درحال تایپ رمان سایرا | محیآم کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
215
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
995
Points
73
- هی نگاش کن! این عجیب غریبه واقعا فازِ سامورایی برداشته!
- هی تو! وایسا ببینم.
نفس‌های عصبانی‌اش از زیر دندان‌های چفت و کیلید شده‌اش خس‌خس مانند به گوش می‌رسد، درست مانند ببری در کمینِ شکار؛
- این لباس‌ها چیه که تنته؟ پوشیدی که مردم رو بترسونی؟ بیا جلو ببینم چند مرده حلاجی!
ژاکت سبز رنگ را از تنش خارج می‌کند‌، دست‌هایش را به هم می‌مالد و گارد می‌گیرد، آیکو پوزخندی حواله‌ی صورت پیروز و غرق در لذتش می‌کند، احتمالا سرگرمی جدیدی یافته!
شمشیر بلند و تیزش را روی زمین می‌اندازد تا مبارزه‌ای برابر کنند.
- سامورایی خلع سلاح شد بچه‌ها!
آن مرد می‌گوید و بقیه قهقهه می‌زنند.
مبارزه آغاز می‌شود، پسرکِ ژاکت سبز با سرعت عمل می‌کند، طوری‌که اگر یک انسان عادی مقابلش بود قطعا شکست می‌خورد، سریع عکس‌العمل نشان می‌دهد و جای‌خالی می‌دهد، آیکو کلافه از حرکات نمایشی و بی‌فایده‌ی او با یک فن، نقش زمینش می‌کند. فنی که از پدرش آموخته‌‌.
- چطور نیک و زد؟
- نیکولای بلند شو! چه اتفاقی برات افتاده؟
- رهاش کن! بلند شو باید سریع ازینجا بریم!
حماقت! انسان‌های باهوش و زیرک همیشه به دنبال چیز‌هایی می‌روند که دست‌یافتنی باشد، شاید به نظر غیر‌طبیعی و دور برسد اما در خیال بگنجد، در واقع بلند‌پروازی حدی دارد که از جایی به بعد به حماقت تبدیل می‌شود‌.
- واییی! خدای من! تو تونستی اون و شکست بدی!
- تو ژاپنی هستی؟
روی زانو می‌نشیند و به دختربچه‌ی کوچولو و ناز خیره می‌شود، عروسکش را به آ*غ*و*ش گرفته و تخت س*ی*نه‌اش می‌فشارد، چشمان آیکو می‌سوزد، نه هرگز! یک سامورایی گریه نمی‌کند! نمی‌داند، شاید هم بکند، اما او الان برای انتقام همان داستان اینجاست! نباید احساس غم بر زور و توانایی او چیره شود!
ویل:
- منظورت اینه این دختر مو سفید و چشم قرمز رو به عنوان عروس خودم قبول کنم و به فامیل نشونش بدم؟ هه، عمراً!
- پس دیگه من رو به عنوان پسرتون ندونید. می‌تونین اصلاً اسمم رو هم از شناسنامتون خارج کنید خانم.
- خدای من! ویل تو پسر منی؟ من نمی‌شناسمت! حتما این ساحره کاری کرده که تو این‌جوری دلت و باختی و تو روی مادرت وایمیستی!
- از اینجا می‌رم!
- وایسا ببینم دونا! کجا می‌خوای بری؟
- من مادر خوبی نداشتم اما اگر داشتم به هیچ قیمتی کنارش نمی‌زدم، خدانگهدار ویل.

#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
کد:
- هی نگاش کن! این عجیب غریبه واقعا فازِ سامورایی برداشته!
- هی تو! وایسا ببینم.
نفس‌های عصبانی‌اش از زیر دندان‌های چفت و کیلید شده‌اش خس‌خس مانند به گوش می‌رسد، درست مانند ببری در کمینِ شکار؛
- این لباس‌ها چیه که تنته؟ پوشیدی که مردم و بترسونی؟ بیا جلو ببینم چند مرده حلاجی!
ژاکت سبز رنگ را از تنش خارج می‌کند‌، دست‌هایش را به هم می‌مالد و گارد می‌گیرد، آیکو پوزخندی حواله‌ی صورت پیروز و غرق در لذتش می‌کند، احتمالا سرگرمی جدیدی یافته!
شمشیر بلند و تیزش را روی زمین می‌اندازد تا مبارزه‌ای برابر کنند.
- سامورایی خلع سلاح شد بچه‌ها!
آن مرد می‌گوید و بقیه قهقهه می‌زنند.
مبارزه آغاز می‌شود، ژاکت سبز با سرعت عمل می‌کند، طوری‌که اگر یک انسان عادی مقابلش بود قطعا شکست می‌خورد، سریع عکس‌العمل نشان می‌دهد و جای‌خالی می‌دهد، آیکو کلافه از حرکات نمایشی و بی‌فایده‌ی او با یک فن، نقش زمینش می‌کند. فنی که از پدرش آموخته‌‌.
- چطور نیک و زد؟
- نیکولای بلند شو! چه اتفاقی برات افتاده؟
- رهاش کن! بلند شو باید سریع ازینجا بریم!
حماقت! انسان‌های باهوش و زیرک همیشه به دنبال چیز‌هایی می‌روند که دست‌یافتنی باشد، شاید به نظر غیر‌طبیعی و دور برسد اما در خیال بگنجد، در واقع بلند‌پروازی حدی دارد که از جایی به بعد به حماقت تبدیل می‌شود‌.
- واییی! خدای من! تو تونستی اون و شکست بدی!
- تو ژاپنی هستی؟
روی زانو می‌نشیند و به دختربچه‌ی کوچولو و ناز خیره می‌شود، عروسکش را به آ*غ*و*ش گرفته و تخت س*ی*نه‌اش می‌فشارد، چشمان آیکو می‌سوزد، نه هرگز! یک سامورایی گریه نمی‌کند! نمی‌داند، شاید هم بکند، اما او الان برای انتقام همان داستان اینجاست! نباید احساس غم بر زور و توانایی او چیره شود!
ویل:
- منظورت اینه این دختر مو سفید و چشم قرمز رو به عنوان عروس خودم قبول کنم و به فامیل نشونش بدم؟ هه، عمراً!
- پس دیگه من رو به عنوان پسرتون ندونید. می‌تونین اصلاً اسمم رو هم از شناسنامتون خارج کنید خانم.
- خدای من! ویل تو پسر منی؟ من نمی‌شناسمت! حتما این ساحره کاری کرده که تو این‌جوری دلت و باختی و تو روی مادرت وایمیستی!
- از اینجا می‌رم!
- وایسا ببینم دونا! کجا می‌خوای بری؟
- من مادر خوبی نداشتم اما اگر داشتم به هیچ قیمتی کنارش نمی‌زدم، خدانگهدار ویل.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم
بالا