خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

متروکه کتاب هر دو در نهایت می‌میرند| اثر آدام سیلورا

  • نویسنده موضوع Senape
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 514
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Senape

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
976
کیف پول من
78,646
Points
1,443
"بسم الله الرحمن الرحیم"
نام کتاب: هردو در نهایت می‌میرند
نام نویسنده: آدام سیلورا
مترجم: میلاد بابا نژاد و الهه مرادی
تایپیست: فاطمه واحدی
خلاصه و مقدمه:
قاصد مرگ پیغامی برای دو پسر نوجوان دارد. آن‌ها فقط یک روز دیگر زنده هستند. آدام سیلورا در کتاب هر دو در نهایت می‌میرند از آخرین روز زندگی دو پسری می‌گوید که همدیگر را نمی‌شناسند اما سرنوشت مشترکی دارند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,148
کیف پول من
316,668
Points
70,000,499
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Senape

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
976
کیف پول من
78,646
Points
1,443
داستانی جسورانه، دلپذیر و فراموش نشدنی درباره از دست دادن، امید، و قدرت دوستی.
لورن لولیور

بخش اول: قاصدک مرگ
زندگی کردن نادرترین اتفاق جهان هستی است. بیشتر مردم فقط وجود دارند،همین.
اسکار وایلد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Senape

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
976
کیف پول من
78,646
Points
1,443

Senape

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
976
کیف پول من
78,646
Points
1,443
پنجم سپتامبر ۲۰۱۷​
متیو تورِز
ساعت ۱۲:۲۲ صبح:
قاصد مرگ در حال زنگ زدن است و می‌خواهد اخطار مرگم را بدهد.امروز،قرار است بمیرم.چیزی که گفته‌ام را فراموش کنید،چون "اخطار" کلمه خاصی است، کلمه‌ای که معمولاً وقتی بتوان از چیزی دوری کرد، از آن استفاده می‌شود؛ مثل ماشینی که برای کسی، موقع گذشتن از چراغ قرمز، بوق می‌‌زند تا به او اخطار دهد خودش را کنار بکشد. اما این تماس فقط برای اطلاع رسانی‌ است. صدای زنگ مخصوصشان شبیه ناقوسی است که تمامی ندارد، مثل زنگ کلیسا که از یک چهار‌راه آن‌طرف‌تر به گوش می‌رسد و بلندگوی گوشی‌ام از آن سمت اتاق، مدام پخشش می‌‌کند. هنوز هیچی نشده، حسابی ترسیده بودم، صد‌ها فکر داشتند در خودشان غرقم می‌کردند. شرط می‌بندم این همان بحرانی است که اولین بار چتر باز می‌خواهد از هواپیما بیرون بپرد، تجربه می‌کند، یا حسی که پیانیست در اولین کنسرتش، پیدا می‌کند. هر چند، دیگر هیچ‌وقت، فرصتش را ندارم بفهمم واقعاً این‌گونه است یا نه.
مسخره است. همین یک دقیقه پیش، داشتم متن های سایت "شمارش معکوسی ها " را می‌خواندم . جایی که "روز آخری ها" آخرین ساعت های زندگی‌شان را به صورت استتوس و عکس، به صورت زنده، با دیگران در میان می‌گذارند. آخرین چیزی که خواندم درباره دانشجویی بود که می‌خواست برای سگش،خانه‌ای تازه پیدا کند-وحالا،قرار بود بمیرم.
قرار بود...نه...آره.آره.
س*ی*نه‌ام سنگین شد. امروز، قرار است بمیرم.
همیشه از مرگ می‌ترسیدم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم این ترس جلوی اتفاق افتادنش را می‌گیرد. البته، میدانستم همیشه از من محافظت نمی‌کند، اما حداقل، انقدری جلویش را می‌گیرد که بتوانم بزرگ شوم. بابا در مغزم فرو کرده بود که باید وانمود کنم شخصیت اصلی شخصیت اصلی داستانی هستم که در آن هیچ اتفاق بدی نمی‌افتد، مخصوصاً مرگ. چون قهرمان همیشه زنده می‌ماند تا در مواقع لزوم، همه را نجات دهد. صدایی که در سرم بود داشت آرام می‌گرفت و قاصد مرگ آن سوی خط تلفن، منتظر بود تا به من بگوید که قرار است امروز، در هجده سالگی، بمیرم.
وای،من واقعا...
دلم نمی‌خواهد تلفن را بردارم. ترجیح می‌دهم به اتاق خواب بابا بروم و به زمین و زمان فحش دهم. بگویم که چه وقت بدی را برای بودن در بیمارستان انتخاب کرده است یا با مشت به دیوار بکوبم. از همان زمان که مامان موقع تولدم مرد، باید می‌فهمیدم که زود می‌میرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Senape

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
976
کیف پول من
78,646
Points
1,443
صدای زنگ تلفن برای سیزدهمین بار، به صدا درآمد و نمی‌توانستم بیشتر از این، از اتفاقی که قرار بود برایم بیفتد دوری کنم.
لپ‌تاپی که روی پاهای به هم گره‌زده‌ام بود هل دادم روی تخت و بلند شدم. سرم گیج رفت. احساس گیجی می‌کردم. مثل زامبی ها به سمت میزم رفتم، خیلی آرام و مثل مرده‌های متحرک.
روی گوشی نوشته بود قاصد مرگ، معلوم است که این را نوشته.
می‌لرزیدم، اما به سختی، تماس را جواب دادم. هیچ چیزی نگفتم. مطمئن نبودم چه باید بگویم. نفس می‌کشیدم، چون چیزی کمتر از بیست و هشت هزار نفس برایم باقی مانده بود( میانگین تعداد روزانه نفس های آدمی که در حال مرگ نیست این مقدار است.) و دلم می‌خواست تا می‌توانستم از آنها استفاده کنم.
-" الو من از قاصد مرگ تماس می‌گیرم. آندریا هستم. تیموتی، خودتی؟ "
تیموتی.
اسم من که تیموتی نیست.
به آندریا گفتم:" اشتباه گرفتین." قلبم آرام گرفت، با این‌که دلم برای تیموتی سوخت. جدی می‌گویم"اسم من متیو است." این اسم از پدرم بهم ارث رسیده و دوست داشت من هم آن‌ را به پسرم منتقل کنم و حالا می‌توانستم، البته، اگر بچه‌دار می‌شدم.
صدای تلق‌و‌تلوق صفحه کلید را می‌شنیدم، احتمالاً داشت چیزی را در بانک اطلاعاتی‌شان تصحیح می‌کرد. "اوه، ببخشید. تیموتی آقایی بود که الان تلفن رو باهاش قطع کردم، اصلاً با این خبر خوب برخورد نکرد،مرد بیچاره. شما متیو تورز هستید، درسته؟"
به همین سادگی، آخرین امیدم نابود شد.
"میتو، می‌شه تایید کنید که خودتی؟ متاسفانه، امشب باید به خیلی های دیگه زنگ بزنم."
همیشه فکر می‌کردم قاصد من- خودشان بهشان می‌گویند قاصد، نه من- خیلی همدلانه برخورد کند و شنیدن خبر را برایم راحت‌تر کند، یا حتی بیشتر از وحشتناکی این اتفاق که من باید با این سن کمم بمیرم، صحبت کند. راستش، بدم نمی‌‌آمد کمی برایم چرب زبانی هم بکند و بگوید حالا که حداقل می‌دانم امروز آخرین روز زندگی‌ام است، باید آن‌را خوش بگذرانم و بیشترین استفاده را از آن بکنم. این‌جوری، حداقل، نمی مانم خانه و مشغول درست کردن یک پازل هزار تکه‌ایی نمی‌شوم که هرگز، به موقع، تمام نمی‌شود و از ترسم، دست به کارای خاک بر سری نمی‌زنم. اما این قاصد باعث می‌شد فکر کنم این من هستم که دارم وقت او را تلف می‌کنم، چون ظاهراً بر خلاف من، او خیلی کار برای انجام دارد.
"خیلی‌خوب. خودم هستم. من متیو هستم."
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Senape

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
976
کیف پول من
78,646
Points
1,443
"متیو، متاسفانه، باید به اطلاعت برسونم که در زمانی از بیست وچهار ساعت آینده، شما با مرگ حتمی روبه‌رو خواهید شد و متاسفانه، ما نمی‌تونیم جلوی این اتفاق رو بگیریم، اما هنوز برای زندگی وقت داری."
قاصد کمی درباره اینکه زندگی عادلانه نیست توضیح داد وبعد، لیستی از کارهایی که برای امروز می‌توانم انجام دهم برایم خواند. نباید از دستش عصبانی شوم، اما مشخص بود حوصله‌اش از تکرار مکرر این جملات سر رفته است، جملاتی که در ذهنش حک شده بود و تا به حال، به صد‌ها و شاید هزاران نفر گفته بود که قرار است به‌زودی بمیرند. هیچ همدلی‌ای با من نداشت. احتمالاً داشت در حین گفتن این جملات، ناخنش را لاک میزد یا دوز بازی می‌کرد.
روی سایت شمارش معکوسی ها، روز آخری ها همه چیز را به اشتراک می‌گذارند، از تماسشان گرفته تا اینکه روز آخرشان را چگونه می‌گذرانند. این سایت در واقع، توییتر روز آخری‌هاست. پست های زیادی خواندم از روز آخری هایی که اعتراف کردند که از قاصدشان چگونگی مرگشان را پرسیده‌اند، ولی فقط اطلاعات کلی در اختیار همه قرار می‌گیرد و جزئیات در اختیار کسی نیست. حتی ریلوندز، رئیس‌جمهور سابق که چهار سال پیش سعی کرد برای فرار از مرگ، در یکی از پناه‌گاه‌های امن و زیر‌زمینی مخفی شود، موفق نشد و در نهایت، یکی از مامورین سرویس مخفی‌اش او را ترور کرد. قاصد مرگ فقط تاریخ مرگ را مشخص می‌کند، اما نمی‌تواند ساعت و دقیقه و حتی چگونگی‌اش را مشخص کند.
"... متوجه شدی؟"
"بله."
"وارد سایت قاصد مرگ شو و درخواست‌هات رو برای مراسم ختمت تکمیل کن به اضافه اینکه میتونی درخواست بدی چه چیزی روی سنگ قبرت نوشته بشه یا شایدم دلت بخواد سوزونده بشی که در اون صورت... ."
در عمرم فقط به یک مراسم ختم رفته بودم وقتی هفت سالم بود مادر بزرگم مرد و چون فکر می‌کردم خواب است و از خواب بیدار نمیشود مراسم ختمش را حسابی بهم ریختم. پنج سال بعد قاصد مرگ به وجود آمد و ناگهان همه مراسم ختم خود را تجربه کردند. پیدا کردن زمانی برای خداحافظی قبل از مرگ فرصت فوق العاده ای است اما بهتر نیست این زمان را به زندگی کردن اختصاص بدهیم؟ شاید اگر آدمهای بیشتری بودند که به مراسم ختمم می آمدند
احساس دیگری داشتم اگر دوستانم از تعداد انگشتان دستم بیشتر بودند بهتر بود.
"- و تیموتی از طرف تمام کسانی که اینجا در قاصد مرگ هستن اعلام میکنم که خیلی متأسفیم تو رو از دست میدیم از روزت نهایت استفاده رو ببر خب؟"
" من متیو هستم."
-"خیلی متأسفم متیو کلی کار سرم ریخته و روز طولانی ای داشتم این تماس ها هم خیلی استرس زا هستن و... ."
گوشی را قطع کردم که کار بی ادبانه ای بود خودم میدانم خوب میدانم اما نمی توانستم بگذارم وقتی خودم ممکن است تا یک ساعت یا حتی ده دقیقه دیگر بمیرم از روز پر استرس‌ش برایم بگوید. ممکن بود آب نباتی بپرد داخل گلویم و خفه شوم. ممکن بود از آپارتمانم خارج شوم و از پله ها بیفتم و قبل از اینکه پایم به بیرون برسد گردنم بشکند ممکن بود یکی دزدکی وارد خانه شود و من را بکشد. تنها چیزی که مطمئن بودم از آن نمی میرم سن زیاد بود. امروز تمام میشد و هیچ‌کاری از من برنمی آمد.
روی زانویم به زمین نشستم همه چیز نمیتوانستم به سرزمین اژدهایان بروم و عصایی جادویی که مرگ را متوقف میکند بدزدم. نمی‌توانستم سوار قالیچه پرنده شوم و دنبال غولی در چراغ جادو بگردم که آرزویم برای یک زندگی ساده و کامل را برآورده کند. شاید می‌توانستم دانشمند دیوانه‌ای پیدا کنم که به صورت علمی من را فریز کند اما احتمال دارد که حین این آزمایش غیر معمول بمیرم. مرگ برای همه ناگزیر و امروز برای من قطعی بود.
لیست کسانی که دلم برایشان تنگ میشد البته به شرطی که دل مرده‌ها هم تنگ شود، بسیارکوتاه است. اصلاً نمی‌شود اسمش را لیست گذاشت. بابا که همیشه بیشترین تلاشش را برای من کرده بود و لیدیا بهترین دوستم نه فقط به خاطر اینکه در راهروهای مدرسه من را نادیده نمی‌گرفت و همین‌طوری ازم نمیگذشت بلکه به خاطر اینکه وقت‌های ناهار کنارم می‌نشست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Senape

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
976
کیف پول من
78,646
Points
1,443
و با من در کلاسهای علوم شریک میشد با من درباره اینکه در آینده می‌خواهد مدافع محیط زیست شود صحبت می‌کرد و می‌گفت وقتی دنیا را نجات داد میتوانم با زندگی کردن در آن دنیای رؤیایی لطفش را جبران کنم. و از این حرف‌ها اگر کسی هم بخواهد درباره لیست کسانی که دلم برای‌شان تنگ نمی شود بداند باید بگویم متأسفانه لیستی برای آنها ندارم. کسی تا حالا کار بدی با من نکرده و خوب درک می‌کنم چرا کسی دلش نخواسته به من نزدیک شود. جدی میگویم درکشان می‌کنم من همیشه آدم متوهمی بودم همان چند بار محدودی هم که دعوت شدم تا با هم کلاسی هایم چند تا کار با حال و هیجان انگیز مثل اسکیت سواری در پارک یا رانندگی دیر وقت انجام دهم خودم خودم را کنار کشیدم. چون ممکن بود باعث مرگمان شود شاید به نظرم بیشترین چیزی که دلم برایش تنگ شود فرصتهای از دست رفته برای واقعاً زندگی کردن زندگی‌ام باشد و دوست نشدن با همه کسانی که چهار سال تمام در مدرسه کنارشان نشستم دلم برای شب خوابیدن خانه دوستانی که تا صبح ایکس باکس اینفینیتی و بازی‌های فکری می‌کردند و من به خاطر ترس هایم این‌کار را نکردم تنگ می‌شود اما بیشترین کسی که دلم برایش تنگ میشود متیوی آینده است کسی که شاید کمی خجالتش می‌ریخت و بهتر زندگی می‌کرد تصورش خیلی سخت است، اما به نظرم متیوی آینده سعی می‌کرد چیزهای جدیدی را تجربه کند مثل راه انداختن دود و دم با دوستان. گرفتن گواهینامه رانندگی و رفتن به پورتوریکو با هواپیما و پیدا کردن ریشه های خانوادگی‌اش. شاید با کسی آشنا میشد و عاشقش میشد، شاید برای دوستان‌ش پیانو میزد و جلویشان می‌خواند و مطمئناً، مراسم ختم پرجمعیت‌تری می‌داشت از آنهایی که همه را کل آخر هفته درگیر می‌کند‌.
اتاقی پر از آدم‌های جدید که فرصت در آ*غ*و*ش کشیدنش را برای بار آخر پیدا نکردند. متیوی آینده در لیستش دوستان بیشتری داشت که دلش برایشان تنگ شود.
اما من هرگز فرصت تبدیل شدن به متیوی آینده را پیدا نخواهم کرد، هیچ کس با من سرخوشی ناشی از دود را تجربه نخواهدکرد، هیچ‌کس تماشاگر پیانو نوازی من نخواهد شد و هیچ‌کس بعد از گواهینامه گرفتن کنار دستم در ماشین بابا نخواهد نشست. هیچ‌وقت با دوستانم سر اینکه کدام‌مان کفش بهتری را برای بولینگ بپوشیم یا سر اینکه کدام‌مان در بازیهای ویدئویی شخصیت ولورین را انتخاب کنیم دعوایم نخواهد شد. دوباره روی زمین افتادم به این فکر کردم که حالا به انتخاب بین زندگی کردن یا مرگرسیده ام. حتی آن هم نه. کمی زندگی و بعد مرگ حتمی.

۱۲:۴۲ صبح

بابا هر وقت عصبانی یا نا امید بود دوش آب د*اغ می‌گرفت تا آرام شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Senape

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
976
کیف پول من
78,646
Points
1,443
بابا هر وقت عصبانی یا نا امید بود دوش آب د*اغ می گرفت تا آرام شود. وقتی سیزده سالم شد و پای فکرهای پیچیده و نوجوانانه متیو به وسط آمد نیاز به وقت زیادی برای تنها بودن و فکر کردن داشتم برای همین از او تقلید می‌کردم اما حالا دلیل دوش گرفتنم احساس گناه است. احساس گناه از اینکه امیدوار بودم به جز لیدیا و بابا دنیا یا حداقل بخشی از آن از مردنم ناراحت شوند. سعی نکرده بودم روزهایی را که روز آخرم نبود بی محابا زندگی کنم تمام آن دیروزها را تلف کردم و حالا دیگر فردایی برایم نمانده است. به کسی چیزی نخواهم گفت به هیچ کسی جز بابا اما او حتی بهوش هم نیست و به حساب نمی‌آید. نمی خواهم آخرین روزم را صرف حرف‌های غم انگیزی بکنم که مردم می‌زنند تا ببینم که
از ته قلبشان می‌گویند یا نه. هیچ‌کس نباید در آخرین روز زندگی اش به دیگران شک کند. باید بروم بیرون و وارد دنیای بیرون شوم حتی شده با کلک زدن به خودم و فکر کردن به اینکه امروز هم مثل روزهای دیگر است، باید بروم بیمارستان و بعد از مدت‌ها مثل قدیم دست بابا را
برای آخرین بار... بگیرم. وای برای آخرین آخرین بار قبل از آن‌که بتوانم به فناپذیری‌ام عادت کنم خواهم مرد
همین‌طور باید بروم لیدیا و پنی بچه یک‌ساله اش را ببینم .وقتی بچه متولد شد، لیدیا من را
پدرخوانده پنی کرد. چقدر مزخرف است که مثلاً قرار بود من کسی باشم که در صورت مرگ لیدیا حضانت بچه اش را قبول کنم کریستین، نامزد سابقش هم حدود یک سال پیش مرد این‌که چطوری پسری هجده ساله بدون هیچ درآمدی قرار است از کودک خردسالی مراقبت کند جالب نیست؟ جواب کوتاه‌ش این است که این اتفاق نمی‌افتد اما قرار بود بزرگ شوم و برای پنی داستان‌هایی از مادر قهرمان و پدر باحالش تعریف کنم و وقتی از لحاظ مالی به استقلال کامل رسیدم و آمادگی روحی اش را پیدا کردم به خانه‌ام بیاورمش. اما حالا قرار بود از زندگی‌اش محو شوم. حتی قبل از اینکه تبدیل به کسی فراتر از یک عکس در آلبوم شوم، عکسی که لیدیا ممکن بود درباره اش داستانی هم تعریف کند و پنی سرش را تکان دهد و به عینکم بخندد و بعد صفحه را برگرداند و سراغ عکس‌های خانوادگی آشناتر برود. برایش حتی وجود هم
نخواهم داشت. اما این دلیل نمی‌شود پیشش نروم و برای آخرین بار قلقلکش ندهم و مانده های غذا را از صورتش پاک نکنم یا کاری کنم تا لیدیا کمی استراحت کند و تمرکزش را بگذارد برای گرفتن مدرک معادلش یا حتی وقت کند دندانش را مسواک بزند و موهایش را شانه کند یا چرتی بزند. بعد از آن یک جورهایی خودم را از بهترین دوستم و دخترش جدا میکنم و میروم دنبال آخرین روز زندگی ام شیر آب را بستم و آب قطع شد. امروز وقت دوش گرفتن یک ساعته نبود. عینکم را برداشتم و به چشمم زدم از حمام بیرون آمدم روی چند قطره آبی که بیرون ریخته بود لیز خوردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Senape

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
976
کیف پول من
78,646
Points
1,443
خیلی دلم می‌خواست بدانم این نظریه که در لحظه آخر تمام زندگیتان پیش چشمان‌تان می‌آید درست است یا نه! که گیره حوله را گرفتم و خودم را صاف کردم. نفس عمیقی کشیدم دوباره و دوباره چون این جوری مردن واقعاً بدشانسی بود حتماً یکی داستانم را در بخش مرگ‌های حمامی در سایت مرگ‌های احمقانه قرار میداد سایتی پرطرفدار که حالم را از خیلی جهات بهم می زد.
باید از اینجا بروم بیرون و زندگی کنم. اما قبلش باید از این آپارتمان جان سالم به در ببرم.

۱۲:۵۶ صبح

برای همسایه‌های واحد ۴ اف و ۴ ای نامه تشکر نوشتم و بهشان گفتم که امروز آخرین روز من است. از وقتی بابا رفت بیمارستان الیوت، همسایه واحد ۴ اف مدام بهم سر میزد و برایم شام می آورد، مخصوصاً از هفته گذشته که اجاق گازمان سر تلاشم برای درست کردن امپانادا های مخصوص بابا خ*را*ب شد شون در واحد ۴ ای قرار بود شنبه بیاید و اجاقمان را درست کند اما دیگر نیازی نیست بابا خودش بلد است که چگونه درستش کند و بعد از مرگ من بد نیست کمی حواسش پرت شود.

10/256

رفتم سر کمد و پیراهن نخی آبی و خاکستری ام را که لیدیا برای تولد هجده سالگی ام گرفته بود برداشتم و روی تی‌شرت سفید رنگم پوشیدم تا حالا بیرون نپوشیده بودمش امروز پوشیدن این پیراهن به معنی نزدیک نگه داشتن لیدیا به خودم است. ساعتم را چک کردم - یکی از ساعتهای قدیمی بابا دستم بود که وقتی به خاطر مشکل چشمش ساعت دیجیتال با نور پس زمینه گرفت آن را به من داد دیگر داشت یک می شد. در یک روز معمولی تا دیروقت بازی ویدئویی میکردم حتی اگر باعث میشد صبح ها خسته به مدرسه بروم بیشتر وقت‌های استراحت و زمانهایی را که کلاس نداشتم میخوابیدم. باید از وقت‌هایی که کلاس نداشتم بهتر استفاده می کردم باید یک کلاس دیگر بر می‌داشتم کلاسی مثل نقاشی، گرچه با نقاشی نمی توانم زندگی ام را نجات دهم یا حتی کاری کنم که زندگی ام نجات پیدا کند این واضح است، نه اینجا و نه هیچ جای دیگر اما زندگی همین است دیگر نه؟ شاید بهتر بود عضو گروه موسیقی می‌شدم و پیانو می‌زدم قبل از اینکه به گروه کر وارد شوم، کمی شناخته می‌شدم و بعد شاید با فردی خوش صدا اجرای دو صدانه می‌کردم و بعد شاید و شاید جرئت تک‌خوانی را هم پیدا می‌کردم حتی تئاتر هم می‌توانست خیلی باحال باشد. شاید می‌‌توانستم نقشی در نمایشی بگیرم که من را از پوسته خودم بیرون بکشد. اما نه هیچ کدام از این‌ها اتفاق نیفتاد یکی از کلاس‌هایم را خالی کرده بودم تا بتوانم استراحت کنم و چرتی بزنم.
ساعت ۱۲:۵۸ صبح بود وقتی یک شد خودم را مجبور می‌کنم از آپارتمانم بزنم بیرون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا