و عمویش را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- گرچه دلم برات تنگ میشه؛ اما مجبورم که بیش از این تایمت رو تلف نکنم که به موقع خودت رو به شرکت برسونی و کارها رو سر و سامون بدی.
آقای اسمیت لبانش را به داخل دهانش کشید و بزاق دهانش را به سختی قورت داد و ل*ب گشود:
- من حاضرم تموم تایمم رو صرف حرف زدن و وقت گذروندن با تو بکنم؛ اما پسرم، این کار خیلی فوریه و اگر خودم رو نرسونم، تمومی سهام‌های شرکت رو از دست میدم، پس میرم و زود کارها رو انجام میدم، قول میدم که تا فردا شب برگردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
نگاهش را با ل*ذت در اعضای صورت عمویش چرخاند و به نرمی دست او را فشرد.
- هیچ‌وقت زیر قول‌هات نزدی، پس مطمئنم که فقط امروز رو بی‌تو می‌گذرونم و از فردا شب هر لحظه‌مون با هم می‌گذره.
لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده‌ی آقای اسمیت شد، ب*وسه‌ای پشت دست کوچک و ظریف او زد و گفت:
- پس تا اون موقع مواظب خودت باش.
زمانی که به این فکر می‌کرد عمویش پشتوانه‌ی‌ اوست، زاغ چشمانش برق می‌زند. لبانش را تر کرد و سری تکان داد. گرچه دل کندن از جکسون برایش دشوار بود؛ اما مجبور بود تا به مدت بیست و چهار ساعت او را ترک کند و برود. کفش‌های جفت شده‌اش را پوشید. زمانی که بند کفشش را دور مچ پایش گره میزد، جکسون دوید و با صدای تحلیل رفته‌ای ل*ب زد:
- عمو!
هر دو دستش را دور گر*دن آقای اسمیت حلقه کرد و به سختی بزاق دهانش را قورت داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- خیلی دوست دارم.
آقای اسمیت بند کفشش را رها کرد و دستانش را دور کمر جکسون حلقه کرد و کمرش را به نرمی فشرد و گفت:
- من هم دوست دارم پسرم.
سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. جکسون ب*وسه‌ای بر روی لپ عمویش کاشت و با دستان کوچک و ظریفش صورت او را قاب گرفت و گفت:

- دلم برات تنگ میشه.
زیر چشمی نیم‌نگاهی گذرا به دستان جکسون که بر روی صورتش قاب شده بود، انداخت.
- من هم دلم برات تنگ میشه؛ ولی خاله ملین تلفن داره می‌تونی تلفنش رو ازش بگیری و با من تماس تصویری برقرار کنی که همدیگه رو ببینیم.
جکسون از شدت شوق، هر دو دستش را به هم کوبید و قهقهه‌ای زد و خطاب به ملین که لبخندی زیبا گوشه‌ی لبانش طرح بسته بود، گفت:
- خاله ملین، میشه فردا با عموم تماس تصویری برقرار کنم؟
ملین بر روی زانویش نشست تا صورتش رأس و مماس صورت او قرار بگیرد، سپس با دستان گرمش صورت او را قاب گرفت و گفت:
- آره، چرا نشه پسرم؟
آقای اسمیت کیفش را از ملین گرفت و گفت:
- مواظب پسرم باش.
جکسون به همراه ماریا به طرف اتاقشان رفتند. ملین چشمان قیرگونه‌اش را در اعضای صورت آقای اسمیت چرخاند و با چند قدم کوتاه فاصله‌ی بینشان را پر کرد و ل*ب زد:

- مثل چشم‌هام مواظبشم.
- باید حتی از اون هم بیشتر مواظبش باشی. اون به‌جز من هیچ‌کس دیگه‌ای رو نداره. متوجه‌ای که چی میگم؟
لبخندی غمگین مزین لبان خشکیده‌ی ملین شد. به خوبی معنی حرف‌های آقای اسمیت را می‌فهمید و درک می‌کرد؛ اما درک کردن این موضوع که آقای اسمیت انتظار داشت ملین جای مادر او را پر کند، برایش سخت بود. در همین حین، تلفن آقای اسمیت مجالی به حرف زدن به ملین نداد. آقای اسمیت قبل از این‌که به تماسش پاسخ دهد، خطاب به ملین گفت:
- متأسفم؛ اما واجبه و باید جواب بدم.
ملین به چهارچوب درب تکیه داد و نفسش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نمی‌دونم باید چی‌کار کنم، یه حسی بهم میگه که این کارم اشتباهه؛ اما یه حسی میگه که ذره‌ای به همسرش علاقه نداره، چون آقای اسمیت زنی رو دوست داره که چهار چشمی حواسش به جکسون باشه و اجازه نده که خم به ابروهاش بیاد.
آقای اسمیت به تماس پایان داد و در چشمان زمردین ملین خیره شد و گفت:
- متوجه نشدم که چی گفتی، میشه یه بار دیگه تکرار کنی؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد در وجود بی‌وجودش بود، گفت:
- من... من... نن... نه... چیزی... چیزی... نن... نگفتم.
ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقی‌‌اش بالا پرید و با لبخندی که گوشه‌ی لبانش طرح بست، ترس همانند روح از تن ملین جدا شد.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نگاهش را با ل*ذت در اعضای صورت عمویش چرخاند و به نرمی دست او را فشرد.
- هیچ‌وقت زیر قول‌هات نزدی، پس مطمئنم که فقط امروز رو بی‌تو می‌گذرونم و از فردا شب هر لحظه‌مون با هم می‌گذره.
لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده‌ی آقای اسمیت شد، ب*وسه‌ای پشت دست کوچک و ظریف او زد و گفت:
- پس تا اون موقع مواظب خودت باش.
زمانی که به این فکر می‌کرد عمویش پشتوانه‌ی‌ اوست، زاغ چشمانش برق می‌زند. لبانش را تر کرد و سری تکان داد. گرچه دل کندن از جکسون برایش دشوار بود؛ اما مجبور بود تا به مدت بیست و چهار ساعت او را ترک کند و برود. کفش‌های جفت شده‌اش را پوشید. زمانی که بند کفشش را دور مچ پایش گره میزد، جکسون دوید و با صدای تحلیل رفته‌ای ل*ب زد:
- عمو!
هر دو دستش را دور گر*دن آقای اسمیت حلقه کرد و به سختی بزاق دهانش را قورت داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- خیلی دوست دارم.
آقای اسمیت بند کفشش را رها کرد و دستانش را دور کمر جکسون حلقه کرد و کمرش را به نرمی فشرد و گفت:
- من هم دوست دارم پسرم.
سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. جکسون ب*وسه‌ای بر روی لپ عمویش کاشت و با دستان کوچک و ظریفش صورت او را قاب گرفت و گفت:
 - دلم برات تنگ میشه.
زیر چشمی نیم‌نگاهی گذرا به دستان جکسون که بر روی صورتش قاب شده بود، انداخت.
- من هم دلم برات تنگ میشه؛ ولی خاله ملین تلفن داره می‌تونی تلفنش رو ازش بگیری و با من تماس تصویری برقرار کنی که همدیگه رو ببینیم.
جکسون از شدت شوق، هر دو دستش را به هم کوبید و قهقهه‌ای زد و خطاب به ملین که لبخندی زیبا گوشه‌ی لبانش طرح بسته بود، گفت:
- خاله ملین، میشه فردا با عموم تماس تصویری برقرار کنم؟
ملین بر روی زانویش نشست تا صورتش رأس و مماس صورت او قرار بگیرد، سپس با دستان گرمش صورت او را قاب گرفت و گفت:
- آره، چرا نشه پسرم؟
آقای اسمیت کیفش را از ملین گرفت و گفت:
- مواظب پسرم باش.
جکسون به همراه ماریا به طرف اتاقشان رفتند. ملین چشمان قیرگونه‌اش را در اعضای صورت آقای اسمیت چرخاند و با چند قدم کوتاه فاصله‌ی بینشان را پر کرد و ل*ب زد:
 - مثل چشم‌هام مواظبشم.
- باید حتی از اون هم بیشتر مواظبش باشی. اون به‌جز من هیچ‌کس دیگه‌ای رو نداره. متوجه‌ای که چی میگم؟
لبخندی غمگین مزین لبان خشکیده‌ی ملین شد. به خوبی معنی حرف‌های آقای اسمیت را می‌فهمید و درک می‌کرد؛ اما درک کردن این موضوع که آقای اسمیت انتظار داشت ملین جای مادر او را پر کند، برایش سخت بود. در همین حین، تلفن آقای اسمیت مجالی به حرف زدن به ملین نداد. آقای اسمیت قبل از این‌که به تماسش پاسخ دهد، خطاب به ملین گفت:
- متأسفم؛ اما واجبه و باید جواب بدم.
ملین به چهارچوب درب تکیه داد و نفسش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نمی‌دونم باید چی‌کار کنم، یه حسی بهم میگه که این کارم اشتباهه؛ اما یه حسی میگه که ذره‌ای به همسرش علاقه نداره، چون آقای اسمیت زنی رو دوست داره که چهار چشمی حواسش به جکسون باشه و اجازه نده که خم به ابروهاش بیاد.
آقای اسمیت به تماس پایان داد و در چشمان زمردین ملین خیره شد و گفت:
- متوجه نشدم که چی گفتی، میشه یه بار دیگه تکرار کنی؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد در وجود بی‌وجودش بود، گفت:
- من... من... نن... نه... چیزی... چیزی... نن... نگفتم.
ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقی‌‌اش بالا پرید و با لبخندی که گوشه‌ی لبانش طرح بست، ترس همانند روح از تن ملین جدا شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا