آقای اسمیت شانهای بالا انداخت و جرعهای از قهوه را نوشید. با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- یعنی میخوای بگی که تو چیزی بهش نگفتی؟
از خجالت، سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و انگشتانش را به بازی گرفت.
آقای اسمیت، چند گام به طرف ملین برداشت و انگشت سبابهاش را به نشانهی تهدید تکان داد و ل*ب زد:
- قرار بود به کسی نگی که جکسون برادرزادهامه و بگی که پسرته؛ اما اگر ببینم که این حرف جای دیگهای درز پیدا کرده، هر چی دیدی، از چشمهای خودت دیدی!
کتش را از روی کاناپه برداشت و پس از یک نگاه کوتاه، چند گام شتابان به طرف جکسون برداشت. با دیدن او، نرمخند لبانش کش آمد و انگشتانش را در موهای مجعدش فرو برد و خطاب به او گفت:
- پسرم، برای من یه کار فوری پیش اومده و باید به شرکت برم، اگر چیزی لازم داشتی به خاله ملین بگو تا برات فراهم کنه.
جکسون سنجاب را بر روی زمین رها کرد. لبخندی غمگین مزین لبانش شد. در حینی که چند گام به طرف عمویش برمیداشت، سیاهچالهی نگاهش را به پارکتها کوبید و گفت:
- نمیشه بیشتر کنارم بمونی؟
آقای اسمیت بر روی زانوهایش نشست تا نگاهش مماس و رأس هر دو چشمان او قرار بگیرد، سپس گفت:
- خیلی دوست داشتم که بیشتر کنارت بمونم؛ اما داخل شرکت یه مشکل پیش اومده که از من خواستن که توی جلسهی امروز حضور داشته باشم و اگر نرم، شرکت پسترفت میکنه و کاری از هیچکی هم ساخته نیست.
انگشتش را زیر بینی قلمیای کشید و شانهای بالا انداخت و بر روی نزدیکترین کاناپه که مقابلش قرار داشت، نشست و قولنج انگشتانش را شکست.
- پس میشه که زود برگردی؟
ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچهی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد. بهخاطر مشکلاتش مجبور بود که مجدداً جکسون را تنها بگذارد و مشکلاتی که جلوی راهش را سد کرده بود، از میان بردارد. به ناچار غم را کنار زد و ترجیح داد لبخند ساختگیای بر ل*ب بنشاند تا بیش از این او را ناراحت و عبوس نبیند. دستان مردانهاش را بر روی دستان کوچک جکسون نهاد و در دو گوی درخشانش زل زد و با مهربانی ل*ب گشود:
- قول میدم؛ اما تو هم یه قول به عمو میدی؟
سرش را کج کرد و حیرتزده ل*ب زد:
- چه قولی؟
دستان جکسون را به نرمی فشرد و نگاهی به زخمهایی که بر روی پای او بود، انداخت و چشمانش را در اعضای صورت او چرخاند و گفت:
- اول از همه، قول بده که به موقع غذا بخوری، صبح زود بیدار بشی و همراه ماریا به مدرسه بری و به خوبی به حرفهای معلمت گوش بدی و تا ازت سؤال نپرسیدن، جواب ندی. تا چیزی رو با گوشهای خودت نشنیدی، باور نکنی و تا چیزی رو ندیدی، برای کسی تعریف نکنی. دوم، اگر کسی ازت پرسید که ماریا چیکارته؟ تو میگی که خواهرمه؛ ولی چون یک سال دیرتر به مدرسه اومدم، از اون بزرگترم. باشه پسرم؟
جکسون سری به نشانهی تأیید تکان داد و گفت:
- چشم عمو.
ب*وسهای از ج*ن*س گل، بر روی سر جکسون کاشت و ل*ب زد:
- من دیگه باید برم، با من کاری نداری؟
جکسون با یک حرکت از روی کاناپه برخاست و عمویش را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- گرچه دلم برات تنگ میشه؛ اما مجبورم که بیش از این تایمت رو تلف نکنم که به موقع خودت رو به شرکت برسونی و کارها رو سر و سامون بدی.
آقای اسمیت لبانش را به داخل دهانش کشید و بزاق دهانش را به سختی قورت داد و ل*ب گشود:
- من حاضرم تموم تایمم رو صرف حرف زدن و وقت گذروندن با تو بکنم؛ اما پسرم، این کار خیلی فوریه و اگر خودم رو نرسونم، تمومی سهامهای شرکت رو از دست میدم، پس میرم و زود کارها رو انجام میدم، قول میدم که تا فردا شب برگردم.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
- یعنی میخوای بگی که تو چیزی بهش نگفتی؟
از خجالت، سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و انگشتانش را به بازی گرفت.
