درحال تایپ رمان سایرا | محیآم کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
- چرا تو باید از خصوصی‌ترین چیز‌های زندگی من با خبر باشی؟ تو واقعا کی هستی؟
-‌ یکی که تو براش مثل آسمون روشنی و از همه‌ی گند و ک*ثافت هات خبر داره.
تمام راه به حرف‌های لوکاس فکر می‌کند، این مرد خطرناک است، اگر همه‌چیز را به پلیس لو بدهد؟ نه، امکان ندارد، او مدرکی برای اثبات حرف‌هایش ندارد.
***
(شش سال قبل)
- خب نوبت کادوی منه، بازش کن پسرم!
- چرا پارسال برای من تولد نگرفتین؟
انگار او وجود ندارد، چرا هیچکس صدایش را نمی‌شنود؟ چرا هیچکس او را نمی‌بیند؟ شاید او از ج*ن*س خلأ است. به سختی پای شکسته‌اش را تکان می‌دهد و می‌ایستد، راه پله را با هزار جان کندن طی می‌کند و در گوشه‌ای از راهروی طویل و دراز می‌نشیند و می‌گرید.
احساسات جریحه‌دار شده‌اش بر سرش کوبیده می‌شود و باز چشمه‌ی اشکش می‌جوشد.
- سایرا! بیا این کادوی من مال تو!
نگاهی به اریک برادر کوچک‌ترش می‌کند.
در نگاهش انزجار و خشم نهفته اما در کمالش ساز خوشحالی سر می‌دهد:
- واقعا؟ می‌شه بیاریش ببینمش؟
اریک خوشحال از شادی خواهر بزرگ‌ترش زود خودش را به آن می‌رساند، سایرا فورا گر*دن نحیفش را بین دستانش می‌گیرد، می‌فشارد، آن‌قدر می‌فشارد تا چشمان سبزش سیاهی برود و روح از تنش خارج شود، انقدر‌ می‌فشارد تا اریک دیگر فرصتی برای رسیدن به آرزو‌های در دل مانده‌اش نداشته باشد، انقدر می‌فشارد تا صورتش کبود شود و نفسی برای کشیدن نداشته باشد؛
ناراحت است؟ نه، ناراحت نیست، پشیمان نیست، غصه نمی‌خورد، اتفاقا بلعکس! خوشحال است، خوشحال است که مزاحم کوچولوی خانواده‌اش را کشته و حالا تمام احساسات مادرانه‌ی لیزی برای اوست.
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
کد:
- چرا تو باید از خصوصی‌ترین چیز‌های زندگی من با خبر باشی؟ تو واقعا کی هستی؟

-‌ یکی که تو براش مثل آسمون روشنی و از همه‌ی گند و ک*ثافت هات خبر داره.

تمام راه به حرف‌های لوکاس فکر می‌کند، این مرد خطرناک است، اگر همه‌چیز را به پلیس لو بدهد؟ نه، امکان ندارد، او مدرکی برای اثبات حرف‌هایش ندارد.

***

شش سال قبل:

- خب نوبت کادوی منه، بازش کن پسرم!

- چرا پارسال برای من تولد نگرفتین؟

انگار او وجود ندارد، چرا هیچکس صدایش را نمی‌شنود؟ چرا هیچکس او را نمی‌بیند؟ شاید او از ج*ن*س خلأ است. به سختی پای شکسته‌اش را تکان می‌دهد و می‌ایستد، راه پله را با هزار جان کندن طی می‌کند و در گوشه‌ای از راهروی طویل و دراز می‌نشیند و می‌گرید.

احساسات جریحه‌دار شده‌اش بر سرش کوبیده می‌شود و باز چشمه‌ی اشکش می‌جوشد.

- سایرا! بیا این کادوی من مال تو!

نگاهی به اریک برادر کوچک‌ترش می‌کند.

در نگاهش انزجار و خشم نهفته اما در کمالش ساز خوشحالی سر می‌دهد:

- واقعا؟ می‌شه بیاریش ببینمش؟

اریک خوشحال از شادی خواهر بزرگ‌ترش زود خودش را به آن می‌رساند، سایرا فورا گر*دن نحیفش را بین دستانش می‌گیرد، می‌فشارد، آن‌قدر می‌فشارد تا چشمان سبزش سیاهی برود و روح از تنش خارج شود، انقدر‌ می‌فشارد تا اریک دیگر فرصتی برای رسیدن به آرزو‌های در دل مانده‌اش نداشته باشد، انقدر می‌فشارد تا صورتش کبود شود و نفسی برای کشیدن نداشته باشد؛

ناراحت است؟ نه، ناراحت نیست، پشیمان نیست، غصه نمی‌خورد، اتفاقا بلعکس! خوشحال است، خوشحال است که مزاحم کوچولوی خانواده‌اش را کشته و حالا تمام احساسات مادرانه‌ی لیزی برای اوست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
از حالا به بعد لیزی فقط و فقط مادر اوست.
مزاحم دیگری مهر مادرانه‌اش را تماما تصاحب نکرده!
***
(زمان حال)
- میدونی تو چرا هیچ‌وقت قاتل خوبی نبودی و نمیشی؟
چون به دنبال دلیل واسه قتلی، هدفات کوچیکه.
تو باید کاری کنی که سبک خودت و داشته باشی و همه‌جا اسمت که میاد تن و ب*دن بقیه به لرزه بیافته!
من ازت می‌خوام بدون فکر و نقشه کار نکنی.
- منظورت چیه؟
- بیا چیز جدیدی امتحان کنیم، هان؟
- من یه قاتل نیستم، من فقط آدم‌هایی و می‌کشم که لیاقتشون مرگه، یک‌بار بهت گفتم.
- پس یعنی می‌گی اون پسربچه لیاقت مرگ و داشت؟
- اون مرکز توجه همه بود. خانواده، فامیل، غریبه‌ها.
تا زمانی که اون بود من دیده نمی‌شدم.
- ولی این که تقصیر اون نبود، بود؟ اون یه پسر بچه بی‌گناه بود که تو بخاطر حسادت کشتیش و الان از کارت دفاع می‌کنی و عذاب‌‌وجدان هم نداری! نظرت چیه با اون روی وحشی و قاتلت روبه روت کنم؟
- ازم چی می‌خوای؟
- می‌خوام جون اونی و بگیری که خونش دقیقا ب*غ*ل خونه خودمونه.
اگه واقعا عذاب‌وجدان میگیری از کشتن آدم‌های بی‌گناه بیا و یه آدم مزخرف و کثیف و از این دنیا کم کن.
با این‌کار بهم ثابت کن که از پس همه‌چی بر‌میای.
- بعدش که چی لعنتی؟ برای چی باید آدم بکشم؟ برای چی خودم و بهت ثابت کنم؟
- اگه این‌کار و نکنی میری تو دسته‌ی آهو‌ها و شکار‌ها و خودم حسابت و میرسم.
- تو خیلی ع*و*ضی هستی!
- می‌دونم سایرا، ولی گاهی وقت‌ها ع*و*ضی بازی نیازه، این و بعدا میفهمی.
- راه بیفت بریم خونه باید فکر کنم.
- فکر کن و تصمیم عاقلانه بگیر و دنیا رو از شر یه آدم ع*و*ضی خلاص کن!

#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان

کد:
از حالا به بعد لیزی فقط و فقط مادر اوست.



مزاحم دیگری مهر مادرانه‌اش را تماما تصاحب نکرده!
***
(زمان حال)
- میدونی تو چرا هیچ‌وقت قاتل خوبی نبودی و نمیشی؟
چون به دنبال دلیل واسه قتلی، هدفات کوچیکه.
تو باید کاری کنی که سبک خودت و داشته باشی و همه‌جا اسمت که میاد تن و ب*دن بقیه به لرزه بیافته!
من ازت می‌خوام بدون فکر و نقشه کار نکنی.
- منظورت چیه؟
- بیا چیز جدیدی امتحان کنیم، هان؟
- من یه قاتل نیستم، من فقط آدم‌هایی و می‌کشم که لیاقتشون مرگه، یک‌بار بهت گفتم.
- پس یعنی می‌گی اون پسربچه لیاقت مرگ و داشت؟
- اون مرکز توجه همه بود. خانواده، فامیل، غریبه‌ها.
تا زمانی که اون بود من دیده نمی‌شدم.
- ولی این که تقصیر اون نبود، بود؟ اون یه پسر بچه بی‌گناه بود که تو بخاطر حسادت کشتیش و الان از کارت دفاع می‌کنی و عذاب‌‌وجدان هم نداری! نظرت چیه با اون روی وحشی و قاتلت روبه روت کنم؟
- ازم چی می‌خوای؟
- می‌خوام جون اونی و بگیری که خونش دقیقا ب*غ*ل خونه خودمونه.
اگه واقعا عذاب‌وجدان میگیری از کشتن آدم‌های بی‌گناه بیا و یه آدم مزخرف و کثیف و از این دنیا کم کن.
با این‌کار بهم ثابت کن که از پس همه‌چی بر‌میای.
- بعدش که چی لعنتی؟ برای چی باید آدم بکشم؟ برای چی خودم و بهت ثابت کنم؟
- اگه این‌کار و نکنی میری تو دسته‌ی آهو‌ها و شکار‌ها و خودم حسابت و میرسم.
- تو خیلی ع*و*ضی هستی!
- می‌دونم سایرا، ولی گاهی وقت‌ها ع*و*ضی بازی نیازه، این و بعدا میفهمی.
- راه بیفت بریم خونه باید فکر کنم.
- فکر کن و تصمیم عاقلانه بگیر و دنیا رو از شر یه آدم ع*و*ضی خلاص کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
بیست سال بعد:

- این صدای گوش‌خراش و بلند از کجاست؟
-بالای سرت رو نگاه کن.

آرام‌آرام سرش را بالا می‌آورد. کلاه مشکی رنگ روی سرش عقب می‌رود، تار‌های ابریشمین و سفید رنگ موهایش زیر آن کلاهِ‌بزرگ مخفی شده، چشمانِ‌سرخش به آسمان دوخته می‌شود.

- این دیگه چه کوفتیه؟
-این‌جا رسمه، کاری نمیشه کرد.

خنده‌ی خجالت‌زده‌ای میزند و بحث را عوض می‌کند. چشمان سرخش ریز می‌شود، خجالت کشید؟ ولی از چه؟ ویل از اینکه در شهرش یک مراسم سنتی و قدیمی که اصلا ربطی به او ندارد برگزار می‌شود خجالت کشید؟

- هی ویل، نیازی به توضیح نیست به نظرم این آتیش‌بازی باید خیلی هیجان‌انگیز باشه، اگه الان فرصتی داشتم قطعا تماشاش می‌کردم.

ظاهر شرمگینش ناگهان به ظاهری شاد و پیروز تبدیل شد. خوشه‌های موهای سفیدش را پشت گوش می‌فرستد، موهایش انگار متعلق به پیرزنی نود ساله است، اما چهره‌اش چهره‌ی دختری نوزده ساله؛
آرام‌آرام به هدفش نزدیک می‌شود.
درست مثل یک شکارچی است، یک ببری که کمین گرفته، یک شکارچی که برای بچه آهویی مظلوم مخفی شده؛
ته دل ویل خالی می‌شود، خدای من! این انسان است یا فرشته؟ این دختر متفاوت و جسور چطور توانسته ویلی که برای مرگ مورچه‌ها گریه می‌کرد، ویلی که خون می‌دید و از حال میر‌فت، آن ویل را به این قاتل تبدیل کند؟
هنر زیادی لازم است، هنری که این دختر از مادرش به ارث برده!
- از جمعیت خارجش کن، من منتظرتون پشت اون درخت‌ها می‌مونم.
ویل کمی سردرگم است، چه دارد می‌کند؟ چرا با او هم‌گناه شده؟ دستانش، چرا میلرزند؟
- به این زودی جا زدی؟ من بهت نیاز دارم!
همین دو‌جمله کافی بود که عقل از سرش بپرد و همه‌چیز را فراموش کند . .
- سلام!
حتی برای پاسخ به سلام ویل سر نمی‌چرخاند.
- سلام.
-‌ببخشید!
این یعنی لطفا برای صحبت به سمتم برگرد تا چهره به چهره با هم گفت و گو کنیم.
- می‌شنوم.
کلافه می‌گوید:
- نظرتون چیه یه غذا مهمون من باشید.
-‌No (نه)
- می‌بخشید؟
-‌ گفتم نظرم‌ منفیه.

ویل وا رفته به رفتن او چشم می‌دوزد. پس امیدی که به من بسته چه؟ نه من نباید بگذارم این طعمه بگریزد.
- خانم جوان این حرفتون واقعا من و ناراحت کرد! یعنی در این حد انزجارآمیزم.
آرام سر می‌گرداند، درست است! برگرد و با من همراه شو!
نگاهِ دقیقی به سر تا پای مرد می‌اندازد و پوف کلافه‌ای می‌کشد:
- تایپ من نیستی، اما انزجار‌آمیز هم نیستی! حالا که انقدر اصرار داری قبول می‌کنم.
- عالیه! واقعا از شنیدنش خوشحال شدم!


#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان


کد:
بیست سال بعد:
- این صدای گوش‌خراش و بلند از کجاست؟
-بالای سرت رو نگاه کن.
آرام‌آرام سرش را بالا می‌آورد. کلاه مشکی رنگ روی سرش عقب می‌رود، تار‌های ابریشمین و سفید رنگ موهایش زیر آن کلاهِ‌بزرگ مخفی شده، چشمانِ‌سرخش به آسمان دوخته می‌شود.
- این دیگه چه کوفتیه؟
-این‌جا رسمه، کاری نمیشه کرد.
خنده‌ی خجالت‌زده‌ای میزند و بحث را عوض می‌کند. چشمان سرخش ریز می‌شود، خجالت کشید؟ ولی از چه؟ ویل از اینکه در شهرش یک مراسم سنتی و قدیمی که اصلا ربطی به او ندارد برگزار می‌شود خجالت کشید؟
- هی ویل، نیازی به توضیح نیست به نظرم این آتیش‌بازی باید خیلی هیجان‌انگیز باشه، اگه الان فرصتی داشتم قطعا تماشاش می‌کردم.
ظاهر شرمگینش ناگهان به ظاهری شاد و پیروز تبدیل شد. خوشه‌های موهای سفیدش را پشت گوش می‌فرستد، موهایش انگار متعلق به پیرزنی نود ساله است، اما چهره‌اش چهره‌ی دختری نوزده ساله؛
  آرام‌آرام به هدفش نزدیک می‌شود.
درست مثل یک شکارچی است، یک ببری که کمین گرفته، یک شکارچی که برای بچه آهویی مظلوم مخفی شده؛
ته دل ویل خالی می‌شود، خدای من! این انسان است یا فرشته؟ این دختر متفاوت و جسور چطور توانسته ویلی که برای مرگ مورچه‌ها گریه می‌کرد، ویلی که خون می‌دید و از حال میر‌فت، آن ویل را به این قاتل تبدیل کند؟
هنر زیادی لازم است، هنری که این دختر از مادرش به ارث برده!
- از جمعیت خارجش کن، من منتظرتون پشت اون درخت‌ها می‌مونم.
ویل کمی سردرگم است، چه دارد می‌کند؟ چرا با او هم‌گناه شده؟ دستانش، چرا میلرزند؟
- به این زودی جا زدی؟ من بهت نیاز دارم!
همین دو‌جمله کافی بود که عقل از سرش بپرد و همه‌چیز را فراموش کند . .
- سلام!
حتی برای پاسخ به سلام ویل سر نمی‌چرخاند.
- سلام.
-‌ببخشید!
این یعنی لطفا برای صحبت به سمتم برگرد تا چهره به چهره با هم گفت و گو کنیم.
- می‌شنوم.
کلافه می‌گوید:
- نظرتون چیه یه غذا مهمون من باشید.
-‌No (نه)
- می‌بخشید؟
-‌ گفتم نظرم‌ منفیه.
ویل وا رفته به رفتن او چشم می‌دوزد. پس امیدی که به من بسته چه؟ نه من نباید بگذارم این طعمه بگریزد.
- خانم جوان این حرفتون واقعا من و ناراحت کرد! یعنی در این حد انزجارآمیزم.
آرام سر می‌گرداند، درست است! برگرد و با من همراه شو!
نگاهِ دقیقی به سر تا پای مرد می‌اندازد و پوف کلافه‌ای می‌کشد:
- تایپ من نیستی، اما انزجار‌آمیز هم نیستی! حالا که انقدر اصرار داری قبول می‌کنم.
- عالیه! واقعا از شنیدنش خوشحال شدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
ماگ قهوه را میان دو دستش گرفته و مدام این‌ور و آن‌ورش می‌کند، این یعنی می‌خواهد حرفی بزند اما نمی‌تواند.
چشمان سرخش آرام اجزای صورت مرد را آنالیز می‌کند، بینی قوز دار، پوستی سفید و براق و دندان‌هایی زیبا و نو!
گذشته:
- مامان دندونای رزان مثل برف سفید شده! چطور ممکنه؟ به نظرت رنگشون کرده؟ یا اونارو با سفید کننده سابیده؟
- هیچ‌کدوم احتمالا رفته پیش دندون‌پزشک و نوشون کرده حالا که سوالت تموم شد از حصار رد شو و برو پیش اون زن بمون، من و بابات امشب جایی کار داریم.
عرق تیره از پیشانی‌اش به پایین شره می‌کند، آرام‌آرام پایین رفته و روی گونه‌اش ثابت می‌ماند.
حال:
- خب؟
- من چیزی نگفتم!
- ولی انگار می‌خوای حرفی بزنی که داخل گلوت گیر کرده و داره خفت می‌کنه، ولی بالا نمیاد!
- تو، ت..تو خیلی باهوشی!
- خوندن آدمایی که حرکات بدنشون تابلوئه و نمیتونن کاری کنن افکارشون رو ز*ب*ون بدنشون تاثیر بزاره خیلی راحته! حالا حرف بزن.
- می‌دونی، من یه جراح موفقم، من آدمارو جراحی می‌کنم و ترمیمشون می‌کنم و اینا از سر دلسوزیه و هربار که لبخند و شادی یک خانواده رو می‌بینم منم شاد میشم، اما... .
- اما امروز آدم کشتی!
سر تکان می‌دهد و آرام سرش را پایین می‌اندازد.
- یه زمانی مادرم مثل تو همین حرف‌ها رو به پدرم زد و میدونی اون در جواب چی‌گفت؟ گفت آدم‌های ع*و*ضی جهان رو به ک*ثافت می‌کشونن و این جهان باید از شر همه‌ی اونا خلاص بشه.
- ولی مامانت که اون حرف رو قبول کرد به این فکر نکرد که با کشتن اون آدم‌های ع*و*ضی خودش هم تبدیل به یه قاتل ع*و*ضی می‌شه؟
- مادر من مشکل روانی داشت، حتی خود من هم ازش می‌ترسیدم.
لرزش دست و چرخش نگاه!
این یعنی هراس!
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان

کد:
ماگ قهوه را میان دو دستش گرفته و مدام این‌ور و آن‌ورش می‌کند، این یعنی می‌خواهد حرفی بزند اما نمی‌تواند.
چشمان سرخش آرام اجزای صورت مرد را آنالیز می‌کند، بینی قوز دار، پوستی سفید و براق و دندان‌هایی زیبا و نو!
گذشته:
- مامان دندونای رزان مثل برف سفید شده! چطور ممکنه؟ به نظرت رنگشون کرده؟ یا اونارو با سفید کننده سابیده؟
- هیچ‌کدوم احتمالا رفته پیش دندون‌پزشک و نوشون کرده حالا که سوالت تموم شد از حصار رد شو و برو پیش اون زن بمون، من و بابات امشب جایی کار داریم.
عرق تیره از پیشانی‌اش به پایین شره می‌کند، آرام‌آرام پایین رفته و روی گونه‌اش ثابت می‌ماند.
حال:
- خب؟
- من چیزی نگفتم!
- ولی انگار می‌خوای حرفی بزنی که داخل گلوت گیر کرده و داره خفت می‌کنه، ولی بالا نمیاد!
- تو، ت..تو خیلی باهوشی!
- خوندن آدمایی که حرکات بدنشون تابلوئه و نمیتونن کاری کنن افکارشون رو زبان بدنشون تاثیر نزاره خیلی راحته! حالا حرف بزن.
- می‌دونی، من یه جراح موفقم، من آدمارو جراحی می‌کنم و ترمیمشون می‌کنم و اینا از سر دلسوزیه و هربار که لبخند و شادی یک خانواده رو می‌بینم منم شاد میشم، اما... .
- اما امروز آدم کشتی!
سر تکان می‌دهد و آرام سرش را پایین می‌اندازد.
- یه زمانی مادرم مثل تو همین حرف‌ها رو به پدرم زد و میدونی اون در جواب چی‌گفت؟ گفت آدم‌های ع*و*ضی جهان رو به ک*ثافت می‌کشونن و این جهان باید از شر همه‌ی اونا خلاص بشه.
- ولی مامانت که اون حرف رو قبول کرد به این فکر نکرد که با کشتن اون آدم‌های ع*و*ضی خودش هم تبدیل به یه قاتل ع*و*ضی می‌شه؟
- مادر من مشکل روانی داشت، حتی خود من هم ازش می‌ترسیدم.

لرزش دست و چرخش نگاه!

این یعنی هراس!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
- تو می‌ترسی؟ عیبی نداره می‌تونیم از این به بعد شریک باشیم. خب تو در عوض از من چی می‌خوای؟
Stroking the Chin (نوازش چانه)، این مرد فرصت‌طلب و باهوش است، نوازش چانه به معنای تحلیل‌کردن و رضایت نسبی است.
- خب به نتیجه رسیدی؟
- قبوله، من می‌خوام از مادر و پدرت و گذشتت بیشتر بدونم!
گذشته:
- این‌جا رو نگاه کن!
لرزیدن دست‌ها در مواقع استرس‌زا به وجود می‌آید، سایرا احساس آرامش نمی‌کند.
سعی برای پوشاندن این اضطراب بی‌فایده است، از چشم او دور نمانده؛
- اتفاقی افتاده؟
- امروز پلیس به این محل اومده بود.
- خب؟
- می‌خواست خونه‌ها رو بازرسی کنه.
- خب؟
- همین؟، خب! تو می‌دونی چه اتفاقی افتاد برای من؟ اون جاساز کوفتی اگه پیدا می‌شد من الان اینجا نبودم. چرا جنازه‌ی اون زن و دور نمی‌ندازی؟ بوی گندش حالم و بهم می‌زنه! همسایه‌ها شاکی شدن بخاطر این بوی تعفن و پلیس خبر کردن! می‌خوای همه رو به کشتن بدی؟
(ساعت 00:00 دقیقه نیمه شب)
صدای تق‌تق در ریتمیک، تیک‌تیک ساعت ریتمیک، قدم‌هایی که ریتمیک به اتاق نزدیک می‌شد؛
باز هم او خواب می‌دید؟ کابوس شب‌هایش این بود که پدر و مادرش به سراغ او بروند و خونش را مثل تمام آدم‌هایی که کشتند روی زمین بریزند.
چنگی به پتوی سفید رنگش می‌زند و آن را بی‌پناه در آ*غ*و*ش می‌گیرد‌.
گرمای پتو ضربان تند قلبش را آرام می‌کند.

#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان

کد:
- تو می‌ترسی؟ عیبی نداره می‌تونیم از این به بعد شریک باشیم. خب تو در عوض از من چی می‌خوای؟
Stroking the Chin (نوازش چانه)، این مرد فرصت‌طلب و باهوش است، نوازش چانه به معنای تحلیل‌کردن و رضایت نسبی است.
- خب به نتیجه رسیدی؟
- قبوله، من می‌خوام از مادر و پدرت و گذشتت بیشتر بدونم!
گذشته:
- این‌جا رو نگاه کن!
لرزیدن دست‌ها در مواقع استرس‌زا به وجود می‌آید، سایرا احساس آرامش نمی‌کند.
سعی برای پوشاندن این اضطراب بی‌فایده است، از چشم او دور نمانده؛
- اتفاقی افتاده؟
- امروز پلیس به این محل اومده بود.
- خب؟
- می‌خواست خونه‌ها رو بازرسی کنه.
- خب؟
- همین؟، خب! تو می‌دونی چه اتفاقی افتاد برای من؟ اون جاساز کوفتی اگه پیدا می‌شد من الان اینجا نبودم. چرا جنازه‌ی اون زن و دور نمی‌ندازی؟ بوی گندش حالم و بهم می‌زنه! همسایه‌ها شاکی شدن بخاطر این بوی تعفن و پلیس خبر کردن! می‌خوای همه رو به کشتن بدی؟
(ساعت 00:00 دقیقه نیمه شب)
صدای تق‌تق در ریتمیک، تیک‌تاک ساعت ریتمیک، قدم‌هایی که ریتمیک به اتاق نزدیک می‌شد؛
باز هم او خواب می‌دید؟ کابوس شب‌هایش این بود که پدر و مادرش به سراغ او بروند و خونش را مثل تمام آدم‌هایی که کشتند روی زمین بریزند.
چنگی به پتوی سفید رنگش می‌زند و آن را بی‌پناه در آ*غ*و*ش می‌گیرد‌.
گرمای پتو ضربان تند قلبش را آرام می‌کند.



[
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
حال:
سرش آرام به چپ متمایل می‌شود و دست‌هایش را در هم گره می‌کند، برعکس تصور او از این داستان روان‌پریشانه استقبال می‌کند.
- پس کودکی خوبی نداشتی!
- من نمی‌تونستم روی حرفِ سایرا حرف بزنم، هرچیزی که اونا می‌خواستن باید انجام می‌شد. من از اون‌ها وحشت داشتم.
- سایرا؟
- مادرم.
گذشته:
این پیرهنِ قرمز رنگ عجیب به تن دخترک نشسته، دوست دارد مثل دوستانش به موهایش مدل خاصی بدهد و مانند پرنسس‌ها برقصد و رفتار کند، افسوس که او با این حسرت‌ها بزرگ خواهد شد.
- این چیه تنت کردی؟
-‌ قشنگه؟ امروز از آلیس قرض گرفتمش!
- خب بعدش قراره مالِ خودت بشه؟
- یعنی چی؟
- می‌خوای بکشیش و صاحب این لباس قرمز هرچند مزخرف بشی درسته؟ تو دختر خودمی شک ندارم که همه‌ی هوش و ذکاوتت به خودم رفته!
- ولی اون دوست منه! من نمی‌خوام اون رو بکشم! اونم در حالیکه به من لباسش رو قرض داده، محبت کرده!
- قانون اول چی بود؟
- از هیچ‌کس محبتی نخواه.
- دومی؟
- هیچ دوستی نداشته باش.
- سومی؟
- از وسایل دیگران فقط در صورتی استفاده کن که مرده باشن.
- آفرین، بدو برو پسش بده!
حال:
- من با سایرا مخالف بودم، ولی اون از من این قاتل وحشی و ترسناک رو ساخت!
- فقط بخاطر مادرت؟
- نه... .
گذشته:
- می‌شه کنارت بشینم؟
- نه! مامان یه ساحره! من می‌ترسم!
با جیغ‌جیغش همه متوجه حضور او شدند، معذب بود، نگاهش به پایین افتاد تا کسی رنگ چشم‌هایش را نبیند.
- موهاشو نگاه کن! تو این سن رنگشون کردی؟
پدر و مادر تو دیگه چجور آدم‌هایی هستن!
خروش و جزر و مد دریا، آشوب و خشم دریا دقیقا مثل درون پر از جنب و جوشش بود.
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان

کد:
حال:

سرش آرام به چپ متمایل می‌شود و دست‌هایش را در هم گره می‌کند، برعکس تصور او از این داستان روان‌پریشانه استقبال می‌کند.
- پس کودکی خوبی نداشتی!
- من نمی‌تونستم روی حرفِ سایرا حرف بزنم، هرچیزی که اونا می‌خواستن باید انجام می‌شد. من از اون‌ها وحشت داشتم.
- سایرا؟
- مادرم.
گذشته:
این پیرهنِ قرمز رنگ عجیب به تن دخترک نشسته، دوست دارد مثل دوستانش به موهایش مدل خاصی بدهد و مانند پرنسس‌ها برقصد و رفتار کند، افسوس که او با این حسرت‌ها بزرگ خواهد شد.
- این چیه تنت کردی؟
-‌ قشنگه؟ امروز از آلیس قرض گرفتمش!
- خب بعدش قراره مالِ خودت بشه؟
- یعنی چی؟
- می‌خوای بکشیش و صاحب این لباس قرمز هرچند مزخرف بشی درسته؟ تو دختر خودمی شک ندارم که همه‌ی هوش و ذکاوتت به خودم رفته!
- ولی اون دوست منه! من نمی‌خوام اون رو بکشم! اونم در حالیکه به من لباسش رو قرض داده، محبت کرده!
- قانون اول چی بود؟
- از هیچ‌کس محبتی نخواه.
- دومی؟
- هیچ دوستی نداشته باش.
- سومی؟
- از وسایل دیگران فقط در صورتی استفاده کن که مرده باشن.
- آفرین، بدو برو پسش بده!
حال:
- من با سایرا مخالف بودم، ولی اون از من این قاتل وحشی و ترسناک رو ساخت!
- فقط بخاطر مادرت؟
- نه... .
گذشته:
- می‌شه کنارت بشینم؟
- نه! مامان یه ساحره! من می‌ترسم!
با جیغ‌جیغش همه متوجه حضور او شدند، معذب بود، نگاهش به پایین افتاد تا کسی رنگ چشم‌هایش را نبیند.
- موهاشو نگاه کن! تو این سن رنگشون کردی؟
پدر و مادر تو دیگه چجور آدم‌هایی هستن!
خروش و جزر و مد دریا، آشوب و خشم دریا دقیقا مثل درون پر از جنب و جوشش بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
The boiling of my tears and my dissatisfactions and the pain in my chest all caused these looks that once showed enthusiasm and hope for life, now it is a bitter and soulless look.
(* جوشش اشک‌ها و نارضایتی‌هایم، دردهایم همه و همه باعث شد نگاهی که روزی پر از شوق و امید بود به این نگاه بی‌روح وتلخ تبدیل شود. *)

- چی نوشتی؟
- این دفتر و محتویاتش خصوصیه.
- خب، جالب شد! تو هم خاطراتت و مینویسی؟ برام عجیبه!
- گذشته چیز دردناکیه، من اینارو می‌نویسم چون با نوشتن آروم می‌شم.
گذشته:
- چیکار میکنی؟
دفتر قهوه‌ای رنگ از لای دست سفید و کوچکش سر می‌خورد و روی زمین درست مقابل آن زن جا می‌گیرد، با استرس خم می‌شود، دسته‌ای از موهایش جلوی دیدش را می‌گیرد، دستش به دفتر میرسد ولی زن پایش را روی آن می‌کوبد و نمی‌گذارد تکانی به آن بدهد.
ابرو بالا می‌اندازد، خم می‌شود و دفتر را برمی‌دارد، قلب دختر‌کوچولو مانند گنجشکی بی‌قرار به س*ی*نه می‌کوبد.
- تو داری همه‌ی اسرار زندگی ما رو می‌نویسی؟ تو چه فکری پیش خودت کردی؟ اگه این دفتر دست کسی بیوفته چی؟
- این میتونه فقط یه داستان باشه، قرار نیست کسی فکر کنه اون جهنمی که من نوشتمش زندگی واقعی منه.
- کی انقدر بزرگ شدی؟ آفرین! پس حتما اینا مزخرفات یه ذهن متوهمه که متعلق به یه دختر نه سالست؟ هیچ می‌دونی هم‌سنای تو به چه چیزایی علاقه دارن و چجور چیزهایی می‌نویسن؟ چطور می‌شه گفت اینا فقط داستان‌هاییه که تو از ذهن خودت برای نوشتنشون استفاده کردی؟
پاسخ داشت اما ساکت بود، فشاری که به ل*ب‌های کوچکش می‌داد تا از هم باز نشوند و کلامی نگوید باعث انقباض صورتش می‌شد. اشک در چشم‌های قرمزش سوزن می‌زد‌. جلوی چشمانش دفتر خاطراتش تکه‌تکه شد، خورده کاغذ‌های روی زمین با بادی که از بیرون پنجره به داخل نفوذ می‌کرد پیش چشمانش می‌رقصیدند، تنها چیزی که آرامش می‌کرد همین صدای نواختن سازِ باد بود.
حال:
- تا به حال فکر کردی که می‌تونی گذشتت و پاک کنی و هر اتفاقی افتاده رو فراموش کنی، بعد هم یه زندگی جدید و تشکیل بدی؟
- حرف زدن برای تویی که جای من نبودی سادست ولی اون خاطره‌ها هر روز از پیش چشمم می‌گذرن و من حتی نمی‌تونم خواب راحتی داشته باشم!
- منم کمکت می‌کنم.
- آه خدای من، فکر کنم مشکل شنوایی هم پیدا کردی.
- برای شروع می‌تونیم بریم به یه رستوران و غذای مورد علاقه‌ی تو رو امتحان کنیم!
- فراموش کردن کنسله، ولی من هیچوقت به غذا نه نمی‌گم!
کد:
The boiling of my tears and my dissatisfactions and the pain in my chest all caused these looks that once showed enthusiasm and hope for life, now it is a bitter and soulless look.

(* جوشش اشک‌ها و نارضایتی‌هایم، دردهایم همه و همه باعث شد نگاهی که روزی پر از شوق و امید بود به این نگاه بی‌روح وتلخ تبدیل شود. *)
- چی نوشتی؟
- این دفتر و محتویاتش خصوصیه.
- خب، جالب شد! تو هم خاطراتت و مینویسی؟ برام عجیبه!
- گذشته چیز دردناکیه، من اینارو می‌نویسم چون با نوشتن آروم می‌شم.
گذشته:
- چیکار میکنی؟
دفتر قهوه‌ای رنگ از لای دست سفید و کوچکش سر می‌خورد و روی زمین درست مقابل آن زن جا می‌گیرد، با استرس خم می‌شود، دسته‌ای از موهایش جلوی دیدش را می‌گیرد، دستش به دفتر میرسد ولی زن پایش را روی آن می‌کوبد و نمی‌گذارد تکانی به آن بدهد.
ابرو بالا می‌اندازد، خم می‌شود و دفتر را برمی‌دارد، قلب دختر‌کوچولو مانند گنجشکی بی‌قرار به س*ی*نه می‌کوبد.
- تو داری همه‌ی اسرار زندگی ما رو می‌نویسی؟ تو چه فکری پیش خودت کردی؟ اگه این دفتر دست کسی بیوفته چی؟
- این میتونه فقط یه داستان باشه، قرار نیست کسی فکر کنه اون جهنمی که من نوشتمش زندگی واقعی منه.
- کی انقدر بزرگ شدی؟ آفرین! پس حتما اینا مزخرفات یه ذهن متوهمه که متعلق به یه دختر نه سالست؟ هیچ می‌دونی هم‌سنای تو به چه چیزایی علاقه دارن و چجور چیزهایی می‌نویسن؟ چطور می‌شه گفت اینا فقط داستان‌هاییه که تو از ذهن خودت برای نوشتنشون استفاده کردی؟
پاسخ داشت اما ساکت بود، فشاری که به ل*ب‌های کوچکش می‌داد تا از هم باز نشوند و کلامی نگوید باعث انقباض صورتش می‌شد. اشک در چشم‌های قرمزش سوزن می‌زد‌. جلوی چشمانش دفتر خاطراتش تکه‌تکه شد، خورده کاغذ‌های روی زمین با بادی که از بیرون پنجره به داخل نفوذ می‌کرد پیش چشمانش می‌رقصیدند، تنها چیزی که آرامش می‌کرد همین صدای نواختن سازِ باد بود.
حال:
- تا به حال فکر کردی که می‌تونی گذشتت و پاک کنی و هر اتفاقی افتاده رو فراموش کنی، بعد هم یه زندگی جدید و تشکیل بدی؟
- حرف زدن برای تویی که جای من نبودی سادست ولی اون خاطره‌ها هر روز از پیش چشمم می‌گذرن و من حتی نمی‌تونم خواب راحتی داشته باشم!
- منم کمکت می‌کنم.
- آه خدای من، فکر کنم مشکل شنوایی هم پیدا کردی.
- برای شروع می‌تونیم بریم به یه رستوران و غذای مورد علاقه‌ی تو رو امتحان کنیم!

- فراموش کردن کنسله، ولی من هیچوقت به غذا نه نمی‌گم!
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
۱۹۹۹ september 30, Thursday
Italy , ایتالیا

خیابان‌های این مکان برایش خیلی جذاب بود، ایتالیا با اینکه شباهت زیادی به محل زندگی قبلیش داشت حال و هوای تازه‌ای برایش داشت، خیابان‌گردی آن هم با این مرد در کمال تعجب حس خوبی به او منتقل می‌کرد. برای اولین‌بار در زندگیش کسی بود که به او عشق می‌ورزید و اهمیت می‌داد، اکنون او مانند کودکی نوپا و تازه متولد شده حساس بود، ظاهرا زیادی لوس شده بود.
(عصر بخیر) Buon pomeriggio-
چیزی از زبان ایتالیایی نمی‌فهمید اما آن لبخند عمیق و زیبا برای امروز کاملا شارژش کرد.

Avete un tavolo per due persone? – (آیا میزی برای دو نفر دارید؟)
آرام به سمت شیشه‌ی پنجره روانه شد، دخترکوچکی دست در دست مادرش بود، هردو شاد و خندان با هم راجب موضوعی احتمالا هیجان‌انگیز صحبت می‌کردند، دخترک راضی بالا و پایین پرید، چقدر دوست داشت حالا جای آن دخترک باشد.
- بشین! چرا وایستادی.
- من چیزی از ز*ب*ون اینا نمیفهمم، حس می‌کنم یه غریبم.
- تو دختری هستی که می‌تونی خودت و با هر شرایطی سازگار کنی و این و به من ثابت کردی!
پس انقدر استرس نداشته باش. زود از این‌جا می‌ریم‌.
حالا کمی آرام‌تر شده بود؛
?Potrei vedere il menù -

آیا امکان دارد فهرست غذا را برایم بیاورید؟
گذشته از زبان سایرا:
- تو تونستی خودت و ثابت کنی! آفرین!
- حالا دست از سر من بر می‌داری؟ من می‌خوام از این خونه برم.
- چی؟ بری؟ کجا بری؟
- نمی‌دونم جایی که یه عوضیه قاتل باهام هم‌خونه نباشه.
- جوری صحبت می‌کنی که انگار باورت شده یه قدیس پاک و معصومی سایرا! تو یه روانی هستی که فقط باید تو تیمارستان بخابی تا آزارت به کسی نرسه، مخصوصا بچه‌های بی‌گناهی مثل برادرت!


کد:
۱۹۹۹ september 30, Thursday

Italy , ایتالیا
خیابان‌های این مکان برایش خیلی جذاب بود، ایتالیا با اینکه شباهت زیادی به محل زندگی قبلیش داشت حال و هوای تازه‌ای برایش داشت، خیابان‌گردی آن هم با این مرد در کمال تعجب حس خوبی به او منتقل می‌کرد. برای اولین‌بار در زندگیش کسی بود که به او عشق می‌ورزید و اهمیت می‌داد، اکنون او مانند کودکی نوپا و تازه متولد شده حساس بود، ظاهرا زیادی لوس شده بود.
(عصر بخیر) Buon pomeriggio-
چیزی از زبان ایتالیایی نمی‌فهمید اما آن لبخند عمیق و زیبا برای امروز کاملا شارژش کرد.
 Avete un tavolo per due persone? – (آیا میزی برای دو نفر دارید؟)
آرام به سمت شیشه‌ی پنجره روانه شد، دخترکوچکی دست در دست مادرش بود، هردو شاد و خندان با هم راجب موضوعی احتمالا هیجان‌انگیز صحبت می‌کردند، دخترک راضی بالا و پایین پرید، چقدر دوست داشت حالا جای آن دخترک باشد.
- بشین! چرا وایستادی.
- من چیزی از ز*ب*ون اینا نمیفهمم، حس می‌کنم یه غریبم.
- تو دختری هستی که می‌تونی خودت و با هر شرایطی سازگار کنی و این و به من ثابت کردی!
پس انقدر استرس نداشته باش. زود ازین‌جا می‌ریم‌.
حالا کمی آرام‌تر شده بود؛
?Potrei vedere il menù -
 آیا امکان دارد فهرست غذا را برایم بیاورید؟
گذشته از زبان سایرا:
- تو تونستی خودت و ثابت کنی! آفرین!
- حالا دست از سر من بر می‌داری؟ من می‌خوام ازین خونه برم.
- چی؟ بری؟ کجا بری؟
- نمی‌دونم جایی که یه عوضیه قاتل باهام هم‌خونه نباشه.
- جوری صحبت می‌کنی که انگار باورت شده یه قدیس پاک و معصومی سایرا! تو یه روانی هستی که فقط باید تو تیمارستان بخابی تا آزارت به کسی نرسه، مخصوصا بچه‌های بی‌گناهی مثل برادرت!
#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
آکیو:
آفتابِ رگ‌به‌رگ شده پاره‌ای از نورفروزانش را به صورت آکیو می‌تاباند. صدای زوزه‌ی از سرِ ل*ذتِ باد تراعی‌گر و نوید‌بخش یک باران است. جنگل از همیشه سرد‌تر است، سرمایش استخوان را منجمد می‌کند. از روی برگ‌های زردِ روی زمین رد می‌‌شود، خش‌خش آن‌ها ناله‌ی ضعیفیست از دردی که به جانشان آمده، آیکو متاسف است از این بی‌احتیاتی که منجر به احساس درد در آن‌ها شده. عجب صبح قشنگی است! آن هم برای گرفتنِ یک انتقام قدیمی!
ویل:
بالا و پایین کردن کانال‌های تلویزیون فایده ندارد، هیچ‌چیز مفید و یا جذاب و چشمگیری در آن یافت نمی‌شود، صدای هق‌هق‌های ریزی به گوشش می‌خورد، این صدای دخترک سپیدمویش است؟
- سایرا؟ کجایی؟
با بی‌احتیاتی کوچکی دخترک آزرده‌خاطر می‌شود، این دختر ظریف و حساس است، زودرنج است، قلب کوچکش توان تحمل و هضم این‌همه سال زندگی عذاب‌آور را نداشته و ندارد‌.
حال این دخترکوچولوی زودرنج مانند یک جوجه‌ی چند روزه‌ی ناتوانِ وابسته به مادرش است.
- برای چی گریه می‌کنی؟
زیرلب زمزمه‌هایی می‌کند و باز می‌گرید، انگار تب به جانش افتاده، هذیان می‌گوید.
- آروم باش! چرا این‌جوری شدی؟ فقط دو دقیقه ازت غافل شدم!
نگاهش از صورت مغموم و خیس دختر به تکه کاغذ‌های پاره‌پاره و پخش شده روی زمین می‌افتد. این تکه‌ها متعلق به همان دفترِ خصوصیش نیست؟
- نکنه دوباره شروع به خوندن این‌ها کردی؟
مگه نیومدیم ایتالیا تا هیچ چیز اون روز‌ها رو به خاطرت نیاره و همه‌ی تلخی‌ها رو فراموش کنی؟


#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان
کد:
آکیو:
آفتابِ رگ‌به‌رگ شده پاره‌ای از نورفروزانش را به صورت آکیو می‌تاباند. صدای زوزه‌ی از سرِ ل*ذتِ باد تراعی‌گر و نوید‌بخش یک باران است. جنگل از همیشه سرد‌تر است، سرمایش استخوان را منجمد می‌کند. از روی برگ‌های زردِ روی زمین رد می‌‌شود، خش‌خش آن‌ها ناله‌ی ضعیفیست از دردی که به جانشان آمده، آیکو متاسف است از این بی‌احتیاتی که منجر به احساس درد در آن‌ها شده. عجب صبح قشنگی است! آن هم برای گرفتنِ یک انتقام قدیمی!
ویل:
بالا و پایین کردن کانال‌های تلویزیون فایده ندارد، هیچ‌چیز مفید و یا جذاب و چشمگیری در آن یافت نمی‌شود، صدای هق‌هق‌های ریزی به گوشش می‌خورد، این صدای دخترک سپیدمویش است؟
- سایرا؟ کجایی؟
با بی‌احتیاتی کوچکی دخترک آزرده‌خاطر می‌شود، این دختر ظریف و حساس است، زودرنج است، قلب کوچکش توان تحمل و هضم این‌همه سال زندگی عذاب‌آور را نداشته و ندارد‌.
حال این دخترکوچولوی زودرنج مانند یک جوجه‌ی چند روزه‌ی ناتوانِ وابسته به مادرش است.
- برای چی گریه می‌کنی؟
زیرلب زمزمه‌هایی می‌کند و باز می‌گرید، انگار تب به جانش افتاده، هذیان می‌گوید.
- آروم باش! چرا این‌جوری شدی؟ فقط دو دقیقه ازت غافل شدم!
نگاهش از صورت مغموم و خیس دختر به تکه کاغذ‌های پاره‌پاره و پخش شده روی زمین می‌افتد. این تکه‌ها متعلق به همان دفترِ خصوصیش نیست؟
- نکنه دوباره شروع به خوندن این‌ها کردی؟
مگه نیومدیم ایتالیا تا هیچ چیز اون روز‌ها رو به خاطرت نیاره و همه‌ی تلخی‌ها رو فراموش کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم

محیآم

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-16
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
211
امتیازها
33
محل سکونت
قَل*ب‌اَفکار
کیف پول من
984
Points
73
تکه‌های روی زمین جملات کوچک و ناقص شده‌ای تشکیل داده بود.
- باز‌ هم یک نیمه‌شب برفی و خشن دیگر که سوز سرما... .
- آن‌روز هم آن‌ها شاد و مسرور برای قتل وحشیانه‌ی کودکی به نام بتی... .
- پدرم لوکاس گذشته‌ی تلخی داشته، من به او برای کارهای بی‌رحمانه‌اش حق نمی‌دهم اما... .
- یک موهبت الهی داشتن دوستی خیالی مثل توست ملانی، این نامه را برایت... .
روزنه‌ای امید برای از نو ساختن ویرانی‌های این دختر در ویل از بین رفت. این چشمان سرخ خون‌هایی‌ است که به ناحق روی زمین ریخته شده بود، مسیح برای گناهانشان و اعمال بدشان به آن‌ها دختری داده بود تا هرروز در چشمانش چهره‌ی غرق در خون انسان‌های بی‌گناه را ببینند، چه تعبیر عجیبی!
- بلند شو خودت رو جمع کن! اون دختری که من روز اول باهاش آشنا شدم این دختره بهونه‌گیر و گریه کن نبود! خیلی لوس شدی! قیافش رو نگاه کن، شبیه یه بچه گربه‌ی نازنازی و گوشه‌گیر شده.
ویل خوب قلق این دخترک بدعنق را می‌دانست.
در این شرایط آن روی وحشی و شرورش، آن دونای مغرور و سرکش را فرامی‌خواند.
- درست میگی، زیادی خودم رو باختم.
- پاشو دست و صورتت رو بشور.
آکیو:
چشمان بادامی‌اش مدام اطراف را می‌کاوید، نفس‌هایش تند و بی‌صدا بود، چشمانش به دنبال هر خطری می‌گشت، وجود غریبه‌ها را با شامه‌اش بو می‌کشید. سال‌هاست از شهر و آدم‌هایش دور است، چون عاشق تنها بودن است است. غریبه‌ها عجیب نگاهش می‌کنند، او به هر رفتاری واکنشی تند و صریح نشان می‌دهد. طبیعی است این بی‌اعتمادی به انسان‌ها، آکیو در گذشته چیز‌هایی تجربه کرده که دیگر نمی‌تواند به همان انسان قبل تبدیل شود.

#رمان_سایرا
#اثر_محیآم
#انجمن_تک_رمان

کد:
تکه‌های روی زمین جملات کوچک و ناقص شده‌ای تشکیل داده بود.

- باز‌ هم یک نیمه‌شب برفی و خشن دیگر که سوز سرما... .

- آن‌روز هم آن‌ها شاد و مسرور برای قتل وحشیانه‌ی کودکی به نام بتی... .

- پدرم لوکاس گذشته‌ی تلخی داشته، من به او برای کارهای بی‌رحمانه‌اش حق نمی‌دهم اما... .

- یک موهبت الهی داشتن دوستی خیالی مثل توست ملانی، این نامه را برایت... .

روزنه‌ای امید برای از نو ساختن ویرانی‌های این دختر در ویل از بین رفت. این چشمان سرخ خون‌هایی‌ است که به ناحق روی زمین ریخته شده بود، مسیح برای گناهانشان و اعمال بدشان به آن‌ها دختری داده بود تا هرروز در چشمانش چهره‌ی غرق در خون انسان‌های بی‌گناه را ببینند، چه تعبیر عجیبی!

- بلند شو خودت رو جمع کن! اون دختری که من روز اول باهاش آشنا شدم این دختره بهونه‌گیر و گریه کن نبود! خیلی لوس شدی! قیافش رو نگاه کن، شبیه یه بچه گربه‌ی نازنازی و گوشه‌گیر شده.

ویل خوب قلق این دخترک بدعنق را می‌دانست.

در این شرایط آن روی وحشی و شرورش، آن دونای مغرور و سرکش را فرامی‌خواند. 

- درست میگی، زیادی خودم رو باختم.

- پاشو دست و صورتت رو بشور.

آکیو:

چشمان بادامی‌اش مدام اطراف را می‌کاوید، نفس‌هایش تند و بی‌صدا بود، چشمانش به دنبال هر خطری می‌گشت، وجود غریبه‌ها را با شامه‌اش بو می‌کشید. سال‌هاست از شهر و آدم‌هایش دور است، چون عاشق تنها بودن است است. غریبه‌ها عجیب نگاهش می‌کنند، او به هر رفتاری واکنشی تند و صریح نشان می‌دهد. طبیعی است این بی‌اعتمادی به انسان‌ها، آکیو در گذشته چیز‌هایی تجربه کرده که دیگر نمی‌تواند به همان انسان قبل تبدیل شود..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : محیآم
بالا