آقای اسمیت، چند گام به طرف ملین برداشت و انگشت سبابهاش را به نشانهی تهدید تکان داد و ل*ب زد:
- قرار بود به کسی نگی که جکسون برادرزادهامه و بگی که پسرته؛ اما اگر ببینم که این حرف جای دیگهای درز پیدا کرده، هر چی دیدی، از چشمهای خودت دیدی!
کتش را از روی کاناپه برداشت و پس از یک نگاه کوتاه، چند گام شتابان به طرف جکسون برداشت. با دیدن او، نرمخند لبانش کش آمد و انگشتانش را در موهای مجعدش فرو برد و خطاب به او گفت:
- پسرم، برای من یه کار فوری پیش اومده و باید به شرکت برم، اگر چیزی لازم داشتی به خاله ملین بگو تا برات فراهم کنه.
جکسون سنجاب را بر روی زمین رها کرد. لبخندی غمگین مزین لبانش شد. در حینی که چند گام به طرف عمویش برمیداشت، سیاهچالهی نگاهش را به پارکتها کوبید و گفت:
- نمیشه بیشتر کنارم بمونی؟
آقای اسمیت بر روی زانوهایش نشست تا نگاهش مماس و رأس هر دو چشمان او قرار بگیرد، سپس گفت:
- خیلی دوست داشتم که بیشتر کنارت بمونم؛ اما داخل شرکت یه مشکل پیش اومده که از من خواستن که توی جلسهی امروز حضور داشته باشم و اگر نرم، شرکت پسترفت میکنه و کاری از هیچکی هم ساخته نیست.
انگشتش را زیر بینی قلمیای کشید و شانهای بالا انداخت و بر روی نزدیکترین کاناپه که مقابلش قرار داشت، نشست و قولنج انگشتانش را شکست.
- پس میشه که زود برگردی؟
ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچهی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد. بهخاطر مشکلاتش مجبور بود که مجدداً جکسون را تنها بگذارد و مشکلاتی که جلوی راهش را سد کرده بود، از میان بردارد. به ناچار غم را کنار زد و ترجیح داد لبخند ساختگیای بر ل*ب بنشاند تا بیش از این او را ناراحت و عبوس نبیند. دستان مردانهاش را بر روی دستان کوچک جکسون نهاد و در دو گوی درخشانش زل زد و با مهربانی ل*ب گشود:
- قول میدم؛ اما تو هم یه قول به عمو میدی؟
سرش را کج کرد و حیرتزده ل*ب زد:
- چه قولی؟
دستان جکسون را به نرمی فشرد و نگاهی به زخمهایی که بر روی پای او بود، انداخت و چشمانش را در اعضای صورت او چرخاند و گفت:
- اول از همه، قول بده که به موقع غذا بخوری، صبح زود بیدار بشی و همراه ماریا به مدرسه بری و به خوبی به حرفهای معلمت گوش بدی و تا ازت سؤال نپرسیدن، جواب ندی. تا چیزی رو با گوشهای خودت نشنیدی، باور نکنی و تا چیزی رو ندیدی، برای کسی تعریف نکنی. دوم، اگر کسی ازت پرسید که ماریا چیکارته؟ تو میگی که خواهرمه؛ ولی چون یک سال دیرتر به مدرسه اومدم، از اون بزرگترم. باشه پسرم؟
جکسون سری به نشانهی تأیید تکان داد و گفت:
- چشم عمو.
ب*وسهای از ج*ن*س گل، بر روی سر جکسون کاشت و ل*ب زد:
- من دیگه باید برم، با من کاری نداری؟
جکسون با یک حرکت از روی کاناپه برخاست و عمویش را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- گرچه دلم برات تنگ میشه؛ اما مجبورم که بیش از این تایمت رو تلف نکنم که به موقع خودت رو به شرکت برسونی و کارها رو سر و سامون بدی.
آقای اسمیت لبانش را به داخل دهانش کشید و بزاق دهانش را به سختی قورت داد و ل*ب گشود:
- من حاضرم تموم تایمم رو صرف حرف زدن و وقت گذروندن با تو بکنم؛ اما پسرم، این کار خیلی فوریه و اگر خودم رو نرسونم، تمومی سهامهای شرکت رو از دست میدم، پس میرم و زود کارها رو انجام میدم، قول میدم که تا فردا شب برگردم.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت شانهای بالا انداخت و جرعهای از قهوه را نوشید. با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- یعنی میخوای بگی که تو چیزی بهش نگفتی؟
از خجالت، سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و انگشتانش را به بازی گرفت.
آقای اسمیت، چند گام به طرف ملین برداشت و انگشت سبابهاش را به نشانهی تهدید تکان داد و ل*ب زد:
- قرار بود به کسی نگی که جکسون برادرزادهامه و بگی که پسرته؛ اما اگر ببینم که این حرف جای دیگهای درز پیدا کرده، هر چی دیدی، از چشمهای خودت دیدی!
کتش را از روی کاناپه برداشت و پس از یک نگاه کوتاه، چند گام شتابان به طرف جکسون برداشت. با دیدن او، نرمخند لبانش کش آمد و انگشتانش را در موهای مجعدش فرو برد و خطاب به او گفت:
- پسرم، برای من یه کار فوری پیش اومده و باید به شرکت برم، اگر چیزی لازم داشتی به خاله ملین بگو تا برات فراهم کنه.
جکسون سنجاب را بر روی زمین رها کرد. لبخندی غمگین مزین لبانش شد. در حینی که چند گام به طرف عمویش برمیداشت، سیاهچالهی نگاهش را به پارکتها کوبید و گفت:
- نمیشه بیشتر کنارم بمونی؟
آقای اسمیت بر روی زانوهایش نشست تا نگاهش مماس و رأس هر دو چشمان او قرار بگیرد، سپس گفت:
- خیلی دوست داشتم که بیشتر کنارت بمونم؛ اما داخل شرکت یه مشکل پیش اومده که از من خواستن که توی جلسهی امروز حضور داشته باشم و اگر نرم، شرکت پسترفت میکنه و کاری از هیچکی هم ساخته نیست.
انگشتش را زیر بینی قلمیای کشید و شانهای بالا انداخت و بر روی نزدیکترین کاناپه که مقابلش قرار داشت، نشست و قولنج انگشتانش را شکست.
- پس میشه که زود برگردی؟
ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچهی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد. بهخاطر مشکلاتش مجبور بود که مجدداً جکسون را تنها بگذارد و مشکلاتی که جلوی راهش را سد کرده بود، از میان بردارد. به ناچار غم را کنار زد و ترجیح داد لبخند ساختگیای بر ل*ب بنشاند تا بیش از این او را ناراحت و عبوس نبیند. دستان مردانهاش را بر روی دستان کوچک جکسون نهاد و در دو گوی درخشانش زل زد و با مهربانی ل*ب گشود:
- قول میدم؛ اما تو هم یه قول به عمو میدی؟
سرش را کج کرد و حیرتزده ل*ب زد:
- چه قولی؟
دستان جکسون را به نرمی فشرد و نگاهی به زخمهایی که بر روی پای او بود، انداخت و چشمانش را در اعضای صورت او چرخاند و گفت:
- اول از همه، قول بده که به موقع غذا بخوری، صبح زود بیدار بشی و همراه ماریا به مدرسه بری و به خوبی به حرفهای معلمت گوش بدی و تا ازت سؤال نپرسیدن، جواب ندی. تا چیزی رو با گوشهای خودت نشنیدی، باور نکنی و تا چیزی رو ندیدی، برای کسی تعریف نکنی. دوم، اگر کسی ازت پرسید که ماریا چیکارته؟ تو میگی که خواهرمه؛ ولی چون یک سال دیرتر به مدرسه اومدم، از اون بزرگترم. باشه پسرم؟
جکسون سری به نشانهی تأیید تکان داد و گفت:
- چشم عمو.
ب*وسهای از ج*ن*س گل، بر روی سر جکسون کاشت و ل*ب زد:
- من دیگه باید برم، با من کاری نداری؟
جکسون با یک حرکت از روی کاناپه برخاست و عمویش را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- گرچه دلم برات تنگ میشه؛ اما مجبورم که بیش از این تایمت رو تلف نکنم که به موقع خودت رو به شرکت برسونی و کارها رو سر و سامون بدی.
آقای اسمیت لبانش را به داخل دهانش کشید و بزاق دهانش را به سختی قورت داد و ل*ب گشود:
- من حاضرم تموم تایمم رو صرف حرف زدن و وقت گذروندن با تو بکنم؛ اما پسرم، این کار خیلی فوریه و اگر خودم رو نرسونم، تمومی سهامهای شرکت رو از دست میدم، پس میرم و زود کارها رو انجام میدم، قول میدم که تا فردا شب برگردم.
آخرین ویرایش: